حكايات اخلاقي از آيت الله شيخ حسنعلي اصفهاني نخودكي

تب‌های اولیه

4 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
حكايات اخلاقي از آيت الله شيخ حسنعلي اصفهاني نخودكي

آیت الله حاج شیخ حسنعلی اصفهانی نخودکی در نیمه ماه ذیقعده سال 1279 ه.ق (یکصد و چهل سال پیش) در اصفهان به دنیا آمد. علوم مقدماتی را از پدر و معلمان دیگر فرا گرفت و زیر نظر استاد بزرگوارش حاج میرزا محمد صادق که از بزرگان آن زمان بود، تربیت معنوی و الهی دید.

وقتی که به سن جوانی رسید علوم ادبی و بخشی از علوم ریاضی را نزد مرحوم آخوند کاشی و علوم عقلی و فلسفی را از دانشمند بزرگ جناب میرزا جهانگیر خان قشقایی به دست آورد و پس از آن به نجف اشرف رفت و به ادامه تحصیل و تهذیب نفس پرداخت. در نجف معاشرت و مجالست او بیشتر با مرحوم آیت الله حاج سید مرتضی کشمیری بود و آیت الله کشمیری از اوتاد عصر خود و از اعاظم فقهاء به شمار می رفت.

آیت الله اصفهانی نخودکی پس از طی مراحل لازم علمی و معنوی به اصفهان بازگشت و پس از مدتی از اصفهان به مشهد مسافرت کرد و در این سفر برای او مکاشفه ای روی داد که او را مجبور ساخت تا آخر عمر در مشهد و در مجاورت حضرت امام رضا(ع) باشد. برای همین به اصفهان آمد، هر چه داشت فروخت، همه تعلقات خود را از اصفهان قطع کرد و به مشهد رفت.

ایشان در مدت اقامت در مشهد بیش از یکصدهزار مریض را مداوا و علاج کرد، آن هم مریض هایی که گاهی با معالجات طب قدیم و جدید، ممتنع العلاج بودند ولی او با دعا به معالجه آنان می پرداخت. آیت الله نخودکی با این حال مانند یک عالم متعارف زندگی می کرد و اگر او مانند برخی از عرفا ادعای مقامات معنوی می کردند، بدون شک نصف ایران به او ارادت می ورزیدند.

آیت الله اصفهانی نخودکی روز 18 شعبان سال 1361 ه.ق (شصت و چهار سال پیش) در محله سعدآباد مشهد در سن 82 سالگی رحلت کرد.

تاثير نام شيخ

سید ابوالقاسم هندی نقل می کرد:
« روزی مرحوم حاج شیخ به من دستور داد که به شهر تربت بروم و شب را در کوه « بیجک صلوة » بمانم و پیش از طلوع آفتاب، مقداری معین از علفی که نشانی آنرا داده بودند بچینم و با خود بیاورم.
طبق دستور به تربت رفتم. اهالی مرا از ماندن شب در آن کوه منع کردند و گفتند: در این کوه، ارواحی هستند و به اشخاصی که در آنجا بخوابند، آسیب خواهند رسانید.
اما من به گفته آنها ترتیب اثر ندادم و به آن کوه رفتم. هنگام غروب که فرا رسید، سر و صدای فراوانی به گوشم خورد، مرکب خود را دیدم که آرام نمی گیرد و مانند آن است که از کسی فرار می کند، ناگهان فریاد زدم: من فرستاده حاج شیخ حسنعلی اصفهانی هستم، اگر به من آسیبی برسانید، شکایت شما را به او خواهم برد.

با این جمله، سر و صداها تمام شد و به من هم صدمه ای نرسید. خلاصه، شب را در کوه خوابیدم و پیش از آفتاب، علفها را بر طبق نشانی و بمقدار معین چیدم ولی در همین وقت به این اندیشه افتادم که خوب است مقداری هم برای خود بچینم، بی شک روزی مرا به کار خواهد آمد.

به محض آنکه خواستم فکر خود را عملی کنم، ناگاه دیدم که سنگهای عظیمی از بالای کوه سرازیر شد، چهار پای من افسار خود را پاره کرد که فرار کند، آنرا گرفتم و استوارتر بستم، باز فکر کردم که شاید حرکت سنگها امری طبیعی بوده است.

خواستم مجدداً به چیدن آن گیاه بپردازم که دیدم باز سنگها شروع بغلطیدن کرد. این بار فهمیدم که این ماجرا امری طبیعی نیست در نتیجه از آن کار صرف نظر کردم و به مشهد بازگشتم و خدمت حاج شیخ رسیدم.
حاج شیخ چون مرا دیدند فرمودند:
« تو را چه به این فضولیها؟ چرا می خواستی بیش از حدیکه دستور داده بودم از آن گیاه بچینی؟ »
آنوقت بود که متوجه شدم آن مرد بزرگ در طول انجام مأموریتم همواره مراقب حال و کار من بوده است. »

یکی از تجار تهران گفت: در شمیران باغی خریدیم و از نظر آب در مضیقه بودیم. ناچار شدیم چاهی بکنیم ولی هر نقطه‌ای از باغ را کندیم به آب نرسیدیم.

روزی قصد زیارت حضرت امام رضا(علیه السلام) کردیم، در آنجا به زیارت آیة الله حاج شیخ حسنعلی نخودکی رفتیم، در ضمن زیارت ایشان، جریان کندن چاه آب را گفتیم و از ایشان کمک خواستیم. آیة الله نخودکی فرمود: من برنامه‌ای می دهم که اگر مطابق آن عمل بکنید، هر نقطه باغ را بکنید، آب بیرون می‌آید و خشک هم نمی‌شود. شما باید یک شیر هم بیرون بگذارید تا رهگذرها و همسایه‌ها هم از آن استفاده کنند. ما شرط را قبول کردیم. او هم برنامه را به ما داد.

برنامه این بود که ایشان چند جمله در کاغذی نوشته و به ما فرمودند: هر نقطه را خواستید بکنید، اول این کاغذ را در آنجا قرار بدهید و پس از آن، آن نقطه را بکنید و هنگامی که به آب رسیدید، این کاغذ را به چاه بیندازید. ما هم مطابق دستور ایشان عمل کردیم و به آب رسیدیم. تاکنون هر چه از آن چاه آب برداشته‌ایم کم نشده است و یک شیر هم به بیرون باغ گذاشته‌ایم تا عموم استفاده کنند.

آقای سید محمد ریاضی یزدی، شاعر معروف، حکایت کرد که:

« دوستی داشتم از صلحا و خوبان، وی می گفت روزی با سیدی بزرگوار در جائی نشسته بودیم.
شیخی ابراهیم نامی که با دوستم سابقه مودّت داشت بر ما وارد شد، پس از تعارفات معمول، سید به او گفت: آقا شیخ ابراهیم، ماجرای خود را با مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی برای رفیق ما بازگو.
شیخ گفت: از گیلان به زیارت مشهد مقدس آمدم و در آن شهر هر چه پول داشتم مصرف شد.
بدون خرجی ماندم. حساب کردم تا مراجعت به وطن، به پانصد تومان احتیاج دارم. به حرم مشرف شدم و به امام عرض کردم: به پانصد تومان نیازمندم تا به گیلان باز گردم، انتظار مرحمت دارم.

اما تا روز دیگر خبری نشد. مجدداً در حرم عرض حاجت کردم و گفتم: سیدی، من گدای متکبری هستم این بار هم احتیاج خود را به حضورت عرض می کنم، اما اگر عنایتی نفرمائی، دیگر بار نخواهم آمد و چیزی نخواهم گفت ولی یادداشت می کنم که امام رضا علیه السلام مهمان نواز نیست.

چون از حرم خارج گردیدم، شنیدم که از پشت سر، کسی مرا صدا می زند، بازگشتم دیدم شیخی است که بعداً فهمیدم او را « حاج شیخ حسنعلی اصفهانی » می خوانند. حاج شیخ مرا مخاطب ساخته و فرمودند:
« آقا شیخ ابراهیم گیلانی چرا اینقدر جسورانه در محضر امام سخن گفتی؟ شایسته نیست که چنین بی ادبی و گستاخ باشی. »

سپس پاکتی به من دادند. از اطلاع شیخ بر مکنونات باطنی خود و سخنی که سراً با امام خود در میان نهاده بودم، غرق تعجب شدم. به خانه آمدم و پاکت را گشودم، با کمال شگفتی دیدم که پانصد تومان است.
تصمیم گرفتم که صبح روز دیگر به خانه حاج شیخ بروم و از او بپرسم که چگونه از راز دل من آگاه شده و این پول از کجا است؟ اما شب در خواب دیدم که شیخ به در خانه آمدند و فرمودند:
« آقا شیخ ابراهیم تو به پانصد تومان پول حاجت داشتی به تو داده شد، دیگر از کجا دانستم و از کجا آوردم، بتو مربوط نیست. بدان که اگر برای این پرسش به خانه من بیائی، ترا نخواهم پذیرفت. »

از خواب بیدار شدم و دیگر برای این کار به خانه ایشان نرفتم و به گیلان باز گشتم. »

[="darkred"]

عاقبت وفا نکردن به عهد
[/]

[="darkgreen"]مرحوم میرزا محمد آل آقا پسر مرحوم آیت الله حاج میرزا عبدالله چهل ستونی تعریف می کرد:
« شخصی بود در دالان مدرسه خیرات خان که مغازه اسلحه فروشی داشت و یک غده بسیار بزرگی در سر و گردن او پیدا شده بود. روزی من به همراه حاج شیخ به نخودک میرفتیم، این مرد نیز از شهر پشت سر جناب شیخ می آمد و مرتب می گفت یا شیخ یا مرا شفا دهید یا بکشیدم و ایشان جوابی نمیداند تا به اواسط راه که رسیدیم، شیخ برگشته خم شدند و در گوش او آهسته سخنی گفتند
[/].

[="seagreen"]مرد بلند گفت قبول دارم و تعهد می کنم. سپس فرمودند: پس تو را خواهم کشت عرض کرد بکشید.
از مرکبی که سوار بودند پیاده شده و به مرد دستور دادند تا کنار جاده لب گودالی بنشیند آنگاه چاقوئی از جیبشان درآورده پوست گردن او را شکافتند و غده را خارج نمودند. از شکاف چرک و خون بسیاری آمد.
با پهنای چاقو روی زخم را مالیدند تا هرچه چرک بود خارج شود بعد آب دهان خود را به محل زخم انداخته با چاقو روی آن را مالیدند و فرمودند: حالا با دستمال روی آن را ببند و برو و بعد از چند روز آثار زخم کاملاً از بین رفته بود.
[/]

[="darkgreen"]چند سال از این موضوع گذشت پس از فوت مرحوم شیخ آن مرد را دیدم که مجدداً مرضش عود کرده بود. از او پرسیدم که آنروز جناب شیخ به گوش تو چه گفتند که تو جواب دادی متعهد می شوم.
گفت: من با خانمهای شوهردار رابطه نامشروع داشتم و ایشان فرمودند اگر تعهد کنی بعد از این دنبال این کارها نروی تو را معالجه می کنم و بعد فرمودند اگر دیگر مرتکب چنین عمل زشتی شوی مرض تو عود خواهد کرد و خواهی مرد و من قبول کردم.
بعد از چندین سال شیطان مرا اغوا کرد و مرتکب چنین معصیتی شدم و میدانم از این مرض خواهم مرد ، چیزی نگذشت که او فوت کرد. »
[/]

موضوع قفل شده است