8 ساعت سینه خیز با پای قطع شده...

تب‌های اولیه

4 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
8 ساعت سینه خیز با پای قطع شده...

بسم الله الرحمن الرحیم


جزو رزمندگانی بودم که باید معبر را باز می کردم، ناگهان یخ زیر پایم شکست و یک مین ضد نفر منفجر شد. بعد از انفجار چند متری از کوه پرت شدم و روی صخره ای افتادم، نه بیهوش شده بودم و نه دردی احساس می کردم، سرم را بلند کردم دیدم پایم قطع شده است…


خدا خواست و ماندیم و دیدیم که وقتی درب خانه جانبازی را می زنیم می گوید: تو اولین کسی هستی که بعد از جنگ درب خانه مرا به عنوان یک رزمنده و جانباز می زنی، خوش آمدید.
فرخ دانشی از آن دسته از جانبازان غریب است. همانهایی که سالهای سال است که فراموش شده اند…

وقتی جانباز دانشی گفت شما اولین نفری هستید که پس از جنگ برای دیدار با یک جانباز میهمان خانه ما شده اید دلم شکست. احساس شرمندگی کردم و به خودم گفتم به راستی چرا باید یک قهرمان مظلومانه زندگی کند و مظلومانه از دنیا برود و تا زنده است کسی سراغش را نگیرد و زمانی که از دنیا رفت برایش یادواره و همایش برپا کنند.
جانباز فرخ دانشی متولد ۱۳۴۶ در منطقه اردبیل است که حدود ۲۰ سال است که زندگی را با یک پا به دوش می کشد. فرخ در یک خانواده پر جمعیت متولد شد که تمام خانواده برای امرار معاش روی زمین کشاورزی کار می کردند. او می گوید: تا پنجم ابتدایی درس خواندم ولی بیشتر از آن در روستای محروم ما میسر نبود برای همین زمین کشاورزی و گاوداری پدرم تمام زندگی و کودکی ام شد. نه وقتی برای بازیهای کودکانه داشتم و نه اینکه دوستی داشته باشم. کارم کاشتن عدس، گندم، چغندر و گندم بود. یادم می آید شبهای مهتابی برای آب دادن زمین تا صبح بی خوابی می کشیدم.

فرخ در مورد علت حضورش در جنگ تحمیلی می گوید:۱۷ ساله بودم که پدرم توصیه کرد برای کار بهتر به تهران بیایم. من هم راهی تهران محله “باقرآباد” شدم چون خانه خواهرم آنجا بود. پس از چند روز در یک پارچه بافی در منطقه ۱۷ شهریور تهران مشغول به کار شدم. از سال ۶۲ تا ۶۵ کارکردم تا اینکه به خدمت فراخوانده شدم. آن زمان برای اعزام به خدمت مجبور بودم به اردبیل بروم و تا فراخوان حضور سربازان بمانم ولی مشکل اینجا بود که بعد از فراخوان هیچ وسیله ای برای اعزام سربازان نبود نه اتوبوسی و نه مینی بوسی و این بیش از سه ماه طول کشید تا اینکه بالاخره با گردان ۱۱۸ لشکر ۲۸ سنندج برای دوره آموزشی به عجب شیر اعزام شدم.

پس از دوران آموزشی به غرب کشور اعزام شدیم و من به دلیل داشتن شرایط بدنی مناسب به عنوان آرپی جی زن گردان ۱۱۸ آموزشهای لازم را دیده و به عنوان خط نگهدار معرفی شدم.
زمانی که تازه وارد گردان شده بودم فکر می کردم منطقه عملیاتی تنها برای نگهبانی یا پشتیبانی است و ذهنیتی از حمله دشمن نداشتم. یادم می آید وقتی می خواستیم از یک تپه به یک تپه دیگر حرکت کنیم تانکهای عراقی ما را هدف گلوله های خود قرار می دادند ولی من همراه با سایر سربازان باور نمی کردیم که در تیر رس دشمن قرار داریم.

فرخ از بازگویی جزئیات مجروحیتش طفره می رفت و نمی خواست در این مورد صحبت کند. “هر وقت یاد آن دوران می افتم اذیت می شوم و ساعتها گریه می کنم.” اصرار من باعث شد تا بخشی از آن را اینگونه تعریف کند: من در عملیات بیت المقدس پنج در منطقه “پنج وین” که هدف آن عملیات تصرف بلندیهایی موسوم به “کله قندی” و “سلیمانیه عراق” حضور داشتم.
زمان عملیات روزهای پایانی جنگ درست روز ۲۰ فروردین ماه سال ۱۳۶۷ بود. شب عملیات مثل همیشه باید همراه با تیم جستجوی عملیات منطقه شناسایی می کردیم. وظیفه ما این بود که به دلیل نداشتن دوربین دید در شب با تشخیص آتش عقبه دشمن سنگرهای کوچک و آتش بارهای دشمن را با آرپی جی هدف قرار می دادیم.

ساعت حدود دو نیمه شب بود و هوا بسیار سرد، هنوز برفها آب نشده و زمین یخ بسته بود و زیر یخها در دل کوهستان توسط دشمن مین گذاری شده بود. من جزو رزمندگانی بودم که باید جلوتر از همه حرکت می کردم تا معبر را باز کنم که ناگهان یخ زیر پایم شکست و یک مین ضد نفر زیر پایم منفجر شد. بعد از انفجار چند متری از کوه پرت شدم و روی صخره ای افتادم. نه بیهوش شده بودم و نه دردی احساس می کردم. سرم را بلند کردم و دیدم پایم قطع شده است.

شما خودتان می توانید فضای عملیات را مجسم کنید. در صخره ها وکوههای صعب العبور راهی برای حضور امدادگران وجود نداشت و هرکس مجروح می شد مجبور بود یا به تنهایی عقب برود و یا اینکه چند روزی صبر کند.
۸ ساعت سینه خیز با پای قطع شده برای زنده ماندن

.........

بسم الله الرحمن الرحیم

.......

تصور کنید من با پای قطع شده که خون زیادی از آن رفته در تاریکی شب باید چگونه از کوهستان سرد خود را نجات دهم. تنها ذکرم یازهرا (س) و یا سید الشهدا و یاد امام خمینی (ره) بود. به هر زحمتی بود با سختی خودم را سینه خیز روی صخره ها می کشاندم. خوشبختانه سردی هوا جلوی خونریزی بیشتر را گرفته بود و چون دردی را احساس نمی کردم توانستم رگ پایم را گره بزنم. هر چند که دستانم یخ زده بود ولی برای نجات جان خودم از ساعت دو نیمه شب تا ۱۰ صبح حدود هشت ساعت سینه خیز خود را به محدوده گروهان رساندم. مین ضد نفر استخوان و گوشت را ازبین برده بود و از پایم بخار بلند می شد. وقتی به نزدیکی گروهان رسیدم یک نفر من را شناسایی کرد و به دوش کشید ولی نتوانست مرا حمل کند و مجبور شدم تا ۶ شب منتظر کمک بمانم. نزدیک طلوع آفتاب بیهوش شدم و به هوش که آمدم دیدم داخل اتوبوسی بدون صندلی کنار شهدا و جانبازان خوابیده ام و اتوبوس ما را به بیمارستان توحید شهر سنندج برد. پرستاران به سرعت من را به اتاق عمل بردند و پس از چند ساعت که به هوش آمدم گفتند عمل موفقیت آمیز نبوده و باید با هواپیما به بیمارستان سوانح سوختگی ساری منتقل شوم.


وقتی از پزشکان ساری پای من را دیدند گفتند تو عمل شدی و پایت قطع شده است. نمی دانستم این خوب است. کارکنان بیمارستان با خانواده ام تماس گرفتند و برادر و پسر عمه ام برای ملاقاتی به بیمارستان آمدند. هر چند که به پدر و مادرم گفتند جای نگرانی نیست و من زنده ام.


۲۰ سال زندگی با پای مصنوعی

پس از مدتی به اردبیل رفتم و زندگی ام را با عصا آغاز کردم. چند سالی گذشت و از طریق هلال احمر برای پای مصنوعی اقدام کردم و امروز نزدیک به ۲۰ سال است با پای مصنوعی زندگی می کنم.
فرخ دانشی در همان دورانی که در بیمارستان اردبیل تحت درمان بود ازدواج کرد و حاصل این ازدواج سه فرزند بود. او به دلیل پایین بودن میزان سوادش نمی توانست کار خوبی پیدا کند و با اینکه چندین بار به بنیاد شهید مراجعه کرد نتیجه ای نگرفت چون نه پای کار داشت و نه تخصص بالا تا اینکه بالاخره پس از دو سال بیکاری توانست به واسطه یکی از بستگان در یک شرکت مشغول به کار شود.
جانباز دانشی می گوید: صاحب کارم خدا ترس بود و خیلی هوای من را داشت. خدا خیرش دهد ارادت زیادی به جانبازان و ایثارگران داشت ولی بعد از چند سال دیگر نمی توانستم ادامه دهم و امروز ۶ سال است که بیکارم.


پسر این جانباز کارگر بهشت زهرا(س) است

این جانباز ۳۵ درصد سه فرزند به نامهای ناهید، حامد و فریبا دارد. که حامد برای کمک خرج خانواده در قسمت خدمات بهشت زهرا (س) پارچه نویس کار می کند و حقوق پایینی می گیرد ولی چاره ای نیست.
دغدغه این جانباز تامین جهیزیه دخترش نیست چون می گوید خدا بزرگ است او بیشتر نگران آینده پسرش است تا شغل مناسبی داشته باشد و برای خود هیچ نمی خواهد

سلام علیکم

از انتخاب موضوع خوبتان متشکرم چقدر جای فرهنگ جهاد وشهادت وخاطرات این چنینی خالی بود
ان شاء الله بخوبی ادامه دهید وخاطرات ملکوتیان ورزمندگان را بیشتر زنده کنید

سلام علیکم و رحمه الله
فاصله بین حیات و شهادت یک یا زهرا س
خانم بمونم یا برم!
یا زهرا س