۞ •خاطرات دفاع مقدس • ۞وقتی تانک ایرانی تا آخرین لحظه ایستاد

تب‌های اولیه

95 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
۞ •خاطرات دفاع مقدس • ۞وقتی تانک ایرانی تا آخرین لحظه ایستاد

تو شهید می شی...

... 5 دقيقه قبل از اينكه برم يكي ديگه اومد نشست بغل دستم ، گفت : آقا يه خاطره برات تعريف كنم ؟ گفتم : بفرمائيد ! يه عكسي به من نشون داد ، يه پسر مثلاً 19 ، 20 ساله اي بود ، گفت : اين اسمش عبدالمطلب اكبري هست ، اين بنده خدا زمان جنگ مكانيك بود ، در ضمن كر و لال هم بود ، يه پسر عموش هم به نام غلام رضا اكبري شهيد شده ،‌ غلامرضا كه شهيد شد ، عبدالمطلب اومد بغل دست قبر غلام رضا نشست ، بعد هي با اون زبون كر و لالي خودش ، با ما حرف مي زد ، ما هم گفتيم : چي مي گي بابا !؟ محلش نذاشتيم ، مي گفت : هرچي سروصدا كرد هيچ كس محلش نذاشت .

( بعضي وقتها اين كرولالهايي كه ما مي بينيم نه اينكه خوب نمي تونه صحبت كنه و ارتباط برقرار كنه ، ما فكر مي كنيم عقلش هم خوب كار نمي كنه ، دل هم نداره ، اتفاقاً هم عقلش خوب كار مي كنه ، هم دلش خيلي از من و تو لطيف تره )

گفت : ديد ما نمي فهميم ، بغل دست قبر اين شهيد با انگشتش يه دونه چارچوب قبر كشيد ، روش نوشت : شهيد عبدالمطلب اكبري ، بعد به ما نگاه كرد گفت : ‌نگاه كنيد ! خنديد ، ما هم خنديديم ، گفتيم شوخيش گرفته ، مي گفت : ديد همة ما داريم مي خنديم ، طفلك هيچي نگفت ، سرش رو انداخت پائين ، يه نگاهي به سنگ قبر كرد با دست پاك كرد ، سرش رو پائين انداخت و آروم رفت . فرداش هم رفت جبهه . 10 روز بعد جنازه اش رو آوردند دقيقاً تو همين جايي كه با انگشت كشيده بود خاكش كردند . وصيت نامه اش خيلي كوتاه بود ، اينجوري نوشته بود :

بسم الله الرحمن الرحيم ، يك عمر هرچي گفتم به من مي خنديدند ، يك عمر هرچي مي خواستم به مردم محبت كنم ، فكر كردند من آدم نيستم ، مسخره ام كردند ، يك عمر هرچي جدي گفتم ، شوخي گرفتند ، يك عمر كسي رو نداشتم باهاش حرف بزنم ، خيلي تنها بودم ، يك عمر براي خودم مي چرخيدم ، يك عمر . . .

اما مردم ! حالا كه ما رفتيم بدونيد هر روز با آقام حرف مي زدم ، و آقا بهم گفت : تو شهيد مي شي . جاي قبرم رو هم بهم نشون داد ، اين رو هم گفتم اما باور نكرديد !

16 بهار از عمرش نمی گذشت که حقیقت بر او آشکار و قلبش نورانی شد، آری او عاشق امام و شیفته راهش شده بود و زندگی بی ولایت را حیات جاهلی می دانست.


به فرمان امام و به عشق قبله دلها ، به زحمت بسیار و با سفارش این و آن، اسمش را برای تعلیم آموزش نظامی می نویسد، در پادگان آموزشی، بدلیل کوتاهی قد، وی را از صف بیرون می کشند.
همچون ابر بهاری می گرید، گویی عشقش را از او گرفته اند، فکر کنم شدیدترین گریه عمرش را آنجا می کند؛ احساساتی پاک و مملو از عشق، با هیچ چیز آرام نمی گیرد.


اما عشق به وصال حضرت دوست، فکرش را زنده و پویا کرده است، در اولین اعزام، در پوتین هایش شن ریزه می ریزد و با این زیرکی خود را به کاروانیان عشق و عاشقی می رساند.


آری او تنها به رضای معشوقش می اندیشید و به هدف مقدسی که داشت. او کسی نبود مگر، طلبۀ بسیجی و پاسدار پزشکیار شهید محمد جواد فهیمی...

یکبار که به جبهه ها رفت، تازه فهمید زندگی توأم با ولایت و حیات همراه اطاعت یعنی چه؟...

خدا نکند آدم مزه عشق و عاشقی را بچشد...

علیرغم وابستگی شدید به کانون گرم خانواده، خصوصاً به محبت پدر و مادر، اما روحش از همه چیز جدا و ادم دیگری شده بود. هیچ علقه و وابستگی و هیچ محبت و گرمایی، یارای نگهداشتن او در پشت جبهه را نداشت...

آری در قلبش، عشق به خدا، عشق به شهادت و عشق به لقاءالله موج می زد، هر بارکه به جبهه ها می رفت ریشه های این شجرۀ طیبه یعنی عشق آسمانی محکم و استوارتر، و از تعلق و وابستگی به عشق های زمینی رهاتر می شد.


پایبند درس و مدرسه و مسجد و استاد نشد، آنقدر بر این رفتن پافشاری کرد تا اینکه اجر سعی و تلاش و صبر و پایمردی اش را در عملیات خیبر از حضرت دوست ستاند.


آری او را در حالیکه با خون گلویش غسل می کرد به دیدار معبود و معشوقش بردند. آنقدر عشق به رفتن داشت، که جز خبری از او نیامد، گوئی با پیکرش به دیدار محبوب عروج کرده است.


او طلبه عاشق، پاسدار پزشکیار شهید محمد جواد فهیمی بود ...


روحش شاد و یادش گرامی باد ...


آخوندهای درباری

در سال 63 هنوز پنج ماه از اسارتم نگذشته بود كه بادستور عراقيها يك روز در محوطه جمع شديم. پس از مدتي ، آخوندي كه چند سبزا و افسر عراقي در چپ و راستش حركت مي كردند ، به طرف ما آمد و شروع كرد برايمان سخنراني كردن. من ، او را نمي شناختم. بچه هاي مشهد گفتند اين آخوند ، مشهدي و نامش "شيخ علي تهراني " است كه به عراق پناهنده شده. قبل از شروع به صحبت ، مقداري گريه كرد و بعد رو به ما كرد و گفت:
- دلم به حال پدر و مارد هايتان كه شما را به اينجا فرستاده اند، مي سوزد.
و بعد از چند دقيقه ، سربحث را كشاند به جايي كه مي خواست:
- من درس اخلاق امام بوده ام. امام، انساني خوبي است؛ اما امان از اطرافيانش ! اطرافيان امام، او را هم بد كرده اند. به همين دليل ، چون من در ايران جايگاهي براي خود كه هيچ ،براي اسلام نيز نديم ، به عراق آمدم و ...
همچنان بر اسب سخن سوار بود و مي تاخت كه يكي از اسراي خوزستاني ، به نام "عبدالرحمن" از جا بلند شد ، وسط حرفش پريد و گفت :
- جناب شيخ علي ! اجازه مي فرماييد؟
شيخ كه خيلي تعجب كرده بود، پرسيد:
- بفرماييد ! چه شده؟
- مي خواهم از شما تعريف كنم ، شما انسان وارسته و پاكي هستيد؛ چون بچه ها شما را نمي شناسند...
شيخ علي كه فكر نمي كرد هندوانه زير بغلش گذاشته شود ، با "خيلي ممنون، احتياج به تمجيد نيست" و از اين حرفها ، به اصطلاح شكسته نفسي مي كرد . عبدالرحمن ، با سمماجت ، بالاخره اجازه كارش را گرفت و بلافاصله رو به ما كرد و گفت:
- ايها الاسراء الايرانيون في قفص العراق! قولوا: الموت لشيخ علي تهراني .
اين جمله اگر كه مي توانست عبدالرحمن را به زحمت بيندازد ، نتيجه اش اين بود كه به مغزهاي حزب بعث مي فهماند از دست آخوندهاي درباري كاري بر نمي آيد.

در این تاپیک لطائف کوتاه و خواندنی از رزمندگان جبهه قرار می گیرد.

آموزش نظامي

به هر قيمتي كه شده بايد به جبهه بروم. اين پيماني بود كه با خود بستم. روز و شب كارم شده بود نقشه و برنامه‌ريزي از جمله پوشيدن كفش پاشنه بلند، دستكاري در فتوكپي شناسنامه و اضافه كردن سن، مراجعه به بنياد مسكن براي باز سازي شهر‌هاي جنگ زده و… اما هيچ كدام به نتيجه نرسيد. بعضي وقت‌ها به آسمان نگاه مي‌كردم و مي‌گفتم: «نمي‌شد دو سه سالي ما رو زودتر به دنيا مي‌آوردي!!»…
وقتي آخرين امتحان خرداد تمام شد، در حين بازگشت از مدرسه به ذهنم رسيد يك‌بار هم به مركز اعزام سپاه، مستقر در «عبدالحق» سري بزنم. شايد فرجي حاصل شود.
قبل از اين كه وارد دفتر اعزام نيرو شوم، چشمم به اطلاعيه‌اي خورد كه به ديوار نصب شده بود. «اعزام مجدد نيروها به جبهه، تاريخ 19 خرداد» يك لحظه به ذهنم خطور كرد كه خودم را اعزام مجدد جا بزنم، ولي ترسيدم لو بروم. وقتي وارد دفتر شدم به فردي كه پشت ميز نشسته بود سلام كردم و گفتم: «كساني كه آموزش ديده‌اند را هم مي‌بريد، يا فقط بايد اعزام مجدد باشند؟» گفت: «در صورتي كه گواهي پايان دوره‌ي آموزش را بياوري، مي‌تواني به جبهه بروي.» بعد با شك و ترديد از من سؤال كرد «آموزش ديده‌اي؟» بدون اين كه متوجه شوم چه از زبانم جاري مي‌شودگفتم: «بله» در جوابم گفت: «مي‌تواني ثبت‌نام كني» از آنجا كه عكس و فتوكپي شناسنامه هميشه همراهم بود ثبت‌نام كردم. مسئول اعزام به من گفت: «روز اعزام، برگه‌ي تأييديه‌ي پايان دوره‌ي آموزش را بياور»…
وقتي از در سپاه بيرون آمدم از اين كه دروغ گفته بودم ناراحت بودم، ولي از اين‌كه موفق شده بودم براي جبهه ثبت‌نام كنم از خوشحالي در پوستم نمي‌گنجيدم. اين تازه شده بود اولين خوان از هفت خواني كه مي‌بايست از آن عبور كنم. تازه هنوز هم مطمئن نبودم چون تهيه‌ي گواهي پايان دوره‌ي آموزشي امكان‌پذير نبود. درباره رضايت خانواده قبلاً فكرش را كرده بودم و از اين بابت خيالم جمع بود...
بالاخره روز اعزام فرا رسيد. ساك ورزشي را به بهانه‌ي اين كه امروز مسابقه‌ي فوتبال دارم به دوش گرفتم و به مادرم گفتم: « تا ساعت 6 غروب منتظر من نباشيد.» شب قبل تمام لوازم مورد نيازم را داخل ساك جاسازي كرده بودم. از اين كه تا غروب آن روز خيال خانواده را جمع كرده بودم، خوشحال بودم.
حالا مانده بود گواهي پايان آموزش؛ وقتي مسئول اعزام مرا ديد گفت: «گواهي پايان آموزش را آوردي؟» با خونسردي رفتم پيش او و گفتم: «راستش را بخواهيد قائم شهر به آموزش رفته‌ام و به خاطر فرصت كم و تعطيلات نتوانستم گواهي را از آن‌جا بگيرم.» مسئول اعزام نيرو حرف‌هايم را باور كرد و گفت: «بعد از اين كه از جبهه برگشتي، برگه را بياور» و من به او قول دادم كه اين كار را بكنم. از اين‌كه به راحتي حرف‌هايم را باور كرده بود خوشحال و از طرفي تعجب كرده بودم. شايد به خاطر اين بود كه تا آن وقت كسي به اين سن و سال به آن‌ها دروغ نگفته بود. تعداد كساني كه بايد آن روز اعزام مي‌شديم 8 نفر بوديم كه از بين ما 4 نفر به عنوان نيروي خدماتي بودند. قبل از اين‌كه سوار خودرو شويم، يكي از برادران سپاهي كه هم محلي ما بود جلو آمد و گفت: «كجا؟!» گفتم: «جبهه» با تعجب گفت: «اين‌ها كه اعزام مجددند. تو نه آموزش ديده‌اي، نه جبهه رفته‌اي!» وقتي مسئول اعزام پي به دروغم برد، مانع از سوار شدنم شد.
وقتي ديدم تمام بافته‌هاي من رشته شد، زدم زير گريه، آن چنان گريه‌اي كه دل سنگ را به درد مي‌آورد. سريع رفتم زير خودرو دراز كشيدم و گفتم: «يا مرا به جبهه اعزام كنيد يا از روي بدنم رد شويد» وقتي مسئول اعزام شرايط را اين گونه ديد؛ رو كرد به هم‌محلي‌‌مان و گفت: «توكل به خدا اشكالي ندارد، او را هم مي‌بريم.»
وقتي اعزامم قطعي شد، رفتم پيش يكي از بچه‌هاي منطقه‌ي خودمان و به او گفتم خبر اعزام مرا به خانواده‌ام بدهد، به او سفارش كردم غروب نزديكي‌هاي اذان باشد كه آن‌ها فرصت به دنبال من آمدن را نداشته باشند.
و همين طور هم شد. وقتي غروب دوستم خبر اعزام مرا به آن‌ها داد برادرم فردا صبح به سمت رامسر حركت كرد، ولي وقتي به پادگان رسيد ما نيم ساعتي بود كه حركت كرده بوديم.
پرويز رضوي_ سوادكوه

منبع: ماهنامه سبزسرخ

اثر انگشت

چند روز به خانه نيامد. همه نگران بودند. همه جا را دنبالش گشتند؛ خبري ازش نبود. پدرش با نگراني به سپاه رفت. رضايت‌نامه‌اي نشانش دادند كه اثر انگشت او روي آن بود! * چند روز قبل وقتي از خواب بيدار شده بود، نوك انگشتش را رنگي ديده بود!
منبع: كتاب وقتي سفرآغازشد - صفحه: 24

خاطره ای تامل برانگیز ..(از جبهه ها)


... 5 دقيقه قبل از اينكه برم يكي ديگه اومد نشست بغل دستم ، گفت : آقا يه خاطره برات تعريف كنم ؟ گفتم : بفرمائيد !
يه عكسي به من نشون داد ، يه پسر مثلاً 19 ، 20 ساله اي بود ، گفت : اين اسمش عبدالمطلب اكبري هست ، اين بنده خدا زمان جنگ مكانيك بود ، در ضمن كر و لال هم بود ، يه پسر عموش هم به نام غلام رضا اكبري شهيد شده ،‌ غلامرضا كه شهيد شد ، عبدالمطلب اومد بغل دست قبر غلام رضا نشست ، بعد هي با اون زبون كر و لالي خودش ، با ما حرف مي زد ، ما هم گفتيم : چي مي گي بابا !؟ محلش نذاشتيم ، مي گفت : هرچي سروصدا كرد هيچ كس محلش نذاشت .

( بعضي وقتها اين كرولالهايي كه ما مي بينيم نه اينكه خوب نمي تونه صحبت كنه و ارتباط برقرار كنه ، ما فكر مي كنيم عقلش هم خوب كار نمي كنه ، دل هم نداره ، اتفاقاً هم عقلش خوب كار مي كنه ، هم دلش خيلي از من و تو لطيف تره )
گفت : ديد ما نمي فهميم ، بغل دست قبر اين شهيد با انگشتش يه دونه چارچوب قبر كشيد ، روش نوشت : شهيد عبدالمطلب اكبري ، بعد به ما نگاه كرد گفت : ‌نگاه كنيد ! خنديد ، ما هم خنديديم ، گفتيم شوخيش گرفته ، مي گفت : ديد همة ما داريم مي خنديم ، طفلك هيچي نگفت ، سرش رو انداخت پائين ، يه نگاهي به سنگ قبر كرد با دست پاك كرد ، سرش رو پائين انداخت و آروم رفت . فرداش هم رفت جبهه . 10 روز بعد جنازه اش رو آوردند دقيقاً تو همين جايي كه با انگشت كشيده بود خاكش كردند . وصيت نامه اش خيلي كوتاه بود ، اينجوري نوشته بود :

بسم الله الرحمن الرحيم ، يك عمر هرچي گفتم به من مي خنديدند ، يك عمر هرچي مي خواستم به مردم محبت كنم ، فكر كردند من آدم نيستم ، مسخره ام كردند ، يك عمر هرچي جدي گفتم ، شوخي گرفتند ، يك عمر كسي رو نداشتم باهاش حرف بزنم ، خيلي تنها بودم ، يك عمر براي خودم مي چرخيدم ، يك عمر . . .

اما مردم ! حالا كه ما رفتيم بدونيد هر روز با آقام حرف مي زدم ، و آقا بهم گفت : تو شهيد مي شي . جاي قبرم رو هم بهم نشون داد ، اين رو هم گفتم اما باور نكرديد !
ـــــــــــــــــــــــــ ــــــــــــــــــــ
انجوی نژاد
منبع: پلاك،شهادت

حكایتی از یك بسیجی و آیت الله جوادی آملی


در سال های جنگ تحمیلی، هر چند وقت ، حضرت آیت الله جوادی آملی به منطقه می آمدند و به بچه ها سری میزدند و به قول معروف به رزمنده ها روحیه می دادند و از آنان روحیه می گرفتند.

به گزارش مشرق، در یكی از این سفرها با یك نوجوان 15ـ14 سالی تهرانی آشنا شدند كه خیلی باصفا بود. در موقعیت منطقه ای آنجا ارتفاعی بود كه پایین آن یك چشمه و جاده وجود داشت كه دشمن حجم آتش سنگینی را روی آن می ریخت. فرماندهان به بچه ها گفته بودند كه حتی برای وضو گرفتن هم به آنجا نروید و همان بالا روی تپه بنشینید و تیمم كنید.
ناگهان دیدیم این نوجوان از تپه پایین رفت و آستینهایش را بالا زد و آماده شد برای وضوگرفتن. سر و صدای بچه ها درآمد كه نرو خطرناك است اما او گوشش بدهكار نبود. آخر، دست به دامان حاج آقا جوادی آملی شدند كه ایشان جلوگیری كنند، آقا گفتند: عزیزم كجا میروی؟ گفت: حاج آقا، دارم می‌رم پایین كه وضو بگیرم. گفتند: پسر عزیزم! پایین خطرناك است. فرماندهان هم گفتند بالا تیمم كنید. شما تكلیفی ندارید. همان نماز با تیمم كافی است.

یك نگاه خیلی قشنگ به چشمان این بزرگوار كرد و لبخندی زد و گفت: حاج آقا، اجازه بدید نماز آخرمون رو باحال بخونیم. دیگه به خاك نمی چسبیم.
بعدش هم رفت و جلوِ آب نشست، وضو گرفت و همانجا، نماز زیبایی خواند و برگشت بالا.
دقایقی بعد قرار شد عده ای از بچه ها بروند جلوِ ارتفاع و با عراقی ها درگیر شوند. یكی از آنان همین نوجوان بود. او رفت و یكی دو ساعت بعد آقای جوادی آملی را صدا زدند و گفتند حاج آقا، بیایید پایین ارتفاع. یك جنازه كه رویش پتو انداخته بودند و آن را روی برانكارد گذاشته بودند به چشم میخورد. گفتند: حاج آقا، پتویش را بردارید ببینید كیه. جلوِ چشم همه، آقای جوادی آملی نشست و پتو را كنار زد. دیدیم همان نوجوان با همان لبخند پركشیده و رفته است.

در گرماگرم عملیات ، دیدم «فرهاد نصیری قره چه داغی» از کمر تاشده و روی زمین زانو زده.
گلوله دوشکا پهلویش را پاره کرده بود.
به پشت روی زمین خواباندمش و گفتم:«فرهاد جان لبخندی بزن که من با دوربین خودت یک عکس یادگاری قبل از شهید شدنت بگیرم» ..

بغض کرده بود از بس گفته بودند: «بچه است؛ زخمی بشود آه و ناله می کند و عملیات را لو می دهد» شاید هم حق داشتند نه اروند با کسی شوخی داشت نه عراقی ها.
اگر عملیات لو می رفت،غواص ها - که فقط یک چاقو داشتند- قتل عام می شدند.فرمانده بغضش را دید و اشتیاقش را، موافقت کرد.
بغض کرده بود توی گل و لای کنار اروند، در ساحل فاو دراز کشیده بود. جفت پاهایش زودتر از خودش رفته بودند.یا کوسه برده بود یا خمپاره. دهانش را هم پر از گل کرده بود که عملیات را لو ندهد.

تو که همیشه خجالت میکشیدی!


صدا از توی مسجد می آمد. صدا برایم آشنا بود. دقت کردم باورم نمی شد، صدای حسین بود. اما حسین که از جمع، همیشه خجالت می کشید.
به طرف مسجد رفتم. توی راه مرور کردم، ایام محرم سال گذشته به حسین گفتم بریم مراسم، یک برنامه ی عمومی، می گفت: خجالت می کشم. الان پشت بلندگو از مردم کمک می خواست...
حسین و بلندگو،!

تو که همیشه خجالت می کشیدی. با قدرت گفت: الان وضعیت فرق می کنه. دین و کشورم به کمک نیاز داره.
غلام ، پسرهمسایه مان به جبهه رفته بود. پدرش را دیدیم احوال غلام را پرسیدیم. گفت: از جبهه آمده. گفتم: غلام که به تازگی رفته بود،چی شد که به این زودی برگشت.
سرش را پایین انداخت و در جواب گفت: کنارش یک ترکش به زمین خورده و او ترسیده و فرار کرده.
حسین دو دستش را بر سینه اش زد و گفت: جای من خالی بود ترکش به من بخورد.
نگاهش کردم عشق به شهادت در چشمانش موج می زد. حسین کوچکم چه زود مرد شده بود.

پدر شهید

سلام بر بقیةالله الاعظم ومنتظرانش

به سختی راضی شدند که این خاطره را بنویسم فقط به این شرط رضایت دادند که برای شهید مذکور به درخواست صلوات هدیه شود.

الهم صلی علی محمدو آل محمد و عجل فرجهم

از در چادر بیمارستان صحرایی که بیرون آمدم دیدم بچه های لشکر محمد رسول الله پچ و پچ میکنند .
معلوم بود میخواهند چیزی را به من بگویند اما مطلب را به هم پاس میدادند .
حس غریبی به من خبر از اتفاقی میداد که شنیدنش سنگین بود .
برادرم که دکتر ارشد بیمارستان صحرایی بود پشت سرم از چادر خارج شد . انگار بچه ها جانی گرفتند ونفس راحتی کشیدند .
آخر برای شنیدن خبر کسی بود که دلداریم بدهد .
تابستان 65 بود 3ماه از دفن شهیدمان گذشته بود و هنوز داغ دل ماتا مغز استخوانمان را میسوزاند .
بچه ها را مادرم دلداری میداد و خودم را رسیدگی به مجروحان و دیدن شادی مادران وهمسران این مجروحان جنگی ! که بهبود می یافتند.
صبح بود حدود ساعت 11 .
تلفن منزل سیاه پوش ما زنگ خورد . پشت خط رئیس اداره ی راه آهن تهران بود
خانم .... آمادگی دارید با یک آشنای قدیمی صحبت کنیید ؟
از پشت خط صاحب صدا را شناختم و با ناباوری از حال رفتم.

3 ماه بود که جسدش را به خاک سپرده بودیم .اما اکنون او میگفت تا یکی دوساعت دیگر به منزل میآید .

در عرض 2 ساعت اهالی محل چنان استقبالی از او کردند که برایم باور کردنی نبود .

ماجرا را کوتاه تعریف کرد :
داشتیم برای احداث پل روی شط منطقه را بررسی میکردیم تا نقشه برداری کنیم با توجه به این که سر تا پا گلی شده بودیم لباسها و حتی پلاک را در آورده بودیم وکناریکی از انشعابات رودخانه گذارده بودیم . تا کمی سر و صورت را بشوییم .
در یک لحظه فقط دیدم که دود زمین و زمان را پر کرد وبعد ....

وقتی به هوش آمدم منافقان مرا به عنوان گروگان اسیر کرده بودند و بعد از چند روز به یکی از مناطق مرزی کردستان انتقال دادند.

بعداز این مدت نیروهای ایرانی در یک یورش توانسته بودند که مقر منافقان را شناسایی کرده و ایشان و 14اسیر دیگر را آزاد کنند بعد از انتقال به تهران حدود 9 روز هم در بیمارستان بستری بودند وچون می دانستند که ما شهید دیگری را به جای ایشان دفن کرده ایم ترجیح داده بودند تا در بیمارستان هستند خانواده را با خبر نکنند.

واما شهیدی را که ما تحویل گرفتیم سید عباس نام داشت که فقط یک توده ی سوخته شده بود که حتی استخوانهایش هم خاکستر شده بود . او فقط 10 دقیقه بود که با جمع مهندسین جهاد آشنا شده بود وتمام هویتش برای جمع فقط همین نام سید عباس بود .
او یک جوان ساده ی روستایی بوده که برای رزمندگان نان تازه آورده بود و گویا از افراد محلی هم بوده وچون پلاک در منطقه پیدا شده بود و غیر از این جسد سوخته جسد دیگری بدون پلاک نبود اورا صاحب پلاک دانسته بودند .

اکنون بیشتر جمعه ها بر مزار این شهید میرویم و برای مادرش (که هیچ اطلاعی از او نداریم) صبر و برای خودش طلب محشور شدن با جدش را داریم .

........................................................................... حق یارتان :roz:.........................................................................

با سلام و تشکر:Gol:

خانه شان در انتهای یک کوچه فرعی بود، شبها که دیر وقت از ستاد به خانه باز می گشت، ماشین را سر کوچه خاموش می کرد و تا انتهای کوچه به تنهائی هُل می داد، نکند مزاحمت برای همسایه ها باشد.

صبح ها هم که تاریک نماز از خانه بیرون می زد حال و حکایت همین بود، ماشین را تا ابتدای کوچه هُل می داد. این روح ایثارگری اش را کسی تا بعد از شهادتش متوجه نشد.

او کسی نبود جز سردار رشید اسلام شهید یوسف کلاهدوز قوچانی، روحش شاد و یادش گرامی باد. به روح بلند امام و شهدا صلوات:Sham:

ملتمس دعا:Gol:

بسم الله الرحمن الرحیم

زود باش مرا بكش
خاطره زیر روایتی است از یك آزاده كه لحظاتی از روزهای سخت اسارات را تعریف كرده است.

*در شب حمله با تركش یك خمپاره از ناحیه پا شدیدا مجروح شدم و تا صبح داخل دشت افتاده بودم و توان هر حركتی از من سلب شده بود. وقتی از رسیدن كمك نا امید شدم شروع به گفتن شهادتین كردم. خورشید همه جا را روشن كرده بود كه ماشین های بعثی آمدند اول زخمی ها و كشته های خودشان را جمع آوری كردند و بعد من و دو نفر دیگر از برادران را كه جراحت شدید داشتیم پیدا كرده و سوار ماشین نمودند.
از همان ابتدا كه ما را داخل ماشین كردند، اهانت ها و ناسزاها و بدگویی های بی شمارشان شروع شد. از دهان كثیفشان نام حضرت امام همراه با اهانت بیرون می آمد و بر حراحت زخم مان آتشی از زخم زبان ها و دشنام ها و كینه می گذاشتند.
وقتی كه ما را پیاده كرده و بر روی زمین انداختند، یك افسر عراقی بالای سر ما آمد و نگاه نفرت بارش را به یكی از ما كه نوجوان بسیجی بود دوخت و به طرف او رفت، كه دستهایش را از پشت سینه و از طرف سینه روی زمین خوابانده بودند. ابتدا آن افسر عراقی ضمن فحش های ركیكی كه به او داد با لگد به پهلوهای او می كوبید و می گفت: بگو مرگ بر ... چند بار این جمله را تكرار كرد و وقتی دید این بسیجی كوچك كه روحی به بزرگی عالمی داشت با قدرت تمام فریاد می زد " الموت لصدام".

كلتش را در آورد و روی سرش گذاشت و گفت اگر نگویی، یك تیر حرامت می كنم. برادرمان خیلی متین و با وقار سرش را از زمین بلند كرد و گفت :"من برای پیروزی آمدم و شهید شدن منتهای آرزوی من است. اگر قرار بود از كشته شدن بترسم و به امام بد بگویم، غلط كردم به جبهه بیایم. زود باش مرا بكش ...".
افسر عراقی وقتی مقاومت این نوجوان را دید با عصبانیت بلند شد كلتش را در غلاف گذاشت و با لگد محكم دیگری حرصش را خالی كرد و گازی به ماشین داد و دور شد.

روایتگر: محمد تقی طباطبایی

نوشته بود:
فرماندهش را برده بود خواستگاری،می گفت:حاجی جون!آخه این چه حرفی بود زدین؟
من خونه ام کجا بود؟فرمانده گفت:نگران نباش!
سپاه یک خانه بهش داده بود،می گفت لازم ندارم...

نوشته بود:
گیر افتاده بودیم،باید منتظر می ماندیم،هر کسی یک جایی پناه می گرفت
نه از تیر،نه از ترکش،نه از خمپاره،از تیغ آفتاب...

نوشته بود:
اولین باری بود که آرپی جی میزدم،تانک عراقی را نشانه گرفتم،شلیک کردم
تیر چراغ برقی که جلویم بود افتاد...

مثل روز

روشن است

ما برای رفتن آمدیم

با خودم مرور می کنم

آدمی چرا هنوز غافل است؟تازه می رسم به این سخن

هر کسی که فکر می کند برای ماندن آمده است

مانده است......

امان از ما واماندگان زمینگیر

خداوند خدمت به شهدا را روزی ما بگردان

بعونک یا ودود

هفته ی دفاع مقدس رو به همه به خصوص اونایی که الان تو غرب دارن از کشور عزیزمون دفاع میکنن تبریک میگم

بنام خدا.

MNSY;146022 نوشت:
"ابراهیم با یه اذان چه کار کرد، یه تپه آزاد شد، یه عملیات پیروز شد، هجده نفر هم مثل حر از قعر جهنم به بهشت رفتن. "

برگرفته از کتاب "سلام بر ابراهیم" زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی
منبع:
news.charchoob.com

[="Indigo"]
سخن مردان خدا دلهای مرده را زنده می کند،

کجان اون روح های بزرگ، کجان اون مردان خدا،
چه اومده بر سرمون که از شهدا غافلیم،

برای کارهامون اگر خون گریه کنیم باز هم کمه:Ghamgin:،

اللهم الجعل عواقب امورنا خیرا.[/]

امضاء مادر
رضایت نامه را گذاشت جلوی مادرش.
چه امضا بکنی، چه امضا نکنی من می رم! اما اگه امضا نکنی من خیالم راحت نیست، شاید هم جنازه ام پیدا نشه.
در دل مادر آشوبی به پا شد، رضایت نامه را امضا کرد. پسر از شدت شوق سر به سر مادرش گذاشت.
جنازه ام رو که آوردند، یه وقت خودت رو گم نکنی؛ بی هوش نشی ها، چادرت رو هم محکم بگیر!

تدوین و تنظیم توسط گروه فرهنگی هاتف

آینده ساز
به مسئول اعزام گفت:«می خوام برم جبهه» پرسید:«شما محصّلید؟» گفت:«بله!» بلند شد و صورتش را بوسید -من به جای تو می جنگم تو درس هایت را بخوان که آینده ساز انقلابی، باید مراقب انقلاب باشی تا به دست دشمن نیفتد.

اجازه اعزام
دلش شور می زد. می دانست الآن همه نگرانند. تا صبح بیدار بود و به مادرش فکر می کرد. شاید مادرش گریه می کرد و شاید پدرش همه جا را دنبالش می گشت.
تا صبح بیدار بود و به خانه فکر می کرد؛ ولی می دانست اگر به خانه برود، اجازه ی اعزام نمی دهند.
صبح از مسجد خارج شد و سوار اتوبوس شد. با خودش گفت: « بالاخره خودشان می فهمند. »

آویزان قطار
گوشش را گرفته بود و پیاده اش می کرد. گفت: «بچه این دفعه چهارمه که پیاده ات می کنم، گفتم نمیشه بری.» گریه می کرد، التماس می کرد، ولی فایده ای نداشت، یواشکی رفته بود.
از پنجره از سقف، هر دفعه هم پیاده اش کرده بودند. خلاصه نگذاشتند، سوار قطار بشود. توی ایستگاه قم مامور قطار صدایی شنیده بود، از زیر قطار، خم شده بود دیده بود پسر نوجوانی به میله های قطار آویزان است با لباس های پاره و دست و پای روغنی و خونی دیگر دلشان نیامد برش گردانند.

به نام خدا
جانباز سرافراز علیرضا دلبریان
مسئول آموزش غواصی گردان غواصی یاسین در زمان دفاع مقدس روایت می کند:
یکی از غواص ها که کمک آرپی جی زن گردان بود رو بردم کنار کارون و بهش گفتم فلانی
زیاد نمی خوام بری وسط آب چون زیاد نمی تونی شنا کنی
فقط تا فلان جا برو جلو کمی دست و پا بزن ببینم چطور هستی
می گفت من و همکارم
کنار کارون بودیم
می گفت این غواص رفت تو آب
می گفت تا به خودمون اومدیم دیدیم این بنده خدا
رفته تو عمق کارون
رفته زیر آب
و حباب داره تو آب دیده میشه
می گفت فهمیدیم که داره غرق میشه
می گفت متاسفانه قایق ما که کنار آب بود
روشن نمیشد
پره موتور تو گل گیر کرده بود
روشن نمیشد
به سختی روشنش کردیم
تا رسیدیم به قسمتی که حباب می اومد بالا
دیگه خبری از حباب نبود
فهمیدیم طرف غرق شده
خیلی ناراحت شدیم
با همکارم گفتم جواب آقا جلیل(فرمانده گردان) رو چی بدیم
می گفت تو اون لحظه دوست داشتیم زمین دهن باز کنه و ما رو ببلعه
می گفت ظهر بود
می گفت قایق رو خاموش کردیم و خیلی مات به آب نگاه می کردیم
می گفت دیگر بچه های غواص کنار آب داشتن مارو نگاه می کردن
و ما خجالت می کشیدیم
می گفت در همین حین
آقا جلیل با یه قایق دیگه اومد پیش ما
و فهمید ما خیلی ناراحتیم
پرسید چیزی شده؟
من و دوستم موندیم چی بگیم
یکی از ما بهش گفت جریان رو
می گفت: با خودمون گفتیم الان آقا جلیل یه بلایی به سرمون میاره
می گفت: یهو دیدیم آقا جلیل خیلی خونسرد گفت
خیلی خوب مگه نمی بینین بچه ها ی دیگه کنار کارون وایسادن
زور برگردین روحیه اونام خراب میشه
می گفت وقتی آقا جلیل از ما جدا شد
به دوستم گفتم
این آقا جلیل چرا اینقدر صبوره
چرا حتی یه سیلی به گوش ما نزد
می گفت اونجا گریمون گرفته بود که این آقا جلیل چقدر صبوره
می گفت وقتی اومدیم کنار آب
بچه ها یکی یکی دلداریمون می دادن
اون بنده خدا که آرپی جی زن بود و نیروی اون بود که غرق شده بود
می گفت اومد به من گفت:
غصه نخور من گلوله های آرپی جی رو خودم حمل می کنم کمک نمی خوام
یه وقت غصه نخوری ها
و این راوی می گه من از این صفای بچه ها کیف می کنم
IMAGE(<a href="http://ups.night-skin.com/up-90-11/180-20" rel="nofollow">http://ups.night-skin.com/up-90-11/180-20</a>[DVD-20-NTSC-].jpg)
شهید جلیل محدثی فر.
فرمانده گردان غواصی یاسین

به نام خدا

دل نوشته خودم: سلام داداشی ...
الهی من قربون قد و بالای قشنگت...
امشب دوباره بمن ثابت کردی که زنده ای.
امشب دوباره بمن ثابت کردی که هنوز پیشمی
امشب دوباره بمن ثابت کردی اگه یه قدم بیام سمتت تو بمن نشون می دی که هوامو داری
آره داداشی من امشب اتفاقی دوباره یه روایت از تو دیدم از طرف یکی از همسنگرات...
یه روایت عجیب...
حالا می خوام این روایت زیبا رو واسه همه درج کنم تا اونام لذت ببرن...

اینم روایت از داداشی شهیدم:
کار طاقت فرسای آموزش غواصی دیگر رمقی برای کسی باقی نمی گذاشت. واقعا" شب هایی که قرار نبود برای تمرین به کارون برویم از خستگی بیهوش می شدیم. اما باز هم بچه ها این شب ها را غنیمت می شمردند و به راز ونیاز می پرداختند.
یک شب بیدار شدم دیدم کسی در اتاق نیست! رفتم بیرون. چون معمولا" صابون در دستشویی نبود کورمال کورمال به داخل تدارکات دسته رفتم.
ناگهان یکه خوردم. پشت کارتن های تغذیه قامتی بلند ولی خمیده با گردنی کج دیدم. رفتم داخل. زیر نور مهتاب چهره ملتهب و گریان و دستان به التماس بلنده شده مسعود شادکام نمایان شد. مدتی نشستم و با صدای ناله گریه مسعود همنوا شدم. در قنوتش داشت تند تند با اشک و ناله مناجات شعبانیه را از حفظ می خواند. و اشک میریخت. دیگر نیازی به صابون نبود شسته شده بودم و پاک. شبهایی که دو ساعت مانده به اذان صبح بیدار می شدم هر چه می گشتم تا بچه های گردان را پیدا کنم نمی توانستم. نه داخل مسجد و نه تو اتاق های گردان. مگر تک و توکی که احتمالا" در کارشان ناشی بودند.
یک روز صبح محمد سیفی- مسئول دسته- را کنار کشیدم و پرسیدم: مگر من تافته جدا بافته هستم؟ نصف شبها کجا می روید؟ اول خودش را به آن راه زد اما سماجت مرا که دید گفت: شب که شد بهت می گم.
1:30 یا 2 نصف شب بیدارم کرد. از مقر گردان رفتیم بیرون به سمت خاکریزها و بیابانهای پشت خاکریز ها با تعجب گفتم: آقا محمود سرکاریه؟ کجا می بری منو نصف شبی؟
با صدایی گرم و محجوب گفت: نگاه نکن الان می رسیم پسره شیطون.
وقتی رسیدیم پشت خاکریز گفت: بچه ها آن پشت هستن نگاه کن. گفتم: گرفتی مارو؟ شوخی می کنی؟ وقتی اشک را در چشمهایش دیدم یواشکی رفتم بالای خاکریز و سرک کشیدم.
خدای من ! چه خبر بود! اینجا کجاست؟! تعداد زیادی قبر کنده شده دیدم. که عده ای داخلش مشغول عبادت بودند. یکی نماز می خواند یکی ناله می زد ، یکی گریه می کرد و... تعجب کردم که خدا چطور مرا به میان این فرشتگان زمینی راه داده!
بوی عطر رفت و آمد ملائک و ائمه به مشام می رسید. در حالی که سعی می کردیم محمود انقلاب روحی ام را نفهمد و اشکهایم را نبیند گفتم خیلی خوب فهمیدم بریم.

راوی: آقای انجوی نژاد از همسنگرای داداشی شهیدم.شهید مسعود شادکام تربتی

بسم الله الرحمن الرحیم

تو که قرار نبود شهید بشی !

کرمانشاه بودیم. طلبه های جوان آمده بودند برای بازدید از جبهه. 30-20 نفری بودند. شب که خوابیده بودیم، دو ـ سه نفر بیدارم کردند و شروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکی. مثلاً می گفتند: «آبی چه رنگیه؟».
عصبی شده بودم. گفتند: «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم».
دیدم بد هم نمی گویند! خلاصه همین طوری سی نفر را بیدار کردیم! حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شده ایم و همه مان دنبال شلوغ کاری هستیم. قرار شد یک نفر خودش را به مردن بزند و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!
فوری پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش را نگه دارد.
گذاشتیمش روی دوش بچه ها و راه افتادیم. گریه و زاری. یکی می گفت: «ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟».
یکی می گفت: «تو قرار نبود شهید شی».
دیگری داد می زد: «شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟».
یکی عربده می کشید. یکی غش می کرد!
در مسیر، بقیه بچه ها هم اضافه می شدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعاً گریه و شیون راه می انداختند! گفتیم برویم سمت اتاق طلبه ها! جنازه را بردیم داخل اتاق.
این بندگان خدا که فکر می کردند قضیه جدیه، رفتند وضو گرفتند و نشستند به قرآن خواندن بالای سر میت!
در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم: «برو خودت را روی محمدرضا بینداز و یک نیشگون محکم بگیر.».
رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: «محمدرضا! این قرارمون نبود! منم می خوام باهات بیام!».
بعد نیشگونی گرفت که محمدرضا از جا پرید و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این بچه ها از حال رفتند!
ما هم قاه قاه می خندیدیم. خلاصه آن شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم.

گردآوري: عبدالرحيم سعيدي راد
تابناک

ایول:Kaf:

بسم الله الرحمن الرحیم

وقتی بچه خوزستان یک « آخ » هم نگفت !

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق ، آن چه خواهید خواند خاطره ای است که توسط امیر ابراهیمیان پور از رزمندگان لشکر 7 ولی عصر (صلوات الله علیه)[یگانِ متشکل از رزمندگان خوزستانی] روایت شده است:

شب درحدود ساعت 11 من وابوالقاسم با یه آمبولانس پاترول می خواستیم از خط برگردیم به اورژانس بهداری لشکر که یه امدادگر صدا زد:برادر!اگه ممکنه یه مجروح بد حال داریم بذار زخم هاشو ببندم ببرینش عقب.
گفتم: چشم ولی اگه بدحاله خوبه یه امدادگر بیاد باهاش تا اورژانس بهداری، بعد برگرده.راستی آمبولانس شما کجاست؟
گفت : رفته مجروح ببره هنوز برنگشته.
مجروحه رو گذاشتن داخل ماشین و ابوالقاسم حرکت کرد.
یه کمی از خط که دور شدیم عراق جاده رو گرفت زیر آتش خمپاره .دود و خاک وآتش بود و ما ومجروح بدحال وحرکت در مسیر جاده خاکی پر از دست انداز وچراغ خاموش.یه مقدار رفتیم که یکدفعه ماشین خاموش شد.ابوالقاسم از مکانیکی سر در میاورد.رفت پائین وکاپوت آمبولانس رو زد بالا.گفت یه استارت بزن .استارت زدم دیدم روشن نمی شه. اومد بغل درسمت من وگفت:
ببین این ماشین پمپ بنزینش نمی کشه باید من بخوابم روی موتور با دستم براش کمک بگیرم تا کابراتور پر از بنزین بشه وماشین حرکت کنه.
گفتم: بابا .خطر داره. چطوری می خواهی بخوابی روی موتور؟ ممکنه پروانه موتور بهت بخوره. .صدای امدادگر از پشت آمبولانس بلند شد:
تو را بخدا یه کمی عجله کنید وضعش خوب نیست.
ابوالقاسم خوابید روموتور وکاپوت ماشین رو گذاشت رو کمرش.استارت زدم روشن شد و شروع کردم به حرکت .
عراق همچنان مسیر رو می زد ودرب کاپوت آمبولانس با هر بار رفتن ماشین در دست اندازهای جاده که بعضا از اصابت گلوله های خمپاره بوجود اومده بود محکم به کمر ابوالقاسم میخورد.این راه دو سه کیلومتری برای من انگار شده بود صدها کیلومتر.بالاخره به بهداری رسیدیم بچه ها اومدن مجروح رو از داخل آمبولانس پیاده کردن وبردن تو سنگر اورژانس.من هم منتظر ابوالقاسم بودم که از رو موتور بیاد پائین .ولی دیدم ابوالقاسم هیچ حرکتی نمی کنه .صدا زدم:
-..اوسا. .اوساابوالقاسم! دست مریزاد.گل کاشتی. بابا رسیدیم. بلند شو .
هیچ خبری نبود اول خیال کردم شوخی می کنه .نگران شدم .پریدم پائین رفتم کاپوت ماشین رو از روی کمرش بلند کردم. ودیدم ابوالقاسم بی هوشه.فریاد زدم :
بچه ها بیاید کمک.
ابوالقاسم رو آوردیم داخل اورژانس.تمام سینه ابوالقاسم از رو موتور و رادیاتور ماشین سوخته بود و اهرم نگهدارنده کاپوت که نوک اون مثلثی شکله و تیزه رفته بود توکمرش ودر اثر ضربه به نخاعش بیهوش شده بود.ابوالقاسم آخ هم نگفته بود برای اینکه میخواست مجروح رو برسونه.اون رو اعزام کردن بیمارستان وخدا رو شکر بعد از چند روز مراقبت برگشت به خط...ابوالقاسم خیلی مرد بود.خیلی...چون ممکنه دوست نداشته باشه کسی اون رو بشناسه فقط اسم کوچیکش رو بردم .

بسم الله الرحمن الرحیم

شراب حرام است !

براي انجام مصاحبه با اسرا، اول از من شروع كردند، پرسيدند: «وضع نيروهايتان چه‌طور است؟» من هم بدون اطلاع از هويت آن‌ها، گفتم: «بسيار عالي است.» ناگهان سيلي محكمي گوشم را نوازش داد. تازه فهميدم اين‌ها دشمن هستند و با اين‌ كارشان گفتم، از اين به بعد هرچه بپرسيد دروغ مي‌گويم.
آن فرد هرچه التماس كرد، فايده‌اي نداشت. تا اين‌كه با لبخند گفت: «شراب مي‌خوري؟» گفتم: « نه شراب حرام است. شما را نمي‌دانم، ولي در شرع مقدس ما حرام است.» با نگاه تندش مجبور شدم ليوان را به لبانم چسبانده و اداي خوردن را بگيرم، كه يك‌دفعه جرعه‌اي از آن داخل دهانم شد. تازه فهميدم كه اين شراب حرام نيست، چون اصلاً شراب نبود بلكه شربت است و عرب زبان‌ها به شربت، شراب مي‌گويند [كلي به گيجي خودم خنديدم].
ـــــــــــــــــــــ
منبع :مجله جاودانه ها / راوي : برادرآزاده محسن فلاح

بچه ها با صدای بلند صلوات می فرستادند و او می گفت: نشد! این صلوات به درد خودتون می خوره نفرات جلوتر که اصل حرف های او را می شنیدند و می خندیدند؛ چون او می گفت: برای سماورای خودتون و خانواده هاتون یه قوری چایی دم کنید، ولی بچه های ردیف های آخر فکر می کردند که او برای سلامتی آنها صلوات می گیرد و پشت سر هم می گفت: نشد! مگه روزه هستید و بچه ها بلند تر صلوات می فرستادند.
بعد از کلی صلوات فرستادن تازه به همه گفت که چه چیزی می گفته و آنها چه چیزی می شنیدند و بعد همه با یک صلوات به استقبال خنده رفتند.

در اوج باران تیر و ترکش بعضی از این نیروها سعی شان بر این بود تا بگویند قضیه این قدرها هم سخت نیست و شب ها دور هم جمع می شدند و روی برانکاردها عبارت نویسی می کردند. یک بار که با یکی از امدادگرها برانکارد لوله شده ای را برای حمل مجروح بار کردیم چشمشان به عبارت حمل بار بیش از 50 کیلو ممنوع افتاد.
از قضا مجروح نیز خوش هیکل بود. یک نگاه به او می کردیم یک نگاه به عبارت داخل برانکارد. نه می توانستیم بخندیم، نه می توانستیم او را از جایش حرکت بدهیم . بنده خدا حاج و واج مانده بود که چه بگوید. بالاخره حرکت کردیم و در راه کمی می آمدیم و کمی هم می خندیدیم. افراد شوخ طبع دست از برانکارد خون آلود حمل مجروح هم برنداشته بودند.

رفيقي داشتيم به نام حسين حسين دوخت از بچه هاي اطلاعات نصر. سال 64، در عمليات والفجر 9 در كردستان بوديم كه از جنوب خبر آوردند حسين شهيد شده كه بعد معلوم شد مرجوعي خورده است! حالا ما در اين فاصله چقدر برايش سلام و صلوات و دعا و فاتحه فرستاديم بماند. حسين موقع اعزام به منطقه از مادرش قول گرفته بود كه اگر جنازۀ او را آوردند براي اين كه شهادت نصيبش شده است گريه و زاري نكند. البته مادر حسيت از آن پيرزناني بود كه به قول خودش از فاصلۀ چند كيلومتري روستايشان هميشه براي نماز جمعه به شيروان مي رفت. حسين مي گفت وقتي مرا ديد شروع كرد جزع و فزع كردن. پرسيدم:
ـ ننه مگر قول نداده بودي گريه نكني؟ لابد از شوق اشك مي ريزي.
ـ نه، از اينكه اگر تو شهيد مي شدي من ديگر كسي را نداشتم كه به جبهه بفرستم گريه مي كنم!

زبان چه سبز و چه سرخ، نرم يا تند و بي مهابا، صريح و با اشاره و كنايه وقتي از غلاف صبر و سكوت بيرون آمد نمايندۀ منويات قلبي گوينده است.
ـ شما تا به حال عصباني شده اي؟
ـ كم نه.
ـ وقتي از كوره در بروي بدهاني هم مي كني؟
ـ تا دلت بخواد.
ـ مثلاً چه مي گويي؟
ـ مرگ بر آمريكا!

شهيد ابوالحسني را بچه ها دايي صدا مي زدند. اين اواخر ريشش حسابي بلند شده بود. شايد يك قبضه!
ـ دايي! ماشاءالله چه ريشي بلند كرده اي!
ـ اگر از پل بگذرد ريش است والا پشم هم نيست!

پيرمردي بود از تك و تا افتاده اما در قبول مسئوليت به كم تر از حضور در خط مقدم و منطقۀ عملياتي رضا نمي داد.
ـ تو اب اين سن و سال مي خواهي بيايي جلو كه چه بشود؟
ـ من ديگر آدم قبل نيستم بعد از اين مدت كه جبهه بوده ام ديگر مثل پسرهاي چهارده ساله جوان شده ام!

بعضي پرواي ظاهر و باطن نداشتند، خلوت و جلوتشان يكي بود و خودي و غير خودي نيمي شناختند خصوصاً در عشق به امام، غير از ورد زباني و تبعيت قلبي و نهاني خود را به زيور نام و شمايل ايشان مي آراستند. ساده لوحي، از باب مزاح، به يكي از بسيجيان گفته بود:
ـ اين چيه كه روي سينه ات سنجاق كردهاي؟(اشاره به تصوير امام)
ـ باتري است(نيرو محركه) اگر نباشد قلبم كار نمي كند!

آدم رو راستي بود، حاشيه نمي رفت. لب مطلب را صاف مي گذاشت كف دست آدم. فرمانده با اين خصوصيات البته كم نداشتيم. امر مهمي كه پيش مي آمد و نياز به نيروي تازه نفس پيدا مي كردند، مثل شرايط عملياتي و ضربتي، مي آمدند به سنگر مي گفتند:«خوب، ناگفته معلوم است كه كار ما دوباره گير كرده و چند نفر بسيجي بي ترمز كه از جان خودشان سير شده باشند و سرشان به تنشان زيادي كرده باشد مي خواهيم! چراغ اول را كي روشن مي كند؟ بجنبيد مي خواهيم برويم وقت نداريم، بعداً نياييد بگوييد پارتي بازي كرديد درشت ها و خوشگل ها و مخلص هايش را سوا كرديد!»

در عمليات مرصاد حوالي اسلام آباد غرب مستقر بوديم، شبي دور هم نشسته بوديم، برادر سيد حسن فردبايي، مسئول گروهان، ما را نسبت به اوضاع و احوال منطقه توجيهمي كرد؛ از سوابق منافقان مي گفت و اين كه آن ها با چه طمعي به ميدان آمده اند. يكي از برادارن كه احساساتش برانگيخته شده بود برخاست و با صداي بلند گفت:«درسي به آن ها بدهيم كه در تاريخ بنويسند». برادر سيد حسن از او خواست كه بنشيند بعد توضيح داد كه به قول برادران بايد درسي به آن ها بدهيم كه در تاريخ كه سهل است، در جغرافيا هم بنويسند!»

هرکس میخواست اورا پیدا کند می رفت ته خاکریز.جبهه که آمد گفتند بچه است امدادگر شود هرکس می افتاد دادمیزدند: "امدادگر، امدادگر" !!



اگر خودش هم نمی توانست دیگرانی که اطرافش بودند داد می زدند "امدادگر ، امدادگر" !!



خمپاره منفجر شد ، او افتاد دیگران نمی دانستند چه کسی را صدا بزنند.



ولی خودش گفت: یا زهرا، یا زهرا ....

با سلام.
این خاطره مربوط به بعد از جنگ و درگیری ما با عده ای از منافقین در منطقه چنگوله ی مهران است.

ساعت حدود 3 نیمه شب با فریاد به موضع فرمانده مان (موضع کانال هایی بود به عمق 1 و عرض نیم متر که در محوطه دسته در بالای تپه کنده بودیم) و با شنیدن صدای شلیک تیر و آرپی جی، از سنگر بیرون آمدیم.
آن شب ماه در آسمان نبود و همه جا مثل قیر سیاه بود. من کمی شب کوری دارم و در تاریکی شب های بدون ماه چیزی نمی بینم. اسلحه و تجهیزات در یک دست و پوتین و کلاه آهنی در دست دیگر در حالی که از چپ و راستمان گلوله رد می شد، در تاریکی و بدون دید به سمت موضع شروع به دویدن کردم.
چند قدم که دویدم چون چیزی نمی دیدم با خودم حساب کردم که الان باید در نزدیکی موضع باشم، چون شدت آتش منافقین زیاد بود از همان فاصله جفت پا پریدم توی موضع.
اما از قضا یکی از بچه ها قبل از من در آن محل نشسته بود و من بواسطه تاریکی ندیدمش.
وقتی که پریدم دقیقا روی سر او فرود آمدم . از یک طرف او داد و بیداد می کرد، از یک طرف من می خندیدم.
قنداق اسلح ام همانجا شکست. من هم کورکورانه در حالی که می خندیدم از داخل کانال به سمت محلی که باید موضع می گرفتم رفتم و مشغول تیراندازی شدم.

آن شب 16 نفر از بچه های لشکر 21 حمزه، یک استوار و 15 سرباز متأسفانه شهید شدند.

یادشان گرامی و راهشان پر رهرو باد.

راوی: ناصر یوسف نژاد

[="Arial"][="DarkOrchid"]سلام و عرض ادب

ممنونم از اعضای محترم که مطلب میزارن
ولی همیشه اینو یادمون باشه

مطلبی که از شهدا یا دفاع مقدس درج میشه

یا باید نام راوی درج بشه
یا منبع مطلب

بنظرم مدیران باید مطالبی که فاقد منبع و راوی هست
حذف کنند.[/]

راوی سیره شهدا;239245 نوشت:
ممنونم از اعضای محترم که مطلب میزارن ولی همیشه اینو یادمون باشه مطلبی که از شهدا یا دفاع مقدس درج میشه یا باید نام راوی درج بشه یا منبع مطلب بنظرم مدیران باید مطالبی که فاقد منبع و راوی هست

به نام خدا
عرض سلام ودرود
متشکرم
نکته به جا و قابل قبولی رو فرمایش دادید
ازتون خواهش می کنم
مدیریت این تاپیک رو به دست بگیرید
و در این خصوص به دوستان خوب امون متذکر بشید
التماس دعای فرج

[="Arial"][="DarkOrchid"]سلام

متاسفانه
همکاران اجرائی و علمی همین بخش فرهنگی
خودشون مطالبشون بدون منبع و بدون نام راوی درج شده

من اگه جای مدیر بودم همشون رو اخراج می کردم

واقعا" که...:Narahat az:

جناب مدیر فرهنگی تحویل بگیر نیروهاتو...:Nishkhand:[/]

سلام دوست بزرگوار
ممنون از تذکر شما، در ابتدا شروع تاپیک عنوان متفاوت بود و بنده از یک منبع استفاده می کردم که ذکر شده بود كتاب فرهنگ جبهه (شوخي طبعي ها)
و همه مطالبی که توسط بنده قرار گرفته از همین کتاب می باشد با توجه به این که عنوان تاپیک هم تغییر کرد و به این شکل تنها یک منبع نمی باشد و تاپیک متشکل از ادغام چندین موضوع می باشد پستها جابه جا شدند به همین جهت منابع در گذشته ذکر نشده بود.

راوی سیره شهدا;239245 نوشت:
سلام و عرض ادب ممنونم از اعضای محترم که مطلب میزارن ولی همیشه اینو یادمون باشه مطلبی که از شهدا یا دفاع مقدس درج میشه یا باید نام راوی درج بشه یا منبع مطلب بنظرم مدیران باید مطالبی که فاقد منبع و راوی هست حذف کنند.

با عرض سلام و خسته نباشید خدمت دوست محترم

ضمن تشکر از تذکر شما و با عرض پوزش باید عرض کنم حق با شماست، باید نام منابع مورد استفاده را ذکر می‌کردم ولی متأسفانه من این خاطرات رو خیلی وقت پیش از منابع متفاوت انتخاب کرده بودم و اکنون منابعشون در دسترسم نیست.

باز هم عذرخواهی می‌کنم و سعی می‌کنم اگر در آینده مطلبی در سایت قرار دهم منبع آن را نیز ذکر کنم.

التماس دعا

این خاطرات مربوط به بعد از جنگ می باشد.(منطقه مهران)

یه بار تو سنگرای خالی سه تا نارنجک صوتی پیدا کردم. دو تا از بچه ها باهام بودن. دوتا شو دادم به اونا، یکیشو خودم انداختم، مال اونا عمل کرد، اونی که من پرت کردم عمل نکرد.

حدود یه هفته بعد، توسنگر نشسته بودم. حوصلم سر رفته بود، گفتم برم بیرون ببینم چه خبره. یه سرباز جدید داشتیم بچه ی یکی از شهرهای شرقی کشور بود. این بنده خدا کارای عجیب و غریب زیاد می کرد! دیدم آتیش روشن کرده و نشسته کنارش داره با دقت نگاه می کنه. رفتم کنار آتیش گفتم چرا اینجا آتیش روشن کردی؟ گفت هیچی، یه نارنجک پیدا کردم آتیشش زدم ببینم چی میشه!!!

اینو که گفت تمام خون بدنم یهو جمع شد تو سرم.دیدم همون نارنجک عمل نکرده خودمه. نمی دونم 100 متر رو زیر 10 ثانیه دویدم، رکورد زدم، نزدم... فقط لحظه ای که نزدیک یه خاکریز رسیدم و خواستم برم پشتش یه لحظه برگشتم دیدم اونم با فاصله 10 متر پشت سرم داره میاد.

همینکه رفتم پشت خاکریز نارنجک منفجر شد.

این بنده خدا همینجوری که گیج بود، موج انفجار نارنجک تا چند روز گیج ترش کرده بود. البته سرگرد 5 روز براش زندان نوشت که تنبیه بشه.

همون بنده خدا یه بار آرپی جی دستش بود، شلیک کرده بود، اما گلوله خارج نشده بود.

همونجوری آرپی جی رو دوشش داشت میومد سمت فرماندمون و سر آرپی جی بطرف فرماندمون بود. فرماندمون گفت چیه؟

گفت: شلیک کردم، اما گلوله درنیومد! تا حالا ندیده بودم فرماندمون اونجوری رفتار کنه! بنده خدا نمی دونست چکارکنه فقط در حالی که از عصبانیت داشت صورتش منفجر می شد از بس قرمز شده بود، گفت سر اونو بگیر کنار و سعی می کرد که از جلوی آرپی جی کنار بره، اما باز هم اون سرباز می پرسید چیکار کنم ... خلاصه با یه بدبختی بچه ها رفتن قبضه رو از دستش گرفتن.

راوی: ناصر یوسف نژاد

[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بچه های گردان رو برده بودیم آموزش غواصی
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]نی های غواصی رو برای تنفس توی دهانشون کردند و رفتند زیر آب
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]ما هم توی قایق بودیم

[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]...صدایی به گوشم رسید
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]خیلی عجیب بود
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دقت کردم ببینم از کجاست
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سرم رو نزدیک بردم
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دیدم از توی نی ها صدای ذکر می آید
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]بچه ها زیر آب هم ذکر می گفتند ...

شب های سرد و گرمای شهادت

[=Arial Black]مطلبی که در ادامه می خوانید خاطره ای است از روزهای سرد و سخت منطقه عملیاتی کربلای 10 . زبان روایت ساده است اما عمق توصیفش به خوبی گویای ایثار رزمندگان و شهدای هشت سال دفاع مقدس است.


[=Microsoft Sans Serif]کردستان بودیم، منطقه عملیاتی کربلای 10، زمین از برف سفید پوش شده بود و هوا سرد.

[=Microsoft Sans Serif]داخل چادر زندگی می کردیم و چادر ها برای در امان ماندن از دید دشمن (کوموله و دمکرات، عراقی ها، مزدوران محلی) در شکاف و دامنه های ارتفاعات زده شده بود، روی چادر ها چند لایه پلاستیک کشیده بودیم تا هم از گزند سرما در امان باشیم و هم آب باران و برف به داخل چادر نفوذ نکند، کف چادر هم چند لایه پلاسیتک کشیده بودیم تا هم پایمان یخ نزند و هم آب باران از زیر آن عبور کند، بعضی شب ها به خوبی عبور آب را زیر پا هامون احساس می کردیم. کار به جایی رسید که شیب داخل چادر رو به سمت وسط چادر درست کردیم طوری که یه جوی کوچک از وسط چادر می گذشت، چراغ والر رو روشن می کردیم و کنار جوی داخل چادر می نشستیم و دلمون رو روانه زاینده رود اصفهان می کردیم.

[=Microsoft Sans Serif]کیسه های خواب رو کسی جمع نمی کرد، هر کی از نگهبانی که برمی گشت مستقیم می رفت داخل کیسه خواب تا کمی گرم بشه. نگهبانی، یعنی سردی کشیدن؛ با دلهره از نشستن یک تیر توی پیشانی ، یک ساعت بدون حرکت یک جا نشستن و به ارتفاعات اطراف خیره شدن.

[=Microsoft Sans Serif]گاهی اسلحه اونقدر یخ می کرد که وقتی از نگهبانی بر می گشتیم می گذاشتیم کنار چراغ والر تا یخ هاش آب بشه. بیشتر بچه ها سرما خورده بودند، اما تحمل بچه ها فرق می کرد.

[=Microsoft Sans Serif]غروب که می شده به دلهرة عجیبی دچار می شدیم، شدت سرما زیادتر می شد و تعداد سنگر های نگهبانی زیادتر می شد و ساعات نگهبانی بیشتر.

[=Microsoft Sans Serif]بیماری بچه ها، سرمای شدید، رعایت سکوت در شب، دید کم، حساس بودن (اغلب مزدوران محلی با توجه به شناخت و مانوس بودن با شرایط آب و هوا این ایام به ما حمله می کردند).

[=Microsoft Sans Serif]چند شب پشت سر هم اتفاق افتاد که برای نگهبانی بیدارمون نکردن، فکر کردیم حتما پاسبخش ها خوابشون برده، صداشو در نیاوردیم که زیرآب کسی نخوره و ما توی کیسه خواب های گرم، راحت می خوابیدیم.

[=Microsoft Sans Serif]اما کم کم برای همه سئوال شد. سه تا پاسبخش داشتیم هرچی سئوال کردیم یه جوری ما رو می پیچوندن و جواب درستی نمی دادند.

[=Microsoft Sans Serif]یکی از بچه ها حالش خیلی بد شد، بدجور سرما خورد، خیلی به حالش غبطه می خوردیم که ای کاش جای اون بودیم و چند شب از نگهبانی معاف می شدیم و...!

[=Microsoft Sans Serif]یکی از پاسبخش ها وقتی حرف های ما رو شنید دیگه طاقت نیاورد گفت بچه ها برای شفای حسن دعا کنید، بعد زد زیر گریه گفت: به خدا، هر وقت حسن علائم بیماری رو در چهره یکی از شما می دید، ما رو قسم می داد که شما رو بیدار نکنیم .او به جای شما نگهبانی می داد و ما رو قسم داده به شما نگیم.

[=Microsoft Sans Serif]آن شب از خودمون خجالت کشیدیم، ما کجا و حسن کجا؟!

[=Microsoft Sans Serif]امروز یه چیزی میگم و یه چیزی شما می شنوید. نگهبانی پشت سرهم اون هم توی اون هوا و توی اون موقعیت کار همه نبود، کار حسن بود که امروز او پیش ما نیست، کار غواص شهید حسن منصوری بود که در عملیات کربلای چهار آسمون شهادت را گرم کرد.
[=Microsoft Sans Serif]

منبع

دیر آمد و زود رفت

نوشته زیر خاطرات دفاع مقدس است از زبان استاد عابدینی. خاطراتی که از روزهای تلخ و شیرین حکایت دارند.



در عملیاتهای مختلفی شركت كردم. اسم و رسم بسیاری از آنها را نمی دانم، اما دو عملیات خیبر و بدر را به خوبی به یاد دارم. هر دو در جزیره مجنون بود. کل آن منطقه نیزار بود. و اکنون خشک شده است. آنجا جزء خاک ما محسوب می شود. آب دجله و فرات در این منطقه رها بود. و در وسط آن منطقه جزیره ای بود که جزیره مجنون می نامیدند. از آنجا تا خاک عراق نزدیک 40 کیلومترفاصله است. در جنگ به قصد شکست عراق، جاده ای آماده کردند تا ماشین بتواند از آنجا برود؛ چون در نیزارها با قایق نمی شد رفت و امکان به گل نشستن قایق و یا گمشدن در آن منطقه وجود داشت. به ناچار آنجا را خاک ریختند تا به جزیره برسند. بعد از جزیرة مجنون با قایق به اول خاک عراق می رفتیم. اگر آنجا را فتح می کردیم به الاماره می رسیدیم. دشمن در آنجا نیرو نداشت؛ چون فکر نمی کرد کسی بتواند از بیش از 30 و یا 40 کیلومتر باتلاق عبور کند. اما رزمنده ها راه کشیدند و چندین هزار نیرو را به آنجا بردند. دشمن نیز نیروی فراوانی آورد و منطقه را محاصره کرد. و عملیات متاسفانه شکست سختی خورد و مانند عملیات بدر و خیبر از چند لشکر و چندین هزار نفر، تنها چند صد نفر بر گشتند.

در یكی از آن دو عملیات با تیپ امام رضا (علیه السّلام) از مشهد بودم. ابتدا علاوه بر روحانی بودن، رانندگی ماشینهای جیپ پشت خط را كه توپ 106 بر آنها سوار بود، انتخاب كردم، امّا هنگام عملیات دیدم این توپها را به خط مقدم نمی‏برند، بنابراین آن را رها كردم و خودم را به عنوان رزمنده به خط مقدم رساندم.

در آنجا موتورسیكلتی پیدا كردم و با آن به نیروها سرمی‏زدم. البته به عنوان یك رزمنده با عمامه ای بر سر. در بین جمعی از رزمنده‏ها شب را ماندم. از صدای گلولة توپ كه كنار ما فرود آمد، بیدار شدم، اما دو مرتبه سعی كردم بخوابم. صبح فهمیدم از همان گلوله دو نفر از رزمنده‏ها كنار من شهید شده اند.

موتور را سوار شدم و برای سر زدن به دیگر رزمندگان و انجام کارهای تبلیغی به جاهای دیگر رفتم اما مدارك و اوركتم را در آنجایی كه شب خوابیدم، جا گذاشتم. چون روزها هوا گرم می‏شد نیاز به لباس گرم نداشتم.

پس از رفتن من، دشمن حمله كرد و ضربة شدیدی وارد نمود و آن منطقه را پس گرفت. همة افراد خط مقدم، شهید یا اسیر شدند. اوركت و مدارك من نیز به دست آنان افتاد. فكر كردند من نیز جزء كشته‏شدگان هستم؛ به همین دلیل رادیو عراق اعلام كرده بود: «ملّا احمد عابدینی از ملّایان ایران به قتل رسید



ماه مبارك رمضان در قرارگاه حاج‏بابا

رزمنده‏ها قصد ده روز می‏كردند و روزه می‏گرفتند. روزه در آن مكان به دلیل شرایط سخت و طاقت فرسا كار بسیار سخت و شكننده‏ای بود، اما شرایط هیچ وقت نمی‏توانست در برابر اراده‏های پولادین رزمنده‏ها اظهار فضلی كند.

مجتبی كاظمی كه طلبه‏ای شانزده ساله بود و هنوز تمام موهای صورتش درنیامده بود، در مقر خمپاره، قصد روزه می‏كرد و روزه می‏گرفت. روزی با هم آمدیم كنار چشمه. هوا به شدت گرم بود پاهایش را درون چشمه فرو برد. پس از مدتی به او گفتم بیا برویم بالا. گفت: بگذار یك كم دیگر بمانیم. بدون این كه حرفی بزند، فهمیدم روزه گرفته است.

روزهای ابتدایی ماه رمضان بود كه دشمن حمله كرد از قرارگاه حاج بابا به طرف خط مقدم رفتیم. هوا به قدری گرم بود كه زبانم در دهانم خشك شده بود. مسیری كه طی كردیم بیشتر از مسافت شرعی بود به همین جهت روزه‏ام را باز كردم.


علی پورقاسمی‏

او از طلبه‏هایی بود که از احساسات بسیار قوی برخوردار بود. با دیدن صحنة شهادت و یا قطع عضو و جراحت شدید، حالش تغییر می‏كرد حتی گاهی غش می کرد. هنگام شنیدن خبر شهادت شهید رجایی و شهید باهنر حالش بسیار دگرگون شد و از هوش رفت.

روزی با آقای پورقاسمی برای دیده‏بانی از قلّه بازی‏دراز بالا رفتیم. دقیقا در بین نیروهای دشمن بودیم كه روی زمین دراز كشیدیم بدون هیچ اضطرابی، نزدیك بود خوابمان ببرد كه او را صدا زدم و پس از انجام مسۆولیت از همان مسیر برگشتیم.


روستای داربلوط

از پادگان ابوذر که به سمت غرب حرکت کنیم به روستایی به نام سراب گرم می رسیم. در آنجا چشمه آبی وجود دارد و منطقة سرسبزی است. بعد از آنجا باز به طرف غرب می رویم تا به رشته کوهی می رسیم که یکی از قلّه های آن بین بازی دراز است. در دامنه این رشته کوه ، رودخانة بزرگی است به گونه ای که فاصلة بین رودخانه و کوه را درختان سر سبزی پوشانده است. روستای دار بلوط در حاشیه این رودخانه قرار دارد. روستای بعد از آن، شیرین آب است و لیموشیرین دارد. همان حوالی و بین درخت ها دشمن مستقر بود و منطقه را در اختیار داشت. از داربلوط تا محل استقرار نیروهای خودمان چندین كیلومتر فاصله بود. مردم روستا رفته بودند. باغهای شیرین آب، درختان لیموشیرین داشت. نیروهای خودی‏كه آنجا می‏رفتند، مقداری لیمو شیرین می‏آوردند تا نشان دهند كه تا عمق منطقه دشمن رفته‏اند.

من نیز یك مرتبه با دوستم تا آنجا برای شناسایی رفتیم، خواستیم از آنجا لیمو شیرین بچینیم اما از این كار صرف نظر كردیم؛ زیرا می‏توانست جانمان را به خطر بیندازد. از آنجا نیروهای دشمن را به خوبی می‏توانستیم ببینیم.

داربلوط موش زیاد داشت. در سنگر كه می‏خوابیدم از گرمی هوا پیشانیم خیلی عرق می‏كرد، موش‏های تشنه می‏آمدند تا آبی بنوشند و من نیز از خواب می‏پریدیم. این جریان پی در پی تكرار می‏شد. در همین داربلوط، موش‏ها لاله گوش یكی از رزمنده‏ها به نام سید مهدی شریعتی را جویدند. شهید شریعتی به همین دلیل بیماری گرفت و تا مدتی با آن دست و پنجه نرم می‏كرد.


منطقه قلاویز

این منطقه در جایی بود كه دشمن بر آن تسلط داشت و هیچ گونه حركتی را بدون پاسخ نمی‏گذاشت و شدیدا می‏كوبید. نیروهای خودی نیز سنگرهای زیرزمینی كنده بودند. روزها داخل سنگرها می‏ماندند و فقط شبها بیرون می آمدند. نمی شد هیچ حرکتی انجام داد؛ چون در تیررس مستقیم دشمن بودیم. آقای شریعتی آنجا دیده‏بان بود.

من برای یك شبانه روز آنجا ماندم. واقعا كاری سخت و شكننده‏ای بود. به دوستان گفتم اینجا ماندن كار من نیست.

منبع :راسخون


مگر امام نگفتند جبهه مرد می‌خواهد؟


علی‌رضا سموعی

رفتم شادگان تا با خانه تماس بگیرم و خبر سلامتی‌ام را بدهم. برادرم گوشی را گرفت و گفت: «علی! حسن، برادر شهید اكبر، هفته‌ی قبل اعزام شد لشکر و چون آموزش ندیده و ازطرفی می‌خواسته به عملیات برسد، به‌عنوان راننده آمده است.»
گفتم: «او كه گواهینامه نداشت.»
گفت: «چرا. سه روز بود که گرفته بود.»
گفتم: «مادرش چه‌طور راضی شد؟»
گفت: «مادرش را آن‌قدر كلافه كرد تا آخر راضی شد.»
خداحافظی كردم و برگشتم شهرك دار‌خوئین، مقر لشکر «امام حسین(ع)». یک‌ راست رفتم واحد موتوری و سراغش را گرفتم. مسؤل موتوری گفت: «آهان! همان جوان سُوسُوله را می‌گویی؟ تو اتاق، بالای تخت دو طبقه خوابیده.»
رفتم كنار تخت و گفتم: «حسن!»
حسن بیدار شد و همین‌كه مرا دید، پرید پایین و محکم بغلم كرد. با بغض گفت: «كجا بودید؟ مُردم.»
گفتم: «آخر كار خودت را كردی؟ مگر این مادرت چه‌قدر باید غصه بخورد؟»
گفت: «ول كنید این حرف‌ها را. فقط تو را به‌خدا از این‌جا نجاتم بدهید.»
گفتم: «چه‌طور؟»
گفت: «بابا من بُریده‌ام. کوچک‌ترین این راننده‌ها بیست سال از من بزرگ‌تر است. باهم رفیقند و... اصلاً این‌جا با آن چیزی كه فكر می‌كردم، فرق دارد.»
گفتم: «آخر تو با آن روحیه‌ی آن‌چنانی چرا آمدی توی واحد پیرمردهای لشکر؟1 حالا چه‌كار می‌كنی؟»
گفت: «مسئول موتوری هركه را پیرتر و با تجربه‌تر است، به خط می‌فرستد. در این چند روزه فقط تو مسیر شهرك بُنه (انبار تداركات) كار کرده‌ام. می‌دانی بُنه كجاست؟ همین چند كیلومتری بغل لشکر. دارم دِق می‌كنم. چی می‌خواستم و چی شد. آن‌قدر به مادرم التماس كردم تا بیایم جبهه، این هم عاقبتش. علی‌آقا! نجاتم بده.»
گفتم: «باشد. بگذار ببینم چه كار می‌توانم برایت بكنم.»
رفتم پیش مسئول موتوری و خواستم كه حسن را به واحد بسیج انتقال بدهد. مسئول موتوری گفت: «من حرفی ندارم؛ چون او اصلاً تو جمع ما نیست و می‌دانم که دارد بهش سخت می‌گذرد. من هم موافقم از جمع ما برود، امّا مشکلم نداشتن نیرو است. الآن به‌هیچ عنوان نمی‌شود، الّا این‌که یك نیرو جایش بیاید. قول می‌دهم با آمدن اولین راننده، او را منتقل كنم.»
گفتم: «دست شما درد نكند. پس اگر اجازه بدهی، من بعدازظهری ببرمش واحد خودمان تا هوایی عوض کند.»
گفت: «اشكال ندارد.»
در آن زمان من مسئول آمار لشکر بودم و با بچه‌های واحد بسیج و پرسنلی توی یك سنگر اجتماعی خیلی بزرگ زندگی می‌كردم. حسن را برداشتم و آمدم بیرون. شروع كردم به صحبت و گفتم: «حسن برای چی جبهه آمدی؟»
گفت: «برای ادای وظیفه.»
گفتم: «نه. راستش را بگو.»
گفت: «راست می‌گویم.»
گفتم: «پس چرا غُر می‌زنی؟ مگر امام نگفتند جبهه مرد می‌خواهد؟»
گفت: «یعنی می‌گویی من هم‌مَسلك راننده‌ها بشوم؟»
گفتم: «چندتا سئوال دارم. ببینم تو آموزش دیده‌ای؟ تا حالا جبهه آمده‌ای؟ راحت توانستی بیایی؟»
گفت: «نه. به‌هیچ وجه.»
گفتم: «پس آموزش را از همین حالا شروع می‌كنیم. ببین داداش! چند چیز در جبهه اصل است و از همین الآن باید یاد بگیری. یكی عمل به وظیفه، دیگری صبر و بعدی اطاعت از فرمانده. اگر همه‌ی این‌ها و شرایط خودت را كنار هم بگذاری، می‌فهمی كه بهترین جا برای خدمت، همین واحد موتوری است؛ پس بیا و عمل به وظیفه كن. كمی صبر به خَرج بده و با اطاعت از فرمانده كاری را كه بهت سپرده‌اند، انجام بده تا پیش خدا روسفید باشی.»
قبول این موضوع برایش سخت بود. گذاشت و رفت. پس از ساعتی كه اخلاقش سر جا آمد، دیدم می‌خندد. گفت: «یاد روز اول آشنایی‌مان افتادم. من شاگرد اول دبیرستان بودم و توی خاندان، شأن و منزلتی داشتم. میان مغرورها حرف اول را می‌زدم. آن روز به سفارش برادرم به مسجد شما آمدم تا در جلسه‌های قرآن شركت كنم. كت و شلوار تمیز و خط‌داری به تن داشتم. شما با چند تا از بچه‌ها داشتید فرش‌های مسجد را برای شست‌وشو جمع می‌كردید و می‌خواستید گلیم‌های قدیمی را به‌جایشان پهن کنید. فرش‌ها كثیف بودند و گلیم‌ها پر از خاك. من آمدم و گفتم، ببخشید! شما علی‌آقا هستید؟ گفتید، بله! گفتم، یک كاری داشتم. گفتید، فوری است یا حالا وقت دارید؟ گفتم، نه وقت دارم. گفتید، پس آن كتت را دربیاور و بگذار اون گوشه و بیا كمك.
این كار را كردم و بعد كه فرش‌ها را جمع كردیم و گلیم‌ها را پهن، وقت نماز شد. نماز خواندیم و گفتید، خب! رحل‌های قرآن را بیاورید. رحل‌ها را چیدیدم و جلسه‌ی قرآن شروع شد. با آن لباس‌ها و سرووضع، خیلی خجالت ‌كشیدم. جلسه كه تمام شد، دوباره گفتید، رحل‌ها را جمع كنید. رحل‌ها را جمع كردیم. شما آمدید پیش من و گفتید، خب شما با بنده چه‌كار داشتید؟ گفتم، هیچ. آمده بودم توی جلسه قرآنتان شركت كنم. گفتید، جلسه‌ی قرآن همین بود كه دیدی. هر شب سه‌شنبه، بعد از نماز مغرب و عشا البته اگر خواستی كمك كنی، زودتر بیا تا ثواب‌هایش را كس دیگری نبرد. گفتم، من حسن، برادر اكبر... هستم. گفتید، اَحْسَنت! سلام مرا به برادرت برسان. بعد هم رفتید. خشكم زده بود. پیش خودم گفتم، چه جالب! این‌جا برای هیچ‌كس تره خورد نمی‌كنند. همه كار می‌كنند و هیچ‌كس ادای مسئول‌ها را درنمی‌آورد. نمی‌دانم با آن روحیه چه‌طور این‌قدر به شما و مسجدتان علاقه‌مند شدم. اصلاً انگار خدا هم نمی‌خواهد ما جزو باكلاس‌ها باشیم.»
گفتم: «خب باكلاس! هرچی‌ خواستی، گفتی. البته من از رفتار آن شب معذرت می‌خواهم؛ چون حریم مهمان را حفظ نكردم و به یكی از سفارشات اهل‌بیت(ع) عمل نكردم. این داستان را شنیده‌ای كه یكی از افراد به نام «ابن ابی‌یعفور» می‌گوید، یك روز امام صادق(ع) مهمان داشتند. او برای انجام كاری برخاست. حضرت به او اجازه نداد و شخصاً آن كار را انجام داد و فرمود: «رسول خدا(ص) از به كار گرفتن مهمان نهی فرموده است؟ جدای از این حرف‌ها، فكر نمی‌كنی به خاطر همین كلاست است كه سر از موتوری درآورده‌ای؟»
بالاخره حسن گفت: «باشد. می‌روم توی موتوری و سعی می‌كنم همانی باشم كه آقامان حجت‌بن الحسن(عج) می‌خواهند.»
حسن تا ماه بعد در موتوری ماند و شد امام‌جماعت راننده‌ها. یك روز رفتم و دیدم که برای بعضی‌شان كلاس نهضت گذاشته است. كی باور می‌كرد حسن نازپرورده، شاگرد اول دبیرستان، فردی با رتبه‌ی خوب كنكور دانشگاه اصفهان با تحصیلات عالی، یكی از رانندگان موتوری لشکر باشد.
به مسئول موتوری گفتم: «پس چی شد؟ این چند وقت، نیرویی نیامد؟»
گفت: «راستش را بخواهی، چرا؛ اما حالا اگر من هم موافقت كنم، راننده‌ها نمی‌گذارند. من عزای ده روز دیگر را گرفته‌ام كه شیخ‌حسن برود. نمی‌دانم چه‌كار كنم.»
از آن روز به بعد اسمش را گذاشتم حسن‌آقای راننده.
او الآن مهندس است.

پی‌نوشت:
(1) البته رانندگان موتوری پیر نبودند، اما در مقایسه با رزمندگان دیگر، معمولا هجده، نوزده سال بزرگ‌تر بودند.

منبع:ساجد

حاج حسين مگه تو شهيد نشدي؟




تمامي روزهاي سخت سال هاي دفاع مقدس براي رزمندگان دلاور خاطراتي زيبا و به ياد ماندني رقم زده است، خاطراتي كه با گذشت زمان طراوت و تازگي بيشتري پيدا مي كند . به همين منظور خاطره اي از مردان بي ادعا را که از سال هاي دفاع مقدس است ، مرور مي كنيم.



تمامي روزهاي سخت سال هاي دفاع مقدس براي رزمندگان دلاور خاطراتي زيبا و به ياد ماندني رقم زده است ، خاطراتي كه با گذشت زمان طراوت و تازگي بيشتري پيدا مي كند .

صبح روز اول بهمن ماه 65 بود . شب قبل را تا صبح با حاج يدا... تو كانال پرورش ماهي بودم . 10 روزي از شهادت حاج حسين گذشته بود و هنوز كسي لبخندي رو صورت حاجي نديده بود. بد جوري بي طاقت شده بود و مدام تو خودش بود. تازه هوا كمي روشن شده بود كه يك رزمنده ي بسيجي به طرف حاج يدا... آمد و گفت: برادر كلهر، من ديشب خواب ديدم حاج حسين مير رضي سر راهي ايستاده، جلو رفتم و به او سلام كردم و گفتم: حاج حسين مگه تو شهيد نشدي؟ اينجا چه مي كني؟
- چرا من شهيد شدم، اما منتظر كسي هستم.
پرسيدم: منتظر چه كسي؟
- قرار است حاج يدا... بيايد، منتظر او هستم.

حالت حاج يدالله دگرگون شد، او كه پس از حاج حسين لبخندي به لب نياورده بود خنده اي شيرين بر لبانش نشست و دست چپش را كه سالم بود دور گردن بسيجي حلقه نموده و از پيشاني او بوسه اي گرفت.

هنوز ظهر نشده بود كه خبر شهادت علمدار لشكر 10 سيدالشهدا (عليه السلام) را آوردند.

راوي: حاج احمد شجاعي(منبع:ساجد)

منصور که توقع برگشت قوطی خالی کمپوت را هم نداشت، نگاهی به داخل آن انداخت، شربت کمپوت تازه به نیمه قوطی رسیده بود! ظاهراً همه فقط لب‌های خشک‌شان را تر کرده بودند. یک کمپوت برای حدود بیست نفر، باز هم زیاد آمده بود!