✿╠ رئیس جمهور کوچکی که شهید شد ╣✿

تب‌های اولیه

5 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
✿╠ رئیس جمهور کوچکی که شهید شد ╣✿

بسم الله الرحمن الرحیم

رئیس جمهور کوچکی که شهید شد

از دور که می‌آمد، مثل یک گلوله برفی بود. و یا یک کلوخ گرد، که قل می‌خورد و تند و فرز به تو می‌رسید. چالاک بود و زرنگ، دستهایش پیش از آن که مشت شوند گرد بودند. البته نه آن طور که گوشتالو و پفکی، مثل سنگ سفت و محکم بود. یک مشت به کسی می‌زد، نیم متر پرتاب می‌شد عقب.

چشمان ریزی داشت. وقتی می‌خندید، صورت گوشتالو چشمانش را به کلی ناپدید می‌کرد اغلب در حال خنده بود. سوراخ دیوار را نشانش می‌دادی از خنده غش و ریسه می‌رفت اما امان از وقتی که عصبانی می‌شد. توپ هم جلودارش نبود. آن گلوله برفی حال تبدیل می شد به گلوله‌ای آتشین. دانش آموزان که هیچ، معلم‌ها نیز از او حساب می‌بردند.
اسمش «نظرعلی شیرکوند» بود و ما نظرعلی صدایش می‌زدیم.


نظرعلی همیشه دیر به مدرسه می‌آمد و اغلب کتک می‌خورد. گاه می‌شد سر صف به جمع بچه‌ها می‌پیوست. آنگاه ناظم خشن مدرسه او را از صف می‌کشید بیرون. اول ریخت و قیافه‌اش را تحقیر می‌کرد. سپس کتکش می‌زد. اگر آه سنگ را می‌شنیدی ناله او هم به گوش‌ات می‌رسید. ناظم از مقاومت او کلافه می‌شد و به همین خاطر بیشتر می‌زد.

یک بار یادم است التماسش می‌کرد تا گریه کند و او هر چه می‌کرد تا نمایشی گریه کند، نمی‌توانست، گریه‌هایش خنده دار جلوه می‌کرد. وقتی بچه‌ها می‌خندیدند، ناظم عصبانی تر می‌شد. نظر علی بچه کشاورز بود. گاه زمین آبیاری می‌کرد. گاه گوسفند به چرا می‌برد و از همان بیابان راه مدرسه را در پیش می‌گرفت. بعضی وقت ها هم بقچه‌ ای نان محلی و ماست کیسه‌ای با خودش به کلاس می‌آورد و بلافاصله پس از تعطیلی مدرسه به بیابان می‌رفت.
آن روزها چند ماه بیشتر از جنگ نمی‌گذشت. اسم بنی صدر به عنوان اولین رئیس جمهور بر سر زبان‌ها بود. به طوری که هر وقت معلم‌ها به کلاس می‌آمدند اغلب نیمی از زنگ را به بیان ویژگی‌های او می‌پرداختند.

آن سال من کلاس دوم راهنمایی بودم. در بین معلم‌ها آموزگاری داشتیم به نام آقای فولادی او معلم زبانمان بود و همه چیزش با معلم‌های دیگر فرق داشت.
اگر همه معلم ها به شاگرد زرنگ توجهی ویژه می‌کردند، اگر همه نو نوار شده‌ها را دوست می‌داشتند، و اگر همه بنی صدر را بهترین و محبوبترین رئیس جمهور معرفی می‌کردند. او به نظر علی توجهی ویژه داشت، که از درس متوسطی برخوردار بود. او را دوست می‌داشت که اغلب خاکی بود و او را به عنوان برترین و محبوبترین «رئیس جمهور» معرفی می‌کرد!

او اصلاً اسم نظر علی را گذاشته بود رئیس جمهور! هر وقت به کلاس می‌آمد پس از سلام و احوالپرسی حال رئیس جمهور را از ما می‌پرسید. و ما طبق معمول می‌گفتیم هنوز نیامده.
وسط‌ های زنگ که می‌شد رئیس جمهور داخل کلاس می‌شد و درس او را به هم می‌زد. اما او نه تنها ناراحت نمی‌شد بلکه گویی گمشده خود را یافته به گرمی از او استقبال می‌کرد. سر به سرش می‌گذاشت، شوخی می‌کرد و دقایقی باعث فرح و شادابی کلاس می‌شد. نظر علی هم فقط می‌خندید. آنقدر که چشمان ریزش در صورت گوشتالودش گم می‌شد.

از درس که فارغ می‌شدیم، آقای فولادی نظر علی را پای تخته می‌آورد و می‌گفت: شما فکر کن رئیس جمهور هستی حالا پشت میز بشین و یک پایت را روی پای دیگر بینداز.

آن وقت نظر علی در حالی که می‌خندید. سعی می‌کرد پای چاق و کوتاهش را روی پای دیگر بیندازد. اما هر چه می‌کرد نمی‌توانست بعد بیشتر می‌خندید آقای فولادی هم می‌خندید. بچه‌ها هم می‌خندیدند. آن وقت کلاس زبان می‌شد دوست داشتنی ترین کلاس مدرسه.

ادامه دارد...


بقییش :hey:

.......

بعضی وقت‌ها آقای فولادی به او می‌گفت: سخنرانی کن. او سرفه‌ای می‌کرد و شروع به سخنرانی می‌کرد. وقتی می‌خواست به کلمات شکسته و کوچه بازای اش رنگ و لعاب کتابی بدهد، خیلی خنده دار می‌شد اما او جدی صحبت می‌کرد. از سختی‌های کار می‌گفت و مشکلات زندگی! آنگاه رو به همه می‌کرد و به مزاح می‌گفت: شما چه همکلاسی‌هایی هستید. یک روز همگی جمع شوید و به اتفاق آقای فولادی، جهادی به من کمک کنید. آن روزها مردم شهر برای کمک به کشاورزان به روستاها می‌رفتند و این عمل خیر خواهانه را «جهاد» می‌نامیدند.

آقای فولادی هم به دنبال حرف نظر علی رو به بچه‌ها می‌کرد و می‌گفت: من حاضرم اگر شما هم موافقید بعد از عید چند روز به کمک نظر علی برویم.
همه اعلام آمادگی کرده بودیم. که بعد از عید به کمک نظر علی برویم همان طور، نظر علی به ما کمک می‌کرد. کافی بود بفهمد کسی به بچه‌های کلاس زور گفته از زور گویی و قلدری خیلی بدش می‌آمد. آن لحظه که خبر کتک خوردن بی گناهی را می‌شنید خون در چشمان کوچکش می‌دوید و چهره اش برافروخته می‌شد، آنگاه می‌گفت: قلدر را نشانم دهید.

وقتی رو در روی بچه‌های زورگو قرار می‌گرفت انگار این نظر علی همانی نیست که به خاطر پا روی پا انداختن غش غش می‌خندید و شادابی همه کلاس را فراهم می‌کرد. انگار به یک گلوله آتشین مبدل می‌شد. خیلی وقت‌ها پیش از آن که دست روی کسی بلند کند، حریف جا می‌زد و عذر خواهی می‌کرد.
سرانجام عید نوروز فرا رسید و مدرسه‌ها تعطیل شد. همه بچه‌ها به فکر لباس نو بودند و گذران تعطیلات نوروز و دید و بازدید فامیلی.

یادم است روز اول عید بود. من به اتفاق خانواده‌ام می‌خواستم به منزل اقوام بروم وقتی سر کوچه رسیدم صدای جمعیت مرا متوجه خود کرد. تشییع جنازه بود، تشییع جنازه یک شهید که تازه از جبهه آورده بودند. ما بازدید آن روزمان را به تشییع جنازه مبدل کردیم.

نمی‌دانستم آن شهید کیست و از کدام محله است. وقتی تابوت را برای خواندن نماز مقابل جمعیت گذاشتند، من از کسی نام شهید را پرسیدم و او چیزی گفت که من متوجه نشدم. از کسی دیگر پرسیدم. او گفت: از این محل نیست، روستایی است.
آن روز گذشت. و روزهای تعطیل یکی پس از دیگری سپری شد. بعد از پانزده روز تعطیلی دل من لک زده بود برای کلاس آقای فولادی و دیدار رئیس جمهور کوچک و از همه آنها مهمتر؛ جهاد دانش آموزان کلاس برای کمک به رئیس جمهور کوچک.

اولین روز که به مدرسه رفتیم، نظر علی مثل همیشه نیامده بود. و آقای فولادی مثل همیشه حال رئیس جمهور را از ما می‌پرسید. معلوم بود دلش حسابی برای او تنگ شده.
دقایق از پشت سر هم می‌آمدند و می‌گذشتند اما از رئیس جمهور کوچک خبری نبود.
آن روز گذشت، روز بعد وقتی به مدرسه آمدیم آقای فولادی پیراهنی مشکی به تن کرده بود. او روز گذشته پس از تعطیلی مدرس طاقت نیاورده بود و پرسان پرسان به روستای نظر علی رفته بود. او در حالی که بغض در گلو داشت گفت: نظر علی قبل از عید به جبهه رفت و شب عید به شهادت رسید.

آقای فولادی گفت: نظر علی که ظلمی کوچک به یک همکلاسی را نمی‌توانست تحمل کند، چگونه می‌توانست ظلم به اسلام و ایران را تحمل کند!

:Gol:شادی روح شهید نظرعلی شیرکوند صلوات:Gol:

خیلی‌ غم‌انگیز بود بازم اشکم در اومد ،همیشه میگن شهیدا زندن پس یکیشون به من کمک کنه من که یه آدم خوب رو زمین پیاده نمیکنم باهاش حرف بزنم میگن شهیدا خوبن
پس چرا جواب منو نمیدن:hey::crying:

یاد جمله شهید آوینی افتادم.. ما شهادتی بی درد می خواهیم حال آنکه شهادت را جز به اهل درد ندهند ...