داستانهاي بهلول.....عاقل مجنون نما

تب‌های اولیه

39 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
داستانهاي بهلول.....عاقل مجنون نما



آورده‌اند که شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او....

شیخ احوال بهلول را پرسید.

گفتند او مردی دیوانه است.

گفت او را طلب کنید که مرا با او کار است. پس تفحص کردند و او را در صحرایی یافتند.

شیخ پیش او رفت و سلام کرد.

بهلول جواب سلام او را داده پرسید چه کسی هستی؟ عرض کرد منم شیخ جنید بغدادی.

فرمود تویی شیخ بغداد که مردم را ارشاد می‌کنی؟ عرض کرد آری..

بهلول فرمود طعام چگونه میخوری؟

عرض کرد اول «بسم‌الله» می‌گویم و از پیش خود می‌خورم و لقمه کوچک برمی‌دارم، به طرف راست دهان می‌گذارم و آهسته می‌جوم و به دیگران نظر نمی‌کنم و در موقع خوردن از یاد حق غافل نمی‌شوم و هر لقمه که می‌خورم «بسم‌الله» می‌گویم و در اول و آخر دست می‌شویم..

بهلول برخاست و دامن بر شیخ فشاند و فرمود تو می‌خواهی که مرشد خلق باشی در صورتی که هنوز طعام خوردن خود را نمی‌دانی و به راه خود رفت.

مریدان شیخ را گفتند: یا شیخ این مرد دیوانه است. خندید و گفت سخن راست از دیوانه باید شنید و از عقب او روان شد تا به او رسید.

بهلول پرسید چه کسی هستی؟

جواب داد شیخ بغدادی که طعام خوردن خود را نمی‌داند.

بهلول فرمود: آیا سخن گفتن خود را می‌دانی؟

عرض کرد آری...

سخن به قدر می‌گویم و بی‌حساب نمی‌گویم و به قدر فهم مستمعان می‌گویم و خلق را به خدا و رسول دعوت می‌کنم و چندان سخن نمی‌گویم که مردم از من ملول شوند و دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت می‌کنم. پس هر چه تعلق به آداب کلام داشت بیان کرد.

بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمی‌دانی..

پس برخاست و برفت. مریدان گفتند یا شیخ دیدی این مرد دیوانه است؟ تو از دیوانه چه توقع داری؟ جنید گفت مرا با او کار است، شما نمی‌دانید.

باز به دنبال او رفت تا به او رسید.

بهلول گفت از من چه می‌خواهی؟ تو که آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمی‌دانی، آیا آداب خوابیدن خود را می‌دانی؟

عرض کرد آری... چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب می‌شوم، پس آنچه آداب خوابیدن که از حضرت رسول (علیه‌السلام) رسیده بود بیان کرد.

بهلول گفت فهمیدم که آداب خوابیدن را هم نمی‌دانی.

خواست برخیزد جنید دامنش را بگرفت و گفت ای بهلول من هیچ نمی‌دانم، تو قربه‌الی‌الله مرا بیاموز.

بهلول گفت: چون به نادانی خود معترف شدی تو را بیاموزم.

بدانکه اینها که تو گفتی همه فرع است و

اصل در خوردن طعام آن است که لقمه حلال باید و اگر حرام را صد از اینگونه آداب به جا بیاوری فایده ندارد و سبب تاریکی دل شود.

جنید گفت: جزاک الله خیراً! و

ادامه داد:

در سخن گفتن باید دل پاک باشد و نیت درست باشد و آن گفتن برای رضای خدای باشد و اگر برای غرضی یا مطلب دنیا باشد یا بیهوده و هرزه بود.. هر عبارت که بگویی آن وبال تو باشد. پس سکوت و خاموشی بهتر و نیکوتر باشد.

و در خواب کردن این‌ها که گفتی همه فرع است؛ اصل این است که در وقت خوابیدن در دل تو بغض و کینه و حسد بشری نباشد.




[=Times New Roman]حکایت بهلول و آب انگور:



[=Times New Roman]روزی یکی از دوستان بهلول گفت: ای بهلول! من اگر انگور بخورم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: اگر بعد از خوردن انگور در زیر آفتاب دراز بکشم، آیا حرام است؟ بهلول گفت: نه! پرسید: پس چگونه است که اگر انگور را در خمره ای بگذاریم و آن را زیر نور آفتاب قرار دهیم و بعد از مدتی آن را بنوشیم حرام می شود؟



[=Times New Roman]بهلول گفت: نگاه کن! من مقداری آب به صورت تو می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! بهلول گفت: حال مقداری خاک نرم بر گونه ات می پاشم. آیا دردت می آید؟ گفت: نه! سپس بهلول خاک و آب را با هم مخلوط کرد و گلوله ای گلی ساخت و آن را محکم بر پیشانی مرد زد! مرد فریادی کشید و گفت: سرم شکست! بهلول با تعجب گفت: چرا؟ من که کاری نکردم! این گلوله همان مخلوط آب و خاک است و تو نباید احساس درد کنی، اما من سرت را شکستم تا تو دیگر جرات نکنی احکام خدا را بشکنی!


[=serif][=sans-serif][=lucida console, sans-serif]"[/][=arial, helvetica, sans-serif][=lucida console, sans-serif]خداپرستی و ایمان"[/]
«بهلول و ابوحنیفه»

روزی بهلول از مجلس درس ابوحنیفه گذر می کرد او را مشغول تدریس دید و شنید که ابوحنیفه می گفت حضرت صادق علیه السلام مطالبی می گوید که من آن ها را نمی پسندم؛
اول آن که شیطان در آتش جهنم معذّب خواهد شد در صورتی که شیطان از آتش خلق شده است و چگونه ممکن است به واسطه ی آتش عذاب شود؟!
دوم آن که خدا را نمی توان دید و حال اینکه خداوند موجود است و چیزی که هستی و وجود داشت چگونه ممکن است دیده نشود؟!
سوم آنکه فاعل و به جا آورنده ی اعمال خودِ بنی آدمند در صورتی که اعمال بندگان به موجب شواهد از جانب خداست نه از ناحیه ی بندگان!
بهلول همین که کلمات را شنید کلوخی برداشت و به سوی ابوحنیفه پرت کرده و گریخت، اتفاقا کلوخ بر پیشانی ابوحنیفه رسید و پیشانیش را کوفته و آزرده نمود؛ ابوحنیفه و شاگردانش از عقب بهلول رفتند و او را گرفته پیش خلیفه بردند؛
بهلول پرسید از طرف من به شما چه ستمی شده است؟
ابو حنیفه گفت: کلوخی که پرت کردی سرم را آزرده است!
بهلول پرسید: آیا می توانی آن درد را نشان بدهی؟
ابو حنیفه جواب داد: مگر درد را می توان نشان داد؟
بهلول گفت: اگر به حقیقت دردی در سر تو موجود است چرا از نشان دادن آن عاجزی و آیا تو خود نمی گفتی هر چه هستی دارد قابل دیدن است و از نظر دیگر مگر تو از خاک آفریده نشده ای و عقیده نداری که هیچ چیز به هم جنس خود عذاب نمی شود و آزرده نمی گردد؟! آن کلوخ هم از خاک بود پس بنا به عقیده ی تو من تو را نیازرده ام!
از این ها گذشته مگر تو در مسجد نمی گفتی هر چه از بندگان صادر شود در حقیقت فاعل خداوند است و بنده را تقصیر نیست پس از این کلوخ هم از طرف خداوند بر سر تو وارد شده و مرا تقصیری نیست.
بهلول با یک کلوخ سه غلط و اشتباه آن ملعون را فاش کرد.
[/]
[/]
[/]





ازبهلول پرسیدند لباسهایت چرک شده چرا نمی شوئی؟
بهلول جواب داد : بازچرک خواهد شد !
گفتند : مرتبه دوم بشوی .
بهلول گفت : باز هم چرک خواهد شد !
گفتند دوباره بشوی !
بهلول گفت :معلوم می شود که من برای لباس شستن دنیا آمدم .






روزی بهلول با خلیفه سر یک سفره با همدیگر غذا می خوردند .

ناگهان خلیفه در لقمه بهلول موئیدید و گفت : آن مو را ازلقمه خود برگیر.

در جواب گفت : سر سفره کسی که بدست مهمان نگاه می کند نشستن ندارد و ازمجلس خارج شد .



مریضی از بهلول برای دفع مرضش سرک? هفت ساله خواست.

بهلول گفت : سرکه هفت ساله دارم ولی به کسی نمی دهم .

مریض پرسید چرا نمی دهی ؟

بهلول در جواب گفت: اگر می خواستم بدهم هفت سال نمی ماند .




روزی بهلول به حمام رفت ولی خدمه حمام به او بی اعتنائی کرده و آن طور که دلخواه بهلول بود او را کیسه نکشید .



با این حال وقت خروج از حمام بهلول ده دینارکه همراه داشت همگی را به استاد حمامی داد و



گارگران حمام چون این بذل و بخشش را دیدند همگی پشیمان شدند که چرا نسبت به او بی اعتنائی کردند .



بهلول هفته دیگر به حمام رفت این مرتبه تمام کارگران با کمال احترام او را شستشو کرده و



مواظبت بسیار نمودند ولی با این همه سعی و کوشش کارگران بهلول فقط یک دینار به آنها داد



کارگران پرسیدند : بخشش بی جهت هفته قبل و رفتار امروزت با ما چیست ؟



بهلول گفت : مزد امروز حمام را هفته قبل که حمام آمدم پرداختم و مزد آن روز حمام را امروز می



پردازم . تا شما ادب و رعایت مشتری های خود را بنمائید


آورده اند که خلیفه هارون الرشید در یکی از اعیاد رسمی با زبیده زن خود نشسته و مشغول بازي شطرنج

بودند . بهلول بر آنها وارد شد او هم نشست و به تماشاي آنها مشغول شد . در آن حال صیادي زمین ادب

را بوسه داد و ماهی بسیار فربه قشنگی را جهت خلیفه آورده بود .

هارون در آن روز سر خوش بود امر نمود تا چهار هزار درهم به صیاد انعام بدهند . زبیده به عمل هارون

اعتراض نمود و گفت : این مبلغ براي صیادي زیاد است به جهت اینکه تو باید هر روز به افراد لشگري و

کشوري انعام بدهی و چنانکه تو به آنها از این مبلغ کمتر بدهی خواهند گفت که ما به قدر صیادي هم

نبودیم و اگر زیاد بدهی خزینه تو به اندك مدتی تهی خواهد شد .

هارون سخن زبیده را پسندیده و گفت الحال چه کنم ؟ گفت صیاد را صدا کن و از او سوال نما این

ماهی نر است یا ماده ؟ اگر گفت نر است بگو پسند مانیست و اگر گفت ماده است باز هم بگو پس ند ما

نیست و او مجبور می شود ماهی را پس ببرد و انعام را بگذارد .

بهلول به هارون گفت : مزاحم صیاد نشو ولی هارون قبول ننمود . صیاد را صدا زد و به او

گفت : ماهی نر است یا ماده ؟

صیاد باز زمین ادب بوسید و عرض نمود این ماهی نه نر است نه ماده بلکه خنثی است .

هارون از این جواب صیاد خوشش آمد و امر نمود تا چهار هزار درهم دیگر هم انعام به او بدهند . صیاد

پولها را گرفته ، در بندي ریخت و موقعی که از پله هاي قصر پایین می رفت یک درهم از پولها به زمین

افتاد . صیاد خم شد و پول را برداشت . زبیده به هارون گفت :

این مرد چه اندازه پست همت است که از یک درهم هم نمی گذرد . هارون هم از پست فطرتی صیاد

بدش آمد و او را صدازد و باز بهلول گفت مزاحم او نشوید . هارون قبول ننمود و صیاد را صدا زد و

گفت : چقدر پست فطرتی که حاضر نیستی حتی یک درهم از این پولها قسمت غلامان من شود .

صیاد باز زمین ادب بوسه زد و عرض کرد : من پست فطرت نیستم . بلکه نمک شناسم و از این جهت

پول را برداشتم که دیدم یک طرف این پول آیات قرآن و سمت دیگر آن اسم خلیفه است و چنانچه

روي زمین بماند شاید پا به آن نهند و از ادب دور است .

خلیفه باز از سخن صیاد خوشش آمد و امر نمود چهار هزار درهم دیگر هم به صیاد انعام دادند و هارون

گفت : من از تو دیوانه ترم به جهت اینکه سه دفعه مرا مانع شدي من حرف تو را قبول ننمودم و حرف

آن زن را به کار بستم و این همه متضرر شدم .




[=Verdana]روزي خلیفه هارون الرشید به اتفاق بهلول به حمام رفت . خلیفه از روي شوخی از بهلول سوال نمود اگر

[=Verdana]من غلام بودم چند ارزش داشتم ؟

[=Verdana]بهلول جواب داد پنجاه دینار

[=Verdana]خلیفه غضبناك شده گفت :

[=Verdana]دیوانه تنها لنگی که به خود بسته ام پنجاه دینار ارزش دارد . بهلول جواب داد من هم فقط لنگ را قیمت

[=Verdana]کردم . و الا خلیفه قیمتی ندارد .




روزي بهلول نزدیک رودخانه لب جوبی نشسته بود و چون بیکار بود مانند بچه ها با گِل چند باغچه

کوچک ساخته بود . در این هنگام زبیده زن هارون الرشید از آن محل عبور می نمود . چون به نزدیک

بهلول رسید سوال نمود چه می کنی ؟

بهلول جواب د اد بهشت می سازم . زن هارون گفت : از این بهشت ها که ساخته اي می فروشی ؟ بهلول

گفت : می فروشم . زبیده گفت : چند دینار ؟ بهلول جواب داد صد دینار .

زن هارون می خواست از این راه کمکی به بهلول نموده باشد فوري به خادم گفت : صد دینار به بهلول

بده خادم پول را به به لول رد نمود . بهلول گفت قباله نمی خواهد ؟ زبیده گفت : بنویس و بیاور . این را

بگفت و به راه خود رفت . از آن طرف زبیده همان شب خواب دید که باغ بسیار عالی که مانند آن در

بیداري ندیده بود و تمام عمارات و قصور آن با جواهرات هفت رنگ و با طرزي بسیار اعلا زینت یافته و

جوي هاي آب روان با گل و ریحان و درخت هاي بسیار قشنگ و با خدمه و کنیز هاي ماه روو همه

آماده به خدمت به او عرض نمودند و قباله تنظیم شده به آب طلا به او دادند و گفتند این همان بهشت

است که از بهلول خریدي . زبیده چون از خواب بیدار شد خوشحال شد و خواب خود ر ا به هارون

گفت .

فرداي آن روز هارون عقب بهلول فرستاد . چون بهلول آمد به او گفت از تو می خواهم این صد دینار را

از من بگیري و یکی از همان بهشت ها که به زبیده فروختی به من هم بفروشی ؟ بهلول قهقهه اي سر داد

و گفت : زبیده نادیده خرید و تو شنیده می خواهی بخري ولی افسوس که به تو نخواهم فروخت .





آورده اند که بهلول بیشتر وقت ها در قبرستان می نشست و روزي که براي عبادت به قبرستان رفته بود و

هارون به قصد شکار از آن محل عبور می نمود چون به بهلول رسید گفت : بهلول چه می کنی ؟

بهلول جواب داد : به دیدن اشخاصی آمده ام که نه غیبت مردم را می نمایند و نه از من توقعی دارند و نه

مرا اذیت و آزار می دهند . هارون گفت :

آیا می توانی از قیامت و صراط و سوال و جواب آن دنیا مرا آگاهی دهی ؟

بهلول جواب داد به خادمین خود بگو تا در همین محل آتش نمایند و تابه بر آن نهند تا سرخ و خوب

داغ شود هارون امر نمود تا آتشی افروختند و تابه بر آن آتش گذاردند تا داغ شد . آنگاه بهلول گفت :

اي هارون من با پاي برهنه بر این تابه می ایستم و خود را معرفی می نمایم و آنچه خورده ام و هرچه

پوشیده ام ذکر می نمایم و سپس تو هم باید پاي خو د را مانند من برهنه نمایی و خود را معرفی کنی و

آنچه خورده اي و پوشیده اي ذکر نمایی . هارون قبول نمود .

آنگاه بهلول روي تابه داغ ایستاد و فوري گفت : بهلول و خرقه و نان جو و سرکه و فوري پایین آمد که

ابداً پایش نسوخت و چون نوبت به هارون رسید به محض اینکه خواس ت خود را معرفی نماید نتوانست و

پایش بسوخت و به پایین افتاد .سپس بهلول گفت :

اي هارون سوال و جواب قیامت نیز به همین صورت است . آنها که درویش بوده ند و از تجملات دنیایی

بهره ندارند آسوده بگذرند و آنها که پایبند تجملات دنیا باشند به مشکلات گرفتار آیند .

روزي خلیفه هارون الرشید و جمعی از درباریان به شکار رفته بودند . بهلول با آنها بود در شکارگاه

آهویی نمودار شد . خلیفه تیري به سوي آهو انداخت ولی به هدف نخورد . بهلول گفت احسنت !!!

خلیفه غضبناك شد و گفت مرا مسخره می کنی ؟

بهلول جواب داد : احسنت من براي آهو بود که خوب فرار نمود


بهلول و منجم

آورده اند که شخصی به نزد خلیفه هارون الرشید آمد و ادعاي دانستن علم نجوم نمود . بهلول در آن

مجلس حاضر بود و اتفاقاً آن منجم کنار بهلول قرار گرفته بود بهلول از او سوال نمود آیا میتوانی بگویی

که در همسایگی تو که نشسته ؟

آن مرد گفت نمی دانم .

بهلول گفت : تو که همسایه است را نمی شناسی چه طور از ستاره هاي آسمان خبر می دهی ؟

آن مرد از حرف بهلول جا خورد و مجلس را ترك نمود

بههلول و مرد شياد
آورده اند که بهلول سکه طلائی در دست داشت و با آن بازي می نمو د . شیادي چون شنیده بود بهلول

دیوانه است جلو آمد و گفت :

اگر این سکه را به من بدهی در عوض ده سکه که به همین رنگ است به تو میدهم . بهلول چون سکه

هاي او را دید دانست که آنها از مس هستند و ارزشی ندارند به آن مرد گفت به یک شرط قبول می کنم

اگر سه مرتبه با صداي بلند مانند الاغ عر عر کنی !!!

شیاد قبول نمود و مانند خر عرعر نمود . بهلول به او گفت :

خوب الاغ تو که با این خریت فهمیدي سکه اي که در دست من است از طلا می باشد ، من نمی فهمم

که سکه هاي تو از مس است . آن مرد شیاد چون کلام بهلول را شنید از نزد او فرار نمود .

روزي هارون الرشید به بهلول گفت : بزرگترین نعمت هاي الهی چیست ؟

بهلول جواب داد بزرگترین نعمت هاي الهی عقل است و خواجه عبدالله انصاري نیز در مناجات خود

میگوید (( خداوندا آنکه را عقل دادي چه ندادي و آنکه را عقل ندادي چه دادي))

در خبر است که چون خداوند اراده فرمود که نعمتی را از بنده زایل کند اولین چیزي که از او سلب می

نماید عقل اوست و عقل از رزق محسوب شده است . افسوس که حقتعالی این نعمت را از من سلب نموده است .

بهلول و داروغه

آوره اند که داروغه بغداد در بین جمعی ادعا می کرد که تا به حال هیچکس نتوانسته است مرا گول بزند

بهلول در میان آن جمع بود گفت : گول زدن تو کار آسانی است ولی به زحمتش نمی ارزد .

داروغه گفت چون از عهده آن بر نمی آیی این حرف را می زنی . بهلول گفت حیف که الساعه کار

خیلی واجبی دارم والا همین الساعه تو را گول می زدم .

داروغه گفت حاضري بري و فوري کارت را انجام بدهی و برگردي ؟

بهلول گفت بلی . پس همین جا منتظر من باش فوري می آیم . بهلول رفت و دیگر برنگشت . داروغه

پس از دو ساعت معطلی بنا کرد به غرغر کردن و بعد گفت این اولین دفعه است که این دیوانه مرا به این

قسم گول زد و چندین ساعت بی جهت مرا معطل و از کار باز نمود .

یک روز عربی ازبازار عبور میکرد که چشمش به دکان خوراک پزی افتاد از بخاری که از سر دیگ بلند میشد خوشش آمد تکه نانی که داشت بر سر آن میگرفت و میخورد هنگام رفتن صاحب دکان گفت تو از بخار دیگ من استفاده کردی وباید پولش را بدهی مردم جمع شدن مرد بیچاره که از همه جا درمانده بود بهلول را دید که از آنجا میگذشت از بهلول تقاضای قضاوت کرد ،بهلول به آشپز گفت آیا این مرد از غذاي تو خورده است؟
آشپز گفت نه ولی از بوی آن استفاده کرده است. بهلول چند سکه نقره از جیبش در آورد و به آشپز نشان داد وبه زمین ریخت وگفت؟ ای آشپز صداي پول را تحویل بگیر.
آشپز با کمال تحیر گفت :این چه قسم پول دادن است؟ بهلول گفت مطابق عدالت است:«کسی که بوی غذا را بفروشد در عوض باید صدای پول دریافت کند»

>

شخص تنبلي نزد بهلول آمده و پرسيد[=arial, helvetica, sans-serif] :

[=arial, helvetica, sans-serif]مي خواهم از كوهي بلند بالا روم مي تواني نزديكترين را ه را به من نشان دهي؟

[=arial, helvetica, sans-serif]بهلول جواب داد: نزديكترين و آسانترين راه : نرفتن بالاي كوه است

[=arial, helvetica, sans-serif]>

>

شخصي از بهلول پرسيد:

مي تواني بگويي زندگي آدميان مانند چيست ؟

بهلول جواب داد: زندگي مردم مانند نردبان دو طرفه است كه از يك طرفش سن آنها بالا مي رود و از طرف ديگر زندگي آنها پائين مي آيد .

[=arial, helvetica, sans-serif]باشد که زندگی و آداب بزرگان راه زندگی ما بنده گان حقیر گردد
[=arial, helvetica, sans-serif]یا حق

>

>

بهلول پاي پياده بر راهي مي گذشت . قاضي شهر او را ديد و گفت:

[=arial, helvetica, sans-serif]شنيده ام " الاغت سقط شده " و تو را تنها گذارده است[=arial, helvetica, sans-serif]!

[=arial, helvetica, sans-serif]بهلول گفت: تو زنده باشي. يك موي تو به صد تا الاغ من مي ارزد

[=arial, helvetica, sans-serif]
[=arial, helvetica, sans-serif]
[=arial, helvetica, sans-serif]روزي يكي از حاميان دولت از بهلول پرسيد: تلخ‌ترين چيز كدام است؟
[=arial, helvetica, sans-serif]بهلول جواب داد: حقيقت!
[=arial, helvetica, sans-serif]آن شخص گفت: چگونه مي‌شود اين تلخي را تحمل كرد؟
[=arial, helvetica, sans-serif]بهلول جواب داد: با شيريني فكر و تعقل!

روزي خليفه از بهلول پرسيد: تا به امروز موجودي احمق تر از خود ديده اي؟

[=arial, helvetica, sans-serif]بهلول گفت: نه والله، اين نخستين بار است كه ميبينم.

روزی هارون الرشید مبلغی به بهلول داد که بین فقرا و نیازمندان قسمت کند. بهلول وجه را گرفت و لحظه ای بعد آنرا به خلیفه بازگرداند.

هارون دلیل این امر را سئوال کرد، بهلول گفت: هر چه فکر کردم از خلیفه محتاج تر و فقیرتر نیافتم. چرا که می بینم ماموران تو به ضرب تازیانه از مردم باج و خراج می گیرند و در خزانه ی تو می ریزند، از این جهت دیدم که نیاز تو از همه بیشتر است، لذا وجه را به خودت بازگرداندم


[=arial,helvetica,sans-serif]جمعي در میدان بزرگ ده بر سر ماجرائی حقیر دعوا می کردند و دشنه وخنجر از چپ و راست بر همدیگر حوالت می نمودند.

[=arial,helvetica,sans-serif]در گوشه ی میدان الاغی ایستاده و خاموش در هیاهوی آنان مينگريست.

[=arial,helvetica,sans-serif]بهلول به آرامی سر در گوش الاغ برد و گفت:

[=arial,helvetica,sans-serif]اینان را ببخشائيد كه نام خود را بر شما نهاده اند.



گريه بهلول براي هارون

- روزی بهلول وارد قصر هارون شد و چون مسند خلافت را خالی و بلامانع دید جلو رفته و بدون ترس و واهمه بر تخت خلیفه نشست.
غلامان دربار چون آن حال بدیدند، به ضرب چوب و تازیانه بهلول را از تخت پایین کشیدند.
هنگامی که خلیفه وارد شد بهلول را دید که گریه می کند.

[=arial, helvetica, sans-serif]از نگهبانان سبب گریه ی او را پرسید گفتند: چون در مکان مخصوص شما نشسته بود او را از آنجا دور کردیم. هارون ایشان را ملامت کرد و بهلول را دلداری داده نوازش نمود.

بهلول گفت: من برای خود گریه نمی کنم بلکه به حال تو می گریم، زیرا که من چند لحظه در مسند تو نشستم اینقدر صدمه دیدم و اذیت و آزار کشیدم، در این اندیشه ام که تو که یک عمر بر این مسند نشسته ای چه مقدار آزار خواهی کشیدو صدمه خواهی دید، و تو به عاقبت کار خود نمی اندیشی و در فکر کارهای خود نیستی.

گفته اند روزي بهلول در مجلس «محمد بن سليمان عباسي»، پسر عموي هارون‎الرشيد حاضر بود و يكنفر از علماء اهل تسنن بنام «عمر بن عطاء العدوي» كه از اولاد عمر بن خطاب بود نيز در مجلس حضور داشت.
«عمر بن عطاء العدوي» از والي اذن خواست تا با بهلول مشغول مباحثه و مذاكره شود، آنگاه از بهلول پرسيد: «حقيقت ايمان چيست؟»


بهلول گفت: «قال مولانا الصادق ـ عليهالسّلام ـ: ألايمانُ عَقْدٌ بِالْقَلْبِ وَ قَولٌباللّسانِ وَ عَمَلٌ بالْجوارحِ وَ الأركانِ»

يعني: «ايمان عبارت است از عقيدة قلبي و گفتن با زبان و عمل كردن با اعضاء وجوارح.»
عمر گفت: «از اينكه گفتي «قال مولانا الصّادق» معلوم مي‎شود كه غير ازجعفر بن محمد ديگر هيچ كس صادق و راستگو نيست، چون تو لقب صادق را اختصاص به او دادي.»
بهلول گفت: «اين اشكال اول به جدّ تو «عمر بن الخطاب» وارد است كه به رفيقش ابوبكر لقب «صدّيق» داد. مگر در زمان او كسي ديگر راستگو نبود؟» عمر بن عطاء گفت: «نه، در آن زمان تنها كسي كه راستگو بود فقط ابوبكر بود!»
بهلول گفت: «دروغ مي‎گويي، زيرا خداوند در كلام مجيدش مي‎فرمايد: «والَّذينَ آمَنوا بِاللهِ وَ رُسُلِهِ أولئكَ هم الصدّيقونَ»(حدید-۱۹)
يعني: «آنچنان كساني كه ايمان به خداوند و پيامبران او آورده‌اند، آنها همه،صدّيق مي‎باشند.»
پس با اين همه مؤمني كه در زمان ابوبكر بودند چطور مي‎شود فقط صديقيّت را به ابوبكر اسناد داد؟
عدوي گفت: «او را صدّيق مي‎گفتند براي آنكه او اول كسي بود كه به پيامبر(صليالله عليه و آله) ايمان آورد.»
بهلول گفت: «اين جواب تو از دو جهت باطل است‌،‌ هم از جهت لغت، زيرا لغتاً به كسي كه اول به كسي ايمان آورد صدّيق نمي‎گويند و هم از اين جهت باطل است كه به شهادت تمام مسلمين، ابوبكر اول كسي نبوده كه اسلام آورده، بلكه اسلام اورا در مرتبة پنجم يا هفتم گفته‎اند.»
«عمر بن علاء عدوي» ديد، الان است كه آبروي او در مجلس ريخته شود، لذا خلط درمباحثه كرد و از بهلول پرسيد: «از امام زمانت بگو.»
بهلول گفت: «إمامي مَنْ سبَّح في كَفِّهِ الحِصي وَ كَلَّمَهُ الذّئبُ اذا عَوي و رُدَّت الشَّمْسُ لهُ بَيْنَ الَمَلاءِ وَ أوجَبَ الرَّسولُ عَليَ الخَلْقِ لهُ الوَلا، فذْلكَ إمامي و إمامُ الْبرّياتِ»
يعني: «امام من كسي است كه سنگ ريزه در دست او تسبيح مي‎كند و گرگ با او سخن مي‎گويد و خورشيد در ما بين مردم پس از غروب كردن بخاطر او دوباره طلوع مي‎كند و ولايت او را پيغمبر(صليالله عليه و آله) در ميان مردم بارها تصريح كرده و جميع صفات پسنديده در او مجتمع و از جميع صفات رذيله مبرّا است، آن شخص، امام من و امام تمام مردم است.» عمر عدوي گفت: «واي بر تو اي بهلول!اميرالمؤمنين هارون را تو، امام خويش نمي‎داني؟»
بهلول گفت: «واي بر تو اي ملعون! تو مي‎گويي هارون از اين اوصاف كه بر شمردم خالي است؟ پس تو دشمن خليفه‎اي و به دروغ او را خليفه مي‎ خواني.»
«محمد بن سليمان عباسي» از مناظرة بهلول خنده‎اش گرفت و او را تحسين كرد و به عمر عدوي گفت: «رسوا شدي، ديگر حرف نزن» و او را از مجلس بيرون كرد و آنگاه با بهلول در امر خلافت صحبت كرد و بهلول حقانيّت علي(عليهالسّلام) را به او اثبات كرد.


هارون الرشيد در صحن عمارت خود نشسته بود.
عيسى بن جعفر برمكى و ام جعفر (مادر جعفر برمكى) و ديگران حاضر بودند.


[=arial, helvetica, sans-serif]
[=arial, helvetica, sans-serif]هارون امر كرد كه بهلول را حاضر كنند.

بهلول حاضر شد و در مقابل هارون نشست.
هارون به بهلول خطاب مى كند كه ديوانه ها را بشمار.
بهلول گفت: اول خودم هستم و پس از اشاره به مادر جعفر برمكى گفت: دوم اين است.
عيسى با حالت عصبانيت فرياد زد: واى بر تو، براى ام جعفر چنين حرفى را مى زنى؟
بهلول گفت: تو هم سومى هستى، اى صاحب عربده!
هارون از كوره در رفت و فرياد كشيد: بهلول را بيرون كنيد!
بهلول گفت: و تو هم چهارمى هستى


تقسيم عادلانه!![=Calibri]

گویند روزگاری کار بر ایرانیان دشوار افتاده بود، و آن دشواری دندان طمع عثمانی را تیز کرده و سلطان عثمانی به طمع جهانگشایی چشم بر دشواری‌های ایرانیان دوخته بود. پس ایلچی فرستاد که همان سفیر است، تا ایرانیان را بترساند و پس از آن کار خویش کند.

ایلچی آمد و آنچنان که رسم ماست با عزت و احترام او را در کاخی نشاندند و خدمت‌ها کردند. به روز مذاکره رسمی وکیلان همه یک رای شدند که این مذاکره حساس است و بدون بهلول رفتن به آن دور از تدبیر کشورداری است. وزیر که خردمند بود گفته وکیلان مردم پذیرفت و بهلول را خواست و خواهش کرد او هم همراه باشد. بهلول که هشیار بود و با نیک و بد جهان آشنا، هیچ نگفت و پذیرفت.

سفره گستردند و آنچنان که رسم ماست به میهمان‌نوازی پرداختند. بهلول روبروی سفیر عثمانی در آن سوی سفره نشسته بود. پلو آوردند در سینی‌های بزرگ، و بر سفره چیدند، زعفران بر آن ریخته و به زیبایی آراسته. سفیر عثمانی به ناگهان کاردی برگرفت و هر چه زعفران بر روی پلو بود به سوی خویش کشید و نگاهی به بهلول انداخت. بهلول هیچ نگفت. قاشقی برداشت و با ادب بسیار نیمی از زعفران سوی خود آورد و نیم دیگر برای سفیر گذاشت. سفیر برآشفت و با کارد خویش پلو را به هم زدن آغاز کرد. آنچنان بلبشویی شد که کمتر زعفرانی دیده می‌شد و بخشی از پلو هم به هر سوی سفره پراکنده شده بود. بهلول دست در جیب کرد و دو گردو به روی پلو انداخت. سفیر آشفته شد و تاب نیاورد و خوراک وانهاد و دستور رفتن داد.

عثمانی‌ها بی‌ خوردن خوراک و با شتاب بر اسب‌ها نشسته و رفتند. وزیر که خردمند بود اما در کار بهلول وامانده و از ترس رنگش مانند زعفران گشته، نالان شد و به بهلول گفت این چه کاری بود، همه کاسه‌کوسه‌ها به هم ریخته شد و آینده ناروشن است. بهلول پاسخ داد مذاکره پایان یافت و بهتر از آن شدنی نبود. وزیر چگونگی آن پرسید. همگان ادب بهلول بر سفره دیده بودند و او بی‌کم و کاست تدبیر خویش نیز بگفت.

سفیر آنگاه که کارد برگرفت و همه زعفران سوی خویش کشید، دو چیز گفت. نخست آن که با کارد آغازید و نه با قاشق، یعنی که تیغ می‌کشیم و دیگر اینکه همه جهان از آن ماست، تسلیم شوید. من قاشق برداشتم و نیمی پیش کشیدم. یعنی که نیازی به تیغ کشیدن نیست، نیم از آن شما و نیمی هم از ما. او برآشفت و پلو به هم زد و من نیز دو گردو انداختم. و این گردو که در قم و ری به آن جوز هم گویند، چون دو شود همه دانند که چه گوید، شما چگونه ندانی، مگر ایرانی نیستی. وزیر شرمگین شد و آفرین‌ها بر بهلول خواند.

و بدینگونه است که بهلول را که به راستی دیوانه‌ای بود الپر، و دیوانگی‌های بسیار داشت، دانا نیز گفته‌اند، از آنجا که به روز حادثه خردمندتر از هر فلسفه‌باف گنده دماغ و فقه‌خوان خشک‌مغز بود




بهلول روزي به مسجد رفت و از ترس آن كه مبادا كفش هايش را بدزدند يا با ديگري عوض شود ، آنها را زير لباد ه اش پيچيد و در گوشه اي نشست.



شخصي كه كنارش بود چون بر آمدگي زير بغل او را ديد گفت:

به گمانم كتاب پر قيمتي در بغل داري؟ چه نوع كتابي است؟

بهلول گفت: كتاب فلسفه.

غربيه پرسيد: از كدام كتاب فروشي خريده اي؟

بهلول گفت[=Calibri]: از كفاشي خريده ام .




روزي هارون الرشيد از بهلول پرسيد:[=Calibri]" دوست ترين " مردم نزد تو چه كسي است؟
بهلول گفت: همان كسي كه شكم مرا سير كند.
هارون گفت: اگر من شكم تو را سير كنم، مرا دوست داري؟
بهلول پاسخ داد: دوستي به [=Calibri]" نسيه و اگر" نمي شود.




ابلهي پرسيد، دنيا را چگونه مي بيني؟

بهلول گفت: تو سعادتمند خواهي زيست!

ابله در حيرت شد و گفت: اين چه جوابي است كه به پرسش من مي دهي؟

گفت: نيكو جوابي است، زيرا عاقل آنچه را ميداند نمي گويد، اما آنچه را كه بگويد مي داند.!




آورده اند که فقهی مشهور از اهل خراسان وارد بغداد شد و چون هارون الرشید شنید که آن مرد فقیه به بغداد آمد او را به دارالخلافه طلبید. آن مرد نزد هارون الرشید رفت خلیفه مقدم او را گرامی داشت و با عزت او را نزدیک خود نشاند و مشغول مباحثه شدند در همین اثنا بهلول وارد شد هارون او را امر به جلوس داد آن مرد نگاهی به وضع بهلول نمود و به هارون الرشید گفت عجب است از مهر و محبت خلیفه که مردمان عادی را این طور محبت می نمایید وبه نزد خود راه می دهید چون بهلول فهمید که آن شخص نظرش با اوست با کمال قدرت به آن مرد تغییر نمود و گفت : به علم ناقص خود غره مشو و به ظاهر من نگاه منما من حاضرم باتو مباحثه نمایم و به خلیفه ثابت نمایم که تو هنوز چیزی نمی دانی. آن مرد در جواب گفت شنیده ام که تو دیوانه ای و مرا با دیوانه کاری نیست

ادامه دارد....



بهلول گفت : من به دیوانگی خود اقرا می نمایم ولی تو به نفهمی خود قائل نیستی.هارون الرشید نگاهی از روی غضب به بهلول نمود و او را امر به سکوت داد ولی بهلول ساکت نشد و به هارون گفت اگر این مرد به علم خود اطمینان دارد مباحثه نماید هارون به آن مرد فقیه گفت چه ضرر دارد ، مسائلی از بهلول سوال نمایی؟ آن مرد گفت به یک شرط حاضرم و آن شرط بدین قرار است که من یک معما از بهلول می پرسم اگر جواب صحیح داد من هزار دینار زر سرخ به او بدهم ولی اگر در جواب عاجز ماند هزار دینار زر بدهد.

ادامه دارد...




بهلول گفت: من از مال دنیا چیزی را مالک نیستم و زر و دینار ندارم ولی حاضرم چنانچه جواب معمای تو را دادم زر از تو بگیرم و به مستحقان بدهم و چنانچه در جواب عاجز ماندم در اختیار تو قرار بگیرم و مانند غلامی برای تو کار نمایم . آن مرد قبول نمود و بعد معمایی بدین نحو از بهلول سوال نمود و گفت:




در خانه ای زن با شوهر شرعی خود نشسته اند و نیز در همین خانه یک نفر مشغول نماز گذاردن است و نفری دیگر روزه دارد . در این حال مردی از خارج وارد این خانه می شود به محض وارد شدن آن مرد زن و شوهری که در آن خانه بودند به یکدیگر حرام می شوند و آن مردی که نماز می خواند نمازش باطل می شود و آن یک نفر دیگر هم روزه داشت روزه اش باطل می شود .آیا می توانی بگویی این مرد که بود؟

ادامه دارد....



بهلول فوری جواب می دهد این مرد وارد خانه شده سابقا" شوهر این زن بود . به مسافرت می رود و چون سفر او طول می کشد و خبر می آورند که شوهر او مرده است آن زن با اجازه حاکم شرعی به ازدواج این مرد که پهلوی او نشسته بود در می آید و به دو نفر پول می دهد. یکی برای شوهر فوت شده اش نماز بخواند و دیگری روزه بگیرد در این بین شوهر سفر رفته که خبر او را منتشر کرده بود از سفر باز می گردد. پس آن شوهر دومی بر زن حرام می شود و آن مرد که نماز برای میت می خواند نمازش باطل می شود و همچنین آن یک نفر که روزه داشت چون برای میت بود روزه او هم باطل می شود.

ادامه دارد...



هارون الرشید و حاضرین مجلس از حل معما و جواب صحیح بهلول بسیار خوشحال شدند و همه به بهلول آفرین گفتند. بعد بهلول گفت الحال نوبت من است تا معمایی سوال نمایم آن مرد گفت سوال کن بهلول گفت:

اگر خمره ای پر از شیره و خمره ای پر از سرکه داشته باشیم و بخواهیم سرکنگبین درست نماییم . پس یک ظرف از سرکه برداریم و یک ظرف هم از شیره و این دو را در ظرفی بریزیم برای درست نمودن سرکنگبین و بعد متوجه شویم که موشی در آن ها است آیا می توانی تشخیص بدهی آن موش مرده در خمره سرکه بوده یا در خمره شیره؟



آن مرد بسیار فکر نمودو عاقبت در جواب دادن عاجز ماند. هارون الرشید از بهلول خواست تا خود او جواب معما را بدهد پس بهلول گفت : اگر این مرد به نفهمی خود اقرا نماید جواب معما را می دهد ناچار آن مرد اقرار نمود . پس بهلول گفت : باید آن موش را بردارید و در آب بشوریم پس از آن که او از شیره و سرکه پاک شد شکم او را پاره نماییم اگر در شکم او سرکه باشد پس در خمره سرکه افتاده باید سرکه را بیرون ریخت. و اگر در شکم او شیره باشد پس در خمره شیره افتاده باید شیره ها را بیرون ریخت . تمام اهل مجلس تمامی از علم و فراست بهلول تعجب نمودند و بی اختیار او را آفرین می گفتند . و آن مرد فقیه سر بزیر ناچار هزار دینار که شرط نموده بود تسلیم بهلول نمود . بهلول آن زر به گرفت و تمامی آن را بین فقرای بغداد تقسیم نمود.



بهلول و قبرستان
روزی جناب بهلول، در قبرستان بود. وزیر هارون از آن‌جا رد می‌شد.
وزیر وقتی بهلول را دید، گفت: چرا قبرستان را رها نمی‌کنی؟ گفت: این‌جا راحت‌تر است، چون کسی به من کاری ندارد؛ اگر به شهر و بازار بیایم، بچه‌ها و نادانان مرا اذیت می‌کنند. وزیر گفت: با این مرده‌ها، صحبت هم می‌کنی؟ بهلول گفت: آری، سر هر قبری می‌ایستم، و از زمان ملحق شدن ما به آن‌ها سخن می‌گویم!

منبع: داستان‌هایی از زندگی علما / ص 24



موضوع قفل شده است