نصوح و توبه اش

تب‌های اولیه

8 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
نصوح و توبه اش

[=&quot]نصوح مردى بدون ريش ؛ همانند زنان بود. دو پستان داشت و در يكى از حمامهاى زنانه زمان خود كارگرى مى كرد. او كيسه كشى و شستشوى اين زن و آن زن را بر عهده داشت .به اندازه اى چابك و تردست بود كه همه زنهامايل بودند كار كيسه كشى آنان را، او عهده دار شود[/][=&quot].
كم كم آوازه نصوح به گوش دختر پادشاه وقت رسيد و اوميل كرد كه وى را از نزديك ببيند. فرستاد حاضرش كردند، همين كه دختر پادشاه وضع او را ديد پسنديد و شب او را نزد خود نگه داشت . روز بعد دستور داد حمام را خلوت كنند واز ورود افراد متفرّقه جلوگيرى نمايند، آنگاه نصوح را به همراه خود به حمام برد وتنظيف خودش را به او واگذار كرد. وقتى كار نظافت تمام شد، دست قضا در همان وقت ،گوهر گرانبهايى از دختر پادشاه گم شد و او چون آن را خيلى دوست مى داشت در غضب شد و به دو تن از خدمتكاران مخصوصش فرمان داد همه كارگران را بگردند، تا بلكه آن گوهر پيدا شود.
طبق اين دستور، ماءموران كارگران را يكى بعد از ديگرى مورد بازديد خود قرار دادند،همين كه نوبت به نصوح رسيد، با اين كه آن بيچاره هيچ گونه خبرى از گوهر نداشت ولى از اين جهت كه مى دانست تفتيش آنان سرانجام كارش را به رسوايى مى كشاند،حاضر نمى شد او را بگردند. لذا به هر طرفى كه ماءمورين مى رفتند تا دستگيرش كنند او به طرف ديگر فرار مى كرد و اين عمل او آن طور نشان مى داد كه گوهر را اوربوده است . و از اين نظر ماءمورين براى دستگيرى او اهميّت بيشترى قائل بودند. نصوح هم چون تنها راه نجات را اين ديد كه خود را ميان خزانه حمام پنهان كند، ناچار خودش را به داخل خزانه رسانيد و همين كه ديد ماءموران براى گرفتنش به خزانه وارد شدند، و فهميد كه ديگر كارش از كار گذشته و الان است كه رسوا شود،به خداى متعال متوجّه شد و از روى اخلاص توبه كرد و دست حاجت به درگاه الهى درازنمود، و از او خواست كه از اين غم و رسوايى نجاتش ‍ دهد.
به مجرّد اين كه نصوح حال توبه پيدا كرد، ناگهان از بيرون حمّام آوازى بلند شد كه دست از آن بيچاره برداريد كه دانه گوهر پيدا شد.[/]

[=&quot]. پس ، از او [/][=&quot]دست كشيدند و نصوح خسته و نالان شكر الهى را بجاى آورده ، از خدمت دختر پادشاه مرخّص شد و به خانه خودرفت ، هر اندازه مالى را كه از راه گناه كسب كرده بود، بين فقرا تقسيم كرد. و چون اهالى شهر از او دست بردار نبودند وبه اصرار از او مى خواستند كه آنها را بشويد[/][=&quot] ، ديگرنمى توانست در آن شهر بماند. از طرفى هم نمى توانست راز خودش را براى كسى اظهاركند، ناچار از شهر خارج شد و در كوهى كه در چند فرسخى آن شهر بود سكونت نمود وبه عبادت خدا مشغول گرديد.
اتّفاقا شبى در خواب ديد كسى به او مى گويد: اى نصوح ! چگونه توبه كرده اى وحال آن كه گوشت و پوستت از مال حرام روييده است ، تو بايد كارى كنى كه گوشتهاى بدنت بريزد. نصوح وقتى از خواب بيدار شد با خود قرار گذاشت كه سنگهاى گران وزن را حمل كند و بدين وسيله خودش را از گوشتهاى حرام بكاهاند و خلاص نمايد.
نصوح اين برنامه را مرتّب عمل مى كرد، تا در يكى از روزها كه مشغول كار بود چشمش به گوسفندى افتاد كه در آن كوه مشغول چرا بود، به فكر فرو رفت كه اين گوسفند از كجا آمده ومال كيست ؟ تا آن كه عاقبت با خود انديشيد كه اين گوسفند قطعا از چوپانى فرار كرده است و به اينجا آمده است و آن گوسفند را گرفت و در جايى پنهانش كرد، و از همان علوفه و گياهان كه خود مى خورد به آن نيز خورانيد و از آن مواظبت مى كرد تا آنكه گوسفند به فرمان الهى به تكلم آمد و گفت : اى نصوح ! خدا را شكر كن كه مرا براى تو آفريده است .[/]

[=&quot]. از آن وقت به بعد نصوح از شير ميش مى خورد و عبادت مى كرد[/][=&quot].
تا اين كه روزى عبور كاروانى - كه راه گم كرده بود و كاروانيانش از تشنگى نزديك به هلاكت بودند - به آنجا افتاد. وقتى چشمشان به نصوح افتاد از او آب خواستند،نصوح گفت : ظرفهايتان را بياوريد تا به جاى آب شيرتان دهم . آنان ظرفهاى خود رامى آوردند و نصوح از شير پر مى كرد و به قدرت الهى هيچ از شير آن كم نمى شد، وبدين وسيله نصوح كاروانيان را از تشنگى نجات داد، و راه شهر را به آنان نشان داد.آنان راهى شهر شدند و هر يك از مسافرين در موقع حركت ، در برابر خدمتى كه به آنهاشده بود، احسانى به نصوح نمودند. و چون راهى كه نصوح به آنها نشان داده بودنزديكترين راه به شهر بود، آنان براى هميشه محل رفت و آمد خود را آنجا قرار دادند.
به تدريج ساير كاروانها هم بر اين راه مطلع شدند. آنها نيز ترك راه قديمى نموده ،همين راه را اختيار نمودند، قهرا اين رفت و آمدها، درآمد سرشارى براى نصوح داشت و او ازمحل اين درآمدها بناهايى ساخت ، و چاهى احداث كرد و آبى جارى نمود و كشت و زراعتى به وجود آورد و جمعى را هم در آن منطقه سكونت داد، و بين آنها بساط عدالت را مقرر نمود وبرايشان حكومت مى كرد و جمعيتى كه در آن محل سكونت داشتند، همگى به چشم بزرگى بر نصوح مى نگريستند.[/]

[=&quot]رفته رفته آوازه حسن تدبير نصوح ،به گوش پادشاه وقت كه پدر آن دختربود ،رسيد، پادشاه از شنيدن اين خبر، شوق ديدار بر دلش افتاد. لذا دستور داد تا وى را ازطرف او به دربار دعوت كنند. وقتى دعوت پادشاه به نصوح رسيد، اجابت نكرد و گفت :مرا با دنيا و اهل آن چكار؟ و سپس از رفتن به دربار عذر خواست . چون كه ماموران اين سخن را براى پادشاه نقل كردند، بسيار تعجب كرد و اظهار داشت حال كه او براى آمدن حاضر نيست پس[/][=&quot] ‍ خوب است كه ما نزد او برويم ، تا هم او و هم قلعه نوبنيادش را از نزديك ببينيم . از اين رو با نزديكان و خواصش به سوى اقامتگاه نصوح حركت كردند. آنگاه كه به آن محل رسيدند به قابض الارواح امر شد كه جان پادشاه را بگيرد و به زندگانى وى خاتمه دهد.
پادشاه بدرود حيات گفت و چون اين خبر به نصوح رسيد و دانست كه وى براى ملاقات او از شهر خارج شده ، تشييع جنازه اش شركت كرد و آنجا ماند تا به خاكش سپردند، و ازاين نظر كه پادشاه پسرى نداشت اركان دولت ، مصلحت را در آن ديدند كه نصوح را به تخت سلطنت بنشانند. پس چنان كردند و نصوح چون به پادشاهى رسيد، بساط عدالت رادر تمام قلمرو و مملكتش گسترانيد و بعدا با همان دختر پادشاه كه ذكرش در پيش رفت ،ازدواج كرد، چون شب زفاف فرا رسيد و در بارگاهش نشسته بود، ناگهان شخصى براو وارد شد و گفت : چند سال قبل ، به كار [/]
[=&quot]شبانى مشغول بودم و گوسفندى را گم كردم و اكنون آن را نزد تو يافته ام ، آن را به من رد كن. نصوح گفت : بله چنين است ، الان دستور مى دهم گوسفند را به تو تسليم كنند. آن شخص گفت : چون از گوسفند من نگهدارى كرده اى هر آنچه از شيرش ‍ خورده اى بر توحلال باد ولى آن مقدار از منافعى كه به تو رسيده ، نيمى از آن تو باشد و بايد نيم ديگرش را به من تسليم دارى[/][=&quot] .

[/]

[=&quot]نصوح امر كرد تا آنچه از اموال منقول و غير منقول كه در اختيار دارد، نصفش را به وى بدهند منشيان را دستور داد تا كشور را نيز بين آن دو تقسيم كنند. آنگاه از چوپان معذرت خواهى كرد تا بلكه زودتر برود. در آن موقع چوپان گفت : اى نصوح ! فقط يك چيزديگر باقى مانده كه هنوز قسمت نشده است . نصوح پرسيد آن چيست ؟ شبان گفت : همين دخترى كه به عقد خود درآورده اى ؛ چرا كه او نيز از منفعت اين ميش بوده است . نصوح گفت [=&quot]:چون قسمت كردن او مساوى با خاتمه دادن حيات وى است ، بيا و از اين امر در گذر. شبان قبول نكرد. نصوح گفت : نصف دارائى خودم را به تو مى دهم تا از اين امر درگذرى ، اين مرتبه هم قبول نكرد. نصوح اظهار داشت : تمامى دارائى خود را مى دهم تا از اين امرصرف نظر كنى ، باز نپذيرفت . نصوح ناچار جلاد را طلبيد و گفت : دختر را به دو نيم كن . جلاد شمشير را كشيد تا بر فرق دختر بزند، دختر از ترس لرزيد و جزع كرد و ازهوش ‍ رفت .
در اين هنگام شبان دست جلاد را گرفت و خطاب به نصوح كرد و گفت : بدان كه نه من شبانم و نه آن گوسفند است ، بلكه ما هر دو ملك هستيم كه براى امتحان تو فرستاده شده ايم و در آن موقع گوسفند و شبان هر دو از نظر غايب شدند. نصوح شكر الهى را بجا اورد و پس از عروسى تا مدتى كه زنده بود سلطنت مى كرد. بعضى گفته اند آيه شريفه
[=&quot]توبوا الى الله توبة نصوحا[=&quot] [=&quot][=&quot][=&quot] اشاره به توبه همين شخص ‍ دارد. [=&quot][=&quot]

[=&quot]در بنى اسرئيل عابدى بود كه دنبال كارهاى دنيا هيچ نمى رفت و دائم در عبادت بود،ابليس صدايى از دماغ خود در آورد كه ناگاه جنودش جمع شدند، به آنها گفت[/][=&quot] :
چه كسى از شما فلان عابد را براى من مى فريبد؟ يكى از آنها گفت : من او را مى فريبم.
ابليس پرسيد: از چه راه ؟ گفت : از راه [/]
[=&quot]زن [/][=&quot]ها. شيطان گفت : تواهل او نيستى و اين ماءموريت از تو ساخته نيست ، او زنها را تجربه نكرده است . ديگرى گفت : من او را مى فريبم . پرسيد: از چه راه بر اوداخل مى شوى ؟ گفت : از راه [/][=&quot]شراب [/][=&quot]، گفت : اواهل اين كار نيست كه با اينها فريفته شود. سومى گفت : من او را فريب مى دهم ، پرسيد:از چه راه ؟ گفت : از راه [/][=&quot]عمل خير و عبادت[/][=&quot] ![/][=&quot] ، شيطان گفت : برو كه تو حريف اويى و مى توانى او را فريب دهى .
آن بچه شيطان به جايگاه عابد رفت و سجاده خود را پهن كرده ،مشغول نماز شد، عابد استراحت مى كرد، شيطان استراحت نمى كرد. عابد مى خوابيد،شيطان نمى خوابيد و مدام نماز مى خواند، بطورى كه عابدعمل خود را كوچك دانست و خود را نسبت به او پست و حقير به حساب آورد و نزد او آمده ، گفت: اى بنده خدا به چه چيزى قوت پيدا كرده اى و اينقدر نماز مى خوانى ؟ او جواب نداد،سؤ ال سه مرتبه تكرار شد كه در مرتبه سوم شيطان گفت : اى بنده خدا من گناهى كرده ام و از آن نادم و پشيمان شده ام ؛ يعنى توبه كرده ام ،حال هرگاه ياد آن گناه مى افتم به نماز قوت و نيرو پيدا مى كنم .

[/]

[=&quot]عابد گفت : آن گناه را به من هم نشان بده تا من نيز آن را مرتكب شوم و توبه كنم كه هرگاه ياد آن افتادم بر نماز قوت پيدا كنم . شيطان گفت : برو در شهر فلان زن فاحشه را پيدا كن و دو درهم به او بده و با او زنا كن . عابد گفت : دو درهم از كجا بياورم ؟شيطان گفت : از زير سجاده من بردار. عابد دو درهم را برداشت و راهى شهر شد[=&quot].
عابد با همان لباس عبادت در كوچه هاى شهر سراغ خانه آن زن زناكار را مى گرفت .مردم خيال مى كردند براى موعظه آن زن آمده است ، خانه اش را نشان عابد دادند. عابد به خانه زن كه رسيد، مطلب خود را اظهار نمود. آن زن گفت : تو به هيئت و شكلى نزد من آمده اى كه هيچ كس با
[=&quot]اين وضع نزد من نيامده است جريان آمدنت را برايم بگو، من در اختيار توهستم . عابد جريان خود را تعريف نمود. آن زن گفت : اى بنده خدا! گناه نكردن از توبه كردن آسانتر است وانگهى از كجا معلوم كه تو توفيق توبه را پيدا كنى ، برو، آن كه تو را به اين كار راهنمايى كرده شيطان است . عابد بدون آن كه مرتكب گناهى شود .رگشت و آن زن همان شب از دنيا رفت ، صبح كه شد مردم ديدند كه بر در خانه اش نوشته كه بر جنازه فلان زن حاضر شويد كه اهل بهشت است ! مردم در شك بودند و سه روز از تشييع خوددارى كردند، تا خدا وحى فرستاد به سوى پيامبرى از پيامبرانش [=&quot][=&quot] [=&quot] كه برو بر فلان زن نماز بگزار و امركن مردم را كه بر وى نماز گزارند. به درستى كه من او را آمرزيده ام ، و بهشت را بر او واجب گردانيدم ؛ زيرا كه او فلان بنده مرا از گناه و معصيت بازداشت.

موضوع قفل شده است