شخصیت حضرت مسلم

تب‌های اولیه

11 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
شخصیت حضرت مسلم

با عرض سلام.چند وقت پیش از یکی از علما داستان شهادت حضرت مسلم را شنیدم که با آنچه در فیلم بود خیلی تفاوت می کرد.مثلا ایشان می گفت مسلم اینقدر جنگید که فرمانده سپاه دشمن هر چه نیرو می فرستاد حریف او نمی شد.در حالی که در فیلم،خیلی ایشان را ضعیف و ناتوان نشان دادند که زود هم تسلیم شد.می خواستم بدانم کدام یک راست می گویند؟(با توجه به اینکه فیلم را از روی منابع معتبر ساخته اند)

سلام

قدرت مسلم همانند قدرت عمویشان بود ! روایت عالمی که گفتید درسته !
فیلم در مورد مختار است . شخص اول فیلم کیه ؟ مختار ،
به خاطر همین زیاد روی مسئله مسلم مانور ندادن متاسفانه !

به تاپیک زیر مراجعه کنید
http://www.askdin.com/showthread.php?t=10232

باسلام خدمتhadimahani گرامی:Gol::Gol:
وبا تشکر از
madanchi11 عزیز بخاطر ارائه دلیل متین شان:Gol::Gol:

مسلم، پسر عقیل، برادر امیر المومنین علی (ع)،فردی کار آزموده ومورد وثوق واعتماد ابا عبدالله الحسین(ع)،رشیدورزم دیده وفقیه ودانشمند بود،کنیه اش ابوداوود،مادرش علیه،ام ولد(کنیز)واززنان نبط بود(1)وی با عموزاده خود رقیه، دختر امیر المومنین علی (ع)ازدواج کرد(2)
در باره شجاعت ودلیری ایشان ،منابع وی را اینگونه توصیف میکنند:مسلم در جنگ صفین در جناح راست لشکر امام بود(3)ودر روزگار امام حسن وامام حسین(علیهما السلام)به عنوان یک یار مخلص ومطیع در کنارشان بود.وی جوانی شجاع ودلیر بود به گونه ای که وی را همچون شیر دانسته اند(4) ابن زیاد که به شجاعت ودلاوری مسلم آگاه بود(5) در زمان تنها شدن ولو رفتن مخفیگاه مسلم بن عقیل،به محمد بن اشعث دستور داد تا به همراه سیصد(300)جنگاور مسلم را که تنها مانده بود را دستگیر کند.محمد بن اشعث نخست ، توان دستگیری مسلم را نداشت بنابر این از ابن زیاد درخواست کمک کرد و پیغام داد:{ مسلم با هزار مرد برابر است}(6)وسر انجام با فزونی نیرو های محاصره کننده ودر یک پیکار ناجوانمردانه،کوفیان با پرتاب دسته های نی شعله ور شده وسنگ باران کردن هنوز دست از مبارزه کرده برنداشت تا اینکه به ایشان امان دادندو وی را یه کاخ ابن زیاد بردندو....
مسلم نخستین شهید انقلاب کربلاست که رجز خواند:
اقسمت لا اقتل الاحرا---وان رایت الموت شیئا نکرا
کل اریءیوما ملاق شرا---ویخلط الباردسخنا مرا
(7)
در پایداری و جوانمردی مسلم بن عقیل وکسانی که از این خاندان در راه حسین (ع) شهید شدند همان بس که حضرت بهشت را به ایشان مژده دادند:صبرا آل عقیل ان موعدکم الجنة(8)

منابع::tavallod:


1-آینه در کربلاست،محمد رضا سنگری،انتشارات قدیانی،تهران،1388،ص56.
2-
انساب الاشراف، احمد بن یحیی بلاذری،بیروت ،دارالفکر ،ج2،ص830.
3-بحار الانوار، مجلسی،بیروت،موسسه دار الوفاء،1403ق،ج42،ص93
4- همان،ج44،ص354،نفس المهموم،شیخ عباس قمی،ترجمه ی کمره ای،انتشارات مسجد مقدس صاحب الزمان 1370ش،ص111.
5-الفتوح،ابن اعثم، ترجمه ی محمد بن احمد مستوفی،بی تا،بی جا،ص860.
6-همان.
7-چهره ها در حماسه کربلا،محمد باقر پور امینی،بوستان کتاب ، قم1382ش،ص166.
8-حیاةالامام الحسین بن علی(ع)،باقر شریف القرشی،مکتبة الداوری،قم،بی تا،ج3،ص249.

با سلام

روز عرفه (نهم ذي‌الحجه) سال 60 هجري «مسلم بن عقيل» فرستاده امام حسين (ع) به كوفه به شهادت رسيد. گزارش چگونگي شهادت آن حضرت از زبان «سيد بن طاوس» و «علامه مجلسي» نقل شده است.


در چنين روزي، يعني در روز عرفه سال 60 هجري، پسر عموي با شهامت امام حسين (ع) و فرستاده آن حضرت به كوفه، به شهادت رسيد. كيفيت شهادت آن جناب در منابع تاريخي تشيع به شرح زير است:

علامه مجلسي (ره) در جلاء‌العيون نقل مي‌كند:

هنگامي كه حضرت «مسلم ابن عقيل» صداي پاي اسبان را شنيد، دانست كه به طلب او آمده‌اند. فرمود: اِنّا لله وَانّا اِلَيْه راجِعُونَ و شمشير خود را برداشت، از خانه بيرون آمد، چون نظرش به آن‌ها افتاد شمشير خود را كشيد و به آن‌ها حمله كرد و جمعي از آنان را بر خاك هلاكت افكند و به هر طرف كه رو مي‌آورد از پيش او مي‌‌گريختند، تا آنكه چند نفر از آن‌ها را به عذاب الهي واصل گردانيد، تا آنكه يكي از دشمنان ضربه‌اي بر صورت او زد و لب بالاي مسلم خونين شد، اما آن شير خدا به هر سو كه رو مي‌آورد؛ كسي در برابر او نمي‌ايستاد. چون از جنگ او عاجز شدند بر بام‌ها برآمدند و سنگ و چوب بر او مي‌زدند و آتش بر ني مي‌زدند و بر سر ايشان مي‌‌ريختند، چون آن سيد مظلوم آن حالت را مشاهده نمود و از زنده ماندن خود نا اميد شد، شمشير كشيد و بر آن كافران حمله كرد و جمعي را از پا درآورد. در اين هنگام «ابن اشعث» ديد كه به آساني دست بر او نمي‌توان يافت. گفت: اي مسلم! چرا خود را به كشتن مي‌دهي! ما ترا امان مي‌دهيم و به نزد ابن‌زياد مي‌بريم و او اراده قتل تو ندارد، مسلم گفت قول شما كوفيان را اعتماد نشايد و از منافقان بي‌دين وفا نمي‌آيد.

سيد بن طاوس نيز اين روايت را اين‌گونه نقل مي‌كند:
هر چند امان بر او عرض كردند قبول نكرده در مقاتله اعدا اهتمام مي‌نمود تا آنكه جراحت بسيار رفت و نامردي از عقب او درآمد و نيزه بر پشت او زد و او را به روي انداخت. آن كافران هجوم آوردند و او را دستگير كردند.
پس استري آوردند و آن حضرت را بر او سوار كردند و بر دور او اجتماع نمودند و شمشير او را گرفتند. مسلم در آن حال از حيات خود مأيوس شد و اشك از چشمان نازنينش جاري شد و فرمود: اين اول مكر و غدر است كه با من نموديد. محمد‌بن‌اشعث گفت: اميدوارم كه باكي بر تو نباشد.
مسلم فرمود: پس امان شما چه شد؟!
پس آه حسرت از دل پر درد بركشيد و سيلاب اشك از ديده باريد و گفت: «اِنّالله وَانّا اِلًيْهِ راجِعُونَ».

عبدالله‌بن‌عباس سلمي گفت: اي مسلم چرا گريه مي‌كني؟
آن مقصد بزرگي كه تو در نظر داري اين آزارها در تحصيل آن بسيار نيست. گفت: گريه من براي خود نيست بلكه گريه‌ام براي آن سيد مظلوم جناب امام حسين (ع) و اهل بيت او است كه به فريت اين منافقان غدار از يار و ديار خود جدا شده‌اند و روي به اين جانب آورده‌اند. نمي‌دانم بر سر ايشان چه خواهد آمد.

پس متوجه ابن‌اشعث گرديد و فرمود: مي‌دانم كه بر امان شما اعتمادي نيست و من كشته خواهم شد، التماس دارم كه از جانب من كسي بفرستي به سوي حضرت امام حسين (ع) كه آن جناب به مكر كوفيان و وعده‌هاي دروغ ايشان ترك ديار خود ننمايد و بر احوال پسر عمّ غريب و مظلوم خود مطلع گردد، زيرا مي‌دانم كه آن حضرت امروز يا فردا متوجه اين جانب مي‌گردد، و به او بگويد كه پسر عمت مسلم مي‌گويد كه از اين سفر برگرد، پدر و مادرم فداي تو باد كه من در دست كوفيان اسير شدم و مترصد قتلم و اهل كوفه همان گروهند كه پدر تو آرزوي مرگ مي‌كرد كه از نفاق ايشان رهايي يابد.

ابن‌اشعث تعهد كرد.
پس مسلم را به در قصر ابن‌زياد برد و خود داخل قصر شد. احوال مسلم را به عرض آن ولدالزنا رسانيد.
ابن‌زياد گفت: تو را با امان چه كار بود؟!
من ترا نفرستادم كه او را امان بدهي! ابن اشعث ساكت ماند. چون آن غريق بحر منت و بلا را در قصر بازداشتند، تشنگي بر او غلبه كرده بود و اكثر اعيان كوفه بر در دارالاماره نشسته و منتظر اذن بار بودند.
در اين وقت مسلم نگاهش افتاد بر كوزه‌اي از آب سرد كه بر در قصر نهاده بودند. رو به آن منافقان كرده و فرمود جرعه آبي به من دهيد. مسلم‌بن‌عمرو گفت: اي مسلم! مي‌بيني آب اين كوزه را چه سرد است، به خدا قسم كه قطره‌اي از آن نخواهي چشيد تا حميم جهنم را بياشامي.
جناب مسلم فرمود: واي بر تو! كيستي تو؟
گفت من آنم كه حق را شناختم و اطاعت امام خود يزيد نمودم، هنگامي كه تو عصيان او نمودي، منم مسلم بن عمرو باهلي (عليه اللعنه).

حضرت مسلم فرمود: مادرت به عزايت بنشيند! چقدر بدزبان و سنگين‌دل و جفاكار مي‌باشي، هر آينه تو سزاوارتري از من به شرب حميم و خلود در جحيم.

پس جناب مسلم از غايت ضعف و تشنگي تكيه بر ديوار كرد و نشست، عمرو بن حريث بر حال مسلم رقتي كرد غلام خود را فرمان داد كه آب براي مسلم بياورد و آن غلام كوزه پرآب با قدحي نزد مسلم آورد و آب در قدح ريخت و به مسلم داد چون خواست بياشامد قدح از خون دهانش سرشار شد آن آبرا ريخت و آب ديگر طلبيد اين دفعه نيز خوناب شد. در مرتبه سيم خواست كه بياشامد، دندان‌هاي ثناياي او در قدح ريخت. مسلم گفت: «اَلْحَمْدُلله لَوْ كانَ مِنَ الرّزْقِ الْمَسُومِ لَشَرِبتُهُ». گفت: گويا مقدر نشده است كه من از آب بياشامم.

در اين حال رسول ابن زياد آمد.
مسلم را طلبيد.
آن حضرت چون داخل مجلس ابن زياد شد؛ سلام نكرد. يكي از ملازمان ابن زياد بانگ بر مسلم زد كه بر امير سلام كن! فرمود: واي بر تو ساكت شو! سوگند با خداي كه او بر من امير نيست، و به روايت ديگر فرمود: اگر مرا خواهد كشت؛ سلام كردن من بر او چه اقتضا دارد و اگر مرا نخواهد كشت؛ بعد از اين سلام من بر او بسيار خواهد شد، ابن‌زياد گفت: خواه سلام بكني و خواه نكني من ترا خواهم كشت.
پس مسلم فرمود: چون مرا خواهي كشت؛ بگذار كه يكي از حاضرين را وصي خود كنم كه به وصيت‌هاي من عمل نمايد، گفت مهلت ترا تا وصيت كني. پس مسلم در ميان اهل مجلس رو به عمر بن سعد كرده، گفت: ميان من و تو قرابت و خويشي است. من به تو حاجتي دارم! مي‌خواهم وصيت مرا قبول كني، آن ملعون براي خوش آمد ابن زياد گوش به سخن مسلم نداد.

اولاً؛ من در اين شهر هفتصد درهم قرض دارم، شمشير و زره مرا بفروش و قرض مرا ادا كن، ديّم؛ آنكه چون مرا مقتول ساختند بدن مرا از ابن زياد رخصت بطلبي و دفن نمايي، سيّم؛ آنكه به حضرت امام حسين (ع) بنويسي كه به اين جانب نيايد، چون كه من نوشته‌ام كه مردم كوفه با آن حضرت‌اند و گمان مي‌كنم كه به اين سبب آن حضرت به طرف كوفه مي‌آيد. پس عمر سعد تمام وصيت‌هاي مسلم را براي ابن زياد نقل كرد، عبيدالله كلامي گفت كه حاصلش آن است كه اي عمر تو خيانت كردي كه راز او را نزد من افشا كردي اما جواب وصيت‌هاي او آن است كه ما را با مال او كاري نيست هر چه گفته است چنان كن، و اما چون او را كشتيم در دفن بدن او مضايقه نخواهيم كرد.
و به روايت ابوالفرج ابن زياد گفت: اما در باب جثه مسلم شفاعت ترا قبول نخواهم كرد چونك ه او را سزاوار دفن كردن نمي‌دانم؛ به جهت آنكه با من طاغي، در هلاك من ساعي بود.

اما حسين؛ اگر او اراده ما ننمايد ما اراده او نخواهيم كرد پس ابن زياد رو به مسلم كرد و به بعضي كلمات جسارت آميز با آن حضرت خطاب كرد.
مسلم هم با كمال قوت قلب جواب او را مي‌داد و سخنان بسيار در ميان گذاشت تا آخر الامر ابن زياد عليه اللعنه ولدالزنا، ناسزا به او و حضرت امير المومنين (ع) و امام حسين (ع) و عقيل گفت، پس بكر بن حمران را طلبيد و ابن ملعون را مسلم ضربتي بر سرش زده بود پس او را امر كرد كه مسلم را ببر به بام قصر و او را گردن بزن، مسلم گفت به خدا سوگند اگر در ميان من و تو خويشي و قرابتي بود حكم به قتل من نمي‌كردي.

و مراد آن جناب از اين سخن آن بود كه بياگاهاند كه عبيدالله و پدرش زياد بن ابيه زنا زادگانند و هيچ نسبي و نژادي از قريش ندارند.

پس بكر بن عمران لعين دست آن سلاله اخيار را گرفت و بر بام قصر برد و در اثناي راه زبان آن مقرب درگاه به حمد تو ثنا و تكبير و تهليل و تسبيح و استغفار و صلوات بر رسول خدا (ص) جاري بود و با حق تعالي مناجات مي‌كرد و عرضه مي‌داشت كه بارالها! تو حكم كن ميان ما و ميان اين گروهي كه ما را فريب دادند و دروغ گفتند و دست از ياري ما برداشتند. پس بكر بن حمران لعنة‌الله‌عليه آن مظلوم را در موضعي از بام قصر كه مشرف بر كفشگران بود برد و سر مباركش را از تن جدا كرد و آن سر نازنين به زمين افتاد. پس بدن شريفش را دنبال سر از بام به زير افكند و خود ترسان و لرزان به نزد عبيدالله شتافت، آن ملعون پرسيد كه سبب تغيير حال تو چيست؟ گفت: در وقت قتل مسلم مرد سياه مهيبي را ديدم در برابر من ايستاده بود و انگشت خويش را به دندان مي‌گزيد و من چندان از او هول و ترس برداشتم كه تا به‌حال چنين نترسيده بودم. آن شقي گفت چون مي‌خواستي به خلافت عادت كار كني، دهشت بر تو مستولي گرديده و خيال در نظر تو صورت بسته:

چه شد خاموش شمع بزم ايمان / بياوردند هاني را ز زندان

گرفتندش سر از پيكر به زودي / بجرم آنكه مهماندار بودي

پس ابن‌زياد، هاني را براي كشتن طلبيد و هر چند محمد بن اشعث و ديگران براي او شفاعت كردند؛ سودي نبخشيد! پس فرمان داد هاني را به بازار برند و در مكاني كه گوسفندان را به بيع و شرا در مي‌آوردند، گردن زنند. پس هاني را كتف بسته از دارالاماره بيرون آوردند و او فرياد بر مي‌داشت كه «وامذ حجاه ولامذحَجَ لي اليَوم با مذحجاه و اَين مذحج.»

«غياث‌الدين خواندمير» در حبيب السير نقل مي‌كند:
«هاني بن عروه» از اشراف كوفه و اعيان شيعه به شمار مي‌رفت و روايت شده كه به صحبت پيغمبر (ص) تشرف جسته و در روزي كه شهيد شد، 89 سال داشت و در «مروج الذهب» مسعودي است كه تشخص و اعيانيت هاني چندان بود كه 4 هزار مرد زره‌پوش با او سوار مي‌شد و 8 هزار پياده فرمان‌پذير داشت و چون احلاف يعني هم عهدان و همسوگندان خود را از قبيله كنده و ديگر قبائل دعوت مي‌كرد، 30 هزار مرد زره‌پوش او را اجابت مي‌نمودند. اين هنگام كه او را به جانب بازار براي كشتن مي‌بردند چندان كه صيحه مي‌زد و مشايخ قبايل را به نام ياد مي‌كرد و «وامذحجاه» مي‌گفت هيچكس او را پاسخ نداد! لاجرم قوت كرد و دست خود را از بند رهايي داد و گفت: آيا عمودي يا كاردي يا سنگي يا استخواني نيست كه من با آن جدال و مدافعه كنم؟ اعوان ابن زياد كه چنين ديدند به سوي او دويدند و او را فرو گرفتند و اين دفعه او را سخت ببستند و گفتند: گردن بكش! گفت: من به عطاي جان سخي نيستم و بر قتل خود اعانت شما نخواهم كرد، پس يك تن غلام ابن زياد كه رشيد تركي نام داشت ضربتي بر او زد و در او اثر نكرد. هاني گفت: «اِلَي اللهِ الْمعاد اَلّلهُمَّ اِلي رَحْمَتِك و رِضْوانِكَ.» يعني بازگشت همه به سوي خداست، خداوندا! مرا ببر به سوي رحمت و خوشنودي خود، پس ضربتي ديگر زد و او را به رحمت الهي واصل گردانيد.

و چون مسلم و هاني كشته گشتند، به فرمان ابن زياد، «عبدالاعلي كلبي» را كه از شجاعان كوفه بود و در روز خروج مسلم به ياري مسلم خروج كرده بود و كثير بن شهاب او را گرفته بود، و عمارة بن صلخت ازدي را كه او نيز اراده ياري مسلم داشت و دستگير شده بود، هر دو را آوردند و شهيد كردند، و موافق روايت بعضي از مقاتل معتبره، ابن زياد امر كرد كه تن مسلم و هاني را به گرد كوچه و بازار بگردانيدند و در محله گوسفند فروشان بدار زدند.
و «سبط بن الجوزي» گفته كه بدن مسلم را در كناسه بدار كشيدند. و به روايت سابقه چون قبيله مذحج چنين ديدندجنبشي كردند و تن ايشان را از دار به زير آوردند و برايشان نماز گزاردند و به خاك سپردند.

پس ابن‌زياد سر مسلم را به نزد يزيد فرستاد و نامه به يزيد نوشت و احوال مسلم و هاني را در آن درج كرد، چون نامه و سرها به يزيد رسيد؛ شاد شد و امر كرد تا سر مسلم و هاني را بر دروازه دمشق آويختند و جواب نامه عبيدالله را نوشت و افعال او را ستايش كرد و او را نوازش بسيار نمود و نوشت كه شنيده‌ام حسين (ع) متوجه عراق گرديده است بايد كه راهها را ضبط نمائي و در ظفر يافتن با وسعي بليغ به عمل آوري و به تهمت و گمان مردم را به قتل رساني و آنچه هر روز سانح مي‌شود براي من بنويسي والسلام.

و خروج مسلم در روز سه‌شنبه ماه ذي‌الحجه بود و شهادت او در روز چهارشنبه نهم كه روز عرفه باشد؛ واقع شد. و ابوالفرج گفته مادر مسلم ام‌ولد بود و «عليه» نام داشت و عقيل او را در شام ابتياع نموده بود.

مؤلف گويد كه: عدد اولاد مسلم را در جائي نيافتم، لكن آنچه بر آن ظفر يافتم پنج تن شمار آوردم، نخستين عبدالله بن مسلم كه اول شهيد از اولاد ابوطالب است، در واقعه طف بعد از علي اكبر و مادر او رقيه دختر اميرالمومنين (ع) است.
دوم محمد و مادر ام ولد است و بعد از عبدالله در كربلا شهيد گشت. و دو تن ديگر از فرزندان مسلم به روايت قديم محمد و ابراهيم است كه مادر ايشان از اولاد جعفر طيار مي‌باشد، و كيفيت حبس و شهادت ايشان بعد از اين به شرح خواهد رفت. فرزند پنجم دختركي 13 ساله به روايت اعثم كوفي و او با دختران امام حسين (ع) در سفر كربلا مصاحبت داشت و بدانكه مسلم بن عقيل را فضيلت و جلالت افزون است از آنكه در اين مختصر ذكر شود كافي است در اين مقام ملاحظه حديثي كه در آخر فصل پنجم از باب اول به شرح رفت و مطالعه كاغذي كه حضرت امام حسين(ع) به كوفيان در جواب نامه‌هاي ايشان نوشت و قبر شريفش در جنب مسجد كوفه واقع و زيارتگاه حاضر و بادي و قاضي و داني است.
و سيد بن طاوس از براي او دو زيارت نقل فرموده واحقر هر دو زيارت را در كتاب هديه الزائرين نقل نمودم و قبر هاني رحمةالله مقابل قبر مسلم واقع است.

و عبدالله بن زبير اسدي هاني و مسلم را مرثيه گفته در اشعاري كه صدر آن اين است:
فَاِنْ كُنْتَ لاتَدْرينَ مَا الْمَوْتُ فَانْطُري
اِلي هانِي فِي السُّوْقِ وِ ابْنِ عَقيلٍ

سقتك دَماً يَابْنَ عَمّ الْحُسَيْن
مَدامِعُ شيعَتِكَ السّافِحَه

وَ لابَرَحَتْ هاطِلاتُ الدُّمُوعِ
تُحَيّكَ غادِيَهً رائِحَهً

لاِنّكَ لَمْ تَرومَن شَرْبَهَ
ثناياكَ فيها غَدَتْ طائَحَه

رمُوكَ مِنَ الْقَصْرِ اذْ اَوْ ثَقُوكَ
فَهَل سَلِمَتْ فيكَ مِنْ جارِحَه

تَجُرّ بِاَسْواقِهِمْ فشي الْحِبالِ
اَلَسْتَ اَمرُهُمُ الْبارحًه

اَتَقضي وَلَمْ تَيْكِكَ الْباكيات
اَمالَكَ قِي الْمِصْر مِن نائحه

لَئن تقض نحْباً فَكَمْ في رزوُد
عَلَيْكَ العَشيّه مِنْ صائحه

قطعا حضرت مسلم عليه السلام با آنچه در فيلم ساخته بودند زمين تا آسمان فرق داشته ،بعضي مي گويند دليلش اين است که در فيلم بيشتر به شخصيت مختار پرداخته شده است وديگران در حاشيه هستند لذا چون حضرت مسلم در حاشيه بود چنين شد،اين دليل قانع کننده نيست چون در باره زهير ووهب وفداکاري هاي آنان سنگ تمام گذاشتند ولي متاسفانه نسبت به حضيرت مسلم جفا شد


مسلم بن عقيل عليه السلام‏
وى فرزند عقيل، عموزاده و صحابى گرانقدر پيامبر صلى الله عليه و آله و نوه ابوطالب، پدر گرامى على عليه السلام، و كنيه‏اش ابو داودبود. مادرش از زنان آزاد نَبْط و از خاندان «فرزندا» به شمار مى‏رفت و احتمالًا نژادى ايرانى داشت. شمارى از مورّخان با استناد به روايتى مرسل بر اين باورند كه مادر مسلم، امّ ولد (كنيز) بوده و علّيّه نام داشته است طبرى زادگاه مسلم را كوفه مى‏داند. او از خاندانى پاك، شجاع و با فضيلت برخاست و زير نظر عموى گرامى‏اش، على عليه السلام، و پسر عموهاى خود امام حسن عليه السلام و امام حسين عليه السلام پرورش يافت و از علم، تقوى و ديگر فضائل آن بزرگواران بهره‏مند گرديد.رجال نويسان اهل سنت، مسلم بن عقيل را محدّثى تابعى شمرده و گفته‏اند كه صفوان بن موهب از او حديث نقل كرده است. وى فقيه و دانشمند بود از ابوهريره نقل شده است كه گفت: از ميان فرزندان عبدالمطلب، او شبيه‏ترين فرد به پيامبر صلى الله عليه و آله است. همچنين وى را شجاع‏ترين فرزند عقيل خوانده‏اند. مسلم بن عقيل پس از ورود به دوران جوانى با رقيه‏
و به قولى ام الكثوم ، دختر على عليه السلام، پيوند زناشويى بست. ابن قتيبة ثمره اين ازدواج را دو پسر به نام‏هاى عبدالله و على دانسته است‏.(1)
1.پژوهشى پيرامون شهداى كربلا ص 338 و 393

کوچه ها تاریک و سرده
خالی از یه دونه مرده
یه غریب، که تک وتنها
توی این کوچه میگرده
.
.
.
کوفه نیا که حرمله درانتظاره
دلم برای اصغرت، خیلی کبابه
.
.
.
عزیز زهرا یا حسین(ع)
غریب و تنها،آقا

موضوع قفل شده است