آیا جبرئیل هنگام آغاز پیامبری رسول الله سینه او را فشرد؟

تب‌های اولیه

12 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
آیا جبرئیل هنگام آغاز پیامبری رسول الله سینه او را فشرد؟

شنیده ام که می گویند جبرئیل علیه سلام هنگامی که پیامبر به پیامبری رسید و از او خواست تا سوره علق را بخواند پیامبر بلد نبود و جبرئیل پیامبر را چند بار فشار داد تا پیامبر توانست بخواند سند این مطلب کجاست؟ درسته یا نه ؟
با تشکر

سلام

من شنیدم که چند بار گفت بخوان اما این که فشارش بدهد نه
حتما جواب این موضوع را بدهید
ممنون:khandeh!:

گلبرگ;98023 نوشت:
شنیده ام که می گویند جبرئیل علیه سلام هنگامی که پیامبر به پیامبری رسید و از او خواست تا سوره علق را بخواند پیامبر بلد نبود و جبرئیل پیامبر را چند بار فشار داد تا پیامبر توانست بخواند سند این مطلب کجاست؟ درسته یا نه ؟
با تشکر


با سلام
نقد روايات اهل سنت پيرامون بعثت
عروة بن زبير شايد پيش خود فكر كرده كسى كه در هرعلمى داناترين مردم روى زمين باشد در امثال اينگونه امور نيزميتواند اظهار نظر كند،و امثال بخارى و مسلم نيز اين اظهار نظرشخصى را بعنوان يكحديث صحيح در كتاب خود آورده و بدان‏احتجاج كرده‏اند.
داستان كيفيت‏بعثت آن حضرت را بزرگان اهل سنت‏مانند بخارى و مسلم و ابن هشام در سيره طبق روايتى كه ازعايشه نقل كرده‏اند و آنرا صحيحترين روايت در باب وحى‏دانسته و روى جملات آن بحث كرده و بلكه طبق پاره‏اى ازمضامين آن فتوى داده‏اند اينگونه است:

«قال البخارى:حدثنا يحيى بن بكير،حدثنا الليث،عن عقيل،عن ابن شهاب،عن عروة بن الزبير،عن عائشة رضى الله عنها انهاقالت:

اول ما بدى‏ء به رسول الله صلى الله عليه و سلم من الوحى الرؤياالصالحة فى النوم،و كان لا يرى رؤيا الا جاءت مثل فلق الصبح.

ثم حبب اليه الخلاء،و كان يخلو بغار حراء فيتحنث فيه-و هوالتعبد-الليالى ذوات العدد قبل ان ينزع الى اهله و يتزود لذلك،ثم‏يرجع الى خديجة فيتزود لمثلها.

حتى جاءه الحق و هو فى غار حراء.

فجاءه الملك فقال:اقرا.فقال:ما انا بقارى‏ء.قال:فاخذنى‏فغطنى حتى بلغ منى الجهد ثم ارسلنى.فقال:اقرا فقلت:ما انابقارى‏ء. فاخذنى فغطنى الثانية حتى بلغ منى الجهد ثم ارسلنى.

فقال:اقرا.فقلت:ما انا بقارى‏ء،فاخذنى فغطنى الثالثة حتى بلغ‏منى الجهد.ثم ارسلنى فقال:اقرا باسم ربك الذى خلق. خلق‏الانسان من علق،اقرا و ربك الاكرم.الذى علم بالقلم.علم‏الانسان ما لم يعلم.

فرجع بها رسول الله صلى الله عليه و سلم يرجف فؤاده،فدخل‏على خديجة بنت‏خويلد،فقال،زملونى زملونى.فزملوه حتى ذهب‏عنه الروع.

فقال لخديجة-و اخبرها الخبر-:لقد خشيت على نفسى.

فقالت‏خديجة:كلا،و الله لا يخزيك الله ابدا.انك لتصل‏الرحم و تقرى الضيف،و تحمل الكل،و تكسب المعدوم،و تعين على‏نوائب الحق.

فانطلقت‏به خديجة حتى اتت ورقة بن نوفل بن اسد بن‏عبد العزى ابن عم خديجة.و كان امراءا قد تنصر فى الجاهلية،و كان‏يكتب الكتاب العبرانى،فيكتب من الانجيل بالعبرانية ما شاء الله ان‏يكتب.و كان شيخا كبيرا قد عمى.

فقالت له خديجة:يابن عم!اسمع من ابن اخيك.فقال له ورقة:

يابن اخى ماذا ترى؟فاخبره رسول الله صلى الله عليه و سلم خبر ماراى.فقال له ورقة:هذا الناموس الذى كان ينزل على موسى،ياليتنى فيها جذعا،ليتنى اكون حيا،اذ يخرجك قومك.فقال‏رسول الله صلى الله عليه و سلم:«او مخرجى هم؟! »فقال:نعم،لم يات احد بمثل ما جئت‏به الا عودى،و ان يدركنى يومك انصرك‏نصرا مؤزرا.

ثم لم ينشب ورقة ان توفى و فتر الوحى‏»تا اينجا روايتى است كه بخارى در نخستين باب صحيح‏خود نقل كرده و اين روايت دنباله‏اى هم دارد كه بخارى آنرا دركتاب التعبير با همين سند و متن روايت كرده و دنباله آن چنين‏است:

«...و فتر الوحى فترة.حتى حزن رسول الله صلى الله عليه‏و سلم-فيما بلغنا-حزنا غدا منه مرارا كى يتردى من رؤوس شواهق‏الجبال.فكلما اوفى بذروة جبل لكى يلقى نفسه تبدى له جبريل‏فقال:يا محمد،انك رسول الله حقا.فيسكن لذلك جاشه،و تقرنفسه،فيرجع.فاذا طالت عليه فترة الوحى غدا لمثل ذلك.قال:

فاذا اوفى بذورة جبل تبدى له جبريل فقال له:مثل ذلك‏»
ترجمه:

بخارى به سند خود از عايشه روايت كرده كه گويد:نخستين بارى‏كه وحى بر رسول خدا«ص‏»آمد خوابهاى راست‏بود كه خوابى نمى‏ديد جز آنكه مانند صبح روشن مى‏آمد،سپس به حالت ‏خلوت علاقه‏مند شد ودر غار حرا خلوت گزيده و شبهاى معدودى را به عبادت مى‏گذراند پيش‏از آنكه به نزد خانواده بيايد و براى آن توشه گيرد،سپس به نزد خديجه‏بازگشته و براى آن توشه برمى‏گرفت.

تا وقتى كه حق به نزد او آمد و آن حضرت در غار حرا بود.

پس فرشته نزد آنحضرت آمده و گفت:بخوان:فرمود:من خواندن‏ندانم!گويد:پس آن فرشته مرا گرفت و بسختى فشارم داد بدان حد كه‏طاقتم تمام شد سپس رهايم كرد و گفت:بخوان!من گفتم:خواندن‏ندانم،دوباره مرا گرفت و براى بار دوم مرا بسختى فشار داد بحدى كه‏طاقتم تمام شد آنگاه رهايم كرد و گفت:بخوان!گفتم:خواندن ندانم،كه براى سومين بار مرا گرفت و بسختى فشارم داد بحدى كه طاقتم تمام‏شد و سپس مرا رها كرده و گفت:

بخوان بنام پروردگارت كه آفريد...(تا بآخر آيات)

پس رسول خدا«ص‏»بازگشت در حالى كه دلش ميلرزيد و بهمان‏حال بنزد خديجه آمد و گفت:مرا بپوشانيد،مرا بپوشانيد! پس آنحضرت راپوشاندند تا اضطراب و ترس از او دور شد.

رسول خدا شرح حال خود را براى خديجه بيان داشته و فرمود:من برخويشتن بيمناكم!

خديجه گفت:هرگز!بخدا سوگند كه خداوند تو را خوار نخواهد كرد،زيرا تو صله رحم ميكنى و مهمان‏نوازى و سختيها را تحمل مى‏كنى و ناداران را دارا مى‏كنى و بر پيش‏آمدهاى حق كمك مى‏كنى!

سپس خديجه آنحضرت را برداشته و بنزد ورقة بن نوفل بن اسد بن‏عبد العزى كه پسر عموى خديجه بود آورد،و او مردى بود كه در زمان‏جاهليت‏بدين نصرانيت درآمده بود و كتابهاى عبرانى و انجيل را بمقدارزيادى نوشته و پيرمردى بود كه كور شده بود.

خديجه بدو گفت:عموزاده از برادرزاده‏ات بشنو!ورقه گفت:

عموزاده چه مى‏بينى؟رسول خدا«ص‏»آنچه را ديده بود بدو خبر داد،ورقه گفت:اين همان ناموسى است كه بر موسى نازل ميشد و اى كاش‏من امروز جوانى بودم اى كاش من در آنروز كه قوم تو تو را بيرون ميكنندزنده بودم،رسول خدا«ص‏»فرمود:مگر مرا بيرون مى‏كنند؟گفت:

آرى،هر كس گفتارى مانند تو براى مردم بياورد مورد دشمنى قرارميگيرد و اگر آنروز تو را من درك كنم پيوسته تو را يارى خواهم كرد.

و پس از اين جريان بمدت كمى ورقه از دنيا رفت،و وحى قطع ‏شد...

...چنانچه رسول خدا بسختى غمگين گرديد تا بدانجا كه بارهاخواست‏خود را از بالاى نوكهاى كوهها پرت كند و هر بار كه ببالاى كوهى‏ميرفت تا خود را پرت كند جبرئيل در برابر او ظاهر ميشد و مى‏گفت:اى‏محمد تو بحق رسول خدا هستى،و همان سبب ميشد كه دلش آرام گيرد،و جانش استقرار يابد،و چون فترت وحى طول مى‏كشيد دوباره بهمان‏فكر ميافتاد و چون به بالاى كوه ميرفت جبرئيل در برابر او ظاهر ميشد و همان سخنان را به او مى‏گفت...!

و اينك تحقيقى درباره سند و متن اين حديث‏اما از نظر سند:همانگونه كه شنيديد اين حديث از زهرى از عروة بن زبير ازعايشه نقل شده...و زهرى همان كسى است كه در تثبيت‏ حكومت مروانيان و ستمگران نقش داشته و نويسنده هشام بن‏عبد الملك و معلم فرزندان او بوده...اگر چه گفته‏اند كه در آخرعمر توبه كرده و جزء اصحاب امام چهارم عليه السلام درآمده،اما آيا اين حديث را قبل از توبه نقل كرده با بعد از آن؟

نميدانيم!...

و گذشته از اين،سماع او از عروة بن زبير نيز به اثبات‏نرسيده چنانچه ابن حجر در تهذيب التهذيب گفته... و عروة بن زبير-برادر عبد الله بن زبير و خواهر زاده عايشه-نيزهمان كسى است كه براى تثبيت همان حكومت غاصبانه موقت‏برادرش عبد الله بن زبير در مكه و مدينه از انتساب هر دروغ ‏و تهمتى نسبت‏به بنى هاشم باك نداشت تا آنجا كه ابن‏ابى الحديد از استادش اسكافى نقل مى‏كند كه عروة بن زبير از كسانى بود كه از معاويه پول مى‏گرفت و در مذمت على‏عليه السلام حديث جعل ميكرد،و سپس از اين نمونه حديثهاى‏جعلى،كه بوسيله كيسه‏هاى پول معاويه شرف صدور و اجلال ‏نزول فرموده بود!

با سلام و تشکر از برادرم رضا



علامۀ طباطبایی«رحمه الله» در تفسیر سورۀ علق در بحث روایی آن می فرمایند[1]:
در الدر المنثور است كه عبد الرزاق، احمد، عبد ابن حميد، بخارى، مسلم، ابن جرير، ابن انبارى- در كتاب مصاحف- ابن مردويه و بيهقى، از طريق ابن شهاب از عروة بن زبير از عايشه روايت كرده ‏اند كه گفت: اولين روزنه‏ اى كه از وحى به روى رسول خدا (صلی الله علیه وآله) باز شد، اين بود كه در عالم رؤيا در خواب چيزهايى مى‏ديد كه چون صبح روشن در خارج واقع مى‏ شد.
سپس علاقه و محبت به خلوت و تنهايى در دلش انداخته شد، و (غالبا) تك و تنها در غار حرا- 18 كيلومترى مكه- بسر مى ‏برد، و در هر سال براى اينكه مدتى در آنجا به تهجد و عبادت بپردازد، خود را آماده مى‏ ساخت و آب و طعام تهيه مى‏كرد، و آن مدت را يكسره به عبادت مى‏ پرداخت و به خانه نمى‏ رفت، سال بعد نيز چنين مى‏كرد، و باز براى آن مدت توقف در حرا خود را آماده مى‏ساخت، تا آنكه شبى كه در غار حرا بود، فرشته خدا حق را بر او نازل كرد، و بدو گفت:" اقرا"(بخوان) رسول خدا (صلی الله علیه وآله) پاسخ داد: من خواندن بلد نيستم.
رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فرمود: آن فرشته مرا گرفت و فشارى بر من وارد آورد، به طورى كه تاب و توانم از دست رفت آن گاه رهايم كرد، و دوباره گفت:" اقرا" گفتم من خواندن بلد نيستم، باز مرا گرفت و فشار داد، به طورى كه طاقتم از دست رفت، اين بار هم مرا رها كرد و گفت:" اقرأ" گفتم خواندن نمى‏ دانم، بار سوم مرا گرفت، و همان فشار را وارد آورد، به طورى كه توانم از دست رفت، اين بار نيز مرا رها كرد و گفت:" اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ خَلَقَ الْإِنْسانَ مِنْ عَلَقٍ اقْرَأْ وَ رَبُّكَ الْأَكْرَمُ الَّذِي عَلَّمَ بِالْقَلَمِ ...".
پس رسول خدا (صلی الله علیه وآله) اين سوره را گرفت، و به طرف مكه برگشت، در حالى كه قلبش به شدت مى‏ تپيد، تا به خانه خديجه دختر خويلد رسيد، گفت:مرا بپيچيد، مرا بپيچيد، اهل خانه او را در روپوشى پيچيدند، تا آن حالت ترس و اضطرابش آرام گرفت، آن گاه به خديجه رو كرد و داستان را براى او باز گفت، و در آخر گفت بر جان خود مى ‏ترسم. خديجه گفت: ابدا چيزى نيست، خدا هرگز تو را خوار نمى‏ كند، براى اينكه تو شخصى نيكوكارى، و صله رحم مى‏ كنى و زحمت ديگران را تحمل مى‏ نمايى و برهنگان را مى‏ پوشانى، تو ميهمان‏ نواز و ياور مبتلايانى.
آن گاه خديجه آن جناب را نزد پسر عمش ورقة بن نوفل بن اسد بن عبد العزى كه در جاهليت از بت‏ پرستى به كيش نصرانيت درآمده بود آورد، و ابن ورقه زبان عبرانى را مى‏ دانست و انجيل را به طور كامل به عبرانى مى‏ نوشت، مردى سالخورده و نابينا بود خديجه گفت: اى پسر عم كمى به سخنان پسر برادرت گوش كن.

[1]. ترجمه الميزان، ج‏20، ص: 557

ورقه گفت: اى برادرزاده چه مى‏بينى؟ رسول خدا (صلی الله علیه وآله) آنچه ديده بود به او خبر داد، ورقه گفت: اين همان ناموسى است كه خدا بر موسايش نازل مى‏كرد، و اى كاش من در آن درخت شاخه‏ اى بودم، و اى كاش زنده مى‏ ماندم تا آن روزى كه قوم تو از مكه بيرونت مى‏ كنند. رسول خدا (صلی الله علیه وآله) پرسيد بيرون كنندگان من قوم من خواهند بود؟ گفت بله، هيچ پيامبرى نياورده مثل آنچه تو آورده ‏اى، مگر آنكه مورد حمله و دشمنى قومش قرار گرفته، و من اگر آن روز تو را دريابم ياريت خواهم كرد، يارى صميمانه، ليكن چيزى نگذشت كه ورقه از دنيا رفت و مدتى وحى تعطيل شد[1] .

ابن شهاب مى‏گويد: ابو سلمة بن عبد الرحمن برايم حديث كرد كه جابر بن عبد اللَّه انصارى روزى از مساله وحى سخن مى‏گفت، در ضمن سخن، گفت رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فرمود در حينى كه داشتم قدم مى‏ زدم ناگهان صوتى از طرف آسمان شنيدم، سربلند كردم ناگهان همان كسى را ديدم كه در غار حرا او را ديده بودم، ديدم كه بين آسمان و زمين بر كرسى نشسته من از ديدنش دچار رعب شده به خانه برگشتم، و گفتم مرا بپيچيد مرا بپيچيد، در همين حال اين آيه نازل شد كه:" يا أَيُّهَا الْمُدَّثِّرُ قُمْ فَأَنْذِرْ وَ رَبَّكَ فَكَبِّرْ وَ ثِيابَكَ فَطَهِّرْ وَ الرُّجْزَ فَاهْجُرْ" از آن به بعد وحى خدا پى در پى رسيد[2] .

و نيز در همان كتاب است كه ابن ابى شيبه و ابن جرير و ابو نعيم (در كتاب دلائل)، از عبد اللَّه بن شداد روايت كرده ‏اند كه گفت: جبرئيل بر محمد (صلی الله علیه وآله) نازل شد و گفت: اى محمد بخوان. پاسخ داد من خواندن نمى‏دانم، او را در آغوش خود كشيد، سپس گفت: اى محمد بخوان، پاسخ داد سواد ندارم. گفت:" اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ ... ما لَمْ يَعْلَمْ".

پس رسول خدا (صلی الله علیه وآله) نزد خديجه آمد و گفت: اى خديجه به گمانم چيزى به من شده. خديجه گفت حاشا، به شما چيزى نشده، به خدا قسم پروردگار تو به تو آسيبى نمى‏رساند، چون تا كنون حتى يك عمل زشت نكرده‏ اى، خديجه اين را گفت و برخاسته نزد ورقه رفت و جريان را به او گفت. ورقه گفت اگر مطلب همين طور باشد كه او گفته (به تو مژده مى‏دهم كه) شوهرت پيغمبرى از پيامبران است، و به زودى از امتش صدمه‏ هاى بسيار خواهد ديد، و اگر من نبوتش را درك كنم حتما به او ايمان مى‏ آورم.

راوى مى‏گويد: بعد از اين جريان مدتى جبرئيل نازل نشد خديجه گفت: به نظرم پروردگارت بر تو خشم كرده آن گاه خداى تعالى اين سوره را نازل كرد:" وَ الضُّحى‏ وَ اللَّيْلِ إِذا سَجى‏ ما وَدَّعَكَ رَبُّكَ وَ ما قَلى‏".[3]

[1]. الدر المنثور، ج 6، ص 368.

[2].همان.

[3].همان.

مؤلف: در اين باب روايتى آمده كه سوره ‏اى كه جبرئيل بر آن جناب نازل كرد سوره حمد بود. [1]
ولى اين داستان كه در روايات آمده خالى از اشكال و بلكه اشكالها نيست، براى اينكه اولا به رسول خدا (صلی الله علیه وآله) نسبت شك در نبوت خود داده و گفته كه:
آن جناب احتمال داده آن صدا و آن شخصى كه بين زمين و آسمان ديده و آن سوره‏ اى كه به او نازل شده همه از القائات شيطانى باشد،

و ثانيا به وى نسبت داده كه اضطراب درونيش زايل نشد، تا وقتى كه يك مرد نصرانى- ورقة بن نوفل- كه خود را به رهبانيت زده بود به نبوتش شهادت داد، آن وقت اضطرابش زايل شد.
در حالی که خداى تعالى در باره آن جناب فرموده:" قُلْ إِنِّي عَلى‏ بَيِّنَةٍ مِنْ رَبِّي"[2]، و چگونه ممكن است چنين كسى از سخنان يك نصرانى تحت تاثير قرار گيرد، و براى آرامش خاطرش محتاج به آن باشد، مگر در آن سخنان چه حجت روشنى بوده؟ و مگر خداى تعالى در باره آن جناب نفرموده:" قُلْ هذِهِ سَبِيلِي أَدْعُوا إِلَى اللَّهِ عَلى‏ بَصِيرَةٍ أَنَا وَ مَنِ اتَّبَعَنِي"[3] و آيا اعتماد كردن به قول ورقه بصيرت است، و بصيرت پيروانش هم همين است كه ايمان آورده ‏اند به كسى كه به گفتارى بى دليل ايمان آورده و اعتماد كرده؟

و آيا وضع ساير انبياء هم بدين منوال بوده، و آنجا كه خداى تعالى مى‏ فرمايد:
" إِنَّا أَوْحَيْنا إِلَيْكَ كَما أَوْحَيْنا إِلى‏ نُوحٍ وَ النَّبِيِّينَ مِنْ بَعْدِهِ" [4]، امت اين انبيا هم اعتمادشان به نبوت پيغمبرشان براى اين بوده كه مثلا پير مردى همانند ورقه گفته است كه نوح پيغمبر است، و يا هود و صالح پيغمبرند؟ قطعا پايه تشخيص نبوت يك پيغمبر اينقدر سست نيست.
بلكه حق اين است كه: نبوت و رسالت ملازم با يقين و ايمان صد در صد شخص پيغمبر و رسول است، او قبل از هر كس ديگر يقين به نبوت خود از جانب خداى تعالى دارد، و بايد هم چنين باشد، روايات وارده از ائمه اهل بيت (عليهم السلام) هم همين را مى‏گويد.

[1]. مجمع البيان، ج 10، ص 514.

[2]. بگو من از ناحيه پروردگارم در كارم هوشيارم. سوره انعام، آيه 57.

[3]. بگو اين است راه من، من بر بصيرتى خدا دادى به سوى خدا دعوت مى‏كنم، هم خودم و هم هر كس كه مرا پيروى كند، كه او نيز داراى اين بصيرت مى‏شود. سوره يوسف، آيه 108.

[4]. ما به تو وحى كرديم همانطور كه به نوح و انبياى بعد از او وحى كرديم. سوره نساء، آيه 163.

سلام

بالاخره
این که پیامبر را فشار داد صحت داره یا نه ؟:Gig:

با سلام
داستان فوق در منابع اهل سنت است که خدشه های سندی و دلالی دارد و قابل قبول نمی باشد.

با سلام

توی منابع خودمان روایتی از آن شب داریم؟:Gol:

mkk1369;98212 نوشت:
توی منابع خودمان روایتی از آن شب داریم؟

بسم الله الرحمن الرحیم
عمر بن إبراهيم الأوسي: قال ابن عباس: إن أول ما ابتدئ به رسول الله (صلى الله عليه و آله) من الوحي الرؤيا الصالحة في النوم، و كان لا يرى رؤيا إلا جاءت كفلق الصبح و لما تزوج بخديجة (رضي الله عنها)، و كمل له من العمر أربعون سنة، قال: فخرج ذات يوم إلى جبل حراء، فهتف به جبرئيل و لم يبد له، فغشي عليه، فحملوه مشركو قريش إليها، و قالوا: يا خديجة، تزوجت بمجنون! فوثبت خديجة من السرير، و ضمته إلى صدرها، و وضعت رأسه في حجرها، و قبلت بين عينيه، و قالت: تزوجت نبيا مرسلا. فلما أفاق قالت: بأبي و أمي يا رسول الله، ما الذي أصابك؟
قال: «ما أصابني غير الخير، و لكني سمعت صوتا أفزعني، و أظنه جبرئيل» فاستبشرت ثم قالت: إذا كان غداة غد فارجع إلى الموضع الذي رأيته، فيه بالأمس، قال: «نعم فخرج (صلى الله عليه و آله)، و إذا هو بجبرئيل في أحسن صورة و أطيب رائحة، فقال: يا محمد، ربك يقرئك السلام و يخصك بالتحية و الإكرام، و يقول لك: أنت رسولي إلى الثقلين، فادعهم إلى عبادتي، و أن يقولوا: لا إله إلا الله، محمد رسول الله، علي ولي الله، فضرب بجناحه الأرض، فنبعت عين ماء فشرب (صلى الله عليه و آله) منها، و توضأ، و علمه اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ إلى آخرها، و عرج جبرئيل إلى السماء، و خرج رسول الله (صلى الله عليه و آله) من حراء فما مر بحجر و لا مدر و لا شجر إلا و ناداه، السلام عليك يا رسول الله، فأتى خديجة و هي بانتظاره، و أخبرها بذلك، ففرحت به و بسلامته و بقائه.
البرهان في تفسير القرآن، ج‏5، ص: 696

mkk1369;98212 نوشت:
توی منابع خودمان روایتی از آن شب داریم؟

على بن ابراهيم از ابن عباس روايت كرده كه پيش از بعثت رسول اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم خوابهاى راست و نيكو مى‏ديد و تاويل آنها مطابق آنچه ديده بود واقع ميشد و تنها بطرف كوه حرا تشريف ميبرد روزى بر كوه حرا نشسته بود جبرئيل او را صدا زد ولى ظاهر نشد بر او آنحضرت مدهوش شد مشركين او را بخانه خديجه بردند خديجه حضرتش را در بغل گرفت و سر مباركش را ميان دامن خود گذاشت و بوسيد عرض كرد تو را چه ميشود پدر و مادرم فدايت گردد پيغمبر اكرم صلّى اللّه عليه و آله و سلّم داستان خود را براى خديجه بيان نمود خديجه بسيار مسرور و خرم شد و گفت ستايش ميكنم پروردگارى را كه توفيق بمن عطا فرمود و شوهرم را پيغمبر مرسل قرار داد آنگاه گفت فردا هم بكوه حرا تشريف ببريد فرمود ميروم سحرگاه نيز بكوه حرا تشريف برد طولى نكشيد جبرئيل امين به نيكوترين صورت و خوشبوترين رايحه بر حضرتش ظاهر شد سلام كرد و گفت اى محمّد (ص) پروردگارت سلام ميرساند و تو را بتحيت و اكرام مخصوص گردانيده و ميفرمايد تو رسول و پيغمبر من هستى بر تمام مخلوقاتم از جن و انس و ساير موجودات ديگر بخوان آنها را بسوى من و بگويند و اعتقاد پيدا كنند به لا اله الا اللّه محمّد رسول اللّه على ولى اللّه آنگاه بزمين زد چشمه آبى نمايان شد پيغمبر از آن آب آشاميد و وضو گرفت سپس پنج آيه از سوره علق را بر حضرتش خواند و بآسمان بالا رفت آن حضرت از كوه حرا بزير آمد عبور نميكرد بدرخت و گياه و ديوارى مگر آنكه آنها با صداى رسا سلام ميكردند و ميگفتند السلام عليك يا رسول اللّه خديجه در انتظار آن بزرگوار نشسته بود ناگاه مشاهده كرد پيغمبر وارد شد ولى چنان جلوه‏اى نمود كه خديجه محو جمال و نور حضرتش شد و خرم و شادان گشت‏.
تفسير جامع، ج‏7، ص: 447

گلبرگ;98023 نوشت:
آیا جبرئیل هنگام آغاز پیامبری رسول الله سینه او را فشرد؟ شنیده ام که می گویند جبرئیل علیه سلام هنگامی که پیامبر به پیامبری رسید و از او خواست تا سوره علق را بخواند پیامبر بلد نبود و جبرئیل پیامبر را چند بار فشار داد تا پیامبر توانست بخواند سند این مطلب کجاست؟ درسته یا نه ؟ با تشکر

سلام

یه سوال
ایا پیامبر فراموش کرده بود که قبلا انتخاب شده است؟

(ماجرای خلقت پیامبر و امامان قبل از آغاز آفرینش)

پس این ماجرای کتاب غلط است؟:Gol:
و هیچ جای منابع خودمان نیامده است؟

موضوع قفل شده است