داستان باستان

تب‌های اولیه

30 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
داستان باستان

اسكندر مقدونى

فاتح سى و شش كشور

اسكندر در ميان پادشاهان ، شهره جهان است ، آوازه كشورگشائى و جهانگيرى و اقتدار او به همه جا رسيده ، خاور تا باختر، روم و ايران و هند تا چين و تبت ، همه را تحت تسخير كشيد و گشاينده سى و شش مملكت گرديد، فردوسى در ديوان معروفش درباره او مى گويد:
((كه او سى و شش پادشاه را بكشت ))
بالاخره او آنچنان عظمت و اقتدار پيدا كرد كه به هر ديار كه يورش مى برد و به هر كشور لشكر مى كشيد، سلاطين و بزرگان آن ديار با تقديم هدايا از او استقبال مى كردند و در برابر او سر تعظيم فرود مى آوردند در خطه هاى مختلف جهان شهرهائى به نام تاءسيس و مجالسى به نامش بر پا مى كردند.
عجيب اينكه تمام اين كشورگشائى ها و فتح و جهانگيرى در مدت بسيار كوتاهى يعنى در پانزده سال ، آن هم در دنياى آن روز انجام گرفته است ، چون مجموع مدت سلطنت او از پانزده سال تجاوز نمى كند كه 9 سال پيش ‍ از قتل ((دارا بن دارا)) و شش سال پس از مرگ او بوده است .
او در سن 21 سالگى زمام امور سلطنت را به دست گرفت و در سن 36 سالگى يك كشور پهناورى را كه با زور و شمشير بدست آورده بود پشت سر گذارده ، ناگزير دل از دنيا بركند و ديده از جهان بربست

نظرى به كشورگشائى ها و تلاشهاى اسكندر

فليقوس كه قيصر و فرمانرواى ((يونان )) فرزند دختر خود را كه اسكندر نام داشت بجانشينى خود برگزيد و او را وليعهد خود نمود و پس از آنكه از دنيا رفت ، اسكندر زمام امور كشور روم را به دست گرفت .
ولى اسكندر تنها به يونان قناعت نكرد، بلكه بى امان در راه كشورگشائى و توسعه ملك خود به تلاش و كوشش پرداخت و با سپاهيان بيكران خود به ايران و هند و يونان و تبت و... حمله هاى پى درپى كرد تا سرانجام همه را تحت تسخير حكومت خود درآورد، از جمله از يورشهاى مهم اسكندر، يورش به ايران و جنگ با ((دارا)) است .
فردوسى در مورد حمله اسكندر به ايران و برخورد سپاه ايران با سپاه اسكندر گويد:
دو لشكر كه آن را كرانه نبود
چو اسكندر اندر زمانه نبود
سرانجام در اين گيرودار پادشاه ايران ((دارا)) كشته شد و خاك ايران تحت تصرف اسكندر درآمد.
در جنگ اسكندر با سپاه ايران ، پس از آنكه اسكندر بر سپاه ايران غالب شد، چهل مليون طلا و نقره و آلات و ظروف طلا و جواهرآگين و اشياء نفيس به عنوان غنيمت تحت تصرف مردم يونان درآمد، كه آنها را با بيست هزار استر و پنجهزار شتر حمل كردند، و وقتى كه اسكندر به شهر شوشتر آمد، دفينه اى از دارا به دست اسكندر رسيد كه محتوى پنجاه هزار ((طالينت ))(2) بود.
وقتى كه به تقاضاى ((همخوابش )) به شهر اصطخر وارد شد، مبلغ 120 هزار ((طالينت ))از مردم آن شهر به غارت برد و سپس همه شهر نامبرده را كه سالها پايتخت پادشاهان ايران بود، خراب كرد و به آتش كشيد و حتى دستور داد تخت جمشيد را سوزاندند و ويران كردند.
در همين گيرودار كتاب مذهبى ايرانيان كه ((اوستا)) ناميده مى شد از ميان رفت .
اسكندر پس از آنكه خاك وسيع ايران را تحت قلمرو حكومت خود آورد، قصد سرزمين پهناور هند كرد در آن عصر پادشاه هند شخصى بود به نام ((كيد)) كه در بينش و درايت و آگاهى شهرت داشت .
اسكندر، لشكر خود را به سوى هند به راه انداخت ، به قول فردوسى :
سكندر چو كرد اندر ايران نگاه
بدانست كاو را شد آن تاج و گاه
سوى كيد هندى سپه بركشيد
همه راه و بيراه لشكر كشيد
پس از درگيريهاى متعدد، سرانجام سپهسالار هند كه ((فور)) نام داشت با سپاهش در برابر سپاه اسكندر قرار گرفتند، طولى نكشيد كه فور هندى به دست اسكندر، كشته شد، آنگاه اسكندر، سورگ هندى را به جاى فور، بر تخت نشاند، چنانكه فردوسى گويد:
يكى باگهر بود نامش سورگ
زهندوستان پهلوانى بزرگ
سرتخت شاهى بدو داد و گفت
كه دينار هزگز مكن در نهفت
ببخش و بخور هر چه آيد فراز
بدين تاج و تخت سپنجى مناز
كه گاهى سكندر بود گاه فور
گهى درد و خشم است و گه بزم سور
پس از بپايان رساندن فتح سرزمين پهناور هند، اسكندر از جانب هندوستان برگشته به سوى جده عزيمت كرد و از جده به سوى مصر لشكر كشيد، ((قبطون )) پادشاه مصر، به محض شنيدن لشكركشى اسكندر، خود و سپاه و تاج و تختش را تسليم اسكندر كرد، اسكندر با سپاهش يك سال در مصر استراحت كرد و سپس به سوى اندلس لشكر كشيد و پس از آن مسافرتهاى طولانى به خاور و باختر نمود و در اين سفر شگفتيها ديد، و سپس به سوى يمن لشكر كشيد و پس از آن با سپاه بيكرانى به طرف بابل (3) روانه شد.
سكندر سپه سوى بابل كشيد
زگرد سپه شد هوا ناپديد

بيمارى اسكندر و عجز پزشكان در معالجه او

اسكندر به قصد فتح بابل اين شهر زيبا و عروس شهرها، عازم بابل شد پس ‍ از آنكه اين شهر را فتح كرد در خود احساس بيمارى كرد، و لحظه به لحظه بر شدت بيماريش افزوده شد به گونه اى كه اميد زندگى از او قطع گرديد و دانست كه پيك مرگ به سراغش آمده است ، همانوقت نامه اى براى مادرش ‍ نوشت كه بعدا خاطر نشان خواهد شد.
بقول فردوسى :
زبيمارى او غمى شد سپاه
چو بيرنگ ديدند رخسار شاه
همه دشت يك سر خروشان شدند
چو بر آتش تيز جوشان شدند
اسكندر كه خود را در كام مرگ مى ديد، نامه اى براى معلمش حكيم بزرگ ارسطاطاليس در مورد بيمارى خود نوشت ، ارسطاطاليس در پاسخ او مطالبى نوشت ، از جمله چنين توصيه كرد:
بپرهيز و تن را به يزدان سپار
بگيتى جز از تخم نيكى مكار
زمادر همه مرگ را زاده ايم
به بيچارگى تن بدو داده ايم
نه هركس كه شد پادشاهى ببرد
برفت و بزرگى كسى را سپرد
بپرهيز و خون بزرگان مريز
كه نفرين بود بر تو تا رستخير
جمعى از حاذقترين پزشكان در آن حال خود را كنار بستر اسكندر رساندند، و همه آنها با توجه خاصى به مداواى اسكندر پرداختند و در اين مورد آخرين سعى خود را نموده كميسيون پزشكى تشكيل داده براى درمان اسكندر مشورتها كردند و داروهاى مختلف آوردند و تا آنجا كه قدرت و توانايى داشتند كوشش كردند، ولى كوشش آنها بجائى نرسيد، بالاخره تير مرگ اسكندر را صيد كرد، چنانكه نظامى در اقبالنامه گويد:
طبيبان لشكر بزرگان شهر
نشستند برگرد سالار دهر
مداواى بيمارى انگيختند
زهرگونه شربت برآميختند
طبيب ار چه داند مداوا نمود
چه مدت نماند از مداوا چه سود
پژوهش كنان چاره جستند باز
نيامد بدست ، عمر گم گشته باز

تاءسف اسكندر

اسكندر كه به قول معروف قاف تا قاف عالم را گرفت و شرق و غرب را محل تاخت و تاز خود قرار داد، حتما با خود مى انديشيد كه پس از فتح همه كشورها و بلاد، فرمانرواى كل و بى مزاحم همه نقاط زمين شده ، ديگر از هر نظر در آسايش و استراحت خواهد بود، اما ناگهان متوجه شد، كه ممكن است با تلاش و پى گيرى ، همه چيز را بدست آورد ولى يك چيز است كه با تلاش نمى توان به آن دست يافت و آن پايدارى در اين جهان است .
وقتى اين توجه به او دست داد كه ناگهان خود را در كام بيمارى ديد، و نشانه هاى مرگ را در خود مشاهده كرد، ولى چاره اى جز تسليم مرگ شدن را نداشت ، از دل آه مى كشيد و با يكدنيا حسرت و تاءسف لحظات آخر عمر را مى پيمود، چنانكه از وصيتهاى او (كه بعدا ذكر مى شود) اين تاءسف عميق به خوبى آشكار است .
او مسافرتها كرد و در همه اين مسافرتها، با پيروزى و فتح برگشت اما اينك مى انديشيد كه بايد به سفرى برود كه در آن برگشتن نيست سفرى كه در آن بدنش اسير خاك مى گردد خاك بر او فرمانروائى مى كند سفرى كه او در طى آن بازخواست خواهند كرد، در اينجا سرنخ را به دست شاعر توانا ((نظامى گنجوى )) مى دهم كه او در قبال نامه از قول اسكندر گويد:
كجا خازن و لشكر و گنج من
برشوت مگر كم كند رنج من
كجا لشكرم تا به شمشير تيز؟
دهند اين تبش را زجانم گريز
سكندر منم خسرو ديو بند
خداوند شمشير و تخت بلند
كمر بسته و تيغ برداشته
يكى گوش ناسفته نگذاشته
زقنوج تا قلزم (4) و قيروان (5)
چو ميغى (6) روان بود تيغم روان
چو مرگ آمد آن تيغ زنجير شد
نه زنجير، دام گلوگير شد
به داراى دولت سرافروختم
زدارا به دولت سرانداختم
شدم بر سر تخت جمشيدوار
زگنج فريدون گشودم حصار
زمشرق به مغرب رساندم نوند(7)
همان سد ياءجوج (8) كردم بلند
جهان جمله ديدم زبالا و زير
هنوزم نشد ديده از ديده سير
كجا رفته اند آن حكيمان پاك ؟
كه زر مى فشاندم بر ايشان چه خاك
بيائيد گو خاك را زر كنيد
مداواى جان سكندر كنيد
زهر دانشى دفترى خوانده ام
چو مرگ آمد اينجا فرو مانده ام
سرانجام مملكت و فرمانروائى را بدرود گفت و اجل لحظه اى مهلتش ‍ نداد.
سكندر كه بر عالمى حكم داشت
درآندم كه مى رفت عالم گذاشت
ميسر نبودش كزو عالمى
ستانند و مهلت دهندش دمى

وصاياى اسكندر

1 - برون آريد از تابوت دستم

هنگامى كه اسكندر، نشانه هاى مرگ را در خود ديد، وصيتهائى كرد كه ما در اينجا به ذكر چند نمونه از آنها مى پردازيم :
نخستين توصيه او اين بود وقتى جنازه اش را در ميان تابوت مى گذارند، دستش را از تابوت بيرون بياورند، تا مردم بدانند كه اسكندر از اين دنيا با دست خالى رفت و چيزى از متاع دنيا را با خود نبرد چنانكه در اشعار شعرا آمده است :
شنيدم در وصاياى سكندر
كه گفتى با ارسطوى هنرور
كه از روز زمين چون ديده بستم
برون آريد از تابوت ، دستم
كه تا بينند مغروران سرمست
كه از دنيا برون رفتم تهيدست

2 - وصيت عجيب او به مادرش

اسكندر هنگامى كه خود را در آستانه مرگ ديد، بطلميوس بن اذينه را كه فرمانده سپاهيان او بود به زمامدارى بعد از خود برگزيد و به او وصيت كرد كه تابوت مرا به اسكندريه نزد مادرم حمل كنيد و به مادرم بگوئيد كه مجلس عزاى مرا به اين ترتيب تشكيل بدهد.
سفره طعام بگستراند و همه مردم كشور را به آن دعوت نمايد و اعلام كند كه همگان دعوتش را بپذيرند، مگر كسى كه عزيز و دوستى را از دست داده باشد، در آن مجلس شركت نكند، تا شركت كنندگان در عزاى اسكندر با خوشحالى بدون خاطره تلخ وارد مجلس گردند و ايجاد خوشحالى كنند تا مجلس عزاى اسكندر مانند مجلس عزاى ديگران با حزن و غم تواءم نباشد.
وقتى كه خبر مرگ و وصيت او به مادرش رسيد و تابوت اسكندر را در كنار مادرش گذاشتند، مادرش نگاهى به جنازه فرزندش افكند و سپس گفت :
((اى كسى كه ملك و حكومتت ، اقطار عالم را گرفته و همه پادشاهان بناچار در برابر عظمت تو تعظيم مى كردند، ترا چه شده است كه امروز در خوابى و بيدار نمى شوى ؟ و در سكوت فرورفته اى و سخن نمى گوئى ؟))
سپس مطابق وصيت فرزندش اسكندر، به همه مردم كشور، اعلام كرد كه در مراسم عزا و اطعام شركت كنند، به شرط اينكه شركت كنندگان ، به مصيبت مرگ دوست و عزيزى گرفتار نشده باشند، او ساعتها در انتظار نشست ولى هيچ كسى دعوت او را اجابت نكرد، از خدمتگذاران مجلس از علت اين امر جويا شد.
در پاسخ گفتند: تو خود آنها را از اجابت دعوتت منع كردى .
گفت : چطور؟
گفتند: تو امر كردى كه همه دعوت ترا اجابت كنند، به شرط آنكه ((كسى كه عزيز و محبوبى را از دست داده جزء دعوت شدگان نباشد)) و در ميان اينهمه مردم كسى نيست كه داراى اين شرط باشد.
وقتى كه مادر اسكندر اين مطلب را شنيد به اصل ماجرا پى برد و گفت : فرزندم با بهترين راه تسليت مرا تسلى خاطر داد.

نامه اى به مادر

اسكندر علاوه بر وصيتى كه به مادرش كرده بود و شرح آن گذشت ، نامه اى نيز به وى نگاشته بود كه فردوسى آن را در ضمن اين اشعار بيان كرده است :
زگيتى مرا بهره اين بد كه بود
زمان چون بكاهد نشايد فزود
مرا مرده در خاك مصر آكنيد
زگفتار من هيچ مپرا كنيد
به سالى زدينار من صد هزار
ببخشيد بر مردم خويش كار
گرآيد يكى روشنك (9) را پسر
شود بى گمان زنده نام پدر
نبايد كه باشد جز او شاه روم
كه او تازه گرداند آن مرز و بوم
تا اينكه گويد:
من ايدر(10) همه كار كردم ببرك
به بيچارگى دل نهادم بمرگ
به اندرز من گوش بايد گشود
به اين گفت من در نبايد فزود
نخست آنكه تابوت زرين كنيد
كفن بر تنم عنبر آگين كنيد
ز زربفت چينى سزاوار من
كسى سر نپيچد زتيمار من
همه درز تابوت مرا بقير
به كافور گيريد و مشك و عبير
نخست آكنيد اندرو انگبين
زبر انگبين زير ديباى چين
وز آن پس تن من نهيد اندر وى
سرآمد سخن چون بپوشيد روى
در پايان نامه گفت :
ترا مهر بد برتنم سال و ماه
كنون جان پاكم زيزدان بخواه
بدين خواستن باش فريادرس
كه فرياد گيرد مرا دست و بس
نگر تا كه بينى بگرد جهان
كه او نيست از مرگ خسته روان
جنازه اسكندر را مطابق وصيت وى ، از بابل به اسكندريه حمل كردند، تمام بزرگان اطراف جنازه را گرفتند و عده اى از حكماء معروف يونانى و ايرانى و هندى و رومى و... كنار جناره اسكندر آمدند و هر كدام سخنى گفتند كه ذكر خواهد شد.
پس از اين وقايع ، بدستور مادرش ، جنازه را در اسكندريه دفن كردند(11).

گفتار حكماء، كنار جناره اسكندر

اجتماع حكيمان در اطراف جناره اسكندر

پس از آنكه جنازه اسكندر را با تشريفات خاصى به اسكندريه (12) منتقل ساختند، حكيمانى از ايران و هند و روم و... كه همواره با اسكندر بودند و اسكندر بدون راءى آنها، فرمانى صادر نمى كرد، به اسكندريه آمده و در اطراف جنازه او اجتماع كردند(13).
اين حكيمان در كنار جنازه اسكندر كه آنرا در ميان جواهر و طلا غرق كرده و تابوت طلا و جواهر آگين گذارده بودند، قرار گرفتند، برجسته ترين آنها (ارسطاطاليس ) به سايرين رو كرد و گفت :
سخن ارسطاطاليس : اسير كننده اسيران ، خود اسير گشت
به پيش آئيد، و هر يك از شما سخنى بگوئيد تا براى خواص تسلى خاطر بوده و براى عامه مردم مايه پند و وعظ باشد، آنگاه خود به عنوان نخستين نفر برخاست و دستش را بر تابوت گذارد و گفت :
((اصبح آسرالاسراء اسيرا:))
((آن كس كه اسير كننده اسيران بود، عاقبت خود اسير گشت ))
جمع كننده طلاها
دومى گفت :
((هذا الملك كان يخباء الذهب فقد صار الذهب يخباءه :))
((اين همان پادشاهى است كه طلاها را جمع مى كرد و در بر مى گرفت ولى اينك طلاها او را در بر گرفته است ))
از شگفتترين شگفتيها
ديگرى گفت :
((من اعجب العجب ان القوى قد غلب والضعفاء لاهون مفترون :))
((از شگفتترين شگفتيها اينكه ، نيرومند مغلوب شد ولى ضعيفان سرگرم دنيا گرديده و به آن مغرور شده اند))
چرا مرگرا از خود دور نكردى
چهارمى گفت :
((يا ذا الذى جعل اجله ضمارا و امله عيانا فهلا باعدت من اجلك لتبلغ بعض املك :
((اى كسيكه مرگ را در پشت سر و آرزويت را پيش رو قرار داده بودى ، چرا مرگرا از خود دور نكردى تا به بعضى از آرزوهايت برسى ))
وبال گردن
ديگرى گفت :
((ايها الساعى المنتصب ، جمعت ما خذلك عند الاحتياج اليه فغودرت عليك اوزاره وقارفت آثامه فجمعت لغيرك واثمه عليك :))
((اى كسى كه همواره در توسعه طلبى و تلاش بودى ، بجمع آورى امورى پرداختى كه هنگام احتياج ترا بخود واگذاشت و در جمع آورى آنها مرتكب جنايتها شدى و حال آنكه آنها را براى ديگران جمع كردى و تنها گناه و وبال براى تو باقيماند))
موعظه اى مرگ
ششمى گفت :
((قد كنت لنا واعظا فما وعظتنا موعظة ابلغ من وفاتك ، فمن كان له معقول فليعقل و من كان معتبرا فليعتبر:))
((تو واعظ و پند دهنده ما بودى و اينك هيچ موعظه اى براى ما مؤ ثرتر از مرگ تو نيست ، بنابراين كسيكه داراى عقل است در اين باره بينديشد و كسيكه خواهان عبرت است بايد عبرت بگيرد)).
وحشت وترس
ديگرى گفت :
((رب غائب لك يخافك من ورائك و هو اليوم بحضرتك ولايخافك :))
((چه بسا افرادى كه از نظر تو غائب بودند ولى سخت از تو وحشت و ترس داشتند، اما همانها امروز در حضور تو هستند ترسى از تو ندارند))
سكوت
هشتمى گفت :
((رب حريص على سكوتك اذلا تسكت و هو اليوم حريص على كلامك اذلا تتكلم :))
((چه بسا افرادى كه علاقه شديد بسكوت تو داشتند، ولى سكوت نميكردى و همانها امروز علاقه بشنيدن سخن تو دارند اما سخن نمى گوئى ))
مرگ
ديگرى گفت :
((كم اماتت هذه النفس لئلا تموت و قد ماتت :))
((اين شخص چقدر اشخاص را كشت تا اينكه نميرد ولى عاقبت مرد))
پادشاهى
دهمى گفت :
((يا عظيم السلطان اضمحل سلطانك ، كما اضمحل ظل السحال و عفت آثار مملكتك كما عفت آثار الذباب :))
((اى كسى كه سلطنت با عظمت داشتى ، پادشاهى تو مانند سايه ابر از بين رفت و آثار فرمانروائيت مانند آثار پشه هاى ضعيف چه زود محو گرديد؟!))
زمين
ديگرى گفت :
((يا من ضاقت عليه الارض طولا و عرضا ليت شعرى كيف حالك فيما احتوى عليك منها:))
((اى كسى كه زمين با اين طول و عرض بر تو ننگ بود كاش مى دانستم اينك كه چند وجب از زمين ترا در بر گرفته است حالت چگونه است ؟))
لذت زود گذر
دوازدهمى گفت :
((ايها الجمع الحافل والملقى افاضل الترغبوا فيما لايدوم سروره و تقطع لذته فقد بان لكم الصلاح والرشاد من الغى والفساد:))
((اى كسانى كه در اينجا بگرد جنازه اسكندر اجتماع كرده و به هم پيوسته ايد، بچيزى كه سرور آن دوام ندارد و لذت آن زود گذر است دل نبنديد، اينك براى شما راه درست و هدايت از راه گمراهى و فساد آشكار شد))
غضب
ديگرى گفت :
((يا من كان غضبه الموت هلا غضبت على الموت :))
((اى كسى كه غضبت مرگ بود، چرا بر مرگ غضب نكردى ؟!))
عبرت
ديگرى گفت :
((قد رايتم هذا الملك الماضى فليتعظ به الملك الباقى :))
((اى حاضران شما اين پادشاه را كه درگذشت ديديد، پس بايد پادشاهانى كه باقى مانده اند، از آن عبرت و پند بگيرند))
ساكتان سخن بگويند
پانزدهمى گفت :
((ان الذى كانت الاذان تنصت له قد سكت ، الان كل ساكت :))
((آن كسى كه گوشها براى شنيدن سخنانش ، خاموش مى شدند، خود ساكت شد، و اينك همه ساكتان سخن بگويند))
ترا چه شده كه مالك هيچ عضوى از اعضاى خود نيستى
ديگرى گفت :
((مالك لا تقل عضوا من اعضائك و قد كنت تستقل بملك الارض بل مالك لاترغب بنفسك عن ضيق المكان الذى انت فيه و قد كنت ترغب بها عن رجب البلاد:))
((ترا چه شده كه مالك هيچ عضوى از اعضاى خود نيستى ، و حال آنكه اگر مالكيت همه زمين را مى گرفتى كم مى شمردى ، بلكه ترا چه شده كه به اين مكان تنگ قانع شده اى ؟ حال آنكه به كشورهاى پهناور قانع نمى شدى )))
سخنانى ديگر
ديگرى گفت :
((ان دنيا يكون هكذا آخرها فالزهد اولى ان يكون فى اولها:))
((دنيائى كه پايانش اين چنين باشد، پارسائى در آغازش بهتر است ))
وزير تشريفات گفت :
((قد فرشت النمارق و نضدت النضائد، و لا ارى عميد القوم :))
((بالشها گشترده شده و تختها روى پايه هاى خود استوار گشته ولى بزرگ و رئيس قوم را نمى بينم ))
ماءمور خزانه گفت :
((قد كنت تاءمرنى بالجمع والادخار فالى من ادفع ذخارك ؟:))
((تو مرا بجمع آورى و روى هم انباشتن فرمان مى دادى ، اينك اين اندوخته هايت را به چه كسى تحويل بدهم ))
ديگرى مى گفت :
((هذه الدنيا الطويلة العريضة قد طويت منها فى سبعة اشبار ولوكنت بذلك موقنا لم تحمل على نفسك فى الطلب :))
((از اين دنياى بزرگ و وسيع ، به هفت وجب زمين قانع گرديدى راستى اگر از آغاز، يقين به اين موضوع مى داشتى ، آنقدر در توسعه طلبى به خود رنج نمى دادى ))
همسر اسكندر كه ((روشنك )) نام داشت (14) گفت :
((ما كنت احسب ان غالب دارا يغلب :))
((گمان نمى كردم كسى كه بر دارا پادشاه ايران پيروز گرديد مغلوب گردد))(15)
سخن حكيم فردوسى
سخن سراى بزرگ ايران فردوسى براى مجسم ساختن اين صحنه عبرت آميز چنين مى گويد:
چو بردند او را به اسكندرى
جهان را دگرگونه شد داورى
بهامون (16) نهادند صندوق (17) او
زمين شد سراسر پر از گفتگو
به اسكندرى ، كودك و مرد و زن
به تابوت او بر شدند انجمن
اگر برگرفتى زمردم شمار
مهندس فزون آمدى صد هزار
حكيم ارسطاليس ، پيش اندرون
جهانى برو ديدگان پر زخون
بر آن تنگ صندوق بنهاد دست
چنين گفت كه اى شاه يزدان پرست
كجا آن هش و دانش و راءى تو
كه اين تنگ تابوت شد جاى تو
بروز جوانى بدين مايه سال
چرا خاك را برگزيدى نهال (18)
حكيمان رومى شدند انجمن
يكى گفت : كاى پيل روئينه تن
زپايت كه افكند و جايت كه جست ؟
كجا آنهمه حزم و راءى درست ؟
دگر گفت : چندى نهادى تو زر
كنون زر چه دارد تنت را ببر
دگر گفت : كز دست تو كس نجست
چرا سودى اى شاه با مرگ دست
دگر گفت : كاسودى از درد و رنج
هم از جستن پادشاهى و گنج
دگر گفت : چون پيش داور شوى
همان بر كه كشتى همان بدروى
دگر گفت : ما چون تو باشيم زود
كه باشى تو چون گوهر نابسود
دگر گفت : كاى برتر از ماه و مهر
چه پوشى همى زانجمن خوب چهر
دگر گفت : ديبا بپوشيده اى
زما چهر زيبا بپوشيده اى
كنون سر زديبا برآور كه تاج
همى جويدت ياره (19) و تخت عاج (20)
دگر گفت : پرسنده پرسد كنون
چه دارى همى پاسخ رهنمون
كه خون بزرگان چرا ريختى
به سختى به گنج اندر آويختى
چو ديدى كه چند از بزرگان بمرد
زگيتى جز از نام نيكى نبرد
دگر گفت : روز تواندر گذشت
زبانت زگفتار بيكار گشت
دگر گفت : كردار تو باد گشت
سرسركشان از تو آزاد گشت
ببينى كنون بارگاهى بزرگ
جهانى جدا كرده از ميش و گرگ
هر آنكس كه او تخت و تاج تو ديد
عنان از بزرگى ببايد كشيد
كه بر كس نماند چو برتر نماند
درخت بزرگى چه بايد نشاند
دگر گفت : كاندر سراى سپنج
چرا داشتى خويشتن را به رنج
كه بهر تو دين آمد از رنج تو
يكى تنگ تابوت شد گنج تو
دگر گفت : چون لشگرت بازگشت
تو تنها بمانى در ين پهن دشت
همانا پس هر كسى بنگرى
فراوان غم زندگانى خورى
وز آن پس بيامد دوان مادرش
فراوان بماليد رخ بر سرش هميگفت
كاى نامور پادشاه
جهاندار و نيك اختر و پارسا
جهاندار داراى دارا كجاست ؟
كزو داشت گيتى همه پشت راست
همان خسرو و اشك و قرقار وفور
چو خاقان چين و شه شهر زور(21)
دگر شهر ياران كه روز نبرد
سرانشان زباد اندر آمد بگرد
چو ابرى بدى تند و بارش تگرگ
ترا گفتم ايمن شدستى زمرگ
زبس رزم و پيكار و خون ريختن
به هرمرز با لشكر آويختن
زمانه ترا داد گفتم جواز
همى دارى از مردم خويش راز
چو كردى جهان از بزرگان تهى
بينداختى تاج شاهنشهى
درختى كه كشتى چو آمد به بار
همى خاك بينم ترا غمگسار
همه نيگوئى ماند و مردمى
جوانمردى و خوبى و خرمى
وگر ماند ايدر(22) ز تو نام زشت
نيابى عفى الله خرم بهشت
چنين است رسم سراى كهن
سكندر شد و ماند ايدر سخن
چو او ((سى و شش پادشاه )) را بكشت
نگر تا چه دارد گيتى به مشت
برآورد پر مايه ده شارسان
شد آن شارسانها همه خارسان
بجست آنكه هرگز نجستست كس
سخن ماند از وى در آفاق و بس (23)

چنين است رسم سراى كهن

تاريخ گذشتگان آئينه عبرت است و بر ما لازم است در اين نكته فكر كنيم كه آيا اين قدرتها و امكانات كه در اختيار انسانها قرار مى گيرد در چه راه بكار گرفته مى شود؟ آيا در راه تاءمين رفاه بشر يا در راه تخريب جهان و بدبختى انسانها؟ آيا اسكندر با آنهمه تلاشها و توسعه طلبيها و غارتها و كشتارها چه كرد؟ و عاقبت كجا رفت ؟
چقدر خوب بود كه او بيدار مى شد و اين قدرتها را در راه رفاه بشر به كار مى انداخت ، و اين فكر را مى كرد كه سرانجام كارش چه خواهد شد؟ فردوسى مى گويد:
اگر چرخ گردون كشد زين تو
سرانجام خشتست بالين تو
اگر شاه گردى سرانجام چه ؟
زآغاز تخت و زفرجام چه ؟
دلت را بتيمار(24) چندين مبند
بس ايمن مشو بر سپهر بلند
تو بى جان شوى او بماند دراز
حديثى درازست چندين مناز
تو از آفريدون فزونتر نه اى
چو پرويز با تخت و افسر نه اى
چو جمشيد ديوت بفرمان نبود
چو كاوس گردونت ايوان نبود(25)
ستاند دهد ديگرى را دهد
جهان خوانيش بى گمان برجهد
جهان سر بسر حكمت و عبرت است
چرا بهره ما همه غفلت است .
شاعران بزرگ و سخن سرايان معروف ايران درباره كمتر كسى مانند اسكندر شعر گفته و از اين راه هوشمندان را به بى ثباتى زندگانى دنيا و عبرت آموزى متنبه ساخته و به بهره بردارى از فرصتهاى زندگى ترغيب نموده اند.
در پايان اين فصل براى نمونه باين قطعه نيز توجه كنيد:
سكندر كه از علم با بهره بود
به دين و خرد در جهان شهره بود
بعقل و بدانش سرافراز بود
زشاهان به انصاف ممتاز بود
چو در جنگ بردى شمشير دست
فتادى در اجرام اختر شكست
شدى تيره چون عرض دادى سپاه
زگرد سواران رخ مهر و ماه
برفت از جهان با هزاران دريغ
نه او را سپه مانع آيد نه تيغ
اگر دافع مرگ بودى سپاه
سكندر بدى در جهان پادشاه
سكندر بسى گرد گيتى شتافت
ولى چشمه زندگانى نيافت
چو او را چنين بود انجام كار
ترا حال چون باشد از روزگار
گرفتم كه عالم گرفتى تمام
جهانگشت چاكر فلك شد غلام
نآخر چو كوس اجل كوفت مرگ
بريزد گل زندگى بار و مرگ
حياتيكه او را ممات از قفا است
اگر آب خضر است آن بيوفا است

آيا اسكندر همان ذوالقرنين است ؟

قرآن سه بار از ذوالقرنين نام برده است

قرآن در سوره كهف سه بار از ذوالقرنين نام برده (26) و اين خصوصيات را براى او بيان نموده است :
1 - ((ما ذوالقرنين را بر زمين تسلط و تمكين بخشيديم و آنچه را كه براى استوارى حكومت و اكمال فتوحات خود لازم داشت در اختيارش ‍ نهاديم ))(27)
2 - سه پيشروى مهم نصيب دوالقرنين شد، اول
نفوذ (و لشكر كشى ) در سمت غرب ، دوم نفوذ (و لشكركشى ) در سمت شرق ، سوم هجوم به طرف بلاد كوهستانى و دشتهاى شمال شرقى براى جلوگيرى از ياءجوج و ماءجوج (قبايل وحشى بيابانى كه در شمال شرقى مى زيسته اند) و ساختن ((سد)) بخاطر مسدود كردن راه تجاوز آنها(28).
3 - ذوالقرنين طرفدار عدالت بود و از ظلم و ستم دورى مى كرد و از ضعفا و ناتوانان حمايت مى نمود(29).
4 - او به خدا و آخرت ايمان داشت (30).
5 - او حرص به ثروت اندوزى نداشت از اينرو پس از ساختن سد، مغلوبين خواستند مالى فراهم كنند و به او بدهند، او نپذيرفت و گفت :
آنچه خدا به من عطا كرده مرا از اموال شما بى نياز خواهد كرد(31).
اينك در اين باره سؤ ال مى شود كه آيا ذوالقرنين با اين خصوصيات چه كسى بوده است؟

اختلاف نظر بين مفسران و علماى تاريخ درباره ذوالقرنين

بين مفسران و علماى تاريخ ، آراء و گفتگوهاى بسيار به ميان آمده است و در رواياتى كه مربوط به ذوالقرنين هست نيز اختلاف وجود دارد.
در مورد اسم ذوالقرنين ، در بعضى از روايات آمده ، نام او ((عياش )) بود و در بعضى ديگر آمده اسم او ((اسكندر)) بود، و در پاره اى اسم او ((مرز يابن مرز به يونانى )) و در برخى ديگر اسم او ((مصعب بن عبدالله بن قحطان )) و در بعضى ((صعب بن ذى المراثد)) و در بعضى ديگر ((عبدالله بن ضحاك )) و... آمده است (32).
فخر رازى در تفسير خود اصرار دارد كه ذوالقرنين همان اسكندر مقدونى است ، و در اين باره گفتارى دارد كه خلاصه اش اين است :
قرآن دلالت مى كند كه قلمرو حكومت ذوالقرنين تا به آخر غرب و شرق و سمت شمال رسيد و بنابر شهرت تاريخى كسى كه حكومتش به اين حد رسيد، جز اسكندر شخص ديگرى نيست ، چه آنكه اسكندر بر تمام كشورها مسلط شد سپس به مصر رفت اسكندريه را ساخت و سپس وارد شام شد و هر جا قدم مى نهاد آنجا را فتح مى كرد، بر ايران و هند و چين و... تسلط يافت ، وقتى كه قرآن ذوالقرنين را چنين معرفى مى كند كه بر همه جا تسلط يافت و در تاريخ ثابت شده كه اسكندر قاف تا فاف عالم را گرفت پس ‍ ذوالقرنين همان اسكندر است (33)
در گفتار فخر رازى چند اشكال وجود دارد:
نخست اينكه كسى كه از نظر تاريخ بر مشرق و مغرب و شمال و جنوب تسلط يافته باشد، تنها اسكندر نيست ، بلكه افرادى نيز مثل كورش ، بخت النصر و... چنين استيلاء پيدا كردند.
دوم اينكه قرآن ، ذوالقرنين را مؤ من به خدا و روز قيامت و يگانه پرست معرفى مى كند، در صورتى كه اسكندر از ستاره پرستان بود و نقل كرده اند كه حيوانى را براى ستاره مشترى ذبح نمود(34).
سوم اينكه : در هيچيك از تواريخ ذكر نشده كه اسكندر مقدونى سد ياءجوج و ماءجوج را ساخته باشد.
چهارم اينكه : اسكندر در راه كشورگشائى ، افراد بسيارى را كشت و خونريزى در عالم بپا كرد، در صورتى كه قرآن ، ذوالقرنين را عادل و مهربان و مخالف ظلم معرفى كرده است ...
علامه سيد هبة الدين شهرستانى مى گويد: ذوالقرنين يكى از پادشاهان تبابعه (35) يمن بوده است ، و چون يمن با حجاز مجاور هم بوده اند مردم حجاز از پيغمبر (ص ) جوياى جريان و داستان او گرديدند، و قرآن به خواست آنها پاسخ مثبت داد و شرح حال او را بيان كرد(36).
اخيرا آقاى ابوالكام آزاد، وزير اسبق فرهنگ هندوستان با تحقيقات دامنه دار و ذكر قرائنى در مقام اثبات اين نكته برآمده است كه منظور از ذوالقرنين ، كورش كبير(37) است ، و تمام علائم و اوصافى كه قرآن در مورد ذوالقرنين گفته با اوصاف كورش تطبيق مى كند(38).
آقاى علامه طباطبائى نيز اين قول را قابل انطباقتر از اقوال ديگر با قرآن و قابل قبولتر مى داند(39).

وارث ملك كيان

دنيا با تحولات و دگرگونيهائى كه در اوضاع خود دارد، راستى عجيب است ، و عجيب تر آنكه انسانها با ديدن اين سراى رنگارنگ دل به آن مى بندند و احيانا در راه آن ، دين هم مى فروشند.
اينك براى ترسيم اين معنا باز تاريخ را ورق مى زنيم و در اين آئينه عبرت ، چهره ديگرى را مى بينيم :
دارا فرزند بهمن بن گشتاسب بن سهراب بن كيخسرو كه يكى از سلاطين بزرگ و معروف ايران است ، در اوج شكوه مى زيست ، آوازه كشورگشائى و اقتدار و عظمت او به همه جا رسيده و در اندك زمانى همه گردن فرازان آن عصر را تحت فرمان آورد، پادشاهان قدرتمند خدمت آستانش را موجب افتخار و سرافرازى مى دانستند.
در پهنه گيتى فقط ((فيلقوس ))كه قيصر و فرمانفرماى كشور مقتدر روم بود با وى از در مبارزه وارد شد، و سر از فرمان او تافت ، وقتى كه اين مطلب را گزارشگران به ((دارا))گزارش دادند، او مانند تنوره آتش فشان مشتعل گرديد، و فورا با سپاه بيكران خود فرمان داد تا براى سركوبى وى متوجه روم شوند
قيصر پس از اطلاع از اين امر با تجهيز سپاه ، براى مقابله ، حركت كرد.
دو سپاه مجهز و نيرومند دارا و قيصر در برابر هم صف آرائى كردند و بى امان به جنگ پرداختند، طولى نكشيد كه سپاه قيصر درهم شكسته شد، تا آنجا كه خود قيصر، ناگزير جبهه جنگ را پشت سر گذارده ، به قلعه اى پناهنده گرديد دارا قيصر را اجبارا از قلعه بيرون كشيد، ولى كشور روم را به او بخشيد، اما با اين قرارداد كه هر سال هزار تخم طلا كه هر تخمى به وزن چهل مثقال باشد، به خزانه ايران تسليم نمايد.
مدت چهارده سال اين خراج سنگين مرتبا از طرف فيلقوس امپراطور روم به خزانه دولتى ((دارا)) تسليم مى شد، ولى در طى اين مدت ((دارا)) فرزند خود را كه او نيز ((دارا)) ناميده مى شد و معمولا آن را داراى اصغر مى گفتند و بسيار نزد پدر محبوب بود، به عنوان وليعهدى به جاى خود برگزيد، از آنطرف فيلقوس نيز داراى فرزندى به نام اسكندر گرديد.
بالاخره پيمانه عمر دارا پر شد و همچون ديگران كه روزگارى خاكپايش ‍ زينت بخش چهره مردم بود، اسير خاك زير پاى مردم گرديد.
فرزندش دارا كه او را چنانكه گفتيم ((داراء اصغر)) مى خواندند بجاى او نشست ، از آن سوى فيلقوس قيصر روم نيز با جهان وداع كرد، پسرش ‍ اسكندر به جاى او زمام امور را بدست گرفت ، اسكندر تخمهاى زرين را كه هر سال پدرش به خزانه دارا مى فرستاد قطع كرد و از دادن اين باج ، سر برتافت .
وقتى كه براى داراء اصغر مخالفت اسكندر، آشكار شد، نخست قاصدى نزد اسكندر فرستاد و مطالبه باج معهود كرد، اسكندر در پاسخ او گفت : از قول من به ((دارا)) بگوئيد آن مرغى كه تخمهاى طلا به وجود مى آورد از دنيا رفت ، دارا از اين سخن سخت ناراحت شده يك گوى و چوگان (40) و مقدارى كنجد براى اسكندر فرستاد و در ضمن پيغام داد كه تو هنوز كودكى ، و لذا شايسته است كه با اين گوى و چوگان چون طفلان بازى كنى و پنجه در پنجه مردان نيندازى و اين مقدار كنجد نمونه اى است از عدد لشكر و شماره سپاه من كه معادل هر دانه آن هزار مرد صف شكن دارم ، بنابراين اگر در ايصال باج كاهلى كنى خاطر و اطمينان داشته باش كه همچون گوى در خم چوگان ترا حيران و بى سر و سامان خواهم ساخت .
به محض رسيدن اين پيام به اسكندر، اسكندر در پاسخ او چنين نوشت :
اى دارا! از پيام تو فال نيك به خاطر من رسيد، چه آنكه اميدوار شدم كه به توفيق الهى همانطور كه گوى در خم چوگان مقهور است ، و چوگان بر آن مسلط مى باشد، كشور و آب و خاك تو نيز مقهور و مسخر اراده قدرت من خواهد شد و چوگان اراده من بر كشور تو مسلط خواهد گشت ، سپس در برابر كنجد، مقدارى حنظل (41) فرستاد يعنى : بزودى مذاق تو از چاشنى حنظل قهر و غلبه من تلخ خواهد شد، بارى به حكم و ان الحرب اولها الكلام يعنى جنگ از سخن آغاز مى شود، كم كم ميان دارا و اسكندر، آتش ‍ جنگ فروزان گرديد، سپاه روم و ايران در برابر هم قرار گرفتند، در يكى از روزهاى جنگ دارا از اردوگاه خود برگشته ، خسته و كوفته ، در بارگاه استراحت كرده بود، كه ناگهان دو نفر از دربانان او كه در دربار او تقرب زياد داشتند، با خنجرهاى بران بر او حمله كرده و سينه اش را شكافتند و پس از انجام اين كار با عجله تمام به ميان سپاه اسكندر گريختند.
اسكندر از اين حادثه مطلع شد با تعجيل هر چه بيشتر، خود را به بالين دارا رساند، وارث ملك كيان هنوز رمقى از حيات داشت ، چشمش به چهره دشمن كه بر روى سينه او خم شده بود افتاد. آه جانكاه و سردى كشيد.
اسكندر سر ((دارا)) را به بالين گرفته و بوسيد و سوگند ياد كرد كه من به اين موضوع امر نكرده ام ، دارا از اسكندر التماس و خواهش كرد كه قاتلان را به كيفر برساند، و دخترش را همسر خود گرداند، و بيگانه را حاكم ايران قرار ندهد.
اسكندر اطمينان داد كه وصاياى دارا را اجرا خواهد كرد.
و به اين ترتيب طومار زندگى و سلطنت دارا درهم نورديده شد و مدت پادشاهى او چهارده سال بود.
او در لحظات آخر عمر گفت : ((اى اف بر اين دنيا! به شاه شاهان و صاحب هفت اقليم بنگر كه مجروح و تنها دور از ياران و دوستان بر روى خاك افتاده در حالى كه شوكتش پايان يافته و هلاكتش نزديك شده است ، از آنچه مى بينى عبرت بگير، پيش از آنكه خود عبرت ناظران ديگر گردى !))
و به گفته نظامى در اسكندرنامه ، وقتى كه اسكندر به بالين دارا آمد، دارا گفت :
اگر تاج خواهى ربود از سرم
يكى لحظه بگذار تا بگذرم
چو من زين ولايت گشودم كمر
تو خواه افسر از من ستان خواه سر
پس از درگذشت دارا، قلمرو فرمانروايى اسكندر، توسعه يافت ولى ديرى نپائيد كه پيمانه اسكندر نيز پر شد كه شرح آنرا مستقلا خاطرنشان ساختيم .

سخنى چند درباره ((اهرام )) مصر

بشر گاهى بر اثر مستى غرور و طغيان ، آنچنان روح تكبر بر مغزش مسلط مى شود كه حتى مى خواهد پس از مرگش عالى ترين و پرشكوهترين قبرها را داشته باشد، حال اگر براى ساختن اين قبرها حق ميليونها نفر حيف و ميل شود، و هزاران نفر در اين راه كشته شوند و يا به سختى و مرگ تدريجى بيفتند. هيچ مانعى نخواهد داشت .
يكى از شواهد معروف براى اين موضوع ، ((اهرام سه گانه )) مصر است ، اين سه اهرام ، در نزديكى قاهره در 8 كيلومتر و سيصد مترى رود نيل در محلى موسوم به ((جيره )) قرار دارند، و از بزرگترين ابنيه و آثار باستانى كشور مصر به شمار مى روند.
انگيزه ساختن اين اهرام اين بوده كه ، فراعنه و ملوك مصر، همانگونه كه در زندگى با ساير مردم امتياز داشتند، و حتى بعضى از آنها خود را خداى مردم مى دانستند، خواستند پس از مرگشان ، قبرشان نيز با قبور ساير مردم فرق داشته باشد از اين رو به ساختن اهرام مشغول شدند.(42)
اين اهرام در عهد ((زوسر)) امپراطور مصر باستان از فراعنه سلسله سوم بنا گرديد. در اين دوره اولين قبر از آجر بنام ((مستبه )) و قبر سنگى بنام ((پيراميدها)) كه همان اهرام باشد بوجود آمد.
اين اهرام كه براى خصوص دفن فراعنه مصر بوجود آمده از راهروهاى تودر تو و خطرناكى تشكيل شده است كه فقط يكى از آنها بمقبره ختم مى شود(43).
بگفته دانشمند معروف فريد وجدى در دائرة المعارف : ((بزرگترين هرم از سه هرم نامبرده ، بلنديش از سطح زمين 150 متر است و هر ضلع (پهلو) آن معادل با 235 متر مى باشد و بطور كلى 250 مليون متر مكعب ساختمان در آن بكار رفته است ))
و بگفته مفسر معروف طنطاوى ، سنگهائيكه براى بناى هرم اول بكار رفته براى ساختن ديوارى در اطراف همه زمين كشور مصر، كافى است !
در دائرة المعارف فرهنگ و هنر(44) درباره ((هرم بزرگ جيره )) آمده : هرم بزرگى كه نزديك قاهره ديده مى شود، از اولين عجائب هفتگانه دنيا است ، كه تا اين زمان وجود دارد و گذشت زمان و حوادث ، نتوانسته است خللى در اركانش ايجاد كند، سطح قاعده هرم جيره ، مربعى است كه هر ضلع آن 233 متر است و اين هيولاى حيرت انگيز، متكى به سطحى است كه مساحتش بالغ بر 54 هزار متر است و ارتفاعش 147 متر مى باشد.
بر اثر عوامل جوى تاكنون 12 متر از ارتفاعش كاسته شده ، حجم اين توده عظيم سنگ ، سابقا دوميليون و هفتصد هزار متر مكعب كه شامل وزنى معادل 8 ميليارد كيلو بود.
بناى عظيم روى قاعده سنگى هرم بسيار دقيق است ، به طورى كه معماران امروز حيرانند كه در آن زمان با چه وسائلى به اين دقت ترازو و اندازه گيرى شده است .
راهرو ورودى هرم ، مختصر خميدگى دارد كه يك راست بطرف شمال مى رود، اگر يك خط فرضى از آخر راهرو ادامه يابد با چند درجه اختلاف ، پائين تر به قطب منتهى مى شود، اين اختلاف به علت محور زمين است كه در طول اين مدت پيدا شده است .
يكى از دانشمندانى كه درباره اهرام تحقيق كرده است مى گويد: 800 ميليون قطعه سنگ را از فاصله 980 كيلومترى آورده و روى هم چيده اند و بنائى ساخته اند تا جسد موميائى شده فرعون و ملكه را در زير آن دفن كنند، و خود دخمه كه مدفن اصلى است و محلى است بزرگ ، فقط از 5 قطعه سنگ يك پارچه رخام و مرمر كه چهار قطعه سنگ بزرگ به عنوان ديوار و يك قطعه ديگر به عنوان سقف اين دخمه برپا شده است .
براى تصور قطر و وزن سنگى كه سقف را تشكيل مى دهد، كافى است بدانيم كه چندين ميليون قطعه سنگ بزرگ را تا نوك اهرام روى همين سقف چيده اند و اين سقف در حدود 5 هزار سال است كه اين وزن را تحمل مى كند. (45)
درباره شگفتى بنا و ساختمان اهرام ، مطالب بسيارى گفته شده است كه از جمله اينكه به روايت مرحوم صدوق ، ((حمادويه بن احمد بن طولون )) تصميم گرفت كه دو هرم از اهرام سه گانه را خراب كند، هزار نفر كارگر را ماءمور آن كرد، آنان يكسال در اطراف آن دو هرم به كار ويران كردن ادامه دادند، بى آنكه نتيجه بگيرند، خسته شدند و از آن دست كشيدند. (46)
به نظر ما اين تمدن نيست ، بلكه آثار جنايت و استعمال و استثمار طاغوتها در طول تاريخ است ، و اكنون نيز بايد به اين عنوان به آن نگريست ، با توجه به اينكه براى ساختن آن ، هزارها نفر كشته و بدبخت و بى خانمان گشتند

بدن فرعون ، مايه عبرت آيندگان

((منفتاح )) پسر رامسيس دوم ، فرعون زمان موسى (ع ) است ، اين فرعون همان است كه موسى و هارون براى دعوت و ارشادش از طرف خدا ماءمور شدند(47)اين همان است كه ادعاى خدائى مى كرد و همواره با موسى مبارزه مى نمود.
تا آن هنگام كه دنبال موسى و بنى اسرائيل (كه موسى آنانرا از چنگال فرعون خارج كرده از مصر بيرون مى برد) با سپاه بيكران خود از شهر بيرون رفت و سرانجام او و سپاهش در درياى احمر، غرق شدند ولى خداوند بدن فرعون را براى عبرت ديگران ، به كرانه دريا افكند(48).
چنانكه در قرآن مى خوانيم : ((امروز بدن ترا به بيرون مى افكنيم تا براى آيندگان مايه عبرت باشد.))(49)
از معجزات قرآن كريم اينكه : همانگونه كه فرموده ، بدن فرعون مايه عبرت آيندگان شده است .
توضيح اينكه : بدن منفتاح (فرعون موسى ) در اقصر (در سرزمين مصر) كشف شده و هم اكنون در موزه مصر موجود است .
مفسر معروف طنطاوى در تفسير آيه مذكور (يونس - 92) در جلد ششم تفسير خود صفحه 78 مى نويسد:
بسال 1900 ميلادى با حضور عده اى از دانشمندان حفارى باستان شناس ، تابوت فرعون را گشودند، و بدنش را (كه در ميان موميائى بود) از تابوت بيرون آوردند، طول قامت او از فرق سر تا پا يك متر و 62 سانت بود، و عرض بدن در قسمت شانه 40 سانت بود.
مردى بنام ((هوارد كارتر)) پس از 32 سال تفحص و تلاش در نقاط مصر، بدن فرعون را كشف كرد.
آرى شايد عبرتى از اين بالاتر نباشد كه فرعون يعنى آن كسى كه آوازه قدرت و شوكتش به عرش فلك رسيده بود، و خود را خداى بزرگ زمين مى دانست ، بدنش هزاران سال بهمان وضع در ميان موميائى بماند، و مردم هر زمان به موزه مصر بروند، و بدن بى حركت او را بنگرند، و درس عبرت بگيرند، از اين رو كه همين شخص آنچنان سرمست غرور بود كه ادعاى خدائى مى كرد و مردم را به دور خود جمع نموده و فرياد مى زد: من پروردگار شما هستم (50) ولى اينك همانطور كه مردم را تحت فشار استعمارش قرار داده بود، هزاران سال است بدنش در ميان فشار موميائى قرار گرفته و مايه عبرت مردم شده است .
به مصر رفتم و آثار باستان ديدم
بچشم آنچه شنيدم زداستان ديدم
بسى چنين و چنان خوانده بودم از تاريخ
چنان فتاد نصيبم كه آنچنان ديدم
گواه قدرت شاهان آسمان درگاه
بسى ((هرم )) ز زمين سر به آسمان ديدم
تو كاخ ديدى و من خفتگان در دل خاك
تو نقش قدرت و من نعش ناتوان ديدم
تو تخت ديدى و من بخت واژگونبر تخت
تو صخره ديدى و من سخره زمان ديدم
تو تاج ديدى و تخت رفته بر تاراج
تو عاج ديدى و من مشت استخوان ديدم
تو عكس ديدى و من گردش جهان برعكس
تو شكل ظاهر و من صورت نهان ديدم
تو چشم ديدى و من ديده حريصان باز
هنوز در طمع عيش جاودان ديدم
تو سكه ديدى و من در رواح سكه ، سكوت
تو حلقه من به نگين نام بى نشان ديدم
ميان اينهمه آثار خوب و بد به مثل
دو چيز از بدو از خوب تواءمان ديدم
يكى نشانه قدرت يكى نشانه حرص
دو بازمانده زديوان خسروان ديدم

آيا ديوار چين به پديد آورندگانش پناه داد؟!

وه ...!! براستى گاهى كه انسان تاريخ را ورق مى زند، با ملاحظه بعضى از فرازها در شگفتى فرو مى رود، براى اينكه شاهدى در اين مورد ارائه دهيم ، موضوع ديوار چين را از تاريخ بيرون مى آوريم و در اين باره مى انديشيم :
بلندى اين ديوار از 9 تا 12متر است .
عرض پايه آن 10 متر است .
طول ديوار به عقيده چينى ها، چهار هزار كيلومتر (670 فرسخ ) است !
در فاصله هر چند متر، برجى بر روى ديوار به منظور دفع دشمن و حفظ تسلط كامل بر كشور پهناور چين بنا گرديده است .
اين ديوار از ((آن تونك )) واقع در قسمت علياى خليج ((لياتوتونك )) شروع شده و مانند حصار دايره اى ، گردش كرده و در نزديكى بندر فعلى ((يونك ينك )) به دريا متصل شده و باز از آنجا شروع شده و از شمال پكن به دو قوس تقسيم شده و كشورى را در درون خود قرار داده است ، و در نزديكى رود زرد دو قوس يكديگر را قطع كرده و در يك رشته به ساحل رود زرد در مغرب چين ، پايان يافته است .
اين ديوار در عبور خود از كوههائى كه در 3 هزار متر ارتفاع دارد و از دره هاى عميق نشيب و فراز گرفته است .
ديوار مذكور داراى دو دروازه است ، يكى از آنها طرف چين فعلى كه اختيارش بدست چينى ها است قرار گرفته و ديگرى سمت ((تون كن )) كه در اختيار تون كنى ها است مى باشد(51)
عجيب اينكه : در مدت ساختمان اين ديوار، چهارصد هزار كارگر تلف شده اند و تنها پانصد هزار نفر ماءمور ساختمان سنگرهاى آن در مدت ده سال بوده اند. براى حفظ آن ديوار، تا چندى قبل يك ميليون نفر سرباز، دست به كار حفاظت و حراست بودند.
و در تقويمهاى چينى ، فرمانى كه در آن زمان بوده ، ترسيم شده و متن فرمان اين است : ((اگر ميخى لاى درز سنگى ، قابل كوبيدن باشد گردن سازنده آن قسمت بايد قطع شود)). (52)
آنانكه با ساختن چنين ديوارى - گرچه تواءم با تلف شدن هزاران بينوا باشداحساس آرامش و پناه مى كردند، اينك آيا مى توانند جلو حشره كوچكى را كه از سوراخ بينيشان بالا مى رود بگيرند؟ آرى حتى يك حشره كوچك فرمان آنها را نمى برد، اين است وضع دنيا، روزگار قدرتها چقدر زود سپرى مى شود؟(53)

نگاهى به تخت جمشيد اقامتگاه سلاطين

يكى از بناهاى بسيار عظيم و باشكوه كه براى ساختن آن نيروهاى زيادى مصرف شده ، و مصالح ساختمانى بسيار عظيم و فوق العاده در آن بكار رفته و شايد ده ها سال براى ساختن آن ، معماران و كارگران زيادى بطورى پيگير مشغول بوده اند، بناى ((تخت جمشيد)) است .
تخت جمشيد همانگونه كه از آثار آن (در 57 كيلومترى شيراز) پيدا است ، از لحاظ عظمت بنا و زيبائى آنچنان باشكوه است كه هر بيننده را به حيرت مى آورد، و انسان را در اين فكر فرو مى برد كه معناى آن چيست ؟ و چرا آنهمه گنجها و رنجها نثار آن شده است ؟!
ما وقتى به اين واقعيت پى مى بريم ، كه سفرى به تخت جمشيد كنيم و از نزديك تالارهاى عظيم و كاخهاى بزرگ و سردرها و پلكانها و دالانهاى آن را ببينيم .
كورش كبير سر سلسله پادشاهان هخامنشى ، نخستين پايتخت خود را در چمنزارهاى پهناور پاسارگاد(54) بنا نهاد، او در پاسارگاد كاخهاى بزرگ ساخت كه اكنون جز ستونهاى آن چيز ديگرى باقى نمانده است .
گسترش سريع امپراطورى هخامنشى باعث شد كه پايگاه ديگرى درست شود، وقتى كه داريوش كبير(55) سومين پادشاه هخامنشى روى كار آمد، به بناى شهر ديگرى به عنوان پايتخت دست زد كه اكنون آن را ((تخت جمشيد)) مى گويند، و يونانيان آنرا ((پرسپوليس )) خوانده اند، داريوش ‍ و سپس پسرش خشايارشا، در اين شهر كاخهاى باشكوه ساختند كه اينك آثار آنها بخوبى نمايانگر عظمت آن كاخها است .
بناى تخت جمشيد بسال 518 قبل از ميلاد شروع شده است ، اين بناى عظيم باستانى پس از دوره هخامنشى چندان مورد توجه نبود تا آنكه كاوشهاى علمى و گسترده در اواخر قرن 15 ميلادى در مورد اين ((بنا)) شروع شد، و از اين تاريخ به بعد بود، مردم جهان متوجه اين آثار عظيم شدند.
اينك براى پى بردن به عظمت اين بنا كافى است كه به طور فهرست ، به ذكر آثار و مشخصات آن بپردازيم .
قسمتهاى مختلف تخت جمشيد از اين قرارند:
1 - پلكان ورودى .
2 - دروازه خشايارشا معروف به دروازه همه ملتها.
3 - پلكان شمالى آپادانا(56).
4 - آپادانا.
5 - پلكان شرقى آپادانا.
6 - تالار شورا.
7 - كاخ داريوش (تالار پذيرائى ).
8 - كاخ خشايارشا(تالار پذيرائى ).
9 - تالار صد ستون يا تالار تخت .
10 - دروازه ناتمام .
11 - 12 - 13 - منطقه نظامى .
14 - تالار صد ستون .
15 - تالار 99 ستون .
16 - خزائن شاهى .
17 - جبهه جنوبى صفه مشرف به دشت (57).
صفه (58) تخت جمشيد در حدود 450 متر درازا و 300 متر پهنا و تقريبا 18 متر ارتفاع دارد.
صفه را حصارى مستحكم در ميان گرفته ، و در گوشه شمال غربى آن ، پلكان تاريخى 106 پله اى به عرض تقريبا 8 متر واقع است كه به دروازه خشايارشا منتهى مى شود، اين دروازه داراى سه درگاه هر كدام به ارتفاع 11 متر است كه به جانب غرب و شرق و جنوب باز مى شوند، درگاه جنوبى رو به تالارى است كه از آنجا به كاخ آپادانا مى توان رسيد.
آپادانا كاخ بزرگ مربع شكلى است به ضلع 85 متر با 36 ستون ، دو راه پله ، يكى در شمال و ديگرى در مشرق آپادانا قرار دارد، كه با نقوش خراج (ماليات ) آوران تزيين شده است . در گوشه جنوب شرقى آپادانا، ((تالار شورا)) واقع است كه پلكان ورودى آن با نقوش برجسته ، تزئين شده است .
سه درگاه تزئين شده و تالار مربع شكلى با چهار ستون ديده مى شود، و در مغرب ((تالار شورا)) قسمتى است كه به علت خرابى زياد كه به آن راه يافته ، ناشناخته مانده است .
و باز در سوى مغرب كاخ داريوش ، به نام ((كاخ تچر))، تالارى با درگاههاى تزئين شده ، ايوان و تعدادى اطاقهاى كوچك واقع است .
در جنوب اين سه بنا، كاخ خشايارشا كه ساختمانش از لحاظ نقشه شبيه به كاخ تچر است با بالكونى مشرف به دشت قرار دارد، از آنجا پلكانى به حرم منتهى مى شود كه شامل ساختمانهاى هم شكل و درگاههاى تزئين شده و دالانى است ، اين بناها با ((خزانه شاهى )) مركب از چندين تالار هم شكل ، تمام قسمت جنوبى صفه را تشكيل مى دهد.
گوشه شمال شرقى صفه ، بيشتر به تالار تخت خشايارشا و يا كاخ صد ستون ، اختصاص دارد، كه داراى سر در بزرگ ، حياط! دالان و تزئينات بسيار بوده و از آنها فقط پايه هاى ستونها برجاى مانده است .
در مشرق صفه ، تالارى است ، داراى ايوان ، و در جنوب تالار چندين اطاق ديده مى شود، بيرون صفه در ضلع جنوبى ، مقبره ناتمام داريوش سوم (331 - 336 ق .م ) قرار دارد، و در شمال غربى آثار پنجره اى با نقوش ‍ برجسته و نزديك آن ، پايه و ستونهائى كه شايد بقاياى معبدى از عهد سلوكيها باشد ديده مى شود، و در شمال شرقى ، سردرى با تزئينات و در جنوب ، پايه ستونها، استخر و آثار يك كاخ با دالان و كتيبه اى از خشايارشا به سه زبان وجود دارد.
اين ترسيم و دورنمائى فشرده و مختصر از تخت جمشيد بود، مجسمه ها و عكسهاى مختلف و تزيينها و نقش هاى برجسته و ظريف كاريها، هر يك نياز به شرحهاى مفصلى دارد(59) با توجه به اينكه آنچه گفته شد، از بقايا و خرابه هاى آنست و به اصطلاح يكى از هزار مى باشد.
آنچه كه در اينجا لازم به تذكر است اين است كه درباره اين بناى عظيم هر كسى يكنوع مى انديشد و قضاوت مى كند، فعلا آنچه ما در اينجا درصدد آن هستيم ، عبرت از نكات تاريخى است ، عبرت از اين نظر كه آيا ساكنان اين تالارهاى سنگى و عظيم و صاحبان اين همه تزئينات و نقش ها و آنهمه تجملات چه مقدار از زمان در اين تالارها ساكن بودند؟ و با اين همه گنجها و وقتها كه صرف آن شده آيا براى صاحبانش ، اقامتگاه هميشگى بود؟ يا عاريه اى ؟ آرى آنچه كه جاويد و باقى مى ماند، عدالت و معنويت است خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل .
جمشيد كو سكندر گيتى ستان كجا است
آن حشمت جلال ملوك كيان كجا است ؟
تاج قباد و تخت فريدون نگين جم
طبل سكندر و علم كاويان كجا است ؟
اين بانك از مزار سكندر رسد بگوش
دارا چه شد سكندر گردون مكان كجا است ؟
واكرده است طاق مدائن دهن بدام
فرياد مى كشد كه انوشيروان كجا است ؟
گردد زگنبد هرمان اين صدا بلند
آنكو بنا نهاده مرا در جهان كجا است ؟
گر بگذرى بخيمه سلجوقيان بگوى
سنجر چگونه گشت و ملك شاهيان كجا است ؟
ايدل رهت بخاك سپاهان اگرفتد
آنجا سؤ ال كن كه الب ارسلان كجا است ؟
فردا است بلبلان همه با صد فغان و شور
خواهند گفت واعظ شيرين زبان كجا است ؟

ايوان مدائن يا آينه عبرت

يكى از بناهاى نمونه و بسيار پر شكوه ايران قديم ، ((ايوان مدائن )) است ، كه امروز خرابه آن نزديك بغداد قرار دارد و از قلمرو حكومت ايرانيان خارج شده است .
اين ايوان و تالار عظيم و بى نظير، نمايانگر عظمت تمدن شهر مدائن پايتخت ايران قديم مى باشد، كه بر اثر استحكام و استوارى ساختمان آن ، تاكنون در وسط خرابه هاى شهر مدائن باقى مانده و قرنها در برابر باد و باران و عوامل ويرانى ، همچنان ايستادگى كرده است .
به عقيده جمعى از مورخين اين بناى عظيم را شاپور دوم (نهمين پادشاه ساسانى ) در حدود قرن چهارم ميلادى ساخته است و مدت بيست و اندى سال ، ساختن آن طول كشيده است .(60)
ولى بنابر معروف ، در زمان شاهان ساسانى ، به عظمت و آبادى شهر تيسفون (مدائن ) افزوده گشت ، به طورى كه يكى از شهرهاى بزرگ جهان گرديد، خسرو اول انوشيروان (61) در اين شهر كاخى بزرگ ساخت ، اين كاخ ((كاخ سفيد)) نام داشت ، ايوان مدائن يا طاق كسرى خرابه همان كاخ بزرگ است ، اما ايوان شاپور ايوان ديگرى بوده كه منصور عباسى آن را خراب كرده است .
سبك ساختمان پر شكوه اين ايوان ، از نظر معمارى و مهندسى به قدرى جالب و چشمگير است كه با آن همه قدمت و عدم توجه در نگاه دارى آن ، هنوز با تالارهاى مهم فعلى جهان از نظر استحكام برابرى مى كند.(62)
نماى خارجى اين كاخ را با آجر ساخته بودند ولى ستونها و كنگره هاى آن پوشيده از ورقهاى مس بود كه به طلا و نقره اندود شده بود.
در داخل كاخ تخت سلطنتى ساسانى قرار داشت ، در بالاى تخت تاج شاهى آويخته شده بود.
فرش اين بارگاه قالى بزرگى بود كه بيش از 350 متر طول داشت و قالى بافان ايرانى ، آن را از ابريشم و گلابتون و تارهاى طلا و نقره بافته بودند، اين قالى را مورخان ، ((بهارستان كسرى )) ناميده اند.
پس از 700 سال كه تيسفون ، پايتخت ايران بود، اين شهر در زمان خلافت عمر به دست عربها افتاد، در اين زمان آن قالى نفيس پاره پاره شد، از آن پس ‍ مقدمات ويرانى شهر تيسفون و ايوان كسرى شروع شد و امروز، جز خرابه طاق كسرى اثرى از آن شهر بزرگ و تاريخى بجاى نمانده است .
مطابق تحقيقات دانشمندان و مورخان ، ديوارهاى ايوان و كتيبه هاى آن با ظريف ترين نقاشى ها مزين بوده و مقدار طلاى خالصى را كه براى طلاكارى اين ايوان در آنزمان به كار برده اند، اگر با پول امروز حساب كنيم از چند ميليون تومان تجاوز مى كند، نقاشى هائى كه در داخل ايوان ترسيم گرديده است ، صورت انوشيروان همراه سپاه ايران است كه به شهر انطاكيه يورش ‍ برده و آنجا را از دست سپاه روم گرفته و پرچم ايران را در آنجا باهتزاز در آورده اند.
جالب اينكه اين ايوان در وسط شهر عظيم مدائن واقع بوده و در جلو ايوان ، ميدان وسيعى بوده است و از آخر ايوان تا لب دجله ، باغها و بوستانهاى شهر مدائن به يكديگر اتصال داشته و اين امر نمايانگر يك منظره رويائى معطرى بوده است .
در دو طرف ايوان دو رشته عمارتهاى چند طبقه ، شبيه يكديگر ساخته شده كه بواسطه غرفه ها به هم متصل مى شده و همه ستونهاى آن از سنگهاى مرمر نفيس و برنز بوده است . (63)
از هنگامى كه اين ايوان پر شكوه ساكنان سرمست خود را از دست داده و جاى آن مغروران جاه و جلال و مال خالى مانده است ، كمتر كسى است كه از كنار آن گذشته و كلمات عبرت انگيزى نگفته باشد منتهى هر قدر هشيارتر به همان نسبت كلماتش هم حكمت آميزتر و عبرت انگيزتر بوده است .
روزى امير مؤ منان (ع ) به قصد سرزمين تاريخ ساز ((صفين )) براى مبارزه با قهرمانان ظلم و جنايت معاويه ، از كنار اين ايوان گذشت .
بقاياى عظيم ساختمانهاى ساسانيان را مشاهده كرد، يكى از همراهان از روى عبرت اين شعر را خواند:
جرت الرياح على رسوم ديارهم
فكانهم كانوا على ميعاد
يعنى : باد بر ويرانه هاى خانه هايشان مى وزد، گويا آنها فقط چند روزى نوبت داشتند كه در اين تالار بنشينند و نشستند و گذاشتند و گذشتند.على (ع ) فرمود چرا اين آيات را نخواندى :
((كم تركوا من جنات و عيون و زروع و مقام كريم و نعمة كانوا فيها فاكهين كذلك و اورثناها قوما آخرين فما بكت عليهم السماء والارض و ما كانوا منظرين .))
((چه بسيار باغها و چشمه سارها و كشتزارها و جايگاهى ارجمند و نعمتى كه در آن شادمان بودند، بجا گذاشتند، اين چنين است رسم روزگار كه ما آنها را به قومى ديگر ميراث داديم ، آنگاه آسمان و زمين بر آنها نگريست و از مهلت دادگان نبودند))(64)
سپس فرمود:
براستى كه اينها وارث پيشينيان بودند، ولى طولى نكشيد كه ديگران وارث آنها شدند، نعمتهاى الهى را سپاسگزارى نكردند، در حال معصيت ، دنيا از آنان ربوده شد، اى مردم ! كفران نعمت نكنيد تا مبادا بر شما نقمت (و بلا) فرود آيد. (65)
از جمله كسانى كه هنگام عبور از كنار اين ايوان خاطره عبرت آميز خود را در ضمن قصيده اى مجسم ساخته است ، حكيم خاقانى شروانى شاعر معروف قرن ششم است ، وى همراه كاروان حج ، هنگام مراجعت از كعبه به شروان ، وقت عبور از مدائن اين قصيده را در وقت مشاهده اين ايوان سروده است :
هان اى دل عبرت بين از ديده نظر كن هان
ايوان مدائن را آئينه عبرت دان
يكره زره دجله منزل به مدائن كن
وز ديده دم دجله بر خاك مدائن ران
از آتش حسرت بين بريان جگر دجله
خود آب شنيدستى كآتش كندش بريان
گه گه به زبان اشگ ، آواز ده ايوان را
تا آنكه بگوش دل پاسخ شنوى زايوان
دندانه هر قصرى پندى دهدت نونو
پند سر دندانه ، بشنو زبن دندان
گويد كه تو از خاكى ما خاك توايم اكنون
گامى دو سه بر ما نه اشكى دو سه هم بفشان
از نوحه جغد الحق مائيم بدردسر
از ديده گلابى كن دردسر ما بنشان
آرى چه عجب دارى كاندر چمن گيتى
جغد است پى بلبل نوحه است پس از الحان
اين است همان درگه كو راز شهان بودى
حاجب ملك بابل هند و شه تركستان
اين است همان ايوان كز نقش رخ مردم
خاك در او بودى ايوان نگارستان
از است پياده شو بر نطع زمين رخ نه
زير پى پيلش بين شه مات شده نعمان
مستست زمين زيرا كه خورده است بجاى مى
در كاءس سر هرمز خون دل نوشروان
كسرى و ترنج زر، پرويز و به زرين
بر باد شده يكسر با خاك شده يكسان
پرويز به هر بزمى زرين تره گستردى
كردى زبساط خود زرين تره را بستان
پرويز كنون گمشد زان گمشده كمتر گوى
زرين تره كو بر گور رو ((كم تركوا)) برخوان
گوئى كه كجا رفتند اين تاجوران يكيك
زايشان شكم خاكست آبستن جاويدان
خون دل شيرين است آن مى كه دهد رزبان
زآب و گل پرويز است آن خم كه نهد دهقان
از خون دل طفلان سرخاب ، رخ آميزد
اين زال سفيد ابرو وين بام سيه پستان

از ورق گردانى ليل و نهار انديشه كن

جمعيت از هر سو سيل آسا به مسجد جامع كوفه سرازير مى شدند صحنه كاملا غير عادى به نظر مى رسيد، و مى بايست چنين باشد، زيرا كه مردم زير چكمه ظلم بنى اميه به ستوه آمده بودند، و هر لحظه در انتظار برگشتن ورق تيره زمامداران اموى به سر مى بردند، و اينك شنيده اند كه مردى به نام ((سفاح )) يعنى خون ريز، ملقب گرديده و نامش عبدالله است و به دو واسطه ، نسبش به عبدالله بن عباس پسر عموى پيامبر اسلام (ص ) مى رسد، پرچم مخالفت بر ضد بنى اميه برافراشته و به نام او در مسجد جامع كوفه از مردم بيعت گرفته مى شود. (66)
سفاح طرفداران بسيار پيدا كرد، آنچنانكه خود را براى مقابله و نبرد با مروان (آخرين خليفه اموى ) آماده ديد، عموى خود عبدالله بن على را فرمانده سپاه بيكرانى كرد و آن سپاه را به جنگ با مروان روانه ساخت . مروان به محض اطلاع از حركت سپاه سفاح ، با تشكيل سپاه از شهر ((حران )) حركت كرده تا با سپاه دشمن مقابله كند.
اين دو سپاه در منزلگاه ((زاب )) در كنار رود آبى در برابر هم قرار گرفتند آتش نبرد درگرفت و شعله ور شد، مروان خود و سپاه خود را در معرض ‍ شكست ديد، از اينرو با مركب خود از ميان سپاه بيرون جهيد و فرار را بر قرار اختيار كرد، بسيارى از سربازان او كه از مردم شام بودند بر اثر تعقيب سپاه سفاح ، به رودخانه كنار ((زاب )) افتادند و در آن غرق بحر فنا گشتند.(67) نكته بسيار جالب ، علت فرار مروان است كه باعث فرار لشكريان او و در نتيجه علت سقوط حكومت هزار ماهه بنى اميه گرديد و آن اينكه مروان در بحبوجه گيرودار جنگ از سپاه خود جدا گشته ، در گوشه اى از بيابان از اسبش پياده شد تا ((ادرار)) كند، در همين لحظه ، ناگهان اسب رم كرد و به طرف سپاه مروان روان گشت ، سپاهيان او چون اسب را بى صاحب ديدند، تصور كردند كه مروان كشته شده است ، ناگزير دست از جنگ كشيده و دست جمعى به طرف بيابان فرار كردند.
بعضى از ظرفا اين حادثه شگفت را با اين جمله بيان مى كند:
ذهبت الدولة ببولة
يعنى دولت و شكوه بنى اميه با يك ادرار كردن از دست رفت .
مروان پس از اين فرار همانند سگ پاسوخته ، در اطراف شهرها و روستاها، سرگردان مى گشت ، مردم كه از او و اسلافش ، جز ستم و خيانت نديده بودند، به او اعتنا نكردند و در خانه ها پناهش ندادند.
عبدالله بن على به طرف شهر ((حران )) آمد و قصر مروان را در آنجا خراب كرد، و خزائن اموال او را در آنجا غارت نمود، سپس به جانب دمشق رفت و آن شهر را محاصره كرد و وليد بن معاوية بن عبدالملك را با عده بسيارى از مردم شام كشت . سپس در تعقيب مروان بطرف نهر اردن سفر كرد و در آنجا عده زيادى از بنى اميه را كه تعدادشان بيش از هشتاد نفر بود كشت .
مورخ معروف ((دميرى )) و غير او نقل كرده اند كه عبدالله فرمان داد كه فرشى بر روى كشتگان بنى اميه گستردند، آنگاه با افسران خود بر روى آن نشستند و طعام طلبيد و در همانجا غذا خوردند در حالى كه بنى اميه در زير آنفرش ناله مى كردند و جان مى دادند، عبدالله گفت : ((اين روز جبران آن روزى كه بنى اميه حضرت ابا عبدالله الحسين (ع ) را كشتند، ولى هرگز جبران آن را نخواهد كرد.))
ارابه زمان بهمين منوال مى چرخيد، تا اينكه طبق فرمان سفاح ، عمويش ‍ عبدالله ، ((صالح بن على )) را با عده اى ماءمور دستگيرى مروان كرد صالح پس از صدور اين فرمان ، با همراهان خود به تعقيب مروان پرداختند، تا آنكه وى را در قريه ((بونصر)) يافتند: بى درنگ او را محاصره كردند، به نقلى اين وقت شب بود، در اثناء درگيرى ، نيزه اى به تهيگاه او زدند كه او را از پاى درآورد، در اين هنگام سرش را از بدنش جدا نمودند و به زندگى كثيف و وجود پليد او خط بطلان كشيدند.
جالب توجه و عبرت انگيز، اينكه : مروان در اين بحران ، شنيده بود كه يكى از غلامانش رازى را نزد دشمن آشكار ساخته است ، زبان او را بريده و دور انداخته بود، و گربه اى آن را ديده و خورده بود، و پس از آنكه مروان كشته شد، سرش را قطع كردن و زبانش را بريدند و دور انداختند، همان گربه به سراغ آن زبان آمد و آن را خورد!(68) اين است سرانجام آنانكه درست نينديشيدند و فرجام كار را نديدند.

بياد برمكيان

جعفر جد برامكه كه ملقب به ((برمك )) بود

جعفر جد برامكه كه ملقب به ((برمك )) بود، نخست مجوس و آتش ‍ پرست بود، و در بلخ (69) سكونت داشت و عهده دار خدمتگزارى آتشكده بلخ بود، تا اينكه قوانين و احكام اسلام او را به اسلام جذب كرد و مسلمان شد، او از خاندان معروفى بود، چون پدرانش هر كدام در زمان خود داراى پستهاى بزرگ بودند و به دانائى و هوشمندى شهرت داشتند.
سليمان بن عبدالملك (هفتمين خليفه اموى ) روزى در انجمن وزراء و امراء خودش گفت : اگر پادشاهى و قلمرو حكومت من از سليمان بن داود (ع ) بزرگتر نباشد، كمتر نيست ، با اين تفاوت كه باد و جن و وحوش و پرندگان نيز در فرمان او بودند، ولى اين فرمان براى من نيست .
يكى از هوشمندان مجلس گفت :
مهمتر از همه اينها موضوع وزارت است و بهترين چيزى كه باعث آبادى كشور مى شود، وزيرى است كه كارگردان و هوشيار باشد، و چنين كسى ((جعفر برمك )) است كه در بلخ مى باشد، پدران او پشت در پشت همه وزير بودند، هيچكسى شايستگى وزارت ترا جز جعفر ندارد.
بلخ در آن زمان يكى از شهرهاى ايران و تحت حكومت سليمان بن عبدالملك بود، سليمان به فرماندار بلخ فرمان صادر كرد كه جعفر را به دمشق بفرست ، و آنچه جعفر خواست ، مضايقه نكن ، فرماندار فرمان خليفه را به جعفر ابلاغ كرد، و جعفر با كمال شكوه به دمشق وارد شد. (70)
به اين ترتيب برمكيان در دربار خلفاء راه يافتند و رفته رفته پسران و نواده هاى جعفر در كشور اسلامى نفوذ فوق العاده يافتند.
پسر جعفر، ((خالد)) وزير عبدالله سفاح (اولين خليفه بنى عباس ) شد و پسر خالد، ((يحيى )) مدتى وزير هارون الرشيد بود.
يحيى بن خالد، چهار فرزند داشت به نامهاى :
1 - فضل 2 - جعفر 3 - محمد 4 - موسى
هر يك از اينها صاحب پستهاى عظيم و حساس كشور پهناور اسلامى شدند، به گونه اى كه رگ و ريشه مملكت در دست اينها قرار گرفت ، فضل و جعفر مدتى وزير هارون بودند. (71)
برمكيان بسيار خوشگذران بودند، و ضمنا سخاوت عجيبى داشتند و گويا علت نفوذ آنها در ميان مردم ، سخاوت و بخشش آنها بود به طورى كه بى حساب به قول معروف از ((كيسه خليفه )) مى بخشيدند.
از جريانهائى كه در تاريخ مذكور است ميزان اقتدار خاندان برمكى را در دربار سلاطين عباسى مى توان بدست آورد.
اينك براى نمونه :

فرزندت را داماد خليفه كردم !

شبى جعفر فرزند يحيى برمكى (وزير هارون ) در بزم نشسته و سرگرم خوشگذرانى بود ناگاه عبدالملك بن صالح پسر عموى هارون بر وى وارد شد،
جعفر از روى مستى به عبدالملك گفت :
اگر حاجتى دارى از ما بخواه تا ترا به انواع نعمتهائى كه در اختيار داريم بهره مند سازيم .
عبدالملك : ظاهرا خليفه (هارون ) از من رنجيده ، ميل دارم كه اين رنجش ‍ برطرف شود.
جعفر بى درنگ پاسخ داد:
خليفه از تو راضى شد ديگر چه نيازى دارى ؟
عبدالملك : ده هزار دينار وام دارم .
جعفر: خودم ده هزار دينار وام ترا دادم ، خليفه هم ده هزار دينار داد، ديگر چه ؟!
عبدالملك : دوست دارم پسرم ابراهيم داماد خليفه گردد، يعنى دختر خليفه ، عروس من شود تا در پرتو آن ، به مقام برترى نائل گردم .
جعفر: از طرف خليفه ، دخترش ((عاليه )) را به عقد پسرت در آوردم ديگر چه ؟
عبدالملك : چه خوب است مقام استاندارى يكى از ايالات هم نصيب فرزندم داماد خليفه گردد.
جعفر: حكومت مصر را از طرف خليفه به پسرت دادم ، ديگر چه ؟
عبدالملك كه سرشار از شادمانى بود پس از تشكر، خداحافظى كرد و از نزد جعفر رفت .
جعفر همچنان تا بامداد، سرمست عيش و خوشگذرانى بود، تا فرداى آن روز به حضور خليفه رفت .
هارون : اى جعفر! ديشب به تو چه گذشت ؟
جعفر تمام جريان شب را به عرض رساند، تا اينكه سخن از عبدالملك به ميان آورد، هارون كه تكيه بر بالش خلافت داده بود، به محض شنيدن نام عبدالملك ، راست نشست و گفت : جعفر! بگو ببينم عبدالملك از تو چه خواست ؟
جعفر: او خشنودى خليفه را خواست .
هارون : تو پاسخ او را چگونه دادى ؟
جعفر: گفتم خليفه راضى شد!
- سپس چه خواست ؟
- ده هزار دينار براى اداى وامش كه آنرا از مال خودم دادم ، و ده هزار دينار ديگر از كيسه خليفه به او بخشيدم !
- سپس چى ؟
- آرزو داشت با انتساب به خليفه بر مقامش بيفزايد، يكى از دختران خليفه را براى پسرش ابراهيم خواستگارى كردم ! يعنى عاليه را با اجازه خليفه نامزد او كردم .
- ديگر چه ؟
- او خواست ، پسرش ابراهيم داراى مقام استاندارى نيز بشود من هم با اجازه خليفه ، منصب حكومت مصر را به او واگذار كردم .
هارون پس از شنيدن اين ماجرا، تمام وعده هاى جعفر را، امضا و اجرا كرد! (تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل ) (72)

نمونه اى از سخاوت فضل بن يحيى

پس از اينكه هارون الرشيد، برمكى ها را برانداخت ، قدغن كرد كه كسى نام برمكى ها را ببرد، و از فضيلت آنها سخن بگويد، و اين موضوع در سراسر كشور رعايت مى شد، تا اينكه بوى گفتند:
پيرمردى هر شب در كاخهاى خراب شده برمكيان مى نشيند و به مدح و تمجيد آنها مى پردازد و ورد و ذكرش ، ذكر فضائل براى برمكيان است .
هارون در خشم شد و دستور احضار او را داد، وقتى كه پيرمرد نزد هارون آمد، آثار خشم را از سيماى هارون مشاهده كرد.
گفت : پيش از آنكه بر من آسيب برسانى به من مهلت بده كه علت مديحه سرائيم از برمكيان را معروض دارم .
هارون اجازه داد. پيرمرد گفت :
نام من ((منذر)) پسر مغيره شعبى است ، پدران من از بزرگان شام بوده اند، از حوادث روزگار، مستمند و بيچاره شدم ، از روى اضطرار و ناچارى با اهل و عيالم به بغداد آمدم ، آنها را در مسجد گذاشتم و خودم از مسجد بيرون آمده و در جستجوى كسى بودم تا مرا پناه دهد.
در اين لحظه ديدم ، عده اى از بزرگان با لباسهاى فاخر بجائى مى روند، از پشت سر آنها راه افتادم ، ناگاه آنها نزديك درب بسيار باشكوه رسيدند و از آنجا وارد خانه اى شدند، من به طفيل آن جماعت وارد آن خانه شدم مجلس بسيار اشرافى بود، در گوشه مجلس نشستم و از بغل دستى خود پرسيدم اين منزل كيست ؟
جواب داد اين منزل فضل بن يحيى برمكى است كه به عنوان مجلس عقد برپا شده است .
پس از فراغ از عقد، طبقهاى طلا آوردند و نزد هر نفر يك طبق گذاردند، يك طبق طلا نيز به من دادند.
سپس اسناد و قباله هاى باغها و مزرعه هائى نثار كردند كه هر كسى به هر اندازه از آنها بردارد، به همان اندازه صاحب باغها و مزرعه ها خواهد شد، در اين ميان سه قباله به دست من افتاد.
من طبق طلا را با آن قباله ها برداشتم و خواستم كه از منزل خارج گردم ، غلام فضل دستم را گرفت و به حضور فضل برد.
فضل به من رو كرد و گفت :
من ترا در مجلس ، غريب ديدم خواستم حالت را بپرسم .
من داستان خود را گفتم ، حتى سكونت اهل و عيالم در گوشه مسجد را نيز تذكر دادم .
گفت : ناراحت مباش ، آنچه را بخواهى به تو خواهيم داد، آن شب مرا نگهداشتند و لباس فاخر به تنم كردند، فرداى آن شب ، غلام فضل مرا به خانه باشكوه و دلگشائى برد، اهل و عيال خودم را در آنجا ديدم بسيار مسرور شدم .
از اينرو همواره ملازم برمكيان هستم و مدح آنها را مى گويم .
هارون از شنيدن اين جريان خوشش آمد، و پيرمرد را آزاد ساخت . (73)

برگشت اوضاع برمكيان

در اينكه چرا هارون بر برمكى ها غضب كرد، و تصميم گرفت كه اين خاندان را از ميان بردارد، سخنهاى فراوان گفته اند، ولى از همه قابل قبولتر اين است كه او از قدرت و نفوذ آنها براى حكومت خود، احساس خطر كرد و مقتدرترين و با نفوذترين اين خاندان ((جعفر)) فرزند يحيى بن بود، كه مى توان او را نخست وزير هارون ناميد، ولذا در آغاز، تصميم به كشتن جعفر گرفت .
روزى يكى از ماءمورين جلادش بنام ((مسرور)) را طلبيد و او را امر كرد كه برو سر جعفر را براى من بياور مسرور نزد جعفر رفت و او را از جريان مطلع كرد.
جعفر گفت :
شايد هارون شوخى كرده است .
مسرور گفت :
نه به خدا سوگند، هارون اين فرمان را از روى جديت گفت .
جعفر گفت :
من بر گردن تو حقوقى دارم ، بخاطر آن حقوق ، امشب را بمن مهلت بده ، نزد هارون برو و بگو من جعفر را كشتم ، اگر صبح شد اظهار پشيمانى كرد كه بجا بوده و مرا نكشته اى و گرنه آنوقت فرمان هارون را انجام بده .مسرور گفت :
نمى توانم مهلت دهم .
جعفر گفت :
پس مرا نزد خيمه هارون ببر، بار ديگر درباره قتل من به هارون مراجعه كن ، اگر باز فرمان قتل مرا صادر كرد، در آنوقت بيا و مرا به قتل رسان .مسرور گفت :
عيبى ندارد.
مسرور و جعفر وارد محوطه كاخ هارون شدند، مسرور، جعفر را در آنجا گذارد و نزد هارون رفت و گفت :
جعفر را آوردم .
هارون گفت :
همين الان سر او را بياور و گرنه ترا مى كشم .
مسرور نزد جعفر رفت و گفت :
شنيدى فرمان قتل را.
جعفر گفت : آرى .
در اين هنگام ، جعفر دستمال كوچكى از جيبش بيرون آورد و چشمان خود را بست و گردن خود را كشيد، مسرور سر جعفر را از بدن جدا كرد و نزد هارون برد.
به اين ترتيب جعفر در حالى كه بيش از 37 سال از عمرش نگذشته بود كشته شد.
سپس هارون دستور داد، كليه اموال برمكى ها ضبط شود، و كاخ ‌هاى آنان خراب گردد، و مردان اين خاندان همه زندانى شوند، جمعى از آنان در زندان درگذشتند، و عده اى از آنها پس از مدتى آزاد شدند.
از جمله كسانى كه در زندان درگذشت ، يحيى بن خالد، پدر جعفر و فضل ، برادر جعفر بود، و آنها كه از زندان آزاد گرديده بودند، با وضع عجيبى زندگى مى كردند(74) براى نمونه به اين دو داستان توجه كنيد.

دلاكى پسر فضل برمكى در حمام

به فضل بن يحيى برمكى كه مانند پدر و برادرانش ، در اقتدار و سخاوت ، شهره شهر بود، خداوند پسرى عنايت كرد، و او جشن مفصلى به اين مناسبت بر پا نمود، مردم از شعرا و غير آنها مى آمدند و در آن مجلس ‍ شركت كرده و مديحه سرائى مى نمودند و جايزه مى گرفتند و مى رفتند.
محمود دمشقى (75) مى گويد:
من هم در اين مجلس شركت كردم ، مى ديدم افراد مختلف به مجلس ‍ مى آيند، با شعر و نثر به مناسبت تولد پسر فضل داد سخن مى دهند ولى هيچيك از آنها در نظر فضل جلوه نمى كرد، در اين وقت فضل به من رو كرد و گفت :
چه مى شود كه تو نيز چند شعرى در اين مورد سروده و بخوانى .
گفتم شكوه مجلس مرا از اين كار مانع است .
گفت باكى نيست ، من هم برخاستم و اين اشعار را خواندم :
و يفرح بالمولود من آل برمك
ولا سيما ان كان من ولد الفضل
و يعرف فيه الخير عند ولادة
ببذل الندى والمجد والجود والفضل
((تولد فرزندى از دودمان برمك ، مخصوصا اگر از فرزندان ((فضل )) باشد باعث خوشحالى است ، فرزندى كه در لحظه تولد از چهره او آثار بزرگوارى و بخشش و شكوه و سخاوت و فضيلت آشكار است )).
فضل از اشعار من بسيار مسرور شد، ده هزار دينار به من انعام كرد از آن وجه املاكى خريدم ، رفته رفته داراى ثروت كلانى شدم .
سالها از اين جريان گذشت ، پس از واژگونى دولت برمكيان روزى به حمام رفتم و به حمامى گفتم شخصى را بفرست تا بدنم را كيسه بكشد، حمامى مرد زيبا چهره اى را نزد من فرستاد، اتفاقا در آن حال در گرمخانه حمام بياد انعام برمكيان افتاده و آن اشعار را كه به طفيل آن به مكنت و ثروت رسيده بودم با خاطره ويژه اى زمزمه مى كردم .
ناگهان ديدم آن پسر بيهوش شد و به زمين افتاد، گمان كردم كه آن مرد گرفتار عارضه غشوه است ، بيرون رفتم و به حمامى گفتم .
كسى نبود كه براى خدمت من بفرستى ، اين جوان را با اين حال فرستادى ؟ حمامى سوگند ياد كرد كه مدتى است اين جوان در اين حمام دلاكى مى كند، هرگز در او اين نوع بيمارى ديده نشده است .
وقتى كه آن جوان به هوش آمد، به من گفت : گوينده آن اشعار كه خواندى كيست ؟ گفتم : خودم هستم ، پرسيد آن اشعار را براى چه كسى گفته اى ؟ گفتم : آنرا در تهنيت ولادت پسر فضل بن يحيى گفته ام ، گفت : آن پسر كه در جشن تولدش اين اشعار را خواندى اينك در كجاست ؟ گفتم نميدانم ، گفت :
آن پسر من هستم !
اين سخن دنيا را در نظرم تاريك كرد، پس از آن به بى اعتبارى و بى ثباتى اوضاع دنيا پى بردم . (76)
گرت اى دوست بود ديده روشن بين
بجهان گذران تكيه مكن چندين
نه ثباتيست به اسفند مه و بهمن
نه بقائيست به شهريور و فروردين
دل به سوگند دروغش نتوان بستن
كه بيك لحظه دگرگونه كند آئين
به ربوده است زدارا و زاسكندر
مهر سينه ، كله و مه كمر زرين

چگونگى وضع عباده مادر جعفر برمكى

از عجائب روزگار آنكه فواره زندگى برمكيان آنچنان سرنگون شد كه محمد بن عبدالرحمان هاشمى نقل مى كند روز عيد قربانى بود، نزد مادرم رفتم ، ديدم زنى فرتوت با لباسهاى مندرس نزد مادرم نشسته و صحبت مى كند، مادرم گفت : اين زن را مى شناسى ؟ گفتم : نه ، گفت : اين ((عباده )) مادر جعفر برمكى است ، من وقتى كه او را شناختم با او قدرى صحبت كردم و لحظه به لحظه از وضع او تعجب مى كردم ، تا آنكه از او پرسيدم اى مادر از شگفتيهاى دنيا چه ديده اى ؟
گفت : اى پسر جان ! روز عيدى مثل چنين روز بر من گذشت در حالى كه چهارصد كنيز در خدمت من ايستاده بودند و من مى گفتم پسرم جعفر، در اداى حق من كوتاهى كرده ، بايد كنيزان و خدمتكاران من بيشتر باشند.
و امروز هم يك عيد است كه بر من مى گذرد، يگانه آرزويم اين است كه دو پوست گوسفند داشته باشم ، يكى را فرش و ديگرى را لحاف خود كنم .
محمد مى گويد: من پانصد درهم به او دادم ، و از اين عطاى ناچيز من فوق العاده خوشحال شد

دو صفحه از اقبال و ادبار

پس از آنكه سر از بدن جعفر برمكى جدا كردند، بدنش را به فرمان هارون به بغداد برده و بر سر جسر بغداد آويختند، تا وقتى كه هارون عازم خراسان بود، دستور داد آنرا آتش زدند و سوزاندند.
از عجائب اينكه : يكى از كاتبان دولت هارون مى گويد:
روزى دفتر محاسبات هارون را بررسى مى كردم ورقى را ديدم كه نوشته بود:
در اين روز به موجب فرموده امير، چندين زر و لباس و فرش و عطر به ابوالفضل جعفر بن يحيى داده شده است ، و چون آن را محاسبه كردم ، هزار هزار درهم بود، و بعد از آن در ورقى ديگر ديدم كه قيمت نفت و بوريائى كه جعفر را با آن سوزاندند، چهار دينار و نيم دانگ بود.(78)
اى طفل دهر گر تو زپستان حرص و آز
روزى دو، شير دولت و اقبال برمكى
در مهد عمر غره مشو از كمال خويش
ياآور از زمان بزرگان برمكى
جالب اينكه : آنهمه سر و صدا و بگير و ببند برمكيان از اول تا آخر بيش از 17 سال و هفت ماه و پانزده روز نكشيد، بسيارى از شعرا و انديشمندان درباره برگشت اوضاع برمكيان ، سخنها و شعرها سرودند و خواندند، در ميان آنها به اين شعر على ابن ابى معاذ توجه كنيد:
يا ايها المغتر بالدهر
والدهر ذو صرف و ذو غدر
لا تاءمن الدهر وصولاته
وكن من الدهر على حذر
ان كنت ذا جهل بتصريفه
فانظر الى المصلوب بالجسر
هان اى مغرور به روزگار، متوجه باش كه اين روزگار، فانى و نيرنگ باز است ، براى هيچكس ، امين و وفادار نيست ، از آن برحذر باش ، و گول آنرا نخور، اگر مى خواهى كه به فنا و عدم ثبات روزگار يقين پيدا كنى ، به بدار آويخته روى جسر بغداد (بدن جعفر برمكى ) نگاه كن . (79)

فردوسى در بزم شاعران

سخنى از دولتشاه سمرقندى در وصف فردوسى

از ستارگان آسمان ادب و از بزرگترين سخن سرايان تاريخ ، حسن بن اسحاق معروف به ابوالقاسم فردوسى است . (80)
در وصف او شعرا و سخن سرايان ، شعرها و سخنها گفته اند، در اينجا فقط به ذكر سخنى از دولتشاه سمرقندى كه در تذكره اش آمده مى پردازيم ، او مى گويد:
((اكابر و افاضل متفق اند بر آنكه شاعرى در مدت روزگار اسلام مثل فردوسى از كتم عدم پاى به معموره وجود ننهاده ، و الحق داد سخنورى و فصاحت داده و شاهد عدل بر صدق اين دعوى ، كتاب شاهنامه او است كه در اين پانصد سال گذشته از شاعران و فصيحان روزگار، هيچ آفريده را ياراى جواب شاهنامه نبوده و اين حالت از شاعران هيچكس را مسلم نيست و اين عنايت خداى بود در حق فردوسى .))
فردوسى پس از پايان تحصيلات و تكميل در رشته هاى علوم عصر خود، به مطالعه كتب ، بسيار علاقمند بود و اكثر وقتش در مطالعه مى گذشت در كنار منزل او نهرى بود كه آب زلال و روان در آن جارى بود، و او بسيار دوست داشت ، كنار آن نهر بنشيند و از صفاى معطر كنار آب استفاده كند.
ولى گاهى كه سيل مى آمد، سيل بند سست خاك و گلى را مى برد و مدتى آن نهر، بى آب مى ماند و همين باعث ناراحتى فردوسى مى شد، آرزو مى كرد كه بار ديگر سيل بند درست شود و آب در آن نهر جارى گردد، و با خود عهد كرده بود كه هر چه در آينده از مال دنيا نصيبش شد، آنرا صرف در ساختن سد محكمى در برابر سيل كند تا هيچگاه آب آن نهر، قطع نگردد.
او مرد آزاده اى بود، سخت از كردار ظالمانه حاكم طوس رنج مى برد، و در درون مى سوخت كه چرا بايد حاكم طوس به اهل وطنش ستم كند، به همين لحاظ تصميم گرفت از طوس بيرون رود و براى مدتى از ظلم حاكم طوس ‍ بدور باشد.
او در اين هنگام وجودش سرشار از بدايع و ظرائف و ذوقيات و اشعار شده بود، و در اعماق دل و جانش ، نهال سخن سرائى و شعرگوئى بارور شده بود، به قصد ديدار سلطان محمود (كه علاقه شديدى به شاعران داشت ) به غرنين (81) رهسپار شد.
وقتى كه به كنار شهر غزنين رسيد، در باغى فرود آمد، و شخصى به شهر فرستاد، تا ورود او به غرنين را باطلاع بعضى از دوستان وى برساند. از اتفاقات نيك كه باعث شهرت فردوسى شد، و شاعران و اديبان را در برابر او خاضع كرد و شالوده عظمت بيان و شعر او را پى ريزى نمود، اينكه در آن روز شعراى بنام دربار غزنوى ، در آن باغ بزمى داشتند و به صحبت نشسته بودند، فردوسى از مجلس انس آنها اطلاع پيدا كرد، خود را به آنها رساند، آنها چون قيافه و وضع لباس روستائى فردوسى را ديدند، با خود گفتند كه نبايد اين زاهد خشك را به مجمعشان راه دهند، چه آنكه ممكن است مجلس عيش آنان را به هم زند، هر كسى سخنى گفت : تا اينكه عنصرى (82) گفت :
او را با شعر، امتحان كنيم ، اگر تمام عيار به ميدان آمد، همنشينى او را قبول كنيم وگرنه عذر او را بخواهيم .
بنا به نقل نظامى عروضى در چهار مقاله خود، عنصرى به فردوسى رو كرد و گفت : برادر! ما شاعر هستيم و مجلس شاعران ، جز جاى شاعر نيست ، ما هر يك مصرعى مى گوئيم ، تو مصرع چهارمش را بگو و يا ما را به وقت خوش خود ببخش ! به اين ترتيب :
عنصرى گفت :
چون عارض تو ماه نباشد روشن
عسجدى (83) گفت :
مانند رخت ، گل نبود در گلشن
فرخى (84) گفت :
مژگانت همى گذر كند از جوشن (85)
فردوسى بى درنگ گفت :
مانند خدنگ گيو در جنگ پشن (86)
همه شاعران از حسن سخن فردوسى ، تعجب كردند، عنصرى گفت :زيبا گفتى ، مگر ترا در تاريخ سلاطين عجم ، اطلاعى هست ، گفت :
آرى ، عنصرى فردوسى را در ادبيات و اشعار مشكل آزمايش كرد و او را در شيوه سخن ورى ، توانا و بى نظير يافت و زبان عذر گشود كه ببخش ما را كه ترا نشناختيم .
در اين ايام سلطان محمود، به عنصرى امر كرده بود كه تاريخ پادشاهان عجم را به نظم درآورد، ولى انجام اين امر براى عنصرى مشكل بود، از اين رو از ملاقات با فردوسى بسيار خوشحال بود و از فردوسى پرسيد آيا تو قدرت بر نظم تاريخ ملوك عجم را دارى ؟ فردوسى گفت :
آرى ، عنصرى ، فردوسى را نزد سلطان محمود معرفى كرد، وقتى كه فردوسى نزد سلطان محمود رفت ، در همان وقت ورود در مدح سلطان گفت :
چو كودك لب از شير مادر بشست
بگهواره محمود گويد نخست
سلطان محمود از شنيدن اين شعر بسيار خوشحال شد و فردوسى را امر كرد كه به نظم تاريخ ملوك عجم همت كند، و بنا بنقل قاضى شوشترى ، فردوسى در همين مجلس بمناسبت اينك سلطان محمود به او گفت : ((مجلس ما را فردوس برين ساختى )) ملقب به فردوسى گرديد.كوتاه سخن آنكه :
فردوسى به نوشتن شاهنامه مشغول شد، هر داستانى را كه به نظم مى آورد، به عرض سلطان محمود مى رساند، سلطان محمود مى گفت بارها اين داستان را شنيده ام اما اشعار فردوسى چيز ديگر است

مخالفت حاسدان با فردوسى

خواجه حسن ميمندى (87) در دربار سلطان محمود، تقرب خاصى داشت ، سلطان به او گفت هر گاه فردوسى هزار شعر گفت ، هزار مثقال طلا به او بده .
ميمندى هم طبق دستور، براى هر هزار شعر فردوسى ، هزار مثقال طلا به او مى داد، ولى فردوسى قبول نمى كرد و نيت آن را داشت كه همه را يكدفعه بگيرد تا صرف در ساختن سيل بند طوس كند (چنانكه قبلا ذكر شد ذكر شد كه اين عهد را كرده بود.)
فردوسى شاهنامه را به پايان رساند. (88)
جالب اينكه گرچه فردوسى در شاهنامه به تاريخ ايران قديم پرداخته ، ولى در موارد متعدد علاوه بر اشعار حكمت آميز و نصيحت و پند، اشعار دينى بسيار در توحيد و عدل و نبوت و معاد و نماز و روزه و حج و صدقات و اخلاقيات گنجانده است ، و در اين كتاب حماسى ، وظيفه دين خود را ادا نموده است .
مخصوصا در مورد تشيع خود و علاقه سرشارش به حضرت على (ع ) و فرزندان پاك او در لابلاى شاهنامه داد و سخن داده است . (89)
همين مطلب باعث شد كه عده اى از مخالفان و حاسدان ، به سلطان محمود گفتند: فردوسى ، رافضى (شيعه ) است ، و اشعارى از شاهنامه او را به عنوان تاءييد ذكر كردند.
سلطان محمود كه سخت در مذهب خود (تسنن ) متعصب بود با آنها در مورد صله فردوسى به مشورت پرداخت ، آنها گفتند پنجاه هزار درهم به فردوسى ، بدهى كافى است بلكه بسيار است . (90)
فردوسى وقتى كه اين سخن را شنيد از اين پيمان شكنى بسيار ناراحت شد و اشعارى در هجو و انتقاد سلطان محمود گفت و شبانه از غزنين فرار كرد.
از اشعار انتقادى او است :
به عزنى مرا گر چه خونشد جگر
زبيداد آن شاه بى دادگر
كز آن هيچ شد رنج سى ساله ام
شنيد آسمان از زمين ناله ام
و در مورد حسن ميمندى گويد:
زميمندى آثار مردى مجوى
زنام و نشانش مكن جستجوى
قلم بر سر او بزن همچو من
كه گم باد نامش بهر انجمن
او سرانجام به طوس زادگاه خود مراجعت كرد، و با يكدنيا افتخار و آزادى بيان سرانجام بسال 411 قمرى از اين جهان درگذشت و اثر جاويد خود شاهنامه را بيادگار گذاشت . (91)
سلطان محمود مردى مال دوست و دست تنگ بود، به طورى كه مى نويسد: دو روز قبل از مرگش دستور داد انواع جواهرات و درهم و دينارهاى سرخ و سفيد را از خزانه آوردند و در پيش رويش انباشتند، به گونه اى كه زمين وسيعى را پر كرد، او به چشم حسرت به آنها نگاه مى كرد و زارزار مى گريست و سپس دستور داد همه را به خزانه بردند و درهمى را به مستحقى نداد، با اينكه مى دانست دو روز ديگر بيشتر زنده نيست (92) سرانجام با يكدنيا حسرت و آز روز پنجشنبه 23 ربيع الاخر سنه 421 بر اثر بيمارى سل درگذشت . (93)

نمودارى از چهره خلافت عثمان

نمونه هائى از خلافهاى عثمان : 1 - در راءس امور قرار دادن خويشان

يكى از فرازهاى برجسته تاريخ اسلام ، كه در آن امر به معروف و نهى از منكر ياران و اصحاب بزرگ پيامبر اكرم (ص ) بسان عمار و ياسر و ابوذر غفارى و... منعكس شده و تبليغات پى گير و مستدل و مستحكم اين مردان آزاده ، اثر رسانده و بسيار چشمگيرى داشته ، با زندگى فئودالى عثمان ارتباط دارد. در اينجا نخست بطور فشرده نمودارى از چهره خلافت عثمان را به اتكاء اساتيد و مدارك اسلامى ترسيم مى كنيم و سپس به ذكر شيوه امر به معروف و نهى از منكر بعضى از اصحاب چون عمار و ابوذر مى پردازيم تا از اين رهگذر نيز به جهان بينى اسلام و انديشه درست اسلامى پى ببريم .
در سال 24 هجرت ، نتيجه شوراى شش نفرى عمر، اين شد كه حدود 12 سال طول كشيد، ولى از عثمان در اين دوران خلافهاى آشكار و عجيبى سرزد كه ناچار مسلمين اجتماع كرده و او را در خانه اش كشتند.
خلافهاى عثمان بسيار است ، در اينجا بچند نمونه مى پردازيم :
1 - پس از آنكه عثمان بر مسند خلافت نشست ، خويشان خود را در راءس ‍ امور قرار داد و از اصحاب و مسلمين پرهيزكار اعراض كرد و در نخستين فرصت ، امپراطورى اسلام را ميان بنى اميه تقسيم نمود، حكومت شام را بعنوان يك حكومت خودمختار به معاوية بن ابوسفيان گذاشت ، بطورى كه او هر چه دلش مى خواهد در آن ايالت بزرگ انجام دهد، حكومت كوفه را به برادرش (برادر مادريش ) وليد بن عقبه و بعد به سعد بن عاص واگذار كرد، حكومت مصر را به عبدالله بن سعد بن ابى سرح (كه در زمان رسول اكرم (ص ) مرتد شده بود و آن حضرت خون او را هدر كرده بود) بخاطر اينكه برادر رضاعيش بود، هديه كرد.
عبدالله بن عامر اموى را كه پسر عمويش بود، مستبدانه بر كرسى حكومت بصره و كشور پهناور ايران نشاند، يعلى بن اميه را به نام اينكه از خاندان اميه است و پسر عموى او است ، در كشورى همچون يمن ، مطلق العنان ساخت ، و خانواده هاى اميه را بر جان و مال ملت اسلام تسلط داد.

نمونه هائى از خلافهاى عثمان : 2- دادن منصب وزارت به تبعيد شده پيامبر (ص) 2 - از خلافهاى عثمان اين بود كه مروان بن حكم بن عاص ، تبعيد شده پيامبر (ص ) را به مدينه آورد و منصب وزارت خود را به وى بخشيد، مروان با پدرش در عصر رسولخدا (ص ) آنچنان در نفاق و فساد غوطه ور بودند كه رسول اكرم (ص ) با آن ((خلق عظيم )) دستور داد، تا اين پدر و پسر را از مدينه طرد كنند. تا رسول اكرم (ص ) حيات داشت مروان و پدرش مطرود و ملعون بودند، عثمان هر چه از آنها شفاعت كرد، شفاعتش قبول نشد. (94)
پس از رحلت رسول اكرم (ص )، عثمان دست به دامن ابوبكر زد بلكه اين دو موجود مطرود را بار ديگر به مدينه بياورد، ابوبكر هم به خود اين جراءت را نمى داد كه اين دو نفر را به مدينه راه دهد.
در عصر خلافت عمر، نيز به دست و پا افتاد كه آنها را به مدينه بازگرداند، ولى عمر اجازه نداد.
پس از عمر، وقتى كه خود بر مسند خلافت نشست ، در وحله اول ، مروان را به مدينه برگرداند و سپس منصب وزارت خود را به وى بخشيد، و دختر خود را همسر برادر مروان كرد و يك پنجم بيت المال را به مروان داد و براى نخستين بار مورد اعتراض مسلمانان گرديد.(95)

نمونه هائى از خلافهاى عثمان : 3-اجحاف در بيتالمال مسلمين 3 - او فوق العاده بيت المال مسلمين را مورد اجحاف خود قرار مى داد و آنرا بطور بى حساب بخويشان خود مى بخشيد.
بعنوان نمونه : آنقدر به عبدالرحمان بن عوف (برادر خوانده و شوهر خواهرش ) از بيت المال بخشيد كه بگفته مورخ معروف ابن سعد در طبقات ، وقتى كه عبدالرحمان از دنيا رفت ، هزار شتر و سه هزار گوسفند و صد اسب كه در بيابان بقيع مى چريدند به جاى گذاشت اينها همه بغير از زمين مزروعى بسيارى بود كه در سرزمين ((
جرف )) نزديكى مدينه واقع گرديده بود. عبدالرحمن يكى از زنانش را طلاق داد، وقتى كه اين طلاق با يك چهارم ثمن (يك هشتم ) مصالحه شد به هشتاد و سه هزار دينار رسيد. (96)

نمونه هائى از خلافهاى عثمان : 4- ساختن يك قصر عالى براى خود

4 - عثمان در سال 28 هجرى يعنى در پنجمين سال خلافت خود دستور داد براى خود قصرى عالى كه اطاقهاى زيبا و تالارهاى وسيع و بالكن هاى خوش نما داشته باشد بسازند، اين نخستين قصرى بود كه به خاطر يك مسلمان در شهر مدينه ساخته مى شد، در آغاز اين ساختمان مردم مدينه فقط مى توانستند طرح عمارت و فعاليت معمارها و بناها را تماشا كنند و وقتى كه اين قصر مجلل ساخته و پرداخته شد از چهار طرف سر و صداى مسلمين بلند شد.
عجبا اين مرد خود را جانشين پيامبرى مى داند كه در طول 63 سال زندگانى خود، خشت بر روى خشت نگذاشته و اگر يك شب سير مى خوابيد شب ديگر حتما گرسنه سر به بالين مى نهاد، اگر عثمان خليفه محمد (ص ) است بايد مثل او زندگى كند، بعلاوه مصالح و مصارف اين قصر از كجا آمده ؟ جز اينكه او از بيت المال مسلمين چپاول كرده است اگر چنين باشد به بيت المال خيانت كرده و اگر از ميراث پدر اين قصر را ساخته ، اسراف كرده است ... (97)
براى ترسيم تجاوز عثمان به بيت المال مسلمين ، كافى است كه به گفته ابن سعد در طبقات توجه كنيد، وى مى نويسد: وقتى كه عثمان به قتل رسيد، سى ميليون و پانصد درهم و 150 هزار دينار نزد خزانه دارش بود، در ربذه هزار شتر گذاشت و در قريه هاى : براديس ، خيبر و وادى القرى ، معادل قيمت دويست هزار دينار طلا اموالى را كه به عنوان زكات از مسلمين اخذ كرده بود، بجاى گذاشت .

نمونه هائى از خلافهاى عثمان

5 - عثمان در سال 29 هجرت براى انجام مناسك حج به مكه رفت دستور داد در صحراى منى ، براى مقام خلافت خود، سراپرده گران قيمت برپا ساختند، در صورتى كه از روزى كه اسلام مكه را فتح كرد يعنى از سال دهم هجرت تا سال 29 هجرت در طى اين نوزده سال هيچ كس به خود جراءت نمى داد كه در صحراى منى به اين تشريفات و مراسم اين چنين بپردازد، در حقيقت در محيطى كه در پرتو مناسك حج ، همه مى بايست يكسان جلوه كنند و صحراى عرفات و منى هم چون صحراى قيامت باشد كه كفن پوشيده به درگاه الهى پيشانى عجز و تواضع بر خاك بگذارند، عثمان در سايه خيمه هاى قيمتى بنشيند و خاطرات زمان جاهليت را بازگرداند!
اينها نمونه هائى از بى عدالتى ها و خلافكاريهاى عثمان است كه همچون ابوذرها و عمارها و مقدادها را به جوش و خروش آورده ، اين مردان آزاده ، احساس مسئوليت كردند، و به وظيفه بزرگ اسلامى امر به معروف و نهى از منكر توجه كامل داشتند، در قبال عثمان قد علم كردند و دهان به اعتراض ‍ گشودند و تا حد امكان براى حفظ قوانين اسلام تلاش كردند، در اينجا به طور اختصار نخست از عمار ياسر سپس از ابوذر غفارى سخن به ميان مى آوريم ، تا چگونگى مبارزات اين دو مرد آزاد انديش و غيور، روشن گردد.

آنجا كه عمار در سخت ترين شرائط مبارزه مى كند

عمار ياسر در رديف محبوبترين اصحاب رسول اكرم (ص ) بود و پيامبر (ص ) درباره اش فرمود: ((الحق مع عمار حيثما دار)): ((حق با عمار است ، هر جا كه او بگردد حق با اوست ))، اين مرد خدا كه سرانجام در سن 94 سالگى در ركاب على (ع ) در جنگ صفين شهيد شد، كارهاى خلاف عثمان را مى ديد و احساس مسئوليت مى كرد، و دهان به اعتراض و امر به معروف و نهى از منكر مى گشود.
تا روزى با اصحاب رسولخدا (ص ) به اين فكر افتادند كه عثمان را در مقدمه اين كارهاى خلاف از پيشرفت باز دارند، با هم نشستند و مشورت كردند و به عنوان نصيحت و خيرخواهى ، نامه اى به عثمان نوشتند و در آن نامه با لحن تند مطالبى نگاشتند كه مواد آن از اين قرار بود:
1 - تذكر مواردى كه عثمان از روش رسولخدا (ص ) و ابوبكر و عمر مخالفت كرده است .
2 - چرا خمس اموال آفريقا را به مروان بخشيده ؟ با اينكه در آن حق خدا و رسول و حق خويشان پيامبر (ص ) و يتيمان و مستمندان قرار گرفته است .
3 - چرا آن همه ساختمان مجلل براى خود و بستگانش در مدينه ساخته است ؟
4 - چرا مروان قصرهائى را با چوبهاى مخصوص از بيت المال مسلمانان ساخته است .
5 - چرا فرماندارى و استاندارى ايالات را بين خويشان و بنى اعمام خود تقسيم كرده با اينكه آنها چنين شايستگى ندارند.
6 - چرا وليد بن عقبه را از امارت كوفه عزل نمى كند با اينكه در حال مستى ، نماز صبح را، چهار ركعت خوانده و به مردم كوفه گفته اگر بخواهيد يكركعت هم بيافزايم ؟
7 - چرا حد شرابخورى وليد را تعطيل كرده و تاءخير انداخته است ؟
8 - چرا در امور، با مهاجران و انصار مشورت نمى كند و به راءى خود استبداد مى ورزد.
9 - چرا در مورد بيمارى تب كه اطراف مدينه را گرفته توجه نمى كند.
10 - چرا از ارزاق و قطعات زمين به مردمى كه ساكن مدينه هستند ولى نه از اصحابند و نه از حريم اسلام دفاع مى كنند و نه در راه اسلام جنگ مى كنند مى دهد.
11 - چرا بجاى خيزران (98) تازيانه و شلاق بكار مى برد. (99)
و پس از تحريرنامه باين فكر افتادند كه نامه باين تلخى و تندى را به چه كسى بدهند تا به عثمان برساند.
عمار ياسر در راه اعلاى حق ، از هيچ كس هراس و واهمه نداشت ، با نهايت خونسردى گفت : نامه را به من بدهيد، من آن را به عثمان مى رسانم ، نامه را برداشت و به خانه عثمان روانه شد.
هنگامى كه بخانه عثمان رسيد، عثمان در خانه بود، عمار را ديد و به او گفت : با من كارى دارى ؟!
عمار به جاى جواب ، نامه را ارائه داد، عثمان نامه را از دست عمار گرفت ، و هنوز نخوانده بود پرسيد اين نامه را كى نوشته ؟ عمار گفت : جمعى از اصحاب رسول خدا نوشته اند، عثمان سر نامه را گشود، ولى بيش از دو سطر نامه را نخوانده بود كه آن را به گوشه اى پرت كرد.
عمار با صراحت لهجه تمام گفت : اين نامه را اصحاب رسول خدا نوشته اند، آيا نامه شايسته اى نبود كه بدورش انداختى ؟ اگر آن را مى خواندى و دستورهايش را به كار مى بستى بهتر نبود.
عثمان كه سخت به خشم آمده بود، فرياد كشيد: ((دروغ مى گوئى اى پسر سميه )). (100)
عمار ياسر با كمال متانت در پاسخ گفت : بدون شك من پسر ياسر و سميه هستم .
عثمان از اين جواب بسيار ناراحت شد، خيال كرد كه عمار ياسر او را پسر عفان نمى داند، نعره زد اين مرد را بزنيد، غلامهاى عثمان دور عمار را گرفتند و آنقدر با چوب و تازيانه بر سر و صورتش زدند كه بيهوش شد و او را به گوشه اى انداختند، عثمان به اين اندازه هم قناعت نكرد و پيش رفت و بر پهلو و شكمش چند لگد سخت كوبيد، اين ضربه ها بقدرى سنگين بود كه عمار را به بيمارى فتق دچار ساخت .
خويشاوندان و بنى اعمام عمار جمع شدند و او را از در خانه عثمان برداشته و به خانه بردند و تا نيمه شب بيهوش افتاده بود.
نيمه شب كه بهوش آمد، پيش از همه كار، وضو گرفت و نماز ظهر و عصر و مغرب و عشا را كه بر اثر بيهوشى قضا شده بودند، بجاى آورد، و همين رفتار ظالمانه يكى از عواملى بود كه همه اصحاب را بر ضد عثمان رنجانيد، و نطفه انقلاب بر ضد او را منعقد ساخت . (101)
عمار از مبارزات و امر به معروف و نهى از منكر خود دست بر نمى داشت ، و همواره از حق دفاع مى كرد، تا روزى خبر شهادت ابوذر غفارى در ربذه به مدينه رسيد، عثمان گفت : خداى او را رحمت كند، عمار كه در آنجا حاضر بود گفت : ((آرى خدا او را رحمت كند و اين سخن را از صدق دل مى گويم )) عثمان كه كينه عمار را بدل داشت ناراحت شد و پس از ناسزاگوئى گفت : آيا مى پندارى كه من از تبعيد ابوذر، پشيمان هستم و سپس ‍ گفت : عمار را نيز به ربذه برانيد.
وقتى كه عمار آماده رفتن به سوى ربذه شد، بنى مخزوم كه از بستگان عمار بودند به حضور على (ع ) شرفياب شده و عرض كردند كه آن حضرت در اين مورد با عثمان صحبت كند و مانع تبعيد عمار شود.
على (ع ) عثمان را ملاقات كرد و به وى گفت : از خدا بترس ، تو مردى صالح از مسلمين (ابوذر) را تبعيد كردى تا در ربذه از دنيا رفت و اينك مى خواهى نظير او را تبعيد نمائى ، بين على (ع ) و عثمان سخنانى رد و بدل شد تا آنكه عثمان خشمگين شد و به على (ع ) گفت : تو هم سزاوار است از مدينه بيرون روى ! على (ع ) فرمود: اگر مى خواهى (و مى توانى ) اين كار را بكن .
در اين اثناء، مهاجران جمع شدند و به عثمان گفتند: اگر بنابراين باشد كه هر كسى كه با تو سخن گفت و به روش تو اعتراض كرد او را از مدينه اخراج كنى ، اينكه كار را درست نمى كند، عثمان از عاقبت كار، هراسناك شد و سرانجام از عمار دست كشيد

موضوع قفل شده است