زرتشتیگری و سوزاندن پرندگان بی گناه..!!!

تب‌های اولیه

3 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
زرتشتیگری و سوزاندن پرندگان بی گناه..!!!

با سلام

ابوعلى، احمد بن محمد رازى ملقب به مُسکَوَیه‏ [= مَُشکویه] مورخ، پزشک و ادیب ایرانى (متوفای 421 هـ ق) در کتاب تاریخی معروف خود (تجارِبُ الاُمَم) ضمن شرح حوادث سال 323 هجری می گوید (ترجمه) :
((ابو الفضل بن عمید برایم گفت: چون شب آتشبازى جشن سده نزدیک ‏آمد، مرداویج از مدتى پیش دستور گرد آورى هیزم ‏داد، تا آنها را از راه‏هاى دور، به دره زرین رود [= زاینده رود اصفهان] نزدیک باتلاق و نیستان ها بیاورند.
آتشبازان ماهر، نفت و زَرّاقه ها – یعنی پمپ های نفت پاش – یا مِزراق ها – یعنی نیزه های شکاری کوچک - را آماده ساخته، شمع هاى بزرگ ایستا فراهم ‏آوردند. هیچ کوه و تپه ‏اى مشرف بر «جِزین» اصفهان باقی نماند، مگر آنکه هیزم و خس و خاشاک بر روى آن جاسازى ‏کردند.
در کنار میدان جشن، با فاصله ‏اى که آتش ‏سوزى در آن، برای ناظران رنج ‏آور نباشد، کاخ مانندى بزرگ از جنس چوب بر پا کرده با بست های آهنین آن را ‏بستند و رخنه های آن را از خاشاک آکندند.
کلاغ ها و گنجشک ‏هائى را شکار کرده، بر منقار و پاى آنها گردوهائى پُر از نفت ‏آویختند.:Sham:
شمع ‏ها را به شکل ستون ها و مجسمه ‏هاى زیبا در مجلس او ‏نهادند.
پس در ساعتى معین در آن جشن، همه آتش‏ ها را یکباره، بر سر کوه‏ ها و تپه های دشت و بیابان، بر بدن آن پرندگان – بی گناه - آتش کرده، و پرندگان شعله ور شده - و در حال سوختن - را به پرواز در آوردند! – تا بدین وسیله، آسمان جشن سده را چراغانی کنند!!
مرداویج سفره ‏اى بزرگ را به نحوى در بیابان چیده بود که از درون آن کاخ چوبیش بتواند آن را تماشا کند؛ و در آن سفره، از گوشت‏ حیواناتی چون گاو و گوسفند، چند هزار – به اسراف – آورده و بیش از حد معمول آماده ساخته و آن را آراسته بود.
پس از پایان همه تدارکات و بر پانمودن خیمه ها در کنار سفره و فرا رسیدن وقت ضیافت همگانى، براى خوردن و آشامیدن، مرداویج از سرای خود بیرون آمد و به گرد سفره و ابزار آتشبازى یاد شده چرخی زد، پس آنرا کوچک و ناچیز یافت!!

ابن عمید ‏گوید: دلیل آن - کوچک به نظر رسیدن - وسعت بیابان بود، زیرا هرگاه چشم آدمى بر منظره ای گسترده بیافتد، چیزهاى ساخته شده درون آن را خوار و ناچیز می یابد، هر چند آن تدارکات، بزرگ و اَشراف مَآبانه بود.
پس مرداویج – همانند سایر پادشاهان باستان ایران – از دیدن این کوچکی (!!) خشمگین شد، ولى، غرور – یا همان ایران دوستی(!!) - او را به خاموشى واداشته، هیچ نگفت و به چادرى بزرگ درآمده، بر پهلو، پشت بسوى در، دراز کشید و براى آنکه کسى با وى سخن نگوید، رواندازی بر خود کشید.
امیران بزرگ و سرداران لشکر و تماشاگران همه گرد آمده، اما هیچ کس جرأت سخن گفتن یا رفتن نزد او را نداشت!! – چنانکه خوی و خصلت متکبّرانه اغلب پادشاهان ایران باستان نیز چنین بود!!
انتظار مردم براى بیرون آمدن مرداویج از چادر به درازا کشید، تا وقتی طولانی بگذشت، مردم درگوشی باهم سخن می گفتند و بیم آشفتگى می ‏رفت.
عمید یا سرلشکر، به گرد آن چادر می چرخید و چیزى آهسته می گفت، ولی مرداویج پاسخ نمى‏داد.
پس آن قدر او را خواند و چرب‏ زبانى کرد، تا ناگزیر مرداویج از جای برخاست و بنشست.
آنگاه به درون چادر رفت و گفت: اى سردار! اکنون، این چه سستى به وقت شادکامى دوستان و ناکامی دشمنان، و این چه درماندگی بجاى چالاکى است؟!!
گفت: اى عمید (سرلشکر)! با این سرافکندگی و سبکى و کوتاهی، کدام شادکامی حاصل است؟! به خدا سوگند، به گونه ‏اى رسوا شده ام که هیچ چیز ننگ آن را نمی ‏پوشاند!! ...
تا آنکه گوید: پس مرداویج از فرط خستگى مدتى دراز به خواب رفت تا عصر شد. در این وقت، جنجال چارپایان و چارپاداران که در تنگناى دروازه مانده بودند، در هم پیچید؛... مرداویج با خشم برخاسته و بیرون آمد و پرسید: چارپاداران کیانند؟ پاسخ شنید که: غلامان ترک هستند.

پس دستور داد: زین ها و پالان ‏ها را از پشت چارپایان فرود آورده و با همه اَدَواتشان بر پشت خود آن غلامان بنهند ... که عاقبت بد این کار آشکار بود. خودش نیز با خاصّان سوار شده، پس از تنبیه غلامان، نزدیک شب به سرای خود در شهر رفت... و چون رسید، جز غلام بچه ها، به سرپرستى یک غلام سیاه پوست کسى در آنجا نبود.
پس مرداویج لخت شد و به گرمابه رفت تا پوشاک خود را عوض کند. او پیش از آن روز نیز، غلامان چند تن از بزرگان ترک را زده بود و ایشان کینه‏ اش را در دل ‏داشته و هنوز فرصتی علیه او نیافته بودند. پس چون او آن گونه رفتار کرد، ایشان نیز فرصت را غنیمت شمرده به یک دیگر گفتند: بردباری در برابر ظلم این اهریمن برای چه؟! پس بر کشتن او متفق شدند.
چون به گرمابه آمد، از غلام دربان گرمابه‏ خواستند تا سلاح او را - که همیشه یک دشنه در یک دستار به گرمابه مى‏برد – به درون نبرد.
غلام گفت جرأت ندارد که دشنه را نبرد؛ پس خود بر آن شدند که لب دشنه را شکسته، در غلاف کرده، به لاى آن دستار نهاده، و غلام آن را پیش او ببرد و مانند همیشه آنرا در کنار گرمابه بنهد، تا مرداویج تغییری در اوضاع احساس نکند. هنگامى که آن گروه یورش آوردند، غلام سیاهى که دم در نگهبانى مى ‏داد، مقاومت نمود و دست خود را با فریاد پیش آورد، پس یکى از ایشان دست او را از بازو بینداخت و آن غلام بر زمین افتاد. این جنجال مرداویج را از خطر آگاه کرد و چون دشنه را کشید و آن را بریده یافت، تختى را که درون گرمابه بر آن می ‏نشست، پشت در نهاد.
چون غلامان نتوانستند با فشار در را باز کنند، بر بام رفته شیشه ‏هاى گنبد حمام را شکستند و با تیر و کمان بر او حمله کردند.
پس مرداویج به درون گرم خانه حمام رفته به چرب‏ زبانى و وعده های نیک پرداخت. ایشان اندکى نرم شده، ولى سپس ترسیده و دانستند که کار به جائى بى‏ بازگشت رسیده و آشتی دیگر ناممکن است؛ پس گروهى از ایشان به سوى آن در حمام بازگشتند که تخت در پشت آن نهاده شده بود. در را شکستند و به درون رفته، یکى از آنان شکم او را با چاقو درید ... و او با چوب دستی خود مدتى جنگید، اما بالاخره کارش را ساختند و سر بریده اش را در حیاط سرای خودش انداختند...))(1).
این بود گزارش مسکویه، مورّخ ایرانی، از جشن سده ما ایرانیان و بلایی که مرداویج ستمگر در مراسم همین جشن بر سر آن همه پرنده و حیوان بی گناه آورد! و بالاخره خود نیز اسیر نفرین آن پرندگان و حیوانات زبان بسته شد، تا عبرتی باشد برای اعلا حضرت همایونی ... و فرزندان این مرز و بوم!
اکنون باز بر می گردم به همان حدیث تاریخی معروف از پیشوای ما ایرانیان مسلمان، یعنی حضرت علی(ع) که حاضر نبود حتی یک پوست جو از دهان یک مورچه بگیرد و باز می گویم که افتخار ما ایرانیان سلمان علوی محمدی است و نه امثال مرداویج کسروی آتش باز!!(2).
-----------------------------------------------------------------------------

پاورقی ها:

1) نگاه کنید به : " تجارب الاُمَم" مسکویه رازی، متن عربی، پژوهش ابو القاسم امامى، تهران، سروش، چاپ دوم، 1379ش، 5 / 401 - 406 ؛ و ترجمه ی فارسی آن، از: على نقى منزوى ، تهران، توس، 1376ش، 5 / 411 – 417 [آشموغ].
این واقعه در چند کتاب معتبر تاریخی، تقریباً به گونه ای یکسان آورده شده است؛ از آن جمله، در " تاریخ ابن خلدون"(درگذشته 808 ق) یا: "دیوان المبتدأ و الخبر..."، تحقیق خلیل شحادة، بیروت، دار الفکر، چاپ دوم، 1408ق/1988م، ج 4 / 567 – 568 ؛ نیز ترجمه ی آن: "العِبَر – تاریخ ابن خلدون"، از: عبد المحمد آیتى، مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگى، چاپ اول، 1363ش، 3 / 619و620؛ همچنین: "الکامل فی التاریخ"، عزّ الدین ابو الحسن على بن اثیر (درگذشته 630ق)، بیروت، دار صادر - دار بیروت، 1385ق/1965م، 8/298-301؛ نیز ترجمه ی آن: "کامل - تاریخ بزرگ اسلام و ایران"، از: ابو القاسم حالت و عباس خلیلى، تهران، علمى، 1371ش، ج20 / ص 20 - 24 ؛ که بخشی از چند اختلاف اندک آن را به نقل از همین ترجمه، در این پاورقی می آوریم [احمد تفضلی]:
((سنه ی سیصد و بیست و سه‏ - بیان قتل مرداویج:‏
در آن سال مرداویج دیلمى صاحب بلاد جبل (کردستان و لرستان) کشته شد. او نسبت به ترکان (که در سپاه او بودند) بسیار بد رفتارى مى‏ کرد. ادعا مى ‏نمود که روح حضرت سلیمان در او حلول کرده و ترکان اجنه و شیاطین هستند که براى او تسخیر شده‏اند!!...
(در جشن سده) بیشتر از دو هزار کلاغ و باز براى او شکار کردند که شعله آتش بپاى آنها آویخت و آنها را پرواز داد! دستور داد که یک سفره بسیار بزرگ گسترانند و در آن صد اسب و دویست گاو بریان نهند که همه درست و پاره نشده باشد! سه هزار گوسفند بریان درست هم در آن سفره نهاد! اینها غیر از گوشت پاره و خورشهاى گوناگون و انواع مرغ هاى پخته بود، که بیشتر از ده هزار مرغ بریان بود!
... چون آخر روز شد خود سوار شد و غلامان پیاده بدنبال او رفتند و هیزم و نفط و شمع را در همه جا آماده دید؛ ولى از روى غرور و تکبر خشمناک شد و گفت: اینها دون شأن و عظمت من است!! به کسانی که متصدى فراهم کردن آنها بودند دشنام داد و نفرین کرد، زیرا صحرا بسیار فراخ بود و نمى ‏توانستند آنرا پر از هیزم و آتش کنند...
مرداویج قبل از کشته شدن، بسیار تکبر کرد؛ یک اورنگ زرین براى خود ساخت و چند کرسى سیمین براى وزراء و سالاران و بزرگان قوم که نزد او بر آنها بنشینند. یک افسر مرصع (= تاج جواهر نشان) به شکل تاج کسرىٰ (= انوشیروان ساسانی) هم ساخت که تاج گذارى کند. او تصمیم گرفته بود که عراق را فتح و بر طاق کسرى (= ایوان مداین) استیلا نماید و کاخ و ایوان خسرو (انوشیروان) را دوباره تجدید و ترمیم نماید و پادشاهى ایران را مستقر و خود را "شاهنشاه" ملقب کند، که ناگاه فرمان خداوند رسید و او از فرمان (مرگ) غافل بود. مردم از شر او آسوده شدند و خداوند خلق را از ستم او نجات داد، که ما از خدا این را مى‏ خواهیم که مردم را از شر هر ظالمى مصون بدارد)).
جای بسی تأسف است که آقای ابوالقاسم حالت، در چند خطی که در صفحه ی 25 افزوده اند، از انصاف و بی طرفی در نگارش تاریخ، بیرون رفته و به مؤلف توهین نموده و از مرداویج و جنایات آشکار او هواداری کرده و این پادشاه ستمگر را با شکوه و مایه ی افتخار ایران به شمار آورده است!! [احمد تفضلی].

2) فخر فروشی و تکبر مرداویج زیاری، زیاده زبانزد اهل تاریخ است؛ چنانکه علی بن حسین مسعودی (فوت بعد از 345 هجری ق) نیز در "مُرُوج الذَّهَب" (چراگاه زرّین) – ترجمه ابوالقاسم پاینده، چاپ بنگاه ترجمه و نشر کتاب، تهران، 1347 ش – جلد دوم، صفحه 750 و 751، بخشی از خیال پردازی های زرتشتی مَآبانه و بلندپروازی های جاه طلبانه مرداویج را بازگو نموده است. اکنون با اشاره جناب دکتر منوچهر اقبال به مقام حضرت علی(ع)، باز هم بسیار به جاست که ما جوانان ایران، این گفته سعدی شیرین سخن را آویزه گوش جان خود کنیم، تا به آل علی(ع) بیاویزیم و نه به مرداویج مردآویز!!
هـــــمـــه اولاد آدم انــــــد، بـــشــــــر
میل بعضی به خیر و بعضی، شــر!!


آن یـکـــی ، مـــــــور از او نیـــازارد
و آن دگر ، سگ بر او شرف دارد!!


– کلیّات سعدی، مواعظ - مثنویات [شهریار شفیق].
دکتر اقبال

موضوع قفل شده است