متن های جالب و زیبای مذهبی نت ( نثر ونظم ) -چرا حال رو زمان این شد!

تب‌های اولیه

5 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
متن های جالب و زیبای مذهبی نت ( نثر ونظم ) -چرا حال رو زمان این شد!

کودکی زشت بود که پدر معتادی داشت.

هنگام تولد، مادرش هم مرد. خودش هم با بیماری تنگی نفس زندگی را آغاز کرد.

پدرش خیلی او را می زد. یک روز در حالی که می دوید، زمین خورد و میخی در چشمش فرو رفت.

روز دیگر، سگ پایش را گاز گرفت و او بیماری هاری گرفت و بعد از مدتی فلج شد.

در موقعیتی که خیلی به پدرش نیاز داشت، پدرش در اثر تزریق بیش از حد، مرد.

بالاخره روزی از روزها، با ویلچر از جاده کنار روستا رد می شد که یک تریلی از روی او رد شد. تا مردم متوجه جنازه اش شوند، گرگ ها جسدش را خوردند.

وقتی یک فیلمنامه نویس داستانی را طراحی می کند، اتفاقات را بر اساس ذهنیت های خود خلق می نماید. شرایطی را ترسیم می نماید و در اثر آن شرایط، اتفاقی می افتد.




اما اگر معتقد به وجود خدایی قادر و حکیم باشیم که حتی سختی ها و رنج ها را برای بازگشت من به زیبایی قرار داده،

1- از نگاهی دیگر به موضوع نگاه می کنیم.
2- حتی نحوه چینش حوادث عوض می شود.

فیلم هایی هستند که انسان را در فضای خلأ و تنهایی به تصویر می کشند و به نحوی نشان می دهند که یکتا راه نجات این انسان بیچاره تنها، دست و پا زدن برای خویشتن است.

آه که آنقدر فضاسازی های اینگونه، زندگی ما را تحت تأثیر قرار داده که دیگر نشانه های نهفته در هستی را کمتر می بینیم.

ما اعتقاد داریم که اگر کسی قدم هایش را درست بردارد، برایش هدایت می فرستند، دغدغه های حاشیه ای او را برطرف می کنند و از جایی که حتی تصورش را نمی کند، به او یاری می رسانند.




این اعتقاد را خیلی ها تجربه کرده اند. اما در بسیاری فیلم ها، عکس این حقایق را به تصویر کشیده اند.

همین فیلم هاست که گره هایی ناخواسته نسبت به خواست خدای بزرگ در ذهن پاک مخاطبانش ایجاد کرده است.

فرزندان سرزمینمان را چنان اهل تعقل و تفکر و تحلیل و آشنایی با وحی پرورش دهیم که قدرت نقد آگاهانه فیلم‌ها و رمان‌ها و فهم حقیقت را داشته باشند.

نمونه ای از این فیلم ها که البته جنبه های مثبت زیادی هم دارد، ترسیم بدبختی برای زنی به اسم ستایش است.

زنی تنها که مصیبت های بی حکمت، رهایش نمی کنند.

و انگار خدایی نیست.

درحال که اگر قدم هایت را زیبا برداری، زندگی زیباتر آن است که تصورش را هم بتوانی کنی و خدا را زیباترین خواهی یافت.

کسی که باور ندارد، لااقل راجع به خدا دروغ نگوید.

چشم ها را باید شست.

به قلم: حجت الله حاجی کاظم




سخت آشفته و غمگین بودم …
به خودم می گفتم:
بچه ها تنبل و بد اخلاقند
دست کم میگیرند
درس ومشق خود را …
باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم
و نخندم اصلا
تا بترسند از من
و حسابی ببرند …

خط کشی آوردم،
در هوا چرخاندم!
چشم ها در پی چوب، هرطرف می غلطید
مشق ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید!

اولی کامل بود،
دومی بدخط بود
بر سرش داد زدم ...
سومی می لرزید ...
خوب، گیر آوردم !!!
صید در دام افتاد
و به چنگ آمد زود ...
دفتر مشق حسن گم شده بود
این طرف، آنطرف، نیمکتش را می گشت
تو کجایی بچه؟؟؟
بله آقا، اینجا
همچنان می لرزید ...
"پاک تنبل شده ای بچه بد"
"به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند"
"ما نوشتیم آقا


بازکن دستت را ...
خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم
او تقلا می کرد
چون نگاهش کردم
ناله ی سختی کرد ...
گوشه ی صورت او قرمز شد
هق هقی کرد و سپس ساکت شد ...
همچنان می گریید ...
مثل شخصی آرام، بی خروش و ناله
ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد
زیر یک میز، کنار دیوار،
دفتری پیدا کرد ...

گفت : آقا ایناهاش،
دفتر مشق حسن !

چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود
غرق در شرم و خجالت گشتم
جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود
سرخی گونه او، به کبودی گروید ...

صبح فردا دیدم
که حسن با پدرش و یکی مرد دگر
سوی من می آیند ...

خجل و دل نگران،
منتظر ماندم من
تا که حرفی بزنند
شکوه ای یا گله ای، یا که دعوا شاید

سخت در اندیشه ی آنان بودم
پدرش بعدِ سلام،
گفت : لطفی بکنید،
و حسن را بسپارید به ما

گفتمش، چی شده آقا رحمان ؟؟؟
گفت : این خنگ خدا
وقتی از مدرسه برمی گشته
به زمین افتاده
بچه ی سر به هوا،
یا که دعوا کرده
قصه ای ساخته است
زیر ابرو و کنار چشمش،
متورم شده است
درد سختی دارد،
می بریمش دکتر
با اجازه آقا ...

چشمم افتاد به چشم کودک ...
غرق اندوه و تاثر گشتم
منِ شرمنده معلم بودم
لیک آن کودک خرد وکوچک
این چنین درس بزرگی می داد
بی کتاب ودفتر …

من چه کوچک بودم
او چه اندازه بزرگ
به پدر نیز نگفت
آنچه من از سرخشم، به سرش آوردم

عیب کار از خود من بود و نمیدانستم
من از آن روز معلم شده ام …
او به من یاد بداد درس زیبایی را ...
که به هنگامه ی خشم
نه به دل تصمیمی
نه به لب دستوری
نه کنم تنبیهی

یا چرا اصلا من عصبانی باشم
با محبت شاید، گرهی بگشایم
با خشونت هــرگــز ...
هــرگــز.

در شبی .تیره و تار روزگارم همه با وهم وخیال همچودربندبدم که نبود هیچ اثری از رخ یاراین توهم همه با خود داشتم همه سال که تو با من نکنی هیچ وصال باز همی گفتم ازین متن دربطن حصار دیدم هرسونشود راه فرار وانکه ازیارشنیدم که توای بنده ی درمانده من "باخودی‏"‏بی خودی از من به کجا میروی !؟ ان دورترک نیز منم‏!‏ باز همی دور شوی من که درونت هستم‏!‏وین صحبت و وصف ونفس یاربرامد به دلم وانکه اموختم ازین پس ،من اشفته ترم‏!‏‏!‏

بسمک یا الله

متن ایام سرشماری است اما...بخوانید،گمان کنم در هر زمانی تاثیر خودش را دارد.

*
سرشماری نفوس/ سرهای از بدن جدا را هم بشماریم


این سرشماری نفوس، مرا یاد خاطره ای انداخت از یک مادر. مادر شهیدان بهرامی که ۲ جگرگوشه اش را از پایین ترین نقاط جنوب شهر تقدیم اسلام کرد و در خانه پرستاری می کند از سومین فرزندش که در والفجر مقدماتی جانباز شد.
القصه! سال ها پیش در یکی از همین سرشماری ها، خانمی که مامور سرشماری بود، در خانه محقر، ساده و صمیمی این خانواده شهید را می زند و شروع می کند پرسیدن. اینکه چند سال تان است و چند تا بچه دارید و چه کار می کنید و همسرتان آیا در قید حیات است و از این حرف ها.
جایی به فراخور سئوال، مادر شهیدان بهرامی جواب می دهد که من ۳ بچه دارم که یکی شان جانباز است و ۲ تای دیگر به شهادت رسیدند.
باز به فراخور سئوال جواب می دهد که خانه من در این دنیا ویلچر محمد است. شغلم تر و خشک کردن این بچه است. هنوز داشتم تر و خشکش می کردم که با ۱۳ سال سن دست برد در شناسنامه اش و راهی جنگ شد و آن زمان هم که برگشت، دیدم که قطع نخاع شده و باز باید تر و خشکش کنم. در این دنیا همه زندگی ام و تمام دار و ندارم، یک پسر بچه ۴۰ ساله است که سال هاست از روی ویلچر تکان نخورده، اما در آن دنیا، آغوش حسن و علیرضا خانه من است. چند بار هم بنیاد شهید آمد تا برای محمد، پرستار بیاورد، یا منتقلش کند به آسایشگاه جانبازان که قبول نکردم. یعنی دلم نیامد. بچه خودم است، خودم هم تر و خشکش می کنم. وقتی فرستادمش جنگ، روی ۲ پا ایستاده بود، اما وقتی برگشت، روی ویلچر نشسته بود. خودم چرخ ویلچرش را تمیز می کنم. خودم می برمش استحمام. خودم برایش غذا درست می کنم. گاهی که نیاز به کپسول دارد، خودم برایش درست می کنم. بنویس شغلم مادری کردن است. مادر بودن. بنویس شغلم مادر ۲ شهید بودن است و مادر یک جانباز.
بنویس ما با خدا معامله کرده ایم. بنویس گاهی کمرم می شکند، اما پشیمان نیستیم. بنویس اگر سرجداها نبودند، کدام نفوس بود و کدام سرشماری؟! بنویس اتفاقا حسن را با بدن بدون سر آوردند.
کاش تو دخترم! سرهای از بدن جدا را هم سرشماری کنی. کاش بنویسی و سرشماری کنی، تعداد اشک هایم را. کاش سرشماری کنی که روی سنگ مزار علیرضا چه تعداد از قطرات اشکم ریخته. چه تعداد روی مزار حسن. چه تعداد روی ویلچر محمد. کاش سرشماری کنی که چند قطره خون از این جوانان رفت تا امروز بتوانی راحت و آسوده تعداد نفوس را سرشماری کنی.
ببین دخترم! این خانه من است. بچه ها را همین جا بزرگ کردم و از همین جا رفتند جبهه و پیکر بی جان و نیمه جان شان به همین خانه برگشت. الان هم ساکن همین خانه ام. ما خانه نمی خواهیم. خودمان خانه داریم. بنویس شغل من عاشقی است، اما خدا کند شغل یک عده، پا گذاشتن روی خون شهدا نباشد. خدا کند شغل یک عده، زخم زبان زدن به ما نباشد. شغل من هنر من است؛ مادر ۲ شهید بودن، مادر یک جانباز بودن، تر و خشک کردن عشق!

حسین قدیانی
قطعه 26

چرا حال رو زمان این شد چرا شدیم مثل غرب و فکر می کنیم خدا فقط تو خونه هست(حالا اونم که بعضی ها تو خونه هم خداوند رو نمی پرستند)چرا اینقدر زود شهدا فراموش شدند
عاشورا که هر سال برگزار می شه چرا هر روز بازم ما گناه می کنیم
چرا یه خورده به خودمون سخت نمی گیریم که انشا الله تو آخرت راحت باشیم
چرا چرا چرا
چرا با اینکه جوابهایی شکر خدا واسه ین سوالا داریم و می دونیم کارامون بعضیهاش اشتباهه بازم انجامش می دیم چرا تو نماز دلمون باهامون نیست
چرا زود پامون می لغزه
چرا می خواییم خون هم دیگرو بخوریم
چرا گذشت نداریم
چرا نمی بخشیم
چرا می گیم خدا یا ظهور امام زمان (عج)را تعجیل بفرما اما خودمون کاری برای برپایی و آمادگی جامعه کاری نمی کنیم یا حداقل کم کار می کنیم
چرا چرا چرا و خیلی چرا ها که می دانیم اما............

انشا الله همه ما عاقبت بخیر شویم انشا الله
برای ظهور آقا امام زمان (عج) صلوات
الهم صلی علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم