ستاره درخشان حضرت رقیه دختر امام حسین (ع)

تب‌های اولیه

27 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
ستاره درخشان حضرت رقیه دختر امام حسین (ع)

بسم الله الرحمن الرحيم
الحمدلله ربّ العالمين و صلّى الله على محمد و آله الطاهرين و لعنة الله على اءعدائهم و غاصبى حقوقهم و منكرى فضائلهم و مناقبهم من الجنّ و الانس اءجمعين الى يوم الدين .
قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلّم : (النجوم اءمان لا هل السماء و اءهل بيتى اءمانٌ لاُمتى)(1)
رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: (ستارگان امانند براى اهل آسمان و اهل بيت من امانند براى امتم ).
قال رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم : (النجوم اءمان لا هل السماء، و اءهل بيتى اءمان لا هل الا رض ، فإ ذا ذهب اءهل بيتى ذهب اءهل الا رض ).(2)
ستارگان امانند براى اهل آسمان ، و اهل بيت من امانند براى اهل زمين ، پس ‍ زمانى كه اهل بيت من از زمين رخت بربندند، اهل زمين هم نابود خواهند شد.
(حاكم )، عالم مشهور اهل سنّت ، از طريق (ابن عباس ) روايت كرده كه رسول گرامى اسلام صلى الله عليه و آله و سلم فرمود:
(النجوم امان لا هل الا رض من الغرق ، و اءهل بيتى اءمان لاُمّتى من الاختلاف ). (3)
ستارگان امانند براى اهل زمين ، از غرق شدن ؛ و اهل بيت من امان امت من از اختلافند.
اين روايت را حاكم صحيح دانسته ، و جمعى آن را از وى اخذ كرده و تصحيح او را تثبيت نموده اند.
(صبان ) در كتاب (الاسعاف )، بعد از ذكر اين روايت افزوده : احتمال دارد كه آية شريفة (وَ ما كانَ اللهُ لِيُعَذِّبَهُمْ وَ اءَنْتَ فيهِمْ) (4)
(اى پيامبر، مادامى كه تو درميان ايشان هستى ، خدا عذاب بر ايشان نازل نكند)نيز به اين معنى اشاره داشته باشد. اگر چه آية شريفه راجع به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم است ، لكن اهل بيت عليهماالسلام در امان بودن ، قائم مقام آن حضرتند، زيرا طبق بعضى از احاديث ، اهل بيت عليهماالسلام از او و او از اهل بيت عليهماالسلام است .
نيز حاكم از طريق (ابوموسى اشعرى ) از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم نقل كرده است كه فرمود:
(النجوم اءمان لا هل السماء، و اءهل بيتى اءمان لا هل الا رض ، فإ ذا ذهبت النجوم ذهب اءهل السماء و إ ذا ذهب اءهل بيتى ، ذهب اءهل الا رض ):
ستارگان امان اهل آسمان ، و اهل بيت من امان اهل زمينند، وقتى ستارگان نابود شوند اهل آسمان هم نابود مى شوند، و هنگامى كه اهل بيت من از زمين رخت بربندند، اهل زمين هم نابود خواهند شد.
بر اين اساس ، خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در هر كجا و هر زمان كه باشند، ستارگان درخشانى هستند كه از آسمان فضيلت نور مى پاشند و مسير هدايت خلق را روشن مى سازند.
كتاب حاضر، كه با نام (ستارة درخشان شام ، حضرت رقيه عليهاالسلام دختر امام حسين عليه السلام در برابر شما قرار دارد، زندگينامه غمبار طفل معصوم و مظلومى است كه مطالعة آن هر سنگدلى را منقلب مى كند؛ كودكى كه با مظلوميّت خود، در ادامه قيام خونين عاشورا، ظالمين را براى ابد رسوا ساخته و قبر كوچك او در كنار كاخ سبز معاويه و يزيد (لعنهما الله )، سند جاويد مظلوميّت اهل بيت عصمت و طهارت (سلام الله عليهم اجمعين )، و افشاگر مظالم خاندان پليد اموى مى باشد كه قرآن كريم از آنها تعبير به (شجرة ملعونه ) (5) كرده است .
خوابيد در خرابه ، كه تا كاخ ظلم را
با نالة يتيمى خود، زير و رو كند
براى روشنايى چشم دوستداران اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام و كورى ديدگان دشمنان اين خاندان ، سخن را به حديثى از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم زينت مى بخشيم :
(معرفة آل محمد براءة من النّار، و حبّ آل محمد جواز على الصراط، والولاية لا ل محمد اءمان من العذاب ) (6)
معرفت و شناخت آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم برائت از آتش ‍ است ، و دوست داشتن آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم برگة (عبور) از پل صراط، و پيروى و فرمانبرى از آل محمد صلى الله عليه و آله و سلم امان از عذاب مى باشد.

بخش اول : حضرت رقيّه عليهاالسلام در اوراق تاريخ
(قديمترين ماءخذ تاريخى دربارة حضرت رقيّه عليهاالسلام )
1
مرحوم آية الله حاج ميرزا هاشم خراسانى (متوفّاى سال 1352 هجرى قمرى ) در منتخب التواريخ مى نويسد:
عالم جليل ، شيخ محمّد على شامى كه از جملة علما و محصّلين نجف اشرف است به حقير فرمود: جدّ امّى بلاواسطه من ، جناب آقا سيّد ابراهيم دمشقى ، كه نسبش منتهى مى شود به سيّد مرتضى علم الهدى و سن شريفش از نود افزون بوده و بسيار شريف و محترم بودند، سه دختر داشتند و اولاد ذكور نداشتند.
شبى دختر بزرگ ايشان جناب رقيّه بنت الحسين عليهماالسلام را در خواب ديد كه فرمود به پدرت بگو به والى بگويد ميان قبر و لحد من آب افتاده ، و بدن من در اذيّت است ؛ بيايد و قبر و لحد مرا تعمير كند.
دخترش به سيّد عرض كرد، و سيّد از ترس حضرات اهل تسنّن به خواب ترتيب اثرى نداد. شب دوّم ، دختر وسطى سيّد باز همين خواب را ديد. به پدر گفت ، و او همچنان ترتيب اثرى نداد. شب سوم ، دختر كوچكتر سيّد همين خواب را ديد و به پدر گفت ، ايضا ترتيب اثرى نداد. شب چهارم ، خود سيّد، مخدّره را در خواب ديد كه به طريق عتاب فرمودند: (چرا والى را خبردار نكردى ؟!).
صبح سيّد نزد والى شام رفت و خوابش را براى والى شام نقل كرد. والى امر كرد علما و صلحاى شام ، از سنّى و شيعه ، بروند و غسل كنند و لباسهاى نظيف در بر كنند، آنگاه به دست هر كس قفل درب حرم مقدّس باز شد (7) همان كس برود و قبر مقدّس او را نبش كند و جسد مطهّرش را بيرون بياورد تا قبر مطهّر را تعمير كنند.
بزرگان و صلحاى شيعه و سنّى ، در كمال آداب غسل نموده و لباس نظيف در بركردند. قفل به دست هيچ يك باز نشد مگر به دست مرحوم سيّد ابراهيم . بعد هم كه به حرم مشرّف شدند، هر كس كلنگ بر قبر مى زد كارگر نمى شد تا آنكه سيّد مزبور كلنگ را گرفت و بر زمين زد و قبر كنده شد. بعد حرم را خلوت كردند و لحد را شكافتند، ديدند بدن نازنين مخدّره ميان لحد قرار دارد، و كفن آن مخدّرة مكرّمه صحيح و سالم مى باشد، لكن آب زيادى ميان لحد جمع شده است .
سيّد بدن شريف مخدّره را از ميان لحد بيرون آورده بر روى زانوى خود نهاد و سه روز همين قسم بالاى زانوى خود نگه داشت و متّصل گريه مى كرد تا آنكه لحد مخدّره را از بنياد تعمير كردند. اوقات نماز كه مى شد سيّد بدن مخدّره را بر بالاى شى ء نظيفى مى گذاشت و نماز مى گزارد. بعد از فراغ باز بر مى داشت و بر زانو مى نهاد تا آنكه از تعمير قبر و لحد فارغ شدند. سيّد بدن مخدّره را دفن كرد و از كرامت اين مخدّره در اين سه روز سيّد نه محتاج به غذا شد و نه محتاج آب و نه محتاج به تجديد وضو. بعد كه خواست مخدّره را دفن كند سيّد دعا كرد خداوند پسرى به او مرحمت فرمود مسمّى به سيّد مصطفى .
در پايان ، والى تفصيل ماجرا را به سلطان عبدالحميد عثمانى نوشت ، و او هم توليت زينبيّه و مرقد شريف رقيّه و مرقد شريف امّ كلثوم و سكينه عليهماالسلام را به سيّد واگذار نمود و فعلا هم آقاى حاج سيّد عبّاس پسر آقا سيّد مصطفى پسر سيّد ابراهيم سابق الذكر متصدّى توليت اين اماكن شريفه است .
آية الله حاج ميرزا هاشم خراسانى سپس مى گويد: گويا اين قضيّه در حدود سنة هزار و دويست و هشتاد اتّفاق افتاده است . (8)
مرحوم آيت الله سيّد هادى خراسانى نيز در كتاب معجزات و كرامات ماجرايى را نقل مى كند كه مؤ يد قضيّة فوق است . وى مى نويسد:
روى پشت بام خوابيده بوديم كه ناگهان مار دست يكى از خويشان ما را گزيد. وى مدّتى مداوا كرد ولى سود نبخشيد. آخر الا مر جوانى به نام سيّد عبدالامير نزد ما آمد و گفت : كجاى دست او را مار گزيده است ؟ چون محل مار زدگى را به او نشان داد، بلافاصله دستى به آن موضع زد و بكلّى محل درد خوب شد. سپس گفت من نه دعايى دارم و نه دوايى ؛ فقط كرامتى است كه از اجداد ما به ما رسيده است : هر سمّى كه از زنبور يا عقرب يا مار باشد اگر آب دهان يا انگشت به آن بگذاريم خوب مى شود. جهتش نيز اين است كه جدّ ما، در شام موقعى كه آب به قبر شريف حضرت رقيّه افتاد جسد حضرت رقيّه عليهاالسلام را سه روز روى دست گرفت تا قبر شريف را تعمير كردند، و از آنجا اين اثر در خود و اولادش نسلا بعد نسل مانده است . (9)


مرقدى كه داستان شگفت فوق در ارتباط با آن رخ داده است ، سابقة بناى آن دست كم به سيصد و اند سال پيش از آن تاريخ (يعنى حدود 4 قرن و نيم پيش از زمان حاضر) باز مى گردد.
عبدالوهّاب بن احمد شافعى مصرى ، مشهور به شعرانى (متوفّى به سال 397 ق )، در كتاب المنن ، باب دهم ، نقل مى كند:
نزديك مسجد جامع دمشق ، بقعه و مرقدى وجود دارد كه به مرقد حضرت رقيّه عليهاالسلام دختر امام حسين عليه السلام معروف است . بر روى سنگى واقع در درگاه اين مرقد، چنين نوشته است :
هذَا البَيْتُ بُقْعَةٌ شُرِّفَتْ بِآلِ النّبِىّ صلى الله عليه و آله و سلم وَ بِنْتُ الحُسَيْنِ الشَّهيد، رُقَيَّة عليهاالسلام
(اين خانه مكانى است كه به ورود آل پيامبر صلى الله عليه و آله سلم و دختر امام حسين عليه السلام ، حضرت رقيّه عليهاالسلام شرافت يافته است ). (10)
آيا تاريخ پيش از اين زمان (397 ق )نيز ردّپايى از رقيّه عليهاالسلام نشان مى دهد؟ بلى :
3
مورّخ خبير و ناقد بصير، عمادالدين حسن بن على بن محمّد طبرى ، معاصر خواجه نصيرالدين طوسى ، در كتاب پر ارج كامل بهائى نقل مى كند كه :
زنان خاندان نبوّت در حالت اسيرى حال مردانى را كه در كربلا شهيد شده بودند بر پسران و دختران ايشان پوشيده مى داشتند و هر كودكى را وعده مى دادند كه پدر تو به فلان سفر رفته است باز مى آيد، تا ايشان را به خانه يزيد آوردند. دختركى بود چهارساله ، شبى از خواب بيدار شد و گفت : پدر من حسين كجاست ؟ اين ساعت او را به خواب ديدم . سخت پريشان بود. زنان و كودكان جمله در گريه افتادند و فغان از ايشان برخاست .
يزيد خفته بود، از خواب بيدار شد و از ماجرا سؤ ال كرد. خبر بردند كه ماجرا چنين است . آن لعين در حال گفت : بروند سر پدر را بياورند و در كنار او نهند. پس آن سر مقدّس را بياوردند و در كنار آن دختر چهارساله نهادند.
پرسيد اين چيست ؟ گفتند: سر پدر توست . آن دختر بترسيد و فرياد برآورد و رنجور شد و در آن چند روز جان به حق تسليم كرد. (11)
علاء الدين طبرى اين كتاب كم نظير را در سال 567 ه‍ - . تاءليف كرده ، و در نگارش آن از منابع باارزش فراوانى استفاده نموده كه متاءسّفانه اغلب آنها به دست ما نرسيده است ؛ برخى در كشاكش روزگار از بين رفته ، و برخى ديگر به دست دشمنان اهل بيت عليهم السلام طعمه حريق شده است .
مرحوم محدّث قمى (12) مى نويسد: كتاب كامل بهائى ، نوشته عماد الدين طبرى ، شيخ عالم ماهر خبير متدرّب نحرير متكلّم جليل محدّث نبيل و فاضل فهّامه ، كتابى پرفايده است كه در سنة 675 تمام شده و قريب به 21 سال همت شيخ مصروف بر جمع آورى آن بوده ، اگر چه در اثناى آن چند كتاب ديگر تاءليف كرده است . سپس مى افزايد: از وضع آن كتاب معلوم مى شود كه نُسَخِ اصول و كتب قدماى اصحاب نزد او موجود بوده است . آنگاه اشاره مى كند كه يكى از آن منابعِ از دست رفته ، كتاب پرارج الحاوية در مثالب معاويه است كه تاءليف قاسم بن محمّد بن احمد ماءمونى ، از علماى اهل سنّت مى باشد، و عماد الدين طبرى سرگذشت اين دختر سه ساله را از آن كتاب نقل كرده است .
بدينگونه ، سابقه اشاره به ماجراى حضرت رقيّه عليهاالسلام در تاريخ ، به حدود هفت قرن و نيم پيش از زمان ما باز مى گردد.
آيا باز هم مى توان پيشتر رفت و نامى از رقيّه عليهاالسلام به عنوان دختر امام حسين عليه السلام - در اعماق تاريخ سراغ گرفت ؟ باز هم جواب مثبت است .


ماءخذ كهنترى كه در آن ، ضمن شرح جريانات عاشورا، نامى از حضرت رقيّه عليهاالسلام به ميان آمده ، كتاب مشهور لهوف نوشتة محدّث و مورّخ جليل القدر، آية الله سيدبن طاووس (متوفّاى 664 ه- . ق ) است كه اطلاع و احاطه بسيار او به متون حديثى و تاريخى اسلام و شيعه ، ممتاز و چشمگير است .
سيد مى نويسد: حضرت سيّدالشهداء عليه السلام زمانى كه اشعار معروف (يا دهر اُفّ لك من خليل ...) را ايراد فرمود و زينب و اهل حرم عليهنّ السلام فرياد به گريه و ناله برداشتند، حضرت آنان را امر به صبركرده و فرمود: (يا اختاه يا امّ كلثوم ، و اءنتِ يا زينب ، و اءنتِ يا رقيّة ، و اءنتِ يا فاطمة ، و اءنتِ يا رباب ، اُنْظُرْنَ إ ذا اءنا قُتِلْتُ فلا تشققن على جَيْبا و لا تخمشن علىّ وجها ولا تقلن على هجرا.) (13) يعنى خواهرم ام كلثوم ، و تو اى زينب ، و تو اى رقيّه ، و تو اى فاطمه ، و تو اى رباب ، زمانى كه من به قتل رسيدم در مرگم گريبان چاك نزنيد و روى نخراشيد و كلامى ناروا (كه با رضا به قضاى الهى ناسازگار است ) بر زبان نرانيد.
مطابق اين نقل ، نام حضرت رقيّه بر زبان امام حسين عليه السلام در كربلا جارى شده است .
مؤ يّد اين نقل ، مطلبى است كه سليمان بن ابراهيم قندوزى حنفى ، متوفّاى 1294ه-. در كتاب ينابيع المودّة ص 333-335 به نقل از مقتل مسمّى به ابومخنف آورده است .
مقتل منسوب به ابومخنف مطابق نقل قندوزى (ينابيع المودّة : ص 346 و احقاق الحق :11/633) پس از شرح كيفيّت شهادت طفل شش ماهه مى گويد:
ثُم نادى : يا اُم كُلثومَ، وَ يا سَكينةُ، و يا رقية ، وَ يا عاتِكَةُ وَيا زينب ؛ يا اءهلَ بَيتى عليكنّ مِنّى السَّلامُ):
(آنگاه فرياد برآورد: اى اُمّكلثوم ، اى سكينه ، اى رقيّه ، اى عاتكه ، اى زينب ، اى اهل بيت من ، من نيز رفتم ، خداحافظ). (14)
آيا مى توان به همين گونه ، سيرِ تقهقر در تاريخ را ادامه داد و مدركى قديميتر كه در آن از رقيّة بنت الحسين عليهما السلام ياد شده باشد، باز جست ؟

5
بر آشنايان به تاريخ اسلام و تشيّع ، پوشيده نيست كه شيعه ، يك گروه (ستمديده و غارت زده ) است ؛ گروهى است كه در طول تاريخ ، بارها و بارها هدف هجوم و تجاوزهاى وحشيانه قرار گرفته ، پيشوايان دين و رجال شاخصش شهيد گشته ، و آثار علمى و تاريخيش سوزانده شده است (بنگريد به : كتابسوزى مشهور محمود غزنوى در رى به سال 423 ق ، كشتار و كتابسوزى طغرل در بغداد عصر شيخ طوسى ، داستان حَسَنَك وزير و دربدرى فردوسى و... كشتارها و كتابسوزيهاى (جَزّار) حاكم مشهور عثمانى در شامات ، در جنوب لبنان و...).
شيعه ، در گذر از درازناى اين تاريخ پردرد و رنج ، اولا مجال ثبت بسيارى از حوادث تاريخى را- چنانكه شايد و بايد - نداشته و ثانيا بخشى قابل ملاحظه از آثار و مآخذ تاريخى خويش را (بويژه آن دسته از (اطلاعات مكتوبى ) كه حاكى از پيشينه مظلوميت كم نظير شيعه و قساوت و مظالم حكومتهاى جور مى باشد) از دست داده است و آنچه برايش مانده ، تنها بخشى از آن آثار مكتوب ، همراه با اطلاعاتى است كه به گونه شفاهى ، سينه به سينه نقل شده و اكنون در ذهنيّت شيعه ، به صورت (مشهوراتى نه چندان مستند يا مجهول السند) موجود است .
بيجهت نيست كه اطلاعات مكتوب و مستند ما درباره سرنوشت شخصيتى چون زينب كبرى عليهاالسلام پس از بازگشت به مدينه از شام (با وجود جلالت قدر و نقش بسيار مهم آن حضرت در نهضت عاشورا) بسيار كم و تقريبا در حد صفر است و با چنين وضعى تكليف ديگران (همچون ام كلثوم و رقيّه عليهماالسلام ) ديگر معلوم است .
در چنين شرايطى ، وظيفه محققان تيزبين و فراخ حوصله (كه خود را با نوعى گسست و انقطاع تاريخى يا كمبود اطلاع نسبت به جزئيات ، روبرو مى بينند)
چيست ؟ راهى كه برخى از محقّقان يا محقّق نمايان در اين گونه موارد برمى گزينند، قضاوت عجولانه درباره موضوع ، و احيانا نفىِ اطلاعات و مشهورات موجود به بهانه برخى (استحسانات و استبعاداتِ قابل بحث ) يا (عدم ابتناى اطلاعات مزبور بر مستندات قوى ) است ، كه گاه ژستى از روشنفكرى از نيز به همراه دارد. امّا اين راه - كه طى آن آسان هم بوده و مؤ ونه زيادى نمى برد، بيشتر به پاك كردن صورت مسئله مى ماند تا حلّ معضلات آن .
راه ديگرى كه ، البته پويندگان آن اندك شمارند و تنها محقّقان پرحوصله و خستگى ناپذير، همّت پيمودن آن را دارند، اين است كه بكوشيم به جاى ردّ و انكارهاى عجولانه ، كمر همّت بسته ، به كمك (تتبّعى وسيع و تحقيقى ژرف ) به اعماق تاريخ فرو رويم و با غور در كتب تاريخ و تفسير و سيره و حديث و لغت و حتى دَواوين شعراى آن روزگار، و دقّت در منطوق و مفهوم و مدلول تطابقى و التزامى محتويات آنها، بر واقعيات هزارتوىِ آن روزگار (احاطه و اشراف ) يابيم و به مدد اين احاطه و اشراف ، نقاط خالى تاريخ را پرسازيم و جامه چاك چاك و ژنده تاريخ را رفو كنيم و توجه داشته باشيم كه :
با توجه به كتابسوزيها، سانسورها و تفتيش عقايدهاى مكرّرى كه در تاريخ شيعه رخ داده ، اوّلا (نيافتن ) هرگز دليل (نبودن ) نيست (و به اصطلاح : عدم الوجدان لا يدلّ على عدم الوجود). ثانيا نمى توان همه جا به منطق لو كانَ لَبانَ (اگر چيزى بود، مسلّما آشكار مى شد) تمسّك جُست و مشهورات مجهول السند را - عجولانه و شتابزده - انكار كرد. ثالثا نبايستى بسادگى - و صرفا روى برخى استبعادات يا استحسانات ظاهرا موجّه - اطلاعات موجود را رد كرد و از سنخ خرافات و جعليّات انگاشت . زيرا چه بسا استبعادها يا استحسانهاى مزبور، محصول بى اطلاعى يا غفلت ما از برخى جهات و جوانبِ مكتومِ قضيه باشد و با روشن شدن آن جوانب ، تحليل ما اصولا عوض شده استبعادها جاى خود را به پذيرش قضيه (و يا بالعكس ) خواهد داد و يا برداشت تازه اى در افق ديد ما ظاهر خواهد شد.
رابعا بايد توجّه داشت كه حتى اطلاعاتى هم كه احيانا به صورت خبر واحد يا متكى به منابع غير معتبر وجود دارد، لزوما دروغ و خلاف حق نيست و لذا بايد همانها را نيز (به جاى (انكار عجولانه ) با حوصله تمام ، در جريان يك پژوهش و تحقيق وسيع ، مورد بررسى دقيق قرار داد و صحت و سُقمشان را محك زد و احيانا به صورت سر نخ تحقيق از آنها بهره جست ، يا در گردونه (تعارض ادلّه )، و صف بندى (دلايل معارض )، آنها را به عنوان مؤ يّد و مُرَجِّح به كار گرفت .
اصولا (نفى و انكار) نيز، همچون (اثباتِ) هر چيز، دليل مى خواهد (و آنچه كه دليل نمى خواهد (نمى دانم ) است ) و حتّى نفى و انكار، مؤ ونه بيشترى مى برد تا اثبات . و فراموش نكنيم كه هر چند در عرصه تحقيقات تاريخى ، تجزيه و تحليلهاى عقلى و استبعادها و استحسانهاى ذهنى ، جايگاه خاص ‍ خود را دارد و نبايستى چيزى را بر خلاف اصول مسلّم عقلى پذيرفت ، امّا در عين حال بايد دانست كه حرف آخر را در اين عرصه ، (تتبّع و تحقيق ژرف و گسترده در اسناد و مدارك مستقيم و غيرمستقيم تاريخى ) مى زند. (15)
موضوع مورد بحث در كتاب حاضر، يعنى رقيّة بنت الحسين عليهماالسلام ، نيز از آنچه گفتيم استثنا نيست . به پاره اى از مآخذ كهنِ تاريخيِ دالّ بر وجود آن حضرت ، پيش از اين اشاره كرديم . ببينيم آيا علاوه بر نوشتة كامل بهائى ولهوف ، باز هم مى توان به مددِ تتبّع بيشتر، ردّپايى كهنتر از حضرت رقيّه عليه السلام جست ؟ خوشبختانه پاسخ مثبت است و مسلّما با تتبّع و تحقيق بيشتر مدارك ديگرى به دست خواهد آمد. قديمترين ماءخذى كه - بر حسب تتبّع ما- در خيل فرزندان رنجديده و ستم كشيده سالار شهيدان عليه السلام در كربلا از وجود دخترى موسوم به رقيّه عليهماالسلام (در كنار سكينه عليهماالسلام ) خبر مى دهد، قصيده سوزناك سيف بن عَميره ، صحابى بزرگ امام صادق عليه السلام است .

بخش دوم : شام ؛ جغرافيا، جمعيت و تاريخ
1.جغرافيا
كشور شام ، كه امروز سوريه ناميده مى شود، داراى مساحتى به وسعت 72000 مايل برابر 115200 كيلومتر مربع بوده و محدود است از شمال به تركيه ، از شرق به عراق ، از جنوب به اردن و فلسطين اشغالى ، و از غرب به لبنان و درياى مديترانه .(21)
سوريه يكى از جذابترين كشورهاى عربى است و نام رسمى اين كشور (الجمهورية العربية السورية ) مى باشد.
2.جمعيّت
جمعيّت سوريه در سال 1979 م بالغ بر 8350000 نفر بوده است (شصت و سومين كشور جهان از نظر جمعيّت )؛ ولى مترجمين سورى وابسته به وزارت ارشاد سوريه اخيرا جمعيّت آن كشور را بالغ بر 12 ميليون نفر معرّفى مى كنند.
88 مردم اين كشور عرب ، 3/6 كرد، 8/2 ارمنى و بقيه ساكنين آن ترك ، آسورى ، و چركس هستند. 88 مردم آن داراى معتقدات اسلامى (سنّى ، علوى ، دروزى ) و 12 مسيحى هستند و زبانهاى رايج در آن كشور عبارتند از: عربى (زبان رسمى )، و كردى كه به خط عربى نوشته مى شود. زبان فرانسوى و ارمنى نيز رايج است .
پايتخت اين كشور شهر دمشق (با 1097205 نفر جمعيّت ) مى باشد.
پرجمعيّت ترين شهرهاى سوريه عبارتند از: حَلَب ، حمص ، حماة و لاذقية . بنادر مهم آن نيز عبارتند از: لاذقية ، طرطوس ، وبانياس كه در كنار درياى مديترانه واقع شده است . (22)

3.تاريخ
الف - وجه تسميه شام
شام را بدين جهت شام گويند كه طرف شمال قبله قرار گرفته ، و شام شمال را گويند. چنانچه يمن را بدين جهت يمن گفته اند كه طرف يمين قبله دوم قرار گرفته است .
وجه تسميه ديگر آنكه ، بر اين سرزمين سام بن نوح حكومت داشته ، بناى آن شهر را او نهاده ، و در نتيجه به اسم او شهرت يافته است . و در لغت سريانى سين و لغت عبرانى و عرب شين خوانده شده است .
برخى گفته اند از شامه به معنى نقط است كه مسمى به شام شد، زيرا زمين آنجا منطقه اى سبز و سياه و سفيد خال خال است كه سام بن ارم بن سام بن نوح ساخت و او پنج پسر داشت كه هر يك منطقه اى ساخته و آن شهرها به نان آنها شهرت يافت :
1.فلسطين ؛ 2.حمص ، 3.اردن ، 4.ايليا، كه بيت المقدس است ، 5. دمشق .
ب - اولاد سام ، و ايالات شام
1.فلسطين : سرزمين جرجيس عليه السلام بود و بعد عيسى عليه السلام به اهل همان ناحيه مبعوث شد.
قبر جرجيس در موصل يا رقه يا خوى فلسطين است كه هفتاد پيغمبر درآنجا مدفون مى باشند.
اين پنج منطقه ارض مقدّس است كه دعاى سمات بر محور آن دور مى زند و امروز مورد توجّه يهود و نصارى و مسلمانان قرار دارد. زيرا قبلة اول مسلمين بوده و مشهد رجال بزرگ جهان است . قبور انبياى سلف در اين منطقه و آثار تاريخى شهرهاى مهم عمالقه ، عاد، ثمود، رس ، اهل البيت و غيره در بعلبك و تل سليمان و... در آن موجود مى باشد كه مهمتر از همه آنها بيت المقدّس و بيت اللحم و خليل الرحمن است كه آثار زنده شش ‍ هزار سال پيش و زيارتگاه عموم پيروان اديان الهى (يهود و نصارى و مسلمين ) محسوب مى شود.
در سال 1370 ه- .ق مطابق 1330 ه-. ش ، كه سياست استعمار براى به دست آوردن آراى بيشترى در سازمان ملل به منطوق فَرِّقْ تَسُدْ (تفرقه بينداز و حكومت كن !) كه شيوه غربيان است فلسطين را دو قسمت نمود. قسمت شمالى را به يهود دادند، و قسمت جنوبى را كه قسمت اعظم فلسطين است به عرب كه اردن هاشمى امروز را تشكيل مى دهد و شهر عمان پايتخت آن از زيباترين شهرهاى احداثى امروزى است . در اين منطقه آثار تاريخى بيش از فلسطين يهود است زيرا در آنجا فقط اورشليم معبد اختصاصى يهود است ولى در اين منطقه ، بيت المقدّس كه مورد توجّه هر سه مذهب زنده جهان است و نيز بيت اللحم و خليل الرحمن و آثار تاريخى ديگر قرار دارد.
4.حمْص : اين شهر با عظمت تاريخى را حمص بن سام بنا نمود و آن بين دمشق و حلب است . شهر مزبور يك مكان مقدّس دارد كه اميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليه السلام آنجا را زيارت نمود و فرمود بسيارى از صلحا در آنجا مدفون هستند. اين مكان مزار عمومى آن شهر است و برخى قبر قنبر غلام على عليه السلام را آنجا مى دانند ولى اصح آن است كه قبر قنبر غلام در بغداد است . (23) حمص به نقل البلدان شهر مشهورى است در طرف قبلى دمشق و حلب و به نام حمص بن سام بن نوح است . قبر خالدبن وليد و پسرش عبدالرحمن و عاص بن عثم در آنجاست و نزديك آنجا قصر خالدبن وليد است و قبور بسيارى از صحابه آنجا مى باشد.
اين حمص غير از حمص واقع در اشبيليه و نيز مصر و خلخال است .
در سفرنامه ناصرخسرو آمده است كه : از شام تا حمص پنجاه فرسخ است .
3.اردن : اردن نام پسر سام بن نوح بود و طايف يكى از قطعات اردن است كه به لطافت آب و هوا معروف و داراى مناظر زيبا مى باشد.
حضرت ابراهيم خليل اول در اردن مى زيسته و پس از وحى الهى به شهرى كه امروز به آن شهر الخليل گويند رفته و در آنجا مسكن گرفته است .
قريه ناصره مسكن حضرت عيسى عليه السلام بود و كلمه نصارى از ناصره دمشق شده كه مسكن پيشواى آنها بوده است . حضرت خضر عليه السلام و حضرت موسى عليه السلام ، در اين سرزمين ناصره غذا خوردند و در قرآن مجيد از آن با عنوان قريه نام ياد شده است ، آنجا كه مى فرمايد:
(فَانْطَلَقا حَتّى اءتيا اءهل قرية اسْتَطْعَما اءَهْلَها فَاءَبَوْا اءَنْ يضيفوهما فَوَجَدا فيها جِدارا يُريدُ اءَنْ ينقض فاءقامه قالَ لَوْ شِئْتَ لَتَّخَذْتَ عَلَيْهِ اءَجْرا) (24)
يعنى : پس رفتند تا وقتى كه آمدند نزديك اهل دهى (انطاكيه ) طلب طعام كردند از اهل آن ده ابا كردند اهل ده از اينكه مهمان كنند موسى و خضر عليهم السلام را؛ ناچار رو به راه نهادند و يافتند در نواحى ده ديوارى را كه مى خواست بيفتد، خضر آن ديوار را ساخت و با سنگ و گل محكم نمود آن را و رفت . موسى گفت : اگر مى خواستى مزدى مى گرفتى بر تعمير آن ديوار چرا مزد نگرفتى ؟ در سوره كهف از ملاقات و همراهى موسى عليه السلام با خضر نبى عليه السلام سخن مى گويد كه با هم مى رفتند تا بدين قريه رسيدند و از مردم آن طعام و غذا خواستند.
ولى آنها به اين دو بزرگوار چيزى نفروختند ومهمان نوازى نكردند. مع ذلك هنگامى كه مى خواستند از شهر بيرون روند چشمشان به ديوارى افتاد كه كج شده بود. خضر شروع به تعمير ديوار نمود تا خراب نشود و موسى عليه السلام به وى گفت اين مردم از فروختن غذا به شما امتناع كردند، آنوقت شما ديوار خرابه آنها را راست مى كنى ؟! خضر عليه السلام گفت اين ديوار متعلّق به دو پسر يتيم است و زير آن گنجى است كه اگر خراب شود مى برند؛ خواستم باقى بماند تا آن دو كودك بالغ شوند و استيفاى حق خود نمايند.
در اردن قبور بسيارى است . از جمله قبر لقمان حكيم ، كه در قرآن سوره اى به نام او وجود دارد، در شهر طبريه واقع است كه معروف به حيره طبريه است .
قبور حجر بن عدى ، اويس قرن و بلال حبشى در اين منطقه بين اردن و شام است

4.بيت المقدس : شهرى كه امروز به نام قدس خوانده مى شود به دست ايليا پسر سام بن نوح بنا شده ، و در احاديث آمده است كه زمين قدس سرزمين محشر خواهد شد. در اين منطقه قبور انبيا و اوليا و بزرگان علما و دانشمندان و اوتاد و بندگان خدا فراوان است .
مشهورترين آن منطقه خليل الرحمن است كه قبر حضرت ابراهيم و پسرش ‍ اسحاق و زكريا و يحيى عليهم السلام در آنجاست .
اين بناى تاريخى همه از سنگ بنا شده و بيش از شش هزار سال از تاريخ بناى آن مى گذرد. مسجد بزرگ و بلند آن به سبك مخصوصى است . قبه و بارگاه انبيا و پيغمبران در آن بوده ، و آثار عتيقه بسيار دارد. مسجد بزرگى اطراف آنها بنا شده و شهر زيباى عالى خوش منظره سبز و حمام آنجا را احاطه كرده است .
مسجد اقصى ، كه از مساجد محترم و معظم جهان است ، قبله اول مسلمين و مسجد ليله المعراج و بزرگترين معبد مورد اتفاق سه ملّت يهود و نصارى و اسلام
است . اين بارگاه باعظمت ديدنى است نه شنيدنى .
قبور بسيارى از انبيا در اين منطقه است . نماز در آنجا ثواب هزار نماز را دارد. اين مسجد از بناهاى حضرت سليمان عليه السلام است كه پايه هاى آن از سنگ و فلز گداخته ريخته شده است .
در اخبار آمده است كه كثرت اولاد حضرت ابراهيم خليل عليه السلام به پاس فداكارى و ذبح فرزندش اسماعيل عليه السلام بود و چون اولاد او زياد شدند گروهى به عصيان و تمرّد قوانين الهى پرداختند. به حضرت داود عليه السلام خطاب شد كه گناهكاران را به سه بلا مبتلا مى سازم : سه سال قحطى يا سه ماه جنگ يا سه روز طاعون .
حضرت داود عليه السلام پيام الهى را به ملّت خود ابلاغ كرد. گفتند طاقت قحطى نداريم ، جنگ هم بر ما مشكل است ، ناگزير براى مرگ حاضر مى شويم . گروهى آماده طاعون شده غسل نموده توبه كردند و كفن پوشيده و منتظر نزول عذاب گشتند و بدين منظور با زنان و كودكان به صحرا رفتند. گروهى نيز كه به اين سخنان به ديده تمسخر و استهزا مى نگريستند در شهر ماندند و طاعون آمد همه آنها را از بين برد. جمع انبوهى مردند و هلاك شدند. حضرت داود در همين تل (كه خاك بيت المقدس است و هميشه پيغمبران بر فراز آن رفته نماز مى خواندند و توبه و انابه و دعا مى كردند و دعايشان مستجاب مى شد) دعا كرد، خداوند بلا را از آنها برگردانيد. به داود خطاب رسيد كه در همين محل استجابت دعا مسجدى بسازند. اين نقطه خيمه گاه حضرت موسى عليه السلام و صلحاى بنى اسرائيل بود.
همه مردم در ساختمان مسجد همّت گماشتند. مردى از صلحاى بنى اسرائيل گفت : اينجا ملك من است و اجازه نمى دهم بدون رضاى من ساختمان بسازيد. گفتند هر چه خواهى به تو مى دهيم تا راضى شوى . به داود خبر دادند، گفت بايد رضاى او را به دست آوريد. او هم قيمت را بالا برد تا به صد گوسفند و صد گاو و صد شتر رسيد. باز رضايت نداد، تا آنكه گفت ديوارى اطراف آن بكشيد و برابر آن نقره به من بدهيد تا راضى شوم . مردم همچنان حاضر شدند كه اين معامله انجام شود.
چون ديد همه حاضرند، گفت من براى رضاى خدا و قربةً الى الله از حق خود مى گذرم و هيچ پولى نمى گيرم و با شما همكارى هم مى كنم .
بدين ترتيب همگان در ساختمان مسجد اقصى شركت كردند. حضرت داود عليه السلام شخصا با صلحاى بنى اسرائيل سنگهاى بزرگى را بلند كرده گرد آوردند. امّا در اين اثنا به داود خطاب شد سهم تو از ساختمان مسجد تمام شد، بگذار سليمان پسرت اين وظيفه را انجام دهد. داود در سن 127 سالگى بود كه كار ساختمان مسجد اقصى را آغاز نمود و در سن 140 سالگى وفات كرد.
سليمان عليه السلام به وصيّت پدرش در سن 13 سالگى به جاى وى نشست و شروع به تكميل ساختمان مسجد نمود. نيروهاى نهان و آشكار جهان ، به او كمك مى كردند. قهرمانان جن و انس از معادن دور و نزديك سنگهاى پهن و سفيد و سبز مى آوردند تا آنكه سليمان عليه السلام مسجد را ساخت و شهر قدس را به دوازده محلّه ، به نام اسباط بنى اسرائيل ، تقسيم نموده و بنا كرد. وى تا 53 سالگى مشغول تكميل مسجد بود و بدينگونه چهل سال در زمان او طول كشيد تا بناى مسجد پايان يافت .
در آنجا يك قبه از شيشه براى سليمان ساختند. وى در آن قبّه بر عصاى خود تكيه زده و فرمان داده بود هيچ كس بدون اجازه وارد قبّة بلورين او نشود. روزى ديد مردى بى اجازه وارد شد. گفت كيستى ؟ جواب داد: اءنا الذى لا اءقبل الرشاءَ وَ لا اءهابَ منَ الملوك ، من آن كسى هستم كه رشوه نمى پذيرم و از پادشاهان نمى هراسم ، من ملك الموت هستم ؛ و به همان حال او را قبض روح نمود.
بيت المقدّس و مسجد اقصى از مناطق بسيار جالب و جذّاب جهان اسلام است و آثار طبيعى و صنعتى ، طراوت و فراوانى ميوه ها و نعمت ، سرتاسر آن منطقة بابركت را فرا گرفته است

. دمشق : دمشق كه امروز به آن سوريه مى گويند و مركز آن شام است ، به گفته برخى از مورخين به دست پسر سام بن نوح ساخته شده است . در عين حال برخى نيز بناى اين شهر را به غلام ابراهيم خليل عليه السلام و بعضى ديگر به غلام نمرود بن كنعان نسبت مى دهند. در هر حال دمشق داراى صفاى هوا و لطافت آب
و ميوه هاى فراوان مخصوصا موز و مركبات و زيتون است . با اين وجود، مردم آن سرزمين در جريان كربلا و اسارت آل الله عليهم السلام به پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم و خاندان مكرّم او جفا كردند. شاعر مى گويد:
ز قرآن شده مستفاد اين كلام
مقدّس زمينى بود ارض شام
ولى مردمش را نبىّ و دود
به سرّ و علن بس مذمّت نمود
همانا كه ايشان به عصر يزيد
نمودند اهانت به شاه شهيد
خصوص آن زمان كآل خير الانام
رسيدند دلخون به شام ظلام
همان مردم از خدا بى خبر
ببستند آذين به بام و به در
دف و چنگ در كوى بنواختند
به عيش و طرب جمله پرداختند
طرب را شد اهل طرب مشترى
ولى تنگدل زهره با مشترى
عطارد فكند از كف خود قلم
بناليد ناهيد و شد در الم
اين بيان مورخين ، معطوف به خبر معروفى است كه مدلول آن چنين است :
چون سيدالشهدا عليه السلام روحى فداه شهيد شد همه ممكنات كه در حيطه ولايت مطلقه او بودند متغير شدند و حال طبيعى خود را از دست دادند - و اين حالت تاءثر و گريه بر شهادت فرمانرواى كل عالم وجود بود - مگر سه شهر كه كوفه و بصره و شام بوده است . (25)
اخبار ديگرى هم مؤ يّد اين حقيقت است . چنانچه در مقاتل معتبر نقل شده روز عاشورا هر سنگى را برمى داشتند مثل اين بود كه زير آن خون تازه بوده است . محتشم كاشانى در تركيب بند مشهور خود مى گويد:
باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است ؟!
باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است ؟!
باز اين چه رستخيز عظيم است كز زمين
بى نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است ؟!
اين صبح تيره باز دميد از كجا، كزو
كار جهان و خلق جهان جمله درهم است ؟!
گويا طلوع مى كند از مغرب آفتاب
كآشوب در تمامى ذرّات عالم است
گر خوانمش قيامت دنيا بعيد نيست
اين رستخيز عام كه نامش محرّم است
در بارگاه مقدس كه جاى ملال نيست
سرهاى قدسيان همه بر زانوى غم است
جن و ملك بر آدميان نوحه مى كنند
گويا عزاى اشرف اولاد آدم است
خورشيد آسمان و زمين ، نور مشرقين
پرورده كنار رسول خدا : حسين عليه السلام
در آن عصر كوفه و بصره زير فرمان حكومت ابن زياد، فرمانده جنگ و قاتل اصلى امام حسين عليه السلام ، بود و شام هم مركز خلافت يزيد مستِ مخمور بى اراده و بى دين شمرده مى شد. لذا اين شهر يعنى اين سه اجتماع به صورت ظاهر تاءثر نداشتند، بلكه شادمان شدند، كه روز عاشورا يَومٌ تَبَرَّكَتْ بِهِ بنواُميّه است

ج - شام در عهد باستان
سوريه (شام ) از لحاظ تاريخى تا قبل از قرون جديد شامل كشورهاى كنونى سوريه ، لبنان و قسمتهايى از اردن و فلسطين مى شد، و تقسيمات كنونى ، حاصل سياست تفرقه افكن انگليس و فرانسه در جنگ اول جهانى است .
در سال 63 ميلادى امپراتورى روم بر سوريه دست يافت و از آن تاريخ سوريه تحت تسلّط روميان قرار گرفت ، تا آنكه در سال 395 ميلادى پس از تجزيه دولت روم به دو بخش روم شرقى و غربى ، سوريه جزو قلمرو امپراتورى روم شرقى
(بيزانس )گرديد. ولى بتدريج استيلاى بيزانس بر سوريه ضعيف شد، تا در قرن هفتم به دست قواى اسلام افتاد. (27)
د - شام در تاريخ اسلام
1.سفر پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به شام
سرزمين شام ، براى مسلمانان سرزمين خاطره ها است . اين سرزمين پيوندى خاص با تاريخ اسلام دارد كه ريشه هاى آن به سالهاى پيش از فتح دمشق باز مى گردد؛ به سالهاى نوجوانى و جوانى بنيانگذار اسلام حضرت محمدبن عبدالله صلى الله عليه و اله و سلم ، كه همراه عموى خود سفرى به اين سرزمين كرد.
در آن سالها حضرت محمّد صلى الله عليه و آله جدّ خويش ، عبدالمطلب عليه السلام را از دست داده بود و تحت سرپرستى عموى خود ابوطالب عليه السلام به سر مى برد. بازرگانان قريش طبق معمول ، هر سال يك بار به شام سفر مى كردند. آن سال ابوطالب نيز با آنان آهنگ سفر كرد و تصميم گرفت كه برادرزاده خود را در مكّه باقى گذارده و كسى را بر حفاظت او بگمارد. ولى هنگام حركت برنامه او دگرگون شد و تصميم گرفت برادرزادة خود را نيز كه در آن روز بيش از دوازده بهار از سن او نگذشته بود همراه خود به شام ببرد. هنوز كاروان به مقصد نرسيده بود كه در نقطه اى به نام (بُصرى ) حادثه اى پيش آمد و ابوطالب عليه السلام برنامه مسافرت را نيمه كاره رها كرد و به مكّه بازگشت . علّت قطع برنامه سفر اين بود كه در سرزمين بُصرى راهبى به نام بُحَيْرى زندگى مى كرد و به عللى از كاروان قريش براى اطعام در صومعه خود دعوت كرد. زمانى كه قريش از صرف غذا فارغ شدند رو به آنان كرد و گفت : اين كودك (حضرت محمّد) متعلّق به كيست ؟ همگى گفتند: او برادرزاده ابوطالب عليه السلام است . وى رو به ابوطالب كرد و گفت : كودك شما آينده درخشانى دارد، او همان پيامبر موعود تورات و انجيل است و تمام خصوصيّاتى كه براى پيامبر پس از مسيح در كتابهاى دينى خود خوانده ام بر اين كودك منطبق است . او داراى آيينى جاودانى است . او را از چشم دشمن پنهان ساز! اگر ملّت يهود او را ببينند و بشناسند نقشه قتل او را مى ريزند. چه بهتر كه شما از اين نقطه به مكّه برگرديد. از اين جهت ابوطالب برنامه سفر خود را قطع كرد و بسرعت به مكّه بازگشت . ولى برخى از تاريخ نگاران يادآور مى شوند كه هدف نهايى كاروان قريش همان نقطه بود كه با راهب ملاقات كردند و ابوطالب عليه السلام كارهاى بازرگانى خود را بسرعت به پايان رسانيد و همراه برادرزاده خود به مكّه بازگشت و از آن پس هرگز به سفر نرفت و حفاظت و سرپرستى برادرزاده را بر همه چيز مقدّم داشت

. دومين سفر
پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله يك بار ديگر نيز به اين سرزمين سفر كرد و آن زمانى بود كه حضرت 25 سال داشت و هنوز در كنار عمويش ابوطالب زندگى مى كرد. ابوطالب عليه السلام درصدد بود كه براى برادرزاده خويش ‍ شغل مناسبى در نظر بگيرد. در آن زمان خديجه ، دختر خويلد، زنى شرافتمند و تجارت پيشه بود و دامنه تجارت او به مصر و حبشه كشيده شده بود. ازينرو ابوطالب عليه السلام به برادرزاده خود گفت : خديجه عليه السلام دنبال مرد امينى مى گردد كه سرپرستى تجارت او را به عهده گيرد؛ چه بهتر كه خود را به وى معرّفى كنى . او پيشنهاد ابوطالب را پذيرفت ولى بر اثر مناعت طبع و همّت بلندى كه داشت از اينكه مستقيما چنين پيشنهادى را به خديجه دهد، خوددارى كرد. اتفاقا خديجه كه از امانت و راستگويى و مكارم اخلاق حضرت محمد صلى الله عليه و آله آگاه بود، هنگامى كه از مذاكرات آنان اطلاع يافت فورا كسى را دنبال حضرت فرستاد و پيشنهاد كرد كه با سرمايه وى براى تجارت رهسپار شام شود و اعلام كرد كه حاضر است دو برابر آنچه به ديگران مى دهد به حضرت بپردازد. لذا حضرت محمد صلى الله عليه و آله اين پيشنهاد را پذيرفت و هنگامى كه كاروان بازرگانى قريش به سمت شام حركت كرد، حضرت در راءس كاروان خديجه رهسپار شام گرديد. خديجه در اين سفر شتر راهوارى را در اختيار وكيل خود قرار داد، و نيز دو غلام را كه يكى از آنها (ميسره ) نام داشت همراه او روانه كرد تا در كارها دستيار وى باشند.
سرانجام كاروان به شام رسيد. بازرگانان اجناس خود را فروختند و سود خوبى عايد گرديد. حضرت محمّد صلى الله عليه و آله در بازگشت كالاهايى براى فروش از بازار (تهامه ) خريد و همراه كاروانيان به مكّه بازگشت . (29)
3. پيك اسلام در سرزمين شام
پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله از نخستين روز بعثت ، آيين خود را آيينى جهانى معرّفى مى كرد. چنانكه در بسيارى از آيات قرآن به جهانى بودن اسلام تصريح شده است . از آن جمله مى فرمايد:
(قُلْ يا اءَيُّهَا النّاسُ إِنّى رَسولُ اللهِ إِلَيْكُمْ جَمِيعا) : اى مردم ! من فرستاده خدا به سوى همگى شما هستم . (30)
پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله از سالهاى نخست بعثت ، پيوسته در پى فرصتى بود كه به نشر آيين خود در ميان ملل جهان بپردازد، امّا توطئه هاى مختلف دشمنان اسلام به وى فرصت انجام اين كار را نمى داد.
پس از آنكه در سال ششم هجرى پيمان صلح حُديبيّه ميان پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و قريش بسته شد و فكر رسول خدا از خطر حمله قريش آسوده گرديد، پيامبر تصميم گرفت زمامداران وقت و رؤ ساى كشورهاى مختلف آن روز را طى نامه هايى به اسلام دعوت كند و آيين خود را كه از دايره يك عقيده ساده گام فراتر نهاده به صورت يك آيين جهانى درآمده بود به ملل جهان آن روز عرضه نمايد.
پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله شش نفر از ورزيده ترين افراد را طى نامه هايى كه رسالت جهانى آن حضرت در آنها منعكس بود به نقاط مختلف روانه كرد. سفيران هدايت دريك روز رهسپار سرزمينهاى ايران ، روم ، حبشه ، مصر، يمامه ، بحرين و حيره شدند. قيصر، پادشاه روم شرقى ، با خدا پيمان بسته بود كه هرگاه در نبرد با ايران پيروز گردد به شكرانه اين پيروزى ، از مقر حكومت خود قُسطنطنيه پياده به زيارت (بيت المقدس ) رود. او پس ‍ از پيروزى به نذر خود جامه عمل پوشانيد و پياده رهسپار بيت المقدس ‍ گرديد.
(دحيه كلبى ) ماءمور شد نامه رسول خدا صلى الله عليه و آله را به قيصر برساند. او قبلا سفرهاى متعددى به شام داشت و به نقاط مختلف شام كاملا آشنا بود. قيافه گيرا، صورت زيبا و سيرت نيكوى وى شايستگى همه جانبه او را براى انجام اين وظيفه خطير ايجاب مى كرد. وى پيش از آنكه شام را به قصد قُسطنطنيه ترك كند در يكى از شهرهاى شام يعنى (بُصْرى ) (31) اطلاع يافت كه قيصر عازم بيت المقدس است . لذا فورا با استاندار بُصْرى ، به نام حارث بن ابى شمر، تماس گرفت و ماءموريّت خطير و پر اهميّت خود را به او ابلاغ كرد. واقدى (32) مى نويسد: (پيامبر صلى الله عليه و آله دستور داده بود كه نامه را به حاكم بُصْرى بدهد و او نامه را به قيصر برساند). شايد اين دستور از اين نظر صادر شده بود كه پيامبر شخصا از مسافرت (قيصر) آگاهى داشت ، و يا اينكه شرايط و امكانات دحيه محدود بوده و مسافرت تا قسطنطنيه خالى از اشكال و مشقّت نبوده است . در هر صورت ، سفير پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله با حاكم بُصرى تماس گرفت . استاندار، (عدى بن حاتم ) را خواست و او را ماءمور كرد تا همراه سفير پيامبر صلى الله عليه و آله به سوى بيت المقدس بروند و پيام و نامه پيامبر را به دست قيصر برسانند.
ملاقات سفير با قيصر در شهر حمص صورت گرفت . وقتى مى خواست به ملاقات قيصر برود، كارگزاران سلطان به او گفتند كه بايد در برابر قيصر سر به سجده بگذارى و در غير اين صورت به تو اعتنا نخواهد كرد و نامه تو را نخواهدگرفت . دحيه ، سفير خردمند پيامبر اسلام ، گفت : (من ، براى كوبيدن اين سنّتهاى غلط، رنج اين همه راه را بر خود هموار كرده ام . من از طرف صاحب رسالت محمّد صلى الله عليه و آله ماءمورم به قيصر ابلاغ كنم كه بشر پرستى بايد از ميان برود، و جز خداى يگانه كسى مورد پرستش واقع نگردد. با اين ماءموريّت و با اين عقيده و اعتقاد، چگونه مى توانم تسليم نظريّه شما شوم و در برابر غير خدا سجده كنم ؟).
منطق نيرومند و نيز صلابت و استقامت سفير، مورد اعجاب كاركنان دربار قرار گرفت . يك نفر از درباريان خير انديش به دحيه گفت مى توانى نامه را روى ميز مخصوص قيصر بگذارى و برگردى . كسى جز او دست به نامه هاى روى ميز نمى زند و هر موقع نيز نامه را بخواند، شما را به حضور خواهد طلبيد. دحيه از راهنمايى آن مرد تشكّر كرد و نامه را روى ميز قيصر گذارد و بازگشت . قيصر نامه را گشود.

بسم الله الرحمن الرحيم
من محمّد بن عبدالله الى هر قل عظيم الروم ، سلام على من اتّبع الهدى اءمّا بعد فإ نّى اءدعوك بدعاية الا سلام اءسلم تسلم يؤ تك الله اءجرك مرّتين فإ ن تولّيت فإ نّما عليك اثم (الاريسين ) و يا اءهل الكتاب تعالوا إ ليكلمة سواء بيننا و بينكم الّا نعبد إ لّا الله و لا نشرك به شيئا و لا يتّخذ بعضنا بعضا اءربابا من دون الله فإ ن تولّوا فقولوا باءنّا مسلمون (محمّد رسول الله ).

ابتداى نامه ، كه با (بسم الله ) شروع شده بود، توجّه قيصر را به خود جلب كرد و گفت : من از غير سليمان تاكنون چنين نامه اى نديده ام .
سپس مترجم ويژه عربى خود را خواست تا نامه را بخواند و ترجمه كند. او نامه پيامبر را چنين ترجمه كرد:
(نامه اى است ) از محمّد فرزند عبدالله به هرقل بزرگ روم . درود بر پيروان هدايت ! من تو را به آيين اسلام دعوت مى كنم ، اسلام آور تا در امان باشى ، خداوند به تو پاداش مى دهد (پاداش ايمان خود و پاداش ايمان كسانى كه زيردست تو هستند) . اگر از آيين اسلام روى گردانى گناه (اريسان ) نيز بر توست . اى اهل كتاب ، ما شما را به يك اصل مشترك دعوت مى كنيم : به اينكه غير خدا را نپرستيم ، و كسى را انباز او قرار ندهيم ، و بعضى از ما بعضى ديگر را به خدايى نپذيرد. هرگاه (اى محمّد) صلى الله عليه و آله آنان از آيين حق سر برتافتند بگو گواه باشيد كه ما مسلمانيم .
4. نفوذ اسلام به شام
در سال 14 هجرى (برابر با حدود نيمه اول قرن هفتم ميلادى ) شام جزو قلمرو اسلامى گرديد. بدين ترتيب كه ، در زمان خلافت ابوبكر ارتش اسلام به فرمان وى به سوى منطقه شام حركت كرد. پس از درگيريهايى كه بين نيروهاى اسلام و سپاهيان (هرقل ) (هراكليوس ) امپراتور روم شرقى ) در اردن و فلسطين رخ داد، نيروهاى روم شكست خورده به سمت دمشق عقب نشينى كردند و شهر دمشق توسّط مسلمانان محاصره گرديد. در اين هنگام ابوبكر درگذشت (22 جمادى الاخر سال 13 هجرى ) و عمر به خلافت رسيد. سرانجام در تاريخ رجب سال 14 هجرى شهر دمشق سقوط كرد و سربازان تحت فرماندهى خالدبن وليد پس از پيمان صلح از دروازة شرقى ، و سربازان تحت فرماندهى ابوعبيدة جرّاح با درگيرى نظامى از دروازه اى به نام (باب الجابيه ) وارد شهر شدند و ابوعبيده نيز پيمان صلح خالد را تصويب كرد (33) يعقوبى در اين زمينه مى نويسد:
شهر دمشق شهرى است با شكوه و كهن ، كه در دوران جاهليت و اسلام مركز شام بوده است و آن را در همه جندى هاى شام (34) در بسيارى از رودخانه ها و آبادى و رودخانه اعظمش كه (بَرَدا) (35) گفته مى شود، نظيرى نيست . شهر دمشق در سال 14 هجرى و در عهد خلافت عمربن خطاب گشوده شد و (ابوعبيدة بن جراح ) آن را پس از يك سال محاصره از دروازه اى به نام (باب الجابية ) به صلح فتح نمود و خالد بن وليد از دروازه ديگرش به نام (باب الشرقى ) بدون صلح درآمد و به عمر بن خطاب نوشتند و او هم عمل ابوعبيده را روا داشت . (36)
البته در پيروزى مسلمانان ، آمادگى مردم آن منطقه جهت پذيرش اسلام بى تاءثير نبود و عواملى مانند نزديكى مردم آن منطقه از نظر آداب و رسوم به عرب ، رفتار ساده سپاهيان فاتح اسلام با مردم ، مالياتهاى سنگينى كه حكومتهاى قبلى از آنان مى گرفتند، خستگى مردم از بحثها و جدالهاى كلامى و مكتبهاى فكرى گوناگون كه در مسيحيت آن منطقه پديد آمده بود، مردم آن سامان را از مسيحيت و حكومت روميان رويگردان ساخته بود. (37)
در هرحال از آن تاريخ به بعد، منطقة شام به قلمرو اسلامى پيوست و از سال 40 هجرى ، كه معاويه پس از شهادت اميرالمؤ منين على عليه السلام زمام امور مسلمانان را در دست گرفت ، تا سال 132 هجرى (دمشق ) پايتخت حكومت بنى اميه بود. در اين تاريخ به دنبال سقوط سلسله بنى اميه با انقلاب عباسيان ، كه با پشتيبانى شيعيان و ايرانيان موجب به قدرت رسيدن عباسيان گرديد، شام اعتبار سابق خود را از دست داد و بغداد به عنوان پايتخت انتخاب گرديد. (38)
پس از سقوط بنى اميه ، شام ادوار مختلفى را طى كرده است ، كه شرح آن نيازمند كتابى ديگر است .

بخش سوم : شجرة ملعونة بنى اميّه
(وَ ما جَعلْنا الرُّؤْيَا الَّتى اءرَيْناكَ إ لّا فِتْنَةً للنّاسِ وَالشَّجَرَةَ الْمَلْعُونَةَ (39) فى الْقُرْآنِ وَ نُخَوِّفُهُمْ فَما يَزيدُهُمْ إ لّا طُغْيانا كبيرا)(40)
مفسّرين ، عموما، در تفسير آية شريفه فوق نوشته اند كه : رسول اكرم صلى الله عليه و آله در خواب ديد ميمونها بر منبر وى بالا مى روند و سخت متاءثّر گرديد. جبرئيل ، پيك الهى ، نازل شد و خواب را چنين تعبير نمود: بنى اُميّه بر بنى هاشم غلبه مى كنند و از منبر رسول خدا صلى الله عليه و آله بالا مى روند، آنان شجره ملعونه هستند. روايت شده كه از اين تاريخ به بعد، ديگر كسى خنده بر لب پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله نديد. (41)
نيز از جمله آياتى كه در ذمّ بنى اُميّه نازل شده ، سوره مباركه قدر است . مقصود از (الف شهر) دراين سوره ، طول دوران دولت بنى اُميّه است كه هزار ماه طول كشيد و از بركات و ثواب ليلة القدر محروم بودند و خير اُخروى يك شب قدر، از خير دنيوى هزار ماه رياست بنى اُميّه بيشتر است . چنانچه فخر رازى در تفسير كبير، و ابن اثير در اُسْدُ الغابه ، از حضرت امام مجتبى عليه السلام نقل مى كنند كه رسول خدا صلى الله عليه و آله در خواب بنى اُميّه را ديد كه پاى بر منبرش مى گذارند، و طبق روايتى : چون بوزينگان بر آن جست و خيز مى كنند. حضرت از اين صحنه ناراحت شد. پس خداى بزرگ ، سوره مباركه (إ نّا اءنزلناه ) را فرستاد، يعنى هزار ماه ملك بنى اُميّه . قاسم ، كه راوى حديث است ، گفته است حساب كرديم ، ديديم دوران حكومت بنى اُميّه هزار ماه به طول انجاميد. (42)
مسعودى در مروج الذهب آورده است كه : جمع مدّت سلطنت بنى اُميّه تا زمانى كه منقرض شدند و خلافت به بنى عبّاس منتقل شد، بدون كم و زياد، هزارماه كامل بوده است .
آيا بنى اُميّه از قريش بودند؟!
در اصل و نسب بنى اُميّه و پاره اى از افراد مشهورشان ، سخن بسيار است . در ردّ نسبت بنى اُميّه به قريش گفته شده است كه اُميّه ، نياى آنان ، بنده اى رومى بود، عبدالشمس او را خريد و به رسم عرب در جاهليّت او را پسر خود خواند. مؤ يّد اين مطلب ، كلام اميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليه السلام در يكى از نامه هايش به معاويه است كه مرقوم فرمود: (ليس اُميّة كهاشم ، و لا حرب كعبد المطلّب ، و لا اءبوسفيان كاءبى طالب ، و لا المهاجر كالطليق ، و لا الصريح كاللّصيق ) .
به تصريح دانشمندان ، مانند محمّد عبده مصرى در شرح نهج البلاغه ، صريح به كسى گويند كه صحيح النسب باشد، ولصيق كسى است كه بيگانه بوده و او را به فاميل و قبيله وى چسبانده باشند.
اُميّه مرد بدنامى بود كه متعرّض زنان مى شد و به فحشا و زنا معروف بود. وى همان كسى است كه چون به ده سال جلاى وطن محكوم شد، از مكّه به شام رفت و در آنجا ده سال ماند و با زن يهودى شوهردارى زنا كرد.
آن زن در بستر شوهرش ، كه فردى يهودى بود، پسرى آورد و اميه او را فرزند خود خواند و بر وى نام ذكوان نهاد و او را مكنّى به ابو عمرو ساخت . سپس ‍ زن خودش را در زمان حيات خود به او داد، و اين ذكوان پدر ابومعيط وجد عقبه - پدر وليد بن عقبه ، برادر مادرى عثمان - است . (43)

خاندان ابوسفيان
در ميان كسانى كه در مقابل دعوت اسلام به توحيد و خداپرستى عناد ورزيده و لجوجانه مخالفت كردند و مقاومت نشان دادند، ابوسفيان فساد و عناد و اصرارش از همگان بيشتر بود. وى براى جلوگيرى از انوار تابناك اسلام تلاش بسيار كرد و در بدر و احد و خندق ، از سران مشركين ، و در اُحد و خندق سردار لشگر و زعيم سپاه كفر بود.
ابوسفيان و زن و فرزندانش ، هر چه توانستند رسول اكرم صلى الله عليه و آله را آزار دادند و از شرك و كفر پشتيبانى كردند. در جنگ بدر سه تن از فرزندانش چ معاويه ، حنظله و عمرو - شركت داشتند. على عليه السلام حنظله را كشت و عمرو را اسير كرد، ولى معاويه گريخت و شدّت فرار وى از جنگ چنان بود كه وقتى به مكّه رسيد پاهايش ورم كرده بود! (44)
هند جگرخوار!
مادر معاويه در تاريخ به هند جگرخوار مشهور است ، زيرا وى جگر حمزه سيّدالشّهدا، عموى بزرگوار رسول خدارا صلى الله عليه و آله در جنگ اُحد به علّت دشمنى با آن حضرت به دندان جويد و قطعات جگر را به رشته كشيد و بر گردن آويخت ! اين زن نيز، مانند شوهرش ابوسفيان ، با رسول خدا صلى الله عليه و آله و اسلام سخت دشمن بود، بلكه شايد دشمنى وى شديدتر بود.
ابوسفيان ، دشمن اسلام و پيامبر صلى الله عليه و آله
پدر معاويه ، ابوسفيان است كه آزار و دشمنى او نسبت به پيشواى اسلام از آغاز بعثت تا زمان رحلت آن حضرت ، آشكارتر از (كفر ابليس ) است . وى رهبرى دشمنان رسول خدا صلى الله عليه و آله از كفّار قريش و مشركين مكّه ، را برعهده داشت و هميشه پرچم كفر را بر ضدّ نهضت جوان اسلام به دوش مى كشيد. او در مكّه دامها و نيرنگهاى بسيارى را عليه مقام رسالت به كار گرفت ، و زمانى هم كه حضرت به مدينه رفت ، بر ضد ايشان ، دست به ايجاد جنگهاى مختلفى زد تا از بت پرستى و رذايل اخلاقى دفاع نمايد و رسالت الهى پيامبر صلى الله عليه و آله و فضايل اخلاقى يى را كه هدف آن حضرت بود ريشه كن سازد. (45) زمخشرى ، دانشمند مشهور اهل سنّت ، گويد: ابوسفيان مردى كوتاه قامت و بدشكل بود و هند، صباح را (كه مزدور و اجير ابوسفيان بوده و از طراوت جوانى برخوردار بود) به نظر خريدارى نگاه مى كرد و عاقبت نيز نتوانست خوددارى كند و لذا او را به سوى خويش ‍ خواند و در ميان آن دو ارتباط پنهانى برقرار گشت . اين روابط نامشروع تا آنجا بالا گرفت كه پاره اى از مورخين معتقدند علاوه بر معاويه ، عتبه (فرزند ديگر ابوسفيان ) هم در حقيقت از صباح بوده است ! و نيز گفته اند: هند از به دنيا آوردن اين طفل در منزل ابوسفيان خشنود نبود، لهذا سر به بيابانها نهاد و كودك خود، عتبه ، را در تنهايى به دنيا آورد.
خاندان بنى اُميّه
رسول اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: عدل و داد، هنگامى كه در ميان پيروان من از بين خواهد رفت كه مردى به نام يزيد از امويان زمامدار مسلمانان گردد. (46)
امويان ، اين خاندان رانده شده و منفور، نه از مهاجرين بودند و نه از انصار.
آنان ثروت مسلمانان را به غارت بردند، دين سازى كردند، و مسلمانان را به بردگى گرفتند. (47)
سراسر دوره بنى اُميّه جز رجعت به عصر جاهليّت ، و پيروى از كفر و الحاد چيز ديگرى نيست (48)
ابوسفيان گفت : پروردگارا، بار ديگر دوران جاهليّت را به ما بازگردان و حكومت و خودمختارى تازيان را زنده كن !(49)
نيز گفت : سوگند به خدا، اگر زنده بمانم حكومت را از دست هاشميان بيرون خواهم آورد. (50)
پسرش معاويه هم ، پس از تحميل صلح بر امام حسن مجتبى عليه السلام ، صراحتا گفت : من در راه دين با شما نجنگيدم ، بلكه تنها به اين علّت با شما ستيز كردم كه بر شما حكومت كنم (51)
هنگامى كه عثمان به خلافت رسيد، ابوسفيان بر او وارد شده و اظهار داشت : خلافت را چون (گوى ) در دست بنى اُميّه بچرخان ، كه خلافت و رسالت جز سلطنت چيز ديگرى نيست و من بهشت و جهنّمى نمى فهمم . (52)
در حدود پنجاه سال پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله ، بيست سال بعد از شهادت اميرالمؤ منين عليه السلام ، و ده سال بعد از شهادت امام حسن مجتبى عليه السلام بود كه در نيمه ماه رجب سال شصتم هجرت معاوية بن ابى سفيان از دنيا رفت . معاويه در حدود چهل و دو سال در دمشق امارت و خلافت كرده بود: حدود پنج سال از طرف خليفه سوم امير شام بود؛ كمتر از پنج سال هم در زمان خلافت اميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليه السلام و همچنين حدود شش ماه در خلافت امام حسن عليه السلام حكومت شام را در دست داشت . و در اين مدت دائما با على و حسن بن على عليه السلام در جنگ و ستيز بود. افزون بر اين همه ، چيزى كمتر از بيست سال هم خلافت اسلامى را در چنگ داشت و در اواخر عمر خود براى خلافت فرزندش از مردم مسلمان بيعت گرفت .
عثمان و معاويه ، سرسلسله چهارده نفر خلفاى سفيانى و مروانى بنى اُميه هستند كه از سال 41 تا سال 132 هجرى مدت هزارماه حكومت اسلامى را به دست داشتند.(53)
جنايات معاويه بيشمار است : وى با امام حسن عليه السلام صلح كرده و بر خلاف مواد آن عمل كرد. چنانكه بر خلاف تعهداتش شيعيان على عليه السلام را در فشار شديدى قرار داد، و از جمله حجر بن عدى و 6 نفر از ياران او را كشت . قدرت معاويه به جايى رسيده بود كه هرچه مى خواست مى كرد.

خاندان ابوسفيان
در ميان كسانى كه در مقابل دعوت اسلام به توحيد و خداپرستى عناد ورزيده و لجوجانه مخالفت كردند و مقاومت نشان دادند، ابوسفيان فساد و عناد و اصرارش از همگان بيشتر بود. وى براى جلوگيرى از انوار تابناك اسلام تلاش بسيار كرد و در بدر و احد و خندق ، از سران مشركين ، و در اُحد و خندق سردار لشگر و زعيم سپاه كفر بود.
ابوسفيان و زن و فرزندانش ، هر چه توانستند رسول اكرم صلى الله عليه و آله را آزار دادند و از شرك و كفر پشتيبانى كردند. در جنگ بدر سه تن از فرزندانش چ معاويه ، حنظله و عمرو - شركت داشتند. على عليه السلام حنظله را كشت و عمرو را اسير كرد، ولى معاويه گريخت و شدّت فرار وى از جنگ چنان بود كه وقتى به مكّه رسيد پاهايش ورم كرده بود! (44)
هند جگرخوار!
مادر معاويه در تاريخ به هند جگرخوار مشهور است ، زيرا وى جگر حمزه سيّدالشّهدا، عموى بزرگوار رسول خدارا صلى الله عليه و آله در جنگ اُحد به علّت دشمنى با آن حضرت به دندان جويد و قطعات جگر را به رشته كشيد و بر گردن آويخت ! اين زن نيز، مانند شوهرش ابوسفيان ، با رسول خدا صلى الله عليه و آله و اسلام سخت دشمن بود، بلكه شايد دشمنى وى شديدتر بود.
ابوسفيان ، دشمن اسلام و پيامبر صلى الله عليه و آله
پدر معاويه ، ابوسفيان است كه آزار و دشمنى او نسبت به پيشواى اسلام از آغاز بعثت تا زمان رحلت آن حضرت ، آشكارتر از (كفر ابليس ) است . وى رهبرى دشمنان رسول خدا صلى الله عليه و آله از كفّار قريش و مشركين مكّه ، را برعهده داشت و هميشه پرچم كفر را بر ضدّ نهضت جوان اسلام به دوش مى كشيد. او در مكّه دامها و نيرنگهاى بسيارى را عليه مقام رسالت به كار گرفت ، و زمانى هم كه حضرت به مدينه رفت ، بر ضد ايشان ، دست به ايجاد جنگهاى مختلفى زد تا از بت پرستى و رذايل اخلاقى دفاع نمايد و رسالت الهى پيامبر صلى الله عليه و آله و فضايل اخلاقى يى را كه هدف آن حضرت بود ريشه كن سازد. (45) زمخشرى ، دانشمند مشهور اهل سنّت ، گويد: ابوسفيان مردى كوتاه قامت و بدشكل بود و هند، صباح را (كه مزدور و اجير ابوسفيان بوده و از طراوت جوانى برخوردار بود) به نظر خريدارى نگاه مى كرد و عاقبت نيز نتوانست خوددارى كند و لذا او را به سوى خويش ‍ خواند و در ميان آن دو ارتباط پنهانى برقرار گشت . اين روابط نامشروع تا آنجا بالا گرفت كه پاره اى از مورخين معتقدند علاوه بر معاويه ، عتبه (فرزند ديگر ابوسفيان ) هم در حقيقت از صباح بوده است ! و نيز گفته اند: هند از به دنيا آوردن اين طفل در منزل ابوسفيان خشنود نبود، لهذا سر به بيابانها نهاد و كودك خود، عتبه ، را در تنهايى به دنيا آورد.
خاندان بنى اُميّه
رسول اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: عدل و داد، هنگامى كه در ميان پيروان من از بين خواهد رفت كه مردى به نام يزيد از امويان زمامدار مسلمانان گردد. (46)
امويان ، اين خاندان رانده شده و منفور، نه از مهاجرين بودند و نه از انصار.
آنان ثروت مسلمانان را به غارت بردند، دين سازى كردند، و مسلمانان را به بردگى گرفتند. (47)
سراسر دوره بنى اُميّه جز رجعت به عصر جاهليّت ، و پيروى از كفر و الحاد چيز ديگرى نيست (48)
ابوسفيان گفت : پروردگارا، بار ديگر دوران جاهليّت را به ما بازگردان و حكومت و خودمختارى تازيان را زنده كن !(49)
نيز گفت : سوگند به خدا، اگر زنده بمانم حكومت را از دست هاشميان بيرون خواهم آورد. (50)
پسرش معاويه هم ، پس از تحميل صلح بر امام حسن مجتبى عليه السلام ، صراحتا گفت : من در راه دين با شما نجنگيدم ، بلكه تنها به اين علّت با شما ستيز كردم كه بر شما حكومت كنم (51)
هنگامى كه عثمان به خلافت رسيد، ابوسفيان بر او وارد شده و اظهار داشت : خلافت را چون (گوى ) در دست بنى اُميّه بچرخان ، كه خلافت و رسالت جز سلطنت چيز ديگرى نيست و من بهشت و جهنّمى نمى فهمم . (52)
در حدود پنجاه سال پس از رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله ، بيست سال بعد از شهادت اميرالمؤ منين عليه السلام ، و ده سال بعد از شهادت امام حسن مجتبى عليه السلام بود كه در نيمه ماه رجب سال شصتم هجرت معاوية بن ابى سفيان از دنيا رفت . معاويه در حدود چهل و دو سال در دمشق امارت و خلافت كرده بود: حدود پنج سال از طرف خليفه سوم امير شام بود؛ كمتر از پنج سال هم در زمان خلافت اميرالمؤ منين على بن ابى طالب عليه السلام و همچنين حدود شش ماه در خلافت امام حسن عليه السلام حكومت شام را در دست داشت . و در اين مدت دائما با على و حسن بن على عليه السلام در جنگ و ستيز بود. افزون بر اين همه ، چيزى كمتر از بيست سال هم خلافت اسلامى را در چنگ داشت و در اواخر عمر خود براى خلافت فرزندش از مردم مسلمان بيعت گرفت .
عثمان و معاويه ، سرسلسله چهارده نفر خلفاى سفيانى و مروانى بنى اُميه هستند كه از سال 41 تا سال 132 هجرى مدت هزارماه حكومت اسلامى را به دست داشتند.(53)
جنايات معاويه بيشمار است : وى با امام حسن عليه السلام صلح كرده و بر خلاف مواد آن عمل كرد. چنانكه بر خلاف تعهداتش شيعيان على عليه السلام را در فشار شديدى قرار داد، و از جمله حجر بن عدى و 6 نفر از ياران او را كشت . قدرت معاويه به جايى رسيده بود كه هرچه مى خواست مى كرد.

شجره نفرين شده !
رسول خدا فرمود: (إ ذا راءيتم معاوية على منبرى فاقتلوه ) (54) يعنى ، وقتى معاويه را بالاى منبر من ديديد، او را بكشيد.
روزى پيامبر گرامى ، ابن عبّاس را براى احضار معاويه فرستاد. ابن عبّاس ‍ رفت تا معاويه را احضار كند، ديد مشغول غذا خوردن است . در بازگشت عرضه داشت : غذا مى خورد. حضرت فرمود: (لا اءشبع الله بَطَنه ) (55) يعنى ، خداوند هيچ گاه شكم او را سير نكند!
در نتيجة نفرين رسول خدا صلى الله عليه و آله ، معاويه هيچ وقت در غذا خوردن سير نمى شد. وى مى گفت : دست كشيدن من از غذا براى سيرى از آن نيست ، بلكه از جهت خستگى از خوردن است ! معاويه شراب مى خورد و به اسم اسلام حكومت مى كرد

جاريه و معاويه
نام يكى از رؤ ساى عشاير عرب ، (جاريه ) بود. به طورى كه (اقرب الموارد)، از كتب مشهور لغت ، مى گويد: يكى از معانى جاريه ، (الحيّة من جنس ‍ الافعى ) است . يعنى ، جاريه يك نوع مار از جنس افعى است . جاريه مردى قوى ، صريح اللّهجه و با شخصيّت بود. او و كسانش از حكومت ظالمانه معاويه ناراضى بودند و در دل نسبت به وى كينه و دشمنى داشتند. معاويه كه بدبينى او و كسانش را احساس كرده بود تصميم گرفت روزى در برابر مردم به وى توهين كند و نامش را وسيله تمسخر و تحقير او قرار دهد. فرصتى پيش آمد و جاريه با معاويه روبرو شد.
معاويه گفت : تو چقدر نزد قوم و قبيله ات پست و ناچيزى كه اسم ترا افعى گذارده اند. جاريه فورا و بدون تامل گفت : تو چقدر نزد قوم و قبيله ات پست و ناچيزى كه اسم ترا معاويه گذارده اند (معاويه به معنى سگ ماده است !) (57) معاويه از اين جواب سخت ناراحت شد و گفت : بى مادر، ساكت باش !
جاريه پاسخ داد: من مادر دارم كه مرا زاييده است . به خدا قسم دلهايى كه بغض ترا در خود مى پرورد، در سينه هاى ماست و شمشيرهايى كه با آنها با تو نبرد خواهيم كرد در دستهاى ماست ؛ تو قادر نيستى به ستم ما را هلاك كنى و به زور بر ما حكومت نمايى . تو در حكومتت با ما عهد و پيمانى بسته اى و ما نيز طبق آن متعهّد شده ايم كه از تو اطاعت كنيم ؛ اگر تو به پيمانت با ما وفا كنى ما هم در اطاعت از تو پايدار خواهيم بود و اگر تخلّف نمايى بدان كه پشت سر ما مردان نيرومند و نيزه هاى برنده قرار دارند.
معاويه كه از صراحت گفتار و روح آزاد جاريه خود را سخت شكست خورده مى ديد، گفت : خداوند مانند ترا در جامعه زياد نكند!
شريك بن اعور و معاويه
شريك بن اعور، سيد و بزرگ قوم خود بود و در زمان معاويه مى زيست . وى شكل و شمايل بدى داشت . اسمش شريك بود و پدرش نيز اعور نام داشت كه به معنى كسى است كه يك چشمش معيوب باشد.
در يكى از روزهايى كه معاويه در اوج قدرت بود، شريك بن اعور به مجلس ‍ او آمد. معاويه ، از اسم نامطبوع وى و پدرش ، و همچنين از قيافه ناخوشايند او، سوء استفاده كرده و او را به باد تحقير و اهانت گرفت .
معاويه گفت : نام تو شريك است و براى خدا شريكى نيست ، و تو پسر اعورى و سالم از اعور بهتر است ، نيز صورت نازيبايى دارى و خوشگل بهتر از بدگل است . چگونه قبيله ات كسى چون تو را به سيادت و آقايى خود برگزيده اند؟
شريك در جواب گفت : به خدا قسم ، تو معاويه هستى و معاويه سگى است كه عوعو مى كند. تو عوعو كردى و نامت را معاويه گذاردند. تو فرزند حرب و صخرى و زمين همواره از زمين سنگلاخ بهتر است . با اين همه ، چگونه به مقام زمامدارى مسلمين نايل آمده اى ؟
سخنان شريك بن اعور، معاويه را شكست داد و معاويه شريك را قسم داد كه از مجلس وى خارج شود. (58)
دو سياست متضاد
فرمان على بن ابى طالب عليه السلام به لشكريانش : كوچكترين خونى را، بنا حق ، بر زمين جارى نسازيد. دستور معاويه به لشگريان : از كشتن زنان و كودكان نيز دست برنداريد. (59) معاويه دستور داد در بلاد اسلامى گردش كنند و هر كس را كه از هوا خواهان على عليه السلام است بكشند. ولى على بن ابى طالب عليه السلام به واليانش مى فرمود: با كسى كه با تو نجنگد پيكار مكن و بر مسيحيان و يهوديانى كه با مسلمانان عهد بسته اند ستم مكن .
گور معاويه كجاست ؟
سيد محمد صادق طباطبائى - رجل معروف ايران در عصر مشروطه و پهلوى ، و رئيس پيشين مجلس شوراى ملى - در سال 1335 شمسى مسافرتى به سوريه مى كند. در آنجا به فكر مى افتد ببيند گور معاويه كجاست و چه وضعى دارد؟
طباطبائى از هر كس مى پرسد گور معاويه كجاست ؟ همه با يك ديد نفرت آميز به او پاسخ كوتاهى مى دهند و از راهنمايى وى خوددارى مى كنند. ولى وى مصرانه اين جستجو را دنبال مى كند و سرانجام در يكى از محلات پشت شهر تنها يك درشكه چى را مى يابد كه ، با گرفتن دست مزد مضاعف ، حاضر به بردن طباطبائى سر قبر معاويه مى شود. آن هم با اين شرط كه طباطبائى را به خارج شهر و نزديكى آرامگاه معاويه ببرد و آنجا او را پياده كرده و باز گردد و بقيه راه را خود طباطبائى پياده برود.
بهتر است از اين به بعد رشته كلام را به دست خود طباطبائى داده و بدون ذره اى كم و كاست گفته او را بشنويم :
مسافت زياد نبود، رسيديم . حياط خرابه محقرى مشتمل بر دو اطاق كوچك و فضايى در حدود 20 متر بود. سه پله مى خورد. پايين رفتيم . وسط حياط، حوض كوچك و مخروبه اى با آب گنديده ، كه سه مرغابى در آن زندگى مى كردند، وجود داشت . پيرزنى در گوشه حياط نشسته بود. دوكى در دست (داشت ) و مقدارى پشم در جلويش بود و نخ مى رشت . همين كه ما را ديد گفت : اينجا چه كار داريد؟
گفتم : آمده ام قبر معاويه را ببينم ، كجاست .
گفت : معلوم مى شود شما عراقى هستيد، براى اينكه از اهل شام كسى اينجا نمى آيد، و با دست يكى از اطاقها را كه در چوبى كهنه اى داشت نشان داد. در را باز كردم ، اطاقى بود به مساحت ده دوازده متر كه محل دو قبر در آن ظاهر بود: روى يكى از قبرها پارچه سبز رنگ رفته و مندرس افتاده بود و دو شمعدان مسى قديمى هم رويش گذارده بودند؛ و قبر ديگر ساده و بى پيرايه بود. قدرى ايستادم و مانند كسى كه فاتحه بخواند مقدارى لعن به معاويه و بنى اُميّه فرستادم و از در بيرون آمدم !

جواز لعن بر معاويه
عين الا ئمّه روايت مى كند كه به ده دليل ، لعن بر معاويه رواست :
1. خروج او از اطاعت اميرالمؤ منين على عليه السلام
2. شمشير كشيدن او بر روى اميرالمؤ منين على عليه السلام
3. غصب كردن حقّ حضرت اميرالمؤ منين على عليه السلام
4. انكار اهل بيت عليه السلام
5. خود را مستحق امامت شناختن .
6. كتمان فضل اميرالمؤ منين على عليه السلام
7. جسارت به اميرالمؤ منين على عليه السلام بر سر منبرها.
8. بهتان بر آن سرور نهادن به خون عثمان .
9. ولايت بر اُمّت را به يزيد كافر دادن .
10 قتل حسن بن على عليه السلام و وصيّت كردن به قتل امام حسين عليه السلام
پس معاويه مستحق لعن باشد، بى شرط.(61

امام حسين عليه السلام يگانه حامى دين اسلام
معاويه لعنة الله عليه در طول خلافت بيست ساله خود پايه هاى حكومت فرزند فرومايه اش يزيد را، كه عصاره فساد و ثمره شوم شجره اموى بود، محكم و استوار ساخت .
پس از درگذشت معاويه ، مردى روى كارآمد كه نه تنها تربيت دينى نداشت ، بلكه با اسلام و پيامبر صلى الله عليه و آله روى كينه توزيهاى دوران جاهليّت و جنگهاى بدر و اُحُد و احزاب شديدا مخالف بود. حكومتى كه بايد پاسدار رسالت اسلام ، مجرى قوانين و حدود، نماينده افكار و آراى مسلمانان ، و تجسّم روح جامعه اسلامى باشد، به دست مرد پليدى افتاد كه آشكارا موضوع رسالت و وحى محمد صلى الله عليه و آله را انكار مى كرد و بسان جدّ خود، ابوسفيان ، همه را پندارى بيش نمى دانست . (62) آيا در چنين اوضاع و احوال ، و با انتشار فساد در حوزه هاى حكومت اسلامى ، و نفوذ عناصر مرتجع كه مى خواستند اوضاع را به دوران جاهليت بازگردانند، حضرت حسين بن على عليه السلام كه نمونه تقوى و پرهيزگارى و سمبل آزادى و يگانه حامى دين و ياور پيامبر صلى الله عليه و آله بود مى توانست دست بيعت به چنين مردى بدهد و بر جنايات و ستمكاريها و منويّات پليد او صحّه بگذارد؟
هنگامى كه وليد، استاندار مدينه ، امام عليه السلام را به استاندارى دعوت كرد و نامه يزيد را براى او خواند و از حضرت خواست كه با يزيد بيعت كند، وى در پاسخ گفت : (إ نّا اءهل بيت النبوّة و معدن الرسالة و مختلف الملائكة ، بنا فتح الله ) و بنا ختم ...) (63)
ما خاندان نبوّت و معدن رسالتيم و مركز آمد و رفت فرشتگان . خداى متعال بنيان دين را به دست مردى از ما خاندان بنياد نهاد و كار حاكميّت آن بر جهان را نيز به دست ما به پايان خواهد رساند. و يزيد مردى است فاسق و بزهكار، شرابخوار، قاتل بى گناهان و متجاهر به فسق ؛ مثل منى با اين سوابق درخشان ، با چنين كسى هرگز دست بيعت نمى دهد.
بدينگونه ، امام عليه السلام با نهضت و قيام سازنده خود، ماهيت كثيف اين حكومت را به مسلمانان جهان نشان داد وپرده از روى منويات خطرناك آن برداشت . سرانجام نيز با خون سرخ خويش ، احساسات مردم را بر ضد امويان بسيج كرد و چيزى نگذشت كه در تمام اقطار اسلامى قيامهايى روى داد كه نهايتا منجر به نابودى كامل حكومت امويان گرديد.
(64)
در حكومت معاويه ، مردان شجاع و نامى فراوانى از مسلمين ، چون حجر بن عدى و رُشَيد هجرى ، را به جرم محبّت اهل بيت و ولاى على عليه السلام كشتند. علاوه بر همه اينها، معاويه با تمهيد مقدماتى ننگين ، سبط اكبر رسول خدا صلى الله عليه و آله يعنى امام دوّم شيعيان جهان حسن بن على عليه السلام را مسموم و شهيد ساخت

حمايت امام حسين عليه السلام از مظلوم
شدّت علاقة امام حسين عليه السلام به دفاع از مظلوم و حمايت از ستمديدگان را مى توان در داستان ارينب و همسرش ، عبدالله بن سلام ، دريافت كه اجمال و فشرده آن را در اينجا متذكّر مى شويم :
يزيد در زمان ولايت عهدى ، با اينكه همه نوع وسايل شهوترانى و كامجويى و كامروايى از قبيل پول ، مقام ، كنيزان رقاصه و.... را در اختيار داشت ، چشم ناپاك و هرزه اش را به بانوى شوهردار عفيفى دوخته بود.
پدرش معاويه ، به جاى آنكه در برابر اين رفتار زشت و ننگين عكس العمل كوبنده اى نشان دهد، با حيله گرى و دروغپردازى و فريبكارى ، مقدماتى فراهم ساخت تا آن زن پاكدامن مسلمان را از خانه شوهر جدا ساخته به بستر گناه آلوده پسرش يزيد بكشاند. حسين بن على عليه السلام كه از قضيه با خبر شد در برابر اين تصميم زشت ايستاد و نقشه شوم معاويه را نقش بر آب ساخت . وى با استفاده از يكى از قوانين اسلام زن را به شوهرش ، عبدالله بن سلام ، بازگرداند و دست تعدّى و تجاوز يزيد را از سر خانواده اى مسلمان و پاكيزه قطع كرد و با اين كار همّت و غيرت هاشميين را نمايان ساخت و علاقه مندى خود را به حفظ نواميس جامعه مسلمان ابراز داشت و اين رفتار سبب شد كه مفاخر آل على عليه السلام و دنائت و ستمگرى بنى اُميّه ، براى هميشه در تاريخ به يادگار ماند.(66)
وصيّت معاويه به يزيد
معاويه ، در مرض وفات خويش ، پسرش يزيد را نزد خود خواند و وصيتهايى بدين مضمون به او كرد:
پسرم ، من رنج بار بستن و رفتن بدين سوى و آن سوى را از تو كفايت كردم و كارها را براى تو آسان نمودم و دشمنان را خوار كردم و گردنكشان عرب را براى تو خاضع نمودم و براى تو آن چيز را فراهم نمودم كه كسى براى فرزندش فراهم ننمود. پس اهل حجاز را مراعات كن كه اصل تواند. هر كه از حجاز نزد تو آيد او را گرامى دار و هركه غايب باشد احوال او را بپرس . مردم عراق را مراعات نما و حتى اگر از تو بخواهند كه هرروز عاملى را عزل كنى بكن . چه ، عزل يك عامل براى تو آسانتر از آن است كه صد هزار شمشير به روى تو كشيده شود. اهل شام را رعايت كن و آنها را محرم راز خويش قرار ده ؛ اگر از دشمنى بيم داشتى از آنان طلب كمك كن ، و زمانى كه به مقصود خويش رسيدى ، آنها را به بلاد شام بازگردان ، چون اگر در غير بلاد شام بمانند، اخلاق آنها دگرگون خواهد شد.
من نمى ترسم كه در امر خلافت كسى با تو به نزاع برخيزد، مگر چهار كس از قريش : حسين بن على عليه السلام ؛ عبدالله بن عمر؛ عبدالله بن زبير؛ و عبدالرّحمن بن ابى بكر.
1. امّا عبدالله بن عمر، او مردى است كه عبادت ، وى را از كار انداخته است و اگر همگان با تو بيعت كنند و كسى غير او نماند، او نيز با تو بيعت خواهد كرد؛
2. و امّا حسين بن على عليه السلام ، پس او مردى سبك خيز و تند مزاج است و مردم عراق او را رها نمى كنند تا به خروج وادارش كنند. پس اگر بر تو خروج كرد و تو بر او ظفر يافتى ، از وى درگذر كه او خويشاوند ما بوده و بر ما حقّى عظيم دارد و از خاندان پيغمبر صلى الله عليه و آله است ؛
3. و امّا عبدالرّحمن بن ابى بكر، پس هر چه اصحاب بپسندند او متابعت كند و فكر و همّتش جز مصروف زنان و لهو و لعب نيست .
4. و امّا آن كسى كه مانند شير بر زانو نشسته آماده فرو جستن بر تو مى باشد و مانند روباه ترا بازى مى دهد و اگر فرصتى يافت بر تو مى جهد، عبدالله بن زبير است . اگر با تو چنين كرد و تو بر او ظفر يافتى ، بند از بند وى جداساز و خون كسان خود را تا مى توانى حفظ كن .(67)
مرحوم محدّث قمى مى فرمايد: نام عبدالرحمن اين چنين آمده است و صحيح نيست چون عبدالرحمن بن ابى بكر پيش از معاويه درگذشت .(68)

يزيد جنايتكار!
پدر يزيد: معاويه ، مادرش : (ميسون ) صحرانشين ، و معلم سرخانه اش : سرجون رومى بود. يزيد كينه و دشمنى با بنى هاشم و خاندان پيامبر صلى الله عليه و آله و نظاير اين گونه امور را از پدر؛ روحيه صحرانشينى (آزادى و لاقيدى افراطى ) و پندارهاى خرافى جاهلى را از مادر؛ و ميگسارى و دشمنى با اسلام و مسلمانان را از معلّم مسيحى و روميش فراگرفت .
به شهادت تاريخ ، يزيد هيچگونه شخصيّت و علايق دينى نداشت . وى جوانى بود كه حتّى در زمان حيات پدر، اعتنايى به اصول و قوانين اسلام نمى كرد و كارى جز عيّاشى و بى بند و بارى و شهوترانى نمى شناخت . يزيد در سه سال حكومت خود، فجايعى به راه انداخت كه از صدر تاريخ اسلام تا آن روز، با آن همه فتنه ها كه در گذشته رخ داده بود، سابقه نداشت .
درسال اول ، حضرت حسين بن على عليه السلام را كه سبط پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله بود با فرزندان و خويشان و يارانش به فجيعترين وضعى كشت و زنان و كودكان و اهل بيت پيغمبر را به همراه سرهاى بريده شهدا در شهرها گردانيد (69) در سال دوم ، مدينه را قتل عام كرد و خون و مال و عرض ‍ مردم را سه روز بر لشكريان خود مباح ساخت . (70) در سال سوم نيز كعبة مقدّسه را خراب كرده و آتش زد.(71)
پس از يزيد، آل مروان كه تيره ديگرى از بنى اُميّه بودند، زمام حكومت اسلامى را (به تفصيلى كه در تواريخ ضبط شده ) در دست گرفتند. حكومت اين دسته ، يازده نفرى ، كه نزديك به هفتاد سال ادامه داشت ، روزگار تيره و شومى را براى اسلام و مسلمين به وجود آورد كه در تاريخ كمتر نظير دارد. در عصر آنان ، جز يك امپراطورى عربى استبدادى ، كه نام خلافت اسلامى ! بر آن گذاشته شده بود، بر جهان اسلام حكومت نمى كرد و در دوره حكومت اينان كار به جايى كشيد
كه خليفه وقت كه به اصطلاح جانشين پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله و يگانه حامى دين شمرده مى شد، بى محابا تصميم گرفت بالاى خانه كعبه غرفه اى بسازد تا در موسم حج در آنجا مخصوصا به خوشگذرانى بپردازد!(72)
يزيد هوس باز!
زمانى ، ارتش اسلام در (فرقدونه ) براى حمله به روم به انتظار يزيد متوقّف مانده بود. مجاهدين مسلمان ، از سوء موقعيّت گرفتار قحط و غلا گشته مبتلا به تب غش شده بودند و مرگ مثل برگ خزان آنها را بر زمين مى ريخت ، ولى يزيد، سرفرماندهى ! آنها، در (ديرمران ) سرگرم باده گسارى بود! هرچه به او گزارش دادند مؤ ثر نيفتاد تا بالا خره موضوع را با پدرش ، معاويه ، در جريان گذاشتند. معاويه او را از واقعه تب و غش اردو در (فرقدونه ) و گرفتارى آنها به قحط و غلا و فقد خواربار باخبر ساخت . در جواب نامه پدر، پيامى به شعر فرستاد كه ابيات آن در لشگر منتشر شد. مضمون شعر اين بود: مرا چه باك كه اردو در فرقدونه در خطر تب قرار داشته و با مرگ دست بگريبان است ؟! من در (ديرمران ) بر متكاها تكيه زده و ام كلثوم در كنار من است !
ما ان ابالى بما لاقت جموعهم
بفرقدونة ، من حمى و من موم
و إ نّنى اءتّكى الا نماط مرتفقا
بدير مران ، عندى اُمّ كلثوم !
آرى ، لشگر اسلام مثل برگ خزان از گرسنگى و ناخوشى پاريز است و كشور مثل خرابه ها ويران ، و او بر خرابى هر دو مى خندد! بر روى خرابه هاى مدينه و مكّه كه (مادر كشور) بودند ترنّم مى كردند كه حباب هاى شراب نمايش هروله حاجيان را مى دهد. اگر آنجا در بمباران مكّه چند نفرى از هروله باز ماندند، اينجا هزاران حباب است كه در وقت غلغل ريختن شراب به پياله زير و بالا مى روند و ورمى جهند، با اين تفاوت كه باده وقتى از شيشه در پياله مى ريزد و از مقام خود فرو مى آيد، صدهزار حاجى مى سازد كه به هروله ور مى جهند! و با اين هزل خود، نه تنها دين و آيين را مسخره مى كرد، بلكه كشور و كشوردارى را نيز به مسخره مى گرفت . گويى مى گفت خورشيدى كه از مشرق دست ساقى مى تابد و به مغرب دهان من فرو مى رود، براى مشرق و مغرب كشور كافى است !
شميسة كرم برجها قعر دنها
و مشرقها الساقى و مغربها فمى
إ ذا نزلت من دنها فى زجاجة
حكت نفرا بين الحطيم و زمزم (73)
زمانى كه يزيد مى خواست شهرهاى مقدّس و منازل قدس مانند (مكّه مكرّمه ) و (مدينه منوّره ) را درهم كوبد و با اين شعر و منطق ! شاعرانه تلافى كند، حتى سران بنى اُميّه هم مانند عمرو بن سعيد بن عاص و ابن زياد معلوم الحال اين ماءموريت را قبول نكردند. براى جنگ با مدينه ، عمرو بن سعيد را مقام فرماندهى داد و او قبول نكرد، خواست ابن زياد را روانه كند او هم قبول نكرد و گفت : والله من هرگز (كشتن پسر پيغمبر صلى الله عليه و آله ) و (جنگ با قبلة مسلمين )، اين دو ننگ بزرگ را، براى رضايت اين فاسق ، به خود نمى خرم ، لذا مسلم بن عقبه را فرستاد. (74) آرى يزيد سربازانى از مردم شام را فراهم آورد و به سرپرستى مسلم بن عقبه سفّاك براى سركوبى مدينه گسيل داشت . مسلم مردم مدينه را سخت به وحشت افكند و اموالشان را غارت كرد و نواميس آنان را بر سربازان خود مباح نمود. وى مدينه را (گنديده ) ناميد، در حاليكه رسول خدا صلى الله عليه و آله آن را (پاكيزه ) نام نهاده بود و بيش از چهارهزار نفر از ساكنين آن را كشت و از بقيه به اين عنوان بيعت گرفت كه بردگان يزيد باشند. (75)
يزيد شرابخوار!
بعد از قتل امام حسين عليه السلام روزى يزيد در مجلس شراب نشسته بود و ابن زياد نيز طرف راست او قرار داشت . وى به ساقى گفت : جام شرابى به من ده كه مغز استخوانم را نشئه سازد! سپس فرمان داد كه مانند همان جام را به ابن زياد تقديم دارد. (76)
يزيد شراب را خورد و زيادى آن را بر سر امام حسين عليه السلام ريخت . زن يزيد آب و گلاب برگرفت و سر امام عليه السلام را پاك بشست و همان شب فاطمه عليه السلام را به خواب ديد كه از وى تفقّد مى كند. پس يزيد دستور داد تا سر امام حسين عليه السلام و اهل بيت و اصحاب او را به دروازه هاى شهر بردند و بياويختند. (77)
كار يزيد، شرب خمر و ترك صلاة و بازى با سگان و محاوله و طنبور و ناى و وطى مادران و خواهران و دختران بوده است . (78)
پرتو نيكان نگيرد هركه بنيادش بد است
تربيت ، نااهل را چون گردكان برگنبداست

آلت قمار ديديد بر يزيد لعن كنيد
فضل بن شاذان گفت : از حضرت امام رضا عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: چون سر مبارك امام حسين عليه السلام را به شام بردند يزيدبن معاويه عليه اللعنة امر كرد سفره خوراك و شراب گستردند (و با بدكيشان مانند خود) شروع كردند شراب خوردن .
چون از شراب فارغ شدند امر كرد سر مبارك نور چشم حضرت فاطمه زهرا را آوردند و در طشتى زير سرير گذاردند و بر روى آن برگ قمار شطرنج نهادند.
از اين جهت قمارباز پيرو يزيد است .
آن ملعون ازل و ابد با نديمان خود بر بساط قمار نشست و امام حسين عليه السلام را با پدر و جد بزرگوارش ياد مى كرد و به ياد ايشان استهزاء مى نمود. پس هروقت بر حريفش زيادى مى كرد شرب را برمى داشت و سه بار به او مى داد و زيادى آن را پشت طشت از زمين مى ريخت .
(فمن كان من شيعتنا فليتورّع عن شرب الفقاع واللعب بالشطرنج و من نظر الى الفقاع او الى الشطرنج فليذكر الحسين عليه السلام و ليلعن يزيد و آل يزيد (عليه اللعنة ) يمحو الله عزّوجلّ بذلك ذنوبه ولو كانت بعدد النجوم ).
پس هركس از شيعيان ما باشد بايد از آشاميدن شراب و بازى كردن با شطرنج پرهيز كند و هركس به شراب يا به شطرنج بنگرد بايد امام حسين عليه السلام را ياد كند و بايد حتما يزيد و آل يزيد را لعنت كند.
در مقابل او جزاى آن است كه خداوند عزوجل به اين عمل گناهان او را از بين مى برد اگر چه به شماره ستارگان باشد.(79)

فرزند يزيد، وى را رسوا مى سازد!
يزيد قبل از مرگش براى پسر خويش ، معاويه از مردم بيعت گرفت ولى پسرش معاويه پس از درگذشت پدر از حكومت كناره گيرى نمود. چنانكه در كتاب (النجوم الزاهرة ) (80) آمده است ، معاويه بن يزيد هنگام كناره گيرى از سلطنت خطابه اى ايراد كرد و گفت : اى مردم ، همانا جدّم معاويه در موضوع (خلافت ) و حكومت با كسى كه شايستگى و سزاواريش در تصدّى مقام خلافت بمراتب از او بيش بود، يعنى با على بن ابى طالب ، به كشمكش ‍ و نبرد برخاست و به امورى دست بيالود كه خود مى دانيد، تا بالاخره مرگش فرا رسيد و اينك در گور خود گرفتار اشتباهات و پاسخگوى گناهان خويش است .
پس از وى پدرم ، يزيد، عهده دار امر حكومت شد، در حاليكه هيچ گونه شايستگى اين كار را نداشت . وى بر مركب هوى و هوس نشست ، امّا به همه اميدها نايل نيامد، چون اجل مهلتش نداد. او نيز در گور، قرين گناهان و گرفتار سيّئات خويش است .
سپس معاويه سخت به گريه افتاد، چندانكه قطرات اشك بر گونه هايش ‍ سرازير شد و اظهار داشت : من هرگز عهده دار امر حكومت نشده و وزر و وبال شماها را به گردن نمى گيرم . مادر معاويه ، كه از جمله حاضران و مستمعان اين خطابه بود، وقتى آخرين كلمات فرزندش را شنيد به او خطاب نمود و گفت : اى كاش تو لكّة حيضى مى بودى ! (81) معاويه گفت : كاش ‍ لكّة حيض بودم و نسبت مرا به يزيد نمى دادند.
معاويه بن يزيد را مسموم ساختند زيرا او با آنها همعقيده نبود و شباهتى نداشت ؛ و سرانجام پس از مرگ معاويه حكومت از خاندان بنى سفيان به مروان بن حكم ، سرسلسله مروانيان ، منتقل شد. (82) مسعودى در مروج الذهب گويد: سلطنت معاويه بن يزيد بعد از پدرش 40 روز بوده است . (83)

رفتار يزيد با سر بريده امام حسين (ع )
ماجراى اقدام يزيد مبنى بر آلودن سر مبارك آن حضرت به شراب را قبلا آورديم . در رساله حاويه آمده است كه ركن الاسلام خوارزمى گويد: چون سر امام حسين (ع ) را پيش يزيد لعين نهادند آن ناپاك ، پاى بر سر امام نهاد!
زيد بن ارقم حاضر بود، گفت : (لا تفعل ذلك يا يزيد، فإ نّى راءيت رسول الله يقبّل ذلك الفم ). يعنى ، يزيد اين كار را نكن ، بدرستى كه ديدم رسول خدا اين دهن را بوسه مى داد، و امّا پيش چنان است كه آن لعين تازيانه گرفته بود و بر لب و دندان امام حسين (ع ) مى زد. نيز در حاويه آمده است كه آن لعين در كنار سر امام حسين (ع ) شراب طلب كرد و آن را بياشاميد، و علما گفته اند كه آن لعين مست شد، بعد از آن روزى بر بام رقص ‍ مى كرد، از بام بيفتاد و مست به دوزخ رسيد، چنانكه پدرش مست بمرد و صليب رومى در گردن انداخته بود. و جمعى گويند كه يزيد با لشگر به صيد رفت ، آهويى پيش او آمد، به عقب آن آهو رفت ، حق تعالى به زمين خطاب كرد كه او را فرو برد: (فَخَسَفْنا بِهِ وَ بِدارِهِ الاْ رضَ). (84)
يزيد به بوسه گاه رسول الله صلى الله عليه و آله چوب مى زند!
شيخ صدوق (قدس سرّه ) مى نويسد: زمانى كه سر اباعبدالله الحسين (ع ) را در طشت طلا به مجلس يزيد آوردند، يزيد لعين با چوب خيزران به لب و دندان حضرت زده و مى گفت : حسين ، عجب لب و دندانهاى خوبى دارى ! كسى كه در همان جا حاضر بود گفت : اى يزيد چگونه چنين مى كنى ! در حاليكه خودم ديدم پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله لبهاى حسين عليه السلام را مى بوسد؟ !(85)
ميان طشت زر خونين گلى بود
كنارش داغديده بلبلى بود
چه بلبل ، بلبل شيرين زبانى
نه او را لانه اى ، نه آشيانى
ز سنگ كين پر و بالش شكسته
غبار غم به رخسارش نشسته
اگر چه سر فرو در زير پر داشت
نظر گاهى ميان طشت زر داشت
كه ناگه ديد گلچين ستمگر
گل سرخش نمود از چوب پرپر
خودش را جانب عمّه كشيده
چو غنچه پيرهن بر تن دريده
ببين اى عمّه چوب خيزران را
كه خونين كرده اين لعل لبان را
بگفتا با دل پرغصّه زينب
مزن چوب ستم ، ظالم بر اين لب
مزن ظالم كه او شاه جهان است
ترا اى بى مروّت ميهمان است
مزن چوب ستم را بر سر او
به پيش ديدگان خواهر او
خدايا داغ زينب تازه گشته
مصيبت بى حد از اندازه گشته
خداوندا، به زينب كار تنگ است
دل زينب مگر يا رب ز سنگ است
(رضايى ) مختصر بنما سخن را
به تن بدريد زينب پيرهن را

سنگباران كردن امام حسين عليه السلام
ابوريحان بيرونى گويد: ستمهايى كه بر حسين بن على (ع ) كردند در هيچ ملّتى با بدترين افراد انجام ندادند. او را با شمشير و نيزه و سنگباران از پا درآوردند و سپس بر بدنش اسب تاختند. بعضى از اين اسبها به مصر رسيدند. گروهى از مردم نعل آنها را كندند و براى تبرّك به درب خانه هاى خود نصب كردند و اين عمل در ميان مردم مصر سنّتى شد كه بعد از آن ، همه كس در خانه خود نعل نصب مى كرد. (86)
روايت شده كه خون امام حسين عليه السلام از جوشش نيفتاد تا اينكه مختار بن ابى عبيده ثقفى خروج كرد و به انتقام خون امام حسين عليه السلام هفتاد هزار نفر را كشت . مختار گفت : من براى امام حسين عليه السلام هفتاد هزار نفر را كشتم ؛ به خدا قسم اگر جميع اهل زمين را هم مى كشتم جبران آن ناخنى را كه از آن حضرت گرفته شده نمى كرد.

دشمنان اهل بيت (ع ) را بشناسيم
دشمنان اهل بيت رسول (ع ) خدا همه حرام زاده اند. چنانكه مرحوم حومانى گفته كه نشاشيبى نسبش به اموييّن مى رسيد. بايد گفت : اغلب آنهايى كه در اعماق قلبشان عداوت و دشمنى با خاندان رسالت و اهل بيت (ع ) عصمت و طهارت ديده مى شود، يا احيانا نفس آنان از شنيدن شئون ولايت و امامت و معجزات و كرامات ائمّه عليه السلام مشمئز مى گردد، و يا با دستگاه عزادارى سيّدالشّهدا عليه السلام سر ناسازگارى دارند، پس از تحقيق ، انسان اطمينان مى كند كه آبا و اجدادشان از نواصب و دشمنان اهل بيت بوده و يا در اسلافشان اشخاصى وجود داشته كه از طريقه اهل بيت بركنار بوده اند. (88)
قال الصادق عليه السلام : (لايبغضنا الا من خبيث ولادته او حملت به امه فى طمثها يعنى حيضها) (89)
عن اءبى رافع عن على عليه السلام قال : (قال رسول الله صلى الله عليه و آله من لم يحبّ عترتى فهو لا حدى ثلاث : إ مّا منافق ، و إ مّا الزنية ، و إ مّا امرؤ حلت به اُمّه فى غيرِ طُهر).

حرامزادگان را بشناسيد!
منشاء عداوت فرزند ابو دلف ، ناصبى مشهور، با على عليه السلام از حرامزادگى او بوده است .
قطب الدين اشكورى در (محبوب القلوب )، على بن حسين مسعودى در (مروج الذهب )، عبدالله بن اسعد يمنى در(مرآة الجنان )، ابن خلّكان اربلى در (وفيات الا عيان )، و جمعى ديگر- همگى در نقل اين حكايت به اندك اختلافى اتّفاق نموده اند، كه عيسى بن ابى دلف گفت :
برادرم دلف را از على بن ابى طالب (ع ) انحرافى در عقيدت و عداوتى در ضمير بود؛ بلكه گاهگاه زبان جسارت دراز نموده به ذيل عصمت آن حضرت ، مطاعن و مثالب چند اسناد مى داد. روزى در مجلس نشسته بود، در اثناى صحبت يكى از حضّار گفت : در احاديث نبويّه وارد است كه رسول الله (ص ) فرمود: (يا على لا يُحبِّك إ لّا مؤ من و لا يُبغضك إ لّا منافقٍ شَقيٍّ ولد زنية اءوحيضة ). يعنى ، يا على ، ترا دوست ندارد مگر كسى كه قلبش به نور ايمان منور باشد و نيز ترا دشمن ندارد مگر منافق كه نطفه اش از زنا يا حيض باشد.
دلف گفت : اين حديث را نبايد پايه و سندى استوار باشد. چه ، شما همگى پايه غيرت امير را در حراست از حريم و حفظ ناموس مى دانيد، كه هيچ فردى را جراءت جسارت نسبت به حرم امير نيست ، با اين حال دل من مالامال از بغض على بن ابى طالب (ع ) است و در عين حال ، حلال زاده ام .
ام عيسى گويد: در اين گفتگو بوديم كه ناگاه امير وارد مجلس شد و گفت : صحبتهاى شما را شنيدم . در اين احاديث هيچ جاى تاءمل و ترديدى نيست . سند حديث و گفته رسول خدا صلى الله عليه و آله درست است .
به خدا قسم اين دلف ، هم ولد حيض است و هم ولد زنا. من پيش از انعقاد نطفه اين پسر، مريض بودم و كسى را نداشتم . در منزل خواهرم بسترى بودم و خواهرم پرستارى مرا مى كرد. وى كنيزى داشت بسيار زيبا كه جمالى آراسته داشت . چون من منزل را خلوت يافتم و شهوت بر من غلبه كرد، نتوانستم خود را حفظ كنم و او را به رختخواب كشيدم . كنيز هر چه گفت مانع دارم - يعنى حيض مى باشم - من اعتنايى نكردم و با او همبستر شدم . بعد از چندى آثار حمل در وى ظاهر شد، سپس خواهرم او را به من بخشيد. اى اهل مجلس ، بدانيد كه اين بچه ، هم ولد الزنا و هم نطفه حيض ‍ مى باشد!
رنگ از چهره دلف پريد و صحت مضمون حديث روشن گرديد. (90)

سنگ و پيشوني
چوب و لب خوني
مهموني خولي
سهم شما بابا!
ضربه ي سيلي
رخساره ي نيلي
گوش بي گوشواره
شد سهم ما بابا!!
بابا

موضوع قفل شده است