هدایا ی اخلاقی ارزنده برای دوستانم

تب‌های اولیه

38 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
هدایا ی اخلاقی ارزنده برای دوستانم

سلام بر بقیةالله الاعظم ومنتظرانش

حاصل دقایق عمر انسانها تجربیاتی است که می توان آنها را در قالب کلمات وجملات به دوستان هدیه کرد .

ویا می توان از هدایایی که دیگر افراد در غالبهای مختلف به ما ارزانی نموده اند نیز برای بقیه ی دوستان هدیه فرستاد .

وسپس منتظر رحمت ماند واز رحمت فراگیر بهره برد .

منتظر هدایای ناب شما هستیم :Gol:

................................................................................ حق یارتان :roz:................................................................................

[=Verdana]با سلام
و تشکر از سرکار استاد گرامی و تاپیک خوبشان

[=Verdana]
[=Verdana] بنده این تاپیک را هدیه به عزیزان اسک دین میکنم

از چالشها تا حقایق اروپاه !سوال کنید؟!
.

سلام بر بقیةالله الاعظم ومنتظرانش

پسرش با دختر عمو ازدواج کرده بود . زیاد خوشحال و ر اضی نبودند . با این وجود دختر را هم به پسر همان عمو دادند .

سالها اتش دعواها ی این دو دامن هر دو خانواده را گرفت .

اخرین دعوا میان دخترش وپسر عمو بود . از صمیم قلب عمو را نفرین کرد ومرگ اورا خواست تا زجر خانوداه اش را ببیند . دلم ریخت !

عمو دو ماه بعد (به نظرم از غصه ) مرد .

و او بسیار شادمان از اینکه خداوند جای حق نشسته !!!

سه روز بعد از چهلم عمو او هم سکته کرد وسه روز بعد در بیمارستان مرد .

این بار زن عمو هم خوشحال بود از این که خدا جای حق نشسته !!!

یک سال و دو ماه بعد زن عمو هم مرد و عروسش خوشحال بود که خدا جای حق نشسته !!!

عروس هشت ماه بعد در تصادف رانندگی مرد !!!

واکنون دیگر کسی جرأت نمی کند بگوید خدا جای حق نشسته !!!!

چون دیگر همه به خوبی میدانند که خدا واقعا" جای حق نشسته !!!

................................................................... حق یارتان :roz:.....................................................................................

سلام بر بقیةالله الاعظم ومنتظرانش

پسرش بیش از سی سال سن داشت وبرای دخترهای چهارده ساله تا هفده ساله خواستگاری میرفت !!!

خودش وپسرش از سطح فرهنگ پایینی بر خوردار بودند ودر خانه هایی را میزد که فرهنگ متوسط ویا بالایی داشتند .

خودش همراه نه نفر از اعضای خانواده اش در دو اتاق 12 متری مستاجر بودند ؛ اما در خانه هایی را میزد که حداقل دو طبقه 3اتاقه را داشته باشد .

سه سال تمام بی وقفه حداقل هفته ای یک بار این شده بود برنامه ی روز مرگی اش !

مردم مسخره اش میکردند .دیگر کمتر کسی بود که رفتار و گفتار او را جدی بگیرد . دخترها همه جا از مادر وپسری می گفتند که خواستگار همه شان در محل و محله های اطراف بودند .

وهرکدام از رفتارها وگفتارهای خود خواهانه ی آنها مطلبی را نقل میکردند .

عده ای هم اورا دیوانه وخل تصور میکردند . پسرش مطیع مطلق
بود ورفتارهای مادر برایش حجت وآیت .

در میان هیاهوی تمسخر جامعه ی کوچک آن زمان روزی خواهر این خانواده دخترک 13 ساله ای را در مکانی عمومی مخصوص بانوان دید که در کمال سادگی با دایه از خانه بیرون آمده بود و کودکانه در عالم خود سیر میکرد .

جلو رفت وآدرس منزل او را پرسید .دایه تشری زد که آدرس برای چی ؟ خواهر بی توجه به دایه گفت می خواهم با تو دوست شوم.
دخترک تنها ؛ که پدر اورا از آفتاب و مهتاب هم دور نگاه میداشت به عشق داشتن دوستی گرچه چند سال بزرگتر آدرس منزل را به او داد .وبعد از این گفت که عروسکهایم را با تو قسمت میکنم .

چند روز بعد وقتی دخترک در ایوان خانه ی چند صد متری با عروسکهایش بازی میکرد خواهر ومادر ش در زدند ویکراست به اتاق پذیرایی رفتند وبعد از چند دقیقه دخترک راهم به داخل اتاق صدا کردند . دحترک عروسک به بغل به اتاق رفت . و مادر خواستگار با کمی ورانداز گفت ای بد نیست؛افقط امیدوارم بزرگتر که شد کمی قد بکشد . 2ماه بعد لباس سفیدی که از چند جا با سنجاق جمع کرده بودند تا دخترک در آن گم نشود رابر تنش کردند وبه او آموزش دادند که هروقت صدای آقایی را شنیدی که از تو سؤال کرد وکیلم تو فقط بار سوم بگو بله !!! سالها بعد از تحمل زجرهای بی وقفه دخترک دلیل این کار خانواده را پرسید فقط یک جمله که برای او از شبه جمله هم کوتاه تر و شاید از جهتی بی محتوا تر می نمود را در پاسخ می شنید (تو نذر سید بودی )!!!

اوفقط دوماه توانست در آن دو اتاق 12 متری با 9 نفر دیگر سر کند . مادر خانواده اصرار داشت که من عروس کم سن گرفتم که با شیوه ی خودمان تربیتش کنم !!!

شیوه ی پرخاش و خود خواهی و تنفر !!!

ودخترک مصمم بر این که شخصیت من شایسته ی متانت و احترام و کرامت است .

سی سال پراز سختی و رنج بر او گذشت اما هنوز کسی نتوانسته و او اجازه نداده که کسی برای شکل شخصیت او تصمیم بگیرد . واین فقط خود اوست که نه تنها شخصیت خودش را بلکه شخصیت فرزندانش را نیز مستقل و با فرهنگ دین پرورش داد .

اکنون او(مادر ) خود را شکست خورده می بیند و هنوز از هیج کاری برای تغییر شخصیت دخترک وفرزندانش فرو گزار نمیکند . واین راحق!!! خود میداند به عنوان بزرگ خانواده!!!

ودخترک در این سی سال یاد گرفته که دیگر این عروسکهای جان دارش را با هرکسی ! نباید تقسیم کند . عمرش را صرف این کرد که دیگر کسی به خود اجازه ندهد تا شخصیت او و فرزندانش که مالکیت معنوی آنها را دارا بود را تخریب کند و شخصیتی نو مطابق با خواست خود بسازد !

زیرا معتقد است که شخصیت انسانها مالکیت خصوصی هستی ایشان است . که تنها از طریق موروثی و یا معاملات شخصی و آگاهانه قابل دخل وتصرف میباشد . وانسان کریم دایما" خود مراقب این سرمایه ی زندگی مادی ومعنوی اش میباشد ومعماری این بنای انسانیتش را خود ش باید به عهده بگیرد . تا طوفان حوادث بر باد غفلتش ندهند واین سرمایه ی زحمت کشیده را قدر بداند .

زیرا در جامعه افراد بسیاری هستند که ادعای معماری شخصیت برای دیگران را دارند . اما باید دید کدامیک را می توان صادق و حاذق دید !!! و البته در صورت لزوم معماری که سایه ی خدا اورا همراهی کند !!!

............................................................................... حق یارتان :roz:...........................................................................................

از استاد عزیز متشکرم
استاد پستهای زیبایی بود واقعا مایه عبرت من شد.خیر دنیا و آخرت نصیبتان.

پس اصل تربیت وتربیت پذیری کجا میره ؟آیامحیط بر انسان تاثیر گذار نیست؟

حضرت امام جعفر صادق (علیه السلام ) فرموده است: در شگفتم برای کسی که از چهار چیز بیم دارد، چگونه به چهار کلمه پناه نمی برد!
۱- در شگفتم برای کسی که ترس بر او غلبه کرده، چگونه به ذکر «حسبنا الله و نعم الوکیل» (آل عمران آیه‌ ۱۷۱) پناه نمی برد. در صورتی که خداوند به دنبال ذکر یاد شده فرموده است: پس (آن کسانی که به عزم جهاد خارج گشتند، و تخویف شیاطین در آنها اثر نکرد و به ذکر فوق تمسک جستند) همراه
با نعمتی از جانب خداوند (عافیت) و چیزی زاید بر آن (سود در تجارت) بازگشتند، و هیچگونه بدی به آنان نرسید.
۲- در شگفتم برای کسی که اندوهگین است چگونه به ذکر «لا‌اله‌الا‌انت سبحانک انی کنت من الظالمین» (سوره انبیاء آیه ۸۷) پناه نمی برد. زیرا خداوند به دنبال این ذکر فرموده است: «پس ما یونس را در اثر تمسک به ذکر یاد شده، از اندوه نجات دادیم و همین گونه مومنین را نجات می بخشیم.» (سوره انبیاء آیه ۸۸)


۳- در شگفتم برای کسی که مورد مکر و حیله واقع شده، چگونه به ذکر «افوض امری الی الله، ان الله بصیر بالعباد» (سوره غافر آیه ۴۴) ... پناه نمی برد. زیرا خداوند به دنبال ذکر فوق فرموده است: «پس خداوند (موسی را در اثر ذکر یاد شده) از شر و مکر فرعونیان مصون داشت.» (سوره غافر آیه ۴۵)


۴- در شگفتم برای کسی که طالب دنیا و زیباییهای دنیاست چگونه به ذکر «ماشاءالله لاحول و لاقوة الا بالله» پناه نمی برد، زیرا خداوند بعد از ذکر یاد شده فرموده است: «مردی که فاقد نعمتهای دنیوی بود، خطاب به مردی که از نعمتها برخوردار بود فرمود: اگر تو مرا به مال و فرزند، کمتر از خود می دانی امید است خداوند مرا بهتر از باغ تو بدهد.»

پیام;93520 نوشت:
پس اصل تربیت وتربیت پذیری کجا میره ؟آیامحیط بر انسان تاثیر گذار نیست؟

سلام بر بقیةالله الاعظم ومنتظرانش

با تشکر از شرکت شما در بحث:Gol:

بزرگوار منظور شما را از این سؤال متوجه نشدم .

احتمالا" منظور شما بحث معماری شخصیت است که در پست شماره ی4 نوشته ام .

بزرگوار اگر دقت کرده باشید منظور بنده اختیار انسانها در قالب گیری شخصیتشان میباشد واین که تا انسان خود نخواهد امکان ندارد که دیگران برای او شخصیت سازی کنند .
البته تأثیر پذیری از محیط امری اجتناب ناپذیر است که در مبحث روانشناسی باید تحلیل شود نه در بحث اخلاق که اکنون در نظر ما است . اگر پاسخ کافی نیست بفرمایید تا توضیح بیشتر بدهم .

................................................................... حق یارتان :roz:.........................................................................................

سلام بر بقیةالله الاعظم ومنتظرانش

باتشکر از دوستان بزرگوار:Gol:

از همه ی دوستان گرامی برای شرکت در بحث دعوت میکنم تا با ارایه ی تجربیات خود و نتیجه گیری از این تجربیات آنها را به سایر دوستان خود هدیه دهند.

وتقاضا دارم با توجه به عناوین مختلف تاپیک ها در انجمنهای دیگر سعی شود در این تاپیک بیشتر تجربیات ونتایج به دست آمده از آنها قرار داده شود .

سلامتی و موفقیت دوستان را آرزو دارم :Graphic (19):

............................................................................ حق یارتان :roz:..................................................................................

سلام !:Mohabbat:
اميدوارم حال همگي خوب باشه!
اجازه ميديد منم اينجا اين مطالب را به عنوان عيدي به دوستان هديه كنم!:Hedye:

پـیشینـه عیـد نـوروز ما ایـرانیـان


نوروز، جشن ایرانیان از روزگاران كهن پر شكوه ترین جشن بهاری در جهان بوده است. نوروز بهارانه ای است كه روایت های تاریخ درباره پیدایش آن بسیار گوناگون است. نوروز جشن شروع فروردین یا "فرودگان" است كه یادآور اجداد و نیاكان ما بود و چنان می پنداشتند كه در پنج شب، ارواح پاك مردگان، برای دیدار وضع زندگی و احوال بازماندگان به زمین فرود می آیند و در خانه و آشیانه خویش سرگرم تماشا و سركشی می شوند. اگر خانه روشن و پاكیزه و ساكنان آن راحت و شاد باشند، ارواح مسرور و سرافراز برمی گردند. اما درغیر اینصورت، آنان غمگین و ناراحت به منزلگاه خویش باز می گردند و تا سال آینده به انتظار می نشینند.
درباره پیدایش نوروز در روایتی دیگر چنین آمده است كه نیشكر را جمشید در این روز یافت و مردم از كشف خاصیت آن متحیر شدند. پس جمشید دستور داد تا از شهد آن شكر ساختند و به مردم هدیه دادند. از این رو، آن را نوروز نامیدند.
همچنین روایت شده كه اهریمن، بلای خشكسالی و قحطی را بر زمین فرو نشانید اما جمشید به جنگ با اهریمن پرداخت و عاقبت او را شكست داد. آنگاه خشكسالی، قحطی و نكبت را بر روی زمین از ریشه خشكانید و به زمین بازگشت با بازگشت وی درختان و هر نهال و چوب خشكی سبز شدند. پس مردم این روز را "نوروز" خواندند و هر كس به یمن و مباركی در تشتی جو كاشت و این رسم سبزه نشانیدن در ایام نوروز از آن زمان به امروز باقی مانده است.


در خیام نامه آمده است :
چون از امیری جمشید 421 سال گذشت، جهان از او یكسره راست همی آمد. ایران و ایرانیان هم مطیع و مرید او شدند تا بفرمود گرمابه های بسیار ساختند و سیم و زر از معادن بر آوردند و دیبای ابریشمی بافتند كه آن روز، روز اول "حمل" بود. پس جشنی بر پا ساخته و نوروزش نام نهاد تا هر سال چو فروردین آید، آن روز را جشن گیرند.
در میان اقوام آریایی كه وارد ایران شدند، جشن سال نو در اصل به دو شكل زیر بوده است :
آریاییها در روزگاران باستانی دارای دو فصل گرما و سرما بودند. فصل سرما شامل دو ماه و فصل گرما شامل ده ماه می شد. ولی پس از مدتی، تابستان دارای هفت ماه و زمستان دارای پنج ماه شد. در هر یك از این دو فصل جشنی برگزار می كردند كه هر دو این جشنها را آغاز سال نو تلقی می كردند. در جشن اول كه به هنگام آغاز فصل گرما یعنی به هنگامی كه گله ها را از آغل به چمنهای سبز و خرم می كشانیدند و از دیدن چهره گرمابخش خورشید شاد می شدند. جشن دوم با شروع سرما آغاز می شد. در این ایام گله را به آغل باز می گرداندند و با توشه های اندوخته از آنها نگهداری می كردند. بر اساس شواهد و قرائن، جشن نوروز حتی به هنگام تدوین بخش كهن اوستا نیز در آغاز بهار بر پا می شده و شاید به نحوی كه اكنون بر ما معلوم نیست آن را در برج مزبور ثابت نگاه می داشتند.
عید نوروز شش روز متوالی دوام داشت و در این روزها، سلاطین بار عام می دادند و نجبای بزرگ و اعضای خاندان خود را به ترتیب می پذیرفتند و به حاضران عیدی می دادند. در روز اول سال مردم زود از خواب برمی خواستند، به كنار نهرها و قناتها و خود را می شستند و به یكدیگر آب می پاشیدند و شیرینی تعارف می كردند. صبح قبل از آنكه كلامی گویند، شكر یا عسل می خورند و برای حفظ بدن از نا خوشی ها و بدبختی ها روغن به تن می مالیدند.
اما نوروز، پس از مرگ جمشید نیز به حیات خود ادامه داد. در معنا، نوروز، از هجمه ها و حمله های یونانیان، اعراب، تركها و مغول ها جان به در برد و نوروز ثابت كرد كه مهم ترین جشن فرهنگی میلیون ها ایرانی است كه چه در درون و چه در خارج از ایران زندگی می كنند.

جشن نوروز پیشاپیش بر ایرانیان سراسر گیتی مبارك باد:Kaf:

سلام بربقیةالله الاعظم ومنتظرانش

خواهرش دستش را گرفته بود واورا به دنبال خود می کشید . آنها باهم به طرف مدرسه می رفتند . قرار بود به عنوان اولین عضو خانواده وارد مدرسه شود .

مادر سواد مکتبی داشت اما هرگز در خانواده ی کوچک آنها کسی به مدرسه نرفته بود .

خواهر سال اول « عکابر» بود (معادل با نهضت سواد آموزی) ! آنهم با دو فرزند !

با او شرط و شروط می گذاشت : ببین بابا نگذاشت من به مدرسه بروم ! اما من اورا راضی کردم که تورا به مدرسه بفرستد !
یادت باشد تا وقتی من بخواهم تو به مدرسه میروی!!!

تفکرات کودکانه ی او یکباره در حصار « منیت» دیگری خود را محصور دید ! عجب آسیب جدی اورا تهدید می کرد !!! این تنها دغدغه ی فکری او بود تا سالهای متمادی بعد !!!

مدرسه برای او حکم معبد ی از قداست را داشت . ودرس برای او حکم اکسیر انسانیت !!!

با توجه به آسیب جدیی که متوجه او بود وآنرا خوب درک می کرد با تمام قوا درس خواند . وسه ساله مدرک پنجم ابتدایی را گرفت .
همین موقع بود که سر وکله ی خواهر پیدا شد وزمزمه هایش در گوش پدر شروع شد .

خودش هنور نتوانسته بود مدرک سال اول را بگیرد وبا خشمی شعله کشیده از حسد به خواهر کوچکش می گفت : بس است دیگر حالا بنشین و خانه داری را یاد بگیر !!!

و پدر ومادر مطیع نظرات او ! مبنی بر اینکه اجتماع جای حضور یک دختر نوجوان نیست و فساد و.... مانع از رشد تحصیلی او خواهد شد !

دخترک با خواهش والتماس پدر را راضی کرد تا به او اجازه ی ادامه ی تحصیل بدهد
واو قبل از ده سالگی وارد دوره ی راهنمایی شد . در آن زمان پسران جوان که به خدمت سربازی می رفتند با عنوان سپاه دانش در مدارس راهنمایی برای تدریس استفاده میکردند .

واین شد حربه ای برنده که خواهر دست پدر را بگیرد واورا به مدرسه ببرد و به قول خودش معافیت دایم تحصیلی برای خواهرش را بگیرد .

دخترک وقتی وارد دفتر مدرسه شد که مدیر - مشاور تربیتی - ناظم و...با پدر وخواهر صحبت می کردند . سرش را به دیوار تکیه دادو با اشک به گفتگوی آنها گوش داد . معلم علوم میگفت :آقا دختر شما مثل یک ضبط صوت ! کتاب را یاد می گیرد باور کنید حیف است اورا از تحصیل محروم کنید . وخواهر با حرارتی که از آتش حسد درونش شعله می کشید بلند بلند میگفت آقا لازم نکرده شما تعریف از خواهر ما کنید ؟ زشت است !!! وبه پدر می گفت حاج بابا این اولش است . خدا عاقبت کلاهی را بعد از این خیر کند که باید تا عرش بالا بیندازی !!!

مدیر پدر را راهنمایی کرد که می توانید نام دخترتان را در مدرسه ی اسلامی ثبت نام کنید ! اما پدر متعصب بی سواد تحت تاثیر خواهر بزرگتر نفوذ فساد جامعه را در تمام سطوح بهانه کردو می گفت پدر جان روی دخترت که باز شد مدرسه ی اسلامی وغیر اسلامی ندارد !!!
این بار دست دخترک در دست پدر بود و پاهای کوچکش یارای همراهی قدمهای بلند پدر را نداشت . وخواهر با نیشخندی سرد که از یخ زدن دل سنگش خبر می داد آنها را همراهی می کرد .

روز بعد دخترک با تبی 40 درجه در خانه بستری شد . وخواهر سنگ دل بی ترس از خدا این بیماری را حاصل دلبستن خواهر 10 ساله ی خود به یکی از معلمهای سرباز سپاه دانش توصیف میکرد .وپدر متعصب باخشم از ممنوعیت هر کتاب خواندن واز خانه بیرون رفتندخترک امر می کرد واین رافاجعه ای برای خود می دانست .

ادامه دارد ......

....................................................................... حق یارتان :roz:...................................................................................

سلام بر بقیةالله الاعظم ومنتظرانش

سالها بعد زمانی که دخترک با فرزندانش بزرگ میشد تنها یک رؤیا
در ذهنش نقش می بست .ودر جمعهای زنانه فقط از یک موضوع غریبصحبت میکرد .و تقریبا" همیشه مورد تمسخر خانمهای دیگر قرار می گرفت . ومعمولا" در جمع خانمها غریب بود. آنها در مورد مسایل بانوان بحث میکردند واو حتی حین تعویض پوشک فرزندانش از ادامه یتحصیل می گفت .

روزی خواهرش که کلی از این مطلب لذت میبرد به او گفت طفلک بیجاره ! از قدیم گفته اند «آرزو بر جوانان عیب نیست !!! » با این کودکان چه میکنی اگر بخواهی درس بخوانی ؟ واین تیری بود که قلب دخترک را سوزاند .

خواهر سعی میکرد درس بخواند وبعد از سالها توانسته بود به کلاس چهارم عکابر برسد . ودر همین زمان از رفاه خودش واینکه او موقعیت پیشرفت را دارد و دخترک از این موقعیت بر خوردار نیست سرمست بود و با تمام قوا سعی داشت به او بفهماند که کارت تمام است و
تو با این وضع سخت سطح پایین زندگی و فرزندان امکان ادامه ی تحصیل را نداری .

روزی که اولین فرزند دخترک وارد مدرسه شد .درد فراغ از عشق او به این مکان مقدس تازه شد .
ابتدا تصمیم گرفت که تمام قدرتش را برای درس خواندن فرزندانش بگذارد . اما چند سال بعد تصمیم گرفت که خودش هم با فرزندانش درس را شروع کند اما....
هزینه ی زندگی سختش ؛ بهایی به گزافی عمر و جوانی از او گرفت ! اما با تمام قوا میدانست که باید این مطلب را به عنوان یک راز حفظ کند .تا مورد آماج حمله ی اطرافیان کم سواد وکم ظرفیت قرار نگیرد تا با بهانه های متعدد کوتاهی در تربیت فرزند و.... مواجه نشود. واو به تحصیل ادامه داد ....

وخواهر کلاس پنجم «نهضت » بود که خداوند به او فرزند دختری
عنایت کرد به زیبایی گلهای بهشتی وچون از ادامه یتحصیل خواهر اطلاعی نداشت از او می خواست تا فرزند خواهر را هم در کنار فرزندان خود نگهداری کند تا او هم مدرک پنجم دبستان را بگیرد .

ودخترک اورا هم کنار فرزندان خود پذیرفت و درس را هم ادامه داد .

اما آهسته آهسته معلوم شد که فرزند خواهر دچار مشکلاتی است !
او از گردن به پایین فلج بود !!! هنگام تولد اکسیژن به مغزش نرسیده بود و قسمتی از مغز کودک دچار فلج و کبودی شده بود !!!
چهارده سال خواهر با سختی ومشقتی فوق العاده با کمک دخترک از این فرزند نگهداری کردند . اما درست روزی که خاله خود را برای امتحان دکتری آماده میکرد فرزند خواهر فوت کرد .

بعد از مدتی دخترک دیروزی به خواهر پیشنهاد داد که برای ادامه ی تحصیل کمکش کند .

کتابها را آماده کردند وثبت نام هم انجام شد واین درحالی بود که دخترک دیروز برای دومین مرتبه در کنکور دانشگاه سراسری قبول شده بود و فرزندانش هم !!!

چند روزی از کلاسها نگذشته بود که خواهر دچار سردردهای شدید شد .
بعد از عمل جراحی مغز او دیگر توان ادامه ی تحصیل را نداشت .

روزی که برای جشن فارغ التحصیلی و گرفتن پروانه ی تخصصی مدرک دوم خواهر آمده بود در حالی که روی صندلی چرخدار کنار خواهرش عکس می گرفت فقط یک جمله گفت : «تو این ضرب المثل را که آرزو بر جوانان عیب نیست را تحقق بخشیدی » و بعد به تلخی گریست !!!
(دخترک دیروزی) این عکس گریان خواهر را در پشت جلد آلبوم مخفی کرد تا کسی آنرا نبیند و به علتش پی نبرد !!!

..................................................................... حق یارتان :roz:.......................................................................

سلام بر بقیةالله الاعظم ومنتظرانش

برای خرید به مغازه رفته بود . در میان راه روی زمین قطعه طلایی
را دید . بدون تفکر خم شد وآن قطعه ی طلا را برداشت .

وقتی آنرا در دستان خود دید برای مرحله ی بعدی مردد شد .

داخل مغازه بروم و پیدا کردن آن را اعلام کنم ویا ......

خیلی زود تصمیم خود را گرفت . حداقل قیمت این طلا مصادف بود با یک سفر سه روزه با همسرش !!!
او خیلی خسته بود و نیاز به این سفر را داشت اما برای این سفر پول کافی نداشت .

قطعه ی طلا را بدون آنکه به اطراف نگاه کند در جیب خود گذاشت و حرکت کرد .

قدم دوم را که برداشت دستی محکم بازوی اورا گرفت . دنیا در نظرش تیره شد .
چشمانش جایی وکسی را نمی دید . پسر حاج آقا ... و این عمل ؟ حاجی امانتدار امین مردم محل بود و او....
با هر سختی بود سعی کرد حودش را جمع وجور کند . در مقابلش فردی ایستاده بود که با خنده می گفت جناب شما در مقابل دوربین مخفی بخش تحقیقات دانشکده ی روانشناسی هستید و برگه ای را که صحت گفته هایش را تایید می کرد در دست داشت و فردی با دوربین از ماشین مقابلش در خیابان پیاده شد
جناب ؛اجازه داریم از این فیلم برای تحقیقات رفتار اجتماعی استفاده کنیم ؟البته صورت شما در فیلم محو می شود.

واو با شرمندگی دست در جیب خود کرد وقطعه طلا را پس داد و گفت بله حتما" !!! ای کاش این فیلم ونتایج روانشناسی واخلاقی آن را در تلوزیون هم نشان دهید تا همه بدانند که رفتارشان نه« احتمالا"» بلکه حتما" در حال ضبط شدن است وروزی تحلیل می شود وهمه تجربه ی من را برای آن روز ببینند !!! ودر انجام اعمال وتصمیم ها؛ خود را درمقابل دوربین مخفی به بزرگی هستی بدانند !!!

......................................................................... حق یارتان :roz:.........................................................................................

سلام بر بقیةالله الاعظم ومنتظرانش

هرکدام از ما در زندگی خود تجربیات وخاطراتی داریم که نتایج اخلاقی مهمی را از آن دریافت نموده ایم که در طول زندگی از انها بهره برده ایم .

از دوستان گرامی دعوت می کنم با اشتراک گذاشتن این تجربیات خود با دوستانمان هدایای ابدی وارزنده ای را به آنها بدهیم . تا یاد ما خاطر ایشان را مسرور کند .

که از آدمی همین بر جهان باقی خواهد ماند و دعای خیر دوستان توشه ای خواهد بود در مسیر سفرمان تا مقصد یار !!!

....................................................................... حق یارتان :roz:........................................................................................

وقتی کاری انجام نمی شه، حتما خیری توش هست


وقتی مشکل پیش بیاد ، حتما حکمتی داره


وقتی کسی را از دست می دی ، حتما لیاقتت را نداشته


وقتی تو زندگیت ، زمین بخوری حتماً چیزی است که باید یاد بگیری


وقتی بیمار می شی ، حتماً جلوی یک اتفاق بدتر گرفته شده


وقتی دیگران بهت بدی می کنند ، حتماً وقتشه که تو خوب بودن خودتو نشون بدی


وقتی اتفاق بد یا مصیبتی برات پیش می یاد ، حتماً داری امتحان پس می دی


وقتی همه ی درها به روت بسته می شه، حتماً خدا می خواد پاداش بزرگی بابت صبر و شکیبایی بهت بده


وقتی سختی پشت سختی می یاد ،حتماً وقتشه روحت متعالی بشه


وقتی دلت تنگ می شه ، حتماً وقتشه با خدای خودت تنها باشی

سلام :Gol:
سرکار استاد بابت مطالب بسیار خوب و آموزندتون ممنونم!:Gol:

زنی که دل خواهر دختر رو شکسته بود ، سرطان گرفت! با خودش یا با خدای خودش بود نمیدونم! ولی لج کرده بود و درمان رو موقعی پذیرفت که دیگه خیلی دیر شده بود!
دختر وقتی متوجه این موضوع شد ، خام و بی تجربه گفت: خدا جای حق نشسته! انقد زخم زبون و نیش و کنایه بالاخره یه جایی دامن آدمو می گیره!
اون خانم بر اثر بیماری فوت کرد.(خدایا در این شب جمعه آخر سال رحمت خود را نثارش کن)

یه سال گذشت....
دختر برای فرجه های امتحانات ترمش به خانه برگشته بود!
مادر و پدرش به بهانه های مختلف از خانه میرفتند و بر می گشتند!
روز سوم مادر و پدر رفتند و پدر تنها برگشت. دختر کنجکاو شده بود ولی پدر جواب سر بالا میداد!دختر پدر را میشناسد و میداند که حتماً اتفاق بدی افتاده که او اینگونه جواب میده! آخر بعد از کلافگی دختر ،پدر جواب میده که:
-مامانت بیمارستان بستری شده!!!!
-چرا؟؟؟؟؟؟
-هیچی برای چک آپ....
-نه بابا دروغ نگو برای چی؟؟؟؟
-........
-بابا........
-هیچی باید نمونه برداری از غده بشه!!!!

دختر برداشتش از سرطان ؛ مرگ بود... پس تا صبح فردا که قرار بود مادر عمل بشه ، سر سجاده گریه کرد....
حرف دکتر بعد از عمل : غده سفت بود ، احتمال زیاد سرطانی هست!!
دنیا به معنای واقعی دور سر دختر چرخید!همه ی آروزهاش پر کشید!!!ساکت شد و حتی تا چند ساعت اشکش هم در نمیومد تا آروم بشه! با این حالش باید به مادر دلداری میداد و چیزی از حرف دکتر به مادر بروز نمیداد!

چند ماه گذشته مادر شیمی درمانی شده موهاش ریخته!

باورش نمیشد این خودشه که بعد این اتفاق داره نفس میکشه!داره به مادر دلداری میده!
اما به کسان دیگه که میرسه اشکش جاریه و بغضش میشکنه!

تنها مونس و همدمش تو این زمان فقط و فقط و فقط خدا و سجاده و قرآن و ائمه بودن!
با این تلنگر دختر رابطش به خدا نزدیکتر شده و حتی با وجودیکه تا قبلش اصلاً با چادر میونه ای نداشت برای شفای مادرش نذر کرد که حجابشو محکمتر کنه و چادر رو انتخاب کنه!

الان 2 ساله که گذشته و مادر سالم و سلامت در کنار دخترشه!

دختر این جریانو موهبت خداوندی میدونه و با همه ی وجودش شاکر خداشه!
دختر یه تجربه دیگه ای هم از این جریان داره که هر کی که اتفاق شاید نا خوشایندی از نظر ما براش میفته نباید گفت این حقشه به مناسبت گناهی که در حق ما کرده!
شاید این اتفاق برای بالا بردن درجه معنوی فرد ، یا امتحانش باشه!
شاید برای شما هم اتفاق بیفته ، پس انقد راحت دل نشکنیم!

زندگیتون پر از آرامش:Gol:

سلام بر بقیة الله الاعظم ومنتظرانش

اولین خاطراتش در این مورد زمانی بود که هنوز سه سالش تمام نشده بود !بغل پدر بود .و دوستان پدر با شور از زیبایی فوق العاده ی او سخن میگفتند. واو این را به خوبی درک کرد واحساس خوبی از این تعریف را تجربه نمود .

این تعریف در سالهای بعد ادامه پیدا کرد.واز او یک دختر مغرور ساخته بود .

ادامه ی این مطلب باعث شده بود تا به سر و وضعش بیشتر رسیدگی کند .
خانواده ی ساده و پدر متعصب و مادر معتقد و وضع مالی خوب( حضور راننده و خدمتکار برای مدرسه رفتن و...) مانع از حضور او در اجتماع بود . گه گاه برای حضور در جمع کوتاه مدت دوستان حضور پیدا میکرد و این حضور فقط محدود می شد به اجتماع دختران هم سن وسال آنهم راننده در ب منزل تحویلش می داد ودرب منزل در فاصله ی زمانی کوتاه تحویلش میگرفت .

تازه وارد 11 سالگی شده بود .زیاد اهل جوشیدن با هم سن وسالان نبود .

اما گاه گاه زمزمه هایی در مورد مسایل مختلف از دوستان می شنید .
روزی موضوع کمی غریبه نظرش را جلب کرد .

« چرا اینقدر خودت را می پوشانی ؟ ( او چادری نبود اما خانواده اش به شدت بر پوشش وحجاب اهمیت می دادند و موضوع محرم و نا محرم به قول مادر در فرهنگ ایشان از نفس کشیدن برای یک زن اهمیت بیشتر داشت !!! ) خوش به حالت تو با این همه زیبایی حتما" با یکی از بهترین مردان شهر ازدواج میکنی !!!! اگر من جای تو بودم !!!.....
تو چرا در خانه حبسی؟ چرا به جشن تولد ما نمی آیی ؟ راستی من با یک پسر دوست شدم !!! یک برادر داره مثل ماه نمیدانی چقدر خوش تیپه !!! 17 سالشه !!! میخوای عکست رو ببرم نشونش بدم ؟ بیرون از دیوار این زندان خانه! چه خبرها که نیست!!!! ودیگری میگفت بچه ها خوش به حال ما که پدرش نمیگذاره او از خانه بیرون بیاد وتازه اگر هم می یاد کادو پیچه و کسی متوجه او نمیشه !!!!و......

واین شده بود از آن پس نقل محفل کوچک دوستانه ی آنها !!!

او از بقیه ی دوستان کوچکتر بود و برای شرکت در این گفتگو بسیار حیا میکرد !!!! «آن وقتها هنوز واژه ی حیا برای خود تعرررریفیییی داشت»
اما این گفتگو ها و تعریف از او آن هم در آن سن وسال نوجوانی بسیار تاثیر گزار بود .

کم کم شروع کرد به رسیدگی بیشتر به سرو وضعش و کم کم مهربانی و آرا مشش تبدیل به پرخاش و حسرت بر زندگی آزاد دوستانش میشد .

مادر تا حدودی بو برده بود که در این محفل های دخترانه چه خبر است .
روزی اورا خطاب کرد و یکراست آخر مطلب را بدون مقدمه چینی
گفت!:
هرگز به مغزت راه نده که اجازه بدهم گل زیبای من توی کوچه (این اصطلاحش بود برای حضور در اجتماع)و توی جمع محافل دست رشته ی دیگران!!! شود (استفاده از کلمات تند اما در پشت پرده ای از حیا روش او بود )
مادرخوب می دانست اگر بخواهد به جای دیگران از کلمه ی پسرها استفاده کند قافیه را از دست میدهد و .... از طرفی واقعیت وجودی (زیبایی) دخترش را سرکوب نمی کرد.

او کمی به فکر رفت . وتا حدودی آرام تر شد .
محفل دوستانه ی دوره ای بعدی جشن تولد ساده ی خودش بود .
کمی بیشتر به سر و وضعش رسیده بود . البته نه مثل دختران امروزی!!! فقط لباسهای شیک و استفاده از گل سرهای مجلسی تر !!!
دخترها او را مثل یک فرشته در میان گرفته بودند .حرفهایشا ن غریبه تر شده بود!!! انگار با هم هماهنگ شده بودند !

-وای خدای من از ما که دل میبری با پسرها چه میکنی!!! ... و او از خجالت سرخ شده بود ! آن روز دخترها میگفتند که میخواهند بهترین هدیه ی دنیا را به او بدهند . واو را راضی کردند تا این هدیه را هر طور شده بپذیرد .

روز بعدمادر برای خرید از خانه بیرون رفت و خدیجه خانم داشت لیست خرید خانه را به پسرش میداد .
خدیجه خانم وپسرش وعروسش سالها بود در این خانه خدمت میکردند و تقریبا" شده بودند عضوی از اعضای خانه .

او تلفن رابرداشت وبا یکی از دوستان صحبت کرد ! قرار شد هدیه اش را که دیدن برادر دوست پسر دوستش بود را جلوی درب خانه بگیرد !!! این هدیه دیدار آن دو واعلام دوستی شان بود .
زنگ در را زدندعروس خدیجه خانم هم به حمام رفته بود کسی جز خدیجه خانم که آنهم به شدت مشغول کارهای خانه بود وجود نداشت .
با دستپاچگی گفت خدیجه خانم به کارهایت برس من در را باز میکنم .
به او گفته بودند مبادا روسری سر کنی آزاد در را باز کن !!!

واو به خاطر آورد زمانی که حدودا" هفت سال سن داشت و پدر زیبا ترین روسری دنیا را برای او از مسافرت سوغات آورد و وقتی آن را به سر او می بست دعا کرد خدایا از این به بعد دختر زیبایم را به تو می سپارم تا مهر حجاب و عزت حجاب را بر دلش قرار دهی !
از خودش از پدرش واز خدایش شرم کرد . به طرف کمد لباسهایش رفت و بزرگترین شال خود را برداشت و به دور گردن پیچاند و تا روی دستها را با آن پوشاند . اما شور آشنایی با یکی از جذاب ترین پسرها !!! ذهنش را پرکرده بود .
با تردید و کمی هول در را باز کرد آن طرف در دوستش ودوست پسرش و علی ایستاده بودند .
ادامه دارد .....

........................................................................ حق یارتان :roz:.................................................................................

سلام به دوستان اسکدینی:Gol:
استاد عزیز قصد ندارین داستانتون رو کامل کنین
:Gol:

سلام بر بقیةالله الاعظم ومنتظرانش

دیدار پسر هفده هجده ساله ی بسیار برازنده در مقابل در اورا هراسان کرد ! دوستش پرسید ما بیاییم داخل یا تو میآیی برویم وکمی قدم بزنیم ؟

سرش را که بلند کرد تا جواب بدهد نگاهش با نگاه جوان ونافذ علی گره خورد ودر همین لحظه سایه ای ستبر را پشت سر علی دید .

وای خدای بزرگ پدرش بود که بی اطلاع قبلی آن موقع از روز از مسافرت باز گشته بود .
آرام پرسید ببخشید شما؟ وآنها هم که از سخت گیری پدر اطلاع داشتند ابتدا دست و پای خود را گم کردند و بعد دوستش گفت که من با دخترتان دوست و همکلاسی هستم .
پدر پرسید : واین دونفر آقا؟ دوست دخترک گفت خوووب اینها هم برادرهایم هستند !!!نگاه پدر مثل تیری به قلب دختر نشست پرسید وتو چرا اینجایی ؟ نکنه این دو آقا قراره برادر شما هم بشوند؟؟!!!!

دختر با دستپاچگی گفت نه پدر جان من فقط با این دختر خانم دوست هستم.صدای پدر مثل صدای خمپاره ای پرده ی گوش دختر را خراشید خیر این خانم غلط میکند بعد از این دوست شما باشد . وبعد از آن ...... دخترک درحالی که از سوزش سیلی تا عمق جانش میسوخت داخل اتاقش میگریست .

کمتر از یک ماه بعد پدر اورا صدا زد وگفت بنشین با تو صحبتی دارم .

دخترک مقابل پدر نشسته بود وپدر دستهای کوچک اورا در دستهای بزرگ خود گرفته بود ومیگفت :
دخترم آنقدر برایم عزیزی!!! که حاضر نیستم ترا باهیچ چیز در این دنیا عوض کنم اما به نظرم میرسد که تو دیگه همدم بابا نیستی وبه یک همدم دیگه نیاز داری نمیخواهم ملعبه باشی میخواهم برایت همدم مناسبی را پیشنهاد کنم .

من تورا در ابتدای تولدت نذر سادات کردم واکنون زمان ادای نذر فرا رسیده

مدتی کوتاه نگذشته بود که دخترک با نام همدم وارد زندگی مردی شد که بیست سال از او بزرگتر بود و واژه ی فرهنگ غریبانه ترین کلام برایش بود و از انسانیت فقط روی دو پا راه رفتن را میدانست و
تنها مزیتش این بود که (سادات )است

بارها اطرافیان به پدر اعتراض کردند که این چه کاری بود که تو انجام دادی ؟ واو فقط یک کلام میگفت اگر این کار را نمیکردم دخترم را به تاراج میبردند

ودر پاسخ این که این وصلت کاملا" بی تناسب است پدر میگفت نعمت های دنیا متعادل تقسیم میشوند همه ی نعمتها که نباید به یک نفر تعلق بگیرد!!!!

ودر خلوت به دخترش میگفت تو باید از الآن درک کنی که تاوان اعمال انسان اگر در همین دنیا باشد راحت تر است!!!!

بله پدر داشت به جای خدا دخترش را تنبیه میکرد تا تاوان نگاه به نامحرم را در همین دنیا بپردازد!!!

ودخترک دیروز هنوز هروقت تنها میشود صورت سرخ شده از سیلی پدر را به خاطر میآورد و تقسیم نعمتها را با خدای خود مرور میکند، و به زندگی سالمش هرچند توأم با رنجی فرسایشی است فکر میکند

ومیاندیشد که این پارادکس ، نیکی را در بدی یافتن است؟ !!!

وهنوز نمیداند که تحمل این زندگی از ترس پدر است یا از ترس خدا!

................................................................................... حق یارتان :roz:...........................................................................................

••ostad••;99855 نوشت:
من تورا در ابتدای تولدت نذر سادات کردم واکنون زمان ادای نذر فرا رسیده

مدتی کوتاه نگذشته بود که دخترک با نام همدم وارد زندگی مردی شد که بیست سال از او بزرگتر بود .

:Ghamgin: :Motehayer: :hey:

سلام بر بقیةالله الاعظم ومنتظرانش

باهم از کنار دیوار یکی از پارکهای بزرگ شهر عبور میکردیم حدود بیست متر جلوتر از ما پشت شمشادها دو جوان با لباسهای کهنه وتا حدودی مندرس به صورتی نشسته بودند که پشتشان به ما بود و یکی از آنها به شدت تکان میخورد . تقریبا" بقیه ی پارک آفتاب سوزان ظهر تابستان را به رخ ما می کشید واین مسیر کناری سایه ی خنکی را در خود نگه داشته بود وتقدیم عابران این پارک تازه بنیاد میکرد !!!
با دیدن این دوجوان همراهم گفت بیا از وسط پارک برویم !!!
نگاهی به درختان تازه جا گرفته در خاک پارک کردم که مثل کودکان نوپا با وزش کوچکترین نسیم تلو تلو میخوردند اما آفتاب هم آنها را هم بی نسیب نمیگذاشت و داغشان کرده بود . گفتم نه بابا خیلی گرم است از همین جا برویم بهتر است .

با انگشت به آن دو جوان که لباسهای مندرس داشتند و در حالت نشسته خم شده بودند اشاره کرد وگفت : من پسرم همراهم است واو در سن 9 سالگی از این معتاد ها!!! خاطره ی بدی در ذهنش خواهد ماند . نمیخواهم آنها را در حالت مصرف مواد و خماری ببیند !!!

تازه منظور اورا متوجه شدم .اما هیچ توضیحی نداشتم وبا سر حرف اورا تأیید کردم. و او با فرزندش به وسط پارک رفتند واز تیغ آفتاب ظهر تابستان ضربه خوردند تا از تعفن حضور معتادان در مسیرشان در امان بمانند .
واما من که توان تیغ آفتاب را نداشتم به راهم ادامه دادم به دوقدمی جوانان مندرس پوش که رسیدم :Moteajeb!: !!!
عطر نفسهایی که با اشک و آه صدا میزد یا الله اغفر ذنوبنا بحق ام ابیها از گلوی دو جوان کارگر شهر داری بر سر مهر نماز فضا را پر کرد . نیم نگاهی به همراهم که تیغ آفتاب را تحمل میکرد تا قضاوت عجولانه اش را تقاص دهد انداختم و ...... خدایا !!! یا الله اغفر ذنوبنا به حق ام ابیها :Sham:

...................................................................... حق یارتان :roz:..........................................................................

سلام بر بقیةالله الاعظم ومنتظرانش

اصولا" چیزی اورا راضی نمیکرد .
معمولا" غر میزد واز همه چیز گله میکرد .

بارها شنیده بودم که ( نعوذا" بالله) از خدا هم گله میکرد !!!

میگفت خدا هم اصولا" بنده را آفریده تا زجر کشیدنش را ببیند و سرگرم شود :!:

نصیحت و اندرز هم فایده ای نداشت . او به این روش عادت کرده بود:Nishkhand:

مدتی قبل اورا دیدم بسیار متفاوت نسبت به قبلش:hey:

در خلال صحبتهایش از امید به خدا گفت !!! تعجب کردم !!!

پرسیدم تو که همیشه غیر از این ها نظر میدادی !؟

گفت دو سه روز قبل با فرزند کوچکم (پیش دبستانی ) برای خرید به مغازه رفته بودیم .حین عبور از جوی آب پای من گیر کرد وبه زمین خوردم در همین حین به صورت ناخود آگاه از دستهایم برای جلوگیری از شدت سقوط با صورت استفاده کردم بعد از اینکه خودم را جمع و جور کردم طبق عادت گفتم خوب خدا جون دلت خنک شد !!!؟
این هم سرگرمی امروزت از طرف من :!: سهمم رو ادا کردم:!::!!:

در تکرار همین دور گرفتار بودم که فرزندم جلو آمد وبا دستهای کوچکش همانطور که صورت مرا نوازش میکرد گفت : مثل اینکه از امروز دیگه خدا نمیخواد تورو اذیت کنه چون تو فهمیدی که اگر خواستی زمین بخوری از دستهایی که خدا به تو داده استفاده کنی تا کمتر زخمی بشی و خدا هم کمتر رنج کشیدنت رو ببینه:ok!::!!!::ok!:

............................................................................. حق یارتان :roz:.............................................................................

ممنون استاد من این داستانو شنیده بودم اما شما فرمودین تاثیرش بیشتر بود

:goleroz:

سلام بر بقیةالله الاعظم ومنتظرانش

متشکرم بزرگوار :Gol:

این داستان را از چه کسانی زیاد شنیده بودید ؟ اینها را که مینویسم همه تجربیات خود من است و برای خودم در ارتباط با دوستانم اتفاق اتفاده ....عجب!!!!

قبلا" که عرض کرده بودم واز دوستان هم دعوت کردم که در ارتباط با تجربیات خود در این تاپیک همراهی مان کنید
...................................................................... حق یارتان :roz:...........................................................................

سلام علیکم جمیعا

سپاسگزارم از استاد گرامی بخاطر این تاپیک زیبا.

این پست هم سهم معلم و شاگردش و آنرا هدیه کنم به حق گویان و دوستان

خدایا به من زیب تنی عطا کن تا لحظه مرگ - که برای زیستن گذشته است حسرت نخورم.
و مردنی عطا کن که بر بیهودگی اش سوگوار نباشم.
خدایا تو چگونه زیستن را به من بیاموز
چگونه مردن را خود خواهم آموخت.

دکتر علی شریعتی

________________________

خدایا
زندگی خواهم کرد بخاطر هر آنچه که از روی محبت به من ارزانی داشته ای.

و می آموزم بخاطر هر آنچه که بخاطر نادانیم خواری و ذلت کشیدم در حالیکه تو نه من و نه هیچ کسی را اینچنین نخواستی.

پس ای خدا - مرا نمیران مگر آن زمان که از ویل جهل بیرون آمده و در شان و مرتبت نام آدمیت مرده باشم.

یاحق

سلامممممممم

یه حکایت تقدیم به شما

ی روزی یه بابایی بعد از کلی اینور و اونور زدن و زحمت کشیدن ی ماشین نو میخره
عصر همون روزی که ماشین خریده بود میره که سوار ماشینش بشه
میبینه پسرش داره با میخ و چکش ی چیزی رو ماشین مینویسه

از شدت عصبانیت چکش رو از پسرش میگیره و شروع میکنه با چکش به انگشتای پسرش زدن
بعد یوهو به خودش میاد و میبینه دستای پسرش خونی شده

سریع پسرش رو میرسونه به بیمارستان اما دکترا میگن کار از کار گذشته باید انگشتای پسرتون رو ببریم
اونوقت دستای پسر رو از مچ به پایین قطع میکنند

پدر وقتی به خونه برمیگرده میبینه پسرش رو ماشین نوشته بود: دوستت دارم پدر

امام علی(ع)میفرمایند:عصبانیت پدر دیوانگی است
بیایید موقع عصبانیت خودمون رو کنترل کنیم و صبور باشیم

اجرکم عند الله
یا علی

سلام بر بقیةالله الاعظم ومنتظرانش

سالها بود که ازدواج کرده بودند . دکترها به کلی آب پاکی را روی دستشان ریخته بودند .

خانم شما به هیچ وجهی باردار نخواهید شد .

تصمیم خود را گرفتند . آنها دختر خاله و پسر خاله بودند واز کودکی عاشق هم بودند .
مرد قول داد که همسر ، عشق و مادر فرزندانش اوست و زن با تردید اما امیدوار قبول کرد .
حدود ده ماه جستجو کردند . در یکی از دهات اطراف تهران دختر سالم - قوی - زیبا - پر دل و جرأت - نجیب - اصل و نصب دار - باهوش و زرنگ وبسیار ساده دل را پیدا کردند.

پدرش به رحمت خدا رفته بود . وفقر دامن آنها را همراه با بیماری مادر گرفته بود .

مرد وقتی به خواستگاری دختر رفت قول داد مادر بیمار را در بیمارستان بستری کند و هزینه ی در مان اورا بپردازد . واین را شیر بهای دختر قرار داد . و این روستاییان ساده دل را فریب داد و مادر را در یکی از بیمارستانهای دولتی وآموزشی بستری کرد
هشتاد هزار تومان هم شد مهریه ی او.

طی 7 سال پنج فرزند سالم - باهوش - زیبا وسالم به دنیا آورد .
بلا فاصله بعد از تولد همسر اول بچه ها را از مادر جدا میکرد وفقط زمان شیر خوردن مدت کوتاهی بچه را به او میداد .

وادعا میکرد که به هر دو مادر وفرزند خدمت میکند .او فقط کارگر وکلفت آن خانه بود و ماشین تولید بچه !!!!

فرزند پنجم که یکسال از تولد وشیر خوردنش میگذشت روزی همسرش آمد وبدون مقدمه به او گفت لباسهایت را جمع کن .میخواهیم جایی برویم . زن فورا" وخوشحال لباسها را جمع کرد با خیالات ورؤیاهایی شیرین . از ماشین که پیاده شدند خود را جلوی محضر دید .
چند دقیقه ی بعد شوهرش به راحتی طلاقش را داده بود وبا منتی وصف ناپذیر به جای هشتاد هزار تومان مهریه به او صد هزار تومان پرداخته بود .

نمی دانست از آنجا به کجا باید پناه ببرد ؟
مادرش هم به رحمت خدا رفته بود و تنها ارثی که به او رسیده بود تکه زمین کوچکی در همان ده دور افتاده بود .

خیلی سختی کشیده بود تا توانسته بود چهار دیواری به نام خانه با دست خالی بنا کند .
وجلوی همان خانه به اندازه ی نیاز خود کشت و کار کوچکی راه بیاندازد .
مبلغ ناچیزی هم از کمیته ی امداد میگرفت .
هنوز چهل سال نداشت اما چهره اش بیش از پنجاه را نشان میداد .
وقتی سرگذشتش را میگفت غمی سنگین در چهره اش فریاد میزد اما استوار بود . بعد از فرزندانش گفت که دوتایشان به دانشگاه رفته اند و مهندس و دکتر شده اند .
اما جمله ی آخر را که گفت به تلخی گریست ونتوانست استواری وابهت خودرا حفظ کند .

بچه هایم مرا صدیقه صدا میکنند وبه نامادری شان مادر جان می گویند . و دخترم در جشن عقدش مرابه خانواده ی داماد خدمتکار و دایه ی سابقشان معرفی کرد !!!!

..................................................................... حق یارتان :roz:...................................................................................

نقل قول:
امام علی(ع)میفرمایند:عصبانیت پدر دیوانگی است

چه حدیث قشنگی، چقدر خوبه بیشتر از حدیثای ضعیف رو این حدیثا تبلیغ کنند.:Gol::Hedye::Gol:
نقل قول:
بچه هایم مرا صدیقه صدا میکنند وبه نامادری شان مادر جان می گویند . و دخترم در جشن عقدش مرابه خانواده ی داماد خدمتکار و دایه ی سابقشان معرفی کرد !!!!

نمیدونن مادر واقعیشون کیه یا مصلحتی به داماد نگفتن؟؟:Gig::Ghamgin:

( البته که میدانند مادرشان کیست ! بلکه از اینکه بگویند او مادر ما است خجالت میکشند . )

سلام بر بقیةالله الاعظم ومنتظرانش

در گفتگویی میان او وهمسرش درباره ی تربیت فرزندان نتیجه این شد که از این پس برای تربیت بچه ها برنامه ریزی ودقت بیشتری را صرف کنند .

قرار شد در اولین گام مراقبت از اخلاق کلامی فرزندان صورت بگیرد .

دوفرزند خردسال خود را صدا کردند .علی 7 ساله و مریم 5 ساله بودند .

پدر با جدیت به آنها تفهیم کرد که دروغگویی بد است ومجازات دارد .
هم در این دنیا وهم در قیامت .
قرار شد بعد از این هروقت معلوم شد کسی در جمع آنها دروغ گفته
ابتدا یک لیوان آب بر سرش خالی کنند تا حالش جابیاید و متوجه دروغگویی اش شود . وبرای بار دوم یک لیوان دوغ بر سر دروغگو خالی کنند وبرای بار سوم بقیه ی خانواده تا دو روز با او حرف نزنند .

یکهفته بعد آنها مهمان داشتند خاله با خانواده اش و عمو هم با خانواده اش مهمان ایشان بودند خاله وزن عمو و مادر علی در آشپزخانه تدارک ناهار را میدیدند و گل میگفتند و گل میشنیدند عمو وشوهر خاله و پدر علی در اتاق نشیمن مشغول خوردن میوه بودند و گل میگفتند و گل می شنیدند .
علی سراسیمه به آشپزخانه رفت وبه مادر و خاله وزن عمویش گفت به اتاق نشیمن بیایید میخواهیم عکس دسته جمعی بگیریم

خانمها کمی خود را مرتب کردند وبه اتاق نشیمن آمدند و کنار همسرانشان نشستند میثم پسر 13 ساله ی خاله دوربین به دست ایستاده بود وقتی همه آماده شدند تا عکس بگیرند علی همزمان با فلاش دوربین یک پارچ بزرگ دوغ را بر سرجمع داخل کادر در حال عکس گرفتن ریخت وبعد هم گفت ببخشید دوغ با دروغ های شما هم اندازه نداشتیم فقط همین بود .

اکنون از این عکس 3تا چاپ شده ودر منازل افراد داخل کادر قرار دارد علی 16 ساله است با خطی خوش زیر عکسها نوشته قانون دوغ بر سر دروغ گو هنوز هم قابل اجرا است .

................................................................. حق یارتان :roz:........................................................................................

نقل قول:

من تورا در ابتدای تولدت نذر سادات کردم واکنون زمان ادای نذر فرا رسیده

مدتی کوتاه نگذشته بود که دخترک با نام همدم وارد زندگی مردی شد که بیست سال از او بزرگتر بود .

باورهای خرافی

کی گفته همه سیدها خوبن؟؟
خوب هم باشن،علت خوبی برای این نیست که براشون نذر کنیم! انگار تافته جدابافتن!
دشمن امام زمان (عموی امام زمان) امام زاده بود.ادعای امامت کرد.
کمک بی دلیل به سیدا میتونه مساوی با کمک به ......

نقل قول:
کمک بی دلیل به سیدا میتونه مساوی با کمک به ......

:Gig::khaneh:
بابا ماهرچی که مینیویسیم شما ویرایش میکنین!

نمیدونم باید چیکار کنم:Gig:

این پیغام رو پس از خوندن پاک کنید:hamdel:

سلام بر بقیةالله الاعظم ومنتظرانش

منتقد گرامی پایین صفحه که عرض کردم با( عرض پوزش دلیل رفع غلط تایپی ) :Narahat az::tashvigh:


........................................................................... حق یارتان :roz:...................................................................................

برادر...عشق...

شخصی به نام پل یک دستگاه اتومبیل سواری به عنوان عیدی از برادرش دریافت کرده بود" شب عید هنگامی که پل از اداره اش بیرون امد متوجه پسر بچه شیطانی شد که دور و بر ماشین نو و براقش قدم میزند و ان راتحسین می کرد"پل نزدیک ماشین که رسید پسر پرسید:این ماشین مال شماست" اقا؟ پل سرش را به علامت تائید تکان داد و گفت: برادرم به عنوان عیدی به من داده است.پسر متعجب شد وگفت:منظورتان این است که برادرتان این ماشین را همین جوری "بدون اینکه دیناری بابت ان پرداخت کنید"به شما داده است؟ اخ جون " ای کاش...؟

البته پل کاملا واقف بود که پسر چه ارزویی می خواهد بکند" او می خواست ارزو کند که ای کاش او هم یک همچون برادری داشت" اما انچه که پسر گفت:سر تا پای وجود پل را به لرزه در اورد:ای کاش من هم یک همچو برادری بودم"

پل مات و مبهوت به پسر نگاه کرد و سپس با یک انگیزه انی گفت: دوست داری با هم تو ماشین یه گشتی بزنیم؟

"اوه بله دوست دارم"

تازه راه افتاده بودند که پسر به طرف پل برگشت و با چشمانی که از خوشحالی برق می زد گفت:"اقا می شه خواهش کنم که بری به طرف خونه ما؟"

پل لبخند زد. او خوب فهمید که پسر چه می خواهد بگوید: او می خواست به همسایگانش نشان دهد که توی چه ماشین بزرگ و شیکی به خانه برگشته است. اما پل باز هم در اشتباه بود... پسر گفت: بی زحمت اونجایی که دوتا پله داره نگهدارید.

پسر از پله ها بالا دوید" چیزی نگذشت که پل صدای برگشتن او را شنید. اما دیگر تند وتیز بر نمی گشت"او برادر کوچک فلج و زمین گیر خود را بر پشت حمل کرده بود. سپس او را روی پله پائینی نشاند و به طرف ماشین اشاره کرد: "اوناهاش جیمی"می بینی؟درست همون طوریه که طبقه بالا برات تعریف کردم "برادرش عیدی بهش داده و دیناری بابت ان پرداخت نکرده. یه روزی من هم یه همچو ماشینی به تو هدیه خواهم داد...

اونوقت می تونی برای خودت بگردی و چیزهای قشنگ ویترین مغازه های شب عید رو همان طوری که همیشه برات شرح میدم ببینی"

پل در حالی که اشکهای گوشه چشمش را پاک می کرد از ماشین پیاده شد و پسر بچه را در صندلی جلوئی ماشین نشاند" برادر بزرگتر با چشمانی براق و درخشان کنار او نشست و سه تائی رهسپار گردشی فراموش ناشدنی شدند.

سلام بر بقیةالله الاعظم ومنتظرانش

ده دوازده سالی میشد که اورا ندیده بودم .آنوقتها در اوج جوانی وشادابی بود .

آنقدر شلوغ و شیطان بود که همه اورا به نام وروجک دانشگاه صدا میکردند .
آرام وقرار نداشت !

در یک لحظه غفلت ! استاد را به شکلهای مختلف اذیت میکرد . چند دقیقه بعد بغل دستی اش را میچزاند و چند دقیقه بعد از بس روی صندلی ورجه وورجه میکرد با صندلی نقش زمین کلاس میشد .

خودکار نفر جلویی را کش میرفت و.....

سر و وضعش هم که زبانزد بود حداقل یک سوم از روز آینه باید اورا تحمل میکرد .رنگ لباسهایش تند بود و مدل لباسهایش معمولا" متفاوت دیروز بعد از اینکه زنگ تلفن همراهم را شنیدم و پاسخ دادم صدایی آشنا را شنیدم !
بعد ازچند لحظه گفت ... مرا نشناختید ؟ من .... هستم !
باورم نمیشد که....
روز بعد وقتی او را دیدم تعجب کردم . چقدر تغییر در ظاهر او !!!

جلو رفتم واولین کلامی که او بعداز سلام واحوالپرسی با بنده گفت این بود :
شما اصلا" تغییری نکردید .
پرسیدم از چه لحاظ؟ گفت از لحاظ ظاهر وبرخورد .

گفتم اما شما خیلی تغییر کرده اید .خندید وگفت بله رنگ دنیایم هم در نظرم تغییر کرده .

پرسیدم چه رنگی شده؟ گفت فعلا" خاکستری .....

.................................................................................... حق یارتان :roz:....................................................................................

سلام بر بقیةالله الاعظم ومنتظرانش

برای زیارت به مشهد مقدس مشرف شد.

به دلیل ناراحتی قلبی سعی میکرد در ساعاتی که ازدحام کمتر است به حرم مشرف شود .

این ساعات معمولا" بین ساعت هفت تا هشت صبح بود!

داخل حرم که رسید دلش غرق از نور شد . گوشه ای از حرم را انتخاب کرد و روبروی ضریح مقدس ایستاد و مشغول خواندن زیارتنامه شد.

جلال وشکوه حرم را فقط در حضور مرقد مطهر میدید ودیگر هیچ!!!

یک لحظه چشمش به زائرینی افتاد که پروانه وار گرد ضریح مطهر پرو بال میزنند واز این همه ارادت دلش به شوق آمد.

گویی حضور مقدس امام(ع) را با تمام روح وقلبش حس میکرد:hamdel:

در همین حال و هوا بود که زائری به شدت به او برخورد کرد وچند لحظه ی بعد همان زائر پای اورا لگد کرد و در یک ابراز ارادت دیگر به امام (ع)با دست به شدت بر بازوی او فشار آورد .

او بیشتر برای اینکه از حال و هوای زیارتنامه خارج شده بود به آن زائر اعتراضی کرد .وپاسخی تامل بر انگیز دریافت کرد :

ای با با تو که برای زیارت نیامدی برو بیرون بگذار جای ما برای زیارت باز شود !!!شاید لا اقل دستمان به ضریح برسد :!:

............................................................................... حق یارتان :roz:............................................................................................

سلام بر بقیةالله الاعظم ومنتظرانش

مدتها بود که باهمدیگر دوست بودند موضوع مال خیلی وقتها قبل بود . حتی یادشان نمی آمد تاریخ شروع این دوستی چه زمانی بود .

یکی دوسالی به دلایلی نتوانسته بودند همدیگر را ببینند واز احوال هم مطلع شوند .

در یک ملاقات که به دلیل بیماری میسر شده بود بالاخره همدیگر رادیدند و جویای احوال همدیگر شدند .

خوب بگو ببینم توی این یکی دوسال چکار کردی برای پسرت خواستگاری رفتی ؟ یا اصلا" عروس گرفتی ؟ یا شاید نوه دار هم شده ای که مارا فراموش کرده اید وسرتان به نوه تان گرم شده؟

آه سردی از نهاد دیگری برخاست وبا اندوهی از عمق قلبش گفت احتمالا" بله بنده نوه دار شده ام واز خجالت همین نوه بود که رفت وآمدم را با اکثر دوستان قطع کردم .با تعجب پرسید به خاطر نوه ات ارتباطت را بادیگران قطع کردید ؟ چرا؟؟؟

با اندوهی عمیق ولی آهسته گفت : آخر نوه ام یک دم دراز دارد !!!

دوست دیگر که بیماری اش را فراموش کرده بود وبدون اعتنا به سرم وتجهیزات دیگر بیمارستانی نیم خیز شده بود با تعجب پرسید : دم دارد ؟؟؟؟

واو غمگین و متأثر پاسخ داد بله دم دارد علاوه بر آن پارس هم میکند !!!

و وقتی با دیدن چهره ی متعجب دوستش ترسید که کار از بیمارستان به فبرستان بکشد از فرط تعجب ! ادامه داد :

هرچه به حمید گفتیم پسر الان دیگر 30 ساله شدی باید به فکر تشکیل خانواده باشی زیر بار نرفت!!! بهانه می آورد : دیر شده !- از ما گذشته! - کو دختر خوب ؟! و....
یکی دو دختر خوب برایش معرفی کردیم زیر بار نرفت !!!
چاره را در این دیدیم که با نوه خواستن تحریکش کنیم !!! این دفعه زیر بار رفت ویک روز با یک توله سگ وارد خانه شد وگفت این هم نوه !!! ببینم دیگر چه میخواهید ؟ وقتی به هوش امدم گفت بی خود بهانه نگیرید این توله سگ مثل بچه ام برایم عزیز است !!! اگر به او کوچکترین اذیتی کنید من هم با او برای همیشه ترکتان میکنم !!!
والان حدودیک سالی است که با نوه ی اجباری دم دراز هاپ هاپوم زندگی میکنم واز رفت و آمد با دیگران خجالت میکشم وبعد پرسید راستی حکم نگهداری سگ در خانه چیست؟ یک اتاق را برای خودم گذاشتم واجازه نمیدهم که این سگ وارد آنجا شود .نمازهام قبول هستند؟؟؟

گفت:نگهداری سگ در منزل کراهت دارد و مو وتری ازبدن سگ نجس است اما با این وجود نمیدانم چرااین روزها داشتن چنین نوهای در برخی منازل مد شده و به هرکس هم که حکم آن را میگویی جواب میدهند از بچه ی خودمان عزز تر است !!!! این هم تازه رسم شده! مواظب باشیم تا دیر نشده و....

اشک از گوشه ی چشمان دوستش سرازیر شد وآهسته گفت : حمید رضا زیر بار ازدواج و مسئولیت نمی رود وخود را با این چیزها دلخوش کرده لطفا" برایم دعا کنید .

.................................................................................... حق یارتان :roz:...............................................................................

سلام بر بقیةالله الاعظم ومنتظرانش

هروقت بچه ها از او میخواستند که یکی دوروزی در خانه وپیش آنها بماند ، می گفت نه مادر اسباب اثاثیه ام در خانه در معرض دزد است وشب باید به خانه ی خودم برگردم .
نوه ها حسرت به دلشان مانده بود که حتی یک شب عزیز جان خانه ی آنها ونزد آنها بماند .

گاهی به شوخی میگفتند عزیز راستش را بگو ما را بیشتر دوست داری یا اسباب اثاثیه ات را . ویا گاهی می گفتند عزیز جان می خواهی ما بریم منزل شما از اسباب اثاثیه ی شما مواظبت کنیم وشما اینجا پیش ما بمانی؟

اثاثیه را هم به پسر ته طغاری بی مسئولیتش بخشیده بود .

بعد ازگذشت دوسال از درگذشت عزیز نوه به خانه ی دایی که داماد سرخانه ی خانواده ی معتادی شده بود رفت .

به خاطر کارش مجبور بود دو روزی را در آن شهرستان و در پیش دایی بماند .

روزی یک جفت قالیچه ی قدیمی نفیس را دید که پدر زن دایی داشت با خودش از منزل خارج میکرد .

خیلی از آنها خوشش آمد . پرسید ببخشید چقدر این قالیچه ها ظریف و زیبا هستند می توانم آنها را ازنزدیک ببینم ؟ و پدر زن دایی توضیح داد که آنها را برای فروش می برد .
نوه با خود فکر کرد باید قیمت بالایی داشته باشد و توان مالی من برای خرید آن کافی نیست . با این حال پرسید خوب قیمتش چند ؟

وپاسخ شنید ای بابا اینها قدیمی وبی ارزش هستند هر چه بدهند خدابرکت!!!!

نوه با پانزده هزار تومان قالیچه ها را خرید وبعد از انجام کارش به منزل وشهر خودشان باز گشت .

از در منزل که وارد شد صدای بلندی را شنید که ای وای قالیچه های یادگاری مادرم !!! که به خاطر آنها حتی یک شب هم در منزل ما و پیش ما نماند!!!!

................................................................................ حق یارتان :roz:............................................................................................

رَبَّنا لا تُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ إِذْ هَدَيْتَنا وَ هَبْ لَنا مِنْ لَدُنْكَ رَحْمَةً إِنَّكَ أَنْتَ الْوَهَّاب
پروردگارا، دلهاى ما را به باطل ميل مده پس از آنكه به حق هدايت فرمودى و به ما از لطف خود رحمتى عطا فرما، كه تويى بسيار بخشنده (بى‏منّت)

موضوع قفل شده است