ماجرای شیر فضه چیست؟

تب‌های اولیه

8 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
ماجرای شیر فضه چیست؟

داستان شیر فضه چیست؟

با سلام
شب بود و کشتی سوار بر دوش دریا به «سمت بندر سیراف » می رفت. ناخدا در همان حال که به ستاره های آسمان خیره شده بود،
گفت: - مهران! راستش را بگو.

تو غلام رسول خدا (ص) هستی؟

مرد که در کنار ناخدا ایستاده بود لبخد زد و گفت: - بله هستم! - در «جده » موقعی که می خواستی سوار کشتی شوی، به من گفتی.
اما هنوز باورم نمی شود. تو عجمی در مدینه چه می کردی؟

- داستانش مفصل است; در جنگی اسیر شدم; مرا به اسیری بردند. ام سلمه مرا خرید و به خانه رسول خدا رفتم. - عجب سرنوشتی! از سیراف به کجا می روی؟
- به زادگاهم «رامهرمز» - برو بخواب.
فردا به مقصد می رسیم.
مهران رفت و ناخدا را با شب و دریا تنها گذاشت. ساعتی بعد، ابرهای سیاه در آسمان ظاهر شدند و باد با شدت بیشتری وزید. امواج دریا متلاطم شدند.

با فریاد ناخدا، جاشوها بادبانها را پایین کشیدند. باران با شدت شروع به باریدن کرد. امواج، کشتی را به کام خود می کشیدند.
مهران خودش را به یکی از دکل ها چسباند. موج بلندی با کشتی برخورد کرد و آن را در هم شکست. مهران با دکل شکسته در میان آبهای «خلیج » افتاد.
روز بعد، جریان آب او را به ساحل رساند. از جا بلند شد، شروع به پیاده روی کرد; از ساحل دور شد. همه جا خشکی بود. بیابانی که انتها نداشت.
ساعتها راه رفت. زانوهایش می لرزید. دهانش خشک شده بود. ناگاه نقطه سیاهی را دید که از دور نزدیک می شد.

از شدت حرارت و نور آفتاب، چشمانش را بست و چون دو باره باز کرد، شیر بزرگ و قوی هیکلی را در مقابل خود دید.
شیر نعره ای کشید. مهران روی زمین زانو زد. با صدایی لرزان گفت: ای شیر! من بنده آزاد شده محمد رسول خدا (ص) هستم. حیوان نزدیک شد.
دور مهران چرخید.
بعد روی زمین دراز کشید و با سر به پشتش اشاره کرد. مهران کمی فکر کرد و بعد که متوجه منظور شیر شد با احتیاط بر پشت او سوار شد و یالهای بلندش را در چنگ فشرد. شیر با سرعت در دل بیابان به حرکت درآمد.
باد گرمی به صورت مهران می خورد.
بعد از ظهر به شهری رسیدند; شیر ایستاد; مهران پیاده شد. حیوان نگاهی به سوارش کرد و آنگاه از نظر ناپدید شد. عصر «عاشورا» بود. بدن های شهدا در بیابان «کربلا» افتاده بود.
در این وقت «عمر سعد» با یکی از فرماندهان لشکرش به گودال قتلگاه نزدیک شدند. آن دو مشغول صحبت بودند.
«فضه » کنیز حضرت فاطمه و زینب (س) هم در آن نزدیکی بود و صدایشان را می شنید. عمر بن سعد گفت: - باید با اسب بر جنازه ها بتازیم تا آثاری از آنها بر جای نماند. نظرت چیست؟ - موافقم، سم اسبان همه چیز را در دل بیابان مدفون خواهد کرد.

دو سوار از آنجا دور شدند.
فضه شتابان خودش را به حضرت زینب (س) رساند. - بانوی من! - بله، فضه! - یک خبر ناگوار. - بگو. فضه پیش رفت و آهسته، چیزهایی در گوش بانویش گفت. رنگ از رخساره حضرت زینب پرید.
با صدایی محزون گفت: - خدا آنها را لعنت کند - حال چه باید کرد؟
- به نخلستان های نزدیک «فرات » برو.
شیری که مهران غلام جدم رسول خدا (ص) را نجات داد، در آن جاست. همه چیز را بگو و از او کمک بخواه. فضه از خیمه ها دور شد و به سمت نخلستان رفت. آفتاب به تدریج رنگ می باخت. نخلستان دهان باز کرد و او را در خود بلعید.
همه جا، سیاهی بود.
فضه فریاد زد: - یا ابا الحارث، ای پدر شیران! کجا هستی؟ صدای نعره ای در نخلستان پیچید و لحظه ای بعد، فضه شیر بزرگی را در مقابل خود دید. شیر با چشمان درشتش به او خیره شد. - بانویم زینب، از تو کمک خواسته.
نگذار گل های بنی هاشم را لگدمال کنند. شیر سری تکان داد و با سرعت دور شد. شب بی پایان می نمود. شیر به سمت گودال قتلگاه رفت. کنار بدن امام حسین (ع) ایستاد. صورتش را به خون امام، رنگین ساخت.
ناله کرد. صدای ناله اش در بیابان پیچید. ناله ای که به گریه انسان شبیه بود. صبح با طلوع آفتاب سپاه عمر سعد سوار بر اسبها به میدان جنگ آمدند.
شیر غرش کنان در میان جنازه شهدا، حرکت می کرد. یالهای شکوهمندش را به دست نسیم صبحگاهی سپرده بود و شراره های خشم از چشمانش می جهید.
عمر بن سعد متوجه شیر شد. با دست اشاره کرد. - دست نگه دارید. این حیوان اینجا چه می کند؟! به گمانم آمده از گوشت کشته ها بخورد.

صبر کنید. سواران لگام اسبها را کشیدند.
شیر به سمت بدن امام حسین (ع) رفت و با دست، تیری که در سینه امام بود، بیرون کشید. بعد به سمت لشکر بر گشت و نعره ای کشید. اسب ها رم کردند. عمر بن سعد گفت: - برگردید. از کار خود منصرف شدم.
سواران باز گشتند. شیر ساعتی در میان شهیدان ماند. بعد به سمت نخلستان رفت. فضه دست بانویش زینب را گرفته بود و به شیر نگاه می کرد که حالا به نطقه ای کوچک تبدیل شده بود.

منبع: حضرت زینب کبری (س)، - علامه شیخ جعفر نقدی

[=&quot]داستان شير و فضّه، كه متأسّفانه در كافى نيز آمده است، استاد شهيد مطهری درباره آن در پاورقى مى‏نويسد: در منتخب طريحى و اسرار الشّهاده دربندى از يك مرد اسدى نيز نقل شده كه شبها شيرى مى‏آمد و عاقبت معلوم شد كه آن شير، على بن ابى طالب است (العياذُ بِاللّه!)[=&quot][1][=&quot]
[=&quot]فضّه فرزند پادشاه هند بود كه پس از اسارت به دست مسلمانان، توسّط پيغمبر (ص) به خدمت فاطمه (س) در آمد. وى داراى فضائل و ارزشهاى والايى است كه در كتاب‏هاى تاريخى، تفسيرى به آنها اشاره شد. او همچنين يكى از حافظان قرآن بود كه با مردم به وسيله آيات الهى سخن مى‏گفت. [=&quot]
[=&quot]فضّه از جمله كسانى است كه پس از حضرت زهرا (س) افتخار خدمتگذارى حضرت زينب (س) را داشت و در كنار آن حضرت در كربلا حضور داشته است. [=&quot]
[=&quot]بنا به گفته برخى منابع زمانى كه دشمنان اهل بيت (ع) تصميم گرفتند با اسب بر بدن امام حسين (ع) و شهيدان بتازند، فضّه خدمت حضرت زينب (س) عرض كرد: سفينه غلام آزاد شده پيغمبر هنگامى كه در ميان دريا كشتى‏اش شكست و به جزيره افتاد، توسّط شيرى كه در همان نزديكى بود راهنمايى شد و نجات پيدا كرد. اكنون كه دشمنان چنين تصميم شومى دارند اجازه بده بروم سراغ شيرى كه در اين نزديكى‏ها است؟ به هرحال فضه رفت و آن شير را از جريان آگاه ساخت، شير آمد و مانع تاختن اسب بر بدن امام حسين (ع) شد. [=&quot][=&quot][2][=&quot] به نقل مردي از قبيله بني اسد، پس از آنکه حسين بن علي‏ «ع‏» و اصحابش شهيد شدند و سپاه کوفه از کربلا کوچ کرد، هر شب شيري از سمت قبله مي‏آمد و به قتلگاه کشتگان‏ مي‏رفت و بامدادان بر مي‏گشت.يک شب ماند تا ببيند قصه چيست. ديد آن شير، بر جسد امام حسين‏ «ع‏» نزديک مي‏شد و حالت گريه و ناله داشت و چهره خود را بر آن جسد مي‏ماليد.[=&quot][=&quot][3][=&quot]
[=&quot] [=&quot]بيشتر منابع تاريخى بر آنند كه عمر سعد جنايت تازاندن اسب بر جنازه شهداء را پس از كشته شدن امام حسين (ع) مرتكب شد. اما علامه مجلسى پس از ذكر كلام ابن طاووس در اين باره مى‏نويسد: «به اعتقاد من مطابق روايتى كه از كافى نقل خواهيم كرد، آنان موفق به انجام چنين كارى نشدند.»[=&quot][4][=&quot]
[=&quot]اما آن روايت كلينى كه مجلسى بر آن تكيه كرده است چنين مى‏باشد: «حسين بن احمد به نقل از ادريس بن عبداللَّه أودى گويد: چون حسين (ع) كشته شد، مردم خواستند كه بر پيكرش اسب بتازانند. در اين هنگام فضه به زينب گفت: بانوى من روزى كشتى «سفينه» در دريا شكست و او به جزيره‏اى در آمد و در آنجا شيرى ديد. او خطاب به شير گفت:[=&quot] [=&quot]اى ابا الحارث، من غلام رسول خدايم! پس آن شير غرغركنان پيشاپيش او رفت تا او را به راه رساند. هم اكنون آن شير در جايى زانو زده است، اجازه بدهيد تا من بروم و به او بگويم كه اين مردم فردا چه خواهند كرد. فضه نزد شير رفت و گفت: اى اباالحارث! شير سرش را بلند كرد. آنگاه فضه گفت: آيا مى‏دانى كه مى‏خواهند فردا با ابا عبداللَّه چه كنند؟[=&quot] [=&quot]مى‏خواهند كه بر پشت او اسب بتازانند! گويد: شير رفت و دستانش را روى جسد حسين (ع) گذاشت. همين كه لشكريان آمدند و چشمشان به شير افتاد، عمر سعد خطاب به آنان گفت:[=&quot] [=&quot]اين فتنه است، آن را بر مينگيزيد؛ و مردم بازگشتند.» [=&quot]

[=&quot][1][=&quot] - پژوهشی در مقتل های فارسی، ص 160
[=&quot]

[=&quot][2][=&quot] - اسیران و جانبازان کربلا ص 185

[=&quot][3][=&quot] - ناسخ التواریخ ج 4 ص 23

[=&quot][4][=&quot] - بحار ج 45 ص 60

[=&quot]شگفت اينجاست كه مجلسى با تكيه بر روايتى از ناتوانى آنان سخن مى‏گويد، كه خود او در مرآة العقول آن را مجهول دانسته است. [=&quot][=&quot][1][=&quot] علاوه بر آنچه ذکر شد، باید گفت در کتاب مدینه المعادیه از سید بحرانی روایت 36 در ج 8 و در کتاب اثبات الهدی شیخ حر عاملی این داستان شیر فضه آمده است.اما عمده ترین اشکال این است که در منابع تاریخی تصریح شده که اسبها بر بدن امام علیه سلام تاختند و بدن او را مورد هتک حرمت قرار دادند.[=&quot] [=&quot]نقل است در روز عاشورا ده نفر داوطلب شدند و بر بدن پاك امام حسين عليه السلام با اسب تاختند. سپس نزد ابن زياد آمدند و جايزه‏اى ناچيز گرفتند. ابوعمر زاهد مى‏گويد، نسب آن ده نفر را بررسى كرديم، همه فرزند نامشروع بودند.[=&quot][2] در جای دیگر آمده است: كليّه كسانى را كه در روز عاشورا، با اسب بر بدن مقدس امام حسين عليه السلام و شهدا تاختند و تعدادشان ده نفر بود، دستگير كردند، دست و پايشان را بستند، از پشت بر زمين خواباندند و به زمين ميخ كردند و اسب‏ها را با نعل تازه، بر بدن‏هاى آن جانيان تاختند تا پيكر آنان در هم شكسته شد و به هلاكت رسيدند. [=&quot][3] آیت الله خامنه ای ضمن رد تلویحی داستان دراین باره می فرماید: مثلا فرض کنيد که ماجراي شير فضه را که حالا اصل قضيه هم معلوم نيست چطور باشد، اين را بيايند شبيه کنند و شکل يک شيري را مثلا بکشند حالا اين شير چي را مثلا نشان خواهد داد و کدام بعد از ابعاد حادثه حسيني را مي‏تواند نشان بدهد؟ [=&quot][=&quot][4][=&quot] قصه اسب تاختن بر اجساد شهدا، در مناقب شهر آشوب و ابن أثير و آثار الباقيه أبوريحان آمده است .[=&quot][5][=&quot]

[=&quot][1][=&quot] - با کاروان حسینی ص 386 و 387

[=&quot][2][=&quot] - لهوف ص 182 و 183

[=&quot][3][=&quot] - بحار ج 45 ص 374 ؛ لهوف ص 183

[=&quot][4][=&quot] - سخنرانی رهبری در نماز جمعه تهران ،6/ 6 /1366

[=&quot][5][=&quot] - عاشور شناسی ص 194

سلام . من چيزهاي ضد ونقيضي از اين داستان (‌شير در كربلا )‌شنيده ام . مي شه يه حكم قطعي در اين مورد با سند معتبر ذكر بشه تا ما از شبهه بيرون بيايم . تازه اخيرا شنيده ام كه وقتي اين داستان در محضر آيه الله بهجت مطرح شده بود ايشون با حالت بدي اين قضيه را رد كردند . حالا من موندم كه .....

گلبهار;171295 نوشت:
سلام . من چيزهاي ضد ونقيضي از اين داستان (‌شير در كربلا )‌شنيده ام . مي شه يه حكم قطعي در اين مورد با سند معتبر ذكر بشه تا ما از شبهه بيرون بيايم . تازه اخيرا شنيده ام كه وقتي اين داستان در محضر آيه الله بهجت مطرح شده بود ايشون با حالت بدي اين قضيه را رد كردند . حالا من موندم كه .....


با سلام
دوست گرامی لطفا اگرنقل قولی از بزرگان می آورید با منبع باشد

سلام . من كه گفتم تازگي ها شنيدم از يكي از دوستانم كه البته ايشون همچين بي منبع حرف نمي زنه يعني راستش انقد كه قاطع حرف زد من شك پيدا كردم به همين دليل از شما و دوستان خواستم كه سندي رو كنيد تا در صورت صحيح بودن هم خودمو و هم ايشونو از اين شبهه بيرون بيارم . با تشكر

در روز عاشورا شیر دیگری نیز جعل شده که در تعزیه ها می خوانند
جريان سلطان قيس هندي در برخي كتب كه حدود 200 سال پيش تاليف شده اند آمده است و معلوم نيست آنها از كجا نقل مي كنند و خلاصه آن جريان اين است كه سلطان قيس در ممكلتي از ممالك هندوستان سلطنت داشت روز عاشورا دلش گرفت و غمگين شد براي رفع غم به شكار رفت، آهويي ديد دنبال آهو رفت و تنها شد و آهو غيب شد و شيري به او حمله كرد او متوسل به امام حسين ـ عليه السّلام ـ شد. امام ـ عليه السّلام ـ از كربلا با حال تشنگي و بدن زخمي به كمك او آمد شير صورت بر قدم حضرت گذاشت و گريه كرد و رفت. سلطان قيس چون حال حضرت را ديد تقاضاي ياري حضرت را كردند. حضرت فرمودند: انا قتيل العبرات و قبول نكردند و خاكي به او داد و فرمود: هر وقت اين خاك به خون تبديل شد براي من عزاداري كن. اين جريان به طور مفصل در كتاب مرقاة الايقان مرحوم گنجوي[1] آمده است و كاتب اين كتاب را در سال 1352 قمري به اتمام رسانده و سال 1372 قمري چاپ شده است و ايشان مدرك اين جريان را نقل نكرده اند.
و در كتاب طوفان البكاء جوهري كه در سال 1250 قمري تاليف شده اين جريان به طور خلاصه ذكر شده ايشان هم سند اين مطلب را نقل نكرده و مي نويسد از كتب معتبره وارد شده.
[2] و در كتاب مجالس المتقين محمد تقي بن محمد البرغاني القزويني اشاره اي به اين جريان شده است و سند ذكر نشده است. كه اين كتاب هم در سال 1285 قمري تاليف شده و هم چنين در برخي كتب ديگر از اين قبيل نقل شده است.
جريان سلطان قيس به دو دليل مردود است يكي اينكه مدرك معتبري ندارد چون اين كتاب ها حدود 200 سال پيش نوشته شده و مدرك را نقل نكرده اند و فاصله آن با اصل واقعه خيلي زياد است. دوم اينكه كشور هندوستان در زمان حكومت ولي بن عبدالملك فتح شده
[3] و وليد بن عبدالملك در سال 86 هجري به حكومت رسيده[4] چگونه در سال 61 هجري يكي از حاكمان هندوستان شيعه بودند در حاليكه حتي در آن زمان غالب مردم ايران هم سني بودند.
احتمال دارد اين جريان مكاشفه اي باشد كه در روز عاشورا غير از روز عاشوراي سال 61 و در قرون اخير اتفاق افتاده باشد.
اما داستان حضرت رقيه ـ سلام الله عليها ـ بايد گفت چنين جرياني كه امام حسين ـ عليه السّلام ـ هنگام وداع متوجة‌ حضرت رقيه نباشند و ايشان را نبينند و بعدا متوجه شوند در هيچ جا نقل نشده ما برخي از اين مطالب را كه هنگام وداع در برخي كتب نقل شده را با صرف نظر از معتبر بودن يا نبودن مدرك آن نقل مي كنيم. با توجه به اينكه در وداع با حضرت سكينه هم چنين مطلبي نيامده است.
الف ـ «فجائت سكينه ابنته حاسرة...» سكينه آمد دامن پدر را گرفت... «اما توقف حتي ازود من نظري اليك» صبر كن تا توشه از جمالت بردارم... دست و پاي پدر را بوسيد... و حضرت از اسب پياده شد و ايشان را در آغوش گرفت.
[5]
ب ـ رياض القدس نقل مي كند حضرت دختر سه ساله داشت درب خيمه نشسته بود و تماشاي وداع حضرت مي كرد.... دامن پدر را گرفت و خواهر خود سكينه را به كمك خواست... حضرت او را برداشت و بغل گرفت و صورتش را بوسيد.
[6]
ج ـ صدا زد «يا ابتاه اصبر حتي اودعك» ديد دخترش سكينه است كه پيش آمده عنان اسب را گرفته و مي گويد پدر صبر كن.
[7]
د ـ فاطمة‌ صغري از خيمه گاه بيرون دويد عنان ذوالجناح را گرفت «و هي تبكي...» حضرت از شنيدن اين كلام گريست.
[8]
ه ـ «ودعها (حضرت زينب) و مضي و اذا يسمع من خلفه صوتا ضعيفا و منادياً ينادي فالتفت فاذا بسكينه... وقتي امام ـ عليه السّلام ـ با حضرت زينب وداع كرد و حركت كرد صداي ضعيفي از پشت سر شنيد و نگاه كرد ديد سكينه است.
[9]
البته از علم و كرامت امام بدور نيست كه هر جا كسي از او ياري خواست به ياريش برود چنانچه دربارة‌ امام زمان ـ عليه السّلام ـ اين مطلب وجود دارد اما اثبات اين ماجرا دليل تاريخي مي خواهد كه ما به سند معتبري دست نيافتيم.
معرفي منابع جهت مطالعه بيشتر:
1. لهوف، سيد بن طاووس.
2. نفس المهموم، شيخ عباس قمي.

[1] . مجتهد زادة گنجوي، سيدمحمدباقر، مرقاة اليقان، چاپ 1372 قمري، ج اول، مجلس هفدهم، ص 82،.
[2] . جوهري، طوفان البكاء، تهران، چاپ دارالخلاقة، سال 1304 قمري.
[3] . ياقوت، معجم البلدان، ناشر داراحياء التراث العربي، ج 5، ص 228.
[4] . قمي، عباس، تتحه المنتهي، قم، ناشر انتشارات داوري، چاپخانة علمية‌، چاپ چهارم،1417، ص105،.
[5] . رياض القدس، چاپ رمضان مبارك، 1323، ج 2، ص 142، به اعانت ميرزا عباس خان معاون السلطان.
[6] . رياض القدس، ص 156.
[7] . ملبوبي، الوقايع و الحوادث، نشر دين و دانش، چاپ علمية قم، ج 3، ص 191،
[8] . روضه خان تبريزي، ملاجعفر، بحر المصائب، تاليف 1382، ج3، ص77.
[9] . بحر المصائب، ج 3، ص 78، همان.

موضوع قفل شده است