شهیدی که فقط با یک اذان، هجده حُر تقدیم انقلاب اسلامی کرد

تب‌های اولیه

1 پست / 0 جدید
شهیدی که فقط با یک اذان، هجده حُر تقدیم انقلاب اسلامی کرد

به نام خدا
با سلام

متن زیر خاطره‌ای از شهید ابراهیم هادی در دوران دفاع مقدس است که توسط حسین الله کرم نقل شده، در این خاطره به نیت خالص و الهی شهید هادی اشاره شده است که فقط در یکی از پلان‌های حضورش در جبهه توانست با گفتن یک اذان یک تپه را آزاد کند، یک عملیات را به پیروزی برساند و هجده حُر تقدیم انقلاب اسلامی کند:
پاییز سال شصت برای دهم شکستن عظمت ارتش عراق، سلسسله عملیاتهایی در جنوب، غرب و شمال جبهه های نبرد طراحی گردید. در هشتم آذرماه اولین عملیات بزرگ یعنی طریق القدس (آزادسازی بستان) انجام شد و اولین شکست سنگین به نیروهای حزب بعث وارد شد.

طبق توافق فرماندهان، دومین عملیات در منطقه گیلان غرب و سرپل ذهاب که نزدیکترین جبهه به شهر بغداد بود انجام می شد لذا از مدتها قبل، کار شناسایی منطقه و آمادگی نیروها آغاز شده بود.

مسئولیت عملیات به عهده فرماندهی سپاه گیلان غرب سپرده شده بود و همه بچه ها خصوصا بچه های اندرزگو در تکاپوی کار بودند. مسئولیت شناسایی دشمن به عهده ابراهیم [هادی] بود و این کار در مدت کوتاهی به صورت کامل انجام پذیرفت. ابراهیم برای جمع آوری اطلاعات به همراه اکبر قیصری به پشت نیروهای دشمن رفت و طی یک هفته تا نفت شهر رفتند. ابراهیم در این مدت نقشه های خوبی از منطقه عملیاتی آماده کرده بود. بعد هم به همراه چهار عراقی که به اسارت گرفته بودند به مقر بازگشت. ابراهیم پس از بازجوئی از اسرا و تکمیل اطلاعات لازم، نقشه های عملیات را کامل کرد و در جلسه فرماندهان آنها را ارائه کرد.

یکی از فرماندهان دوره دیده که با تعجب به نقشه نگاه می کرد پرسید: آقای هادی، شما دوره نقشه برداری رفتی؟ این نقشه کاملا دقیق ترسیم شده. من فکر نمی کنم عراقی ها هم چنین نقشه دقیقی از منطقه داشته باشن! ابراهیم هم لبخندی زد و گفت: "این نتیجه زحمات همه بچه هاس"

از قرارگاه خبر رسید که بلافاصله پس از این عملیات شما، سومین حمله در منطقه مریوان انجام خواهد شد.

سرهنگ علی یاری و سرگرد سلامی از تیپ ذوالفقار ارتش نیز با نیروهای سپاه هماهنگ شدند و بسیاری از نیروهای محلی از سر پل ذهاب تا گیلان غرب در قالب گردانهای مشخص تقسیم بندی شدند. اکثر بچه های اندرزگو هم به عنوان مسئولین این نیروها انتخاب شده بودند.

چندین گردان از نیروهای سپاه و بچه های اندرزگو به عنوان نیروهای خط شکن وظیفه شروع عمیلات رو به عهده داشتند. فرماندهان در جلسه نهایی، ابراهیم را به عنوان مسئول جبهه میانی، برادر سفر خوش روان رو به عنوان فرمانده جناح چپ و برادر داریوش ریزه وندی رو فرمانده جناح راست عملیات انتخاب کردند. هدف عملیات پاکسازی ارتفاعات مشرف به شهر گیلان و تصرف ارتفاعات مرزی و تنگه های حاجیان گورک و پاسگاههای مرزی اعلام شده بود.

وسعت منطقه عملیاتی نزدیک به هفتاد کیلومتر از سرپل ذهاب تا گیلان غرب بود و همه پیز در حال هماهنگی بود. تا اینکه از فرماندهی سپاه اعلام کردند: "عراق پاتک وسیعی را برای بازپس گیری بستان آماده کرده و شما باید خیلی سریع عملیات رو آغاز کنین تا توجه عراق از جبهه بستان خارج بشه."

برای همین روز بعد یعنی بیستم آذرماه سال 60 برای شروع عملیات انتخاب شد. شور و حال عجیبی داشتیم. فردا اولین عملیات گسترده در غرب کشور و بر روی ارتفاعات شروع می شد. هیچ چیز قابل پیش بینی نبود. آخرین خداحافظی های بچه ها در آن شب دیدنی بود.

بالاخره روز موعود فرا رسید و با هجوم وسیع بچه ها از محورهای مختلف بسیاری از مناطق مهم و استراتژیک نظیر تنگه حاجیان و تنگه گورک و منطقه برآفتاب و ارتفعاعات سرتتان و چرمیان و دیزه کش و فریدون هوشیار و قسمتهایی از ارتفاعات شیاکوه و مناطق اطراف آن و همه روستاهای دشت گیلان آزاد شد.

در جبهه میانی با تصرف چندین تپه و رودخانه، نیروها به سمت تپه های انار حرکت کردند و دشمن دیوانه وار آتش می ریخت. بعضی از گردان ها با عبور از تپه ها به ارتفاعات شیاکوه رسیده بودند و حتی بالای ارتفاعات رفته بودند و دشمن می دانست که از دست دادن شیاکوه یعنی از دست دادن شهر خانقین عراق، برای همین نیروی زیادی را به سمت ارتفاعات و به منطقه درگیری وارد کرده بود.

نیمه های شب بچه ها اعلام کردند که حسن بالاش و جمال تاجیک به همراه نیروهایشان از جبهه میانی به شیاکوه رسیده اند و تقاضای کمک کرده اند. لحظاتی بعد ابراهیم با بیسیم تماس گرفت و گفت: "همه ارتفاعات انار آزاد شده و فقط یکی از تپه ها که موقعیت مهمی هم داره شدیدا مقاومت می کنه و ما هم نیروی زیادی نداریم."

من هم به ابراهیم گفتم: "تا قبل از صبح با نیروی کمکی به شما ملحق می شم. شما با فرماندهان ارتش جلسه بگیرین و هر طور شده اون تپه رو هم آزاد کنین." بعد به همراه یکی از بچه ها به سمت رودخانه رفتیم تا یه گردان نیرو رو به جبهه میانی منتقل کنیم. در راه از فرماندهی سپاه اطلاع دادن و گفتن: دشمن از پاتک به بستان منصرف شده و بسیاری از نیروهای خودش رو به همراه ادوات زرهی به سمت جبهه شم منتقل کرده.

شما هم سعی کنین مقاومت کنید که انشاءالله سپاه مریوان به فرماندهی حاج احمد متوسلیان عملیات بعدی را به زودی آغاز می کنه و توجه دشمن از این منطقه کم میشه. در ضمن از هماهنگی خوب بچه های ارتش و سپاه تشکر کردن و گفتند طبق اخبار به دست آمده تلفات عراق در محورهای عملیاتی بسیار سنگین بوده و فرماندهی ارتش عراق دستور داده که نیروهای احتیاط به این منطقه فرستاده شوند.

در کنار رودخانه برادر گرامی و گردان نیروهای بومی گیلان غرب رو دیدم و با هم به سمت ارتفاعات انار حرکت کردیم. هوا در حال روشن شدن بود. در راه نماز صبح رو خواندیم. هنوز به منطقه انار نرسیده بودیم که خبر شهادت غلامعلی پیچک در جبهه گیلان غرب همه ما را متاسف کرد.

به محض رسیدن به ارتفاعات انار و منطقه درگیری، یکی از بچه ها با لهجه مشهدی من رو صدا کرد و گفت: "حاج حسین خبر داری ابراهیم رو زدن؟" بدنم یکدفعه لرزید، آب دهانم رو فرودادم و گفتم: "چی شده؟!" جواب داد: "یه گلوله خورده تو گردن ابراهیم". رنگم پریده بود، ناخودآگاه به سمت سنگرهای مقابل دویدم و رفتم سراغ سنگر امداد و اومدم بالای سرش، گلوله ای به عضلات گردن ابراهیم خورده بود و خون زیادی از گردنش می رفت. جواد رو پیدا کردم و پرسیدم: "ابراهیم چی شده؟" با کمی مکث گفت: "نمی دونم چی بگم"، گفتم: "یعنی چی؟"

جواب داد: "با فرماندهان ارتش جلسه گذاشتیم که چطور به تپه حمله کنیم. عراقی ها مقاومت شدیدی می کردند و نیروهای زیادی روی تپه و اطراف آن داشتن. توی جلسه هر طرحی دادیم به نتیجه نرسید. نزدیک اذان صبح بود و باید سریع یه کاری می کردیم. اما نمی دونستیم که چه کاری بهتره. یکدفعه ابراهیم از سنگر خارج شد و به سمت تپه عراقی ها چند قدمی حرکت کرد. بعد روی یه تخته سنگ به سمت قبله ایستاد و با صدای بلند شروع به گفتن اذان صبح کرد. ما هم از جلسه خارج شدیم و هرچه دا می زدیم که ابراهیم بیا عقب، الان عراقی ها تو رو می زنن فایده نداشت. تقریبا تا آخرهای اذان را گفت. با تعجب دیدم که صدای تیراندازی عراقی ها قطع شده. ولی همون موقع یک گلوله شلیک شد و به ابراهیم اصابت کرد و ما هم آوردیمش عقب."

ساعتی بعد هوا کاملا روشن شده بود و مشغول تقسیم نیروها و جواب دادن به بیسیم بودم. یکدفعه یکی از بچه ها دوید و آمد پیش من و با عجله گفت: "حاجی، حاجی یه سری عراقی دستاشون رو بالا گرفتن و دارن به این طرف میان!"

با تعجب گفتم: "کجا هستن" و بعد با هم به یکی از سنگرهای مشرف به تپه رفتیم و دیدم حدود بیست نفر ز طرف تپه مقابل، پارچه سفید به دست گرفتن و به سمت ما می یان. فوری گفتم: "بچه ها مسلح بایستین، شاید این حقه باشه و بخوان حمله کنن."

لحظاتی بعد هجده عراقی که یکی از آنها افسر فرمانده بود خودشان را تسلیم کردند. من هم از اینکه در این محور از عراقی ها اسیر گرفتیم خوشحال بودم. با خودم فکر می کردم که حتما حمله خوب بچه ها و اجرای آتش باعث ترس عراقی ها و اسارت اونها شده. لذا به یکی از بچه ها که عربی بلد بود گفتم: "بیا و اون درجه دار عراقی رو هم بیار توی سنگر"

مثل بازجوها پرسیدم: "اسمت چیه و درجه و مسئولیت خودت رو بگو!"

خودش رو معرفی کرد و گفت: "درجه ام سرگرد و فرمانده گردانی هستم که روی تپه و اطراف اون مستقر بودن و ما از لشکر احتیاط بصره هستیم که به این منطقه اعزام شدیم."

پرسیدم: "چقدر نیروی دیگه روی تپه هستن؟" گفت: "الان هیچی"

چشمانم گرد شد و گفتم: "هیچی!؟"

جواب داد: "ما اومدیم و خودمون رو اسیر کردیم، بقیه نیروها رو هم فرستادم عقب، الان تپه خالیه"

با تعجب نگاهش کردم و گفتم: "چرا؟"

گفت: "چون نمی خواستن تسلیم بشن"

تعجب من بیشتر شد و گفتم: "یعنی چی؟"

فرمانده عراقی به جای اینکه جواب من رو بده پرسید: "این المؤذن؟"

معنی این حرفش رو فهمیدم و با تعجب گفتم: "مؤذن!؟"

انگار بغض گلوش رو گرفته باشه شروع به صحبت کرد و مترجم هم سریع ترجمه می کرد: "به ما گفته بودن شما مجوس و آتش پرستین، به ما گفته بودن که برای اسلام به ایران حمله می کنیم و با ایرانی ها می جنگیم، باور کنین همه ما شیعه هستیم، ما وقتی دیدیم فرماندهان عراقی مشروب می خورن و اصلا اهل نماز نیستن خیلی در جنگیدن با شما تردید کردیم. صبح امروز وقتی صدای اذان رزمنده شما را شنیدم که با صدای بلند و رسا اذان می گفت. تمام بدنم لرزید. وقتی نام امیرالمومنین را آورد با خودم گفتم: داری با برادرای خودت می جنگی. نکنه مثل ماجرای کربلا..."

دیگه گریه امان صحبت کردن به او نمی داد. دقایقی بعد ادامه داد که: "برای همین تصمیم گرفتم تسلیم بشم و بار گناهم رو سنگین تر نکنم. لذا دستور دادم کسی شلیک نکنه. هوا هم که روشن شد نیروهام رو جمع کردم و گفتم: "من می خواهم تسلیم ایرانی ها بشم. هرکس می خواد، با من بیاد، این افرادی هم که با من اومدن هم فکرها و هم عقیده های من هستن و بقیه نیروهام رفتن عقب. البته اون سربازی که به سمت مؤذن شما شلیک کرد رو هم آوردم و اگر دستور بدین می کشمش، حالا خواهش می کنم بگو مؤذن زنده است یا نه؟"

مثل آدمهای گیج و منگ داشتم به حرفای فرمانده عراقی گوش می کردم. هیچ حرفی نمی تونستم بزنم، بعد از مدتی سکوت گفتم: "آره زنده است". بعد با هم از سنگر خارج شدیم و رفتیم پیش امدادگر، زخم گردن ابراهیم رو بسته بودند و داخل یکی از سنگرها خوابیده بود.

تمام هجده نفر عراقی آمدند و دست ابراهیم را بوسیدند و رفتند. ولی نفر آخر به پای ابراهیم افتاده بود و گریه می کرد و می گفت: "من رو ببخش، من شلیک کردم." بغض گلوی من رو هم گرفته بود. حال عجیبی داشتم. دیگه حواسم به عملیات و نیروها نبود.

وقتی می خواستم اسرای عراقی رو به همراه چند نفر از بچه ها به عقب بفرستم فرمانده عراقی من رو صدا زد و گفت: "اون طرف رو نگاه کن، یه گردان کماندویی و چند تانک قصد پیشروی از اون طرف رو دارن، خیلی مراقب باشین." بعد ادامه داد: "سریع تر برید و تپه رو بگیرین."

من هم سریع چندتا از بچه های اندرزگو رو که اونجا بودن به سمت تپه فرستادم. با آزاد شدن آن ارتفاع پاکسازی منطقه انار کامل شد. گردان کماندویی هم حمله کرد ولی چون ما آمادگی لازم رو داشتیم بیشتر نیروهای اون از بین رفت و حمله آنها نا موفق بود. روزهای بعد با انجام عملیات محمدرسول الله در مریوان فشار ارتش عراق بر گیلان غرب کم شد.

به هر حال عملیات مطلع الفجر به بسیاری از اهداف خود دست یافت و بسیاری از مناطق کشور عزیزمان آزاد شد. هرچند که سردارانی نظیر غلامعلی پیچک، جمال تاجیکو حسن بالاش در این عملیات به دیدار یار شتافتند.

ابراهیم چند روز بعد، پس از بهبودی کامل دوباره به گروه ملحق شد. همان روز اعلام شد که طی عملیات مطلع الفجر که با رمز مقدس یا مهدی (عج) ادرکنی انجام شد بیش از چهارده گران نیروی مخصوص عراق از بین رفت و نزدیک به دو هزار کشته و مجروح و دویست اسیر از جمله تلفات ارتش عراق بود. همچنین دو فروند هواپیمای دشمن با اجرای آتش خوب بچه ها سقوط کرد.

از ماجرای مطلع الفجر پنج سال گذشت. در زمستان سال 65 درگیر عملیات کربلای پنج بودیم. قسمتی از کار هماهنگی لشگرها و اطلاعات عملیات با ما بود.

برای هماهنگی و توجیه بچه های لشکر بدر به مقر آنها رفتم. قرار بود که گردان های این لشگر که همگی از بچه های عرب زبان و عراقی مخالف صدام بودند برای مرحله بعدی عملیات به شلمچه اعزام شوند.

پس از صحبت با فرماندهان لشگر و فرماندهان گردان ها، هماهنگی های لازم را انجا دادم و آماده حرکت شدم. از دور دیدم یکی از بچه های لشگر بدر به من خیره شده و جلو می آید.

آماده حرکت بودم که آن بسیجی جلوتر آمد و سلام کرد. جواب سلام را دادم و بی مقدمه با لهجه عربی به من گفت: "شما در گیلان غرب نبودین؟"

با تعجب گفتم: "بله" فکر کردم حتما از بچه های همون منطقه است.

بعد گفت: "مطلع الفجر یادتون هست، ارتفاعات انار، تپه آخر؟"

کمی فکر کردم و گفتم: "خب!؟"

گفت: "اون هجده عراقی که اسیر شدن یادتون هست؟"

با تعجب گفتم: "بله، شما!؟"

با خوشحالی جواب داد: "من یکی از اونها هستم"

تعجبم بیشتر شد و گفتم: "اینجا چیکار میکنی؟"
گفت: "همه ما هجده نفر توی این گردان هستیم، ما با ضمانت آیت الله حکیم آزاد شدیم چون ایشون ما رو کامل می شناخت و قرار شد بیاییم جبهه و با بعثی ها بجنگیم."

گفتم: "بارک الله فرمانده شما کجاست؟"

گفت: "اون هم تو همین گردان مسئولیت داره و الان داریم حرکت می کنیم به سمت خط مقدم."
گفتم: "اسم گردان و اسم خودتون رو روی کاغذ بنویس، من الان عجله دارم. بعد از عملیات میام پیشتون و مفصل همه شما رو می بینم."

همینطور که داشت اسامی بچه ها رو می نوشت سوال کرد: "اسم اون مؤذن چی بود؟"

گفتم: "ابراهیم، ابراهیم هادی"

گفت: "همه ما این مدت به دنبال مشخصاتش بودیم و از فرماندهان خودمون خواستیم حتما اون رو پیدا کنن، خیلی دوست داریم یکبار ان مرد خدا رو ببینیم."

ساکت شدم و بغض گلوم رو گرفت. سرش را بلند کرد و نگاهم کرد. گفتم: "انشاالله توی بهشت همدیگه رو می بینین." خیلی حالش گرفته شد. اسامی رو نوشت و به همراه اسم گردان به من داد و من هم سریع خداحافظی کردم و حرکت کردم. این برخورد غیره منتظره خیلی برام جالب بود.

تا اینکه در اسفندماه با پایان عملیات کربلای پنج بسیاری از نیروها به مرخصی رفتند. یک روز داخل وسایلم کاغذی که اسیر عراقی یا همان بسیجی لشگر بدر نوشته بود را پیدا کردم.

چون کارم زیاد نبود رفتم سرغ بچه های بدر، از یکی از مسئولین لشگر سراغ گردانی رو گرفتم که روی کاغذ نوشته بود. آن مسئول جواب داد: "این گردان منحل شده" گفتم: "بچه هاش رو می خوام ببینم."

فرمانده ادامه داد: "گردانی که حرفش رو می زنی به همراه فرمانده لشگر و یه سری از بچه ها جلوی یکی از پاتک های سنگین عراق رو در شلمچه میگیره و چند روز مقاومت می کنه. تلفات سنگینی رو هم از عراقی ها میگیره ولی عقب نشینی نمی کنه. بعد از چند لحظه سکوت کرد و ادامه داد: "کسی از اون گردان زنده برنگشت".

گفتم: "آخه این هجده نفر جزء اسرای عراقی بودم که اسماشون اینجاس. من اومده بودم که اونها رو ببینم". آمد جلو و اسم ها رو از من گرفت و به شخصی داد و چند دقیقه بعد هم آن شخص برگشت و گفت: "همه اینها جزء شهدا هستند."

دیگه هیچ حرفی نداشتم، همینطور روی صندلی نشسته بودم و فکر می کردم. با خودم گفتم: "ابراهیم با یه اذان چه کار کرد، یه تپه آزاد شد، یه عملیات پیروز شد، هجده نفر هم مثل حر از قعر جهنم به بهشت رفتن." بعد یاد حرفم به اون رزمنده عراقی افتادم: "انشاءالله تو بهشت همدیگر رو می بینین." بی اختیار اشک از چشمانم جاری شد. بعد هم خداحافظی کردم و اومدم بیرون.

من شک نداشتم ابراهیم می دونست کجا باید اذان بگه تا دل دشمن رو به لرزه دربیاره و اونهایی رو که هنوز ایمان در قلبشون باقی مونده هدایت کنه.

برگرفته از کتاب "سلام بر ابراهیم" زندگینامه و خاطرات شهید ابراهیم هادی
منبع:
news.charchoob.com