از لس آنجلس تا پنجره فولاد... خاطرات حجت الاسلام حسین صبوری

تب‌های اولیه

159 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

* عبا بر دوش و حرکت از منزل به سمت مسجد



سخنان حاج محمد حسابی من را به فکر فرو برد، با خود می اندیشیدم که چه کنم، آیا وظیفه‌ی من اکنون اقامه نماز جماعت است! آیا هم اکنون وقتش است! از طرفی هم با اعلام عمومی ابوتراب در مسجد، خودم را در مقابل کار انجام شده می دیدم، سرانجام به این نتیجه رسیدم که در مقابل خداوند مسئولم و باید در مسجد اقامه نماز جماعت کنم، وضو گرفتم و عبایم را بر شانه انداختم و با توکل بر خداوند به سمت مسجد حرکت کردم، مسیر منزل تا مسجد کوتاه بود، حاج محمد نیز در حال اذان گفتن بود در طول مسیر اضطراب عجیبی من را فرا گرفت، شاید به خاطر این که اولین دفعه ای بود که با عبا در جمع مردم به عنوان امام جماعت حاضر می شدم، به درب مسجد رسیدم از کفش هایی که بیرون مسجد قرار داشت معلوم می شد که جمعیت زیادی در مسجد حاضر شده است، درب مسجد را باز کردم، جمعیت زیادی را مشاهده کردم که در صفوف نماز جماعت به صورت منظم نشسته بودند، یکی از اهالی روستا با دیدن من با صدای بلند گفت: سلامتی علمای اسلام صلوات؛ با شنیدن این جمله از خجالت صورتم سرخ شد، من کجا وعلمای اسلام کجا، در حالی که سر به زیر انداخته بودم به سمت سجاده ای که برای امام جماعت پهن کرده بودند حرکت کردم، بعد از سلام به نمازگزاران بر روی سجاده نشستم، اذان در حال به پایان رسیدن بود و برخی از اهالی هنوز وارد مسجد می شدند، دستهایم از شدت استرس، حسابی سرد شده بود، برای تمرکز بیشتر چشمهایم را لحظه ای بستم، وظیفه‌ی سنگینی به دوش داشتم باید به امامت از گروهی در پیشگاه خداوند حمد و سوره می خواندم، این مسئولیت سنگینی بود که بر شانه های من سنگینی می کرد. در همین احوالات بود که ناگهان احساس آرامشی کردم که همه‌ی وجودم را گرفت و آن اضطراب و استرس تبدیل به آرامش شد، برای اقامه نماز جماعت از جای برخاستم و با صدای رسا تکبیر نماز را گفتم، صدایم خوب بود، در مدرسه از قاریان قرآن محسوب می شدم، با صدای بلند و زیبا حمد و سوره و دیگر اجزای نماز را به پایان رساندم، حس عجیبی بود، بعد از نماز تسبیحات حضرت زهرا علیها سلام و سپس تعقیب نماز مغرب را با صدای بلند و زیبا تلاوت کردم؛ در ادامه نماز عشاء و تعقیبات پس از آن را انجام دادم، به این ترتیب بود که اولین نماز جماعت را اقامه کردم. به تدریج نمازگزاران از مسجد خارج می شدند و تعدادی نیز در صفوف جماعت مشغول ذکر و نیایش با خدا بودند. من که گویا کوهی بزرگ کنده و همه لباسهایم از عرق خیس شده بود، از جای برخاستم تا بعد از سلام به اهل بیت عصمت و طهارت از مسجد خارج شوم، در این هنگام چند نفر از اهالی روستا به سمتم آمدند و تبریک گفتند و دیگران نیز با لبخند رضایت من را تشویق می نمودند، ابوتراب یکی از آن تشویق کنندگان بود و با لبخندی به سمت من آمد و مرا در آغوش گرفت و گفت: احسنت خدا خیرت بدهد؛ واقعا که یک امام جماعت تمام عیار هستی، ان شاء الله که خدا هر چه می خواهی به تو بدهد. شاید داشت با این سخنان من را تشویق می کرد، خوشحال بودم از اینکه مورد تشویق اهالی روستا قرار گرفتم، به خانه آمدم، پدر و مادرم نیز که از نماز گزارن مسجد بودند با لبخند رضایت من را تحویل گرفتند، پدرم گفت ماشاء الله عجب صدای رسا و زیبایی داری! حاج آقایی که ماه رمضان به روستا آمده بود و نماز می خواند صدایش به سختی به صف اول می رسید، ولی صدای تو تا آخر صفوف نماز جماعت می رسید، مادرم سخنان پدرم را کامل کرد و گفت: اتفاقا بعد از نماز چند نفر از زنان روستا می گفتند، این حاج آقا عجب صدای بلند و رسائی دارد، صدا به راحتی به ما می رسد، با این سخنان حسابی من را امیدوار کردند و من به خودم اعتماد بیشتری پیدا کردم، باورم شد که می توانم نماز جماعت را اقامه کنم، با اعتماد بیشتری هر شب برای اقامه نماز به روستا می رفتم و به این ترتیب شدم امام جماعت روستای محیط آباد.

* رسیدن عید غدیر و تلبس به لباس مقدس روحانیت



یکی دو ماهی گذشت و من نماز را بدون عمامه و تنها با عبا در مسجد می خواندم، روزهای نزدیک به عید غدیر فرا می رسید، این روز برای طلبه های سال پنجمی روزی خاص و ویژه بود، چون کسانی که مایل بودند معمم شوند در مراسم جشنی که در این روز در مدرسه برگزار می شد، رسما معمم می شدند. مدیر مدرسه حاج آقا موسوی فر چند هفته مانده به عید غدیر خیاطی را به مدرسه آورده بود تا اندازه‌ی طلبه ها را برای دوخت عبا و قبا بگیرد، البته قبلش به ما گفته بود توجه داشته باشید که لباس ها مجانی نیست و هر کس لباس می خواهد پولش از شهریه اش کم می شود، گرچه شهریه هم پول ناچیزی بود وحدود دوماه شهریه‌ی مان را باید برای خرید عبا و قبا می دادیم با این وجود بیشتر طلبه ها به خاطر عشق لباس و عمامه پذیرفتند، هر چند تعدادی از طلاب نیز گفتند ما نمی خواهیم معمم شویم، چرا معمم شویم! مگر متلک های مردم را نشنیدیم، لباس بپوشیم تا هر کسی ما را مسخره کند! شاید هم راست می گفتند چون همه دیده بودیم که طلبه هایی که لباس می پوشیدند هر از گاهی از متلک های مردم سخن می گفتند، با این وجود 12 نفر از 20 نفر طلبه‌ی سال پنجمی قبول کرده بودند که ملبس به لباس روحانیت شوند، نزدیک روز عید غدیر، لباس ها هم آماده شده بود، قَباهایی با رنگ خاکی و عَباهایی با رنگ قهوه ای، اما باید عمامه ها هم بسته می شد، شش متر پارچه وال هندی برای هر فرد خریداری شده بود که باید با ترتیبی خاص روی هم تا می شد و بعد بر روی زانوی پا با شگردی خاص بسته می شد، اما هیچ کدام از ما تاکنون عمامه نبسته بودیم تا این کار را بلد باشیم، برخی هم که تا اندازه ای از دیگران یاد گرفته بودند، اما خوب بلد نبودند ونمی توانستند عمامه ای زیبا ببندند؛ از این رو یکی از اساتید حوزه حاج آقا ضیاء را برای این کار انتخاب کرده و از او خواهش کردیم که عمامه ها را ببندد.
بنده خدا آدم خوب و متواضعی بود و طلبه ها را خیلی دوست می داشت، گفت با کمال میل می پذیرم. خلاصه روز قبل از عید حاج آقا ضیاء پارچه های عمامه ای را به اتفاق دوستان تا می کرد و بعد با صبر وحوصله ای خاص مشغول بستن عمامه می شد و همه عمامه ها را به این ترتیب بست. عید غدیر فرا رسید و مدرسه‌ی ما خودش را آماده کرده بود برای پذیرایی از میهمانان جشن عید غدیر.
روز عید مسئولین و بزرگان شهر و مردم متدین گروه گروه برای شرکت در مراسم عمامه گذاری به حوزه می آمدند، مراسم عمامه گذاری با تلاوت قرآن و سخنرانی حاج آقا موسوی فر شروع شد و در بین مراسم هم برخی از طلبه های پر سن و سال تر مشغول به پذیرایی شیرینی و شربت بودند، نوبت به مراسم عمامه گذاری رسید، حضرت آیت الله غرویان امام جمعه نیشابور، آیت الله موسوی رئیس حوزه علمیه فضل بن شاذان، حاج آقا موسوی فر، مدیریت حوزه گلشن در جایگاه قرار گرفتند، مجری برنامه اسم یک یک طلاب را صدا می زد و مردم حاضر در جلسه با ذکر صلوات های پیاپی از او استقبال می کردند؛ همه خوشحال بودند، چون این نه عمامه؛ بلکه تاج بندگی بود و چه چیزی بهتر از بندگی کردن خداوند؛ من عبا و قبا پوشیده در گوشه ای ایستاده و منتظر بودم تا مجری اسمم را اعلام کند و معمم بشوم و رسما سربازی امام زمان را بپذیرم.
مجری صدازد آقای مجتبی محیطی، با عجله به سمت جایگاه حرکت کردم، صدای زمزمه‌ی صلوات بر گوشم طنین انداز بود، حاج آقا موسوی فر عمامه را دادند به آیت الله موسوی تا من را معمم کند و ایشان هم عمامه را بر سر من گذاشتند و دعای خیر برایم کردند، احساس غرور و افتخار می کردم که این موهبت عظیم را خداوند به من اهدا کرده است، عکاس هم در حال عکس گرفتن بود و چند عکس زیبا از آن خاطره دل انگیز گرفت، مراسم به خوبی و خوشی تمام شد؛ بعد از مراسم نیز طلبه ها داخل حیاط مدرسه عکس دسته جمعی می انداختند تا از این واقعه مهم که در زندگیشان رخ داده بود یادگاری داشته باشند. از آن روز به بعد دیگر وظیفه‌ی من سنگین تر شده بود، چون رسما لباس پیامبر و ائمه را پوشیده بودم و باید در رفتار و کردارم بیشتر دقت می کردم، زیرا کوچکترین غفلتی از ناحیه‌ی من به نام دین نوشته می شد.

* داستان سوار شدن موتور با لباس روحانیت و پاشیدن نوشابه بر حاجاقا



مثل هر روز نزدیک غروب خواستم از مدرسه خارج شوم، اما امروز با دیگر روزها متفاوت بود، چون باید با عبا و قبا و عمامه سوار موتور می شدم؛ کمی برایم سخت بود، چون تاکنون با این لباس، سوار موتور نشده بودم ، از طرفی هم یک مقدار اضطراب وترس و واهمه از مردم داشتم که نکند من را مسخره کنند، به هر ترتیبی که بود سوار موتور شدم؛ اما یا این طرف قبایم آویزان می شد، یا آن طرفش آویزان می شد، واقعا کار سختی بود با قبا و عبا سوار موتور شدن، بالاخره هر جوری که بود سوار موتور شدم و هندل زدم، صدای موتور که شبیه صدای غار غار کلاغ بود در فضای داخل راهرو حوزه پیچید، بسم الله گفتم و پدال گاز موتور را فشردم، با سرعتی آهسته از مدرسه خارج شدم، یکی دو خیابان شلوغ که مملو از ماشین و عابر پیاده بود را گذراندم؛ به خیابان ایستگاه رسیدم، خیابانی خلوت با درختان کاج بلند، احساس خوبی داشتم، خوشحال بودم از اینکه معمم شده ام و با خود می گفتم از امشب دیگر نماز جماعت را با عبا و قبا می خوانم، در همین فکرها بودم که ناگهان صدای بوق ممتدی نظر من را به خود جلب کرد، نگاه کردم دو جوانی را دیدم که سوار بر موتور سیکلت سیاه رنگ زیبایی به من نزدیک شدند، وقتی به من رسیدند سرعتشان را کم کردند ودر اطراف من حرکت های مارپیچی انجام می دادند،یکی از این دو جوان که موهای بلندی هم داشت گفت:حاج آقا «مسئله»، دیگری که ریش نازکی در قسمت چانه‌ی خودش گذاشته بود گفت: حاج آقا«تلقب الله»، من هم گفتم «تقبل الله اعمالکم و العافیه»، لبخندی زدم و بی اعتنا به مسیرم ادامه می دادم، تا شاید دست از سرم بردارند، اما نامردها دست بردار نبودند، در همین لحظات بود که محتویات شیشه‌ی نوشابه ای که در دست داشتند را به روی من ریختند و گاز موتورشان را گرفتند و رفتند؛ تمام لباس ها و صورتم کثیف شده بود، چه باید می کردم، ترمز زدم، دستمال را از جیبم در آوردم و با آن صورت و لباسهایم را مقداری تمیز کردم، بغض گلویم را فراگرفته بود، اشک در چشمهایم حلقه زده بود، خدایا چرا چنین می کنند!؟ مگر من چه کرده ام! آیا به اینها بدی کردم! یا حقی را از این ها سلب کرده ام! چرا برخی با طلبه و روحانی چنین رفتار می کنند، مگر این لباس پیامبر نیست؟، یعنی این افراد با پیامبر دشمنی دارند، با ائمه اطهار دشمنی دارند، زیرا تا دیروز که بدون عمامه و لباس و روحانیت، این مسیر را می آمدم به من بی احترامی نشده بود؛ اما امروز! آن هم امروز که اولین روز معمم شدنم بود، این چنین اتفاقی افتاد، معلوم می شود این جماعت از من بدشان نمی آید چون اصلا من را نمی شناختند، بلکه از این لباس که نشان دین واسلام است بدشان می آید، و با خود می گفتم: خدایا! مگر می شود مسلمانی از پیامبر بدش بیاید، مگر می شود شیعه ای از امیر المومنین بدش بیاید. پاسخ منفی بود؛ نمی توانستم این مطلب را قبول کنم؛ برای همین با خود می گفتم: جوان اند و نمی فهمند، حتما گمراه شده اند، حتما توجه نداشتند و الا شیعه‌ی علی چنین نمی کند، در آن لحظه هزاران سوال از این قسم به ذهنم خطور می کرد، نگاهی به آسمان کردم وگفتم آقاجان امام زمان خودت شاهد باش که من می خواهم سرباز تو باشم و با این بی احترامی ها دست از دین و آیینم بر نمی دارم.

* از خوشحالی مادر تا سوال از کثیفی لباس



آن روز مستقیم به روستا رفتم، هنگام ورود به منزل، مادرم که من را برای اولین بار با لباس روحانیت می دید خیلی خوشحال شد، اما هنوز دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که متوجه کثیفی لباس و ناراحتی من شد، پرسید مجتبی اتفاقی افتاده! چرا لباس هایت اینگونه کثیف شده است!؟ نخواستم او را ناراحت کنم برای همین گفتم: اتفاقی نیفتاده است، چیز مهمی نیست، ماشینی با سرعت از روی چاله ای رد می شد که آب های داخل چاله بر روی من ریخت. مادرم پارچه ای را خیس کرد و لباسهایم را تا حدودی با آن تمییز کرد، چون نزدیک اذان بود و نمی شد لباس ها را شست، مقداری لباس ها تمیزتر شده بود ولی لکه های آن بر لباسم نمایان بود، با این حال لباس ها را پوشیدم و به مسجد رفتم، هنوز تا اذان چند دقیقه ای مانده بود، چند نفر از اهالی که زودتر به مسجد رفته بودند هنگامی که من را ملبس به لباس روحانیت دیدند از جا برخواستند و به سمت من حرکت کردند و مرا در آغوش گرفتند و از اینکه من ملبس شده بودم به من تبریک گفتند، ابوتراب هم یکی از آن ها بود که ملبس شدن من را تبریک گفت، از او تشکر کردم و روی سجاده نشستم، با خود به فکر رفتم که چه دنیای عجیبی، یکی مثل آن جوانان این گونه به لباس پیامبر بی احترامی می کنند و یکی هم مثل این بندگان خدا اینگونه به لباس پیامبر احترام می کنند، سر را به سجده گذاشتم و از خداوند به خاطر این که من را در سِلک علمای دینش قرار داده است تشکر کردم و از او خواستم که من را در این راه کمک کند تا از مسیر راست منحرف نشوم.

* پیشنهاد منبر برای ماه محرم و تمرین ژست حاج حسین انصاریان



نماز را به جماعت خواندم ولی انگار این نماز با نمازهای دیگرم فرق می کرد، حس عجیبی داشتم، خوشحال بودم، با وجود اینکه مسخره شده بودم ولی از درونم یک ندایی را می شنیدم که من را دعوت به صبر و استقامت می کرد. بعد از نماز ابوتراب به سمت من آمد و گفت حالا که ملبس شده ای دیگر برای دهه محرم تقاضای روحانی نمی دهیم و خودت باید در ایام محرم منبر بروی؛ یک مقدار تأمل کردم، نمی دانستم چه بگویم، منبر رفتن کار سختی است، من تاکنون برای مردم سخنرانی نکرده ام، اما با این وجود گفتم باشد، ان شاء الله اگر زنده بودم در خدمت هستم، از فردای آن روز مشغول به مطالعه شدم تا خودم را برای منبر در ماه محرم الحرام آماده کنم؛ اما هر چه بیشتر مطالعه می کردم بیشتر گیج می شدم با اینکه مطالب زیادی جمع آوری کرده بودم اما تنظیم و پیوستگی آن را نمی توانستم به هم مربوط کنم؛ حسابی خسته و درمانده شده بودم، روزها یکی پس از دیگری می گذشت و من هنوز نتوانسته بودم چند منبر خوب آماده کنم، روز اول محرم آخرین فرصت برای آماده شدن برای منبر بود، دوستم شیخ علیرضا را که چند سالی زودتر از من منبری شده بود دیدم و از او کمک خواستم، به من گفت بهتر است از نوارهای سخنرانی یا کتاب هایی مثل کتاب جهاد با نفس شروع کنی که منبرهای حضرت آیت الله مظاهری است که به شکل کتاب در آمده است و همه چیز از آیه و روایت و حکایت در آن موجود است و به من سفارش کرد تا وقتی که خودت یک منبری حرفه ای نشده ای بهتر است از این جور کتاب ها شروع کنی، دیدم راست می گوید و حرفش حساب است، کتاب جهاد با نفس را برداشتم و اولین منبر آن را مطالعه کرده و بر روی کاغذ نوشتم تا یک وقت فراموشم نشود؛ به هر ترتیبی که بود منبر شب آماده شد. برای اینکه بیشتر آماده شوم چندین مرتبه مطالب منبر را تکرار کردم، گاهی جلو آینه می نشستم و در حالی که ژست حاج شیخ حسین انصاریان را به خود می گرفتم، شمرده شمرده سخنرانی می کردم،گویا حاج شیخ حسین بود که داشت منبر می رفت، از سخنرانی خودم لذت می بردم و با خودم می گفتم ان شاء الله تا چند سال دیگر جای حاج حسین انصاریان را خواهی گرفت! دریغ از آن که مُشک آن است که خود ببوید؛ نه آن که عطار بگوید، به هر حال شاید این تعریف و تمجید ها برای بالا بردن اعتماد به نفس مفید بود؛ اما همه‌ی این اعتماد به نفس ها و تعریف ها تا نزدیک شب بود و همین که نوبت به منبر واقعی رسید و باید جلو جمعیت سخنرانی می کردم انگار همه چیز را فراموش کرده بودم، با خودم گفتم خدایا من این همه تمرین کردم پس چرا همه چیز فراموشم شده است، برگه هایی را که قبلا آماده کرده بودم از جیبم در آوردم و دوباره مطالعه کردم، ولی استرس منبر اول آن قدر زیاد بود که همینکه برگه ها را در جیبم قرار می دادم دوباره همه چیز فراموشم می شد. حاج محمد درحال اذان گفتن بود و فرصت تمرین به پایان رسیده بود و اکنون باید در میدان واقعی منبر می رفتم.

* دست هایی که از استرس منبر سرد شده بود



به سمت مسجد حرکت کردم، همه فکر و ذکرم در طول مسیر به منبر و روضه بود که چه باید بگویم و چگونه شروع کنم، با خود می گفتم خدایا آیا می توانم منبر را اداره کنم! وقتی که به مسجد رسیدم اذان تمام شده بود و من به سمت سجاده رفتم و نماز را شروع کردم، پس از نماز باید منبر می رفتم و این برای من یک امتحان نفس گیر محسوب می شد، ضربان قلبم به تندی می زد، قبل از اینکه از جایم برخیزم سر بر سجده گذاشتم و متوسل به اهل بیت(ع) شدم. بعد از آن به سمت منبر حرکت کردم، ابوتراب پشت میکروفن رفت وگفت از امشب به مدت ده شب از سخنرانی حاج اقا محیطی استفاده می کنیم، جمعیت به دیوارهای مسجد تکیه زدند و عده ای هم در وسط مسجد روبروی منبر نشستند و منتظر بودند که سخنرانی من را بشنوند، همین طور که به سمت منبر می رفتم با ابوتراب مصافحه کردم آن وقت فهمیدم که از شدت اضطراب چقدر دستهایم سرد شده است، بسم الله گفتم و پله های منبر را یکی یکی بالا رفتم و بر سکوی بالای منبر تکیه زدم، ابتدا می خواستم بر روی یکی از پله های پایین منبر بنشینم، اما چون قبلا دیده بودم اهالی روستا برخی از روحانیونی را که برای تبلیغ به روستا می آمدند و بر روی پله های پایین منبر می نشستند را کم سواد خطاب می کردند، نخواستم کم بیاورم، به همین دلیل بر بالای منبر نشستم، از بالای منبر نگاهی به مردم و مخاطبینم کردم، همه داشتند من را نگاه می کردند و منتظر شنیدن سخنرانی من بودند، تاکنون چنین موقعیتی را تجربه نکرده بودم، چشمهای زیادی به صورت من زل زده شده بود، دست و پایم را گم کردم، با خود گفتم چرا این ها اینگونه من را نگاه می کنند، پاک گیج شده بودم و نمی دانستم چه بگویم، در همین احوالات بود که ابوتراب به فریادم رسید و با ذکر چند صلوات بر محمد و آل محمد فضا را برای من آماده کرد؛ مهلت چند صلوات فرصت خوبی بود تا خودم را پیدا کنم، منبرم را با خطبه ای که مشتمل بر حمد خدا و سلام و صلوات بر پیامبر و ائمه اطهار بود شروع کردم؛ آغاز خوبی بود با همان روش شیخ حسین انصاریان و با همان سبک خطبه را خواندم، نوشته ها را از جیبم در آوردم و با نگاهی به صفحه‌ی اول آن، سخنرانی را شروع کردم، بعد از چند دقیقه احساس کردم که دیگر آن اضطراب قبلی را ندارم.

* نگاه حسین الهی شکر و صلواتی که به دادم رسید



تا به اینجای کار، رضایت بخش بود؛ کمتر به مستمعین نگاه می کردم تا تمرکز بیشتری بر روی مطالبم داشته باشم، فقط گاهی به اطراف و مستمعین نگاه می کردم، در همین احوالات بود که حسین الهی شکر، نگاهم را متوجه خود کرد، معمولا در روستا نام افراد را به همراه نام پدر صدا می زدند و چون پدر حسین معروف به «الهی شکر» بود او را با نام«حسین الهی شکر» صدا می زدند، در حالی که نام واقعی پدرش حاج قاسم بود، اما چون همیشه در حال گفتن ذکر «الهی شکر» بود به او الهی شکر می گفتند، آن قدر این ذکر را زیاد می گفت که اگر یک مسیر ده دقیقه ای را با او حرکت می کردی بیشتر از صد بار این ذکر بر زبانش جاری می شد. حسین الهی شکر با چشمانی بزرگ در وسط مسجد، روبروی من نشسته بود و مستقیم به چشم های من نگاه می کرد، بد جوری به من زل زده بود، انگار داشت من را ارزیابی می کرد؛ گویا از اینکه منبر را به خوبی اداره کردم متعجب بود، در هر حال نگاه او مثل آهن ربایی که آهن را به سمت خود جذب می کند، من را به سوی خود جذب کرد، تا جایی که قادر نبودم حتی به جای دیگر نگاه کنم، همه‌ی مطالبم را فراموش کردم، بعد از چند لحظه به خود آمدم و به نوشته هایم نگاهی کردم؛ اما محل بحث را فراموش کرده بودم، خدایا چه باید می کردم، همه دارند من را نگاه می کنند، چه بگویم، هر چه فکر می کردم چیزی به ذهنم نمی آمد، رنگم سرخ شده بود، قطرات عرق بر روی پیشانیم مانند شبنم صبحگاهی نقش بسته بود، ابوتراب متوجه قضیه شد و با صدای بلند گفت: جمال دلربای مهدی فاطمه سه صلوات محمدی بفرست، این دومین فرصتی بود که ابوتراب برای من مهیا کرد، تا خودم را پیدا کنم، بعد از صلوات بر محمد وآل محمد، خداوند لطفی کرد و بقیه‌ی مطالب یادم آمد، به سخنرانی ادامه دادم و از ترس اینکه مطالبم را فراموش نکنم، تا آخر منبر به صورت مردم نگاه نکردم. به هر طریقی که بود موضوع منبر را به پایان رساندم. اما هنوز تازه به قسمت سخت منبر یعنی ذکر مصیبت رسیده بودم، به قول آقای قرائتی نوبت مصیبت رسید و مصیبت من شروع شد، با اینکه صدای نسبتا خوبی داشتم اما روضه خواندن برایم سخت بود، زیرا روضه خواندن دارای تکنیک خاصی است که با تجربه به دست می آید.

* اشتباه لفظی در روضه که افتضاحی به پا کرد



معمولا روحانیون با تجربه شب اول محرم، روضه ورود به کربلا می خوانند، اما من که تازه کار بودم، بدون اطلاع از این امر، برای شب اول محرم، روضه‌ی حضرت ابوالفضل العباس را آماده کرده بودم، روضه را با سلام بر ابی عبدالله الحسین شروع کردم، برای اینکه فضای مجلس بهتر آماده شود از مسئولین مسجد خواستم چراغ ها را خاموش کنند، البته تاریک شدن فضای مسجد از جهت دیگری نیز خوب بود چون من راحت تر به ذکر مصیبت می پرداختم، فضای خوبی برای روضه خواندن آماده شد، اما دهان من مثل پنبه خشک شده بود، نسبتا روضه را خوب ادامه می دادم، اما با یک اشتباه لفظی، افتضاحی به پا کردم که به هیچ وجه قابل درست شدن نبود.
معمولا روضه خوان ها و اهل منبر، روضه‌ی حضرت ابوالفضل را با ماجرای آب آوردن ابوالفضل العباس برای اطفال حسینی شروع می کنند و در ادامه نحوه‌ی شهادت را بیان می کنند. من نیز از همین رویه استفاه کردم، اما به جای استفاده از واژه «مشک» از واژه «خیمه» استفاده می کردم، حالا شما ببین این روضه چه می شود! روضه را با صدای خوب به این ترتیب خواندم: «ابوالفضل آمد به نزدیک برادر و فرمود: مولای من اجازه میدان بدهید که این دل دیگر طاقت ماندن ندارد، دلم برای شهادت تنگ شده است، می خواهم بروم و جانم را فدای تو کنم، امام حسین نگاهی به صورت علمدارش کرد وگفت: برادر جان مگر صدای العطش کودکان را نمی شنوی، برو و مقداری برای آنها آب تهیه کن، ابوالفضل به سمت خیمه ای رفت که مشک های آب داخل آن بود، اما منظره ای را دید که گریه‌ی ابوالفضل را در آورد، دید بچه ها از شدت تشنگی لباس های عربی را بالا زده اند...» تا به اینجا‌ی روضه را خوب خواندم، اما در ادامه به جای واژه‌ی «مشک» از واژه‌ی «خیمه» استفاده کردم و به این ترتیب روضه را ادامه دادم: «ابوالفضل خیمه را به دست گرفت و رفت به سمت شریعه‌ی فرات تا آب بیاورد، دشمن طاقت نبرد با حضرت را نداشت، حضرت به کنار شریعه‌ی فرات رسید... خیمه را پر از آب کرد، به سمت خیام حسینی حرکت کرد، اما دشمن کمین کرده بود، دست راست آقا را قطع کردند، حضرت ناامید نشد؛ خیمه را به دست چپ گرفت، اما دشمن امان نداد و دست چپ آقا را قطع کرد، حضرت امیدش ناامید نشد و خیمه را به دندان گرفت» خلاصه تا جایی که امکان داشت از واژه «خیمه» به جای واژه «مشک» استفاده کردم، یک مرتبه متوجه شدم که دارم اشتباه می گویم، با این حال صدای گریه‌ی مردم بلند بود، گویا متوجه قضیه نشده بودند و یا اگر هم متوجه شده بودند این را به حساب بی تجربه ای من گذاشته بودند و به خاطر عشقشان به ابوالفضل با صدای بلند گریه می کردند. از خجالت سرخ شده بودم، فقط همین قدر خوب بود که چراغ های مسجد خاموش بود و نه من مستعمین را می دیدم و نه آن ها من را می دیدند، دیگر کار از کار گذشته بود و باید از کنار این اشتباه رد می شدم، اما در ادامه خرابکاری را به اوج خود رساندم و به جای اینکه از واژه «عمود آهنین بر سر حضرت زدند» از واژه «یک چوب کلفتی به سر حضرت زدند» استفاده کردم و به این طریق روضه را تمام کردم، به خاطر اشتباهاتم صورتم سرخ شده بود و عرق کرده بودم. قبل از اینکه چراغ ها روشن شود دستمالم را در آوردم و عرق هایم را خشک کردم، بعد از دعا و فاتحه، از پله های منبر به پایین آمدم و با خود می گفتم الان است که من را مسخره کنند، با این اوصاف بعد از منبر ابوتراب و یک نفر دیگر به سمت من آمدند و نه تنها از من انتقاد نکردند؛ بلکه تشکر نیز کردند.
مردم و اهالی روستای محیط آباد مردمی خوب و با نزاکت هستند و از این بابت، خیلی مراعات حال دیگران را می کنند، به خانه آمدم پدرم با لبخندی من را تحویل گرفت وگفت منبر نسبتا خوبی بود؛ اما از کی خیمه را پر آب می کنند و از کی با چوب کلفت بر سر حضرت ابوالفضل زدند، سرم را به پایین انداختم و چیزی نگفتم و با لبخندی قضیه را فیصله دادم.
با اینکه اولین منبر را خراب کرده بودم، اما مأیوس نشده و خودم را برای منبر شب های آینده آماده کردم و به این ترتیب ایام محرم الحرام را در روستای محیط آباد منبر رفتم.

بعد از دهه‌ی محرم، مردم روستا جهت احترام و سپاسگزاری مبلغی هدیه برای من تهیه کرده بودند، ابوتراب که مسئول رساندن این هدیه بود مبلغ 20 هزار تومان را در پاکتی قرار داده و می خواست به من بدهد که قبول نکردم و گفتم: من از باب وظیفه‌ی دینی منبر رفته ام و هیچ انتظاری از مردم ندارم، ابوتراب گفت: سخن شما درست است، ولی همانگونه که شما وظیفه دارید، مردم هم در قبال زحمات شما وظیفه ای دارند، مبلغ ناچیزی است، این هدیه را از بابت هزینه رفت و آمدتان بپذیرید.


* اولین هدیه منبری که هدیه به مادر شد

با اصرار ابوتراب پول را قبول کردم، چون هنوز مجرد بودم و در خانه پدر زندگی می کردم خرجی نداشتم و مثل خیلی از بچه های امروزی هم اهل ولخرجی نبودم، حتی از شهریه ام نیز مقداری پس انداز کرده بودم. با خود گفتم با این پول چه کنم! دیدم بهترین کار این است که یک ماشین لباس شویی برای مادرم بخرم، به اتفاق شوهر خواهرم ابوالفضل به خیابان برای خرید رفتیم و یک ماشین لباس شوی سطلی به قیمت 50 هزار تومان خریدیم، مادرم از دیدن لباس شویی خیلی خوشحال شده بود، چون با این لباس شویی زحمت شستشوی لباس کم می شد و فقط آبکشی آن را انجام می داد. مادرم واقعا شیرزنی بود که علاوه بر کار خانه در مزرعه نیز به کمک پدرم می رفت و اضافه بر آن چند گاو هم داشت که باید به آن ها علوفه می داد و آن ها را می دوشید؛ اما هیچ گاه احساس خستگی نمی کرد؛ فقط بعضی از اوقات که خیلی خسته می شد از شدت خستگی می افتاد و دیگر نمی توانست بلند شود که مجبور بودیم او را به بیمارستان ببریم یعنی تا زمانی که جان داشت کار می کرد و زحمت می کشید، خوشحال بودم که با این لباس شویی کمی از کار او کمتر شده است.
به این ترتیب من دیگر به عنوان روحانی روستا پذیرفته شده و از احترام خاصی برخوردار بودم؛ ماه محرم و صفر تمام شده بود و عروسی ها رونق خاصی به خود گرفته بود؛ لذا هر کس که می خواست دختر یا پسرش را عروس یا داماد کند از من می خواست که صیغه‌ی عقد آن ها را بخوانم، با اینکه خودم هنوز ازدواج نکرده بودم اما صیغه عقد ازدواج دختر و پسرهای زیادی را خوانده بودم.

* مبلغ همه فن حریف



در همین مدت کوتاه از نظر تبلیغی همه فن حریف شده بودم، هم نماز جماعت می خواندم، هم منبر می رفتم و هم صیغه عقد برای مردم می خواندم و از میان کارهای تبلیغی یک روحانی، فقط نماز میت را نخوانده بودم هر چند کارهای روحانی خیلی فراتر از این کارهاست؛ تحقیق، آموزش، کلاس داری و...؛ ولی در حوزه تبلیغ این کارها در بین مردم معروف تر است، اما ای کاش نماز میت را هم نمی خواندم چون اولین نماز میتی را که خواندم نماز بر پیکر یکی از دوستانم بود.

* صبح زمستانی و اقامه نماز میت بر یکی از دوستان

صبح زمستانی بود، هنوز هوا کامل روشن نشده بود، برف هم از آسمان در حال باریدن بود، ناگهان صدای ضربه های شدید به درب منزل، فضای آرام خانه را به هم ریخت، پدرم از جا پرید و فورا به درب خانه رفت، صدای پچ پچی از راهروی درب خانه به گوش می رسید؛ گویا یک اتفاق بدی رخ داده بود، زیرا در روستای ما هر گاه کسی از دنیا می رفت، اولین خانواده ای که خبردار می شد خانواده حاج محمد بود، چون پدر و مادرم هر دو وظیفه‌ی غسّالی روستا را بر عهده داشتند، هرگاه مردی از دنیا می رفت پدرم او را غسل و حُنوط و کفن می کرد و هرگاه زنی از دنیا می رفت مادرم او را غسل و کفن و حُنوط می کرد، چون معمولا در روستا تشریفات امروزی نبود، بلکه معمولا در هر روستا افرادی بودند که به خاطر استحباتش این عمل را انجام می دادند؛ در روایت هم داریم که مستحب است هر فرد مسلمانی هفت میت را غسل و کفن دهد.
وقتی که پدرم برگشت، مادرم از او پرسید چه خبر است، اتفاقی افتاده است؟! پدرم که بارقه‌ی ناراحتی در چهره اش هویدا بود گفت ابوتراب از دنیا رفته است، مادرم پرسید چطور ممکن است! همین دیروز خوب وسالم داشت با موتور به سمت منزلش می رفت، راست می گفت؛ چون من نیز دیشب او را در مسجد دیده بودم و خوب و سالم بود، خیلی ناراحت شدم؛ اشک از چشمانم سرازیر شد و از علت حادثه پرسیدم.
پدرم گفت مثل اینکه به خاطر مشکلات مالی سکته‌ی قلبی کرده است، ابوتراب بچه‌ی جبهه و جنگ بود، اما نمی دانم چگونه بود که به هرکاری که دست می زد ورشکست می شد، زمانی یک مغازه قصابی اجاره کرده بود؛ هنوز شروع به کار نکرده بود یخچال قصابی سوخت، زمانی آب و زمین کشاورزی اجاره کرده بود؛ اما نتوانست محصولی مرغوب بدست آورد و متضّرر شد. اینگونه بود که بی پولی کار خودش را کرده بود و بر قلب ضعیف و بی رمقش حمله ور شده و جانش را گرفته بود؛ هرچند عمر در دست خداست و هرکس به صورتی باید دار فانی دنیای را وداع گوید.
حسابی غصه دار شدم و قطرات اشک بر صورتم جاری شد؛ چون ابوتراب برای من به منزله یک برادر بزرگتر بود و با این که فرزندش هم سن و سال من بود؛ ولی رفاقت من با ابوتراب خیلی زیاد و یک ارتباط صمیمی بود.

* صبح زمستانی و اقامه نماز میت بر یکی از دوستان



صبح زمستانی بود، هنوز هوا کامل روشن نشده بود، برف هم از آسمان در حال باریدن بود، ناگهان صدای ضربه های شدید به درب منزل، فضای آرام خانه را به هم ریخت، پدرم از جا پرید و فورا به درب خانه رفت، صدای پچ پچی از راهروی درب خانه به گوش می رسید؛ گویا یک اتفاق بدی رخ داده بود، زیرا در روستای ما هر گاه کسی از دنیا می رفت، اولین خانواده ای که خبردار می شد خانواده حاج محمد بود، چون پدر و مادرم هر دو وظیفه‌ی غسّالی روستا را بر عهده داشتند، هرگاه مردی از دنیا می رفت پدرم او را غسل و حُنوط و کفن می کرد و هرگاه زنی از دنیا می رفت مادرم او را غسل و کفن و حُنوط می کرد، چون معمولا در روستا تشریفات امروزی نبود، بلکه معمولا در هر روستا افرادی بودند که به خاطر استحباتش این عمل را انجام می دادند؛ در روایت هم داریم که مستحب است هر فرد مسلمانی هفت میت را غسل و کفن دهد.
وقتی که پدرم برگشت، مادرم از او پرسید چه خبر است، اتفاقی افتاده است؟! پدرم که بارقه‌ی ناراحتی در چهره اش هویدا بود گفت ابوتراب از دنیا رفته است، مادرم پرسید چطور ممکن است! همین دیروز خوب وسالم داشت با موتور به سمت منزلش می رفت، راست می گفت؛ چون من نیز دیشب او را در مسجد دیده بودم و خوب و سالم بود، خیلی ناراحت شدم؛ اشک از چشمانم سرازیر شد و از علت حادثه پرسیدم.
پدرم گفت مثل اینکه به خاطر مشکلات مالی سکته‌ی قلبی کرده است، ابوتراب بچه‌ی جبهه و جنگ بود، اما نمی دانم چگونه بود که به هرکاری که دست می زد ورشکست می شد، زمانی یک مغازه قصابی اجاره کرده بود؛ هنوز شروع به کار نکرده بود یخچال قصابی سوخت، زمانی آب و زمین کشاورزی اجاره کرده بود؛ اما نتوانست محصولی مرغوب بدست آورد و متضّرر شد. اینگونه بود که بی پولی کار خودش را کرده بود و بر قلب ضعیف و بی رمقش حمله ور شده و جانش را گرفته بود؛ هرچند عمر در دست خداست و هرکس به صورتی باید دار فانی دنیای را وداع گوید.
حسابی غصه دار شدم و قطرات اشک بر صورتم جاری شد؛ چون ابوتراب برای من به منزله یک برادر بزرگتر بود و با این که فرزندش هم سن و سال من بود؛ ولی رفاقت من با ابوتراب خیلی زیاد و یک ارتباط صمیمی بود.
* نماز میت و شیون دختر و همسر ابوتراب
آن زمان ها چون غسال خانه نبود کسانی از اهالی روستا که از دنیا می رفتند در «سر جوی» روستا غسل داده می شدند، پارچه ای را در اطرف جوی آب می گرفتند و در صورتی که میت زن بود چند زن برای غسل دادن می رفتند که مادر من کار اصلی را انجام می داد و بقیه‌ی زنان نیز دور این پارچه حلقه می زدند و به تماشای غسل میت می پرداختند؛ در صورتی که میت مرد بود چند نفر برای تغسیل میت می رفتند و دیگر مردها دور پارچه حلقه می زدند و به مراسم غسل دادن نگاه می کردند. در آن هوای سرد برفی جمعیت زیادی در اطرف «سرجوی» جمع شده بودند. جنازه ابوتراب را آوردند و در داخل آب سرد و روان سر جوی قرار دادند پدرم مثل همیشه آستین هایش را بالا زد و شروع به شستن جنازه ابوتراب کرد؛ ابتدا با لیف و صابون جنازه را به خوبی شست تا اگر مانعی برای غسل وجود دارد برطرف شود و بعد از آن بدن را با آب سدر و کافور و سپس غسل سوم را با آب خالص انجام داد، در نهایت جنازه آماده شده بود برای کفن کردن بعد از کفن نوبت اقامه نماز میت شد، بدن ابوتراب را به داخل صحن مسجد آوردند و من در مقابل جنازه ابوتراب ایستادم تا اقامه نماز میت بر جسدش کنم؛ چه دنیای کوتاهی، چه دنیای بی ارزشی، تا دیروز ابوتراب در کنار من بود و من را تشویق به اقامه نماز جماعت در مسجد می کرد و امروز جنازه اش در مقابل من قرار گرفته است؛ اُف بر این دنیا، چقدر زود می گذرد؛ برای همین دنیای کوتاه این قدر مردم بر سر هم می زنند و دروغ می گویند و دعوا می کنند؛ اینها تفکراتی بود که پی در پی بر ذهن من خطور می کرد و به من امان نمی داد؛ اما باید نماز میت اقامه می شد؛ همانگونه که در مقابل جنازه ایستاده بودم، با صدای غمگین و لرزانی دو مرتبه گفتم الصلاه الصلاه همه برای نماز آماده شده بودند؛ اما هنوز صدای شیون و ضجه ای دختر و همسر ابوتراب به گوش می رسید؛ به هر ترتیبی که بود نماز میت با کیفیت خاصش اقامه شد؛ بعد از نماز، جمعیت به سمت جنازه ابوتراب هجوم آوردند تا او را به سمت آرامگاه ابدیش نقل مکان کنند؛ اما محمود مدیر، معتمد و مدیر دبستان ابتدایی روستا به نزدیک جنازه آمد وگفت اهالی روستا شهادت دهید که ابوتراب آدم خوبی بود، این امر از مستحبات فقه شیعه است که می گوید اگر چهل نفر به خوبی فردی شهادت بدهند خداوند شهادت این چهل نفر را قبول می کند و کار این میت در سرای آخرت راحت تر است؛ همه شهادت دادند که ما هیچ بدی از ابوتراب ندیدیم، بله واقعا او آدم خوبی بود؛ اکنون که بعد از حدود 15 سال این جملات را می نویسم هنوز صدای دعای کمیل او در گوشم طنین انداز است آنجا که با هق هق گریه صدا می زد: یا رب یا رب یا رب؛ آن جا که می گفت: «يَا سَيِّدِي فَكَيْفَ لِي (بِي) وَ أَنَا عَبْدُكَ الضَّعِيفُ الذَّلِيلُ الْحَقِيرُ الْمِسْكِينُ الْمُسْتَكِينُ‏ يَا إِلَهِي وَ رَبِّي وَ سَيِّدِي وَ مَوْلاَيَ لِأَيِّ الْأُمُورِ إِلَيْكَ أَشْكُو وَ لِمَا مِنْهَا أَضِجُّ وَ أَبْكِي‏ لِأَلِيمِ الْعَذَابِ وَ شِدَّتِهِ أَمْ لِطُولِ الْبَلاَءِ وَ مُدَّتِهِ...‏/ اى سرور من تا چه رسد به من؟ و حال آنكه من بنده ناتوان، خوار و كوچك، زمين‏گير و درمانده توأم. اى خداى من و پروردگارم و سرور و مولايم، براى كداميك از دردهايم به حضرتت شكوه كنم و براى كدامين گرفتاريم‏ به درگاهت بنالم و اشك بريزيم؟ آيا براى دردناكى عذاب و سختی اش، يا براى طولانى شدن بلا و زمانش ...».
جنازه بر سر دستان مردم به سمت بهشت هلالی که در روستای مجاور محیط آباد قرار داشت روانه شد؛ از آن جا که من باید بعد از مراسم به حوزه می رفتم با موتور به سمت قبرستان حرکت کردم، زودتر به قبرستان رسیده بودم ابتدا به مقبره امام زاده هلالی رفتم و فاتحه ای خواندم بعد از آن به سمت دیگر قبور رفتم و برای اهالی این قبرستان یازده مرتبه قل هو الله خواندم یک مرتبه خود را نزدیک قبری دیدم که آماده شده بود برای جسد ابوتراب کنار قبر نشستم و به داخل قبر نگاهی انداختم آیا اینجا خانه آخر ماست! قرار است که چند سال در این خانه باقی بمانیم! یک سال، دو سال، صد سال، هزار سال یا چند میلیارد سال!؟ نه، باید برای همیشه در این خانه بمانیم، بله درست است اینجا خانه‌ی ابدی ماست، خانه ای که شروعش از این گودال و قبر شروع می شود و این قبر بیانگر عالم برزخ و انتقال ما از این دنیا به سرای آخرت می باشد. آری اینجا نقطه شروع است. در همین تفکرات بودم که گویا صدایی از داخل قبر به گوشم رسید، و گویا این جمله ها زمزمه می شد: «انا بیت الوحشه، انا بیت الظلمه...» نه این صدا از قبر نبود صدای فطرتم بود که با من سخن می گفت، آرام آرام اشک می ریختم و جملاتی از دعای ابوحمزه ثمالی را زمزمه می کردم «ابکی لخروج نفسی، ابکی لظلمت قبری، ابکی لظیق لحدی، ابکی لسوال نکیر و منکر ایّای، ابکی لخروجی من قبری عریانا ذلیلا حاملا ثقلی علی ظهری .../ گریه می کنم برای آن زمانی که روحم از بدنم خارج می شود، می گریم بر تنگی جای ابدیم، می گریم برای سوال منکر و نکیر از من، می گریم بر آن حالتی که از قبر برهنه و خوار ذلیل بیرون آمده و بار سنگین اعمالم را بر پشت گرفته ام».
به انتظار نشسته بودم که دیدم جنازه ابوتراب وارد قبرستان هلالی شد؛ به سمت جنازه حرکت کردم و به محمود مدیر گفتم ابتدا جنازه را در اطراف امام زاده طواف دهید و سپس سه مرتبه جسد را به روی زمین قرار دهید تا ابوتراب برای وارد شدن به عالم قبر و برزخ آماده شود، جنازه در نزدیک قبر قرار گرفت محمود دبیر وارد قبر شد و جنازه را گرفت و آن را در داخل قبر رو به قبله قرار داد، من با این که هنوز جوان بودم و خیلی از این مسائل ندیده بودم؛ اما چون در یک خانواده ای شجاع بزرگ شده بودم که این مسائل را زیاد دیده است، بر خلاف خیلی دیگر از جوانان از قبر و میت نمی ترسیدم؛ برای تلقین میت به داخل قبر رفتم، کفن را کنار زدم و صورت ابوتراب را بر خاک قرار دادم؛ آری ابوتراب همانگونه که از اسمش پیدا بود از خاک به وجود آمد و خاکی و متواضع زندگی کرد و به خاک برگشت؛ این مسیری است که همه باید ادامه دهیم. دستها را بر شانه‌ی راست و چپ ابوتراب قرار دادم و همینطور که تکان می دادم دهانم را نزدیک به گوش او بردم وگفتم: «اسْمَعْ اِفْهَمْ یا ابوتراب ابن علی هَلْ اَنْتَ عَلَى الْعَهْدِ الَّذى فارَقْتَنا عَلَيْهِ مِنْ شَهادَةِ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللَّهُ وَحْدَهُ لا شَريكَ لَهُ وَ اَنَّ مُحَمَّداً صَلَّى اللَّهُ عَلَيْهِ وَ آلِهِ عَبْدُهُ وَ رسُولُهُ وَ سَيِّدُ النَبِّييّنَ وَ خاتَمُ الْمُرْسَلينَ وَ اَنَّ عَلِيّاً اَميرُ الْمُؤْمِنينَ وَ سَيّدُ الْوَصِيّينَ.../ بشنو و بفهم ای ابوتراب پسر علی آيا بر آن پيمانى كه از ما بر پايه‏ آن جدا شدى مى‏باشى، از گواهى بر اينكه معبودى جز خدا نيست، يگانه و بى‏شريك است، و اينكه محمّد (درود خدا بر او و خاندانش) بنده و فرستاده اوست، و سرور پيامبران و خاتم رسولان است، و اينكه علىّ امير مؤمنان است و آقاى جانشينان، و امامى كه خدا اطاعتش را بر جهانيان واجب كرده ...».
چه سخت بود این جملات را گفتن و شنیدن، اما آن روز خواهد آمد و برای همه ما خواهد آمد. ای کاش کمی برای آن روز توشه برداریم و خودمان را برای آن سفر طولانی آماده کنیم.
اما لحظاتی بعد بدن ابوتراب در زیر خروارها خاک قرار گرفت و از این دنیای فانی به سرای باقی پر کشید.
روحش شاد و نامش گرامی
وضـــع مـــا در گـــردش دنـیا چـــه فرقی می کند
زنـــدگی یا مــرگ، بعــد از ما چه فرقـی می کند

مـــاهـــــیـان روی خـــــاک و مــاهــــیـان روی آب
وقت مـــردن، ســـاحل و دریا چـه فرقی می کند

سهـم ما از خاک وقتی مستطیلی بیش نیست
جـای ما اینجاست یا آنجا چه فرقی می کند؟..

* سمند سفید



ایام محرم سال 1437 هجری قمری در راه است و بوی محرم به مشام می رسد، کاروان حسینی (ع) از مکه به سمت کربلا در حرکت است و من هم خودم را برای هجرت تبلیغی از قم به شهر نیشابور آماده می کنم، با آمدن محرم، احساس شوق و اندوهی در من زنده می شود، اندوه به خاطر مصائب و روضه های ابی عبدالله(ع) و اشتیاق به خاطر مجالس دلنشین و پر از صفا و معنویت ایام محرم؛ احساس عجیبی همه‌ی وجودم را فرا می گیرد؛ طبق معمول سنوات گذشته برای دریافت حکم تبلیغی به سایت سمتا (سایت ثبت نام و اعزام مبلغ دفتر تبلیغات اسلامی) مراجعه می کنم و بعد از ثبت نام و دریافت کتاب های ره توشه محرم، برای اعزام و جهاد فی سبیل الله آماده می شوم.
دیگر فرصتی باقی نمانده و باید از خانواده و بچه ها خدا حافظی کنم؛ اما دختر چهارساله ام هدی که وابستگی شدیدی به من دارد هنگام خداحافظی محکم به من چسبیده و مثل ابر بهاری اشک می ریزد و می گوید: بابا نرو! اگر می خواهی بروی من را هم با خودت ببر، گریه های دخترم مرا به یاد مصائب جانسوز حضرت رقیه(س) می اندازد، چقدر برای یک دختر بچه، دوری از پدر سخت است، اسارت و دوری از پدر و تحمل مشکلات برای رقیه نازدانه امام حسین(ع) چه سخت است، اکنون درک مصائب جانسوز حضرت رقیه(س) برایم قابل فهم تر است. همینگونه که صدای گریه‌ی دخترم را می شنوم فکرم به مصائب کربلا مشغول شده است، ناگهان دخترم با دستهای کوچکش دستی به صورت من می کشد و می گوید: بابا چرا چیزی نمی گویی، نمی خواهی من را ببری!؟ در حالی که به چشمان پر از اشکش نگاه می کردم و موهای حنایی اش را نوازش می دادم، با محبّت به او گفتم: دختر عزیزم اگر بگذاری بروم برایت یک عروسک زیبا می خرم، با شنیدن این سخن دو مرتبه شروع به گریه کرد و گفت: من عروسک نمی خواهم؛ من تو را می خواهم، من را هم با خودت ببر! گویا فایده ای نداشت و قادر به ساکت کردن دخترم نبودم، به او گفتم نمی روم و پیش تو می مانم و با این کار خواستم او را آرام کنم و چند ساعت دیگر حرکت کنم، از آن جا که قصد مسافرت با ماشین شخصی را داشتم مشکلی ایجاد نمی شد، اما گویا دخترم متوجه این قضیه شده بود، چون به هیچ بابت دست از من بر نمی داشت و محکم دست من را گرفته بود و لحظه ای من را ترک نمی کرد. همسرم که نظاره گر حالات دخترمان بود گفت: بر فرض که الان بتوانیم آرامش کنیم، اما در نبود تو در این دو هفته با او چه کنم! آن قدر گریه می کند که مریض می شود. از فرصت استفاده کردم و گفتم: شما هم آماده شوید تا با هم به سفر برویم، خیلی راضی به این کار نبود، چون هم پسرم طاها نمی توانست به مدرسه برود و هم شرایط سخت تبلیغ و اینکه مکان خوبی برای اسکان وجود نداشت، او را به این سفر بی میل می کرد، ولی با این وجود وقتی گریه و اشک های دخترمان را می دید پسرم را راضی کرد تا با من به این سفر تبلیغی بیایند.
روز قبل از محرم از قم به مقصد نیشابور راهی شدیم، کمی استرس جاده را داشتم، ماشین مقداری خراب بود و صداهای عجیبی از داخل موتور آن به گوشم می رسید؛ ولی با توکل بر خدا و تلاوت آیه شریفه‌ی «من یتوکل علی الله فهو حسبه» راهی جاده شدم، البته پولی هم در بساط نداشتم تا ماشین را تعمیر کنم و غیر از توکل راه دیگری نداشتم، خدا را شکر با سلامتی به نیشابور رسیدیم و اتفاقی برایمان نیفتاد و به لطف خداوند با ماشین خراب به مقصد رسیدیم.
روز اول محرم به سازمان تبلیغات نیشابور رفتم تا در صورت امکان فضایی برای تبلیغ در مسجد یا حسینه برای من فراهم کنند، هنگامی که به اتاق اعزام وارد شدم چندین طلبه‌ی مشهدی و قمی منتظر نشسته بودند و منتظر دریافت حکم برای مناطق تبلیغی بودند. بعد از سلام و احوال پرسی بر روی صندلی نشستم تا نوبتم شود. در همین حین بود که فردی روستایی از اطراف نیشابور برای درخواست روحانی به اتاق آقای مسئول مراجعه و از ایشان برای ایام محرم درخواست روحانی کرد، آقای مسئول با صدای بلند گفت: آقا چقدر دیر آمده اید! چرا زودتر برای درخواست روحانی نیامده اید!؟ الان که وقت درخواست روحانی نیست، الان روحانی نداریم، حالا درخواست خود را بنویسید و بروید تا ببینیم چکار می توانیم بکنیم! من که گوشه ای نشسته بودم، با شنیدن صحبت های مسئول اعزام با خودم گفتم معلوم می شود درخواست ها خیلی زیاد بوده وحتی با کمبود روحانی مواجه هستند.
ساعتی بیشتر نگذشت که موبایلم زنگ خورد و یکی از اعضای هیئت امنای مسجد الرضا‌ی نیشابور از من برای سخنرانی در دهه محرم دعوت کرد. بعد از آن نیز چند فضای تبلیغی دیگر برایم مهیا شد. روزانه چندین کلاس و منبر را باید اداره می کردم، گاهی آن قدر خسته می شدم که وقتی شب به خانه می رسیدم، رمق سخن گفتن و بازی کردن با فرزندانم را نداشتم.
تاسوعا و عاشورا نزدیک می شد و از آن جا که بعد از عاشورا قصد برگشتن به قم را داشتیم، باید اتومبیل را که خراب بود تعمیر می کردم تا لااقل از این طرف ما را در بین جاده نگذارد، هر چند تعمیر نکردن ماشین نیز در این مدت به خاطر بی پولی بود و اکنون نیز پولی در بساط نداشتم، ولی با واریز یارانه و مقدار هدیه ای که از برخی مجالس به دستم رسیده بود به فکر تعمیر ماشین افتاده بودم. پنچشنبه صبح زود ماشین را به گاراژ بردم و چون چند منبر و مجلس داشتم ماشین را در گاراژ گذاشتم و با تاکسی به سمت مجالسم رفتم، نزدیک غروب بود که از گاراژ تماس گرفتند که ماشین شما درست شده، چون از هزینه آن نگران بودم پرسیدم هزینه آن چقدر شده، آقای تکبیری صاحب گاراژ گفت: البته قابلی ندارد؛ 750 هزارتومان شده است؛ با خودم گفتم یا ابوالفضل من تمام موجودیم 400 هزار تومان است، بقیه اش را چه کنم! ولی با این اوصاف باید سریعتر به گاراژ می رفتم و ماشین را تحویل می گرفتم تا به نماز و منبر شب تاسوعا برسم، چون آقای تکبیری از دوستانم بود 400 تومان را به او دادم و گفتم بقیه را بعد از عاشورا برایتان می آورم.
بعد از تحویل ماشین به سمت مسجدالرضا برای اقامه نماز و منبر حرکت کردم، در دلم گفتم یا ابوالفضل العباس(ع) یا باب الحوائج، امشب به شما اختصاص دارد، درست است من نوکر شما باشم و این وضعم باشد! معمولا ارباب را از شکل و شمایل نوکر می شناسند، آقاجان من نوکر شما هستم، درست است این ماشین که وسیله ایاب و ذهاب نوکر شماست این قدر هزینه روی دستم بگذارد! آقاجان لطف کنید و یک ماشین سمند سفید صفر مرحمت کنید!! این ها جملاتی بود که لحظاتی فکرم را به خود مشغول کرد، آن شب طبق قاعده همیشگی که شب تاسوعا روضه‌ی حضرت ابوالفضل(ع) می خوانند، روضه‌ی حضرت را خواندم، دلم خیلی شکسته بود و با تمام وجود ناله می زدم و گریه می کردم، صدای گریه‌ی زیادی از مجلس بلند بود، شاید به خاطر عنایت امام زمان (ع)بود، چون خود حضرت فرمودند: هر جا مصیبت عمویم عباس خوانده شود در آن مجلس حضور پیدا می کنم، گویا مجلس ما به عطر وجود حضرت بقیه الله معطّر شده بود.
دهه‌ی محرم، تاسوعا و عاشورا با همه‌ی صفا و صمیمیتش به پایان رسید و این سفره معنوی حسینی در حال جمع شدن است و این برای کسی که تمام دلبستگیش امام حسین(ع )است سخت است؛ ولی به هر حال باید پذیرفت، دیگر خودم را برای آمدن به قم آماده می کردم، همه‌ی هدایایی که از مجالس ابا عبدالله الحسین(ع)به من داده بودند صرف هزینه تعمیر ماشین شده بود، برای خداحافظی به منزل برادرم حاج مصطفی رفتم، بعد از سلام و احوالپرسی ، برادرم بی هیچ مقدمه ای گفت: مجتبی نمی خواهی ماشینت را عوض کنی!؟
-دوست دارم؛ ولی پول ندارم!
-چون مسیر تو طولانی است خوب است ماشین بهتری داشته باشی، رفتن به جاده با این ماشین خطرناک است.
-می دانم، ان شاء الله وقتش بشود فکری برایش می کنم.
گفت: وقتش کی می رسد! همین الان اقدام کن و ماشینت را عوض کن.
من که صحبتهایش را درست متوجه نمی شدم با تعجب گفتم: من که هیچ پولی ندارم، چطور ماشین بخرم! گفت: چکار به پولش داری، چه کسی از تو پول خواست، تو ماشین را انتخاب کن و کاری به بقیه اش نداشته باش. سوار ماشین شدیم و به اتفاق هم به نمایشگاه اتومبیلی در بلوار گلها رفتیم، کنار نمایشگاه بزرگی توقف کردیم و وارد نمایشگاه شدیم، نمایشگاه شیکی بود و ماشین های نو پارک شده‌ی داخل نمایشگاه، زیبایی بیشتری به فضای داخل نمایشگاه می داد، در انتهای سالن نمایشگاه، سمند سفید رنگی نظرم را به خود جلب کرد، برادرم حاج مصطفی گفت: ماشین خوبی است، از آقای اصغری صاحب نمایشگاه پرسید قیمت ماشین چقدر است؟ گفت: 27 میلیون تومان است، ولی کمتر هم راه دارد، من که هنوز باورم نمی شد که بی پول دارم ماشین صفر می خرم، پرسیدم با ماشین هم معاوضه می کنید؟ گفت: بله که معاوضه می کنیم، ساعتی به طول نیانجامید که ماشین کهنه‌ی خودم را دادم و ماشین سمند سفید در حد صفر را تحویل گرفتم، ماشین خودم 10 میلیون قیمت گذاری شد و الباقی یعنی 16 میلیون دیگر را برادرم نقدا پرداخت کرد و به همین راحتی صاحب یک اتومبیل سمند سفید در حد صفر شدم، اینجا بود که معنای باب الحوائج را فهمیدم و این را هدیه ای از ناحیه‌ی حضرت ابوالفضل(ع) می دانستم که اگر ائمه بخواهند، اینگونه کار انسان را درست می کنند. باورم نمی شد به این زودی حضرت ابوالفضل(ع) خواسته‌ی مرا برآورده کند، چون این خواسته لحظه ای گذرا فکر مرا به خود مشغول کرده بود، ولی حضرت عباس(ع) اینگونه پاسخ داد.
از برادرم تشکر و خداحافظی کردم و با ماشین سمند سفید به سوی منزل پدر همسرم که خانواده ام آن جا بودند حرکت کردم، وقتی به درب خانه رسیدم، پسرم طاها تا ماشین را دید، با حالت تعجب گفت: این ماشین از کجا!؟ گفتم: ماشین خودمان است، با تعجب بیشتر و خوشحالی گفت ماشین خودمان!
-بله ماشین خودمان
-از کجا آوردی؟ خریدی!؟
-بله پسرم، این هدیه‌ی حضرت ابوالفضل العباس(ع) است، او خیلی برایش این سخنان مهم نبود و بیشتر سرگرم کنجکاوی در رابطه با ماشین و امکانات آن بود.
همسرم آمد و همین سوال را پرسید و گفت تو که پول نداشتی! از کجا آورده ای؟شاید هم ماشین کسی است و آن را قرض گرفته ای!؟
-گفتم: درست است که پول نداشتم ولی قرض نگرفته ام، بلکه هدیه‌ی حضرت ابوالفضل(ع) است برای نوکرش.
-پرسید: هدیه؟! کدام هدیه؟! چه می گویی!!!
-بله؛ هدیه‌ی حضرت ابوالفضل(ع) است و داستان را برایش تعریف کردم، با اینکه خانواده و بچه ها خوشحال بودند ولی من احساس عجیبی داشتم و با خودم می گفتم این لطف حضرت ابوالفضل العباس(ع) وظیفه‌ی من را سنگین تر کرد و باید با دل و جان در راستای مکتب حسینی(ع) قدم بردارم؛ اینجا بود که به یاد حکایتی از امام صادق(ع) افتادم که بارها و بارها از زبان استاد فرزانه ام حضرت آیت الله جوادی آملی در درس تفسیرشان در مسجد قم شنیده بودم که می فرمودند: فردی از اصحاب امام صادق(ع) خدمت ایشان رسیدند و حضرت به او فرمودند: فلانی اگر ما به شما بگوییم از نظر مالی شما را تامین می کنیم، آیا باور می کنید و قبول دارید، آن صحابی در پاسخ گفت: بله آقاجان اگر شما تضمین دهید حتما باور می کنم، چون شما فرزند رسول خدا هستید و چه ضمانتی بالاتر از سخن شما، بعد امام صادق(ع) به این صحابی فرمودند: فلانی! شما به سخن ما که بنده‌ی خدا هستیم اعتماد می کنید، پس چرا به سخن خداوند اعتماد نمی کنید که فرمود: من رزق و روزی اهل علم را بر عهده دارم.
حضرت استاد در ادامه به ما شاگردان مکتب امام صادق(ع) می فرمودند: شما خوب درس بخوانید و به وظیفه‌ی خود عمل کنید، خداوند شما را رها نمی کند و خود خداوند رزق و روزی شما را برعهده گرفته است.
اکنون این سخن را با قلب و جان درک می کردم و با دلی محکم و استوار آماده هستم تا قدم به سوی قله های علم و معنویت بردارم.

* بیوگرافی



آقای محمد جواد خالقی در سال 1367 در تهران دیده به جهان گشود و هم‌اکنون ساکن شهر مقدس قم می‌باشد. وی طلبه‌ی سطح سه حوزه‌ی علمیه‌ی قم می‌باشد. سفرهای تبلیغی وی به خوزستان، زاهدان و اراک بوده است. گذراندن دوره‌ی خطابه در مؤسسه‌ی امیر بیان و دوره‌ی تخصصی حقوق و قضا در کارنامه‌ی علمی و فرهنگی وی دیده می‌شود.

* دربند ...

اول دو به شک بودم که باهاشون برم یا نه. غریبه که نیستید ته دلم یه ترسی داشتم که نتونم از پسش بربیام. آخر زدن حرفش چیز ساده ای به نظر می رسه ولی وقتی به مرحله‌ی عمل می رسی... خلاصه برای اینکه از مخمصه برزخ خودمو نجات بدم پناه بردم به استخاره.
استخاره خوبه! دلم یه خورده آروم گرفت؛ ولی باز دو به شک بودم آخه آدمیزاده دیگه؛ هر چی نشونه براش میاد بازم بهونه میاره. سریع زنگ زدم به مسئول اعزام. گفتم حاجی خودت داری اصرار می کنی، خودت هم باید قضیه رو حل کنی؛ من تهران دو جای خیلی خوب برای دهه بهم پیشنهاد دادن؛ اینجا هم که شما گفتی آدم زنده برگرده خدا رو بايد شکر کنه دیگر اسلام که هیچی خودت یه استخاره برام بگیر هر چی اومد نه نمی گم. تو دلم هم دعا دعا می کردم خوب نیاد برم تهران یه دهه هم برامون فاله هم تماشا.

چند دقیقه صبر کردم دوباره تماس گرفتم تا اومدم بگم چی شد، گفت: عزیز دل خوب اومد، استخارت میگه خدا همسر برات روزی کرده زدم زیر خنده؛ گفتم بزار ما از پس اولی بر بیایم؛ بعدا برا دومی برامون آستین بالا بزن. خوب اینطوری شد که ما تصمیم گرفتیم دهه اول محرم بریم استان سیستان و بلوچستان شهرستان زاهدان براي تبليغ.

* مسجدی که نمونش رو توی تلویزیون توی ترکیه دیده بودم



چهار روز قبل اینکه حرکت کنیم از اعزام تماس گرفتن گفتن چون منطقه از لحاظ فرهنگی التهاب خاصی داره حتما باید چند جلسه توجیهی شرکت کنیم؛ ما هم چون یه خورده منطقه رو بشناسیم و اضطرابمون کم بشه از خدا خواسته رفتیم جلسه. خدایی استاد خوبی آورده بودن. به قول اهل فن: این کاره بود؛ خودش ته تبلیغ تو مناطق سنی نشین رو درآورده بود. کلی بساط با خودش همراه داشت. از توی کیفش یه ویدئو پروژکتور در آورد که با اسلاید منطقه رو توضیح بده؛ ویدئو پروژکتور انگار با آدم حرف میزد.
خلاصه قریب به دو ساعت جلسه توجیهی تموم شد. بعد از جلسه به ذهنم آمد مگه تو روایت نیومده: الرفیق ثم الطریق. حالا وقتشه که حداقل برای تنها نبودن خودمون که شده بریم چند نفری رو گیر بیاریم که تو راه تنها نباشیم؛ با کلی از روش های انگیزه سازی سخنرانی، تونستم دو تا از رفیق های درجه یک حوزه رو با خودم همراه کنم.
دو روز مونده به حرکت برنامه رفتن ما یه کم تغییر کرد؛ قرار بر این بود که 37 نفر از قم مستقیم با قطار بریم زاهدان؛ اما یکی از بچه ها که هم اهل زاهدان بود قرار بود 2 روز زودتر بره اونجا مقدمات آمدن بچه ها را فراهم کنه.
از قضا با ماشین خودش هم میخواست بره دنبال یکی می گشت که باهاش هم مسیر بشه که هم بتونه تو رانندگی بهش کمک کنه و هم از همه مهمتر اینکه گفته بود توی راه میخوام اول برم زیارت علی بن موسی الرضا. اگرچه راه یه 100 کیلومتری دور میشه؛ ولی از فیض زیارت عقب نمی موندیم.
وقتی شنیدم یه تیر و دونشونه بدون معطلی گفتم یا علی من باهات میام. شب راه افتادیم به سمت تهران بعد از اتوبان امام رضا مستقیم امام رضا و ...؛ نزدیک ساعت 11 یا 12 بود رسیدیم مشهد الرضا.
یا رضا هر که با تو سر و کار ندارد گر یوسف مصریست خریدار ندارد
جای شما خالی یه زیارت سیر کردیم؛ سریع راه افتادیم سمت جاده بیرجند. نزدیک شب رسیدیم جاده زابل ـ زاهدان، تا چند سال اخیر جاده زابل ـ زاهدان زیاد شناخته شده نبود؛ ولی با جنایاتی که چند سال پیش عبدالمالک ریگی تو جاده انجام داده بود و چندین نفر رو شهید کرده بود یه معروفیت خاصی تو کشور پیدا کرده بود. تا چشم کار می کرد جاده و کنار باندهای جاده هم تا سوء چشم یاری می کرد بیابون و بیابون....

آخر آدم دلش که از آهن نیست نلرزه یه خوف و ترسی ما رو گرفت مخصوصا بعد اینکه از همون جایی که عبدالمالک ریگی عملیات تروریستی شو انجام داده بود، رد شدیم. خلاصه توی دلمون گفتیم خدایا ما رو به بهانه زن دوم کشوندی اینجا، نکنه میخوای شربت شهادت بخورونی به ما ...!!

بگذریم آخر شب رسیدیم زاهدان، از این شهر هیچ تصور ذهنی نداشتم، به محض ورود به شهر که داخل گودی قرار داشت اولین چیزی که نظر منو به خودش جلب کرد یه مسجد بود جل الخالق... این دیگه چیه، مگه میشه توی زاهدان یه هم چنین مسجدی باشد. والا ما تو تهران با اون همه ادعاش همچین مسجدی ندیدیم صادق گفت آره تعجب هم داره. این مسجد، مسجد مکیه، برای برادران اهل تسنن، نمونش رو توی تلویزیون توی ترکیه دیده بودم.

خیلی عظمت داشت تا نبینی باورت نمیشه ...

شبو خونه صادق موندیم توی این دو روز که مونده بود بچه ها برسن وقت نکردیم شهر رو بگردیم بیشتر مشغول آماده کردن خوابگاه و هماهنگی غذا و جا برای بچه ها بودیم. شب قبل از اینکه بچه ها برسن یه چرخ کوچیکی توی شهر زدیم. از جلوی یه مسجدی رد شدیم دیدم صادق زد روترمز. گفتم صادق به ما میگی عرفانت گل نکنه، نماز که دو ساعت پیش خوندیم چرا نگه داشتی... ؟؟

پیادم کرد برد جلوی درب مسجد. دیدم در مسجد داغون داغونه انگار با بیل و کلنگ افتاده باشی به جونش. در و دیوار ها هم دست کمی از در نداشت گفتم قضیه چیه یه بغضی کرد و گفت اینجا محل انفجار عملیات انتحاریه سال 88 مسجد امیر المؤمنین زاهدانه. هنوز بعد از چند سال درو درست نکردن که همه بفهمن شیعه چقدر مظلومه.

* یوم الورود



ساعت نزدیک 11 صبح روز جمعه، بچه ها رسیدن راه آهن زاهدان، بلافاصله بعد از پیاده شدن از قطار مستقیم آمدن گلزار شهدا. در حین خوش آمدگویی به رفقا رفت و آمدهای زیاد پیکان وانت ها اون هم با باربندی پر از برادران اهل تسنن توجه منو جلب کرد.
سریع صادق رو گیر آوردم گفتم قضیه چیه؟ آهی کشید و گفت از روستاهای اطراف زاهدان اکثر خانواده های اهل تسنن وانت اجاره میکنن دست تمام زن و بچه ها شونو می گیرن جمعه میان مسجد مکی برای نماز جمعه؛ اون وقت نماز جمعه ما ... !!!
بعد از توشه گرفتن از شهدا راهی محل استراحت شدیم.
صادق تونسته بود با رایزنی هاش با آموزش و پرورش یه اردوگاه بگیره. البته از حق نگذریم جای خوبی بود. راه افتادیم سمت اردوگاه.
رسیدیم به خوابگاه تا غروب استراحت کردیم. بچه های اعزام تا غروب کارهای تقسیم بچه ها رو انجام دادن. یکی یکی اسم ها رو خوندن و گفتن که هر کس باید کجا بره سخنرانی. رضا، رفیق شفیقم که طبق حدیث الرفیق ثم الطریق با ما همراه شده بود قرار شده بود بره داخل مدارس و زندان و کانون اصلاح و تربیت؛ جانم به این تقسیم بندی. بهتر از این نمی شد. یکی یکی اسم ها رو خوندن تا رسید به الاحقر. توی دلم داشتم می گفتم خدایا العهده بالوفاء: قرار بر ازدواج و تجدید فراش و اینا بود یادت که نرفته تو هم حین مسئول اعزام گفت محمد جواد یه هیئتی توی زاهدان هست اسمش بیت الرقیه ست یکی از هیئت های معروف زاهدانه. جمعیت تقریبا خوبی داره سخنرانش رئیس نهاد رهبری دانشگاه های زاهدانه؛ شما برو اونجا قبل منبر احکام بگو؛ توی دلم گفتم خب بدک نیست. آقای فلاح زاده هم تو بیت رهبری قبل سخنرانی های معروف احکام میگه. منتهی بعدش رو کرد به من گفت از اینکه با روحیه تو آشنا هستم و میدونم آدم داش مشتی هستی برات یه جای ویژه کنار گذاشتم؛ کار خودته انگار دوختن برا تن خودت. گفتم خب خدا رو شکر داره استخاره حاج آقا تعبیر میشه؛ رو کرد به من و گفت شما قراره بعد از بیت الرقیه بری زندان مرکزی زاهدان...!!!
تا گفت زندان اونم مرکزی، انگار یه آب سردی ریختن روم، زبونم بند اومد موندم چی بگم. اگر می گفتم نمی رم که اعتراف کرده بودم که کم آوردم، جا زدم منم بچه تهرون، کم آوردن تو مراممون نیست بعدش هم جدای از مرام تاریخ در موردم چی می گفت، از اون طرف هم اگر قبول میکردم باید میرفتم 10 روز میون کلی زندانی؛ خلاصه توکل کردیم به خدا. یه بادی ام انداختیم تو گلومون گفتیم اجرت با سید الشهداء دستت درد نکنه به روی چشم.
همه قضایای تبلیغ ده روزه، در زندان زاهدان از همین چشم گفتن شروع شد. قرار بر این شد که فردا صبح ساعت 10 از اردوگاه با یک مینی بوس که البته برای خود زندان بود با چند تا سرباز بیان دنبال ما بریم برای جلسه معارفه با مسئولین فرهنگی زندان؛ بعدش هم مستقیم بریم داخل بند برا تبلیغ ...
ساعت نزدیک 10 بود که يه مینی بوس آبی از اون قدیمی ها که بابابزرگامون سوارش میشدن سرو کله ش توی حیاط پیدا شد. بی معطلی سوار شدیم. از اردوگاه تا زندان پیاده کمتر از 5 دقیقه راه بود اما گفته بودن صلاح نیست چند تا روحانی راه بیفتن پیاده هر روز توی خیابون برن سمت زندان. از لحاظ امنیتی درست نبود. خلاصه بعد از چند دقیقه رسیدیم تو محوطه زندان. اولین گیت نگهبانی رو رد کردیم. بعدش هم پیاده شدیم رفتیم سراغ نگهبانی. یکی از سربازهای نگهبانی رو کرد به ما گفت همه وسایل تونو باید تحویل بدید. همه وسایل مونو تحویل دادیم و با یکی از سربازها رفتیم داخل زندان؛ بعد از نگهبانی رسیدیم به دومین گیت نگهبانی یک درب گاراژی بزرگ بود بعد از این که این هم رد کردیم رسیدیم به سومین و چهارمین درب تا بالاخره با رد کردن پنجمین درب با کلی دلهره رسیدیم داخل بندهای زندان.
قبل اینکه بریم داخل بند یه جوون بیست و هفت، هشت ساله آمد جلو گفت مسئول فرهنگی زندانه. آدم خیلی موجهی بود. بهش می گفتن سرگرد زایی؛ نه اینکه واقعا سرگرد باشه ها؛ فامیلش سرگردزایی بود و آخرین درب با تائید ایشون باز شد.
دیگه ما وسط زندان زاهدان بودیم. سرگرد زایی شروع کرد به معرفی بندها یکی یکی:
بند یک: جوانان/ بند دو بهداشت/ بند سه: امنیتی ها/ بند چهار و پنج قاچاق / بند پنج و شش: قتل/
قرار بر این شد حدود 8 نفری که آمده بودیم داخل زندان، هر دو نفر برن داخل یک بند، یکی از بچه های اصفهان که همراهمون بود از اون چاله میدونی ها بود که اگر خدا لطف نمی کرد و طلبش نمی کرد از اون لات های عربده کش چاله میدون می شد. یه نگاهی به من کرد و گفت محمد جواد هستی بریم بند امنیتی ها؟ قبلش سرگرد زایی گفته بود روحانی ها ترجیحاً تو بند امنیتی ها نرن؛ چون اکثرشون اهل تسنن هستن و گروهکی هم توشون پیدا میشه. یه وقت خدایی نکرده (اتفاقی نیوفته) تا اومد گفت گروهکی، ما هم یه خورده از شیطنت بچه تهرونیمون گل کرد گفتیم علی علی.

* حضور در بند امنیتی ها



قرار شد منو محمد که تازه دو روز بود باهاش آشنا شده بودم بریم بند امنیتی ها. مسئول بند سه درب بندو که حداقلش 4 متر طول داشت با یه دونه از اون قفل های کتابی که مخصوص طلافروشی هاست قفل شده بود و باز کرد؛ منو محمد رفتیم داخل بند گروهکی ها؛ بعدش هم در کمال ناباوری بلافاصله قفل کتابی رو پشت سرما قفل کرد و رفت؛ اینکه میگم رفت، واقعا رفت. اغراقی در کار نیست. تا به خودم اومدم دیدم وسط بند امنیتی ها منو و محمد تک و تنها ایستادیم.
سمت چپ و راستمون تا آخر بند سیزده، چهارده تا سلول که توی هر کدومش نزدیک 8 تا تخت بود. با یه حساب سرانگشتی 100 تا زندانی گروهکی تو بند بود؛ نزدیک یک دقیقه وسط بند وایسادیم تا شاید یکی بیاد سراغ ما که به اصطلاح خودمون عقاید شو به ما عرضه کنه؛ ما هم براش شروع کنیم به موعظه کردن؛ توی همین یه دقیقه اول فهمیدیم در خوشبختانه ترین حالتش این اتفاق می افته اما در بدبینانه ترین حالت همون حالتی ست که الان درش هستیم یعنی حتی یکی نمیاد جلو به همون سلام کنه. از قدیم گفتن کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من...

*رجزخوانی در بند امنیتی ها



یه لحظه سلول های خاکستری مغزم شروع به فعالیت کردن از حافظه چندین سال قبل یک قطعه از یه فیلم سینمایی رو بیرون کشیدن. شاید بگید داستان فیلم سینمایی چیه یادمه چند سال پیش داشتم یه فیلم نگاه می کردم یکی از سکانس های فیلم یه زندانی داشت از زندان آزاد می شد یکی از رفقاش بغلش واستاده بود و داشت براش صلوات می گرفت. حرفهاش عینا اومد توی ذهنم سلامتی سه تن ـ رفیق و ناموس و وطن، سلامتی زندانی بی ملاقاتی به ذهنم اومد که خب ما هم اینا رو بگیم شاید کار تبلیغی ما هم سکه شد.
وایستادم وسط بند و صدامو انداختم توی گلوم گفتم: سلامتی سه تن رفیق و ناموس و وطن تا اینو، گفتم دیدم از توی سلول چند تایی سر بیرون اومد. گوشی اومد دستم که رو خوب چیزی دارم مانور میدم شروع کردم. سلامتی زندانی های بی ملاقاتی ...
تا اینو گفتم چند تا سر به سرهای قبلی اضافه شد. حالا دیگه ما دست بردار نبودیم تازه موتورمون روشن شده بود همین طوری پشت سر هم می گفتم.
سلامتی سیم خاردار؛ نه بخاطر خاردار بودنش بخاطر اینکه پشت و رونداره
سلامتی کرم خاکی نه به خاطر کرم بودنش برا خاکی بودنش
سلامتی گاو نه بخاطر گاو بودنش بخاطر اینکه میگه ما، نمیگه من
تا این شعارهای به اصطلاح فرهنگی تموم شد دیدم دورمون پر شده از آدم هایی که قیافه هایشون حداقل 6 ماه حبس داشت. اینکه میگم قیافه 6 ماه حبس داشت نه اینکه فکر کنید دارم اغراق می کنم؛ فقط برای اینکه یک تصویر ذهنی براتون حاصل بشه لازمه یه خورده از شکل و شمائل عزیزان زندانی براتون توضیح بدم.
همینو بگم که اکثراً سرها از صفر تراشیده، ریش ها تا نزدیک ناف بلند با یه زیر پیراهن آبی اونم سوراخ سوراخ که يحتمل آثار سیگار بود با شلوارهای گشادی که دو تا آدم توش جا میشد که نرخ شاه عباس زندانی هاست.
زندانی هم که خالکوبی روی بدنش نداشته باشه افت کلاسه ولی الحق و الانصاف جدا از حرمت خالکوبی یه عکس هایی روی بدن و دست و پا کشیده بودن که کمال الملک نقاش باید پیششون شاگردی می کرد. یکیشون یه سکوی اعدام رو پاش خالکوبی کرده بود انگار سه بعدی بود از هر طرف بهش نگاه می کردی یه جور بود جل الخالق آدم تو تبلیغ با چه چیزهایی که روبرو نمی شه تازه دارم می فهمم که میگن طلبه اگر تبلیغ نره پخته نمی شه ولی از اون طرف هم می ترسم توی این تبلیغ انقدر پخته بشم تا به مرز سوختگی برسم....
سرتونو درد نیارم جلسه آشنایی ما با بند امنیتی ها و گروهکی ها از اینجا شروع شد بعد از رجزخونی های ما وسط بند کلی زندانی دور ما جمع شد از دور وقتی بهشون نگاه می کردی یه خورده خوف و ترس وجودتو می گرفت با خودت می گفتی الان داره توی ذهنش نقشه می کشه کجای سلول گیرت بندازه و تلافی کلی بدبختی هایی که توی زندگی کشیده رو لااقل با يه مشت هم که شده سرت در بیاره اما وقتی از نزدیک بهشون نگاه میکردی اونقدر هم ترسناک نبودن نه که ترسناک نبودن بلکه قیافه بعضی هاشون خيلی هم مهربون بود. یه لحظه به سمت راستم نگاه کردم دیدم یکی از همین چهره مهربونا بلغم وایساده. قد حدود 160 یه خورده تپل با صورت گرد دست دراز کرد و با لهجه شیرین بلوچیش گفت سلام حاج آقا.

*اصرار گرفتن رضایت برای قاتلی که سه سرباز رو شهید کرده بود



جواب سلامشو دادم و با هم یه خورده خوش و بش کردیم، اسمش رو پرسیدم اسمش اسلام بود تا بهش گفتم جرمت چیه سرش رو پائین انداخت و گفت: قتل از اونجایی که ما دل رئوف و مهربونی داشتیم گفتیم میخوای با خانواده مقتول صحبت کنم شاید راضی بشن رضایت بدن؟! یه خورده منو من کرد گفت نه حاجی دستت درد نکنه ممنون. گفتم شاید داره تعارف میکنه اصرار کردم بازم قبول نکرد آخر سر دید خیلی بهش گیر دادم یه مقدار جلوتر اومد و گفت حاجی کار از کار گذشته خانواده شهدا رضایت نمی دن!! تا گفت خانواده شهدا یه لحظه شوکه شدم گفتم اسلام مگر چکار کردی؟ گفت هیچی لب مرز تو درگیری با بچه های نیروی انتظامی سه تا از سربازها رو شهید کردم؛ آقا ما رو میگی یه لحظه میخ کوب شدم. طرف سه نفر رو تو درگیری شهید کرده اون وقت ما صورت تو صورت داریم بهش اصرار می کنیم بیا برات رضایت بگیریم....
بعد از خداحافظی با اسلام یکی یکی با بچه های بند سلام علیک کردیم. هر کس میومد خودشو معرفی می کرد اما بعضی هاشون اسم هاشون یه خرده مشکل داشت مثلاً می گفت اسمم ... كلنگه!! تا می گفت کلنگه اطرافیان تا اون جایی که مدیون هم دیگه نشن از ته دل می خندیدن فکر کنم اینم جزء اسرار خودشون بود ...
با کلنگ هم یه خورده خوش و بش کردیم. بر خلاف بقیه بچه ها سنی نبود بچه خراسان جنوبی بود بچه خیلی خون گرمی بود خیلی ما رو تحویل گرفت؛ یه قولی هم از ما گرفت اینکه هر کاری داشتیم به خودش بگیم و رودربایستی نکنیم با این حرفش معرفت رو در حق ما کامل کرد و به اصطلاح خودشون نمک گیرمون کرد.

با کلنگ که خداحافظی کردم بچه های بند گفتن بریم تو نمازخونه که ته سالن بود که هم بشینیم که خسته نشیم هم هرکسی دوست داره بیاد و هر کی حال نداره بره توی سلولش صفا کنه. با 14، 15 نفر رفتیم تو نماز خونه تا وارد نمازخونه شدیم دو سه نفر که گوشه نماز خونه نشسته بودن رو نشون کردم آخه اصل جنس بودن مخصوصاً یکیشون لباس یک دست بلوچی اتو کشیده با یه عرق چين تمیز با یه حال عرفاني داشت قرآن می خوند نشستیم وسط نماز خونه بچه ها دورمون حلقه زدن؛ تو ذهنم اومد قبل اینکه شروع کنم به صحبت کردن یه مسابقه بذارم؛ یه خرده حال و هوامون عوض شه بعدش صحبت می کنم. فکر نمی کردم از گفتن مسابقه آنقدر خوشحال بشن و گرنه زودتر می گفتم. گفتم توی بند چند تا سلول داریم از وسط حلقه یکی با صدای نخراشیده و همون لحن داش مشتی گفت 8 سلول داریم حاجی!!

تو هر سلول هم 6 تا تخت گفتم خوبه تو یه کاغذ شماره هر سلولو می نویسم قرعه کشی می کنیم از بین این 8 تا شماره یه سلول در میاریم هر سلولی که اسمش در آمد بین 6 تا تختش قرعه کشی می کنیم تا اینو گفتم یهو از وسط جمعیت فکر کنم همون کلنگ بود گفت خب بعدش جایزش چی!!

* هدیه ای به اسم ملاقات ...



قبل اینکه وارد بند بشیم آقای سرگرد زایی که یادتون نرفته، گفته بود اگر خواستید به کسي هدیه بدید یا ملاقات با خانواده یا کارت تلفن یا ملاقات شرعی بدید. دو تای اولی میدونستم چیه گفتم ملاقات شرعی چیه دیگه بنده خدا با خنده گفت بعضی ها که متاهل هستن میتونن همسرشون بیاد داخل زندان اتاق های متاهلی هست....
تازه دوزاریم افتاد گفتم سه تا جایزه در نظر گرفتیم ملاقات با خانواده، کارت تلفن، ملاقات شرعی. یاء شرعی تموم نشده همه زدن زیر خنده؛ بالاخره یه خورده خنده لازمه دیگه. نوبت قرعه کشی شد. اولین چیزی که لازم بود باید یکی رو پیدا می کردیم که کاغذها رو از دست مبارک حقیر بیرون بکشه که مسابقه یه خورده هیجان پیدا کنه. اون بنده خدایی که گفتم اصل جنسه در بدو ورود به نماز خونه دیده بودم که یادتونه، گفتم الان وقتشه از بغل دستم سوال کردم اون بنده خدا که اونجا نشسته اسمش چیه؛ سریع گفت اونو میگی بهش بگیم ملّا. گفتم واقعا اسمش ملاست گفت نه روحانی ما سنی هاست خیلی آدم حسابيه... تا اینو گفت گفتم به به همکار در آمدیم...!!
از جام بلند شدم رفتم پیشش خیلی با احترام گفتم میشه زحمت بکشی چون شما بزرگ اینجا هستی بیای قرعه کشی این بچه ها رو انجام بدی خیلی خوشحال شد گفت حتماً ـ اومد و با مراسم ویژه ای قرعه کشی کردیم بماند جایزه چی داديم غرض اینکه بعضی وقت ها میشه با یه کارت تلفن اندازه دو دهه منبر تاثیرگذار بود.
نشون به اون نشون که بعد از همون مسابقه و قرعه کشی و جایزه اومدن کلی سوال از ما پرسیدن و مسابقه شده بود پل عاطفی و ارتباطی ما با بچه ها. قبل اینکه بیام زندان فکر میکردم اصلا نمی شه کار تبلیغی کرد چون یه قشر خاص هستن که به گروه خونی ما نمی خورن اما بعد همین مسابقه فهمیدم حتی توی قلب زندان مرکزی زاهدان هم میشه پرسش و پاسخ شرعی راه انداخت تا نزدیک ظهر گعده فرهنگی ما با بچه های بند امنیتی طول کشید و وقتی داشتم از بند بیرون می رفتم آنقدر با بچه ها خودمونی شده بودم که یه خودکار دست باف از همون خودكارهايي كه با منجوق، نخ روش تزئین میکنن محصول كه فرهنگی زندان حساب میشه به ما هدیه دادن.
یه خرده از بابت تبلیغ توی زندان دلم آروم گرفت چون سالی که نکوست از بهارش پیداست.

* روز دوم



روز اول رو به خوبی پشت سر گذاشتیم ناگفته نماند که مرحله‌ی نفس گیری هم بود ولی به لطف سید الشهدا با همون هدیه ختم به خیر شد. روز دوم اعتماد به نفسم یه خورده بیشتر شده بود یه خرده با بچه های زندان خودمونی شده بودم از ترس هم دیگه خبری نبود. امروز قرار بود بند رو عوض کنم و برم سراغ بند 7 كه قاچاق چی ها بودن.
وارد بند قاچاق چی ها شدم بر خلاف دیروز به محض ورود به بند کلی ما رو تحویل گرفتن؛ یکی از زندانی ها اومد و جلو گفت خیلی باحالی. اون یکی گفت می خوامت یه دونه ای و از این حرفها تا گفت یه دونه ای فهمیدیم که بند امنیتی ها کلی از ما پیش اینا تعریف کردن که دارن اینطوری ما رو تحویل می گیرن.
فضای همه بندها یکی بود؛ فقط آدمهاش فرق داشت تا رفتم داخل بند یه بنده خدایی که حدوداً فکر کنم سنش 40 سال به بالا بود خیلی با احترام آمد جلو و خیلی مؤدب سلام علیک کرد و ما رو با کلی احترام برد داخل سلولش.
خدایی اگر این بنده خدا رو بیرون میدیدمش می گفتم حداقل دکتری، مهندسی چیزی هست. ما رو برد داخل سلول با اینکه سلول کوچیکی بود، 6 تخت داخلش قرار داشت؛ تخت ها طوری بود که اگر می خواستی حالت نشسته روی تخت بشینی سرت به ته تخت بالایی گیر می کرد به هر ضرب و زوری بود خودمو جا کردم، این بنده خدا که اسمش کامران بود نشست بغل ما، یه نگاهی به دور و اطراف انداختم ببینم چه خبره؟! جالب بود؛ هر کی داشت یه کاری میکرد یکی یه آینه اندازه کف دست گرفته بود جلوه صورتش داشت با قیچی سبیلش رو کوتاه می کرد، دو تا هم اون بغل داشتن زیر زیرکی با هم صحبت میکردن ته خنده ای هم تو صورتشون بود یکی هم ته سلول نشسته بود داشت از همون خودکار سنجوق دوزی ها درست می کرد؛ کامران هم بغل ما بود یه بنده خدایی هم با زیر پیرهن رو تخت جلویی ما نشسته بود.

* حمل دو تن تریاک که برای زندانی جرم محسوب نمی شد



گفتم آقا کامران چند سالته؟ چرا اینجایی؟ جرمت چیه؟ تا گفتم جرمت چیه؟؛ آهی کشید و گفت دست رو دلم نذار؛ هشت ساله الکی الکی توی این جهنم دارم روز و شب میکنم گفتم مگه میشه الکی 8 سال اینجا باشی مگه میشه کاری نکردی باشی؟ گفت: هیچی بابا؛ 2 تن تریاک ازم گرفتن 8 ساله اینجام؟ این مملکته؟!
تا گفت 2 تن تریاک یکم خودم رو جمع کردم، گفتم مرد حسابی پدر آمرزیده 2 تن تریاک ازت گرفتن بعد میگی الکی 8 ساله اینجایی.
گفت بله 2 تن که چیزی نیست؛ همین داوود که روبروت نشسته یه نگاهی انداختم بهش دیدم داره زیر لب می خنده. گفت 10 تن ازش گرفتن.
یا اون اکبر که داره سبیلش رو میزنه 8 تن ازش گرفتن بازم بگم!!! حالا می فهمی چرا میگم کاری نکردم چون زیر 7 ـ 8 تن اصلا حساب نیست.
یهو دیدم همون بنده خدایی که با کمال خونسردی داشت منجوق دوزی می کرد، سرشو بالا کرد و گفت: حاجی رفتی بیرون اینو برسون که خدایی خیلی از ماها اینجا داره بهمون ظلم میشه؛ آره خلاف کردیم حبسشو می کشیم دندمون نرم ولی خداییش انصافه گفتم آخه چرا؟ گفت یه دونه نون میدن برای 4 نفر آخه انصافه؟ ماها خلاف کردیم ولی هر چی باشه انسانیم ... تا یه حرفی هم میزنیم هر چی از دهنشون در میاد بهمون می گن ما صدامون از همین سلول بیشتر نمیره بیرون. واقعا از ته دلش می گفت انگار یه سنگ صبوری می خواست بشینه به حرفهاش گوش کنه.
یه نگاهی به من کرد و گفت حاجی خدایی زحمت کشیدید اومدید از وقت و زندگیتون گذاشتید ولی اگر می خواید دعایی پشتتون باشه یه خرده وضع غذامونو درست کن. خیلی دلم سوخت. کاش دست من بود و همه چی رو همین الان درست می کردم اما بعضی وقتها فقط باید شنید و شنید.
بدترین حالت برا یه طلبه اینه که درد مردم رو بشنوه و بخواد کاری کنه اما کمکی از دستش بر نیاد...

اولین انگشت اتهام شاید به سمت خود ما باشه چون اگر مدام روحانی داخل زندان بیاید برای تبلیغ به مرور زمان میشه مشکلات بزرگ و کوچیک را حل کرد. اینجا تازه ظهور و بروز و اهمیت حضور یک طلبه جزء مثل حقیر حس میشه ولو شده به شنیدن و درد دل کردن که این هم برای زندانی یه دلخوشیه بماند که اگر بتونه کاری انجام بده که اون میشه نور علی نور...
تو همین افکار اصلاحی و تربیتی بودم که چشمم خورد به دیوار رو به رو روی دیوار یه جمله نوشته بود که خیلی به دلم نشست از دست خط معلوم بود طرفی که اینو نوشته حداکثر سوم دبستان بوده؛ ولی یه دنیا حرف تو همین یه جمله بود رو دیوار نوشته بود: «نیم کیلو باش ولی مرد باش»؛ تا این جمله رو دیدم یاد شعر بابا طاهر افتادم.
به دنیا دل نبندد هر که مرد است که دنیا سر به سر اندوه و درد است
به قبرستان نظر کن تا ببینی که دنیا با رفیقانت چه کرده است
ولی خودمونیما عجب جایی اومدیم اگه هیچ کاری نکردیم حداقل یه دوره معرفت شناسی ـ خودشناسی ـ عاقبت شناسی برا خودمون مرور شد.
خب زیاد دارم قضیه رو عرفانی می کنم از بحث خارج نشیم خلاصه با عباس و داوود كامران، خداحافظی کردم قول دادم که مشکلات غذاشونو به رئیس زندان برسونم.
از سلول خارج شدم هنوز چند قدم بیرون نیومده بودم که مرد میانسال حدود 45 سال اومد جلو و در گوشم گفت حاجی میشه چند دقیقه خصوصی باهات صحبت کنم. از اونجایی که روحانی مثل طبیب محرم آدمه ما هم با کمال میل قبول کردیم.
رفتیم گوشه نمازخونه نشستیم هنوز شروع به صحبت نکرده بودیم که دیدم بغض گلوشو گرفت.
گفت حاج آقا من سنی ام اهل شهرستان سرباز زاهدان هستم. به قیافش نمی خورد اهل خلاف باشه یعنی اصلا بهش نمی خورد مثل داوود 10 تن تریاک حمل کنه؛ گفتم خب چی شد گرفتنت. گفت حاجی تورو خدا قول بده این حرفهایی که بهت میزنم بین خودمون بمونه اگر کس بفهمه آبروم میره بهش قول دادم که حتما بین خودمون میمونه. شروع کرد سفره‌ی دلش رو پهن کردن. اول از زن و بچش گفت که 2 تا همسر داره 13 تا بچه جالب بودکه اسم بچه هاش علی اصغر و علی اکبر بود یه جورایی شاخ در آورده بودم؛ آخه تو که سنی هستی پس این اسم ها چیه. یه تبسمی کرد تو همین حالت بغض کرد و گفت ما سنی هستیم ولی حسین و اولادشو دوست داریم.

به اين جا رسيدكه داخل روستامون چند هكتار باغ پسته دارم چند وقت پيش موتور چاه خراب شد آوردم زاهدان با كلي التماس برام درست كردن تعميرگاه موتور بهم گفت حالا كه اين همه برات مايه گذاشتيم و موتور تو درست كرديم برو از فلاني برامون يه سوت (مقیاس سنجش و خرید ماده مخدر شیشه که یک دهم هر گرم می شود) شيشه بگير. ما قيافمون درست نيست، شايد گير بيفتيم ما هم از سر دلسوزي رفتيم طرف گير آورديم تا پول داديم شيشه رو بگيريم. ديدم يهويي چند تا مأمور دورم هستن؛ يه سوت شيشه همان و 6 ماه حبس كشيدن تا حالا همان.
هنوز هم پروندم تو جريان نيفتاده؛ بچه هام ديگه نميان ملاقاتيم ميگن معتادي تا الان نزديك 100 ميليون بخاطر آب ندادن باغ پسته ضرر كردم همه محصولاتم خشك شده. خيلي دلم براش سوخت.
حالا چرا اگر بقيه بدونن آبروت ميره گفتنش آخه اكثر كساني كه تو اين بند هستن بالاي یک تن مواد جابجا كردن اگر بفهمن منو براي يه سوت شیشه گرفتن، مضحكه عام و خاص ميشم. من آنقدر اين چند وقت حالم خرابه كه فكر مي كنم لااقل 10 تني مواد جابجا كردم.
هر طوري بود بهش قول دادم كه با رئيس زندان صحبت كنم ببينم جريان از چه قراره انقدر ذهنم درگير شده بود كه سريع از بند اومدم بيرون مستقيم رفتن سراغ رئيس زندان از بخت خوب اين بنده خدا رئيس زندان هنوز داخل بند بود. رفتم گفتم هم چنين مسئله اي تو فلان بند اتفاق افتاده خبر داريد؟!!
صحبت هام هنوز تموم نشده بود كه يه آهي كشيد و گفت حاجي جان از اين موردها تا دلت بخواد هست. اين تازه خوب خوبشه گفتم چطور؟ گفت. روند قضايي به اين منواله كه طرف دستگير بشه ولو بخاطر يه سوت تا پروندش به جریان بيفته 5 . 6 ماه طول مي كشه علتش هم اينكه قاضي تو دستگاه قضايي كم و روند رسيدگي به اين پرونده ها خيلي طول مي كشه.
دوباره ديدم اگر بخوام انگشت اتهام رو به سمت كسي ببرم غیر از خودمون نمي تونم كسي رو متهم كنم. تازه ياد حرف بعضي از رفقاي طلبه افتادم كه مي گفتن تو قوه قضائيه جاي ما نيست! ما بايد خوب درس بخونيم. ما وظيفه خودمون رو درست انجام مي دادیم و بعد از درس بخش هایی‌مون وارد دستگاه قضا می شدیم اونوقت قاضي به اندازه كافي بود تا اين بنده خدا و امثال این بنده خدا بجاي 6 ماه بلاتكليفي 1 ماهه به پروندش رسيدگي مي شد و ديگه 100 ميليون ضرر نمي كرد.
بچه هاش هم به پدرشون تهمت نمي زنند و خيلي چيزهاي ديگه. خيلي ذهنم درگير شده بود، اعصابم كلي خراب بود از بند زدم بيرون، رفتم تو آبدارخونه از بخت و اقبال خوشم سماور هم با نغمه هاي خيلي دل نشين در حال قل قل كردن بود يه دونه از چايي هاي پررنگ كه اعصاب آدم رو مياره سرجاش حواله بدن كرديم و روز دوم ما كلي حواشي ديگه كه الان اعصاب و حال گفتنش نيست با اين چاي قند پهلو به آخر رسيد.

* ادامه بخش نخست



هر روزي كه از آمدن ما به زندان مي گذشت، كلي نگرش جديد برام ايجاد مي شد و كلي سوال از خودم مي پرسيدم؛ مثلا اينكه چرا من تو اين 10 سال يكبار هم نيومدم زندان براي تبليغ؟ چرا فضاي زندان آنقدر براي ما طلبه ها وحشتناكه؟ چرا كسي اين نگرشو براي ما عوض نكرده بود؟ چرا استاد ها هم چيزي نگفته بودن و هزار تا چراي بي جواب ديگه ...
با خودم مي گفتم مگه غير اينه اگر كسي از ما فرار مي كنه ما بايد بريم دنبالشون؟؛ مگه وظيفه ما «طبيب دوارُ بطبه» نيست؛ پس چرا بعد از 10 سال و كلي تبليغ رفتن با هزار ترس و لرز بايد بيام اينجا ...
واقعا اگر يه بستر مثبت تبليغي ايجاد بشه و هر ساله كلي مُبلغ آموزش ديده برا ايام تبليغي بيان داخل زندان چه ثمراتي مي تونه داشته باشه؟
شايد كسي كه الان داره اين نوشته ها رو مي خونه اين سوال تو ذهنش بياد كه مگه ميشه از قلب زندان زاهدان؛ اونم از تو بند گروهكي ها و قاچاق چي ها با اون اوصافي كه گفتم ثمره اي ايجاد بشه؟ آره بهتون حق ميدم؛ اگر من به جاي شما بودم حتما همين فكر رو مي كردم؛ اما يه قضيه اي روز سوم برام اتفاق افتاد كه نتيجش معادلات ذهني ام رو صد و هشتاد درجه تغيير داد و به كلي نگرشم در مورد تبليغ داخل زندان تغيير داد.
آقاي سرگردزايي همون رفيقي كه تازه با هم شفيق شده بوديم و شفيق شدنمان از نهاري نشأت مي گيرد كه ايشون در منزل مبارك نوش جانمان كردند و رسم مهمان نوازي را به سرحد اعلي رسوندن، شروع شد. آمد پيش ما گفت شما كه داريد زحمت تبليغ تو بندها رو مي كشيد، شب ها هم براي هيأت زندان تشريف بياوريد كه خالي از لطف نيست؛ فكر نكنم از اومدن پشيمون بشيد ما هم از خدا خواسته قبول كرديم و ساعت 8 شب قرار اولين منبر رسمي ما داخل زندان شد.

* جمله ای که از شنیدن اون آب شدم



ظهر به محض اينكه به خوابگاه محل استراحت رسيديم يكي از بچه هايي كه قبلا چند سال سابقه ي تبليغ توي زندان را داشت رو گير آوردم و قضيه منبر رو گفتم كه چي بگم. چطور بگم و از اين حرفها. تو چند تا خاطره و مطلب برام خلاصه كرد كه تا ميتوني رو منبر بخند و براشون خاطره خنده دار بگو. سعي كن مثل خودشون باشي تا فكر نكنن تافته جدا بافته اي از اين حرفها. گوشي مبارك اومد تو دست شريف كه بايد منبر شاد بريم؛ ما هم با كلي ذوق كه مشاوره قبل از منبر رفتيم خيالمون راحت شد تا شب كلي مطلب با مشخصاتي كه براتون گفتم آماده كردم. به رسم ادب و وقت شناسي سر ساعت 8 داخل نمازخونه مركزي زندان بوديم. راستي محمد همون طلبه اي كه از اول تبليغ باهاش آشنا شده بودم رو كه يادتونه؟! به عنوان عامل نفوذي فرستادم داخل جمعيت كه بازخورد منبرم رو بگيره و براي ارتقاء منبر به سمع حقير برسونه؛ بالاخره ما هم يه خرده اصولي كار مي كنيم نه اينكه كلا مبتدي باشيم.
بالاخره هر طوري بود منبر رو شروع كردمو كلي جوك بهداشتي آموزنده، خاطره خنده دار، ضرب المثل باحال بود گفتم و نزديك بيست دقيقه طول كشيد؛ ناگفته نماند، فقط جوك محض هم نبود و مطالب معارفی و محتوایی هم بود اما برای این که بتونم اولين شب ارتباط عاطفي برقرار كنم، لازم بود حواشی شادش زیاد باشه. اون طوري كه مستمع بايد دل بده، دل نداد؛ خودم هم تعجب كردم كه اين همه مطلب شاد گفتم پس چرا اين ها انقدر سرد بودند.
بعد منبر سريع رفتم سراغ محمد. گفتم محمد چه خبر؟ پاي منبر وقتي داشتم صحبت مي كردم زنداني ها چيزي مي گفتن يا نه؟ يه نگاه نااميد كننده از اون نگاه هايي كه فقط سرباز هاي شكست خورده توي جنگ بهم مي كنن كرد و گفت: محمد جواد خراب كردي خراب.
يه لحظه خشكم زد گفتم: چطور؟ مگه چي شده؟ گفت وقتي داشتي بالا منبر مي خنديدي و محتواي به اصطلاح شاد مي گفتي بغليم رو كرد بهم گفت: اين رفيقت مست كرده رفته بالا منبر؟ چرا از امام حسين(ع) چيزي نمي گه؟ آقا تا اينو شنيدم از خجالت آب شدم؛ كارد ميزدي خونم در نمي يومد. تازه فهميدم مشاوره اي كه قبل از منبر گرفته بودم، گراي غلط بهم داده بودن و عمليات لو رفته بود. به اصطلاح خودماني بدگافي داده بودم؛ اما از اونجايي كه كوهي از اعتماد به نفس بودم خمي هم به ابروهاي مبارك نياوردم و روحيه ام را حفظ كردم. خدايیش هم سرگردزايي خيلي سعه ي صدر داشت. در كمال نااميدي گفت حاجي فردا هم ساعت 8 شب منتظريم....!!!

* روز چهارم



روز چهارم صبح به خودم استراحت مطلق دادم تا همه توان و انرژي هم رو بزارم براي منبر شب، از خدا هم خواستم يه عنايت ويژه اي بهمون كنه بالاخره ما توي اين شهر غريب حساب مي شديم.... كم مونده بود غريب كش بشيم.
براي منبر شب بحث توبه رو انتخاب كردم و كلي در موردش فكر كردم. ساعت 8 خيلي زودتر از اون چيزي كه فكرشو مي كردم رسيد. انگار توي موتور ساعت ها ديناميت كار گذاشته بودن؛ مثل فرفره مي چرخيدن، انگار همه ي عوامل دست به دست هم داده بودن كه شب دومي هم ما رو بزنن زمين. اما از آنجا كه اعتماد به نفس در موفقيت حرف اول را مي زند، انگار نه انگار كه اتفاقي افتاده رفتم بالاي منبر. صحبتم رو با داستان فرعون و پشيمونيش تا جنايت حر در حق اهل بيت(ع) و قبولي توبش شروع كردم و با ماجراي حضرت نوح و برداشته شدن عذاب از قومش تا چند صد سال ختم كردم تا مي تونستم از بخشندگي خدا كه حتي امام سجاد(ع) فرمود: يزيد هم اگر توبه كنه با اين كه در كشتن خون خدا شريك بوده، خدا مي بخشه صحبت كردم.

* بغضی که با شنیدن داستان قاسم جیگرکی ترکید



ديگه مجلس مثل مجلس ديشب سرد و بي روح نبود؛ همين كه از طيب، قاسم جيگرگي و رسول ترك گفتم ديگه بغض ها تركيد. اگر خودم نمي ديدم باور نمي كردم نزديك 200 نفر قاتل و قاچاقچي و ... سبيل تا سبيل نشسته بودند هق هق گريه مي كردن. از اون لحظه هايي بود كه تو هر صد سال يكبار اتفاق مي افتاد. تازه مي تونستم لمس كنم كه وقتي ميگن تبليغ علاوه بر سختي، شيريني هم داره يعني چي. خودم شوكه شده بودم مگه ميشه طرف قاتل باشه انقدر قشنگ گريه كنه. منبر هم با طيب كه با روضه ي قاسم توبه كرده بود تمام كردم و تير خلاص گريه رو زدم به مخاطب.
تو مجلس فقط صداي هق هق ميومد. نه اين كه خدايي نكرده نفس ما قدسي باشه؛ مخاطب قابليت اشك و زاري رو داشت بعد از منبر هنوز چند قدم از منبر دور نشده بودم كه يكي از هيئتي ها آمد جلو مي گفت: بچه شماله... هنوز احوال پرسي هام تموم نشده بود كه خودشو انداخت توي بغلم. همين طوري كه داشت گريه مي كرد. مي گفت حاجي تا قبل اينكه درباره ي توبه، بخشندگي خدا صحبت كني، فكر ميكردم با اين كارايي كه كردم ديگه راه بازگشت ندارم اما با صحبت هاي امشب شما كلي دلخوشي پيدا كردم تا آخر عمر برات دعا مي كنم. يادتونه كه گفتم روز سوم يه اتفاقي افتاد كه نتيجش نگرشمو درباره تبليغ زندان عوض كرد. اون اتفاق همين بنده خدا بود كه مي گفت صحبت هاي شما ديدمو به زندگي و خدا عوض كرد.
چي براي طلبه شيرين تر از اين كه بتونه با حرفهاش يك نفرو تو راه بياره مگه تو روايت نبوي نيست: كه يا علي اگر يك نفر بوسيله تو هدايت بشه ثوابش بيشتر از آن چيزهايي است كه خورشيد به آن مي تابد.
روز چهارم ما مزد دهمون رو گرفتيم. ما بقي هر چي شود مازاد برمزد و لطف و كرم اربابه
به ذره گر نظر لطف بو تراب كند به آسمان رود و كار آفتاب كند

* روز پنجم



ديگه روز پنجم ما شده بوديم انبار تجربه و كلي هم مشاوره در خصوص تبليغ زندان مي دادم، بچه ها ميومدن يكي يكي از تجربيات پنج روزه ما استفاده مي كردن؛ خودمونيم تجربه داشتن هم عجب كيفي داره ما تا الان ازش غافل بوديم. روز پنجم در روند تبليغي من يه خرده تغيير استراتژيكي انجام شد. قرار شد ما دو موتوره، ببخشيد سه موتوره كار كنيم. شايد بپرسيد سه موتوره يعني چي؟! خدمتتون عارض باشم كه اول تقسيم بندي تبليغ زاهدان كه يادتون نرفته حقير قرار شد برم هيئت بيت الرقيه احكام بگم، بيام زندان مركزي زاهدان تبليغ چهره به چهره، اين شد دو موتوره.
روز پنجم هم گفتن كانون اصلاح و تربيت كه ميانگين سني 10 تا 18 سال دارن هم تو برنامه تبليغي قرار بديد كه اونجا هم مورد غفلت واقع نشه. از اونجا كه ما تخصصي 4 روز بند بزرگسالان كار كرده بوديم، كانون دوباره يه دغدغه ديگه اي بود، تازه تو بند بزرگسالان موتورم روشن شده بود و چم و خم كار اومده بود دستم كه يه پيشنهاد كاري ديگه مطرح شده بود: معروفيت هم عجب مشكلاتي داره.
با كمال ميل و رغبت قبول كردم، قرار بر اين شد كه صبح ساعت 10 با همون رفيق هميشه در صحنه، آقا رضا كه ابتداي تبليغ براي تنها نبودن ما به كاروان تبليغي ضميمه شده بود، بريم داخل كانون اصلاح تربيت. ساعت 10 وارد كانون شديم يه خرده فضاش با فضاي بند بزرگسالان متفاوت بود؛ بيشتر حالت مدرسه داشت. يا بهتر بگم خوابگاه هاي مدارس شبانه روزي. جاي باحالي بود. آدم هوس مي كرد براي يكي دو ماه استراحت هم كه شده مهمونش بشه. براي اينكه يه خرده فضاي كانون تو ذهنتون مجسم بشه بگم كه وقتي وارد شديم و از درب ورودي رفتيم داخل، ديگه مثل زندان مركزي خبري از درب هاي آكاردئوني و قفل هاي كتابي نبود. ديوارها رنگي بود. چند تا اتاق حدوداً 40 ـ 50 متري بود اينطوري كه مشخص بود انگار كارگاه مهارت آموزي بود.
چند نفري يه گوشه مشغول خياطي بودند. تو يكي ديگه از اتاق ها چند نفر ديگه داشتن با أره مويي كارهاي چوبي انجام ميدادن. اون طرف 7 ـ 8 نفر كتاب پنجم دبستان دستشون بود؛ يكي داشت بهشون درس مي داد. خيلي برام جالب بود تو زندان و اين كارها...
اولين نفري كه اومد سمتم يه نوجوون 10 ـ 12 ساله بود با قد حدود 120 سانت. قيافه سياه چرده اما بانمك، سريع دستش رو دراز كرد گفت الياسم.
بعد چند دقيقه صحبت كردن باهاش فهميدم بايد 5 ماه حبس بكشه جرمش هم دزدي از نانوايي بود. شايد شما هم تعجب كني بخاطر 400 هزار تومن دزدي از نانوايي... خيلي گريه مي كرد از اين كه داره حبس مي كشه؛ ولي خيلي بچه با محبتي بود. ناگفته نماند كه بعد از تبليغ هم كه برگشتيم قم فقط الياس هر از چند گاهي بهم از تو زندان زنگ ميزد و احوال پرسي مي كرد.
با الياس راه افتاديم و از تو سالن وارد حياط شديم به حياط 400 متري كه دور تا دور تو گروه هاي سه ـ چهار نفره نشسته بودن با هم بازي مي كردن، منچ بازي مي كردن يا با كبريت، بازي هاي خاص خودشونو انجام ميدادن.
چند تا از اين وسيله هاي ورزشي كه تو پارك گذاشته بودن خلق الله دستي به تناسب اندامشان بكشن، هم اونجا بود و چند نفر مشغول کار کردن به اين وسيله ها.
فضاي كانون يه خرده شادتر از فضاي زندان بود، البته اصوليش هم بايد همين طوري باشه. چون كه با كودك سر و کارت فتاد/ پس زبان كودكي بايد گشاد

* تکرار ذکر یونسیه در کانون اصلاح و تربیت



در حياط كانون، سه نفر خيلي تو چشم بودن. يكي از اين ها يه نوجوون 15 ساله بود كه خيلي مؤدب و اتو كشيده با يه حالت عرفاني وايساده گوشه حياط داشت زير لبش يه چيزايي مي گفت. از دور مشخص نبود چي ميگه ولي چون لبهاش هر چند ثانيه بهم مي خورد فهميدم يه چيزي رو داره مدام تكرار مي كنه. رفتم جلو سلام عليك كردم. از لحنش معلوم كه اهل تسنن بود. گفتم چند سالته؟ حدسم درست بود 15 سالش بود. به جرم قتل افتاده بود زندان؛ ولي مي گفت بي گناه و خانوادش دارن كارهاي آزادي شو انجام ميدن. تو همين حين چند تا چيز مبهم خيلي ذهنمو مشغول كرد!! يكي اون صلوات شمار كه تو يكي از انگشتاش بود كه هر چند ثانيه، همين طور كه با من حرف ميزد، تا يه فرصتي مي شد زير لب يه چيزي مي گفت و يه ضربه به دكمه صلوات شمار ميزد.
ديگه نتونستم طاقت بيارم. گفتم زير لب چي داري مي گي؟ بدون اينكه مكث كنه گفت: ذكر. يه خنده اي كردم و گفتم چه ذكري؟ يه حرفي زد چنان ذهنم مشغول شد و درگيري ذهني پيدا كردم كه سلول هاي مغزم به سرعت در حال فعاليت فكري شدن كه تو گويي بخار از ذهن مبارك به بيرون متساعد مي شد. حالا شايد بگيد مگه چه ذكري بود «لا اله الا انت سبحانك اني كنت من الظالمين»
آره تعجب كرديد! ذكر يونسيه بود كه اساتید عرفان به عنوان خودسازي به شاگرد هاي خاص شون ميدن. يه نگاهي كردم به صفحه صلوات شمارش رقمي حدود سه هزار تا ثبت شده بود «جل الخالق» تو اين تبليغ با چه چيزايي كه روبرو نشديم؟!
چند چيز مبهوتم کرده بود؛ اولش صلوات شمار بود، دوميش خالكوبي كه روي گردنش بود، اگر ميخواستي توجه هم نكني توجه تو به خودش جلب مي كرد با فونت بزرگ روي گردنش نوشته بود «در انتظار».
فهميد به گردنش خيره شدم. براي اينكه پيش دستي كرده باشم، گفتم منتظر كسي هستي؟ نكند عاشق شدي ... يه گره توي ابروش انداخت و گفت نه حاج آقا منتظر چوبه ي دارم...!!!
تا اين جواب رو داد ديگه جرأت نكردم سوال بعدي رو طرح كنم.
ولي خودش ديد ما خيلي دنبال كشف مجهولات هستيم، برگشت و گفت: من متاهلم يه بچه 5 ماهه هم دارم، ما اهل تسنن زود ازدواج مي كنيم اين خالكوبي روي انگشتام هم اسم پسرمه كه زياد بهش نگاه مي كني. عارفي بود براي خودش ذهنمو مي خوند...
خيلي اين قضيه ازدواج ذهنمو درگير كرد؛ با خودم مي گفتم چرا ما شيعه ها حتي تو خود زاهدان بايد سن ازدواج مون بره رو 30 سال اونم با كلي فشار خانواده براي ازدواج!
ياد حرف حاج آقا تهراني نماينده مجلس افتادم كه رفته بود خدمت حضرت آقا سوال كرده بودن آقا وقتي ما ميريم تو شهرها براي تبليغ درباره ي چه موضوعي بيشتر صحبت كنيم؟ آقا فرموده بودند درباره تكثير نسل خيلي صحبت كنيد.
حول و حوش ساعت 11 بود رفتم گوشه حياط كانون ديدم يه نوجوون تقريبا 17 ساله وايساده كنار درب ورودي انگار خودش اين دست، اون دست مي كرد كه باهام حرف بزند.
منم از اين موقعيت استفاده كردم و خودم رو رسوندم بهش، سرصحبت از اينجا شروع شد كه چند وقته اينجايي؟ سرچي آوردنت اينجا؟ وقتي گفت جرمش چيه يه لحظه ترسيدم زياد بهش نزديك بشم!!! مي گفت جز گروهكي هاي پاكستان بوده با داداشش كه رئيس گروهك بود توي پاكستان آدم ربايي مي كردند و از خانواده‌هاشون اخاذي ميكردن، اينم اونجا شغلش تيربار چي بوده. اينجا هم يه ميني بوس آدم گروگان گرفته بودند كه دستگيرشون كرده بودند. جالب اين بود بعدش كه صحبت هاش تموم شد و رفت نشست يه گوشه وايساد قرآن خوندن. يه چيزايي اينجا ديدم كه تو عمرم تا حالا حتي شبيه ش رو هم نديده بودم. نزديك ساعت 12 داشتيم از كانون مي رفتيم بيرون همون نوجوون 15 ساله كه گفتم عارفي بود براي خودش، وايساده بود يه تسبيح توي دستش، همين طور كه داشتم ميرفتم بيرون يه لحظه وايسادم گفتم: اين ديگه چيه بازم داري ذكر يونيسه ميگي يه خنده اي كرد و گفت نه الان بايد با اين تسبيح ذكر صلوات بگم...!!!

* روز ششم


غروب پنج شنبه ديگه زندان نيومدم تو اين چند روزه تخته گاز كار كرده بوديم خيلي خسته شده بودم، رمقي برام نمونده بود خودم براي خودم استراحت مطلق تجويز كردم. اما جاتون خالي تا غروب يه استراحت مشتي كردم.
روز ششم دوباره با تمام قوت راه افتادم سمت زندان مركزي، امروز قرار شد بريم بند جوانان از اسمش معلوم بود كه بيشتر قشر اونجا جوان هايي تا 30 سال هستن.
ديگه ما برا خودمون چهره شده بوديم وقتي داخل بند شديم با كلي سلام و صلوات رفتيم سمت نمازخونه يه گعده حدود 30 دقيقه اي گرفتيم. يه جوون كه بعداً فهميديم 20 سالشه و اسمش اسماعيله، بغل دست ما نشسته بود. به ما گفته بودن كه از داخل زندان نه چيزي بخوريد و نه داخل سلول ها بريد. ميگفتن چيزي نخوريد ممكنه چيز خورتون كنن و داخل سلول نريد چون داخل سلول ها دوربين نداره و ممكنه يكي دشمني كنه يه وقت خدايي نكرده اتفاقي بيفته.

* خوردن رانی تو زندان



ما هم چقدر گوش مي داديم؛ مخصوصاً داخل سلول نرفتن و ...!! مي دونيد كه چي ميگم خلاصه ما خيلي تشنه شده بوديم؛ برا همين گفتيم اينجا آب پيدا ميشه برا خوردن؟؛ تا اين رو گفتم بنده خدا اسماعيل بلند شد رفت، بعد از چند دقيقه ديدم دستش رانيه خدايي راني خوردن تو زندان مثل اينه كه صبحانه خاويار بخوري...
ما رو ميگي كلي صفا كرديم نه بخاطر آوردن راني برا اين همه تحويل گرفتن.
اين راني مبارك فتح بابي شد تا ببينم علت حبسش چيه؟ خيلي بچه با محبتي بود.
مي گفت سر دعواي ناموسي 3 ساله اينجاست. حكم اعدامش هم اومده. قضيه از اين قرار بود كه بخاطر خواهر رفيقش دعوا كرده بود و چاقو زده بود به طرف و از شانس و اقبال بدش طرف مرده بود و اون کسی هم كه اين به خاطر خواهرش دعوا كرده و چاقو زده بود خودش آزاد شده واين بيچاره حكم اعدام براش اومده بود و 3 ماه ديگه حكم ميخواد اجرا بشه.
اين ها رو وقتي تعريف مي كرد اشك تو چشماش حلقه زده بود. دلش به اين خوش بود كه رفيقش نارفيقي نكرده و پشت شو خالي نكرده و در به در دنبال رضايت گرفتن از خانواده مقتوله؛ اما خودش مطمئن بود كه 2 ، 3 ماه ديگه بيشتر مهمون اين دنيا نيست؛ خيلي مردونگي داشت كه سرپا وايساده بود. خيلي حرفه كه بدوني 3 ماه ديگه مي ميري اون وقت بتوني سرپاوايسي. يادم نميره وقتي داشتم از بند جوانان بيرون ميومدم از دم سلول تا دم بند 3 دقيقه راه بود با من اومد.
آخرين لحظه اي كه ازش توي ذهنم هست اينه كه همديگه رو بغل كرديمو گريه مي كرد مي گفت حاجي برام خيلي دعا كن؛ اگر مي توانست هق هق گريه مي كرد تا خالي بشه اما...
ما طلبه ها تو منبرهامون زياد از صبر و كنترل خشم صحبت مي كنيم؛ اما شايد خودمون هم آثار عصبانيت و از كوره در رفتن رو ندونيم. با دیدن اسماعیل براي من يكي كه مثال عيني از كوره در رفتن و عاقبتش جلوي روم بود و دغدغه داشتم تا روزی که فرضش پیش اومد تو منبرم بگم كه اسماعيل ها چطور به خاطر 1 دقيقه عصبانيت جوونيشون به كام مرگ رفت ...
روزها ديگه برام خيلي سخت مي گذشت؛ 6 روز گذشته بود اما انگار براي من يك ماه گذشته بود هر روز با آدم هايي آشنا مي شدم و باهاشون صحبت مي كردم كه هر كدوم از اونها به اندازه يه دفتر 100 برگ حرف براي درد و دل داشتن و انگار من شده بودم سنگ صبورتك تكشون.
روي دلم انگاريه غمي سنگيني مي كرد. غروب كه مي رفتم خوابگاه يكي يكي قيافه هاشون و حرفهايي كه زده بودن برام تداعي مي شد.
از يك طرف دوست داشتم پيششون باشم از طرف ديگه هم داشتم كم مي آوردم آخه آدميزاده ديگه، يه حد و تواني داره (لا يكلف الله نفسا الا وسعها) بالاخره به هر سختي بود خودمو رسوندم به روز هفتم.

* روز هفتم



روز هفتم سربالايي تبليغ ديگه رد شده بود فقط سه روز مونده بود. تو روز هفتم يه قضيه اي داخل هیأـ پيش آمد كه براي هر طلبه اي كه قصد داره بره تبليغ داخل زندان، اگر اغراق نكنم شنیدنش واجبه.
داستان اين طور شده بود شب قبل از منبر حقير، با آقارضا همون رفيقي كه داخل كانون هم با هم بوديم قرار گذاشتم که در حد چند دقيقه يك روايت يا احكام بگه تا از وقت به نحو احسن استفاده بشه. دو سه شب اين اتفاق افتاد و همه چي درست پيش مي رفت تا شب هفتم يه مطلبي رو رضا تو همون 5 دقيقه گفته بود كه من وقتي داشتم صحبت مي كردم با اين كه نزديك منبر نشسته بودم نشنيدم.

* رفتي اون رفيق فلان، فلان شدت رو ديدي، بگو اگه گيرش بياريم زندش نمي ذاريم



صحبت هاش كه تموم شد، با چند تا از بچه ها رفت بيرون تا برن كانون اصلاح و تربيت. من هم رفتم منبر اما مستعمين امشب با مستمعين شب هاي قبل زمين تا آسمون فرق مي كردن؛ چهره ها دمق و گرفته، كارد ميزدي خونشون در نمي اومد؛ فقط اينو بگم بعد اينكه منبر تمام شد يكي از زنداني ها آمد جلو گفت رفتي اون رفيق فلان، فلان شدتو ديدي بگو اگه گيرش بياريم زندش نمي ذاريم، يكي ديگه اومد جلو چند تا فحش خار و خاشاك حواله اين رفيق بدبخت ما كرد و گفت به حرمت امام حسين(ع) تو مجلس كاري دستش نداديم، منم كه از همه جا بي خبر بهت زده شده بودم و به خاطر اينكه پرشون پر ما رو نگيره سريع زدم بيرون سمت خوابگاه. تو محوطه خوابگاه ديدم رضا شتر داغون داغونه. سريع رفتم پيشش. تا گفتم: حاجي! چي گفتي تو زندان، ديدم حالش خراب تر شد. گفتم جونم به لبم رسيد چي گفتي كه انقدر از دستت شاكي شدن. مي گفت قبل منبر بحث حلال و حرام داشتم مي كردم، يه لحظه از دهنم پريد، نه اينكه قصد و غرض داشته باشم. گفتم وقتي نون حرام ببري سر سفره ي زن و بچت، بچه فردا روزي ميشه يكي مثل خودت. ميفته گوشه زندان. گفتم خب تا اينجا كه آنچنان مشكلي نداشت گفت مشكل بعدشه: بچه ميشه مثل خودت، زنت هم ديگه برا خودت نيست!!! همينو كه گفته بود چون زنداني ها رو ناموسشون خيلي حساس اند، رگ غيرتشون البته به حق زده بود بيرون. تو كلاس هاي روش سخنراني می گفتن، قبل از منبر بريد مخاطب شناسي كنيد. بدونيد مخاطب شما چه خط قرمزهايي داره. يه وقت چيزي نگيد كه منبرتون تحت تاثير اون حرف قرار بگيره.
الان ظهور و بروز اون حرف مهم برام واضح و ملموس بود، يه حرف تمام حرفها شايد تمام حرفهاي كساني كه در آينده خواهند زد رو می تونست تحت تأثیر خودش قرار بده. بهش گفتم غصه نخور، توكل بر خدا، فردا شب يه جوري درستش مي كنم ...

* روز هشتم و کسب حلالیت از زندانی ها



روز هشتم تمام دغدغه ي من شده بود چطور بتونم تو 10 دقيقه اين مشكلي كه درست شده بود رو حلش كنم. توكل كردم به خدا و از بحث هاي روش سخنراني يك روشی كه فكر مي كردم براي اين كار درسته را انتخاب كردم. شروع كردم به آماده كردن منبر. ساعت 8 خيلي زودتر از اون چيزي كه منتظرش بودم رسيد؛ از يه طرف استرس داشتم اتفاق بدتري نيفته؛ از طرف ديگه دلم قرص بود كه چون كار براي خداست، بالاخره الطاف خفيه‌ی الهي شامل حالمون ميشه. دلم رو زدم به دريا. تا بسم الله رو گفتم: اين طور شروع كردم كه وقتي ديشب از پيش شما رفتيم وقتي رسيدم توي حياط خوابگاه ديدم يكي از دوستانم نشسته روي صندلي خيلي داغونه؛ ديدم رضاست؛ بدون مقدمه بهش گفتم رضا چي گفتي تو زندان!!! نشستم پيشش مفصل حرف كه زد فهميدم چي شده؛ در حين صحبتم خيلي از پامنبري ها فهميدن چي دارم ميگم و از كي دارم صحبت مي كنم. برا همين ديدم اكثراً غضب آلودشدن. فقط منتظر يه جرقه بودن كه انبار باروت وجودشون منفجر بشه، همه رو به هلاكت برسونن. مجال ايجاد جرقه رو ندارم، سريع گفتم اين بندة خدا مي گفت خدا شاهده از دهنم پريد يه حرفي زدم كه قصد زدنشو نداشتم، اصلاً قصد جسارت نداشتم؛ خاك بر دهانم كه اگه بخواهم به عزادارهاي امام حسين توهين كنم، اصلاً ما آمديم براي نوكري گريه كنان آقا، از بابت من از همه كساني كه از دستم دلخور شدن حلاليت بگير. گفتم از اون مرامي كه توي اين يك هفته از شما ديدم بعيد مي دونم كسي رو به خاطر حرفي كه از روي عمد نزده باشه نبخشيد. منبر هم شروع نمي كنم تا مطمئن بشم شما اين بنده خدا رو بخشيديد و ازش چيزي تو دلتون نمونده.
فقط اينو بهتون بگم كه ببخشيد تا خدا هم شما رو ببخشه، بياييد با بخشيدن رنگ خدايي بگيريم مگه خيلي از شماها دنبال رضايت از دست خانواده مقتول يا كسي كه شما رو انداخته زندان نيستيد چطور مي تونيد توقع بخشش از ديگري داشته باشيد در حالي كه خودتون حاضر به بخشش نيستيد!!!
چند ثانيه‌ای يه سكوت مرگ بار به فضا حاكم شد تا اينكه یه پيرمرد ريش سفيد وسط مجلس بلند شد. به قيافش مي خورد كه همه بايد قبولش داشته باشن؛ بزرگ زندان بود برا خودش.
از وسط جمعيت صداشو انداخت تو گلوش گفت: بخاطر سيد الشهدا و گل روي شما بخشيديم؛ هر كس بخشيده بلند صلوات بفرسته. اكثر جمعيت غير عده ي كمي صلوات فرستادن گفتم خيلي خوشحالم كه اكثراً بخشيدن. ان شاء الله خدا هم ببخشتون. ولي هنوز دلم آروم نگرفته؛ فكر كنم چند نفر ديگه هنوز مونده باشن.
براي اينكه خيالم راحت بشه دوباره يه صلوات بلند بفرستين با اين صلوات آخر به لطف خدا يه مسئله اي كه داشت بيخ پيدا مي كرد ختم به خير شد؛ ولي قبلش با خودم مي گفتم اينا به اين راحتي تا شري درست نكنن بيخيال نمي شن ولي خداييش قلب رئوفي داشتن ...
روز هشتم ما هم به اين منوال گذشت فقط دو روز مونده كه تبليغ سراسر حادثه و اتفاق ما تموم بشه اما انگار اين دو روز قدر دو سال مي مونه به اين راحتي نمي خواد تموم بشه ...

* روز نهم



ديگر انگار ما هم شده بوديم زنداني از يه ساعت خاص بايد تو يه جاي خاص با يه آدم هاي خاص مي بوديم ميگن ماهي تا تو آبه نمي دونه آب يعني چي مثال ماهم مثال ماهيه.
من اصلا تا قبل اين 9 روز نمي دونستم يه همچين نعمتي تو دنيا هست اون هم نعمت آزاديه. شايد براي شما كه داريد اينو مي خونيد ملموس نباشه؛ خودت بايد بري يه جايي كه بعضي آدم هاش 10 سال هر روز دارن يه كاري رو تكرار ميكنن، تو محوطه 20 متري هر روز زندگي مي كنن. اين رو بايد خودتون حس كنيد و ببينيد تا متوجه بشيد نعمتي كه دارم ازش حرف ميزنم يعني چي؟!
خدايا بخاطر نعمت هايي كه به ما دادي و ما ازش مطلع نيستيم شكر...
روز نهم يه اتفاق نسبتاً عجيب برام افتاد اونم برا اين بود كه يه خرده به خودمون ربط داشت. همين كه نزديك اذان شد داشتم مي رفتم سمت نمازخونه كه نماز جماعت بخونيم؛ ديدم از فاصله حدوداً 10 متر يه پيرمرد تقريباً 65 ساله با محاسن سفيد، پيشوني پينه بسته خيلي با وقار داره مياد. تو اين چند روزه نديده بودمش يا ديده بودم حواسم نبوده هم چنين چهره اي رو بيشتر تو صف اول نماز جماعت تو تهران ديده بودم كه نيم ساعت قبل اذان ميان و شروع ميكنن تو سجاده نافله خوندن. ديگه خدايي داشتم شاخ در مي آوردم تا رسيد بهم يه احوال پرسي گرم كرديم. تا سلام عليك تموم شد، بدون مقدمه با خنده گفتم حاجي شما كجا؟ اينجا كجا؟ هنوز سوال تموم نشده. زد زير خنده، با خنده ي اون من هم خنديدم بعد از چند ثانيه كه ادخال ‌سرورمان تمام شد گفتش: من نزديك 20 سال با طلبه ها بودم تو كميته امدادكار مي كردم سر يه بي فكري الان دو ساله كه اينجام.
مي گفت دختر دم بخت داشتم ميخواستم جهيزيه براش بخرم دستم تنگ بوده يكي از آشناهامون گفتش 2 تومن بده 3 كيلو ترياك بخرم تا يه سودي بهم بده. منم بهش داده بودم از قضا طرف رو گرفته بودن با 10 كيلو ترياك، اون هم 7 كيلو بقيه رو هم منكر شده و ادعا كرده براي منه!!!
قاضي اول 10 سال براش بريده بود. بعد ديده بود كلي سنوات فرهنگي داره كردنش 5 سال. دو سالش تموم شده، سه سال ديگر هم مهمون اينجا بود. برام جالب بود وقتي ماجرا رو تعريف مي كرد همش مي خنديد و وسط صحبت هاش مي گفت ديدي چطوري عاقبت به شر شديم ... خدايا همه رو عاقبت به خير كن! با همين بنده خدا رفتيم سمت نمازخونه؛ يه چند دقيقه مونده بود تا نماز.

* سوال از شرح نهج البلاغه در زندان



تو سجاده نشستم اما نه رو به قبله، پشت به قبله رو به مأمومين، كه اگر كسي احياناً سوالي داره بپرسه. اتفاقاً‌ همين هم شد خيلي آدم با ادبي بود اول يه دونه از اون سلام عليكم هاي غليظ گفت با كلي تشكر از اين كه محرم آمديد اينجا و كلي تعريف؛ يه حرفي زد واقعاً ديگر شاخ درآوردم!!! حرفش از اين سوال شروع شد كه حاج آقا يه شرح خوب نهج البلاغه ميتوني معرفي كني كه بخونيم. تا گفت نهج البلاغه، اونم شرحش گفتم مگه داريم؟! مگه ميشه تو زندان طرف شرح نهج البلاغه بخونه.
اول فكر كردم داره جلوي ما يه خرده بالا بالا حرف ميزنه كه عرض اندام كنه بعد چند تا از حكمت ها و خطبه هاي نهج البلاغه رو از حفظ خوند. ديدم نه مثل اين كه قضيه جديه؛ تو ذهنم ترجمه مرحوم دشتي بود. ناگفته نماند فقط هم همونو مي شناختم. چون اصلا ما طلبه ها يا دقيق تر بگم شخص بنده با نهج البلاغه زياد سر و كار نداريم؛ چه برسه به اينكه شرحش هم بخواهيم بخونيم. از بخت و اقبال همون ترجمه مرحوم دشتي هم هر چي فكر مي كردم اسمش تو ذهنم نبود. چند ثانيه مكث كردم، چند تا صلوات فرستادم ديدم نه حافظه تا اطلاع ثانوي به كلي در حالت استراحت مي باشد.
معذرت خواهي كردم، گفتم شرمنده اخلاق ورزشكاريت بشم. يه ترجمه اي هست خيلي خوبه. خيلي روونه ولي اسمش يادم نمياد؛ خيلي معروف هست ولي الان ذهنم ياري نميده تا گفتم معروفه، گفت نكنه: مرحوم دشتي رو ميگین؟ اين موضع هم از مواضع چندگانه اي بود كه در اين 9 روز شاخ از فرق مبارك نمايان شد.
گفتم مگه خوندي، گفت آره براي همين يه شرح خوب ميخوام. البته كرامات علمي و فرهنگي اين بنده خدا به همين جا ختم نشد. دغدغه فرهنگيش اون موقعي به اوج رسيد كه چند هفته قبل از محرم امسال از زندان بهم زنگ زد، اول نشناختم اما بعد اينكه گفت حاجي امسال حتما بياييد برا محرم زندان (وضع فرهنگي زندان خيلي مساعد نيست) فهميدم شخص شخيص شارح نهج البلاغه هست.

* روز دهم و تست کفش قبل از ورود به زندان



قبل از اينكه برم سراغ روز دهم، قبلش بايد مسئله اي رو حتما بگم و البته بايد در مقدمه مي گفتم ولي چه كنيم اين ذهن ما بعضي از اوقات همكاري نمي كنه و اين مسئله رو حتماً طلبه هايي كه ميخوان برن تبليغ داخل زندان رعايت كنن كه يه وقت عاقبت به شر نشن. مي گفت يكي از روحاني‌ها چند وقتي داخل زندان برا تبليغ مي رفت، بعد از يه مدتي ديدن مواد مخدر تو زندان زياد شده، هر چي هم كنترل مي كنن فايده نداره دوربين داخل سالن ها رو بازبيني مي كنن. بعداً مي بينن كه هر وقت حاج اقا مياد يكي از زنداني ها نعلين حاج آقا رو بر مي داشته ميرفته داخل سلول چند دقيقه بعد ميذاشته سرجاش. مسئول هاي زندان فردا كه حاجي مياد داخل زندان نعلينشو، وارسي كه مي كنن و ميبينن تو پاشنه نعلين به اندازه دو سانت خاليه و توش مواد مخدر جاسازه؛ كار ميكشه به دادگاه. بعداً خدا رو شكر حاج آقا تبرئه مي شه، اين طور كه مسجدي كه حاج آقا نماز مي خونده رو فهميدن كجا بوده رفيق هاي زنداني ها كه آزاد بودن شبها ميرفتن كفش هاي حاج آقا رو بر مي داشتن داخلش مواد ميذاشتن. اين بنده خدا هم از همه جا بي خبر شده بود حامل مواد مخدر داخل زندان ما هم وقتي اينو شنيده بوديم هر روز قبل اينكه بريم داخل زندان كف كفشامونو نگاه مي كرديم اين خودش شده بود يه سوژه خنده بين بچه ها. البته هميشه يه خرده خنده لازمه....
روز دهم از يه طرف روز خوش ما بود، كارمون بعد از 10 روز تبليغ تو محيطي كه قبلا اصلا مثلش رو نديده بوديم، تموم شده بود و اتمام دل تنگي از خانواده كه برا خسته كردن آدم كافيه، مزيد بر علت شده بود، اما از طرفي هم عاشوراي حسيني بود و بايد اون حزن و غم و اندوه در دلمون قرار مي گرفت، اما براي اولين بار بر خلاف منطقيّون تونستم اجتماع نقيضين رو درمرحله ي عملي اثبات كنم.
قرار بر اين شد كه شام غريبان رو در زندان باشيم بعد هم با هم خداحافظي كنيم كه روز يازدهم راه بيفتيم به سمت قم؛ البته ناگفته هم نماند كه خيلي ها همون ظهر عاشورا زاهدان را به مقصد قم ترك كردند.
منبر آخر هم با خوبي و خوشي گذشت. باورم نميشد اين دو روز باقي مونده از 8 تا 10 به اين سرعت بگذرد؛ راستش هر لحظه منتظر يه اتفاق بودم كه برگشت مون به تأخیر بيفته.
باورم نمي شد كه ديگه واقعا رفتني شديم؛ نه اينكه فكر كنيد تبليغ تو زندان انقدر ملال آور و بي روح بوده كه خدا خدا ميكردم تموم بشه و از شرشون خلاص بشيم! نه اينطور نبوده. راستش ديگه خيلي كم آورده بودم خيلي براي من وزنه ي سنگيني بود تبليغ تو زندان. شايد اگر 5 روز بود انقدر خسته نمي شديم ولي بعد از منبر با مهدي كه خداحافظي كردم، تمام خستگي اين مدت از تنم رفت بيرون، راستي حواسم نبود مهدي رو معرفي كنم؛ امان از اين حافظه هر شب كه منبر مي رفتيم دقيقا پائين منبر يه جووني مي نشست، اتو كشيده ـ موها روغن شده، انگشتر شرف الشمس توي دستش، محاسن كله قندي، با اتوي پيراهن مشكيش مي شد سر بريد انقدر كه تيز بود، همون شبهاي اول از سرگرد زايي پرسيدم داستان اين بنده خدا كه پائين منبر ميشينه، وقتي روضه مي خونم انقدر ضجه مي زند چيه؟ آدم حسابيه؟ تا گفتم آدم حسابيه گفت فهميدم مهدي رو ميگي! داستان داره. مهدي از بچه هاي كارمند خود زندان بوده حتي مي گفت باباش چند سال قبل دادستان زاهدان بوده خودش هم بچه هیأتی تير بوده، اما چطور شده 10 گرم هروئين تو كفشش جاسازی مي كنه مياره داخل زندان، نمی دونم. يه سري هم که باهاش دشمني داشتن لوش ميدن. براش حكم اعدام بريدن، ولي انقدر باباش براش بالا و پائين زد حكم ابد براش بريدن. از اون روز با مهدي خيلي خودموني شده بودم، يادتونه كه گفتم مهدي خستگي رو از تنم بيرون آورد و اين هم حسن ختام خاطرات 10 روزه حقير باشه. وقتي منبرم تموم شد رفتم سمت مهدي برا خداحافظي رفتيم تو بغل هم. بغض گلوشو گرفته بود انگار صد ساله همو مي شناسيم يه نگاهي تو صورتم كرد ديدم اشك تو چشماش جمع شده بود با همون حال نگاه كرد و گفت ميدوني بدترين حالت براي يه زنداني چيه؟! تو دلم گفتم شايد الان ميخواد بگه دوري از خانواده، تنهايي، ... از اين چيزا، بهش گفتم نه نميدونم..!!! گفت بدترين حالت براي يه زنداني اينكه به يكي عادت كني بعدش طرف يه روز بياد بهش بگه ميخوام از پيشت برم...

پایان خاطرات حجت الاسلام محمد جواد خالقی

سلام
به قسمت لوس آنجلسش کی می رسید؟
شدیدا برام سواله کسایی که میرن خارج برای تبلیغ با چه ساز و کاری میرن، چه جاهایی میرن، کی تو کشورای خارجی متولی این امره!؟ رابطه حکومت اون کشورها با این قضیه چطوره؟

آدم ها چقدر راحت گرفتار میشن.

الرحیل;978277 نوشت:
به قسمت لوس آنجلسش کی می رسید؟

چند قسمت دیگه به بخش تبلیغ خارج کشور میرسیم

آنچه در ذیل می خوانید خاطره تبلیغی حجت الاسلام سید اسماعیل سادات پور از طلاب حوزه علمیه قم در یک سفر تبلیغی است . وی در خاطره خود آورده است: از سال ۱۳۷۶ و در سن 14 سالگی وارد حوزه علمیه خاتم الانبیاء بابل شدم و در سن 30 سالگی توفیق تلبس به لباس مقدس روحانیت را داشتم.

تلبس، لحظه ای شیرین و به یادماندنی برای طلاب به شمار می رود و همانند لحظات و روزهای ورود به حوزه، با خاطرات فراموش ناشدنی آمیخته است .
از آن روزهایی که به گفته قدیمی ها "عاشقی پیداست از زاری دل"؛ تصمیم گرفتم لباس مقدس روحانیت را بپوشم؛ فکری در ذهنم جرقه زد که مناسب است این لحظه برای مردم شهرم نیز تداعی شود و لحظه ویژه فرهنگی و تبلیغی برای آنان نیز رقم بخورد؛ چراکه به یقین، جمعیت بسیار کمی از آنها، لحظه تعمم طلبه­ ای را از نزدیک مشاهده کرده بودند.
این موضوع باعث شد تا به این نتیجه برسم که در فرصتی مناسب این فرهنگ­سازی را برای مردم شهرم انجام دهم که با توفیقات الهی این مهم در مراسم جشن عید غدیر در مسجد جامع امیرکلای استان مازندران که کودکی و نوجوانی خود را در آن گذرانده بودم، انجام شد.
مراسم جشن عید غدیر و تلبس بنده، با حضور 2 هزار و 500 نفر از مردم شهر و با حضور مسئولان، بسیاری از روحانیون شهر، خانواده و بستگان انجام شد که در آن مراسم به دست حجت الاسلام والمسلمین حسن روحانی، امام جمعه شهرستان بابل ملبس به لباس مقدس روحانیت گشته و شاهد حیرت و اشتیاق مردم به خصوص نوجوانان و جوانان، در ثبت این لحظه در ذهن کنجکاوشان بودم.
* فیشی که غذای لذیذ بز شد
برای تبلیغ به یکی از روستاهای دورافتاده شهرستان بشاگرد استان هرمزگان رفته بودم. با موتور یکی از اهالی به محل تبلیغ خود رفتم و بعدازظهر به آنجا رسیدم. خانه های آنجا از کپر ساخته شده بودند. کپر، خانه ای صحرایی است که از تنه و شاخ و برگ نخل ساخته می شود. خلاصه، از آنجایی که تقریبا یک روز در راه بودم تا از قم خود را به آنجا برسانم، بسیار خسته بودم.
وارد کپر شدم و پس از جابجایی وسائل، فیش های "یادداشت" تبلیغی خود را باز کردم تا نگاهی به آن بیاندازم و خود را برای سخنرانی آن شب آماده کنم که از فرط خستگی خوابیدم.
هنوز خوابم سنگین نشده بود که متوجه شدم کسی وارد کپر شده؛ اما نخواستم آن لحظه های شیرین خواب را برای کنجکاوی به شناختن آن فرد هدر دهم و چشمانم را باز کنم؛ اما از صدای راه رفتن مداوم او متوجه شدم که قصد خروج از کپر را ندارد؛ برای همین با سختی طاقت فرسایی چشمان خسته خود را باز کردم که دهانم از تعجب بند آمد.
روبه رویم «بزی» را دیدم که فیش تبلیغی نگون بختم که مشغول مطالعه آن بودم را به دهان گرفته و به دنبال درب خروجی کپر می گردد تا فرار کند.
در یک لحظه خود را همانند دونده های پرش سه گام به درب حصیرگونه کپر رساندم تا حاصل زحمات من با دندان های مبارک جناب بز بر باد نرود.
با صداهای مضحکی بز را وسط گپر گیر انداختم و تلاش بسیاری انجام دادم تا فیش را بیاندازد؛ اما انگار آن حیوان نفهم پی به مقصود من و اهمیت غذای لذیذ کاغذی اش برده بود و دم به تله نمی داد؛ اما بالاخره موفق شدم او را وادار کنم که با صدای رسا بگوید: «بععععع»
بع گفتن بز همان و به مانند افتادن پنیر از منقار کلاغی بر روی درخت، افتادن کاغذ بر کف کپر همان؛
لحظه را مناسب دیدم و سریع تا قبل از این که فکر شیطانی دوباره ای به مغزش خطور کند و فیش نگون بختم را دوباره بر دهان بگیرد، فیش را به سرعت برداشتم و «بز» هم از فرصت استفاده کرد و از کپر گریخت.
نفس راحتی کشیدم و نگاه دقیقی به فیش انداختم؛ اما با کمال تأسف مشاهده کردم که جناب بز، نصفی از علمم را بلعیده بود.

* بیوگرافی



آقای محمدتقی استیری در سال 1359 در شهر سبزوار به دنیا آمد و ‌هم‌اکنون ساکن شهر مقدس قم می‌باشد. وی طلبه‌ی سطح دو حوزه‌ی علمیه می‌باشد و دارای مدرک کارشناسی ارشد ادبیات نمایشی صدا و سیماست. سفرهای تبلیغی ایشان به شهرهای مختلف ایران بوده است که از جمله‌ی آن‌ها می‌توان به خوزستان، خراسان و مناطق جنگی جنوب در قالب راهیان نور اشاره کرد. گفتنی است وی در کشورهای عراق و گرجستان به مستندسازی پرداخته‌ است و تهیه‌کننده‌ی شبکه‌ی ولایت و مدیر کمیته‌ی رسانه‌ی کنگره‌ی جهانی بین‌المللی مبارزه با جریان‌های افراطی و تکفیری از دیدگاه علمای جهان اسلام است. گذراندن دوره‌ی داستان‌نویسی حرفه‌ای، ویراستاری، عکاسی، فیلم‌سازی در کارنامه‌ی علمی، فرهنگی و هنری وی دیده می‌شود.

* شبی در بوران

روز آخر ذی‌الحجه، نماز صبح را در حرم امام رئوف خواندم و برای حرکت به سمت سبزوار آماده شدم. هنگام خروج از باب الجواد، چند لحظه رو به گنبد طلا با حضرت صحبت کردم و از ناتوانی‌ام در انجام وظیفه طلبگی گفتم. از امام مدد خواستم و به رسم هر سفر تبلیغی که می رفتم، خودم را نماینده مردمی فرض می کردم که برای تبلیغ نزدشان می روم و به نیابت از آنها به امام رضا (ع) سلام دادم و برای موفقیتم در انتقال معارف اهل بیت(ع) از ایشان مدد جستم.
آن روز با بغضی در گلو از بارگاه ملائک و حریم قدس رضوی، خداحافظی کردم. از محل تبلیغی که قرار بود روزیم شود آگاهی نداشتم. از جمعیت، زبان، آداب و رسومشان هیچ اطلاعی نداشتم. ته دلم دوست داشتم به روستایی بروم با جمعیت زیاد که کار فرهنگی مؤثری انجام بدهم.
فاصله مشهد تا سبزوار 240 کیلومتر است. این اولین سفری بود که با خودرو شخصی می‌رفتم. به رانندگی با P.k مسلط نبودم و دو دستی به فرمان چسبیده بودم؛ ولی حسابی ذوق زده بودم و از اینکه برای رفتن منتظر اتوبوس نمی‌شدم، خدا رو شکر می کردم.
اولین توقفم در سه راه باغچه یا سه راه شاه تقی بود. این سه راه 40 کلیومتر بعد از مشهد، درست نقطه‌ی اتصال مسیر تربیت حیدریه، نیشابور و فریمان است. در استراحتگاه زائر ایستادم. باران خیلی نرم می بارید و هوا نسبتا سرد بود. فلاکس چای را از سبد بیرون آوردم و یک لیوان چای ریختم. لیوان را روی کاپوت گذاشتم و در حالی که بخار می کرد با دستمالی شیشه جلو ماشین رو تمیز کردم.
گوینده برنامه رادیویی ساعت 5:45 دقیقه را اعلام می کرد. سمت راست جاده، رشته کوه بینالود، کفن پوش شده بود و سفیدی برف زیبائی خاصی به آن بخشیده بود. چای و صبحانه‌ام را خوردم و راهی مسیر شدم.
بهمن ماه جاده مشهد خلوت‌تر است. در این فصل زائر کمتری به مشهد سفر می کند. به دیزباد که رسیدم، باران شدت بیشتری گرفت و سمت چپ جاده توربین‌های بادی با آرامش خاصی بی صدا در باران چرخ می زدند. افکار من هم مثل پره های توربین در سرم چرخ می زد و منبر شب را در ذهنم مرور می کردم. یاد سخن استاد در کلاس‌های خطابه دفتر تبلیغات افتادم که می گفت: هر کجا رفتید تبلیغ، در همان منبر اول توانمندی خودتان را ثابت کنید؛ طوری که مردم کُلِ دَهه را پای منبرتان بنشینند.

* زنجیر هیأت و جریمه 40 هزار تومانی



ساعت 6:40 دقیقه رسیدم پلیس راه نیشابور. افسر جوانی که از قیافه‌اش پیدا بود تازه وارد نظام شده است، جلوی ماشینم را گرفت و مدارک خواست. مدراک را بررسی کرد و گفت: حاج آقا زنجیر داری؟ در جوابش گفتم، زنجیرِ چی؟ خنده‌اش گرفت و گفت: زنجیر هیئت، حاج آقا!.
گفتم: برای چی می‌خوای؟ گفت: حاج آقا ما رو گرفتی ! منظورم زنجیر چرخه!. اگه زنجیر چرخ نداشته باشی 40 تومن جریمشه!
گفتم: ندارم؛ اصلا حواسم بهش نبوده. گفت: از شما بعیده حاج آقا، جریمه می‌نویسم تا یادتون بمونه.
برگه جریمه را داد و من با خودم کلنجار می‌رفتم. چرا باید برای نداشتن زنجیر چرخ جریمه بشم؟!‌ هوا که برفی نیست؟! چون دید طلبه‌ام منو جریمه کرد؟ مدام توی ذهنم قضیه را مرور می کردم، این موضوع باعث شد مسیر 105 کیلومتری نیشابور به سبزوار را با دلخوری از خودم و آن افسر جوان طی کنم.
ساعت 7:10 دقیقه، رسیدم میدان شهید بهشتی سبزوار، میدان را دور زدم و به سمت خیابان پیروزی رفتم. سازمان تبلیغات اسلامی در انتهای خیابان پیروزی قرار داشت. ساختمان در چهار طبقه و با نمای آجر سفال، بزرگترین ساختمان آنجا بود. ماشین را پارک کردم و عمامه‌ام را از روی صندلی جلو برداشتم روی سرم گذاشتم و خودم را مرتب کردم و وارد سازمان شدم.
نگهبان، محل استراحت طلبه‌ها را نشانم داد. وارد سوئیت شدم، تقریبا جای خالی برای نشستن نبود. طلبه جوانی جا باز کرد، نشستم. عده‌ای هنوز خواب بودند و بعضی‌ها مطالعه می کردند. طلبه‌ی افغانی در کُنج اتاق عمامه‌اش را می‌پیچید. دو نفر از طلبه‌ها به کمک کارمند سازمان مشغول تدارک چای و صبحانه بودند.
ساعت 7:50 دقیقه مرد جوانی وارد اتاق شد و به حاضرین گفت: دوستانی که حُکم گرفته‌اند، آماده باشند، مینی‌بوس تا ده دقیقه‌ی دیگه می‌رسه. جز من و طلبه افغانی همه آماده رفتن شدند.
طلبه افغانی، با حسرت از کنار پنجره، رفتن طلبه‌ها را تماشا می‌کرد. آن روز تا ظهر خبری از رئیس سازمان نشد. مسئول دبیرخانه می‌گفت: چند درخواست جدید آمده؛ ولی باید منتظر حاج آقا بود.
ساعت 12:35 دقیقه مسئول سازمان تبلیغات اومد. او برای استقرار طلبه‌ها در روستا‌ها، آنها را مشایعت کرده بود.
با طلبه افغانی و چند طلبه بومی وارد اتاق مدیر شدیم، او کارهایش را با دست چپ‌اش انجام می‌داد. خیلی با حوصله کار می‌کرد اما در دل من هیجان خاصی حاکم بود، از رفتارش حسابی کلافه شده بودم. چند بار خواستم به او اعتراض کنم ولی ترسیدم سر لج بیافتد و حکمم را امضا نکند. تا غروب چند ساعت بیشتر نمانده بود، باید زودتر برای خودم جایی دست و پا می‌کردم.
دست راست مدیر قطع بود ولی به خوبی برگه‌ها را ورق می‌زد و پای آنها امضا می‌انداخت. نگاه نافذی داشت و مدام با ریش سفیدش بازی می‌کرد و گاهی لبانش را کج و معوج می‌کرد. درخواست‌ها را که بررسی می کرد سرش را کمی بالا آورد و با دست چَپش به من اشاره کرد و از من خواست به روستای دامرود بروم. او به مسئول دبیرخانه گفت: به میزبان زنگ بزند و خبر رفتم را به او بدهد.

مدیر فرهنگی;978652 نوشت:
آنچه در ذیل می خوانید خاطره تبلیغی حجت الاسلام سید اسماعیل سادات پور از طلاب حوزه علمیه قم در یک سفر تبلیغی است . وی در خاطره خود آورده است: از سال ۱۳۷۶ و در سن 14 سالگی وارد حوزه علمیه خاتم الانبیاء بابل شدم و در سن 30 سالگی توفیق تلبس به لباس مقدس روحانیت را داشتم.

تلبس، لحظه ای شیرین و به یادماندنی برای طلاب به شمار می رود و همانند لحظات و روزهای ورود به حوزه، با خاطرات فراموش ناشدنی آمیخته است .
از آن روزهایی که به گفته قدیمی ها "عاشقی پیداست از زاری دل"؛ تصمیم گرفتم لباس مقدس روحانیت را بپوشم؛ فکری در ذهنم جرقه زد که مناسب است این لحظه برای مردم شهرم نیز تداعی شود و لحظه ویژه فرهنگی و تبلیغی برای آنان نیز رقم بخورد؛ چراکه به یقین، جمعیت بسیار کمی از آنها، لحظه تعمم طلبه­ ای را از نزدیک مشاهده کرده بودند.
این موضوع باعث شد تا به این نتیجه برسم که در فرصتی مناسب این فرهنگ­سازی را برای مردم شهرم انجام دهم که با توفیقات الهی این مهم در مراسم جشن عید غدیر در مسجد جامع امیرکلای استان مازندران که کودکی و نوجوانی خود را در آن گذرانده بودم، انجام شد.
مراسم جشن عید غدیر و تلبس بنده، با حضور 2 هزار و 500 نفر از مردم شهر و با حضور مسئولان، بسیاری از روحانیون شهر، خانواده و بستگان انجام شد که در آن مراسم به دست حجت الاسلام والمسلمین حسن روحانی، امام جمعه شهرستان بابل ملبس به لباس مقدس روحانیت گشته و شاهد حیرت و اشتیاق مردم به خصوص نوجوانان و جوانان، در ثبت این لحظه در ذهن کنجکاوشان بودم.
* فیشی که غذای لذیذ بز شد
برای تبلیغ به یکی از روستاهای دورافتاده شهرستان بشاگرد استان هرمزگان رفته بودم. با موتور یکی از اهالی به محل تبلیغ خود رفتم و بعدازظهر به آنجا رسیدم. خانه های آنجا از کپر ساخته شده بودند. کپر، خانه ای صحرایی است که از تنه و شاخ و برگ نخل ساخته می شود. خلاصه، از آنجایی که تقریبا یک روز در راه بودم تا از قم خود را به آنجا برسانم، بسیار خسته بودم.
وارد کپر شدم و پس از جابجایی وسائل، فیش های "یادداشت" تبلیغی خود را باز کردم تا نگاهی به آن بیاندازم و خود را برای سخنرانی آن شب آماده کنم که از فرط خستگی خوابیدم.
هنوز خوابم سنگین نشده بود که متوجه شدم کسی وارد کپر شده؛ اما نخواستم آن لحظه های شیرین خواب را برای کنجکاوی به شناختن آن فرد هدر دهم و چشمانم را باز کنم؛ اما از صدای راه رفتن مداوم او متوجه شدم که قصد خروج از کپر را ندارد؛ برای همین با سختی طاقت فرسایی چشمان خسته خود را باز کردم که دهانم از تعجب بند آمد.
روبه رویم «بزی» را دیدم که فیش تبلیغی نگون بختم که مشغول مطالعه آن بودم را به دهان گرفته و به دنبال درب خروجی کپر می گردد تا فرار کند.
در یک لحظه خود را همانند دونده های پرش سه گام به درب حصیرگونه کپر رساندم تا حاصل زحمات من با دندان های مبارک جناب بز بر باد نرود.
با صداهای مضحکی بز را وسط گپر گیر انداختم و تلاش بسیاری انجام دادم تا فیش را بیاندازد؛ اما انگار آن حیوان نفهم پی به مقصود من و اهمیت غذای لذیذ کاغذی اش برده بود و دم به تله نمی داد؛ اما بالاخره موفق شدم او را وادار کنم که با صدای رسا بگوید: «بععععع»
بع گفتن بز همان و به مانند افتادن پنیر از منقار کلاغی بر روی درخت، افتادن کاغذ بر کف کپر همان؛
لحظه را مناسب دیدم و سریع تا قبل از این که فکر شیطانی دوباره ای به مغزش خطور کند و فیش نگون بختم را دوباره بر دهان بگیرد، فیش را به سرعت برداشتم و «بز» هم از فرصت استفاده کرد و از کپر گریخت.
نفس راحتی کشیدم و نگاه دقیقی به فیش انداختم؛ اما با کمال تأسف مشاهده کردم که جناب بز، نصفی از علمم را بلعیده بود.

سلام علیکم
ادامه نداشت؟ بدون علمشون چطوری اون شب رو منبر رفتن؟

سلام علیکم

یه پیر مرد معممی بود ما مدتی پای منبر ایشون ماه رمضان یک سال خداوند توفیق داد میرفتیم . کلمات ساده بی پیرایه احادیث غالبا نقل به مضمون و مفهوم آیات قرآن کاملا دقیق با ضربه آهنگ متین کلام ایشون رو تشکیل میداد . کاغذی هم توی دستش نبود یا بنده ندیدم .

شب ۱۹ ماه رمضان با چند کلمه محشر بپا کرد تا ۲۳ ماه رمضان منبر به منبر مردم از عوام و خواص شش دانگ حضور داشتند . حضور حقیقی داشتند . جان شیفته میشد . هوش و گوش نبود که میشنید و میفهمید و ختم کلام .

یک شب مطلبی گفت خاطرم ماند با وجود سن کم این بود که عالمی را اطرافیان تصور کردند فوت کرده بردند دفن کردند و او زنده بگور شد . وقتی بهوش آمد خود را در قبر دید نذر کرد اگر از زیر ۲ متر خاک بیرون بیاید تفسیر قرآن کند
خداوند دعایش را مستجاب کرد از زیر خاک بیرون آمد تفسیر قرآن نوشت الان تفسیرش هست

ما چه میکنیم که خاک روی سرمان از آن دومتر بیشتر است و دعایمان در حق خودمان مستجاب نمیشود ؟

انگار کشیده ای خورد توی صورت جماعتی که خواب بوده باشند . اینجوری همه حاضر بودن حتی من ۱۴ یا ۱۵ ساله

* زِیدتَر بِیای ها، هَوا دِیِنجِه خُرابِه، ایمشَو روضَ بِرقُراره



به اتاق دبیرخانه رفتم. مسئول دبیرخانه گوشی تلفن را به من داد تا با میزبان آشنا شوم. از پشت گوشی صدای مرد میانسالی را می‌شنیدم که با لهجه‌ی غلیظ سبزواری می‌گفت: زِیدتَر بِیای ها، هَوا دِیِنجِه خُرابِه، ایمشَو روضَ بِرقُراره. از صحبت‌های میزبان چیز دندانگیری حاصلم نشد و مجبور شدم حس کنجکاویم را با سؤال‌های از مسئول دبیرخانه اقناع کنم. او کروکی روستا، شماره تلفن میزبان و توصیه‌های لازم را گفت و از من خواست به موقع خودم را به روستای دامرود برسانم.
ساعت 1:20 دقیقه از سازمان تبلیغات خارج شدم، باید ابتدا فاصله 90 کیلومتری سبزوار به داورزن را طی می‌کردم و بعد 30 کیلومتر جاده خاکی در دشت و کوهستان را می‌رفتم تا به دامرود برسم.
داورزن در مسیر جاده سبزوار به تهران قرار دارد. روستاهای استیر، ریوند، مهر و صَدخَرو، تقریبا با فاصله‌های ده کیلومتری از هم، چهار روستایی است که در مسیر قرار دارد. در ورودی روستای ریوند تابلویی را مشاهده کردم که در آن آدرس آتشکده آذر برزین مهر را نوشته بودند که با فاصله‌ی سیزده کیلومتری در شمال ریوند در دل رشته کوه شَمَلق واقع شده بود.
ساعت 2:15 دقیقه، قبل از داورزن نرسیده به مسجد بین راهی زائر، چرخ عقب ماشینم به صدا درآمد. با اینکه تجربه زیادی از ماشین نداشتم، فهمیدم اشکال مربوط به بُربرینگ چرخ می‌باشد. با یکی دو نفر از راننده‌های جاده مشورت کردم، گفتند باید تعمیرکار ببیند.
سراغ مغازدار کنار مسجد رفتم و شماره‌ی امداد خودرو محل را گرفتم. امداد خودرو بیست دقیقه بعد رسید. ده دقیقه به 4 ماشین آماده شد. مرد تعمیرکار پرسید: اهل کجایی، حاج آقا؟. گفتم بچه‌ی مشهدم.
گفت: حتما برای محرم اومدی؟. گفتم: بله، میرم دامرود‌. گفت: عجله کن، وقتی جُلگه بارونیه، کوهپایه برفی میشه. با اینکه مرد تعمیرکار خیلی خوش اخلاق و فِرز بود؛ ولی ناقلا حسابی نقره داغم کرد و مزد دو روزش را ازم گرفت.
ساعت 4:05 دقیقه رسیدم داورزن. بعد از آخرین مغازه‌ی کنار خیابون، تابلو روستای دامرود را دیدم. سر جاده مرد میانسالی به همراه پسری حدودا 15 ساله ایستاده بودند. مرد دست بلند کرد و جلو آمد و با لهجه روستائیش پرسید: مِری ب کُجِه. گفتم: دامرود.
آنها اهل دامرود بودند و با من راهی روستایشان شدند. هر چه از جلگه فاصله می‌گرفتیم، قطرات باران جای خود را به دانه‌های درشت برف می‌دادند و رقص‌کنان به تیغه‌ی برف‌پاکن می‌رسیدند. برف پاکن با بیرحمی هر چه تمامتر آنها را به چپ و راست پرت می کرد.
با وجود حاج اکبر و پسرش نمی توانستم نگرانیم را از ادامه سفر پنهان کنم. دلم برای ماشینم می‌سوخت، هنوز قسط آخرش را نداده بودم و باید بیشتر مراقبت می کردم. گاهی افکار خطرناکی از ذهنم می‌گذشت. از اینکه قبول کرده بودم به چنین منطقه‌ای برای تبلیغ بیایم، پشیمان شده بودم. با خودم می گفتم، هر چه از این سفر به دست بیاری، باید خرج ماشینت بکنی و از این دست خیالات که با شدیدتر شدن برف و باد، وجودم را سردتر می کرد.
حاج اکبر برای درمان بیماری پسرش به سبزوار رفته بود و در برگشت از مینی‌بوس روستا جا مانده بود. او با ماشین‌های عبوری تا داورزن آمده بود. می‌گفت: حَج اقا اگِه شُما نَبِیی، اِیمشَو مِجبور مِرفتُم دِ داورزن بِمِنوم. او از من خواست زودتر حرکت کنم تا از گردنه به سلامت عبور کنیم.

* پیچ کوهستان و ملامت از نداشتن زنجیر چرخ



به پیچ اول کوهستان رسیدیم، زمین چون نوعروسان لباس سفید به تن کرده بود. چند کلاغ مشغول بازی و سر مستی بودند. ماشین به سختی حرکت می‌کرد، یاد حرف افسر راهنمایی افتادم و از اینکه زنجیر چرخ نداشتم خودم را ملامت می‌کردم.
حاج اکبر گفت: جَج اقا گُمون نَگنُم ماشینت اِزی کُوِ بِرِ وِبالا. با شنیدن جمله حاج اکبر، هُری دلم ریخت، باید هرطوری شده بود به دامرود می‌رفتم. مردم منتظرم بودند. اگر شب اول محرم منبر دائر نمی‌شد، تا آخر دهه کار از دستم خارج می‌شد. به حاجی پیشنهاد کردم باقی مانده مسیر را پیاده بریم.
حاج اکبر گفت: بارها این مسیر را پیاده رفته ولی به خاطر بیماری پسرش امکان پیاده روی نیست. چند دقیقه مکث کردم، باورش برام سخت بود. برای روحیه دادن به خودم، مدام می‌گفتم؛ بی حکمت نیست.
هوا گرگ و میش شده بود و باد زوزه کشان برف را به دامن زمین می‌چسباند. وقتی از رفتن مأیوس شدم به سمت داورزن دور زدم. ماشین در شیب جاده تعادلش را از دست داد و با اولین ترمز سُر خورد و به سمت چپ جاده کشیده شد و بعد از برخورد با تخته سنگی، ایستاد.
لاستیک جلو ماشین در گِل فرو رفته بود و تلاشمان برای بیرون کشیدنش به جایی نرسید. پسر حاج اکبر از من می‌خواست با دعا مشکل را حل کنم. کم کم داشتم به اشکال کار پی می‌بردم، شاید خیلی به خودم و ماشینم مغرور شده بودم یا فکر می کردم فقط منم که برای هدایت خلق الله باید برم و از این جور چیزا.
از شدت ناراحتی سرم را روی فرمان ماشین گذاشتم و اگه شرم از همراهانم نبود، زار زار گریه می کردم. تو دلم می گفتم: تو رو چه به این غلط‌ها، خوب می رفتی اطراف مشهد، شبم برمی گشتی خونه!. چرا خودتو به دردسر انداختی؟ اصلا چرا اینجا؟ الانم دیر نشده هر جوری شده برگرد به شهر! تو که نمیخوای تو این سرما و بوران سَقَط بشی.
توی همین حال و هوا بودم که حاج اکبر رفت سمت راست جاده و دو دستی آویزان شد به درختی که شاخه هاش پر برف بود و یکی یکی شاخه‌ها رو شکست و در حالی که دست‌هاش کرخ شده بود شاخه‌ها را آورد نزدیک ماشین. دوبار رفت طرف درخت و از من خواست کمکش کنم. من و حاجی تمام شاخه‌های درخت را خُرد کردیم و اونا را آوردیم کنار ماشین. عبدالله پسر حاج اکبر روی صندلی عقب ماشین از سرما پاهاشو به کف ماشین می‌کشید. من از صندوق عقب ماشین چمدانم را آوردم و لباده‌ای که برای محرم خریده بودم را به عبدالله دادم. بدن نحیف عبدالله در لباده گُم بود. پیراهن مشکی‌ام را دور کمر عبدالله بستم و جوراب هایم را به او دادم تا بپوشد، با این وجود باز هم می‌لرزید. هر تکه از لباس‌هایم سهم یک نفر شد. تنها چیزی که جرأت دست زدن بهش را نداشتم، عمامه‌ام بود. ترسم از این بود مباد خراب شود، اگر خراب می شد باید کسی را پیدا می‌کردم برایم بپیچد. همیشه برای بستن عمامه مشکل داشتم؛ ولی نگاه عبدالله به عمامه بود، ناگزیر گره عمامه را باز کردم و ان را دور سر عبدالله پیچیدم، طفلکی جای نفس کشیدن نداشت.

* روشن کردن آتش در ماشین



حاج اکبر شاخه‌ها را ریزتر می کرد و آنها را روی صندلی جلو می‌گذاشت. هر شاخه ای که به داشبورد ماشین می‌خورد مثل خنجری بود که به جگر من می‌خورد؛ ولی چه می‌شد کرد. باید بین مرگ زندگی یکی را انتخاب می‌کردیم. حاج اکبر می‌گفت؛ باید داخل ماشین آتیش روشن کنیم. وقتی این جمله را شنیدم یکی دو دقیقه سکوت کردم، باورش خیلی دشوار بود. با تعجب پرسیدم، شوخی می‌کنی حاجی؟ حاجی در کمال خونسردی گفت؛ نه. باید هر طور شده آتیش روشن کنیم و گرنه از سرما هلاک می‌شیم. در جواب حاجی گفتم من ترجیح می‌دم توی سرما یخ بزنم تا توی آتیش جزغاله بشم. حاجی با خنده گفت؛ حاج آقا شما که نباید از آتیش بترسید، آتیش برا امثال ماست که از دین و مذهب چیزی سرمون نمیشه. یک بار دیگه از خودم شرمنده شدم، عبدالله داشت از سرما می‌لرزید.
هوا کاملا تاریک شده بود. به زحمت می‌شد درب ماشین را باز کرد، باد و برف چنان شلاق می‌زد که یک قدمی خودت را پیدا نمی‌کردی. دوتایی صندق عقب ماشین را باز کردیم و از داخل آن جعبه ابزار فلزی را برداشتیم و برگشتیم داخل ماشین. حاج اکبر تخته سنگی که کنار لاستیک ماشین بود را آورد داخل روی صندلی عقب بین خودش و عبدالله گذاشت. جعبه ابزار را خالی کرد و ان را روی تخته سنگ گذاشت. تکه چوبی را از روی صندلی جلو برداشت و دوسه بار زیر آن کبریت کشید اما دریغ از آتش. چوب ها خیس شده بود و روشن کردن آتش مشکل شده بود.
حاج اکبر به دو کتاب داخل جلو داشبورت چشم دوخته بود اما خجالت می‌کشید چیزی بگوید. دست بردم به جیب قبایم و تعدادی کاغذ چرک نویس که داشتم را به او دادم. حاج اکبر دستش را زیر چوب برد و کاغذ را آتش زد، دعا می‌کردم آتش روشن شود تا نیازی به سوزاندن کتاب‌ها نباشد. چشم هایم را بسته بودم که صدای عبدالله را شنیدم. او می‌گفت خدا را شکر، روشن شد. چشم باز کردم نور شمع گونه‌ای بر سقف ماشین تابیده بود. حاج اکبر شیشه کنار خودش را کمی پایین کشید تا دود خارج شود. او می‌گفت برای ریه های عبدالله خطرناک است. آتیش به اندازه‌ای نبود که گرم شویم، فقط می‌شد برای زنده ماندن به ان امید داشت. حاج اکبر چوپ‌ها را یکی یکی و با دقت خرج می‌کرد. او می‌گفت هیچ وقت در زندگیش مثل امشب به ارزش چوب پی نبرده است. عبدالله که بدنش کمی گرم شده بود از نماز و دعا می‌پرسید و من برایش از حفظ جان می‌گفتم که صدای زوزه گرگی لرزه بر اندام کوهستان انداخت. از ترس گرگ جرأت تکیه کردن به در ماشین را نداشتم. سرما و سوز از انگشتان پایم بالا می‌امدند و من بین ترس از گرگ و سرما و گرفتاری مبهوت مانده بودم. حاج اکبر شیشه کنارش را کمی بالاتر کشید. او می‌گفت یک بار در جوانیش با گرگ ها درگیر شده است. از ترس اینکه مبادا گرگ‌ها شیشه ماشین را بشکنند، صورتم را به چوب‌های روی صندلی مقابلم چسبانده بود. چوب ها دقیقه به دقیقه کمتر می‌شد و سردی بیشتر. حاج اکبر دست‌های عبدالله را در دست‌هایش گرفته بود و با چشمانی حریص پسرش را تماشا می‌گرد. گاهی هر سه نفرمان به سکوتی مرگبار دچار می‌شدیم. آخرین باری که دست حاج اکبر برای برداشتن چوب به صندلی جلو رسید، تنها دو تکه چوب باقی مانده بود. عبدالله خودش را به خواب زده بود و حاجی با چشمانی پر از اشک از من خواست برایش روضه بخوانم. من منتظر چنین درخواستی بودم تا بغضم را خالی کنم. تا گفتم از السلام علیک یا أباعبدالله، هق هق گریه حاج اکبر بلند شد و زیر لب با خودش نجوا می‌کرد. نتوانستم روضه را ادامه دهم سرم را روی فرمان ماشین گذاشتم و زار زار گریه می‌کردم. افسوس و درد تنها چیزی بود که دائم ذهنم را تسخیر می‌کرد.

* گرگ، الهی العفو و خواندن شهادتین



گرگی خودش را به در ماشین می‌کشید و زجر من را صد چندان می‌کرد. صدای نجوای حاج اکبر هم قطع شده بود. جرأت باز نگه داشتن چشمهایم را نداشتم. پیشانیم را روی قرآن جیبی‌ام گذاشتم و صد مرتبه الهی العفو گفتم و از هر نوع دعایی که به یاد داشتم، فرازی را زمزمه کردم. سویچ ماشین را چرخاندم، نور سبزی از پشت آمپر دیده می شد. ساعت ماشین دو بعد از نیمه شب را نشان می‌داد. هیچ امیدی برایم باقی نمانده بود. هر لحظه سردی هوا بیشر می‌شد. شهادتین را خواندم و آرام چشم‌هایم را بستم. صدایی گنگ در اعماق وجودم طنین انداز شد. صدا می گفت، بیایید پیدایشان کردم. گرما از نوک انگشتان بالا می آمد. دوست داشتم پلک هایم را باز کنم. بوی اسپند مشامم را نوازش می داد. با شنیدن صدای صلوات انکار کسی پرده از چشمانم برداشت. چشم باز کردم. تصویری مات روبریم بود. دقیقتر نگاه کردم تصویر بین الحرمین بود که بر دیوار سفیدی نقش بسته بود. سرم را چرخاندم جمعی نا آشنا کنارم بودند. خودم را جمع و جور کردم. دستی روی شانه‌ام سنگینی کرد. عبدالله بود. او می گفت، روضه شب اول محرم نجاتمان داد. خوشحال شدم. زیر لب خدا را شکر می کردم. اشک شوق در چشمان مردم روستا نشسته بود. یکی از آنها که به نظر مسن تر بود، می گفت، خدا خواست که زن رحمت، حاج اکبر را لحظه سوار شدن به ماشین حاج شیخ ببیند و خبر به ما برسد. مرد جوانی لیوان شیر برایم آورد و گفت؛ حاجی بخور فردا صبح زیارت عاشورا داریم. من دوباره به عکس روی دیوار خیره شدم و در حالی که دلم برای ماشینم می سوخت که تنها در دل کوهستان گرفتار بود، به خودم قول می دادم تمام تلاشم را برای تبدیل شدن به یک طلبه درست و حسابی، به کار گیرم.

پایان خاطرات حجت الاسلام استیری.

* بیوگرافی



آقای محمد حسین نظری در سال 1371 در شهر مقدس قم به دنیا آمد و ‌هم‌اکنون در سطح دو حوزه‌ی علمیه‌ی قم مشغول تحصیل می‌باشد. وی به شهرهای ایلام، کرمان، پاکدشت ورامین و بندرعباس سفرهای تبلیغی داشته و همچنین در فضای مجازی و در مباحث معرفت دینی و توحیدی امامت و امام زمان(عج) فعالیت دارد. گذراندن دوره‌های تجزیه و تحلیل اطلاعات و موضوع‌شناسی تبلیغ در کارنامه‌ی علمی و فرهنگی او دیده می‌شود و در معاونت‌های فرهنگی از جمله کانون تولیت هیأت دانش‌آموزی اقدامات فرهنگی خوبی انجام داده است.

* مشت اول

شب شده بود. هنوز تو پیچ و خم های جاده‌ی ایلام بودیم. سمت چپ جاده صخره های بزرگی بود و سمت راست دره های عمیق! گاهی وقتا که ته دره یه نوری از یه آبادی به چشمم می خورد، تازه میفهمیدم دره ها چقدر عمیق اند. هرچی جلوتر می رفتیم، توی دلم بیشتر خالی می شد !
نوزده سالم بود و برای تبلیغ اولم، ماه رمضان رو انتخاب کرده بودم. تو راه یاد حرفای مامان می افتادم که می گفت: برای تبلیغ اولت از محرم یا فاطمیه شروع کن! یک ماه خیلی زیاده! منم که قُد و یه دنده و مغرور بودم تو کتم نرفت! از صبح توی راه بودم. نزدیک اذان مغرب رسیده بودم ایلام. یه پیکان سفید با یه راننده‌ی سیبیلوی چهل ساله فرستاده بودن دنبالم. ساعت یازده شب بود که هنوز تو راه بودیم. راننده پشت سرهم سیگار روشن می کرد. به این فکر می کردم اگه پشیمون شم و بخوام برگردم ، باید این همه راهو برگردم ! الان خونه‌ی کی باید برم؟ چی بگم؟ انقد این ماشین به اون ماشین و این ترمینال به اون ترمینال کرده بودم که حسابی پر از عرق شدم!
اصلا دوست نداشتم تو برخورد اول بوی عرق بدم! رسیدیم به روستا. چند تا جوان تو کوچه بودن. راننده با لهجه‌ی کرمانشاهی پرسید: خانه‌ی مسلم کدامه؟
یکی از جوان ها که منو دیده بود گفت حاجی رو آوردید؟ من می برمش خونه مسلم !
خونه‌ی مسلم دقیقا ته روستا بود و اول دشت .
وارد خونه که شدم یه آقای سی ساله با خانم و دختر پونزده شونرده ساله و یه پسر چهار ساله به استقبالم اومدن .
بعد حال و احوال سرپایی گفتم، سرویس بهداشتی کجاست؟ راننده برای نماز نگه نداشت که بخونم .
مسلم با دستش به سمت راست اشاره کرد:
اونجاست حاجی !
انقد هول شده بودم که چمدانم را هم زمین نمی گذاشتم!
رفتم سمت سرویس که لامپشم خاموش بود، دیدم توش یه تخت خواب، یه چوب لباسی، چند تا عکس خانوادگی و دوسه تا گلدونه !
حسابی گیج شده بودم.
یعنی چی؟
یه لحظه به خودم اومدم دیدم اشتباهی رفتم تو اتاق خواب شون!
برگشتم و مسلم رو دیدم که با یه قیافه بهت زده و یه رگی که از گردنش بیرون زده بود تو آستانه در وایساده و منتظره ببینه من تو اتاق خوابشون چیکار دارم!
ترسیده بودم !
پرسیدم سرویس؟
فهمیدم در بغل اتاق خواب سرویس بوده!
وضو گرفتم، همون نماز آخر وقتی کلی آرومم کرد ...

* مشت دوم



سحر با سرو صدای همسر مسلم تو آشپزخونه ، بیدارشدم. کور مال، کور مال، عبا رو روی دوشم انداختم که برم وضو بگیرم برای نماز صبح . دستشویی مشرف به دشت بود و در نداشت! علتش رو هم بعدا فهمیدم . چون چراغ نداشت و باید از نور ماه استفاده میکردی! آفتابه رو پر کردم و رفتم. صدای زوزه سگ و جیرجیرک باهم قاطی شده بود . پیش خودم می گفتم چرا نباید یه عقرب یا مار از این دشت خدا تو این گوشه دستشویی قایم نشده باشه؟ اولش خیلی به خودم تشر زدم برای این فکرای مسخره ! ولی وقتی علیرغم تلاش و میل مسلم، چندروز بعد شنیدم چندتا ده پایین تر یه طلبه ای رو دقیقا تو همچین شرایط یه عقرب زده، دیگه دستشویی رفتن به یکی از هیجان انگیزترین کارها برام تبدیل شده بود . چاره ای نبود . موتور آب رو روشن کردم و با آب سرد چاه وضوگرفتم .
احساس غربت می کردم. این اولین سحری ای بود که خونه‌ی خودمون نبودم. حالا انگار یکی از اعضای خونواده مسلم شده بودم . خانم مسلم مرغ و سیب زمینی درست کرده بود . میل ام نمی کشید . اما چند لقمه‌ی زوری گرفتم . رفتم سراغ عمامه که از دیشب با تدابیر خاص حفاظتی تو طاقچه گذاشته بودم . عمامه رو روی سر گذاشتم و با مسلم راه افتادیم .
صدای قرچ قرچ پاهامون رو سنگ ریزه ها و بوی یونجه حس و حال خوبی می داد . چند قدم برنداشته بودیم که یه سگ سفید بدو و هاپ هاپ کنان اومد سمت من! هرچقدر هم که سعی کردم خودم رو آروم نشون بدم و ترسم رو قایم کنم، نشد. بازوی مسلم رو گرفتم و پشتش قایم شدم. مسلم با صداهای عجیب و غریبی که در می اورد می خواست دورش کنه اما سگ ول کن نبود . بعد کلی تلاش، یک کم آروم شد .
دوباره راه افتادیم اما همچنان پشت سر من تو چند قدمی میومد و یه زوزه نصف و نیمه ای می کشید! مسلم می گفت: "قبلا با گاو و گوسفند هامون دو تا سگ نگهبان داشتیم . اون یکی پای خواهرم رو که گاز گرفت، با دولول ام کشتمش! اینم اگه خطایی کنه میکشمش ! یه بار دزد اومده بود خونمون ، دوتا تیکه گوشت انداخته بودن جلوی سگه و هرچی خواسته بودن از گوسفند و ادوات کار بار زده بودن ، یکی از همسایه ها دیده بوده که برای دزدها دم هم تکون میداده !" مسلم می خندید و من مضطرب به این فکر می کردم که خطای این یکی کی و کجا می تونه باشه ! سگ همچنان پشت سرم زوزه می کشید و میومد .

* مشت سوم



در ابتدای روستا یک چهار دیواری بزرگ که دو پله هم می خورد مسجد شده بود. دیگر از حیاط و وضوخانه و بقیه ملحقات خبری نبود. ظهرها بعد از منبر و جزء خوانی در مسجد می ماندم . تا همسر و دختر مسلم برای پخت و پز راحت باشند و هم من .
یک آمپلی فایر کوچک که به مدد عبایم قابل متکا شدن بود و کولر آبی کوچکی که باید مخزنش را هم دستی پر می کردم امکانات من در آن مسجد را تشکیل می داد .
آب کولر که تمام می شد به صورت خودکار برایت نقش بخاری را اجرا می کرد. نمیدانستم روشن بودنش بهتر است یا خاموش کردن . چند ساعتی که در آن حال کلنجار میرفتم نوجوان ها می رسیدند .
حالا برنامه هر روزمان رفتن سر چشمه ای بود که در نزدیکی روستا بود تا هم تنوعی شده باشد و هم کمی خنکای آب از عطش روزه داری بکاهد .
به چشمه که رسیدیم؛ عبا و عمامه را با دقت کنار گذاشتم و عاجزانه دعا کردم تا از گزند هر بلایی مصون بماند . پیچیدن عمامه یکی از هنرهایی است که طلاب مبتدی از آن محروم اند .
بچه ها دنبال توپ می دویدند و من هر از چندگاهی بازیشان را متوقف می کردم که :
حواستان را خیلی جمع کنید ! عمامه من آنجاست و اگر خدای نکرده برایش اتفاقی بیوفتد من نمیتوانم درستش کنم!
چندبار تذکر دادم. یادم نیست آخرش چه شد که همه با شور دنبال یک نفر افتادند . از بخت بد آن یک نفر، مسیری که به سمت عمامه بود را انتخاب کرد !
زبانم بند آمده بود .
فقط در بهت و ناباوری با چشم دنبالش می کردم .
او می دوید و جماعتی از بچه ها خنده کنان دنبالش ! به عمامه که رسید ، یک پرش کوچک زد و رفت .
حالا فقط امیدوار بودم تا بقیه هم از روی عمامه بپرند ! بچه ها رد شدند ، اما یکی شون نتونست بپره و با صورت روی عمامه افتاد؛ خدا رو شکر به همین دلیل آسیب جدی بهش نخورد؛ رفتم بلندش کردم. زیرچشمی داشت عمامه رو با مهربونی نگاه می کرد .