شاگردان مکتب امام

تب‌های اولیه

4 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
شاگردان مکتب امام

بسم الله الرحمن الرحیم

:Gol:یادکردی از برادران

شهید بهزاد، جواد و بهروز آهندوست :Gol:


منبع عکس: سایت جامع دفاع مقدس ساجد

تولد پروانه ها

خدا بهشان چند تا دختر داده بود؛ به عزیز آقا و هاجر خانم. از امام رضا:doa(6): چند پسر هم می خواستند. همان جا، در مشهد هم هاجر خانم خواب امام رضا:doa(6): را دیده بود. امام:doa(6): بهش فرموده بود: «سه تا امانتی به تو می دهم» بعد از آن بود که در سال 1341 جواد به دنیا آمد. در سال 1343 بهزاد به دنیا آمد
و در اسفندماه 1347 هم بهروز به دنیا آمد. با حساب خوابی که هاجر خانم دیده بود منتظر هر سه تایشان بودند...


********************

خوب جایی آوردی

جواد که به دنیا آمد رنجور بود و نحیف؛ طوری که پدر و مادر را نگران می کرد. پدر او را برد مشهد. پابوس امام:doa(6):. آنجا بچه را گذاشت زیر پای زوار و رو به ضریح مقدس کرد و گفت: ای آقای غریب خودت این بچه مرا شفا بده. بعد از آن راحت و آسوده خوابید. پدر نگرانش شده بود. دلش تاب نیاورد و او را برد پیش یک دکتر. دکتر گفت خوب جایی برده ای بچه ات را. او حالش خوب است و صحیح و سالم.


********************
نابغه

هر سه دارای استعدادی فراوان و هوشی سرشار بودند. بهروز دوران ابتدایی را که می گذراند معلمشان دو ماهی رفت مرخصی. در آن دو ماه بهروز کلاس را اداره
می کرد. مدیر و ناظمش بعدها می گفتند می دیدیم از کلاسی که معلم ندارد کوچکترین سر و صدایی بلند نمی شود. می رفتیم و گوش می دادیم و می دیدیم بهروز دارد به بچه ها درس می دهد. خودش درسهایی را که هنوز معلم نداده بود به بچه ها یاد می داد. به قدری نابغه بود که بدون معلم کلاس را اداره می کرد آن هم با آن سن کم....

********************
تنها تفریح بچه ها

دنبال سرگرمیها و مشغله هایی که همسن و سالانشان داشتند نمی رفتند. تمام سرگرمی و تفریحشان کتابخانه بود. خواهر می بردشان کتابخانه و بیشتر اوقات فراغتشان را همان جا می گذراندند....


********************

تربیت اسلامی

پدر و مادر برای تربیتشان زحمت فراوانی کشیده بودند. مادر حتی از خلوتها و بازیهای آنها در جمع سه تایی شان غفلت نمی کرد. دورادور می ایستاد و نگاهشان
می کرد. همه حواسش به آنها بود. حجاب مادر آن هم در زمانی که حجاب ارزش شناخته نمی شد برای بچه ها بزرگترین معلم بود تا از آنها مردانی غیور بسازد. پدر هم به نان حلال دقیق بود. با آنکه پلیس بود و حقوق بگیر اما دل خوشی از رژیم حاکم نداشت. خودش می گفت برایش تحفه آورده بودند. نپذیرفته بود. اصرار که کرده بودند پرتش کرده بود توی حیاط و گفته بود بروید حالا جمعش کنید!

********************
فقر آشنا

پدر نمی توانست چشم ببندد و آن همه فساد و جنایت را که در رژیم شاهنشاهی می بیند نادیده بگیرد. اعتراض هم اگر می کرد درجه هایش را می گرفتند
و آزارش می دادند. برای همین 5 سال زودتر از موعد خود را بازنشسته کرد.


********************

بچه های مسجد

هر سه تایشان به مسجد علاقه بخصوصی داشتند. پاتوقشان مسجد بود اصلا! چه قبل و چه بعد از انقلاب بیشتر وقتشان را در مسجد می گذراندند. آخرین مسجدی که در آن فعالیت داشتند مسجد بنی هاشم بود که آن موقع تازه داشت ساخته می شد. حتی وقتی جبهه نبودند فقط در مسجد می شد پیدایشان کرد...



:Gol:خاطرات شهید جواد آهندوست :Gol:


سمت چپ شهید جواد آهندوست
منبع عکس: سایت خبری تحلیلی البرز


مبارزه

در دبیرستان نظام تهران درس می خواند. سه چهار ماه از رفتنش به آن مدرسه نمی گذشت که پنهانی با همکلاسیهایش می رفت و در تظاهراتها شرکت می کرد.
دم دم های پیروزی انقلاب هم گارد شاهنشاهی به مدرسه شان حمله کرده بودند و دبیرستان را به آتش کشیده بودند و اینها از طریق پشت بام فرار کرده و به خانه های مردم گریخته و پناه گرفته بودند...


********************

من باید بروم جبهه

بعد از پیروزی انقلاب به ارومیه برگشت و همانجا ادامه تحصیل داد و با بهترین معدل قبول شد. بلافاصله هم در بهترین رشته دانشگاه پذیرفته شد اما به دوستانش گفت که چیزی به پدر و مادرش نگویند چون آنها علاقمند هستند بچه هایشان ادامه تحصیل بدهند و اگر بفهمند، از او می خواهند به دانشگاه برود اما دلش می خواهد برود جبهه! بعد هم تاکید کرده بود که «من باید بروم جبهه!»


********************

در کردستان

دوران خدمتش را در شمالغرب مخصوصا کردستان گذراند و بعد از آن رفت جنوب... البته خودش حرفی نمی زد. خانواده اش هم بعدها از طریق رفقایشان فهمیدند.
بهزاد و بهروز هم همین اخلاق را از جواد الگو می گرفتند. به شدت خالص بودند و افتاده، متواضع و خویشتندار... همه کارهایشان برای خدا بود و بس...


********************

سه روز در برفها

با ناصر علیزاده (که بعدها شهید شد) به کمین خورده بودند. مجبور شده بودند سه روز رو افتاده در برفها استتار کنند! تمام خورد و خوراکشان برای زنده ماندن در آن سه روز شده بود همان برفها و یخها! تمام لثه ها و صورت جواد با برف و یخ سوخته بود. لثه هایش عفونت کرده بود. آن موقع تازه یک جراح به ارومیه آمده بود که تمام لثه های جواد را عمل کرد.

********************
باز هم جبهه

مادر برایش زن گرفت تا ماندگارش کند اما آمد عقد کرد و رفت! ازدواج کرد و رفت! از جبهه رفتنش کم نشد. مادر دلخور شده بود و می گفت بیا زنت را با خودت ببر.
می خواست کمی از جبهه رفتنهایش کم کند اما مگر می شد؟! آمد زنش را هم با خودش برد دزفول! به یک هفته هم نکشید که خبر دادند بهزاد شهید شد!


********************

بر سر مزار برادر

وقتی بهزاد شهید شد جواد داشت دوره فرماندهی می گذراند. نمی توانست بیاید. بعد از چهلم بهزاد که آمد یکراست رفت سر مزارش. ساعتها نشست بر سر مزار برادر و گریست و خلوت کرد. ساعتها اشک چشمانش جاری بود و گریه اش را هم به کسی نشان نمی داد. به خانه هم که برگشته بود خیلی ناراحت و گرفته بود. بعضی وقتها آنقدر انقلاب درونی اش زیاد می شد که حال درونی اش را بر زبان می آورد و می گفت: «بهزاد، خیلی به گفته هایت عمل کردم! تو سبقت گرفتی و آن وقت من عروسی کردم! تو شهید شدی و من جا ماندم!»


********************

چرا مانع نشدی؟

در مراسم شهادت بهزاد، خواهرش آمد تا بچه اش را از حیاط صدا بزند. جواد که شنید با ناراحتی خودش را رساند. برادرها . خواهر ها، هرگز در تمام آن سالها نسبت به همدیگر بی احترامی نکرده بودند. نهایتا جواد عصبانی و ناراحت می شد اما خویشتنداری می کرد. حالا هم عصبانی شده بود و داشت خویشتنداری می کرد و دندان بر روی دندان می سایید. خواهرش که تاب ناراحتی او را نداشت علت ناراحتی اش را جویا شد. گفت: «خواهر صدایت را پایین بیاور!» خواهرش گفت: «آخه اگر ما گناه می کنیم، تو چرا اینقدر عصبانی و ناراحت می شوی؟» گفت: «آخه می ترسم آن دنیا از من بپرسند تو که می دانستی گناه است چرا مانع نشدی؟!»

********************
بیت المال

جواد از ماموریت برگشته بود، سوار بر موتوری، مادر کپسول های گاز را نشان داد و گفت: «جواد جان اینها رو ببر و پر کن و بیار.» جواد کپسولها را گذاشت روی شانه و راه افتاد. دو تا کپسول را همانجور روی شانه برده و پر کرده و آورده بود. مادر گفت: «چرا روی شانه؟ موتور که داشتی.» گفت: «نه مادر، اینو داده اند کار کنم اما نه برای خودمون. این بیت الماله!»

********************
از همان جا می روم جبهه!

برای عروسی جواد، پدر ژیانی را که داشت در اختیارشان گذاشت. جواد گفت: «هر کسی ماشین بگیرد، دنبال ما راه بیفتد، کف بزند و از این کارها بکند، من از همان جا می روم جبهه! » دوستان عروس به شوخی به آنها می گفتند: «ما هم از همان جا راهپیمایی می کنیم که آقا جواد نگذاشت ما برایشان عروسی درست و حسابی بگیریم!»

********************
در فاو

یکی از دوستانش می گفت: «6 ماه تمام در آبهای جنوب آموزش می داد، چون جواد در قسمت آموزش بود. تحقیق و بررسی می کرد که چگونه می توانند وارد فاو شوند.
اولین کسانی هم بودند که وارد فاو شدند و پیروزیهایی به دست آمد اما پاتک عراق به حدی بود که او به تنهایی ناچار شد برود شکار تانک و در آنجا با اصابت گلوله کالیبر 50 شهید می شود... به تاریخ 21 بهمن 1364.»

:Gol:خاطرات شهید بهزاد آهندوست :Gol:


منبع عکس: سایت خبری تحلیلی البرز

هجرت

بهزاد پسر دومی عزیز آقا و هاجر خانم بود اما زودتر از جواد شهید شد. انقلاب که پیروز شد تمام حزبها آزاد بودند و فعالیتهایی می کردند. معلم کلاس هندسه بهزاد با انقلاب مشکل داشت برای همین با بهزاد سر کلاس بحثشان شده بود و معلم که در بحث و مناظره از شاگردش شکست خورده بود، موقع نمره دادن تلافی کرده بود و خواسته بود انتقام گرفته باشد و بهزاد را در درس هندسه تجدید کرده بود. به همین دلیل بعد از آن تصمیم گرفتند بهزاد را بفرستند تهران پیش خواهر بزرگش تا کمی از فعالیتهایش کم شود و بیشتر به درس و مشقش بپردازد اما نه تنها از فعالیتهایش کم نشد بلکه اضافه هم شد!


********************

شهید خواهد شد

دائما می گفتند بهزاد شهید خواهد شد! چهره اش به طرز عجیبی نورانی بود و همه مطمئن بودند که بالاخره شهید خواهد شد... رفقایش می گفتند چهره بهزاد نور شهادت دارد. اعزامی مسجد امام حسین:doa(6): تهران بود. از همان جا می رفت جبهه...

********************
امام فرموده بود بمان

یک لحظه بیکار نبود. دائما در فعالیت بود. حتی در جماران هم نگهبانی می داد. به امام گفته بودند این جوان هم قرار است برود جبهه. امام فرموده بودند: اینجا هم جبهه است، بمان! ولی بهزاد سرش را پایین انداخته بود و به گفته خودش اصلا باورش نشده بود امام با او حرف بزند و مورد خطاب قرار بگیرد، مدتی بعد باز مرغ دلش هوایی شده بود و به جبهه برگشته بود...


********************

در فتح خرمشهر

بهزاد در فتح خرمشهر بود. آن موقع جواد و بهروز در کردستان بودند. همان خرمشهر هم مجروح شده بود و فرستاده بودندش مرخصی اجباری. به خواهرش نمی گفت مجروح شده تا آنکه خواهرش وقتی می خواهد لباسهایش را بشوید متوجه زخمهایش می شود. با آن همه درد و رنج کلمه ای بر زبان نمی آورد و کوچکترین شکایتی نمی کرد.

********************
کربلای بهزاد

نمی توانست دوام بیاورد. هوای پریدن در سر داشت. رفقایش خیلی از او عکس می گرفتند. می گفتند: «بهزاد چهره تو نور شهادت دارد... » تمام مراحل عملیات
بیت المقدس شرکت کرد بعد رفت هویزه و در آخرین روز بهار سال 61 در عملیات رمضان شهید شد و هویزه شد کربلایش...

:Gol:خاطرات شهید بهروز آهندوست :Gol:


سمت راست شهید بهروز آهندوست

منبع عکس: سایت خبری تحلیلی البرز

رفت جبهه


بهروز کوچکترین برادر بود؛ متولد روز آخر اسفند ماه 1347، ولی شناسنامه اش را به تاریخ فروردین 1348 گرفته بودند. وقتی بهزاد شهید شد بهروز هم دیگر افتاد در خط جبهه و جهاد و بسیج. به خاطر سن و سال کمش اجازه نمی دادند برود جبهه. شناسنامه اش را دستکاری کرد و هشت 48 را کرد پنج! و رفت جبهه!


********************
نجات یک گردان

بهروز علیرغم سن و سال کم خود، دوره های زیادی را گذرانده بود. در جنگهای کردستان هم شرکت کرده بود... جواد فرمانده بود که بهش خبر دادند یک عالمه مجروح داریم. برادر شما هم بین مجروح هاست! به کمین افتاده بودند و مجروحیت بهروز یک گردان را نجات داده بود. تیر از سینه اش گذشته بود، خشاب منفجر شده بود، تیری به پهلویش، تیری به کتفش، تیری به سینه اش اصابت کرده بود. 4 تیر وارد بدنش شده بود و به شدت زخمی بود. جواد مجروح ها را با آمبولانس فرستاد عقب و دید برادرش مانده! گفت: «نه این وضعیتش خوب است. بچه های مردم واجب ترند.» بهروز را خواباندند پشت تویوتای سپاه آوردند عقب!

********************
می خواهید خودتان را نشان دهید

موقع درآوردن تیر و ترکشها، دکتر بدجوری بهروز را اذیت می کرد. بدون بیهوشی هم تیرها را درمی آورد و در حین کار هم توهین می کرد. شوهر خواهر بهروز ناراحت شده و گفته بود اینها به خاطر ما رفته اند. حالا تو اینطور برخورد می کنی.
دیگر برای پانسمان زخمهایش تنها می رفت و شوهر خواهرش را نمی برد. می گفت: «شما می خواهید خودتان را نشان دهید! برای چه می گویید من رفته ام جبهه! مگر من برای غیر خدا کاری می کنم؟!»


********************

خبر شهادت برادر

بهروز درس طلبگی می خواند. در همان تهران. هر دفعه می رفت جبهه و وقتی برمی گشت کمی از درسهای مانده را می خواند و امتحان می داد و دوباره برمی گشت جبهه. می گویند آن همه با استعداد و نابغه بود که دروس دوسال حوزه را در 9 ماه خواند! تا اینکه رفت جنوب. از جنوب که برگشت خبر شهادت جواد را دادند و از آن به بعد دیگر بهروز تنها پسر و برادر خانواده بود و همه نگاه ها متوجه او!

********************
می روم توپ بازی کنم

خیلی شبها مادر که از خواب بیدار می شد می دید از اتاق بهروز که هنوز پانزده سال بیشتر نداشت صدای سوز و ناله می آید. می دید بهروز دارد نماز شب می خواند و با صدای بلند «الهی العفو» می گوید. روزی آمد به مادرش گفت: «اجازه بده بروم جبهه.» گفت: «اجازه نمی دهم، چون برادرانت رفته اند و من و پدرت پیر هستیم پس ما را چه کسی در قبر خواهد گذاشت؟ » هر چقدر التماس کرد مادر قبول نکرد و گفت: «اجازه نمی دهم.» روزی ناراحت شد و گفت: «تو هنوز بچه ای در جبهه می خواهی چه کار کنی؟ » گفت : «می روم جبهه توپ بازی کنم!» رفقای بهروز به مادرش گفتند: «پلهای که بهروز منفجر کرد و مینهایی که فرزندت خنثی کرده و کارهایی که ایشان کرده هیچوقت ما توان انجام آن را تا آخر عمر نداریم... »

********************
فقط دستور امام

خواهرش داشت با حسرت تمام نگاهش می کرد. مثل کسی که تنها دارایی خویش را در عالم نگاه کند. بهروز معنای نگاه خواهر را گرفت. گفت: «اینهمه با حسرت نگاهم نکن. من برمی گردم جبهه» خواهرش گفت: «پدر و مادرمان پیر شده اند. به شما نیاز دارند. شما هم که دیگه تکلیفتو انجام دادی. بمون.» با آرامش وصف ناشدنی گفت: «نه! امام که پیام می دهد گوش کن، ببین چه می فرمایند. فقط دستور امام!»

********************
بیقرار پرواز

جواد بیست و یکم بهمن 64 شهید شد. اردیبهشت 1365 بهروز از هر کجایی که خواست اعزام شود مانع شدند. چون سومین برادر بود و تنها پسر باقی مانده خانواده. آنچنان بیقراریهایش شدت گرفته بود که نتوانست صبوری کند. رفت تهران و از همان جا اعزام شد. به دو ماه هم نکشید که پرواز کرد...

********************
کربلایی هفده ساله

بهروز آنقدر کار کرده بود و دو سه شبانه روز بیخوابی کشیده بود که خستگی از چهره اش می بارید اما روحیه اش مضاعف می شد و بر توانش می افزود. باز کاری پیش آمد و بهروز بلند شد و گفت: « بدهید من انجام دهم! » گفتند: «نه تو خسته ای بگذار کس دیگری انجام دهد. » گفت: نه. بدهید به من. این کار را به من بسپارید. من بهتر
می توانم انجام دهم.» انگار خودش می دانست این همان آخرین ماموریت و آخرین فعالیت اوست تا رسیدن به عاشورا. انگار آن کسی هم که کار را ابتدا به او سپرده بودند هم می دانست چون اصرار کرد همراه بهروز برود. بعد از انجام کار در راه بازگشت خمپاره ای منفجر شده بود و موجش بهروز را پرت کرده بود به هوا و زده بود زمین و درجا شهید شده بود. آن همراهش هم در اثر انفجار خمپاره پودر شده بود و اثری از او نمانده بود. انگار هردویشان می دانستند عاشورایی و کربلایی در پیش رو دارند! بهروز فقط 17 سال داشت. شده بود کربلایی 17 ساله! و عاشورایش 65/2/9 با حوزه علمیه اش در تهران که تماس گرفتند تا خبر شهادت بهروز را بدهند، خادم مدرسه علمیه گفت که همه طلبه ها رفته اند جبهه!

********************
خواب مادر

یکی از دوستان خواهرشان خوابی دیده بود مادر ایستاده رو به ضریح مقدس امام رضا:doa(6):، دست به سینه و با احترام و گفته: «هر سه تا امانتیتون رو به خودتون تحویل دادم یا علی بن موسی الرضا:doa(6):!» برای مادر که تعریف کردند گریه کرد و گفت خودم می دونستم! به خواب دیده بودم. نگفتم تا خواهرهایشان اذیت نشوند! خواهرش هم همان روزها درست در نیمه شعبان به خواب دیده بود بانوی بزرگواری وارد خانه شد و مادر را برد داخل اتاقی. وقتی بیرون آمدند چهره مادر نورانی بود و می درخشید... مادر هر سه امانتی اعطایی امام رضا:doa(6): را صحیح و سالم به خودش برگردانده بود و به جایش سه نشان افتخار از فاطمه زهرا:doa(8): گرفته بود؛ برای روزی که لاتنفع مال و لا بنون!


********************

همه چیزم را دادم

پدر، بهروز را خیلی دوست داشت. همه فرزندانش را ولی علاقه اش به بهروز که فرزند کوچکتر بود کمی بیشتر بود. وقتی خبر شهادت فرزندانش را می شنید خدا را شکر می کرد که توانسته کاری برای اسلام بکند. خبر شهادت بهروز را که شنید نشست و دستهایش را حایل زمین کرد و گفت: دیگه همه چیزمو دادم. با اخلاص هم گفت: همانطور که با اخلاص هم داده بود... آذر ماه 1371 هم میهمان فرزندان شهیدش شد. خانم هاجر اباذری مادر سه شهید بزرگوار جواد و بهزاد و بهروز آهندوست هم پنج سال پیش به لقاء فرزندان شهیدش نایل گشت. خدایشان بیامرزد و با شهیدان اسلام محشور و همنشین گرداند.




نوشته م.آشنا
منبع: هفته نامه یالثارات الحسین (علیه السلام) شماره 618