آیا « انا الحق » گفتن حلاج ، شرک و یا دعوی خدایی بود ؟

تب‌های اولیه

62 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
آیا « انا الحق » گفتن حلاج ، شرک و یا دعوی خدایی بود ؟

آیا « انا الحق » گفتن حلاج ، شرک و یا دعوی خدایی بود ؟ **

قسمت اول

1- جایگاه انسان در خلقت از دیدگاه حلاج

حلاج در ترانه های عاشقانه اش ، بیش از هر عارف دیگری ، درجه فهم خویش را از جایگاه انسان در آفرینش بصورت کاملا واضح نشان داد و تئوری خود را ، بر اساس درک اشراقی و الهامی خود از او به عنوان « انسان خدایی » اظهار کرد .

او معتقد بود که : انسان عارف ، مومن ، ایثارگر و شهید ، بی شک علت غایی و هدف اصلی خلقت 1 است . و هموست که عنوان « خلیفه خداوند در زمین 2 » را به خود اختصاص داده است .

جهان بینی ، طریقت و مشرب حلاج ، بطور خلاصه از انسان خدایی سرچشمه می گیرد . هر جانی را جهانی می داند ، بشرط آن که حجاب ها عاشقانه برداشته شود تا انسانی که منزلت خلیفه حق به روی زمین را داراست به نقد حال خویش پرداخته و بداند که چرا فرشتگان عالم بالا به حضرت آدم سجده کردند 3.

2- چگونگی خدایی شدن در کلام حلاج !

شعر زیر حقیقتی است که حلاج آن را با تمام وجود ، عاشقانه سر داده و « خودیت دنیایی » و « منیت این زمینی » را حجاب و مانع دیدن روح هستی که غیری جز خداوند نیست ، می داند و از همو می خواهد که این حجاب و مانع را از بین او و خداوند بردارد ( لا اله ) آنگاه آنچه می ماند فقط خداوند است و بس ( الا الله ) .

بینی و بینک انی یزاحمنی فارفع بانک انی من البین

" بین من ( حلاج ) و بین تو ( خدا ) فقط « منیت من » مانع و حجاب است . پس ای خدا این « منیت من » را از میان بردار 4

آری حلاج معتقد بود که « انسان خدایی » ، عروج مومنانه به سوی لایتناهی است که با « فنای سالک » همراه است .

و مرادش از ترانه « انسان خدایی » این است که هر عاشق مومن ، باید تعینات شخصی را از ساحت وجود بزداید تا قائم به حق شود ، و همین که « منی ، مایی و تویی » از میان برود جز او ( خدا ) چیزی باقی نمی ماند .

3- روش پیمودن راه در سیره حلاج !

حلاج معتقد بود که : عشق ، معراجیست به سوی بام سلطان جمال !

و بدین رو بود که آشکارا به خانقاه داران و صوفیان زمانه خود نوشت :

" راه طریقتی حلاج از راه شما ( که فقط در شور و مستی خانقاه بسر برده ) متمایز و جداست ، در سلوک عارفانه من عشق و درون بینی نقش موثر و سازنده ای دارد . لحظاتی که در بی خودی و سرمستی عارفانه می گذرانم ، حقیقت را در سایه « انا الحق » ، ( که تنها چیزی که می بینم وجود حق است و لا غیر ) به خوبی درک ، حتی لمس می کنم . "

عشق حلاجی که تار و پودش از جلالی خاص برخوردار است ، عشق شیفتگی است ، چون آتش و باد ، او را در تب و تاب افکنده است ، عشقی که در لحظات بیخودی و سرمستی ، روح مشتاقش ، گوش به نغمه درون می دهد و بی پروا صلا می دهد :

« انا الحق » .

و این شیفتگی چنان او را به وجد و کمال رسانده بود که ، هر آن تمنای وصال و یگانگی با محبوب و معشوق خود ( خدای ازلی و ابدی و حقیقت کائنات ) را داشت و این امر محقق نمیشد جز برکندن تن و رهایی از زندگی این دنیایی .

بدین جهت یک رشته مضامین عرفانی را در ترانه هایش منعکس کرد که :

" مرگ پایان گسیختگی و سرآغاز پیوستگی با محبوب است . و شهادت در راه او که برای عاشق ، آینه شفاف کائنات است ، نمایشگر حقیقت هستی است ، نشانه ای از حیات جاودانی است که عاشق به هستی واقعی می پیوندد ، چراکه اقتضای یکرنگی ، همرنگی با محبوب است . "

و این عشق و جذبه بیکرانه او بود که فریاد برمی آورد :

" اقتلونی یا ثقاتی ان فی قتلی حیاتی "

" ای آنها که می شناسیدم ، مرا بکشید که حیات جاودانه من در ممات و مرگ من نهفته است .

ادامه دارد

آیا « انا الحق » گفتن حلاج ، شرک و یا دعوی خدایی بود ؟

قسمت دوم


4-راز « انا الحق » در کلام حلاج

از آنچه در بالا گفته شد ، حقیقت راز «انا الحق» گفتن حلاج به وضوح معلوم می گردد .
که به فرموده عارف بزرگ ابو سعید ابوالخیر :

" حلاج ، همیشه در علو حال بود و مجذوب ! "


اینست که حلاج همیشه نغمه های موزون در ستایش محبوب و در آرزوی وصال و فنا ساز می کرد و با تمام ذرات وجودش به دنبال هر آوایی که از کائنات می شنید ، طنین آسمانی «انا الحق» را بر زبان جاری می کرد و می سرود :

" رایت ربی بعین قلب فقلت من انت ، قال انت

...

و فی فنایی فنا فنائی و فی فنایی وجدت انت "

" به دید دل آمد خداوند من بگفتم : که باشی ؟ ، بگفتا : توام !

....

و شد در فنایم ، فنایم ، فنا و من یافتم در فنایم تو را 5


و او ( حلاج ) در مسیر سلوک خود ، به آنجا رسیده بود که با محبوب خود یکی شده ( چونان قطره ای که به دریا متصل شده است ) و جز او نمی دید و بقول خواجه نصیر الدین طوسی :

آن کس که گفت «انا الحق» ، نه دعوی الوهیت کرد ، بلکه دعوی نفی «انیت خود» و «ثبات انیت غیر خود ( خداوند )» کرد .

و حلاج خود می فرمود :

" دلم از فروغ الهی ، غرق شور و شوق و اشتیاق است . احساس می کنم از سراسر طبیعت ، «انا الحق» به گوش ما می رسد ، احساس می کنم نزدیک کانون نورم و همه شما ، اگر مقام خود را به عنوان خلیفه حق به روی زمین تشخیص دهید ، مانند حلاج در خود ، انواری دلپذیر و هیجانی شوق انگیز ، سیر ناشدنی و تسکین نایافتنی احساس می کنید ، که برای روح فرسوده و ستمدیده شماها آرامش ، اخلاص و عشق همراه خواهد داشت . آن زمان یا آن لحظات مقدس ، یک خروش ابدی وادارتان می کند که ادعای اتحاد عارفانه و وصال صوفیانه در سر داشته باشید . "

و یا در جایی دیگر عاشقانه با خدایش نجوا می کند :

" والله ما طلعت الشمس و لاغربت الا وحیک بقرون بانفاسی

و لاخلوت الی قوم احدتهم الا و انت حدیثی بین جلاسی "


" بخدا سوگند ، نشد خورشید سر از خاور بزند و یا به چاهسار مغرب فرو رود ، و مهر تو از نفس های من دور باشد ؛ نشد به صحبت با دوستان تنها نشینم و در آن محفل سخنی جز درباره عظمت تو بر زبان آرم ؛ نشد به یاد تو در اندوه یا به شادی ، چیزی جز تو بر سویدای دلم نقش بندد ؛ نشد هنگامی که برای رفع تشنگی ، جام آب را بر لب های عطشناکم می چسبانم ، سیمای تو را در جام آب نبینم ؛ اگر توانایی آمدنم بود به سوی تو شتابان و پویان می دویدم و یا به سر می آمدم . "

و همین عشق آتشین او بود که آنگاه که به سوی دار می بردندش در حالی که لبخندی بر لب داشت به حلوانی که علت تبسم را پرسیده بود ، پاسخ داد :

" دلال الجمال الجانب الیه اهل اوصال "

" ناز و زیباییجمال برای یاران وصال جالب و مطبوع است . "


و سپس ادامه داد :

" الهی نحن شواهدک . "

" خدایا به دیدار توئیم . "


و همو بود که در آخرین کلام خود ، آنگاه که دستها و پاهایش بریده بوده و بر دارش کرده بودند و قبل از آنکه زبانش ببریده و بسوزانندش ، با وجدی عاشقانه ، اتصال خود به حقیقت کائنات را که عمری به انتظارش لحظه ها را خسته کرده بود ، اعلام فرمود :

"حسب الواجد ، افراد الواحد "

" برای یک عاشق ، کافی است که وجودش در معشوق مستحیل شود تا عشق و عاشق و معشوق یکی شوند . "


و براستی که او عاشق دلخسته ای بود که با معشوق یکی شده بود و دیگر دویی ( به نام عاشق ( حلاج ) و معشوق ( خداوند )) وجود نداشت و همین دلیل بر آن بود که عشق نیز از میان برداشته شده بود . 6

ادامه دارد

آیا « انا الحق » گفتن حلاج ، شرک و یا دعوی خدایی بود ؟

قسمت سوم


5- و در يك كلام

حلاج در مراتب كمال ، به آنجا رسيده بود كه به محبوب خود پيوسته و ديگر او بود كه تار و پود وجودش را به تسخير خود درآورده و از زبانش نداي «انا الحق » مي سرود .
و بقول ابن خفيف عارف نامدار شيرازي كه در زندان بغداد حلاج را ملاقات كرده بود :

" حلاج سيمرغ كوه قاف حقيقت بود ."


او پس از ملاقات طولاني و مباحثات زيبايش با حلاج ، به او چنين مي گويد :

" اكنون با مباهات اعتراف مي كنم ، حلاج مظهر عشق ناب و در اختيار محبوب و مسخر معشوق است كه اين غلبه بر جسم و روح عاشق موجب افشاگري مي شود و فرجام چنين عشقي شهادت است . عرفاي ديگر در معرفت عشق فقط به مقام تحير رسيدند بدين جهت ناگزير شدند بگويند :

مرا كه خلعت سلطان عشق پوشيدند ندا زدند كه حافظ خموش باش خموش


اما شما در معرفت عشق به مقام انسان خدايي نايل گرديده ايد ، اين است كه مخالفان مي گويند مسير انديشه ات به صورت عصيان متجلي شده است . "

و يا جلال الدين مولانا در كتاب " فيه ما فيه " آورده است :

" ... منصور را چون دوستي محبوب به نهايت رسيد خود را نيست گردانيد و گفت : «انا الحق» ، يعني «من فنا گشتم»، حق ماند و بس ، و اين به غايت تواضع است و نهايت بندگي است يعني «اوست و بس» . آدمي با دل هاي پاك و روحي بي آلايش پذيراي جلوه گري معبود و اشراق حقايق شود . "

و يا وقتي از امام ابوحامد غزالي عارف و فيلسوف خراساني درباره انالحق حلاج مي پرسند ، مي گويد :

" كلام عاشقان را در حال بي خودي و سرمستي ، بايد سربسته نگاه داشت و از آنها حكايت نكرد . اينها بيان حال دروني عارف است و نمايانگر دنيايي است كه او درك مي كند و داراي وجوه و معاني بسيار است و حداكثر چيزي كه عارف در سير و سلوك مي تواند ادعا كند قرب و نزديكي با خدا است . "

ادامه دارد

آیا « انا الحق » گفتن حلاج ، شرک و یا دعوی خدایی بود ؟

قسمت چهارم

زیرنویسها :

** به مطالب زير مراجعه شود :

" جایگاه خداوند در هستی و نقش او در سرنوشت انسان؛ محمد صالحي "- http://mahsan.parsiblog.com/1713221.htm 1-
[=Symbol]· " كنت كنزاً مخفياً فأحببت أن أعرف فخلقت الخلق لكي أعرف " - بحارالانوار، ج 84 ، ص 198

" من گنج پنهان بودم . دوست داشتم كه آشكار شوم . پس خلق را آفريدم تا شناخته شوم "

[=Symbol]· " يابن آدم خلقت الاشياء كلها لاجلك و خلقتك لاجلي . "- المواعظ العدديه ، الباب الثاني عشر ، الفصل الثاني ص 255 به نقل از كتاب گنج حكمت

" اي فرزند آدم ! همه چيزها را براي تو آفريدم و تو را براي خودم . "

[=Symbol]· " عبدى اطعنى اجعلك مثلى . "جواهر السنية فى الاحاديث القدسيه، محمد بن حسن بن على بن حسين حرّعاملى، ص 284.

" بنده من ، مرا اطاعت كن تا تو را مانند خود سازم "

[=Symbol]· محی الدین عربی عارف نامدار اسلامی در کتاب " فصوص الحکم " خود چنین می نویسد :

" کائنات بسان پیکری بی جان است که انسان ، جان این پیکر و روح این بدن است . انسان علت حقیقی هستی و مقصود اصلی آفرینش و بذر جهان وجود و میوه نهال هستی است که از جهت وجود ، نخست موجود است و بر همه مقدم و در رتبه ظهور ، آخرین مخلوق است و از همه موخر . خداوند متعال دنیا را بسانجسم بی جانی آفرید و آراست که به آئینه ای تار می ماند و مناسب بود که این آئینه راصیقل دهد ، پس انسان ، صفای آئینه وجود ، و روح ، کالبد عالم شد . انسان را بر سیمای خود آفرید و در سینه اش دلی نهاد که به وسعت ، از رحمت گسترده تر و از ساحت عرش و سپهر لاجوردین ، فراختر است . این دل خانه خدا و خلوتگاه حق است ، خدایی که از عظمت و بزرگواری، در زمین و زمان و مکان و کائنات و عرش نمی گنجد . با این خانه خدایی ، جام جهان نما و عالم صغیری از جهان کبیر نیز هست . یعنی آنچه در عالم خارج است ، در درون او فراهم آمده و هر چه را که بخواهد بی آن که از بیگانه تمنا کند ، در خود دارد و این است سر دیگری از انسان نامیدن و خلیفه خواندنش . چه به دلیل جامعیت و جمعیتش ، با حقایق همه عوالم آشنا است ، و از جهت قلب و قابلیتش ، آئینه تمام نمای اسما و صفات خداست و راز مسجود ملک گردیدن و از دیگر موجودات افضل و اشرف آمدنش نیز در همین است .

2-" اني جاعل في الارض خليفة " - سوره بقره – آیه 30

" من در روى زمين، جانشينى قرار خواهم داد . "

3-" و اذ قلنا للملائکة اسجدوا لادم فسجدوا – بقره – آیه 34

" و فرشتگان را گفتیم بر آدم سجده کنند پس چنین کردند . "

4-
[=Symbol]· شعر حافظ:

" میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز "

[=Symbol]· و یا کلام بایزید بسطامی( عارف نامدار ) در پاسخ به سوال :

" راه حق چگونه است ؟ " می فرماید :

" تو از راه برخیز که به حق رسیدی ."

[=Symbol]· و یا سروده شیخ عطار( عارف شوریده ) :

" نیست شو تا هستیت از وی رسد تا تو هستی ، هست در تو کی رسد ؟ "

5-کتاب " اشعار حلاج " – ترجمه بیِژن الهی ، ص 65 و 66

6-نفس مطمئنه ای که خدایش ندایش می دهد :

" یا ایتهاالنفس المطمینه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی –" سوره فجر - آیه 27 تا 30

" تو اى روح آرام‏يافته ! به سوى پروردگارت بازگرد در حالى که هم تو از او خشنودى و هم او از تو خشنود است ، پس در سلک بندگانم درآى ، و در بهشت من وارد شو ! ."

منبع : با الهام و برداشت آزاد از کتاب " حلاج و راز انا الحق – عطاالله تدین "

تحقیق : محمد صالحی – 6 / 12 / 89 -- http://mahsan.parsiblog.com /


m_salehy;92287 نوشت:
حلاج در مراتب كمال ، به آنجا رسيده بود كه به محبوب خود پيوسته و ديگر او بود كه تار و پود وجودش را به تسخير خود درآورده و از زبانش نداي «انا الحق » مي سرود .

سلام بر بقیةالله الاعظم و منتظرانش

برادر گرامی ضمن تقدیر از قرار دادن نتایج تحقیق خود در سایت :Gol:

مستحضر هستید که انا الحق گفتن منصور را در تاریخ بسیاری از اهل ظاهر و مدعیان اهل باطن ومعنا بد تعبیر نموده واز آن به زندیق و کفر تفسیرکرده اند .

همانطور که استعاره های حافظ را از می ومعشو ق به تعبیر دنیوی اکتفا نموده اند .
مستی و فنا ی منصور را هم از می معرفت و وصال صاحب این معرفت به کفر او تعبیر نموده اند .

بنده معتقدم که طریقت منصور در این کلام خلاصه می شد که اکنون اگر دم از فنای در حق میزنم و انا الحق میگویم درد مستی عشق اوست که اینچنین بی خود از گفتارم کرده .

اما این طریقت بر آنانکه به عمق درد عاشقی مبتلا نیستند گران است و دیر هضم .زیرا معرفت بر عشق و درک عشق امری است حضوری و از امر حضوری نمی توان تفسیر از غیر نمود . چرا که علم امر حضوری خاص است و فقط بر خود فرد مبین و واضح است .

با این وجود این واضح است که منصور عارفی شیدا بوده ونه کافری بی سر و پا!!!

که بازبان خود معشوق را می ستود که نامحرمان از درک اسرار این زبان قاصر بودند .

دید موسی یک شبانی را به راه کوهمی گفت ای خدا و ای اله

تو کجایی تا شوم من چاکرتچارقت دوزم کنم شانه سرت .......

با این وجود بر این املائ از متن شما این ایراد را دارم که چرا از لفظ پیوستن منصور به خداوند «اوشدن» منصور استفاده میکنید ؟ که سخن در این باره گزاف می نماید .

...................................................................... حق یارتان :roz:...........................................................................

بسم الله الرحمن الرحیم

منصور حلاج مدعی دروغین

چندیست بحث مدعیان کذاب امامت وارتباط دروغین با امام زمان در جامعه جریان یافته است و هر از چند گاهی نیز رسانه ها به دنبال طرح این موضوع برنامه های را در معرض دید عموم نهاده اند.آنچه قابل توجه و بررسی می باشد اینست که ادعای نیابت خاص و ارتباط به امام زمان (ارواحنا فداه) در این مقطع از زمان امری نو وتازه محسوب نمی گرددو ریشه در تاریخی کهن ازسوء استفاده مدعیان دروغین دارد .

تاریخ گواهی می دهد که افراد بسیاری از طیفهای مختلف ادعای سفارت، نیابت،بابیت و حتی امامت نموده اندو هر کدام نیز برای خود طرفدارانی را فراهم نموده اند وگروهی نیز پیشرفتهایی بسزا در این امر داشته اند.اولین فرد از این کاروان منحوس و ملعون فردی به نام ابومحمد حسن شريعي است

شيخ طوسي(رحمت الله عليه) درباره «شريعي» مي‏نويسد:

نخستين کسي که به دروغ و افترا، دعوي نيابت خاص از جانب امام زمان‏(عليه السلام) کرد، شخصي ‏معروف به «شريعي» بود. جماعتي از عالمان از ابومحمد تلعکبري از ابوعلي محمد بن همام نقل کرده‏اند: کنيه شريعي «ابومحمد» بود.

تلعکبري مي‏گفت: «گمان دارم نام وي حسن باشد». او از اصحاب امام هادي(عليه السلام) و امام حسن عسکري(عليه السلام) به شمار مي‏آمد. او نخستين کسي است که مدعي مقامي شد که خداوند براي او قرار نداده بود و شايسته آن هم نبود. در اين خصوص، بر خدا و حجّت‏هاي پروردگار دروغ بست و چيزهايي به آنان نسبت داد که شايسته مقام والاي آنان نبود و آن‌ها از آن به دور بودند؛ از اين رو، شيعيان هم او را ملعون دانسته و از وي دوري جستند و توقيعي از جانب ولي عصر(عليه السلام) دربارة لعن و دوري از وي صادر شد.( شيخ طوسي، كتاب الغيبة، ص 398

محمد بن نصير نميري، ابوطاهر محمد بن علي بن هلال، ابوجعفر محمد بن علي شلمغاني، احمد بن هلال کرخي و حسين بن منصور حلاج از جمله این مدعیان دروغین بوده اند. در اینجا به گوشه ای از زندگی و افکارمنصور حلاج می پردازیم.

حسين بن منصور در سال 244 هجري قمري در قريه طور از قراي بيضاي فارس در خانواده اي جديدالاسلام وسني مذهب ديده به جهان گشود و در دارالحفاظ شهر واسط به كسب علوم مقدماتي پرداخت و در 12 سالگي حافظ قرآن كريم شده و سپس جهت درك مفاهيم قرآن به تُستر (شوشتر) رفت آن گاه دو سال در خدمت سهل بن عبدالله تستري درآمد و راه و رسم تصوف را از او فراگرفت و خرقه پوشيد.

در هجده سالگي عازم بغداد شد و از آنجا به سوي بصره رفت و با عمرو بن عثمان مكي همنشين شد و اين مجالست هجده ماه به طول انجاميد. در اين ايام شطحيات حلاج آغاز شد از اين رو عمرو از او رنجيد و او را از خود راند. حلاج نيز رهسپار بغداد شد و در حلقه درس جنيد وارد شد اما جنيد او را به سكوت و خلوت نشيني فرا خواند.

مدتي بدين منوال – خلوت گزيني – گذراند اما تاب نياورد و به قصد زيارت كعبه راهي حجاز شد.(2) يك سال مجاور بيت الحرام ماند و جز براي قضاي حاجت از آن خارج نمي شد و از باد و باران و آفتاب گريزي نداشت. در اين مدت غذايش در هر روز سه لقمه نان و اندكي آب بود.(بر خلاف دستور پیامبر در ترک رهبانیت)
پس از مجاورت كعبه به بغداد بازگشت و دوباره به حلقه ياران جنيد بغدادي پيوست اما به جهت دعوي "اناالحق" از جانب آنها طرد شد و رابطه خود را با صوفیه بريد بعد از سفر سوم خود به حج، پدر زنش ابويعقوب و استادش عمروبن عثمان نيز از او بيزاري جستند.(3)

جنيد نيز پس از ايجاد اختلاف و شنيدن سخنان حلاج به او گفت: تو در اسلام رخنه اي و شكافي افكنده اي كه سر جدا شده از پيكرت مي تواند آن را مسدود كند. (4)

از آن پس حلاج مسافرتهاي فراواني به هند ، خراسان، ماوراء النهر، تركستان، چين و .... كرد و پيروان بسياري را به دور خود جمع كرد. به طوري كه مردم هندوستان او را "ابوالمُغيث" مردم چين و تركستان ابوالمعين، مردم خراسان و فارس ابوعبدالله زاهد و مردم خوزستان او را شيخ حلاج اسرار خطاب مي كردند.(5)
حلاج پس از سفرهاي طولاني و ديدار با مانويان، بودائيان و .... به بغداد بازگشت و دايره فعاليت خود را در اين نقطه متمركز ساخت. او در ميان مردم كوي و برزن مي گشت و با انجام اموري خارق العاده آنها را به عقايد خويش دعوت مي كرد و چنان به مردم تزريق مي كرد كه مهدي موعود از طالقان ظهور خواهد كرد و ظهور وي نزديك است.(۶)

حلاج به رغم سني بودن با ارسال نامه به بزرگان اماميه چون سهل نوبختي و ابوالحسن بابويه خود را وكيل و نايب امام زمان(عج) معرفي مي كرد.

حلاّج پس از ادعاي بابيّت، بر اين شد که ابوسهل اسماعيل بن علي نوبختي (متکلم امامي) را در سلک ياران خود در آورد و به تبع او، هزاران شيعه امامي را که در قول و فعل تابع او بودند، به عقايد حلولي خويش معتقد سازد؛ به‌ويژه آن‌که جماعتي از درباريان خليفه به حلاّج، حسن نظر نشان داده و جانب او را گرفته بودند.
ولي ابوسهل که پيري مجرّب بود، نمي‏توانست ببيند او با مقالاتي تازه، خود را معارض حسين بن روح نوبختي وکيل امام غايب معرفي مي‏کند.

اسماعيل در پاسخ گفت: «وکيل امام زمان(عليه السلام) بايد معجزه(گواهی بر مدعا) داشته باشد. اگر راست مي‏گويي، موهاي مرا سياه کن. اگر چنين کاري انجام دهي، همه ادعاهايت را مي‏پذيرم». ابن حلاج که مي‏دانست ناتوان است، با استهزاي مردم روبه‏رو شد و از شهر بيرون رفت. آن‌گاه به قم شتافت و به مغازه علي بن بابويه، (پدربزرگوار شيخ صدوق‏(رحمت الله عليه)) رفت و خود را نماينده امام زمان(عليه السلام) خواند. مردم بر وي شوريدند و او را با خشونت از شهر بيرون افکندند. ابن حلاج، پس از آن‌که جمعي از خراسانيان ادعايش را پذيرفتند، ديگر بار به عراق شتافت.( ر.ک: سيد محسن امين، اعيان الشيعه، ج2، ص 48؛ صدر، سيد محمد، تاريخ الغيبة الصغری، ص 532.)

سخنان شطح گونه، رفتار خارق العاده و .... حلاج باعث شد كه در سال 296 معتزليان او را به حيله گري و شعبده محكوم كنند.در اصفهان نيز كه زعامت صوفيان آن بر عهده علي بن سهل اصفهاني (وفات280) بود، هنگامي كه سهل سخن از معرفت مي كند، حلاج گفت: اي بازاري، شايد كه من زنده باشم و تو سخن معرفت گويي؟ علي سهل به فارسي گفت: هر آن شهري كه مسلمانان در آن باشند البته امثال ترا در آن شهر رها نكنند و حلاج كه فارسي نمي دانست نفهميد. مردم اصفهان قصد جان حلاج را كردند و حلاج نيز به ناچار از اصفهان خارج شد و به شيراز رفت.(7)

نكته جالب توجه در زندگي حلاج اين است كه به رغم سني بودن و گرايشهای عرفاني پس از انزوا و دوري از اهل تصوف سعي نمود تا در ميان اماميه براي خود پيرواني جمع كند از اين رو در ميان شهرهاي شيعه نشين مي گشت و آنها را به نوعي تصوف مربوط به مهدويت دعوت مي نمود و با ارسال نامه به بزرگان اماميه چون سهل بن اسماعيل نوبختي و ابوالحسن حسين بن علي بن بابويه خود را وكيل و نايب امام زمان (عج) معرفي مي كرد و چنان وانمود مي كرد كه ظهور امام زمان نزديك است و به زودي از طالقان خراسان ظهور خواهد كرد. (8)

به همين جهت بزرگاني چون شيخ طوسي،(9) ابن اثير (10) و ابن نديم (11) او را در زمره مدعيان بابيت قرار داده اند.

سرانجام حلاج مورد لعن امام زمان قرار گرفت و بر اثر فتواي ابوبكر محمد بن داوود مؤسس مذهب ظاهريه مبني بر وجوب قتل او و اقامه دعواي سهل بن اسماعيل بن علي نوبختي و پيگيريهاي ابوالحسن علي بن فرات وزير شيعي مقتدر عباسي در سال 301 در بغداد به زندان افتاد و پس از هفت ماه محاكمه در سال 309 به فرمان حامد بن عباس وزير وقت عباسي به دار آويخته شد.(12)

نحرافات حلاج

علت اصلي اين همه اختلاف در باب حلاج اتهاماتي است كه گروههاي مختلف از قبيل:متصوفه، اماميه و حكومتيان به او وارد كرده اند اهم اتهامات حلاج عبارت بود از:

1- سحر، جادو و شعبده: اين اتهام توسط دختر ابوالحسن سامري يكي از شاگردان حلاج بر او وارد شد.اين زن همسر پسر حلاج ،حمد است كه چهار داستان برای تأييد اتهام خود نقل مي كند، يكي اين كه حلاج به او گفته بود: من تو را به همسري پسرم درآوردم. ميان زن و شوهر ممكن است سوء تفاهم هايي پيش بيايد. ممكن است تو از برخي كارهاي شوهرت بي خبر باشي و بخواهي در مورد كار او اطلاعي كسب كني؛ در چنين مواردي، آن روز روزه بگير و چون شب فرارسد، بر پشت بام و از آنجا خاكستر برگير و با خاكستر و نمك به غذاي خود چاشني بزن سپس حجاب از روي خود بردار و هر چه را مي خواهي درباره شوهرت بداني براي من حكايت كن، زيرا من صداي تو را مي شنوم.(13) غير از اين زن شيخ ابوعبدالله محمد خفيف شيرازي و خواجه عبدالله انصاري نيز بر اين اتهام صحه گذاشتند و هر كدام داستانهايي در اين باره نقل كرده اند.

- دعوي ربوبي: اين اتهام توسط ابوسهل ابن اسماعيل بن علي نوبختي بر او وارد شد اين اتهام نامه اي است كه از يكي از اهالي دينور به دست آمد و بر بالاي نامه نوشته شده بود. از رحمان رحيم به فلان بن فلان. اين نامه توسط حلاج تأييد شد و وي پذيرفت او اين نامه را نوشته است اما اتهام ربوبيت را نپذيرفت.اكثر فقها بر اين اتهام صحه گذاشته اند و حلاج را گناهكار خوانده اند حتي ابومحمد جريري و شبلي نيز اين اتهام را تأييد كرده اند.

-مسئله عشق الهي: اين مقوله از دعاوي مانوي مبني بر تصور وجود جزء الهي در انسان و انجذاب اجزاء نور به مركز انوارفراگرفته شده است بدين گونه ،قول به عشق الهي نوعي دعوت به عقايد و تعاليم مانوي بود.(14)
4- تبديل حج و ساير عبادات: اين طرز تفكر كه در حقيقت بنيان شريعت را به مخاطره مي انداخت يكي ديگر از اتهاماتي بود كه متوجه حلاج بود و به سادگي قابل تأويل و تفسير نبود و در واقع همين اتهام منجر به صدور حكم قتل حلاج شد. حلاج به ياران خود آموخته بود كه هر كه نمي تواند به حج برود گوشه پاکیزه ای از منزل خود را در هنگام حج عبادتگاه خود قرار دهد و در پايان موسم حج شصت فقير را با دست خود طعام دهد و آنها را لباس نو بپوشاند و هر كدام را هفت درهم دهد به مانند آن است كه حج واجب انجام داده است.حلاج مدعي بود اين مطلب را از كتاب الاخلاص حسن بصري اقتباس كرده است.(15)

سوال: چرا مردم به مدعیان دروغین گرایش پیدا می کنند؟

در جامعه ای که ادبیات و زندگی اجتماعی آن آلوده به عقایدصوفیگری و عرفان های دروغین و ذهن جوانان آن پر شده از کرامات خود ساخته است و مطالعات اهل مطالعه مشتی خرافات به نام زندگی نامه عرفا است جایگاهی مناسب برای نشر مدعیان دروغین عرفان،نیابت، ارتباط و حتی ادعای امامت پیش خواهد آمد و دراین خلال بسیاری از دینداران ساده انگار نیز قربانی این دروغ پردازان می گردند.

قدم اول برای حل معزل مدعیان دروغین پاک نمودن متون درسی و ادبی و همچنین سخنان سخنرانان از خرافات است.چه بسیار دیده می شود که یک سخنران در تلویزیون و حتی منبرساعتها از ابو سعید ابوالخیر- حلاج-عطار-مولوی-و.... از اهل خانقاه سخن پردازی میکنند و به تبلیغ کتب آنان مانندتذکره الاولیاء،مثنوی،کیمیای سعادت و.... می پردازند اما گوشه ای از کمالات نفسانی و طریق رحمانی اولیای حقیقی خداوند که حضرات معصومین(علیهم السلام) باشند را به سمع مستمعان خود نمی رسانند و باید نتیجه آن را امروز در جامعه اینگونه دید که می بینید......

پي نوشت:

1- معارف و معاريف.سيد مصطفي حسيني دشتي ،ج4 ،ص641
2- مباني عرفان و تصوف و احوال عارفان ،علي اصغر حلبي ،تهران ،انتشارات اساطير، ص302
3- جستجو در تصوف ايران.عبدالحسين زرين كوب.انتشارات اميركبير،ص136
4- مصائب حلاج.لوئي ماسينيون ،ص320
5- تراژدي حلاج در متون كهن، قاسم ميرآخوندي،انتشارات شفيعي،ص23
6- آثار الباقيه ،ابوريحان بيروني.ص275

7- جستجو در تصوف ايران، ص132
8- آثار الباقيه، ابوريحان بيروني، ص275
9- الغيبه، شيخ طوسي، ص262
10- الكامل ابن اثير ،ج8، ص7-126
11- الفهرست، ابن نديم، ص284، چاپ مصر، ص 284
12- فرهنگ فرق اسلامي، محمد جواد مشكور، آستان قدس رضوي، ص163
13- مصائب حلاج، ص258-260 و 94-97
14- همان 176-207
15- نقد صوفي، دكتر محمد كاظم يوسف پور، انتشارات روزنه4 -151

رخي ديگر از علماي شيعه که به مخالفت با منصور حلاج برخواستند عبارتند از:

شيخ طوسي، (25)

ابن نديم، (26)

شيخ مفيد، (27)

ابوسهل نوبختي، (28)

شيخ طبرسي، (29)

شيخ حر عاملي، (30)

علامه بحراني، (31) ...

بنابراين اين كه عده‌اي مي‌گويند حلاج را تنها مشايخ زمانش تكفير كردند، چنين نبوده و از بين علماي گذشته تاكنون شمار زيادي وي را تكفير يا رد كرده‌اند.

متن توقیع شریف حضرت امام زمان عجل الله فرجه الشریف را در اعلام برائت از شلمغانی و برخی دیگر و لعن ایشان-که شامل حلاج نیز می شود- اینجا می آوریم. داستان شلمغانی که از عرفای زمان خود بوده است بسیار شنیدنی است که در فرصتی دیگر آن را نیز جهت آشنایی دوستان عزیز با این شخصیت ذکر می کنیم.

توقیع شریف حضرت بقية الله الأعظم به جناب حسین بن روح نائب خاص آن حضرت:

عرف أطال الله بقاك و عرفك الله الخير كله و ختم به عملك من تثق بدينه و تسكن إلى نيته من إخواننا أدام الله سعادتهم بأن محمد بن علي المعروف بالشلمغاني عجل الله له النقمة و لا أمهله قد ارتد عن الإسلام و فارقه و ألحد في دين الله و ادعى ما كفر معه بالخالق جل و تعالى و افترى كذبا و زورا و قال بهتانا و إثما عظيما كذب العادلون بالله و ضلوا ضلالا بعيدا و خسروا خسرانا مبينا و إنا برئنا إلى الله تعالى و إلى رسوله صلوات الله عليه و سلامه و رحمته و بركاته منه و لعناه عليه لعائن الله تترى في الظاهر منا و الباطن و السر و الجهر و في كل وقت و على كل حال و على كل من شايعه و بلغه هذا القول منا فأقام على تولاه بعده أعلمهم تولاك الله أننا في التوقي و المحاذرة منه على مثل ما كنا عليه ممن تقدمه من نظرائه من السريعي و النميري و الهلالي و البلالي و غيرهم و عادة الله جل ثناؤه مع ذلك قبله و بعده عندنا جميلة و به نثق و إياه نستعين و هو حسبنا في كل أمورنا و نعم الوكيل.

خداوند عمر تو را طولانى گرداند و همه خوبيها را بتو بشناساند، و سرانجام تو را به نيكى كامل گرداند و سعادت تو را پيوسته كند به كسانى كه به ديانت آنان اطمينان دارى اعلام كن كه محمّد بن علىّ معروف به شلمغانى خداوند در عذاب وى تعجيل نموده و ديگر مهلت به او نمى‏دهد، چه او از دين اسلام برگشته و از آن جدا شده و ملحد گرديده و چيزهايى ادّعا كرد كه موجب كفر به خالق متعال شد، و بخدا دروغ و بهتان بست و گناه بزرگى نمود، آنان كه از خداوند برگشتند سخت گمراه و از رحمت خدا دور شده‏اند و زيانى بس آشكار بردند. ما از طرف خدا و رسول صلوات و سلام و رحمت و بركات خدا بر او باد از او بيزارى جسته‏ و او را لعنت مى‏كنيم، در ظاهر و باطن و پنهان و آشكار و در هر وقت و هر حال و لعنت خدا بر كسى كه از وى پيروى و تبعيّت كند و بعد از صدور اين توقيع ما، باز در دوستى او ثابت بماند، و مردم را از اين موضع مطّلع گردان- خدا شما را دوست بدارد-: ما در پرهيز و حذر از او همان رفتار را داريم كه با افراد همانند گذشته او داشتيم مانند: شريعى، نميرى، هلالى و بلالى، و ديگر از ايشان، و بعد از او ما عادت خدا را نيك دانسته و مى‏دانيم و به او اعتماد مى‏كنيم و از وى يارى مى‏جوئيم و در همه امور، او براى ما كافى و نيكو كارگزار و پشتيبانى است.

الاحتجاج ، ج 2 ص 474 و 475
بحارالأنوار ، ج 51 ص 380 و 381

ابوسهل نوبختي -رضوان الله عليه- و مبارزه با حلاج کافر:

شیخ طوسی رضوان الله علیه در کتاب الغیبه چنین می فرمایند:

ذكر المذمومين الذين ادعوا البابية و السفارة كذبا و افتراء لعنهم الله
و منهم الحسين بن منصور الحلاج.

ذکر مذمومینی كه به دروغ ادعاى بابيت و سفارت كردند که خدا ایشان را لعنت کند
و از آن هاست حسين بن منصور حلاج‏.

سپس روایت می کند:

لما أراد الله تعالى أن يكشف أمر الحلاج و يظهر فضيحته و يخزيه وقع له أن أبا سهل إسماعيل بن علي النوبختي رض ممن تجوز عليه مخرقته و تتم عليه حيلته فوجه إليه يستدعيه و ظن أن أبا سهل كغيره من الضعفاء في هذا الأمر بفرط جهله و قدر أن يستجره إليه فيتمخرق به و يتسوف بانقياده على غيره فيستتب له ما قصد إليه من الحيلة و البهرجة على الضعفة لقدر أبي سهل في أنفس الناس و محله من العلم و الأدب أيضا عندهم و يقول له في مراسلته إياه. إني وكيل صاحب الزمان ع و بهذا أولا كان يستجر الجهال ثم يعلو منه إلى غيره و قد أمرت بمراسلتك و إظهار ما تريده من النصرة لك لتقوي نفسك و لا ترتاب بهذا الأمر. فأرسل إليه أبو سهل رضي الله عنه يقول له إني أسألك أمرا يسيرا يخف‏ مثله عليك في جنب ما ظهر على يديك من الدلائل و البراهين و هو أني رجل أحب الجواري و أصبو إليهن و لي منهن عدة أتحظاهن و الشيب يبعدني عنهن و يبغضني إليهن و أحتاج أن أخضبه في كل جمعة و أتحمل منه مشقة شديدة لأستر عنهن ذلك و إلا انكشف أمري عندهن فصار القرب بعدا و الوصال هجرا و أريد أن تغنيني عن الخضاب و تكفيني مؤنته و تجعل لحيتي سوداء فإني طوع يديك و صائر إليك و قائل بقولك و داع إلى مذهبك مع ما لي في ذلك من البصيرة و لك من المعونة.. فلما سمع ذلك الحلاج من قوله و جوابه علم أنه قد أخطأ في مراسلته و جهل في الخروج إليه بمذهبه و أمسك عنه و لم يرد إليه جوابا و لم يرسل إليه رسولا و صيره أبو سهل رضي الله عنه أحدوثة و ضحكة و يطنز به عند كل أحد و شهر أمره عند الصغير و الكبير و كان هذا الفعل سببا لكشف أمره و تنفير الجماعة عنه.

چون خداوند خواست اعمال «حلّاج» را آشكار سازد و او را رسوا و خوار گرداند، اين طور پيشامد كرد كه «حلّاج» خيال كرد ابو سهل بن اسماعيل بن على نوبختى رضى اللَّه عنه هم از كسانى است كه فريب دوز و كلك او را ميخورد و نيرنگ او در وى مؤثر واقع مى‏شود؛ لذا فرستاد نزد وى و او را به اطاعت خود دعوت نمود. او با كمال نادانى چنين پنداشته بود كه ابو سهل هم در اين خصوص مانند ساير افراد ضعيف الايمان است، و فريفته وى مى‏شود، از اين رو پيوسته او را بسوى خود دعوت ميكرد و به آرامى نيرنگهاى خود را براى جلب وى به رخ او ميكشيد، زيرا موقعيت علم و ادب ابو سهل در ميان مردم مشهور بود. حلاج در نامه‏هاى خود به ابو سهل مينوشت: من وكيل صاحب الزمان عليه السّلام هستم. او نخست با اين مطلب ميخواست ابو سهل را بسوى خود بكشاند، سپس ادعاى خود را بالا برد و نوشت كه: من مأمورم بتو بنويسم كه هر گونه نصرت و يارى خواسته باشى برايت آشكار سازم تا دلت قوت گيرد و در نيابت من ترديد نكنى! ابو سهل هم به وى پيغام داد كه من در مقابل آن همه معجزات و كرامات كه (به ادعاى تو) از تو بظهور رسيده، فقط موضوع مختصرى را پيشنهاد كرده از تو ميخواهم! و آن اينست كه من مردى زن دوست هستم، و مايل به معاشرت با آنها ميباشم. چندين كنيز دارم كه پيرى مرا از نزديكى با ايشان دور كرده است و ناچارم هر جمعه محاسن خود را حنا بگيرم و متحمل رنج زياد شوم تا موهاى سفيدم را بپوشانم و گر نه كنيزان خواهند دانست كه من پير شده‏ام و به من رغبت نشان نخواهند داد و نزديكى ما به دورى ميگرايد و وصال به جدائى ميكشد. از اين رو از تو ميخواهم كارى كنى كه مرا از حنا بستن بى‏نياز نمائى و زحمت آن را از من برطرف سازى و موى ريشم را سياه گردانى. اگر چنين كنى هر چه بگوئى‏ اطاعت ميكنم و گفته تو را ميپذيرم و به طريقه تو ميگروم. زيرا كه اين معنى موجب بصيرت من مى‏شود و از كمك به تو دريغ نخواهم داشت! چون حلاج سخن او را شنيد و نتيجه دسيسه‏ها و جواب خود را بدين گونه شنيد دانست در نامه‏هاى خود كه پر از ادعا و اظهار كرامات و معجزات بوده، خطا كرده و طريقه خود را به نادانى به رخ او كشيده است. بدين لحاظ خوددارى كرد و جواب ابو سهل را نداد و ديگر كسى نزد وى نفرستاد. ابو سهل هم اين ماجرا را اتفاقى خوش و باعث تفريح و خنده قرار داده بود و نزد همه كس بازگو ميكرد، و حلاج را ريشخند مينمود. بدين گونه نزد بزرگ و كوچك شهرت يافت و همين باعث شد كه كار حلاج برملا گردد، و مردم از دور وى پراكنده شوند.

روایت دیگری نیز در این خصوص وجود دارد که شخصیت حلاج را بیشتر نمایان می کند:
علي بن بابويه و مبارزه با حلاج کافر:

عن أبي عبد الله الحسين بن علي بن الحسين بن موسى بن بابويه أن ابن الحلاج صار إلى قم و كاتب قرابة أبي الحسن يستدعيه و يستدعي أبا الحسن أيضا و يقول أنا رسول الإمام و وكيله قال فلما وقعت المكاتبة في يد أبي رضي الله عنه خرقها و قال لموصلها إليه ما أفرغك للجهالات فقال له الرجل و أظن أنه قال إنه ابن عمته أو ابن عمه فإن الرجل قد استدعانا فلم خرقت مكاتبته و ضحكوا منه و هزءوا به ثم نهض إلى دكانه و معه جماعة من أصحابه و غلمانه. قال فلما دخل إلى الدار التي كان فيها دكانه نهض له من كان هناك جالسا غير رجل رآه جالسا في الموضع فلم ينهض له و لم يعرفه أبي فلما جلس و أخرج حسابه و دواته كما يكون التجار أقبل على بعض من كان حاضرا فسأله عنه فأخبره فسمعه الرجل يسأل عنه فأقبل عليه و قال له تسأل عني و أنا حاضر فقال له أبي أكبرتك أيها الرجل و أعظمت قدرك أن أسألك فقال له تخرق رقعتي و أنا أشاهدك تخرقها فقال له أبي فأنت الرجل إذا.. ثم قال يا غلام برجله و بقفاه فخرج من الدار العدو لله و لرسوله ثم قال له أ تدعي المعجزات عليك لعنة الله أو كما قال فأخرج بقفاه فما رأيناه بعدها بقم.

حسین بن علی بن بابویه(برادر شیخ صدوق)می گوید که پسر حلاج بقم آمد و نامه‏اى به خويشان ابو الحسن نوشت و آنها و ابو الحسن را بسوى خود دعوت نمود و ميگفت: من فرستاده امام زمان و وكيل او هستم. چون نامه او بدست پدرم (على بن بابويه) رسيد، آن را پاره كرد و به آورنده نامه فرمود: چه چيز تو را به نادانى واداشته است؟ آورنده نامه- كه گمان ميكنم، گفت: پسر عمه يا پسر عموى حلاج هستم- به پدرم گفت: حلاج نامه‏اى بما نوشته و ما را دعوت كرده است، چرا نامه او را پاره كردى؟ حضار به وى خنديدند و او را مسخره كردند. سپس پدرم برخاست و در حالى كه جماعتى از اصحابش و غلامانش همراه او بودند، به حجره تجارت خود رفت. موقعى كه به در خانه‏اى رسيد كه حجره‏اش در آنجا واقع بود، كسانى كه آن جا نشسته بودند، به احترامش برخاستند، فقط يكنفر كه پدرم او را نميشناخت از جا برنخاست. موقعى كه پدرم در حجره نشست و دفتر حساب و قلم و دوات خود را چنان كه معمول تجار است درآورد، رو كرد بجانب شخصى كه‏ حاضر بود و پرسيد: اين مرد ناشناس كيست؟ آن شخص هم جواب پدرم را گفت. مرد ناشناس كه شنيد از هويت وى سؤال ميكند، برخاست و نزد پدرم آمد و گفت با اينكه من حاضر هستم احوال مرا از ديگرى ميپرسى؟ پدرم فرمود: اى مرد! احترام تو را نگاه داشتم و تو را بزرگ شمردم و از خودت نپرسيدم. گفت: وقتى تو نامه مرا پاره ميكردى من ميديدم. پدرم فرمود: تو پسر حلاج هستى؟ خدا ترا لعنت كند، ادعاى اظهار معجزه ميكنى؟ سپس پدرم به غلام خود گفت: پاها و گردن او را بگير و از خانه بيرون كن! و از آن روز ديگر او را در قم نديديم.

الغيبة للطوسي ، ص 401-403
بحارالأنوار ، ج 51 ص 369-371

نائب خاص امام زمان(عج)حلاج را لعنت می کند:
شیخ طوسی در الغیبة روایتی را آورده است که در قسمتی از آن مرحوم حسین بن روح سلام الله علیه، از نواب خاص امام زمان صلوات الله علیه، حلاج را صراحتا لعنت می کند. در قسمتی از آن روایت که مرحوم حسین بن روح با ام کلثوم، دختر نائب دوم امام زمان علیه السلام درباره شلمغانی ملعون صحبت می کند چنین آمده است:

فهذا كفر بالله تعالى وإلحاد، قد أحكمه هذا الرجل الملعون في قلوب هؤلاء القوم ليجعله طريقا إلى أن يقول لهم بأن الله تعالى اتحدّ به وحلّ فيه! كما يقول النصارى في المسيح عليه السلام، ويعدو إلى قول الحلاج لعنه الله.
الغيبة للطوسي ، ص 405
وقتی نائب خاص امام زمان علیه السلام، شخصی که هرگز در دین خدا از جانب خود کلمه ای نمی گفت چنین بگوید و این ملعون را لعنت نماید، تکلیف حلاج و مدافعین حلاج روشن است!

نظر شیخ صدوق، شیخ مفید و شیخ طبرسی درباره حلاج ملعون و اتباعش:
پیش از این متن توقیع شریف امام زمان علیه السلام و برخورد ابوسهل نوبختی و علی بن بابویه رضوان الله علیهما را ملاحظه کردید.
اکنون نظر سه تن از بزرگترین علما و مفاخر جهان تشیع، مرحوم شیخ مفید و مرحوم شیخ صدوق و مرحوم شیخ طبرسی را درباره حلاج که لعنت خدا بر او باد می بینیم:

نظر شیخ صدوق:

و علامة الحلاجية من الغلاة دعوى التجلّي بالعبادة مع تديّنهم بترك الصلاة و جميع الفرائض، و دعوى المعرفة بأسماء اللّه العظمى، و دعوى اتباع الجنّ لهم، و أنّ الولي إذا خلص و عرف مذهبهم فهو عندهم أفضل من الأنبياء- عليهم السّلام-.

و من علاماتهم أيضا دعوى علم الكيمياء و لا يعلمون منه إلّا الدغل و تنفيق الشبه و الرصاص على المسلمين.
و علامت حلاجيه از غاليان ادعاء انزوا بشغل عبادت است با وجود تدين آنها بترك نماز و سائر فريضها و ادعاء معرفت اسمهاى اعظم الهى و ادعاء انطباع حقتعالى يعنى تجلى ذات او براى ايشان و آنكه ولى چون خلوص يابد و بمذهب آنها عارف شود افضل از انبياء است نزد آنها.
و ايضا از جمله علامتهاشان ادعاء علم كيميا است با وجود آنكه هيچ از آن را نميدانند سواى دغل و فساد و رواج دادن شبه و قلعى بر مسلمانان.

اعتقادات الإمامية ، ص 102 ، باب الاعتقاد في نفي الغلو و التفويض

نظر شیخ مفید:

و الحلاجية ضرب من أصحاب التصوف و هم أصحاب الإباحة و القول بالحلول و لم يكن الحلاج يتخصص بإظهار التشيع و إن كان ظاهر أمره التصوف و هم قوم ملحدة و زنادقة يموهون بمظاهرة كل فرقة بدينهم و يدعون للحلاج الأباطيل و يجرون في ذلك مجرى المجوس في دعواهم لزرادشت‏ المعجزات و مجرى النصارى في دعواهم لرهبانهم الآيات و البينات و المجوس و النصارى أقرب إلى العمل بالعبادات منهم و هم أبعد من الشرائع و العمل بها من النصارى و المجوس.

اما حلّاجى‏ها گروهى از صوفيان هستند كه همه چيز را حلال ميدانند و قائل بحلول ميباشند حلّاج در ميان آنها فقط مدعى تشيع بوده گر چه ظاهر كارش همان متصوفه است اينها مردمانى ملحد و زنديق‏اند كه مدعى هستند اعتقاد ما از تمام اديان بهتر است و براى حلاج ادعاهاى باطلى را معتقدند ايشان شبيه مجوسان هستند كه براى زردشت مدعى معجزه‏اند و مانند نصرانيان كه براى رهبان و كشيشان خود ادعاى معجزات و بينات مى‏نمايند ضمنا مجوسان و نصرانيان بعبادت و اعمال عبادى از آنها معتقدترند و ايشان از مجوس و نصارى نیز از شرایع و عمل به آنها دورترند.

تصحيح‏الاعتقاد ، ص 135 ، فصل في الغلو و التفويض

جالب این است که کفر حلاج و خطر اعتقادات او آنقدر زیاد بود که مرحوم شیخ مفید در رد عقائد باطل او کتابی نیز نوشته است:

محمد بن محمد بن النعمان. له كتب‏: ... كتاب الرد على أصحاب الحلاج‏.
رجال‏النجاشي ، ص 401 ، رقم 1067

نظر شیخ طبرسی:
مرحوم شیخ طبرسی نیز حلاج را لعنت کرده است. او در الاحتجاج قبل از نقل متن توقیع شریف حضرت صاحب الزمان علیه السلام چنین می فرماید:

من جملة الغلاة أحمد بن هلال الكرخي و قد كان من قبل في عدد أصحاب أبي محمد ع ثم تغير عما كان عليه و أنكر بابية أبي جعفر محمد بن عثمان فخرج التوقيع يلعنه من قبل صاحب الأمر و الزمان و بالبراءة منه في جملة من لعن و تبرأ منه و كذا كان أبو طاهر محمد بن علي بن بلال و الحسين بن منصور الحلاج و محمد بن علي الشلمغاني المعروف بابن أبي العزاقري لعنهم الله فخرج التوقيع بلعنهم و البراءة منهم جميعا.

از افراد غالى يكى: احمد بن هلال كرخى است، او قبلًا از جمله أصحاب امام هادى عليه السّلام بود، سپس از عقيده‏اش تغيير يافته و منكر نيابت أبو جعفر محمّد بن عثمان شد، در پى اين حركت توقيعى از صاحب الأمر مبتنى بر لعن و برائت او در ميان افراد ديگرى كه لعن شده بودند؛ صادر شد. و همچنين بود أبو طاهر محمّد بن علىّ بن بلال، و حسين بن منصور حلّاج، و محمّد بن- على شلمغانى معروف به ابن ابى العزاقر- لعنهم اللَّه-، براى تمام اينان توقيعى بر لعن و برائت از همه آنان صادر شد.
الاحتجاج ، ج 2 ص 475

و اما سخن پایانی بنده

امام رضا (ع) فرمودند:

اي پسر ابي محمود هنگامي که مردم به چپ و راست رفتند تو ملازم طريقت و راه ما شو زيرا کسي که ملازم ما شود ما ملازم او ميشويم و کسي که از ما جدا شود ما از او جدا ميشويم.

والسلام علی النبی و اله

**عبدالله**;92337 نوشت:
متن توقیع شریف حضرت امام زمان عجل الله فرجه الشریف را در اعلام برائت از شلمغانی و برخی دیگر و لعن ایشان-که شامل حلاج نیز می شود- اینجا می آوریم. داستان شلمغانی که از عرفای زمان خود بوده است بسیار شنیدنی است که در فرصتی دیگر آن را نیز جهت آشنایی دوستان عزیز با این شخصیت ذکر می کنیم.

توقیع شریف حضرت بقية الله الأعظم به جناب حسین بن روح نائب خاص آن حضرت:

عرف أطال الله بقاك و عرفك الله الخير كله و ختم به عملك من تثق بدينه و تسكن إلى نيته من إخواننا أدام الله سعادتهم بأن محمد بن علي المعروف بالشلمغاني عجل الله له النقمة و لا أمهله قد ارتد عن الإسلام و فارقه و ألحد في دين الله و ادعى ما كفر معه بالخالق جل و تعالى و افترى كذبا و زورا و قال بهتانا و إثما عظيما كذب العادلون بالله و ضلوا ضلالا بعيدا و خسروا خسرانا مبينا و إنا برئنا إلى الله تعالى و إلى رسوله صلوات الله عليه و سلامه و رحمته و بركاته منه و لعناه عليه لعائن الله تترى في الظاهر منا و الباطن و السر و الجهر و في كل وقت و على كل حال و على كل من شايعه و بلغه هذا القول منا فأقام على تولاه بعده أعلمهم تولاك الله أننا في التوقي و المحاذرة منه على مثل ما كنا عليه ممن تقدمه من نظرائه من السريعي و النميري و الهلالي و البلالي و غيرهم و عادة الله جل ثناؤه مع ذلك قبله و بعده عندنا جميلة و به نثق و إياه نستعين و هو حسبنا في كل أمورنا و نعم الوكيل.

خداوند عمر تو را طولانى گرداند و همه خوبيها را بتو بشناساند، و سرانجام تو را به نيكى كامل گرداند و سعادت تو را پيوسته كند به كسانى كه به ديانت آنان اطمينان دارى اعلام كن كه محمّد بن علىّ معروف به شلمغانى خداوند در عذاب وى تعجيل نموده و ديگر مهلت به او نمى‏دهد، چه او از دين اسلام برگشته و از آن جدا شده و ملحد گرديده و چيزهايى ادّعا كرد كه موجب كفر به خالق متعال شد، و بخدا دروغ و بهتان بست و گناه بزرگى نمود، آنان كه از خداوند برگشتند سخت گمراه و از رحمت خدا دور شده‏اند و زيانى بس آشكار بردند. ما از طرف خدا و رسول صلوات و سلام و رحمت و بركات خدا بر او باد از او بيزارى جسته‏ و او را لعنت مى‏كنيم، در ظاهر و باطن و پنهان و آشكار و در هر وقت و هر حال و لعنت خدا بر كسى كه از وى پيروى و تبعيّت كند و بعد از صدور اين توقيع ما، باز در دوستى او ثابت بماند، و مردم را از اين موضع مطّلع گردان- خدا شما را دوست بدارد-: ما در پرهيز و حذر از او همان رفتار را داريم كه با افراد همانند گذشته او داشتيم مانند: شريعى، نميرى، هلالى و بلالى، و ديگر از ايشان، و بعد از او ما عادت خدا را نيك دانسته و مى‏دانيم و به او اعتماد مى‏كنيم و از وى يارى مى‏جوئيم و در همه امور، او براى ما كافى و نيكو كارگزار و پشتيبانى است.

الاحتجاج ، ج 2 ص 474 و 475
بحارالأنوار ، ج 51 ص 380 و 381


باسمه تعالی
با سلام:
برای روشن تر شدن مدلول دایره توقیع در باره حلاج به شرح کو تاهی از افرادی که نامشان در توقیع آمده است می پردازیم . درباره شلمغانی روایت به خوبی گویا است و از توضیح ان خودداری و به سرگذشت دیگران اشاره می کنیم.
حسن شریعی:وی از یاران امامان دهم و یازدهم بود که پس از شهادت حضرت امام حسن عسگری علیه السلام و غیبت امام عصر علیه السلام ادعای نیابت آن حضرت را کرد.

محمد بن نصیر نمیری :او نیز از یاران امام یازدهم بود و پس از غیبت حضرت حجت علیه السلام مدعی نیابت شد و به حضرت امام هادی و امام عسگری علیهم السلام نسبت ربوبیت داد و خود را فرستاده و پیامبر از سوی امام هادی علیه السلام دانست
فرقه نصیریه به وی منتسب می شود گفتنی است علاوه بر توقیع مزبور نائب دوم امام علیه السلام محمد بن عثمان نیز وی را لعن کرد.


محمدبن علی بن بلال :وی نخست از یاران امام عسگری علیه السلام و مورد وثوق ایشان بود(1
اما در زمان غیبت صغری ادعای نیابت کرده ،نیابت محمدبن عثمان را منکر شد و اموالی را که نزد خود داشت به وی نداد با آنکه محمد بن عثمان با وساطت ،او را به ملاقات امام برد و امام آشکارا از او خواست مال را به محمدبن عثمان بدهد باز از این کار امتناع ورزید و سرانجام در توقیع یاد شده مورد لعن حضرت قرار گرفت.
پی نوشت:
1- علامه حلی الخلاصة ج 1 ص143 و 151

احمد بن هلال عبر تائی:او از یاران امام هادی و امام عسگری علیهم السلام بود اما بعدها دچار انحراف شد و حضرت او را نکوهش و تخطئه کرد و درباره وی فرمود:از این صوفی ریاکار دوری کنید همچنین غیر از توقیع بالا حضرت حجت علیه السلام درباره او پس از مرگش نامه دیگری صادر کرد.آنگونه که کشی نقل میکند(1

54 بار حج گزارده بود که 20 بار آن را پیاده رفته بود و از راویان امامیه در عراق به شمار می رفت وی چنان مورد اعتماد راویان شیعه در عراق بود که وقتی نامه امام علیه السلام برای آنها خوانده شد که فرموده بود از این صوفی ریاکار بپرهیزید آنها باور نکردند و بر قاسم بن علا که این توقیع را برای آنها نقل کرده بود فشار آوردند که در این امر تجدید نظر کند سپس از حضرت حجت علیه السلام توقیع دیگری با این مضمون رسید

قد کان امرنا نَفَذَ الیکَ فی المتصنع ابن هلال لا رحمة الله.........

فرمان ما درباره متصنع (ریاکار) ابن هلال که خدا رحمتش نکند به تو رسید و از آن دانستی که وی که خدا گناهانش را نیامرزد و خطاهایش را نبخشد بدون اجازه و رضایت ما در کار ما دخالت کرد تا به نظر خودش عمل کند و گناهانش را بدین ترتیب بپوشاند و فرمان ما را درباره خودش آن گونه که خود می خواست اجرا کند خداوند وی را به آتش جهنم وارد کند ما در مورد کار وی صبر در پیش گرفتیم تا آنکه خداوند عمر او را با دعای ما کوتاه کرد ما قبل از این در زمان حیات وی که خدا رحمتش نکند برخی از دوستانمان را از کار وی آگاه کردیم و به آنها دستور دادیم که دوستان خاص مان را از آن باخبر سازند
ما از ابن هلال که خدا رحمتش نکند و و از هرکه از وی بیزاری نجوید به خدا تبری می جوییم و از آنچه که درباره کار این فاجر به تو گفتم ،اسحاقی را که خدا وی و خانواده اش را به سلامت دارد ونیز کسانی را که از تو درباره وی می پرسند اعم از اهالی بلد و خارج از آن و آنهایی که لازم است خبردار شوند آگاه کن

پی نوشت:
1- کشی همان ص 535

در این توقیع از وی با عنوان صوفی ریاکار یاد شده است این امر نشان می دهد که وی فرد نادرست و فریب کاری بوده در کارهای مربوط به حضرت خود سرانه و بدون اجازه و رضایت ایشان دخالت می کرده و توبیخ آن بزرگوار هم به همین جهت بوده است شاید گمان شود که وی چون صوفی بوده دچار این اعمال ناشایست می شده و امام نیز از او به صوفی متصنع یاد و او را نکوهش کرده است

اما دقت در محتوای نامه روشن می سازد این فرض که وی به دلیل داشتن عنوان صوفی نکوهش شده است چندان موجه نمی نماید زیرا پیش از انحراف به علت اعمال زاهدانه وی این عنوان را به او داده اند و تا زمانی که از حد خود پا فراتر نگذاشته بود مورد اعتماد امام و شیعیان بوده است ولی همین که از حد خود تجاوز کرد و به دست اندازی در کارهای نیابت پرداخته حضرت او را از خود رانده و به مردم معرفی کرده است

برای تایید این مدعا باید خاطر نشان ساخت که در بین راویان امامی افراد زیادی به صوفی بودن شهرت داشته و با این عنوان نیز شناخته می شدند(1

بدون آنکه این عنوان برای آنها قدحی به شمار آید و از وجاهت آنها نزد شیعه و امامان علیهم السلام بکاهد پس این تصور که امام به دلیل صوفی بودن عبر تائی وی را نکوهش کرده است موجه به نظر نمی رسد


پی نوشت:
1- ر.ک علی امین نژاد عرفان و تصوف در گستره روایات ،معارف عقلی شماره 8 ص 33-38

عطار نیشابوری و حلاج

شیخ محمد فریدالدین عطار نیشابوری در کتاب تذکرةالاولیاء خود درباره حسین منصور حلاج چنین نوشته‌است: «آن قتیل الله فی سبیل الله، آن شیر بیشه تحقیق، آن شجاع صفدر صدیق، آن غرقه دریای مواج، حسین منصور حلاج رحمةالله علیه، کار او کاری عجب بود، واقعاً غرایب که خاص او را بود که هم در غایت سوز و اشتیاق بود و در شدت لهب و فراق مست و بی قرار. شوریده روزگار بود وعاشق صادق و پاک باز وجد و جهدی عظیم داشت، و ریاضتی و کرامتی عجب. علی همت و رفیع و رفیع قدر بود و او را تصانیف بسیار است به الفاظی مشکل در حقایق و اسرار و معانی محبت کامل. فصاحت و بلاغتی داشت که کس نداشت. و دقت نظری و فراستی داشت که کس را نبود. و اغلب مشایخ کبار در کار او ابا کردند و گفتند او را در تصوف قدمی نیست، مگر عبدالله خفیف و شبلی و ابوالقاسم قشیری و جمله مأخران الا ماشاءالله که او را قبول کردند. و ابو سعید بن ابواخیر قدس الله روحه العزیز و شیخ ابوالقاسم گرگانی و شیخ ابوعلی فارمدی و امام یوسف همدانی رحمةالله علیهم اجمعین در کار او سیری داشته‌اند و بعضی در کار او متوقف اند. چنانکه استاد ابوالقاسم قشیری گفت در حق او که: اگر مقبول بود به رد خلق مردود نگردد، و اگر مردود بود به قبول خلق مقبول نشود. و باز بعضی او را به سحر نسبت کردند و بعضی اصحاب ظاهر به کفر منسوب گردانیدند. و بعضی گویند از اصحاب حلول بود. و بعضی گویند تولی به اتحاد داشت. اما هر که بوی توحید به وی رسیده باشد هرگز او را خیال حلول و اتحاد نتواند افتاد، و هر که این سخن گوید سرش از توحید خبر ندارد... اما جماعتی بوده‌اند از زنادقه در بغداد چه در خیال حلول و چه در غلط اتحاد که خود را "حلاجی" گفته‌اند و نسبت بدو کرده‌اند و سخن او فهم ناکرده بدان کشتن و سوختن به تقلید محض فخر کرده‌اند. چنانکه دو تن را در بلخ همین واقعه افتاد که حسین را. اما تقلید در این واقعه شرط نیست، مرا عجب آمد از کسی که روا دارد که از درختی اناالله برآید و درخت در میان نه، چرا روا نباشد که از حسین اناالحق برآید و حسین در میان نه.... بعضی گویند حسین منصور حلاج دیگرست و حسین منصور ملحدی دیگرست و استاد محمد زکریا و رفیق ابو سعید قرمطی بود و آن حسین ساحر بوده‌است. اما حسین منصور از بیضاء فارس بود و در واسط پرورده شد. و ابو عبدالله خفیف گفته‌است که حسین منصور عالمی ربانی است. و شبلی گفته‌است که من و حلاج یک چیزیم، اما مرا به دیوانگی نسبت کردند خلاص یافتم، و حسین را عقل او هلاک کرد. اگر او مطعون بودی این دو بزرگ در حق او این نگفتندی. اما ما را دو گواه تمام است و پیوسته در ریاضت و عبادت بود و در بیان معرفت و توحید و درزی اهل صلاح و در شرع و سنت بود که این سخن ازو پیدا شد. اما بعضی مشایخ او را مهجور کردند، نه از جهت مذهب و دین بود، بلکه از آن بود که ناخشنودی مشایخ از سرمستی او این بار آورد.» سپس داستان بر دار شدن او را چنین بیان داشته‌است:

نقلست که در زندان سیصد کس بودند، چون شب درآمد گفت: ای زندانیان شما را خلاص دهم! گفتند چرا خود را نمی‌دهی؟! گفت: ما در بند خداوندیم و پاس سلامت می‌داریم. اگر خواهیم بیک اشارت همه بندها بگشائیم. پس به انگشت اشارت کرد، همه بندها از هم فرو ریخت ایشان گفتند اکنون کجا رویم که در زندان بسته‌است. اشارتی کرد رخنها پدید آمد. گفت: اکنون سر خویش گیرید. گفتند تو نمی‌آئی؟ گفت: ما را با او سری است که جز بر سر دار نمی‌توان گفت. دیگر روز گفتند زندانیان کجا رفتند؟ گفت: آزاد کردیم. گفتند تو چرا نرفتی؟! گفت: حق را با من عتابی است نرفتم. این خبر به خلیفه رسید؛ گفت: فتنه خواهد ساخت، او را بکشید.

پس حسین را ببردند تا بر دار کنند. صد هزار آدمی گرد آمدند. او چشم گرد می‌آورد و می‌گفت: حق، حق، اناالحق.... نقلست که درویشی در آن میان از او پرسید که عشق چیست؟ گفت: امروز بینی و فردا بینی و پس فردا بینی. آن روزش بکشتند و دیگر روزش بسوختند و سوم روزش بباد بردادند، یعنی عشق اینست. خادم او در آن حال وصیتی خواست. گفت: نفس را بچیزی مشغول دار که کردنی بود و اگر نه او ترا بچیزی مشغول دارد که ناکردنی بود که در این حال با خود بودن کار اولیاست. پس در راه که می‌رفت می‌خرامید. دست اندازان و عیاروار می‌رفت با سیزده بندگران، گفتند: این خرامیدن چیست؟ گفت: زیرا که بنحرگاه (محل کشتار) می‌روم. چون به زیر دارش بردند بباب الطاق قبله برزد و پای بر نردبان نهاد؛ گفتند: حال چیست؟ گفت: معراج مردان سردار است. پس میزری در میان داشت و طیلسانی بر دوش، دست برآورد و روی به قبله مناجات کرد و گفت آنچه او داند کس نداند. پس بر سر دار شد.

پس هر کسی سنگی می‌انداخت، شبلی موافقت را گلی انداخت، حسین منصور آهی کرد، گفتند: از این همه سنگ هیچ آه نکردی از گلی آه کردن چه معنی است؟ گفت: از آنکه آنها نمی‌دانند، معذوراند ازو سختم می‌آید که او می‌داند که نمی‌باید انداخت. پس دستش جدا کردند، خنده بزد. گفتند: خنده چیست؟ گفت: دست از آدمی بسته باز کردن آسان است. مرد آنست که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در می‌کشد قطع کند. پس پاهایش ببریدند، تبسمی کرد، گفت: بدین پای خاکی می‌کردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند، اگر توانید آن قدم را ببرید! پس دو دست بریده خون آلود بر روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد؛ گفتند: این چرا کردی؟ گفت: خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد، شما پندارید که زردی من از ترس است، خون در روی در مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه مردان خون ایشان است. گفتند: اگر روی را بخون سرخ کردی ساعد باری چرا آلودی؟ گفت: وضو می‌سازم. گفتند: چه وضو؟ گفت: در عشق دو رکعت است که وضوء آن درست نیاید الا بخون. پس چشمهایش را برکندند قیامتی از خلق برآمد. بعضی می‌گریستند و بعضی سنگ می‌انداختند. پس خواستند که زبانش ببرند، گفت: چندان صبر کنید که سخنی بگویم. روی سوی آسمان کرد و گفت: الهی بدین رنج که برای تو بر من می‌برند محرومشان مگردان و از این دولتشان بی نصیب مکن. الحمد الله که دست و پای من بریدند در راه تو و اگر سر از تن باز کنند در مشاهده جلال تو بر سر دار می‌کنند. پس گوش و بینی ببریدند و سنگ و روان کردند. عجوزه‌ای با کوزه در دست می‌آمد. چون حسین را دید گفت: زنید، و محکم زنید تا این حلاجک رعنا را با سخن خدای چکار. آخر سخن حسین این بود که گفت: حب الواحد افراد الواحد. پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش ببریدند و در میان سربریدن تبسمی کرد و جان بداد و مردمان خروش کردند و حسین گوی قضا به پایان میدان رضا برد .

مولوی

گـفـت مـعـشـوقـی بـه عـاشق ز امتحان --- در صـبـوحـی کـای فـلـان ابـن الـفلان
مــر مــرا تـو دوسـت‌تـر داری عـجـب --- یـا کـه خـود را راسـت گو یا ذا الکرب
گــفــت مــن در تــو چـنـان فـانـی شـدم --- کــه پــرم از تــتــو ز ســاران تــا قــدم
بـر مـن از هـسـتـی مـن جـز نـام نیست --- در وجـودم جـز تو ای خوش‌کام نیست
زان سـبـب فـانـی شـدم مـن ایـن چـنـین --- هــم‌چـو سـرکـه در تـو بـحـر انـگـبـیـن
هـم‌چـو سـنـگـی کـو شـود کل لعل ناب --- پـــر شـــود او از صـــفـــات آفـــتـــاب
وصــف آن ســنــگــی نــمــانــد انـدرو --- پر شود از وصف خور او پشت و رو
بـعـد از آن گـر دوسـت دارد خویش را --- دوســــتـــی خـــور بـــود آن ای فـــتـــا
ور کـه خـود را دوسـت دارد ای بـجان --- دوســتــی خــویــش بــاشــد بــی‌گــمـان
خـواه خـود را دوسـت دارد لـعـل نـاب --- خـــواه تـــا او دوســـت دارد آفـــتـــاب
انـدریـن دو دوسـتـی خـود فـرق نـیست --- هـر دو جـانـب جز ضیای شرق نیست
تــا نــشـد او لـعـل خـود را دشـمـنـسـت --- زانـک یـک مـن نـیست آنجا دو منست
زانـک ظـلـمـانـیست سنگ و روزکور --- هــسـت ظـلـمـانـی حـقـیـقـت ضـد نـور
خـویـشـتـن را دوسـت دارد کـافـرسـت --- زانــک او مــنــاع شــمــس اکــبـرسـت
پــس نــشــایــد کـه بـگـویـد سـنـگ انـا --- او هــمــه تــاریــکــیــســت و در فــنــا
[="red"]گـفـت فـرعـونـی انـا الـحق گشت پست --- گـفـت مـنـصـوری انـاالـحـق و بـرست[/]
آن انـــا را لـــعـــنـــة الــلــه در عــقــب --- ویــن انــا را رحــمــةالــلــه ای مــحـب
زانـک او سـنـگ سـیـه بـد ایـن عـقـیق --- آن عــدوی نــور بــود و ایــن عــشـیـق
ایــن انــا هـو بـود در سـر ای فـضـول --- ز اتـــحـــاد نـــور نــه از رای حــلــول
جــهــد کــن تـا سـنـگـیـت کـمـتـر شـود --- تــا بــه لــعــلــی سـنـگ تـو انـور شـود
صــبــر کــن انــدر جــهــاد و در عــنـا --- دم بـــه دم مــی‌بــیــن بــقــا انــدر فــنــا
وصـف سـنـگـی هـر زمان کم می‌شود --- وصـف لـعـلـی در تـو مـحـکـم می‌شود
وصــف هـسـتـی مـی‌رود از پـیـکـرت --- وصــف مــسـتـی مـی‌فـزایـد در سـرت
ســمــع شــو یـکـبـارگـی تـو گـوش‌وار --- تــا ز حــلــقــهٔ لــعــل یــابـی گـوشـوار
هـم‌چـو چـه کـن خـاک می‌کن گر کسی --- زیــن تــن خــاکــی کــه در آبـی رسـی
گـــر رســد جــذبــهٔ خــدا آب مــعــیــن --- چـــاه نــاکــنــده بــجــوشــد از زمــیــن
کــار مــی‌کــن تــو بــگـوش آن مـبـاش --- انــدک انــدک خـاک چـه را مـی‌تـراش
هـر کـه رنـجـی دیـد گـنـجـی شـد پـدیـد --- هــر کــه جــدی کــرد در جـدی رسـیـد
گـفـت پـیـغـمـبـر رکـوعـسـت و سـجود --- بــر در حــق کــوفــتــن حــلـقـهٔ وجـود
حـــلــقــهٔ آن در هــر آنــکــو مــی‌زنــد --- بــهــر او دولــت ســری بــیــرون کـنـد

حافظ غزل شمارهٔ ۱۴۳
ســال‌هــا دل طــلــب جـام جـم از مـا مـی‌کـرد _____ وان چـه خـود داشـت ز بـیـگـانـه تمنا می‌کرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است _____ طــلــب از گــمــشــدگــان لــب دریـا مـی‌کـرد
مــشـکـل خـویـش بـر پـیـر مـغـان بـردم دوش _____ کــو بــه تــایــیــد نــظــر حـل مـعـمـا مـی‌کـرد
دیــدمـش خـرم و خـنـدان قـدح بـاده بـه دسـت _____ و انــدر آن آیـنـه صـد گـونـه تـمـاشـا مـی‌کـرد
گـفـتـم ایـن جـام جهان بین به تو کی داد حکیم _____ گــفـت آن روز کـه ایـن گـنـبـد مـیـنـا مـی‌کـرد
بــی دلــی در هــمــه احــوال خــدا بــا او بـود _____ او نــمــی‌دیــدش و از دور خــدا را مــی‌کــرد
ایـن هـمـه شـعـبـده خـویـش که می‌کرد این جا _____ســامـری پـیـش عـصـا و یـد بـیـضـا مـی‌کـرد
گــفــت آن یــار کــز او گـشـت سـر دار بـلـنـد _____ جـرمـش ایـن بـود کـه اسـرار هـویـدا مـی‌کرد
فــیــض روح الــقــدس ار بــاز مــدد فـرمـایـد _____ دیـگـران هـم بـکـنـنـد آن چـه مـسـیـحا می‌کرد
گـفـتـمـش سـلـسـلـه زلـف بـتـان از پـی چیست _____ گــفــت حــافــظ گـلـه‌ای از دل شـیـدا مـی‌کـرد

همان طور که ملاحظه می فرماییددر توقیع حضرت ،از حلاج نام برده نشده و شمول توقیع درباره وی نمی تواند توجیه مقبولی داشته باشد از این رو با آن توقیع نمی توان به فساد عقیده وی حکم کرد

البته باید یادآور شد که این نوشتار درصدد تبرئه حلاج نیست و این کار را نیز در رسالت خود نمی داند بلکه تنها از بعد روایتی که برعهده این نوشتار است می توان گفت روایتی در سرزنش و تخطئه وی در منابع یافت نمی شود و توقیع را هم نمی توان بیانگر فساد اعتقادات وی شمرد
برای نشان دادن واقعیت درباره عقاید او باید شواهد دیگری جست و جو و در جای خود بدان پرداخت

ر.ک. معارف عقلی(عرفان اسلامی)

**عبدالله**;92337 نوشت:
متن توقیع شریف حضرت امام زمان عجل الله فرجه الشریف را در اعلام برائت از شلمغانی و برخی دیگر و لعن ایشان-که شامل حلاج نیز می شود- اینجا می آوریم. داستان شلمغانی که از عرفای زمان خود بوده است بسیار شنیدنی است که در فرصتی دیگر آن را نیز جهت آشنایی دوستان عزیز با این شخصیت ذکر می کنیم.

توقیع شریف حضرت بقية الله الأعظم به جناب حسین بن روح نائب خاص آن حضرت:

عرف أطال الله بقاك و عرفك الله الخير كله و ختم به عملك من تثق بدينه و تسكن إلى نيته من إخواننا أدام الله سعادتهم بأن محمد بن علي المعروف بالشلمغاني عجل الله له النقمة و لا أمهله قد ارتد عن الإسلام و فارقه و ألحد في دين الله و ادعى ما كفر معه بالخالق جل و تعالى و افترى كذبا و زورا و قال بهتانا و إثما عظيما كذب العادلون بالله و ضلوا ضلالا بعيدا و خسروا خسرانا مبينا و إنا برئنا إلى الله تعالى و إلى رسوله صلوات الله عليه و سلامه و رحمته و بركاته منه و لعناه عليه لعائن الله تترى في الظاهر منا و الباطن و السر و الجهر و في كل وقت و على كل حال و على كل من شايعه و بلغه هذا القول منا فأقام على تولاه بعده أعلمهم تولاك الله أننا في التوقي و المحاذرة منه على مثل ما كنا عليه ممن تقدمه من نظرائه من السريعي و النميري و الهلالي و البلالي و غيرهم و عادة الله جل ثناؤه مع ذلك قبله و بعده عندنا جميلة و به نثق و إياه نستعين و هو حسبنا في كل أمورنا و نعم الوكيل.

خداوند عمر تو را طولانى گرداند و همه خوبيها را بتو بشناساند، و سرانجام تو را به نيكى كامل گرداند و سعادت تو را پيوسته كند به كسانى كه به ديانت آنان اطمينان دارى اعلام كن كه محمّد بن علىّ معروف به شلمغانى خداوند در عذاب وى تعجيل نموده و ديگر مهلت به او نمى‏دهد، چه او از دين اسلام برگشته و از آن جدا شده و ملحد گرديده و چيزهايى ادّعا كرد كه موجب كفر به خالق متعال شد، و بخدا دروغ و بهتان بست و گناه بزرگى نمود، آنان كه از خداوند برگشتند سخت گمراه و از رحمت خدا دور شده‏اند و زيانى بس آشكار بردند. ما از طرف خدا و رسول صلوات و سلام و رحمت و بركات خدا بر او باد از او بيزارى جسته‏ و او را لعنت مى‏كنيم، در ظاهر و باطن و پنهان و آشكار و در هر وقت و هر حال و لعنت خدا بر كسى كه از وى پيروى و تبعيّت كند و بعد از صدور اين توقيع ما، باز در دوستى او ثابت بماند، و مردم را از اين موضع مطّلع گردان- خدا شما را دوست بدارد-: ما در پرهيز و حذر از او همان رفتار را داريم كه با افراد همانند گذشته او داشتيم مانند: شريعى، نميرى، هلالى و بلالى، و ديگر از ايشان، و بعد از او ما عادت خدا را نيك دانسته و مى‏دانيم و به او اعتماد مى‏كنيم و از وى يارى مى‏جوئيم و در همه امور، او براى ما كافى و نيكو كارگزار و پشتيبانى است.

الاحتجاج ، ج 2 ص 474 و 475
بحارالأنوار ، ج 51 ص 380 و 381


باسمه تعالی
با سلام:
همان گونه که در متن توقیع می بینیم در توقیع نام پنج نفر آمده است:

1- محمدبن علی ،معروف به شلمغانی ، 2- شریعی ،3- نمیری ،4-هلالی ،5- بلالی

اما غیر از ایشان نام فرد دیگری از جمله حلاج در توقیع نیامده و با تعبیر «و غیر هم»عطف شده است البته تا این اندازه درباره شمول روایت نسبت به کسی چیزی نمی توان گفت زیرا آن تعبیری عام است و تنها افرادی را دربرمی گیرد که به این پتج نفر شباهت داشته باشند

مهم ترین ویژگی این افراد ادعای نیابت امام علیه السلام است که در برخی از آنها از حد نیابت بالاتر رفته و ادعایی در حد پیامری و و ربوبیت مطرح شده است
حلاج از آن کسانی است که ادعاهایی از این دست به او نسبت داده شده است و به طور طبیعی از همان ابتدا تعبیر«وغیرهم » او را در برمی گیرد و برداشت ناقلان توقیع یادشده (1) نیز همین بوده است

افزون بر این با حالات و اوضاعی که از حلاج چه در زمان خودش و چه پس از آن نقل شده است این برداشت بسیار به جا می نماید

پی نوشت:
طوسی الغیبة ص400،طبرسی الاحتجاج ج2 ص474

سوال جدی و مهم درباره توقیع این است که چرا در توقیع از حلاج آشکارا نام برده نشده است تا شمول آن نسبت به وی با تردید همراه نشود ؟

آیا بدعت های حلاج به اندازه بدعت های شلمغانی ،هلالی ،بلالی ،و دیگر نام بردگان در توقیع مهم نبوده است که از آنها به صراحت نام برده شده ولی از حلاج نامی نیامده ؟


یا آنکه چون با مردن حلاج (1) خطر وی دیگر منتفی شده بود و یادآوری او به زنده شدن دوباره بدعت های وی کمک می کرد

ولی کسانی که در توقیع از آنها نام برده شده هنوز زنده بودند و خطر گمراه کردن مردم توسط آنان هنوز وجود داشت؟

و یا آنکه حلاج در واقع نزد حضرت حجت علیه السلام اهل بدعت نبوده و از وی نام برده نشده تا بر ادعای او مبنی بر موحد بودنش صحه گذاشته شده باشد؟این پرسش ها احتمالاتی اند که نیاز به بررسی دارند

پی نوشت:
1- صدور توقیع در ذی الحجه سال 312ه بوده است:ر. ک. طوسی الغیبة ص409 وحلاج قبل از آن در سال 309 ه مرده بود

درباره احتمال اول (بی اهمیتی جریان مربوط به حلاج)باید گفت:

آنچه تا کنون به منزله بدعت از وی نقل شده بر فرض صحت آن بسیار بزرگتر و هولناک تر از جریان های مشابه خود همانند جریان های مربوط به شلمغانی و دیگر نام بردگان در توقیع است


جریان حلاج هم در زمان خود و هم پس از آن جهان اسلام را به خود مشغول داشته است
کمتر منبع تاریخی را می یابیم که از بدعت های پدید آمده در اسلام سخن گفته باشد ولی به حلاج نپرداخته باشد

با وجود این ،از جریان شلمغانی و همراهان وی به اندازه حلاج سخن گفته نشده به هر حال جریان حلاج در تاریخ تحولات فکری اسلامی بسیار نمایان تر از جریان شلمغانی بوده است

از این رو احتمال نخست را نمی توان جدی گرفت شاید گفته شود که ماندگاری جریان حلاج در تاریخ به سبب بدعت های کفر آلود وی بوده است که عموم مسلمانان به خصوص اهل سنت آن را دنبال می کردند

اما جنبه دیگر این جریان ادعای نیابت امام علیه السلام بوده که تنها برای شیعیان مهم بوده است و از این رو شلمغانی تنها نزد شیعیان و حلاج نزد عموم مسلمانان مورد توجه بوده است

گفتنی است هرچند احتمال یاد شده در ماندگاری جریان حلاج منتفی نیست ،این جریان برای شیعه نیز چنان اهمیتی داشته که پس از سالها هنوز تصور می شود اصل توقیع درباره وی صادر شده و کتاب هایی که در رد صوفیه نوشته شده اند از حلاج بیشتر سخن گفته اند تا شلمغانی ،و توقیع را به او ناظر دانسته اند


از این رو شلمغانی بیشتر در سایه قرار گرفته است و این خود اهمیت جریان حلاج را در بین شیعیان نشان می دهد


پرداختن به حلاج بیشتر به دلیل احساس خطری است که از تاثیر جریان فکری او می شود چرا که به نظر منتقدان جریان شلمغانی دیگر طرفداری ندارد و کسی از او یاد نمی کند

بر خلاف حلاج که هنوز زنده است و سالها پس از مرگش نیز جهان اسلام را به خود مشغول داشته است

انگشت نهادن علمای بزرگی از شیعه مانند شیخ طوسی و شیخ مفید و در دوره های بعدی حر عاملی و مجلسی دوم بر جریان حلاج حکایت از جدی و مهم بودن آن در میان شیعیان دارد

در حالی که از شلمغانی و دیگر همانندهای وی کمتر سخن گفته شده است پس به طور کلی نپرداختن توقیع به نام حلاج از بی اهمیتی قضیه وی نبوده است.

احتمال دوم که به دلیل رفع خطر حلاج با مردن وی به نام او در توقیع اشاره نشده است ،
همان گونه که گفتیم جریان حلاج با مرگ او از بین نرفت بلکه بیش از بیش زنده شد و حتی بعدها فرقه ای به نام وی (حلاجیه)«1» پدید آمد

همچنین با توجه به آینده نگری امام علیه السلام و آگاهی از اسرار قضایا و آینده نمی توان چنین نظر داد که آن حضرت علیه السلام خطر حلاج را با مرگ او پایان یافته تصور کرده است

از این رو با آنکه در توقیع نام وی ذکر نشده تا یاد حلاج و کارهای وی از خاطر مردم پاک شود باز راه و روش حلاج در کمال استواری به حیات خود ادامه داده و این بدان معناست که احتمال یاد شده نیز نمی تواند توجیه درستی داشته باشد

افزون بر آن در توقیع از احمدبن هلال عبرتائی نام برده شده که وی نیز مانند حلاج نزدیک به نیم قرن (55)سال پیش از صدور توقیع در سال 277ه یعنی هفت سال پس از آغاز غیبت حضرت حجت علیه السلام وفات یافته است

اگر مردن عملی برای ذکر نشدن نام افراد بوده باشد از این هلال نیز نباید نامی به میان می آمد در حالی که او از افراد مورد لعین در توقیع است(2

پی نوشت:
1- ر.ک. هجویری ،کشف المحجوب ص 187-188 و 257-380
2- ر. ک. کشی ،رجال الکشی ص 535،علامه حلی همان ص 202

پرسش مهم این است که چرا در توقیع از کسی (ابن بلال )که سالها پیش از صدور توقیع مرده است و خطر چندانی در گرایش به او وجود ندارد نام برده می شود ولی از کسی (حلاج)که خطر وی آن گونه که مخالفان وی تلقی می کنند به طور جدی وجود دارد نام برده نمی شود

پاسخ ،این می تواند باشد که حلاج نزد امام علیه السلام مشابهتی با این افراد نداشته است

اما احتمال سوم که حلاج نزد صاحب توقیع حضرت حجت علیه السلام اهل بدعت نبوده و به همین دلیل از وی در توقیع نام نبرده اند

با توجه به بررسی رویدادهای مربوط به حلاج می تواند توجیهی برای پذیرش داشته باشد

نمیدونم چرا از حلاج دفاع می کنید؟

قدس شریف;319246 نوشت:
نمیدونم چرا از حلاج دفاع می کنید؟

پس از کی دفاع کنند؟

حلاج یه مرتد کافر بود

قدس شریف;319277 نوشت:
حلاج یه مرتد کافر بود

[="blue"][="times new roman"]سلام

حلاج انسان ازاده ای بود که خداوند به او نعمتی داد که خارج از ظرفیت او بود و لذا جان را فدای معشوق نمود .[/][/]

[="darkgreen"][="times new roman"]مَا رَمَیتَ إِذْ رَمَیتَ وَلَكِنَّ اللَّهَ رَمَى[/][/]

قدس شریف;319246 نوشت:
نمیدونم چرا از حلاج دفاع می کنید؟

باسمه تعالی
باسلام:
اگر شما به پست 22دقت بفرمایید اذعان خواهید فرمود ما در صدد دفاع و یا رد کردن شخصیتی مانند حلاج نیستیم

بلکه در رابطه با توقیع شریف با توجه به اینکه در آن توقیع نامی از حلاج برده نشده بود احتمالاتی را مطرح کردیم

[="times new roman"][="blue"]گــفــت آن یــار کــز او گـشـت سـر دار بـلـنـد _____ جـرمـش ایـن بـود کـه اسـرار هـویـدا مـی‌کرد
فــیــض روح الــقــدس ار بــاز مــدد فـرمـایـد _____ دیـگـران هـم بـکـنـنـد آن چـه مـسـیـحا می‌کرد[/]

[="darkgreen"]وَلَقَدْ آتَینَا مُوسَى الْكِتَابَ وَقَفَّینَا مِنْ بَعْدِهِ بِالرُّسُلِ وَآتَینَا عِیسَى ابْنَ مَرْیمَ الْبَینَاتِ وَأَیدْنَاهُ بِرُوحِ الْقُدُسِ أَفَكُلَّمَا جَاءَكُمْ رَسُولٌ بِمَا لَا تَهْوَى أَنْفُسُكُمُ اسْتَكْبَرْتُمْ فَفَرِیقًا كَذَّبْتُمْ وَفَرِیقًا تَقْتُلُونَ«البقرة/87»
و همانا به موسی کتاب [تورات] را دادیم و پس از او پیامبرانی را پشت‏سر هم فرستادیم و عیسی پسر مریم را معجزه‏های آشکار بخشیدیم و او را با روح القدس تایید کردیم پس چرا هر گاه پیامبری چیزی را که خوشایند شما نبود برایتان آورد کبر ورزیدید گروهی را دروغگو خواندید و گروهی را کشتید

وَإِذْ قَالَ اللَّهُ یا عِیسَى ابْنَ مَرْیمَ أَأَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِی وَأُمِّی إِلَهَینِ مِنْ دُونِ اللَّهِ قَالَ سُبْحَانَكَ مَا یكُونُ لِی أَنْ أَقُولَ مَا لَیسَ لِی بِحَقٍّ إِنْ كُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ تَعْلَمُ مَا فِی نَفْسِی وَلَا أَعْلَمُ مَا فِی نَفْسِكَ إِنَّكَ أَنْتَ عَلَّامُ الْغُیوبِ«المائدة/116»
و [یاد کن] هنگامی را که خدا فرمود ای عیسی پسر مریم آیا تو به مردم گفتی من و مادرم را همچون دو خدا به جای خداوند بپرستید گفت منزهی تو مرا نزیبد که [در باره خویشتن] چیزی را که حق من نیست بگویم اگر آن را گفته بودم قطعا آن را می‏دانستی آنچه در نفس من است تو می‏دانی و آنچه در ذات توست من نمی‏دانم چرا که تو خود دانای رازهای نهانی

[/][/]

[="times new roman"][="red"]گـفـت فـرعـونـی انـا الـحق گشت پست --- گـفـت مـنـصـوری انـاالـحـق و بـرست
[/]
[="blue"]تفاوت فرعون و حلاج در اینست که فرعون نام خدا را پاک کرد تا نام خود را بنویسد و حلاج نام خود را پاک کرد تا نام خدا را بنویسد تا زمانی که منیت در وجود ماست هرگز نه خدا را خواهیم شناخت و نه خدا پرستان را و امثال حلاج را هرگز نمیتوان کشت چون انان هم نزد خدا زنده جاویدند و هم نزد خلق خدا چنانچه در ادبیات برتر ما مثل روز روشن است .[/]

[="darkgreen"]إِذْ قَالَ اللَّهُ یا عِیسَى إِنِّی مُتَوَفِّیكَ وَرَافِعُكَ إِلَی وَمُطَهِّرُكَ مِنَ الَّذِینَ كَفَرُوا وَجَاعِلُ الَّذِینَ اتَّبَعُوكَ فَوْقَ الَّذِینَ كَفَرُوا إِلَى یوْمِ الْقِیامَةِ ثُمَّ إِلَی مَرْجِعُكُمْ فَأَحْكُمُ بَینَكُمْ فِیمَا كُنْتُمْ فِیهِ تَخْتَلِفُونَ«آل عمران/55»
[یاد کن] هنگامی را که خدا گفت ای عیسی من تو را برگرفته و به سوی خویش بالا می‏برم و تو را از [آلایش] کسانی که کفر ورزیده‏اند پاک می‏گردانم و تا روز رستاخیز کسانی را که از تو پیروی کرده‏اند فوق کسانی که کافر شده‏اند قرار خواهم داد آنگاه فرجام شما به سوی من است پس در آنچه بر سر آن اختلاف می‏کردید میان شما داوری خواهم کرد

وَقَوْلِهِمْ إِنَّا قَتَلْنَا الْمَسِیحَ عِیسَى ابْنَ مَرْیمَ رَسُولَ اللَّهِ وَمَا قَتَلُوهُ وَمَا صَلَبُوهُ وَلَكِنْ شُبِّهَ لَهُمْ وَإِنَّ الَّذِینَ اخْتَلَفُوا فِیهِ لَفِی شَكٍّ مِنْهُ مَا لَهُمْ بِهِ مِنْ عِلْمٍ إِلَّا اتِّبَاعَ الظَّنِّ وَمَا قَتَلُوهُ یقِینًا«النساء/157»
و گفته ایشان که ما مسیح عیسی بن مریم پیامبر خدا را کشتیم و حال آنکه آنان او را نکشتند و مصلوبش نکردند لیکن امر بر آنان مشتبه شد و کسانی که در باره او اختلاف کردند قطعا در مورد آن دچار شک شده‏اند و هیچ علمی بدان ندارند جز آنکه از گمان پیروی می‏کنند و یقینا او را نکشتند[/]

[/]

سمیع;319310 نوشت:
ما
منظور از ما یعنی شما صنف متصوفه؟؟؟

فتا 1;319289 نوشت:
حلاج انسان ازاده ای بود

حتی مرحوم مطهری فیلسوف(!) هم در کتاب علوم اسلامی خود گفته که حلاج و بایزید بعلت شطحیاتشان از طرف خود عارفان(!) مترود و تکفیر شدند.

قدس شریف;319345 نوشت:

حتی مرحوم مطهری فیلسوف(!) هم در کتاب علوم اسلامی خود گفته که حلاج و بایزید بعلت شطحیاتشان از طرف خود عارفان(!) مترود و تکفیر شدند.


باسمه تعالی
باسلام:
اگر شما کمی با دقت تر کتاب کلیاتی از علوم اسلامی مرحوم شهید مطهری را مطالعه می کردید،متوجه می شدید که ایشان همچنین جمله ای را به عرفا نسبت نداده اند

عزیزم ایشان گفته اند که بایزید و حلاج از طرف خود عرفا طرد شده اند. کتابشو دارید؟ صفحشو بفرستم

قدس شریف;319352 نوشت:
عزیزم ایشان گفته اند که بایزید و حلاج از طرف خود عرفا طرد شده اند. کتابشو دارید؟ صفحشو بفرستم

باسمه تعالی
لطف می کنید

در ذیل منصور حلاج می نگارد:
خود عرفا او را تبرئه می کنند و می گویند سخنان او و بایزید که بوی کفر میدهد در حال سکر و بیخودی بوده است.

مرحوم مطهری هم که از خود شمان و فیلسوف(!) اینم قبول ندارید؟؟

نام کتاب:آشنایی با علوم اسلامی/نویسنده:مطهری/ناشر:دفتر انتشارات اسلامی/ص210

قدس شریف;319357 نوشت:
در ذیل منصور حلاج می نگارد:
خود عرفا او را تبرئه می کنند و می گویند سخنان او و بایزید که بوی کفر میدهد در حال سکر و بیخودی بوده است.

مرحوم مطهری هم که از خود شمان و فیلسوف(!) اینم قبول ندارید؟؟

نام کتاب:آشنایی با علوم اسلامی/نویسنده:مطهری/ناشر:دفتر انتشارات اسلامی/ص210


باسمه تعالی
پس کاربر محترم، عرفا او را تبرئه کردند ،واین با برداشت شما که عرفا نسبت کفر به او دادند،زمین تا آسمان متفاوت است.
و مرحوم شهبد مطهری (ره) در ادامه می فرماید عرفا سخن حلاج را توجیه کرده اند که اتفاقا روی سخن ایشان با امثال شماست که اگر حلاج شطحیاتی داشته ،در حالت سکر بوده است

غالب علمای امامیه بر رد فلسفه و عرفان بر آمدند. این کارا که شما میکنید عاقبت بخیری توش نیست. من وظیفم نهی از منکره

قدس شریف;319364 نوشت:
غالب علمای امامیه بر رد فلسفه و عرفان بر آمدند. این کارا که شما میکنید عاقبت بخیری توش نیست. من وظیفم نهی از منکره

باسمه تعالی
جواب نسبتی را که به مرحوم شهید مطهری ،دادید را ندادید؟

برادر مرحوم مطهری نوشته اند سخنان آندو بوی کفر میدهد بس نیست؟ و در صفحه قبل نیز طرد شدن آندو توسط عرفا را بیان می کند

قدس شریف;319376 نوشت:
برادر مرحوم مطهری نوشته اند سخنان آندو بوی کفر میدهد بس نیست؟ و در صفحه قبل نیز طرد شدن آندو توسط عرفا را بیان می کند

باسمه تعالی
باسلام:
اولا: شهید مطهری(ره) نظر خودشان را که مطرح نفرمودند. بلکه نظر عرفا را در مورد ایشان بیان کردند.چون متن عبارت این است که (خود عرفا او را تبرئه می کنند ومی گویند.....پس اینکه این نظر را،به ایشان نسبت می دهید بی مورد است

ثانیا:با این عبارتی که شهید مطهری(ره) در این کتاب آوردند می خواهند دفاع عرفا را حلاج بیان کنند و توجیهشان از سخنان حلاج ،حالت سکری بود که بر وی عارض می شد والا نمی فرمود عرفا اورا تبرئه می کنند

ثالثا :اینکه نوشتید در صفحه قبل، آندو توسط عرفا طرد شده اند،لطف کنید عین عبارت شهید مطهری(ره) را بیاورید تا برای همگان صحت این ادعا روشن شود

ص119 از آن کتاب: حلاج به کفر و ارتداد و ادعای خدائی متهم شد. آیا ازین فرد دفاع میکنید؟ نستجیر بالله

قدس شریف;319427 نوشت:
ص119 از آن کتاب: حلاج به کفر و ارتداد و ادعای خدائی متهم شد. آیا ازین فرد دفاع میکنید؟ نستجیر بالله

باسمه تعالی
باسلام:
کاربر محترم چرا مغالطه می کنید
ظاهرا شما پست های بنده را نمی خوانید،بنده از همان ابتدا (پست 22)گفتم که فعلا در صدد دفاع از حلاج یا رد ایشان نیستم

بنده ازشما سوالی کردم که عین متن از کتاب کلیات علوم اسلامی را که ادعا می کنید( در پست 44) عرفا حلاج را طرد کرده اند را بیاورید؟ نه اینکه یک متن کلی را ذکر کنید
منتظرم...

قدس شریف;319427 نوشت:
ص119 از آن کتاب: حلاج به کفر و ارتداد و ادعای خدائی متهم شد. آیا ازین فرد دفاع میکنید؟ نستجیر بالله

[="blue"][="times new roman"]این عین مطلب از کتاب اشنائی با علوم اسلامی شهید مطهری میباشد.[/][/]

نقل قول:
ح . حسين بن منصور حلاج . اصلا اهل بيضاء از توابع شيراز است ولی در عراق رشد و نما يافته است . حلاج از جنجالی‏ترين عرفای دوره اسلامی است . شطحيات فراوان گفته است . به كفرو ارتداد و ادعای خدائی [="red"]متهم[/] شد ، فقها تكفيرش كردند و در زمان مقتدر عباسی به دار آويخته شد . خود عرفا او را به افشای اسرار متهم می‏كنند . حافظ می‏گويد :
گفت آن يار كزو گشت سردار بلند-------- جرمش آن بود كه اسرار هويدا می‏كرد.

بعضی او را مردی شعبده باز می‏دانند . خود عرفا او را تبرئه می‏كنند و می‏گويند سخنان او و بايزيد كه بوی كفر می‏دهد در حال سكر و بی خودی بوده‏ است .
[="red"] عرفا از او به عنوان " شهيد " ياد می‏كنند .[/] حلاج در سال 306 يا 309 به‏ دار آويخته شد ( 1 ) .

[="blue"][="times new roman"]دوست عزیز وقتی مطلبی را نقل میفرمایید بطور کامل نقل کنید تا مطلب روشن باشد در غیر اینصورت اینگونه نقلها از مصادیق بارز تفسیر به رای است یعنی مطلبی را انگونه که دلخواه ماست نقل کنیم

میفرماید به کفر ارتداد متهم شده و البته باید بدانید که هر متهمی لزوماً محکوم نیست و از ان مهم تر در انتها میفرمایند عرفا دقت فرمایید نمیگوید برخی از عرفا بلکه میفرمایند عرفا یعنی همه عرفا او را شهید میدانند.[/][/]

@فتا
شما میتونید جواب تهمت دروغی که بمن زدید رو قیامت بدید؟

اتفاقا منم دارم درس ذکر حسین بن منصور رو می خونم العان.همین در مورد حلاج هست.
برام زیاد مهم نیست که آقای حلاج با ایمان بوده یا کار .برام مهمه که امتحانش رو نمره خوب بگیرم !!!

از شوخی گذشته ؛ متاسفانه فرصت ندارم که مطالب کارشناس محترم و دوستان رو مطالعه کنم ولی فکر می کنم که انا الحق آقای حلاج ؛ حق است.

علی یارتون

قدس شریف;319545 نوشت:
@فتا
شما میتونید جواب تهمت دروغی که بمن زدید رو قیامت بدید؟

[="times new roman"][="blue"]شما به یکی از شیداترین عشاق خدا که مطلوب همه عرفا ست تهمت ارتداد میزنید و باید در پیشگاه خدا جابگو باشید بنده هم البته اگر به شما تهمت دروغ زده باشم البته پاسخگو خواهم بود خداوند به همه ما صبر و بینش صحیح اعطأ کند انشاء الله [/]

گـفـتـمـش سـلـسـلـه زلـف بـتـان از پـی چیست ------ گــفــت حــافــظ گـلـه‌ای از دل شـیـدا مـی‌کـرد

[="blue"]اما حافظ در بیت اخر او و خودش را تبرئه میکند که به حافظ نیز تهمت میزنند که چرا بتان را تعریف و تمجید میکند و دیگری او را تبرئه میکند که حافظ عاشق است و عاشق دل و دین ندارد جرمی هم ندارد .[/][/]

موضوع قفل شده است