ذکری که حضرت یوسف خواند تا چشمهای زلیخا شفا پیدا کرد چی بود؟
تب‌های اولیه
ذکری که حضرت یوسف خواند تا چشمهای زلیخا شفا پیدا کرد چی بود؟
حضرت یوسف چه ذکری خواند تا چشمهای زلیخا شفا پیدا کرد و جوان شد؟
[=simplified arabic] [=Century Gothic]بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
[=Century Gothic]هنگامى كه حضرت يوسف عليه السلام به سلطنت مصر رسيد، چون در سالهاى قحطى عزيز مصر فوت كرده بود زليخا كم كم فقير گرديد، چشمانش كور شد، به علت فقر و كورى بر سر راه مى نشست و از مردم براى گذران خود گدايى مى كرد به او پيشنهاد كردند، خوب است از ملك بخواهى به تو عنايتى كند سالها خدمت او مى كردى .
شايد به پاس خدمات و محبتهاى گذشته به رحم نمايد. ولى باز هم عده اى او را از اين كار منع مى كردند كه ممكن است به واسطه عشق ورزى و هوى پرستى اى كه نسبت به او داشتى تا به زندان افتاد و آن همه رنج كشيد خاطرات گذشته برايش تجديد شود و تو را كيفر نمايد.
[=simplified arabic][=Century Gothic] زليخا گفت : يوسفى را كه من مى شناسم آن قدر كريم و بردبار است كه هرگز با من آن معامله را نخواهد كرد. روزى بر سر راه او بر يك بلندى نشست . (هر وقت حضرت يوسف عليه السلام خارج مى شد جمعيت كثيرى از رجال و بزرگان مصر با او همراه بودند)
زليخا همين كه احساس كرد يوسف نزديك او رسيد گفت : [=Century Gothic](([=Century Gothic] سبحان من جعل الملوك عبيدا بمعصيتهم و العبيد ملوكا بطاعتهم ، [=Century Gothic]))[=Century Gothic] پاك و منزه است خداوندى كه پادشاهان را به واسطه نافرمانى بنده مى كند و بندگان را بر اثر اطاعت و فرمان بردارى پادشاه مى نمايد[=Century Gothic]))[=Century Gothic].
[=simplified arabic][=Century Gothic] يوسف عليه السلام پرسيد: تو كيستى گفت : همان كسى كه از جان تو را خدمت مى كرد و آنى از ياد تو غافل نمى شد هوا پرست بود، به كيفر اعمال بد خود به اين روز افتاده كه از مردم براى گذران زندگى گدايى مى كند كه برخى به او ترحم مى كنند و برخى نمى كنند.
بعد از عزيز اولين شخص مصر بود و اينك ذليلترين افراد، اين است جزاى گنهكاران .
[=simplified arabic][=Century Gothic] يوسف گريه زيادى كرد و بعد پرسيد: آيا هنوز چيزى از عشق و علاقه نسبت به من در قلبت باقى مانده ؟ گفت : آرى ، به خداى ابراهيم قسم ، يك نگاه به صورت تو، بيش از تمام دنيا براى من ارزش دارد كه سطح آن را طلا و نقره گرفته باشند.
يوسف پرسيد: زليخا چه تو را به اين عشق واداشت ؟
گفت : زيبايى تو.
يوسف گفت : پس چه خواهى كرد اگر پيامبر آخرالزمان را ببينى كه از من زيباتر و خوش خوتر و با سخاوت تر است كه نامش محمد صلى الله عليه و آله است ؟
زليخا گفت : راست مى گويى .
يوسف عليه السلام پرسيد تو كه او را نديده اى ، از كجا تصديق مى كنى ؟
گفت همين كه نامش را بردى محبتش در قلبم واقع شد.
خداوند به يوسف وحى كرد زليخا راست مى گويد ما نيز او را به واسطه علاقه و محبتى كه به پيامبر ما محمد صلى الله عليه و آله دارد، دوست داريم و به اين خاطر تو با زليخا ازدواج كن .:Sham:
آن روز يوسف به زليخا چيزى نگفت و رفت .
[=simplified arabic][=Century Gothic] روز بعد به وسيله شخصى به او پيغام داد كه اگر ميل دارى تو را به ازدواج خود درآورم .
زليخا گفت : مى دانم كه ملك مرا مسخره مى نمايد، آن وقت كه جوان و زيبا بودم مرا از خود دور كرد، اكنون كه پيرو بينوا و كور شده ام مرا مى گيرد؟!
[=simplified arabic][=Century Gothic] حضرت يوسف عليه السلام دستور داد آماده ازدواج شود و به گفته خود وفا كرد شبى كه خواست عروسى كند به نماز ايستاد، دو ركعت نماز خواند خدا را به اسم اعظمش قسم داد.:Sham:
خداوند جوانى و شادابى زليخا را به او باز گرداند، چشمانش شفا يافت ،:Sham:
مانند همان زمانى كه به او عشق مى ورزيد، در آن شب يوسف او را دخترى بكر يافت ، خداوند دو پسر از زليخا به يوسف داد، با هم به خوشى زندگى كردند تا مرگ بين آنها جدايى انداخت .
[=simplified arabic][=Century Gothic] هنگامى كه يوسف عليه السلام مالك خزاين زمين شد با گرسنگى بسر مى برد و نان جو مى خورد، به او مى گفتند با اين كه خزينه هاى زمين در دست توست به گرسنگى مى گذرانى ؟ مى گفت مى ترسم سير شوم و گرسنگان را فراموش نمايم . 1
شايد به پاس خدمات و محبتهاى گذشته به رحم نمايد. ولى باز هم عده اى او را از اين كار منع مى كردند كه ممكن است به واسطه عشق ورزى و هوى پرستى اى كه نسبت به او داشتى تا به زندان افتاد و آن همه رنج كشيد خاطرات گذشته برايش تجديد شود و تو را كيفر نمايد.
[=simplified arabic][=Century Gothic] زليخا گفت : يوسفى را كه من مى شناسم آن قدر كريم و بردبار است كه هرگز با من آن معامله را نخواهد كرد. روزى بر سر راه او بر يك بلندى نشست . (هر وقت حضرت يوسف عليه السلام خارج مى شد جمعيت كثيرى از رجال و بزرگان مصر با او همراه بودند)
زليخا همين كه احساس كرد يوسف نزديك او رسيد گفت : [=Century Gothic](([=Century Gothic] سبحان من جعل الملوك عبيدا بمعصيتهم و العبيد ملوكا بطاعتهم ، [=Century Gothic]))[=Century Gothic] پاك و منزه است خداوندى كه پادشاهان را به واسطه نافرمانى بنده مى كند و بندگان را بر اثر اطاعت و فرمان بردارى پادشاه مى نمايد[=Century Gothic]))[=Century Gothic].
[=simplified arabic][=Century Gothic] يوسف عليه السلام پرسيد: تو كيستى گفت : همان كسى كه از جان تو را خدمت مى كرد و آنى از ياد تو غافل نمى شد هوا پرست بود، به كيفر اعمال بد خود به اين روز افتاده كه از مردم براى گذران زندگى گدايى مى كند كه برخى به او ترحم مى كنند و برخى نمى كنند.
بعد از عزيز اولين شخص مصر بود و اينك ذليلترين افراد، اين است جزاى گنهكاران .
[=simplified arabic][=Century Gothic] يوسف گريه زيادى كرد و بعد پرسيد: آيا هنوز چيزى از عشق و علاقه نسبت به من در قلبت باقى مانده ؟ گفت : آرى ، به خداى ابراهيم قسم ، يك نگاه به صورت تو، بيش از تمام دنيا براى من ارزش دارد كه سطح آن را طلا و نقره گرفته باشند.
يوسف پرسيد: زليخا چه تو را به اين عشق واداشت ؟
گفت : زيبايى تو.
يوسف گفت : پس چه خواهى كرد اگر پيامبر آخرالزمان را ببينى كه از من زيباتر و خوش خوتر و با سخاوت تر است كه نامش محمد صلى الله عليه و آله است ؟
زليخا گفت : راست مى گويى .
يوسف عليه السلام پرسيد تو كه او را نديده اى ، از كجا تصديق مى كنى ؟
گفت همين كه نامش را بردى محبتش در قلبم واقع شد.
خداوند به يوسف وحى كرد زليخا راست مى گويد ما نيز او را به واسطه علاقه و محبتى كه به پيامبر ما محمد صلى الله عليه و آله دارد، دوست داريم و به اين خاطر تو با زليخا ازدواج كن .:Sham:
آن روز يوسف به زليخا چيزى نگفت و رفت .
[=simplified arabic][=Century Gothic] روز بعد به وسيله شخصى به او پيغام داد كه اگر ميل دارى تو را به ازدواج خود درآورم .
زليخا گفت : مى دانم كه ملك مرا مسخره مى نمايد، آن وقت كه جوان و زيبا بودم مرا از خود دور كرد، اكنون كه پيرو بينوا و كور شده ام مرا مى گيرد؟!
[=simplified arabic][=Century Gothic] حضرت يوسف عليه السلام دستور داد آماده ازدواج شود و به گفته خود وفا كرد شبى كه خواست عروسى كند به نماز ايستاد، دو ركعت نماز خواند خدا را به اسم اعظمش قسم داد.:Sham:
خداوند جوانى و شادابى زليخا را به او باز گرداند، چشمانش شفا يافت ،:Sham:
مانند همان زمانى كه به او عشق مى ورزيد، در آن شب يوسف او را دخترى بكر يافت ، خداوند دو پسر از زليخا به يوسف داد، با هم به خوشى زندگى كردند تا مرگ بين آنها جدايى انداخت .
[=simplified arabic][=Century Gothic] هنگامى كه يوسف عليه السلام مالك خزاين زمين شد با گرسنگى بسر مى برد و نان جو مى خورد، به او مى گفتند با اين كه خزينه هاى زمين در دست توست به گرسنگى مى گذرانى ؟ مى گفت مى ترسم سير شوم و گرسنگان را فراموش نمايم . 1
[=simplified arabic]1-[=simplified arabic]بحار الانوار ج 12 ص 282، و مستطرف ج 1 ص 123
ho.nomad;76913 نوشت:
سلامذکر چی شد پس ؟!
این که کل داستان بود!!!
دو ركعت نماز خواند خدا را به اسم اعظمش قسم داد.