سرنوشت قاتلان كربلا

تب‌های اولیه

20 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
سرنوشت قاتلان كربلا

عمر سعد
يكي از كساني كه نزد مختار داراي موقعيت خاصي بود و مختار او را به خاطر قرابت و نزديكي او با اميرالمؤمنين(ع) گرامي مي داشت «عبدالله بن جعده بن هبيره» بود.
عمربن سعد نزد عبدالله بن جعده آمد و به او گفت: «براي من از مختار امان بگير!» عبدالله وساطت كرد! و مختار اين امان نامه را براي او نوشت: «اين امان نامه اي است از مختار بن ابي عبيد براي عمربن سعد بن ابي وقاص، تو در امان هستي به امان خدا، خودت و مالت و اهل و فرزندانت و تو به خاطر آنچه كرده اي، تا زماني كه اطاعت كني و در خانه و شهر و نزد اهلت بماني و حادثه اي به وجود نياوري در امان خواهي بود.»
پس از آن، مأموران مختار و پيروان آل محمد(ص) و ديگران، او را مي ديدند و مزاحم او نمي شدند و گروهي بر اين امان نامه شهادت دادند و مختار هم عهد و پيمان بسته بود كه به اين امان نامه وفادار باشد، مگر اين كه عمر بن سعد حادثه اي بيافريند و خدا را بر اين امر گواه گرفت.
مختار روزي به يارانش گفت: «فردا مردي را خواهم كشت كه داراي اين نشانه هاست: قدم هايي بزرگ، چشمان او در گودي فرورفته و ابروانش به هم چسبيده و كشته شدن او، مومنان و فرشتگان مقرب را شاد و خوشحال مي كند.»
«هيثم بن اسود نخعي» نزد مختار بود، از آن نشانه ها دانست كه مقصود او، عمر بن سعد است، به منزل آمد و فرزندش «عريان» را طلب كرد و او را نزد عمربن سعد فرستاد تا وي را از تصميم مختار آگاه كند و به او بگويد كه: «از خودت مواظبت كن.»
عمربن سعد گفت: «خدا پدرت را جزاي خير دهد! كه شرط برادري را به جاي آوردي، ولي مختار بعد از امان نامه اي كه به من داده است چگونه مي تواند كه با من چنين كند؟!»
از اين رو هنگامي كه شب شد از منزلش بيرون رفت و غلامش را از تصميمي كه مختار درباره او گرفته و همچنين از امان نامه مختار آگاه كرد.
غلامش به او گفت: «مختار با تو شرط كرده است كه تو كاري انجام ندهي چه حادثه اي بالاتر از اين كه تو، خانه و اهل خود را رها كرده و به اينجا آمده اي! هم اكنون بازگرد و بهانه اي براي نقض آن امان نامه به دست مختار نده.»
عمربن سعد نيز بازگشت. خبر رفتن عمر سعد را به مختار رساندند، مختار گفت: «مرا برگردن او زنجير و سلسله اي است كه او را دوباره بازگرداند.» صبح روز بعد مختار «ابوعمره» را فرستاد و به او فرمان داد كه عمربن سعد را بياورد، ابوعمره بر عمربن سعد وارد شد و به او گفت: «امير را اجابت كن.»
عمر برخاست ولي از فرط اضطراب و رعب و وحشت، قدم بر روي لباس هايش گذاشت و لغزيد، ابوعمره با شمشير به او حمله كرد و او را از پاي درآورد و به هلاكت رساند و سر او را در دامن قبايش گذارده و آورد و نزد مختار گذاشت.
مختار به «حفص» پسر عمر بن سعد كه نزد وي بود رو كرد و گفت: «اين سر را مي شناسي؟» حفص گفت: «انا لله و انا اليه راجعون» و در ادامه گفت: «آري و بعد از او خيري در زندگي نيست.»
مختار گفت: «راست گفتي تو نيز بعد از او زنده نخواهي بود، حفص را به پدرش ملحق كنيد.» پس حفص را نيز كشتند و سر او را نزد عمر بن سعد گذاشتند.
سپس مختار گفت: «عمر بن سعد را به جاي حسين(ع) و حفص فرزند او رابه جاي علي بن الحسين (علي اكبر) كشتم، اما اين دو هرگز قابل مقايسه و برابري با آن دو نخواهند بود. به خدا سوگند اگر من سه چهارم قريش را به هلاكت برسانم برابر ارزش انگشتي از انگشتان حسين(ع) نخواهد بود.»(1)
لازم به يادآوري است كه علت شتاب مختار در كشتن عمربن سعد اين بود كه يزيدبن شراحيل انصاري نزد محمدبن حنفيه آمد و بر او سلام كرد و بين آنها سخناني رد و بدل شد تا اين كه صحبت از مختار به ميان آمد، محمدبن حنفيه گفت: «مختار مي پندارد كه شيعه ماست در حالي كه قاتلان حسين(ع) با وي همنشيني مي كنند.» يزيدبن شراحيل چون به كوفه بازگشت، نزد مختار آمد و او را از آنچه محمدبن حنفيه گفته بود آگاه كرد، به اين دليل مختار تصميم بر كشتن عمربن سعد گرفت.(2)
مختار سر عمربن سعد و پسرش حفص را براي محمدبن حنفيه فرستاد و اين نامه را براي او نوشت: «بسم الله الرحمن الرحيم، براي مهدي(3) محمدبن علي، اين نامه از مختاربن ابي عبيد، سلام بر تو اين مهدي، من خدا را حمد مي كنم، آن خدايي كه شريكي ندارد اما بعد، خدا مرا عذابي براي دشمنان شما قرار داده است، دشمنان شما برخي اسير و گروهي متواري و فراري و دسته اي كشته و بعضي رانده شده اند، پس خدا را حمد مي كنم كه قاتلان (خاندان) شما را كشت و ياوران شما را ياري كرد. من سر عمر بن سعد و فرزندش را نزد تو فرستادم و بر هر كسي از قاتلان حسين(ع) و اهل بيتش كه دست يافتم او را كشتم و خدا از انتقام گرفتن از باقيمانده آنان ناتوان نيست و من تا زماني كه بر روي زمين از آنها كسي باشد آنها را رها نمي كنم پس نظر و رأي خودت را براي من بنويس تا من از شما پيروي كرده و بر آن باشم، سلام و رحمت و بركات خدا بر تو باد.»(4)
سپس مختار هر كه را كه گفتند او از قاتلان حسين(ع) و پيروان او و دشمنان حسين(ع) است به هلاكت رساند و به آتش كشيد و خانه آن را كه فرار كرده بود خراب كرد.(5)

پي نوشت ها:
1- تجارب الامم، ج 2، ص 151
2- كامل ابن اثير، ج 4، ص 241
3- در وجه تسميه محمدبن حنفيه به مهدي بعضي گفته اند كه مختار، ايشان را امام واجب الاطاعه و مهدي امت مي ناميد. (تاريخ طبري، ج 7، ص 40)
4- تجارت الامم ج 2 ص 153
5- سرنوشت قاتلان شهداي كربلا- عباسعلي كامرانيان
منبع:
کیهان-یکشنبه 28 آذر 1389- شماره 19817
http://kayhannews.ir/890928/6.htm#other606

سرنوشت قاتلان كربلا

شمر بن ذي الجوشن

پس از قيام مختار، اشراف و بزرگان كوفه از ترس جان خود از كوفه گريختند و از جمله فراريان شمربن ذي الجوشن بود. مختار غلام خود زرنب را در پي او فرستاد، غلام مختار چون به شمر و همراهانش نزديك شد، شمر به همراهان خود گفت: «گويا اين شخص براي كشتن من آمده است، شما از جلو برويد و مرا پشت سر بگذاريد گويا از من فرار كرده ايد تا او در كشتن من طمع كند.» همراهان شمر رفته و او را تنها گذاشتند، غلام مختار آمد و با شمر درگير شد؛ شمر ملعون بر او حمله كرد و ضربه اي بر كمر و پشت او زد و او را از پاي درآورد.
آنگاه او را رها كرد و از آنجا رفت و نامه اي براي مصعب بن زبير كه در بصره بود نوشت و او را از آمدن خود آگاه ساخت. در آن زمان هر كس در واقعه شورش كوفه از شهر فرار كرده بود به سوي بصره نزد مصعب بن زبير مي رفت. شمر، نامه را توسط مردي از قريه كلبانيه براي مصعب فرستاد و خود در آن قريه كه نهري در آن در كنار تپه اي بود توقف كرد، پس آن شخص نامه را برداشته تا نزد مصعب در بصره ببرد، در بين راه با شخصي برخورد كرد كه از او پرسيد: «كجا مي روي؟»
گفت: «مرا شمر فرستاده است.»
پس آن شخص به او گفت: «با من بيا تا تو را نزد سرورم ببرم.» و او را نزد ابوعمره فرمانده سپاه مختار برد و ابوعمره نيز در پي و جستجوي شمر بود. آن نامه رسان «ابوعمره» را از مكان و مخفيگاه شمر با خبر كرد، و ابوعمره نيز عازم آن مكان شد، كساني كه با شمر بودند به او گفتند: «مصلحت در اين است كه اينجا را ترك كنيم.» شمر گفت: «هرگز به خدا سوگند! اين مكان را تا سه روز ترك نخواهم كرد، تا اين كه قلب ياران مختار را ترسانيده و پر از وحشت نمايم.»
چون شب فرا رسيد ابوعمره با گروهي از سواران بر او حمله ور شدند، شمر در حالي كه برهنه بود برخاست و با نيزه بر آنان حمله كرد و بعد داخل خيمه شد و شمشيري به دست گرفت و بيرون آمد، ياران مختار او را به جهنم فرستادند و ياران او را شكست داده و فراري دادند و در همان هنگام، در تاريكي شب، صداي تكبير سپاهيان مختار بلند شد و شنيدند كه آنها مي گفتند: «خبيث كشته شد.» و سپس سرش را از بدن جدا كرده و نزد مختار بردند.(1)
رؤياي عجيب علامه اميني درباره شمر(2)
علامه اميني تعريف كرده است كه: «مدتها فكر مي كردم كه خداوند چگونه «شمر»(ملعون) را عذاب مي كند؟ و جزاي آن تشنه لبي و جگر سوختگي حضرت سيدالشهدا(ع) را چگونه به او مي دهد؟ تا اين كه شبي در عالم رويا ديدم كه اميرالمؤمنين(ع) در مكاني خوش آب و هوا، روي صندلي نشسته و من هم خدمت آن جناب ايستاده ام، در كنار ايشان دو كوزه بود، فرمود: اين كوزه ها را بردار و برو از آنجا آب بياور و اشاره به محلي فرمود كه بسيار باصفا و با طراوت بود، استخري پرآب و درختاني بسيار شاداب در اطراف آن بود كه صفا و شادابي محيط و گياهان قابل بيان و وصف نيست. كوزه ها را برداشته و رو به آن محل نهادم آنها را پرآب نموده حركت كردم تا به خدمت اميرالمومنين(ع) باز گردم. ناگهان ديدم هوا رو به گرمي نهاده و هر لحظه گرمي هوا و سوزندگي صحرا بيشتر مي شد، ديدم از دور كسي به طرف من مي آيد و هرچه او به من نزديكتر مي شد هوا گرمتر مي شد گويي همه اين حرارت از آتش اوست، در خواب به من الهام شد كه او شمر، قاتل حضرت سيدالشهدا(ع) است، وقتي به من رسيد ديدم هوا به قدري گرم و سوزان شده است كه ديگر قابل تحمل نيست، آن ملعون هم از شدت تشنگي به هلاكت نزديك شده بود، رو به من نمود كه از من آب بگيرد، من مانع شدم و گفتم: اگر هلاك هم شوم نمي گذارم از اين آب قطره اي بنوشد.
حمله شديدي به من كرد و من ممانعت مي نمودم، ديدم اكنون كوزه ها را از دست من مي گيرد لذا آنها را به هم كوبيدم، كوزه ها شكسته و آب آنها به زمين ريخت چنان آب كوزه ها بخار شد كه گويي قطره آبي در آنها نبوده است، او كه از من نااميد شد رو به استخر نهاد، من بي اندازه ناراحت و مضطرب شدم كه مبادا آن ملعون از آب استخر بياشامد و سيراب گردد، به مجرد رسيدن او به استخر، آب استخر خشك شد چنان كه گويي سالها است يك قطره آب در آن نبوده است. درختان هم خشك شده بودند او از استخر مأيوس شد و از همان راه كه آمده بود بازگشت، هرچه دورتر مي شد، هوا رو به صافي و شادابي و درختان و آب استخر به طراوت اول بازگشتند، به حضور اميرالمؤمنين(ع) شرفياب شدم، فرمودند:
خداوند متعال اين چنين آن ملعون را جزا و عقاب مي دهد، اگر يك قطره آب آن استخر را مي نوشيد از هر زهري تلخ تر و هر عذابي براي او دردناك تر بود. بعد از اين فرمايش از خواب بيدار شدم»(3)

1-البدايه النهايه، ج 8، ص 297
2-يادنامه علامه اميني ص 13 و 14
3-سرنوشت قاتلان شهداي كربلا، عباسعلي كامرانيان

پنجشنبه 2 دی 1389- شماره 19821
http://kayhannews.ir/891002/6.htm#other606

سرنوشت قاتلان شهداي كربلا
سنان ابن انس

سنان ابن انس يكي از جنايتكاران بي رحم سپاه عمرسعد بود بطوريكه بعضي نوشته اند كه اين جاني سر امام حسين(ع) را از تن جدا كرده است.(1)
او در عرصه واقعه كربلا، ستم هاي فراواني بر خاندان پيامبر اكرم صلي الله عليه و آله روا داشت و جنايت هاي فراواني مرتكب شد. بطوري كه نام او در رديف جنايتكاران بزرگ واقعه عاشورا ثبت شده است.
بهر حال پـس از قيام مختار، «سنان بن انس» از كوفه به بصره گريخت. طرفداران مختار در كوفه خانه او را ويران كردند و در اطراف بصره كمين كردند تا او را دستگير كنند. سپاهيان مختار مترصد بودند كه به نحوي او را گرفتار عدالت نمايند.
يك روز كه سنان از بصره به طرف «قادسيه» در حركت بود، نيروهاي مختار به او حمله ور شدند و او را بين «عذيب» و قادسيه دستگير كردند، و نزد مختار آوردند. مختار دستور داد كه ابتدا انگشتانش را قطع كنند و سپس دست و پاي او را جدا كردند، آنگاه ديگي از روغن زيتون به جوش آوردند و سنان را در آن انداختند2. و به اين ترتيب او را در جهنم ساقط كردند تا اينكه در برزخ و قيامت به سزاي واقعي اعمال ننگين خويش برسد. اي كاش ستمكاران از آموزه هاي تاريخي عبرت مي گرفتند!!
1-جلاء العيون ج 2 ص 319
2-سرنوشت قاتلان شهداي كربلا- عباسعلي كامرانيان

یکشنبه 5 دی 1389- شماره 19823
http://kayhannews.ir/891005/6.htm

سرنوشت حرمله بن كاهل

«حرمله» همان سنگدل لعيني بود كه با تير سه شعبه گلوي حضرت علي اصغر(ع) را شكافت. «منهال بن عمرو» روايت كرده(1) است كه: من پس از آن كه از مكه بازگشتم نزد امام سجاد(ع) رفتم، امام به من فرمود: آيا از «حرمله بن كاهل» خبر داري كه در چه حالي است؟
عرض كردم: «هنگامي كه از كوفه خارج شدم او زنده بود.» امام زين العابدين(ع) دستانش را به سوي آسمان بلند كرد و فرمود: «خدايا! حرارت آتش را به او بچشان، خدايا حرارت آهن را به او بچشان»!
هنگامي كه به كوفه بازگشتم، «مختاربن ابي عبيده ثقفي» قيام كرده بود و او از قبل با من دوست بود، پس از ديد و بازديدها سوار بر مركب شده و به طرف منزل مختار حركت نمودم و در بيرون خانه اش با او ملاقات كردم.
مختار گفت: «از هنگامي كه حكومت كوفه در اختيار ما قرار گرفته به ديدن ما نيامدي و تبريك نگفتي و به ما كمك نكردي؟!» گفتم: «در اين مدت در مكه بودم و هم اكنون نزد تو آمده ام كه با هم صحبت كنيم.» پس از آن هر دو همراه هم به راه خود ادامه داديم تا اين كه به كناسه كوفه رسيديم. مختار در آنجا توقف كرد، مثل اين كه در انتظار كسي به سر مي برد. پس از مدت كوتاهي جمعي با شتاب به نزد او آمدند و گفتند: «اي امير! به تو بشارت مي دهيم كه حرمله بن كاهل دستگير شد!»
هنگامي كه حرمله را آوردند مختار گفت: «خداوند را حمد و سپاس مي گويم كه مرا بر تو مسلط كرد.» سپس جلاد را خواست و به او دستور داد كه دست هاي حرمله را قطع كند. جلاد دست هاي او را از تنش جدا كرد، سپس دستور داد كه پاهايش را هم قطع كنند و چنين كردند، پس از آن گفت: «آتش بياوريد!» مأموران دسته هاي ني را آوردند و آتش زدند و او را در آتش انداختند.
منهال گفته است: در اين هنگام فرمايش امام سجاد(ع) به يادم آمد و بي اختيار گفتم: «سبحان الله»!
مختار گفت: «تسبيح خداوند در همه حال خوب است اما ظاهرا اين تسبيح از روي تعجب بود.» گفتم: بله در هنگام بازگشت از مكه، خدمت امام سجاد(ع) رسيدم و آن حضرت از من درباره حرمله سؤال كرد و من نيز در جواب گفتم: او زنده است.
امام سجاد(ع) دست به دعا برداشت و فرمود: خدايا به او حرارت آهن و حرارت آتش را بچشان! اكنون چون دعاي امام سجاد(ع) را به دست شما مستجاب شده ديدم شگفت زده شدم و اين ذكر بر زبانم جاري شد.
مختار گفت؛ «واقعا اين سخن را از علي بن الحسين(ع) شنيدي؟» گفتم: «آري به خدا سوگند خودم شنيدم كه حضرت اين سخن را فرمود.»
ناگهان ديدم كه مختار از مركبش پايين آمد و دو ركعت نماز گزارد و سجده اي طولاني كرد سپس برخاست و سوار اسبش شد و من نيز سوار شدم و با هم به سوي منزل من آمديم. وقتي مقابل خانه ام رسيديم، به مختار گفتم: «اگر امير موافق با شد به من افتخار دهد و خانه ام را مزين به حضور خود نمايد و در خانه ما غذا تناول فرمايد.»
مختار گفت: «اي منهال! تو خود مرا خبر دادي كه علي بن الحسين(ع) دعاهايي كرد كه به دست من مستجاب شده است و با اين وجود مرا به غذا خوردن دعوت مي كني؟ امروز به شكرانه اين كه خداوند به من توفيق داد كه دعاي آن حضرت به دست من مستجاب شود، روزه گرفته ام.»2
ــــــــــــــــــــــــــــــ
1- بحارالانوار 45 ص 322
2- سرنوشت قاتلان شهداي كربلا- عباسعلي كامرانيان

سه شنبه 7 دی 1389- شماره 19825
http://kayhannews.ir/891007/6.htm#other606

خولي بن يزيد اصبحي

«خولي» همان ملعوني بود كه سر حضرت امام حسين عليه السلام را برداشت و براي اينكه پاداش بگيرد براي ابن زياد عليه العنه آورد.
يكي ازكساني كه در ليست ماموران مختار براي دستگيري بود، خولي بود.
همانطور كه گفته شد خولي سر مبارك امام حسين(ع) را به همراه خود آورد و در روي چيزي كه شبيه تنور بوده است و در پوش داشت، گذاشت تا روز بعد آن را به نزد ابن زياد ببرد.
نوشته اند كه خولي دو همسر داشت: يكي از زنانش شيعه و از دوستدار اهل بيت(ع) بود. او شب هنگام مشاهده كرد كه نوري از سر ساطع مي شود و متوجه شد كه اين سر، متعلق به امام حسين(ع) است.
از وقتي «عيوف» دختر مالك كه از دوستداران اهل بيت(ع) بود متوجه اين كار خولي شد، با او دشمن شد.(1)
روزي مختار عده اي را براي دستگيري «خولي بن يزيد اصبحي» فرستاد.
فرستادگان مختار وارد منزل خولي شدند. او ترسيد و در توالت منزلش پنهان شد.
«عيوف» به فرستادگان مختار گفت:
دنبال چه كسي هستيد؟
آنها گفتند: همسرت كجاست؟
عيوف گفت: نمي دانم، ولي با دست به محل پنهان شدن خولي اشاره كرد! ياران مختار خولي را دستگير كردند و او را در حالي كه چيزي روي سر خود نهاده بود بيرون آوردند و همان جا او را كشته و بدنش را در آتش سوزاندند2.
1-سرنوشت قاتلان شهداي كربلا- ص 29،عباسعلي كامرانيان
2-كامل- ابن اثير ج 4 ص 240

پنجشنبه 9 دی 1389- شماره 19827
http://kayhannews.ir/891009/6.htm#other606

حكيم بن طفيل طائي
طبري از «ابومخنف» نقل كرده است كه: مختار، «عبدالله بن كامل» را براي دستگيري «حكيم بن طفيل» فرستاد. حكيم كسي بود كه لباس هاي حضرت ابوالفضل عباس(ع) را برداشته بود و به طرف امام حسين(ع) نيز تيراندازي كرده بود و...
عبدالله بن كامل او را دستگير نمود. اقوام حكيم نزد «عدي بن حاتم طايي» رفتند و او را وادار كردند كه در حق حكيم شفاعت كند. عدي بن حاتم خود را به عبدالله بن كامل رساند و شفاعت نمود.
عبدالله گفت: «من اختياري ندارم.» و قرار بر اين شد كه عدي نزد مختار برود شايد او را راضي نمايد- قبلا نيز عدي در حق جماعتي كه با مختار مخالفت كرده بودند، ولي از لشكر عمر بن سعد نبودند شفاعت كرده بود و مختار نيز از آنان گذشت كرده بود- ياران مختار به عبدالله بن كامل گفتند: «ما مي ترسيم امير، سخن عدي را قبول كند و از حكيم بن طفيل نيز چشم پوشي نمايد و حال آن كه تو جرم و گناه او را خوب مي داني، پس اجازه ده تا او را به قتل برسانيم.»
عبدالله بن كامل گفت: «هر چه مي خواهيد بكنيد.» آنان دستان حكيم را بسته و به او گفتند: «تو لباس هاي عباس فرزند اميرالمؤمنين را از تنش در آوردي ؟ به خدا سوگند تو را زنده برهنه مي كنيم تا با چشمان خويش ببيني!» پس او را برهنه كردند و گفتند: «تو حسين را هدف تير خود قرار دادي؟ به خدا سوگند ما نيز تو را هدف تيرهاي خود قرار مي دهيم!» و سپس به قدري به او تير زدند كه بي جان بر روي زمين افتاد.
از آن طرف عدي بن حاتم، بي خبر از اين رويداد، نزد مختار آمد و شفاعت حكيم را نمود مختار گفت: «آيا تو شفاعت قاتلان حسين را مي كني؟» گفت: «بر او دروغ بسته اند.» مختار گفت: «اگر چنين باشد او را به خاطر تو آزاد مي كنيم.»
چيزي نگذشت كه عبدالله بن كامل وارد شد. مختار گفت: «حكيم چه شد؟» گفت: «شيعيان او را به هلاكت رساندند.» مختار گفت: «چرا در كشتن او شتاب كرديد؟ عدي آمده و در حق او شفاعت مي كند.» - و مختار نيز از كشته شدن او خشنود بود- عبدالله گفت «شيعيان او را كشتند.»
عدي گفت: «دروغ مي گويي، ترسيدي كسي كه از تو بهتر است (مختار) شفاعت مرا قبول كند.» در اين حال ابن كامل به عدي بن حاتم ناسزا گفت، اما مختار او را ساكت كرد. عدي نيز از آن جا خارج شد در حاليكه از مختار راضي بود و از عبدالله بن كامل شكايت داشت.(1)
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
1- سرنوشت قاتلان شهداي كربلا
ص 32عباسعلي كامرانيان

یکشنبه 12 دی 1389- شماره 19829
http://kayhannews.ir/891012/6.htm#other606

بجدل بن سليم

بجدل بن سليم يكي از سپاهيان سنگدل عمر سعد بود كه در واقعه كربلا خباثت و دنائت ويژه اي از خود بروز داد.
«بجدل» پس از شهادت حضرت امام حسين عليه السلام، جسارت و لئامت را به حدي رساند كه انگشت امام(ع) را قطع كرد و انگشتر او را ربود.
بجدل هم از جمله كساني بود كه در ليست مختار بود تا دستگير شود و به سزاي عمل ننگينش برسد.(1)
سپاهيان مختار به دنبال «بجدل بن سليم» رفته و او را يافته دستگير كردند و نزد مختار آوردند.
وحشتي عظيم در روح و جسم بجدل پديد آمد و...
مختار گفت: او چه كرده است؟
گفتند: اين فرد، همان ملعوني است كه انگشت مبارك امام حسين عليه السلام را قطع كرد و انگشتر آن حضرت را ربوده است!
مختار گفت:
دست و پاهايش را قطع كنيد و او را به همين حال رها كنيد!
افراد مختار، دست و پاي «بجدل بن سليم» را قطع كردند و او را در همان حال رها كردند تا به هلاكت رسيد.(2)

1- سرنوشت قاتلان شهداي كربلا- ص 35 عباسعلي كامرانيان
2- بحارالانوار ج45 ص 376- علامه مجلسي

سه شنبه 14 دی 1389- شماره 19831
http://kayhannews.ir/891014/6.htm#other606

«زيدبن رقاد»

زيدبن رقاد، همان ملعوني بود كه وقتي «عبدالله» نوجوان دوازده ساله امام حسن مجتبي(ع) به طرف امام حسين(ع) دويد و مي خواست از عموي مظلومش دفاع نمايد با تيري او را نشانه گرفت.
عبدالله براي دفاع از خود دستش را بر پيشاني گذاشت و تير زيدبن رقاد ملعون، دست و پيشاني او را به هم دوخت!(1)
اين واقعه جانسوز را، زيدبن رقاد هم تعريف مي كرد و مي گفت: «من به طرف نوجواني تير انداختم و او دستش را بر پيشاني نهاد و آن تير دستش را به پيشاني اش دوخت و نتوانست دست خود را جدا كند! در اين حال نوجوان (عبدالله) چنين مي گفت: خداوندا! اينان ما را كم شمردند و خوار ساختند، پس اينها را بكش، همان گونه كه ما را كشتند و آنان را خوار كن، چنان كه ما را خوار كردند»!
زيد مي افزايد: سپس تير ديگري به آن نوجوان زدم كه او را كشت. پس به بالين نوجوان آمدم تا تيري كه با آن او را كشتم، از پيشاني او خارج كنم، اما ديدم كه نوجوان از دنيا رفته است من تير را از جايش بيرون آوردم اما پيكان تير در پيشاني اش ماند!
مختار، عبدالله بن كامل را با گروهي از افرادش براي دستگيري زيد فرستاد. آنها خانه زيد را محاصره كردند. او با شمشير از منزل خارج شد و به ياران مختار حمله كرد. عبدالله ابن كامل به يارانش گفت: «با شمشير و نيزه بر او حمله ور نشويد بلكه او را با تير زده و سنگباران كنيد.»
افراد ابن كامل هم زيد را تيرباران و سنگباران كردند تا اين كه روي زمين افتاد و درحال مرگ بود ولي هنوز زنده بود كه انتقام گيرندگان جسم او را به آتش كشيدند.(2)

1- كامل ابن اثير ج4 ص244
2- سرنوشت قاتلان شهداي كربلا، ص33- عباسعلي كامرانيان

پنجشنبه 16 دی 1389- شماره 19833
http://kayhannews.ir/891016/6.htm#other603

«عمروبن حجاج زبيدي»

«عمرو بن حجاج زبيدي» يكي از فرماندهان سپاه عمر سعد بود. او از جمله كساني بود كه در واقعه كربلا حضور فعال داشت و ستم هاي فراواني بر خاندان عصمت و طهارت روا داشت.
وقتي مختار اقدام به انتقام گيري از قاتلان شهداي كربلا كرد، او نيز خود را در معرض خطر جدي ديد.
«عمرو» از ترس شديدي كه بر جانش افتاده بود، روزي بر مركب خود سوار شد و پنهاني به سوي «واقصه» حركت كرد.
اما هرگز به آنجا نرسيد و كسي نتوانست از سرنوشت اسفبار او اطلاعي به دست آورد.(1)
مرحوم سيدبن طاووس در لهوف نوشته است: گفته شده است كه ياران مختار «عمروبن حجاج زبيدي» را در بين راه «واقصه» يافتند كه از شدت عطش بر زمين افتاده بود. سپاهيان مختار، سر او را از بدن جدا كرده و او را به هلاكت رساندند. (2)

1- سرنوشت قاتلان شهداي كربلا- ص39 عباسعلي كامرانيان
2- لهوف ص339- سيدبن طاووس

یکشنبه 19 دی 1389- شماره 19835
http://kayhannews.ir/891019/6.htm#other603

«عمر بن صبيح»

«عمربن صبيح» يكي از فعالان سپاه عمرسعد و ملعونيني بود كه در عرصه نبرد تلاش زيادي مي كرد تا به جبهه حق، لطمه وارد سازد. او، مترصد فرصتي بود تا به ياران امام حسين(ع) ضربه زده و با اين كار، خود را در چشم فرماندهان سپاه ابن زياد و عمر سعد محبوب سازد.
بر همين اساس، «عمر بن صبيح» همراه با عده اي از سپاهيان عمر سعد، هر از چند گاهي به ياران حضرت سيدالشهدا حمله مي كردند و آنها را بوسيله نيزه و مجروح مي كردند.
پس از قيام مختار، عمر عزلت گزيده بود و مي ترسيد كه در ملأعام ظاهر و حاضر شود تا اينكه ياران مختار او را يافتند و شبانه او را در خانه اش به دام انداختند.(1)
عمر را نزد مختار آوردند.
مختار پرسيد: مي گويند در واقعه كربلا خيلي تلاش مي كردي تا با نيزه به ياران اباعبدالله(ع) ضربه بزني؟
عمر گفت: در واقعه كربلا، من با نيزه بر ياران حسين بن علي(ع) حمله مي كردم و آنها را مجروح مي ساختم اما كسي از آنها را به قتل نرساندم.
مختار وقتي اعتراف عمر را به حمله و جنگ و مجروح ساختن ياران امام حسين(ع) شنيد مطمئن شد كه اين ملعون هم جزو قاتلان و سفاكان سپاه عمر سعد است كه جنايات زيادي مرتكب شده است.
سپس دستور داد كه: نيزه ها را بياوريد!
ياران مختار نيزه ها را آوردند و با نيزه آنقدر بر بدن او زدند كه عمر به هلاكت رسيد.(2)
و سيعلموالذين ظلموا اي منقلب ينقلبون(شوراء-237)
و بزودي كساني كه ستم كردند مي فهمند كه (چگونه زير و رو مي شوند و بازگشتشان به كجاست؟)
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1-كامل ابن اثير ج4 ص 244
2-سرنوشت قاتلان شهداي كربلا-ص37-عباسعلي كامرانيان

پنجشنبه 23 دی 1389- شماره 19839
http://kayhannews.ir/891023/6.htm#other603

ميشه بگيد يزيد چه جوري از دنيا رفت؟
من شنيده ام بر اثر نفريني كه از طرف امام سجاد (ع) شد تشنه از دنيا رفت؟ درست است؟

سلام و عرض خوش آمد به شما
پاسخ اين پرسش قبلا داده شده به اين آدرس مراجعه بفرماييد.
http://www.askdin.com/showthread.php?t=9039

«عبيدالله بن زياد» و «حصين بن نمير»
پس از آن كه يزيد به هلاكت رسيد، عبيدالله بن زياد، در شهر بصره، ضمن اعلام اين خبر از مردم خواست كه براي خود خليفه اي برگزينند و مردم بصره نيز در اثر ترس و وحشتي كه از او داشتند عبيدالله را به خلافت انتخاب كردند! اما مردم كوفه زيربار او نرفتند و با او به مخالفت برخاستند. مردم بصره نيز به تدريج از اطراف او متفرق شدند و ابن زياد از ترس جان خود، فرار را برقرار ترجيح داد و به طرف شام گريخت.
ابن زياد در شام لشكر عظيمي فراهم ساخت و با نيروي انبوه به جنگ سپاه مختار آمد و در كنار شهر «موصل» در نزديكي رود «خازر» اردو زد و منتظر جنگجويان كوفه ماند.
از طرف ديگر، سپاه كوفه به فرماندهي «ابراهيم اشتر» فرزند شجاع و رشيد «مالك اشتر» فرا رسيد و بين آنها جنگ سختي درگرفت و ابراهيم اشتر «ابن زياد» را با ضربه اي به دو نيم كردو دست ها و پاهاي او را قطع كرد و جسدش را به آتش كشيد و..
همچنين نقل كرده اند چون سرهاي شهداي كربلا را نزد «ابن زياد ملعون» بردند، آن ملعون سر مطهر حضرت سيدالشهداء(ع) را برداشته و بر ران خود گذاشت، قطره خوني از سر مبارك امام حسين(ع) بر قباي ابن زياد چكيد و قباي آن سنگدل راسوراخ كرده و در زمين فرو رفت اما اثر آن بر ران ابن زياد باقي ماند و هرچه اطبا درمان كردند آن زخم بهبود نيافت و از آن جا، كثافت وچرك بسياري ظاهر مي شد، چنان كه (از بوي تعفن آن) هيچ كس طاقت ماندن در كنارابن زياد را نداشت و او نيز پيوسته نافه مشك به آن محل بسته بود اما با اين وجود، بوي آن چرك بر مشك غلبه مي كرد و به اين درد نيز مبتلا بود تا روزي كه به جهنم واصل شد.(1)
ابن اثير نيز در اين باره نوشته است: هنگامي كه سپاه شام شكست خوردند، «ابراهيم بن اشتر» گفت: «من مردي راكشتم كه به تنهايي در زير پرچمي در كنار نهر خازر بود، برويد او را پيدا كنيد، من از او بوي مشك استشمام كردم و او را به دو نيمه كردم، دستهاي او در ناحيه شرق و پاهاي او (بر اثر ضربه شمشيرم) در غرب نهر افتاد.» مردم جست وجو كرده و او را پيدا كردند و متوجه شدند كه عبيدالله بن زياد است كه با شمشير ابراهيم به دو نيم شده است. سپس سر او را از تنش جدا كردند و بدنش را سوزاندند.(2)
سرنوشت حصين بن نمير
در اين جنگ و درگيري يكي از افراد سپاه مختار به نام «شريك بن جدير» به «حصين بن نمير»، كه از فرماندهان بزرگ سپاه عبيدالله بن زياد بود، حمله كرد و گمان مي كرد كه او عبيدالله بن زياد است از اين رو به طرف او حمله ور شد. «شريك» فرياد زد كه: «اين شخص پليد را به قتل برسانيد، ياران مختار نيز بر او حمله كردند و «حصين بن نمير» را به هلاكت رساندند.»
«شر حبيل بن ذي الكلاع» يكي ديگر از فرماندهان سپاه شام بود كه در اين درگيري به هلاكت رسيد و سفيان بن يزيد مدعي قتل او بود.هنگامي كه سپاه شام شكست خورد و فرار كردند، ياران ابراهيم نيز آنان را تعقيب كردند وچون قسمتي از نيروهاي سپاه شام، خود را به داخل رودخانه انداختند تا بتوانند فرار كنند، بسياري از آنها غرق شدند آن قدر كه تعداد غرق شدگان بيش از كشته شدگان بود و سپاه مختار غنيمت هاي بسياري از شاميان نصيبشان شد.
سربريده ابن زياد
در مقابل امام سجاد(ع)
مختار سرهاي بريده لشكر شام و سر منحوس «ابن زياد» و فرماندهان لشكر شام را باسي هزار دينار به حضور محمد بن حنفيه كه در مكه بود فرستاد و محمد حنفيه از ديدن سرهاي قاتلان خاندان حسين(ع) به سجده افتاد و شكرالهي را به جاي آورد سپس آنها را به محضر امام سجاد(ع) فرستاد، هنگامي كه سر بريده «ابن زياد» و فرماندهان لشكر شام را به محضر امام سجاد(ع) فرستادند، آن حضرت مشغول خوردن غذا بودند و با ديدن اين منظره مسرت آميز به سجده افتاد و شكر خداي را به جا آورد و به ياد مجلس ابن زياد افتاد كه سرهاي مبارك شهداي كربلا همراه با سر مطهر امام حسين(ع) را در مقابل آن ملعون آوردند. (3)
سپس مختار را دعا كرد و فرمود: «روزي كه سرمبارك پدرم مقابل ابن زياد بود از خدا خواستم كه روزي فرا رسد كه من نيز شاهد سربريده او باشم.»(4)
و به اين ترتيب، ابن زياد و حصين بن نمير و سربازان آنها به عواقب شوم اعمال خود در اين دنيا گرفتار شدند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- تحفه المجالس ص 195
2- كامل ابن اثير، ج 4، ص 264
3- بحارالانوار، ج 45، ص 386 و سفينه البحار، ج 1، ص 435
4- سرنوشت قاتلان شهداي كربلا، ص 11-9 عباسعلي كامرانيان

سه شنبه 23 آذر 1389- شماره 19815
http://kayhannews.ir/890923/6.htm

[="Red"]سرنوشت قاتلان شهداي كربلا ( بخش آخر )[/]

گروهي با مختار بودند كه آنان را «دبابه» مي ناميدند. مختار آنان را به خانه اي در محله حمراء فرستاد كه برخي از قاتلان حسين(ع) در آنجا جمع شده بودند كه از جمله آنان عبدالرحمن بن ابي خشكاره و عبدالرحمن بن قيس خولاني و گروهي ديگر بودند.
مأموران مختار آنها را گرفتند و نزد مختار آوردند، مختار به آنان گفت: «اي قاتلان صالحان! و اي كشندگان سرور جوانان اهل بهشت! آيا نمي بينيد كه خداوند امروز از شما انتقام مي گيرد؟ غارت اموال حسين(ع) اين روز نحس را براي شما آورد.»
دستگير شدگان كساني بودند كه اشياء و اموال امام حسين(ع) را غارت كرده بودند. مأموران مختار آنها را كه چهار نفر بودند به بازار بردند و در آنجا گردن زدند.
سائب بن مالك اشعري كه از سپاهيان مختار بود، سه نفر را كه از جمله شركت كنندگان در صحنه كربلا و در سپاه عبيدالله بن زياد بودند دستگير نمود و آنها را نزد مختار آورد، مختار نيز دستور داد كه آنان را به بازار كوفه برده و در آنجا به قتل رساندند.
عبدالله و عبدالرحمن فرزندان صلخت و عبدالله بن وهب همداني- او پسر عموي اعشي همدان بود- را نزد مختار آوردند، مختار دستور داد آنها را نيز به قتل برسانند.
مختار، عبدالله بن كامل را براي دستگيري عثمان بن خالد و بسربن ابي سمط فرستاد. اين دو نفر از كساني بودند كه در كربلا حضور داشتند و در سلب و عريان كردن بدن امام حسين(ع) شركت داشتند. (1)
عبدالله بن كامل هنگام عصر مسجد بني دهمان را محاصره كرد و گفت: گناهان قبيله بني دهمان تا قيامت بر عهده من باشد اگر عثمان بن خالد را تحويل من ندهيد، در غير اينصورت همه شما را خواهم كشت. قبيله بني دهمان نيز به او گفتند: ما را مهلت بده تا او را پيدا كنيم.
پس آن دو را (هنگام فرار به سوي جزيره يافتند) نزد عبدالله بن كامل آوردند و او نيز هر دو را گردن زد و نزد مختار آمده و او را باخبر كردند. مختار نيز به او دستور داد كه برگردد و پيكر آنها را آتش بزند و گفت: آنها نبايد دفن شوند بلكه بايد با آتش سوزانده شوند.(2)
به اين ترتيب، دست انتقام الهي از ستمكاراني كه انواع و اقسام ظلم و تبهكاري را در حق خاندان عصمت و طهارت كرده بودند، از آستين مختار ابوعبيده ثقفي بيرون آمد و پس از مدت كوتاهي، گردنكشان ظالم و تبهكاران ستمگر را به سزاي اعمال ننگينشان رساند. در حقيقت آيه آخر سوره شعرا كه مي فرمايد: وسيعلم الذين ظلموا اي منقلب ينقلبون يعني: بزودي كساني كه ظلم و ستم كردند مي دانند كه (چگونه زير و رو شده و) بازگشتشان به كجاست! در واقعه كربلا عينيت پيدا كرد!
البته ظلم ها و ستم هاي سپاه عمرسعد به خاندان عصمت و طهارت فوق العاده زياد بود و مجازات واقعي آنها در عالم برزخ، قيامت و دوزخ قابل اجرا است.
چه نيكوست كه همه ي: ظالمان، آدمكشان، متكبران، طغيانگران، خودشفيتگان، كفار، مشركان، منافقان و اراذل و اوباش تاريخ از سرنوشت پيشينيانشان عبرت بگيرند و راه درست زندگي را پيشه سازند. انشاءالله.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1- قصه كربلا ص650
2- سرنوشت قاتلان شهداي كربلا- ص44- عباسعلي كامرانيان

سه شنبه 28 دی 1389- شماره 19843
منبع:
http://kayhannews.ir/891028/6.htm#other603
آرشیو

اگه ما جای یزید بودیم چی کار میکردیم؟ الان تو این جامعه به خودمون میگیم فلانی زور داره نمیشه حرف زد یا کاری انام داد پس سرتو بنداز پایین باب میل اون عمل کن حالا برگردیم به زمان امام حسین(ع) فکر نمیکنین بیشتر این اتفاقات خواست خدا بوده تا اسلام پا بر جا بمونه اگه واقعه کربلا اتفاق نمیافتاد شاید اسلام این همه دووم نمیاورد!!!!!!!!!!!!!!!!!

از یزید دفاع نمیکنم فقط خواست و اراده خدا و مشیتشو گفتم

[="Blue"][="Red"]پسر عمرسعد توسط مختار کشته شد/ روایتهای تاریخی دقیق نقل شوند[/]
عضو هیئت علمی پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی نمایش کشته شدن پسر عمرسعد توسط مادرش را خلاف روایات تاریخی دانست و گفت: پسر عمر توسط مختار کشته شد.

حجت اسلام عبدالحسین خسروپناه در گفتگو با خبرنگار مهر، در مورد قسمت اخیر مختارنامه که در آن کشته شدن پسر عمرسعد را توسط مادرش به تصویر می کشد، گفت: روایات تاریخی ما ناظر بر کشته شدن عمرسعد توسط مختار است.
عضو هیئت علمی پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی تأکید کرد: شاید عوامل ساخت این سریال خواسته اند مختار را تطهیر کنند، چون قصاص قبل از جنایت توجیه ندارد. هرچند بر اساس روایات تاریخی پسر عمرسعد مختار را تهدید می کند.
حجت الاسلام خسروپناه یادآور شد: برخی حوادث در تاریخ نقل نشده اما از آنجایی که این مطلب در تاریخ آمده است بهتر بود کارگردان به نحو دیگری کشته شدن پسر عمرسعد را نشان می داد مثلا پسر عمرسعد به دایی اش(مختار) حمله می کرد و مختار او را می کشت.[/]
منبع

در كتاب «الامالي» شيخ طوسي به نقل از مدائني، از روايانش آمده است: از مختار ـ كه رحمت خدا بر او باد ـ براي عمر بن سعد بن ابي وقاص، درخواست امان شد؛ ولي به شرط اين كه از كوفه بيرون نرود، به او امان داد، كه اگر برود، خونش بر باد رفته است.
مردي نزد عمر بن سعد آمد و گفت: من شنيده‌ام كه مختار، سوگند ياد كرده كه مردي را بكشد! به خدا سوگند، من كسي را جز تو، گمان ندارم.
عمر [بن سعد] از كوفه بيرون آمد تا به حمام رسيد. به او گفته شد: فكر مي‌كني اين كارت بر مختار پوشيده مي‌ماند؟! او شبانه بازگشت و داخل خانه‌اش شد.
وقتي صبح شد، من بر مختار وارد شدم. هيثم‌بن اسود آمد و نشست. حفص پسر عمر بن سعد آمد و به مختار گفت: [پدرم] ابوحفص، برايت پيام داد كه: بر اساس همان عهد و قراري كه ميان ما و تو هست، ما را در جايگاهمان نگه دار.
مختار گفت: بنشين. و ابو عمره را صدا زد. مردي كوتاه آمد، در حالي كه صداي چكاچك آهن سلاحش بلند شده بود. مختار با او در گوشي سخن گفت و دو نفر را هم خواست و به آنها گفت: با او برويد. به خدا سوگند، خيال نمي‌كردم كه به خانه عمر بن سعد رسيده باشد كه سرش را آورد.
مختار به حفص گفت: اين را مي‌شناسي؟
گفت: «انا لله و انا اليه راجعون»؛ آري.
مختار گفت: اي ابو عمره! او را به عمر، ملحق كن. او حفص را هم كشت.
آن‌گاه مختار ـ كه رحمت خدا بر او باد ـ گفت: عمر در برابر حسين (ع) و حفص در برابر علي بن الحسين، هر چند كه برابر نيستند.

در كتاب «تاريخ الطبري» به نقل از موسي‌بن عامر ابو الاشعر آمده است: روزي مختار ـ كه براي هم مجلسي‌هاي خود سخن مي‌گفت ـ ‌اظهار داشت: فردا مردي گنده پا، گود چشم و پر ابرو را مي‌كشم كه كشته شدن او، اهل ايمان و فرشتگان مقرب را خوشحال مي‌كند.
هيثم بن اسود نخعي، نزد مختار بود كه اين گفته را شنيد و در دلش افتاد كه آن كسي كه مختار قصد او را دارد، عمر بن سعد بن ابي وقاص است. وقتي به منزلش بازگشت، پسرش عُريان را خواست و گفت: امشب با ابن سعد ديدار مي‌كني و او را از فلان و فلان مسئله، خبردار مي‌سازي و مي‌گويي: مراقبت لازم را به عمل بياور كه مختار، جز تو را قصد نكرده است.
پسر هيثم، نزد عمر بن سعد آمد و ماجرا را باز گفت. عمر بن سعد به وي گفت: خدا به پدرت و به خاطر رعايت حق برادري، جزاي خير دهد! مختار، چگونه قصد مرا كرده، در حالي كه با من عهد بسته و تعهد داده است؟!
مختار، نخستين كاري كه كرد، اين بود كه روش خوبي را در ميان مردم، ‌بنياد گذاشت و با آنها به مهر، رفتار كرد.
عبدالله بن جعدة بن هبيره، به جهت خويشاوندي‌اش با علي (ع)، ‌گرامي‌‌ترين شخص در نزد مختار بود. عمر بن سعد با عبدالله بن جعده صحبت كرد و به او گفت: من از اين مرد ـ يعني مختار ـ بيمناكم. براي من امان بگير. او هم امان گرفت.
من امان او را ديدم و خواندم. چنين بود: «بسم‌الله الرحمن الرحيم. اين، اماني است كه از سوي مختار بن ابي عبيد براي عمر بن سعد بن ابي وقاص. تو و مال و خانواده و خاندان و فرزندانت در امان خداييد. براي آنچه در زمان گذشته از تو سرزده، مؤاخذه نمي‌شوي، مادام كه حرف شنو و مطيع باشي و كنار خانه و خانواده‌ و شهرت باشي. هر كس از مأموران و شيعيان خاندان محمد و ديگر مردم، عمر سعد را مي‌بيند، معترض او نشود، جز به خوبي»
سائب بن مالك، احمر بن شُمَيط، عبدالله بن شداد و عبدالله بن كامل، گواهان اين امان بودند و مختار، خود با خدا عهد و پيمان بست كه به آن اماني كه به عمر بن سعد داده، وفا كند، مگر اين كه او كاري انجام دهد و خدا را گواه گرفت، و خدا گواهي كافي است.
ابو جعفر محمد بن علي (باقر) (ع) مي‌فرمايد: «امان دادن مختار به عمر بن سعد به اين كه «مگر كاري انجام دهد»، مرادش اين بود كه او هرگاه داخل مستراح هم شد، كاري انجام داده است».
وقتي عُريان، خبر [سوگند خوردن مختار به كشتن فردي] را آورد، عمر به سعد، شب براي حمام از منزل بيرون رفت. سپس با خود گفت: به منزلم برمي‌گردم. پس بازگشت و از رَوحاء، عبور كرد و صبح به خانه‌اش آمد، در حالي كه به حمام رفته بود. غلامش به او امان‌نامه و نيز منظور مختار را از آن، يادآوري كرد و گفت: چه كاري بزرگ‌تر از آنچه تو كردي! تو اقامتگاه و خانواده‌ات را ترك كردي و تا اين جا آمدي. به منزلت برگرد و اجازه نده كه مختار، بهانه‌اي بر ضد تو بيابد.
او به منزلش بازگشت؛ ولي خبر رفتنش به بيرون از منطقه تعيين شده، به مختار رسيد. مختار گفت: هرگز! در گردن او زنجيري است كه اگر براي فرار هم تلاش كند، نمي‌تواند و او را باز مي‌گرداند.
مختار، صبح، ابو عمره را به دنبال عمر بن سعد فرستاد و دستور داد كه او را بياورد. ابو عمره نزد عمر بن سعد آمد و بر او وارد شد و گفت: تو را خواسته است!
عمر برخاست؛ اما پايش در جبه‌اش گرفت و فرو افتاد. ابو عمره او را در همان جبه با شمشيرش كشت و سرش را در دامنش گذاشت و آن را در برابر مختار قرار داد.
مختار به پسر عمر، حفص بن عمر بن سعد ـ كه نزد او نشسته بود ـ گفت: اين سر را مي‌شناسي؟
حفص، استرجاع كرد (انا لله گفت) و گفت: آري و زندگي، ديگر پس از او، لطفي ندارد! مختار گفت: راست گفتي. تو هم پس از او زنده نمي‌ماني! و دستور داد او را نيز كشتند و سر او را در كنار سر پدرش گذاشتند.
آنگاه مختار گفت: اين در برابر حسين (ع) و اين هم در برابر علي بن الحسين (علي اكبر)، هر چند كه برابر نيستند! به خدا سوگند، اگر سه چهارم قريش را به خاطر حسين مي‌كشتم، با بند انگشتي از بند انگشتان او برابري نمي‌كرد

در كتاب «الاخبارالطوال» آمده است: شمر بن ذي الجوشن و عمر بن سعد و محمد بن اشعث و برادرش قيس بن اشعث، وقتي خبر شورش مردم بر مختار و سر باز زدن از فرمان او را شنيدند، به كوفه آمدند. آنان در طول حكومت مختار، از مختار، فراري بودند؛ چون فرماندهان جنگ با حسين (ع) بودند. آنان با مردم كوفه همراه شدند و زمان امور مردم را برعهده گرفتند.
دو گروه، آماده نبرد شدند. كوفيان، همگي در جبّانة الحَشّاشين گرد آمدند. مختار به سوي آنها حركت كرد و درگير شدند ...
به مختار، خبر رسيد كه شَبَث بن رِبعي و عمرو بن حجاج و محمد بن اشعث با عمر بن سعد، به همراه گروهي از اشراف كوفه، راه بصره را پيش گرفته‌اند [و فرار مي‌كنند]. وي مردي از نزديكان خود به نام ابو قَلوص شِبامي را با سپاهي در پي آنان فرستاد. او در منطقه مَذار به آنها رسيد. آنها با او [ابوقلوص] درگير شدند و ساعتي با وي جنگيدند و شكست خوردند و عمر بن سعد به دست او افتاد و بقيه فرار كردند. او عمر بن سعد را نزد مختار آورد.
مختار گفت: ستايش، خدايي را كه تو را در دسترس قرار داد! به خدا سوگند، دل‌هاي خاندان محمد را با ريختن خونت تسكين مي‌دهم. اي كيسان! گردنش را بزن. او هم گردن عمر بن سعد را زد و سرش را گرفت و به مدينه نزد محمد بن حنفيه فرستاد.
در كتاب «رجال الكشّي» به نقل از عمر بن علي بن الحسين (ع) آمده است: وقتي سر عبيدالله بن زياد و سر عمر بن سعد را براي امام زين‌العابدين (ع) آوردند، به سجده افتاد و فرمود: «ستايش، خدايي را كه انتقام خون مرا از دشمنانم گرفت! خدا به مختار، جزاي خير بدهد!»

ارباب عشق(ع);90251 نوشت:
اگه ما جای یزید بودیم چی کار میکردیم؟ الان تو این جامعه به خودمون میگیم فلانی زور داره نمیشه حرف زد یا کاری انام داد پس سرتو بنداز پایین باب میل اون عمل کن حالا برگردیم به زمان امام حسین(ع) فکر نمیکنین بیشتر این اتفاقات خواست خدا بوده تا اسلام پا بر جا بمونه اگه واقعه کربلا اتفاق نمیافتاد شاید اسلام این همه دووم نمیاورد!!!!!!!!!!!!!!!!!

از یزید دفاع نمیکنم فقط خواست و اراده خدا و مشیتشو گفتم


[="DarkGreen"]با تشکر از استاد عماد گرامی[/]
[="Blue"]این که واقعه کربلا خواست پروردگار بوده است یعنی چه؟
الف) اگر مقصودتان این است که به هر حال با وجود هر شرایطی، خداوند اراده حتمی کرده است که چنین حادثه‏ای رخ دهد؛ این اندیشه‏ای جبرانگارانه و به کلی نادرست است.
ب ) اگر مقصود این است که با وجود شرایطی چون حکومت یزید و خیانت‏ها و برنامه‏های اسلام برانداز او،خداوند خواسته است که برای حفظ دین قیام شود، آن هم نه خواست جبری بلکه خواستی تشریعی، اختیاری وهمگانی به رهبری امام‏معصوم زمان؛ یعنی، خداوند از همه مردم ودر رأس آنان از امام‏عصر خواسته است که با یزیدمقابله کنند و هر چه در توان دارند برای احیای دین نثار کنند و در این میان آن حضرت و تعداد قلیلی از اصحابشان ایندعوت را لبیک گفتند. در این صورت معنا پیدا می‏کند[/]

منبع : سایت جواب