*´`* حل معادله ریاضی ، قبل از عملیات *´`*

تب‌های اولیه

14 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
*´`* حل معادله ریاضی ، قبل از عملیات *´`*




صبح تا شب تمرین غواصی داشتیم . دویدن توی گل و لای ، شیرجه زدن شنا در آب سرد ، رفته بودیم جبهه یعنی !

شبها هم درس می خواندیم دانشجو ها درس دانشگاه و ما هم جزوه کنکور ، یک کتری چای درست می کردیم و می نشستیم به درس خواندن .

نتیجه کنکور احمد وقتی آمد که شهید شده بود .

رتبه دوم پزشکی .

به نامه هایی که برایش می آمد حسودی می کردیم . همه مان ، حسودی شاید نه ، غبطه . از بس طولانی بودند . شهید که شد وسایلش را که جمع می کردیم تازه فهمیدیم جواب مسئله های ریاضی را برایش می فرستادند.

هیچ چیز جلو دارش نبود . حتی جنگ و سر و صدای انفجار یا بازی ها و شلوغ کاری های بچه ها ! قایق را می انداخت توی آب ، می رفت وسط آب ، آنجا می نشست کتاب می خواند ، چه کتاب خواندنی .

اندازه پسر خودم بود سیزده چهارده ساله ، وسط عملیات یک دفعه نشست . گفتم " حالا چه وقت استراحت هست بچه " گفت " بند پوتینم شل شده می بندم راه می افتم " نشست ولی بلند نشد . هر دو پایش تیر خورده بود برای روحیه ما چیزی نگفته بود .

هر کدام یک گوشه سنگر نشسته بودند ، کاغذ به دست ،‌یکی خاطره می نوشت یکی وصیت نامه ، او ولی معادله های مثلثاتی کتابش را حل می کرد .

مراد که از مرخصی برگشت دمغ بود . کلی سین جیمش کردم تا گفت . یعنی نگفت ، کارنامه اش را نشانم داد . از بالا تا پایین بیست بود و نوزده ، فقط عربی اش آن وسط دهن کجی می کرد ، هفت .

... نشسته بود کنار چند تا اسیر عراقی و دست و پا شکسته باهاشان حرف می زد ، دهنم باز ماند گفتند یک ماهه کارش همینه ، میاد می شینه با هاشون اختلاط می کنه تا عربی اش خوب بشه .

همه پتو ها را انداخته بودیم رویش ، اما دندان هایش باز هم بهم می خورد . تب کرده بود . نمی دانستیم چه کار کنیم . خودمان هم سردمان شده بود . دق دلمان را سر صادق خالی کردیم . حسابی دعوایش کردیم که چرا گذاشت برود بیرون . بیچاره زد زیر گریه می گفت : " فکر کردم میره برای نماز شب وضو بگیره ، چه می دانستم توی سوز و سرما میره می شینه درس می خونه ؟ "

سال 72 منطقه عملیاتی والفجر یک ، شهیدی را دیدم که قد و بالایش به 16 – 17 سال می زد . حدود ده سال از شهادتش می گذشت روی پیکرش ، روی سینه ، روی قلبش یک برجستگی نظرم را جلب کرد . با احتیاط که مبادا ترکیب استخوان هایش به هم بریزد دکمه های لباسش را باز کردم ، یک کتاب و دفتر زیر لباسش بود . گشتم ، نه پلاک داشت نه کارت شناسایی .

کتاب و دفترش را ورق زدم . کتاب فیزیک بود . توی دفترش هم جزوه و سئوال ، اول کتاب اسمش را نوشته بود ، با همان شناسایی اش کردیم .

سلام و درود :Gol:

سلیلة الزهراء عزیز دست گلت درد نکنه :hamdel:

خیلیییییی قشنگ بود :geryeh:

به امثال من یادآوری شد که از نعمت آرامشی که الان داریم کمال استفاده را بکنیم:reading:

و

به خاطر این آرامش چه گل هایی پرپر شدند :geristan:

روحشان شاد :Ghamgin:

علی یارتان :Gol:

با سلام

خدا اجرتان دهد

سركار بزرگوار

واقعا زيبا بودند

ادمه بدهيد

زماني كه هنوز صلواتي نشده بود و تشكر بود يه مطلبي بود يكي از كاربرها مي گفت:

كاش مي شد براي برخي مطالب چند تشكر بزنيم

خداوند با شهداي اسلام محشورتان كند

يا علي

بسم الله الرحمن الرحیم

مسؤول ثبت نام به قد و بالايش نگاه كرد و گفت:
- دانش‌آموزي؟
- بله.
- مي‌خواهي از درس خوندن فرار كني؟
ناراحت شد. ساكش را گذاشت روي ميز و باز كرد. كتاب‌هايش را ريخت روي ميز و گفت: «نخير! اونجا درسم رو مي‌خونم». بعد هم كارنامه‌اش را نشان داد. پر بود از نمرات خوب.

بسم الله الرحمن الرحیم

وسايل نيروهايم را چك مي‌كردم. ديدم يكي از بچه‌ها با خودش كتاب برداشته؛ كتاب دبيرستان.
گفتم «اين چيه؟»
گفت: «اگر يه وقت اسير شديم، مي‌خوام از درس عقب نيفتم.»

علم و ايمان اون دو بالي هستند كه ادم را به معراج مي برند :Gol:شهيد بي جهت آسماني نمي شه !!!!

[=IranNastaliq]

بوی مهر می آید ای شهید...

[=IranNastaliq]
[=IranNastaliq]