قصه ی بسیار زیبای درویشی که مدح امیرالمومنین می کرد و...

تب‌های اولیه

1 پست / 0 جدید
قصه ی بسیار زیبای درویشی که مدح امیرالمومنین می کرد و...

8- قضیه ی درویش و مدح امیرالمومنین


مرحوم حاج شيخ حسنعلى مقدادى اصفهانى (ره ) چنين نقل كرده است :
مرحوم پدرم - رحمة الله عليه - نقل مى فرمودند: درويشى مى گفت من كوچك ابدال درويشى بودم و به جزمن چند درويش ديگر در تحت تربيت او بودند. هر روز يك نفر از ما براى پرسه زدن بهبازار مى رفت و به محض آن كه به قدر خرج خانقاه تحصيل مى شد، بازمى گشت . بيشتراوقات مدح حضرت اميرالمؤ منين (ع ) و ائمه معصومين - عليهم السلام - را مى خوانديم، تا اين كه دست جمعى به عراق مسافرتى كرديم و وارد بغداد شديم . آن روز نوبت پرسهزدن با من بود كه از همه هم جوان تر بودم . مرشد مرا خواست و گفت : پسر! اينجابغداد است و همه مردم آن اهل تسنن مى باشند. حال كه بايد بروى مواظب باش كه مدح على (ع ) را نخوانى . چون ممكن است خوش آيند بعضى از عوام اهل سنت نباشد. در عوض ‍ غزلاز سعدى و حافظ بخوان .
گفتم : اطاعت مى كنم و رفتم . ولى وقتى وارد بازار شدم ،هر چه به حافظه ام فشار آوردم جز مدح مولا(ع ) همه اشعار از خاطرم محو شده بود وچون مى بايستى پرسه بزنم و خرج خانقاه را تاءمين كنم ، اضطرارا شروع كردم به خواندنمدح مولا(ع ). بازار بغداد طويل است . پس از چند قدم شخصى درشت اندام ، كه ظاهرشپيدا بود فرد باشخصيتى است ، از روى مسندى كه نشسته بود برخاست و نزد من آمد و پولىدر كشكول من انداخت . كسبه بازار هم ظاهرا به تبعيت او از دكان هاى خود بيرون آمدندو نيازى به كشكول انداختند. آن شخص دستور داد گماشتگان او، چهارپايه اى را كه رويشنشسته بود، دورتر از محل اول (سر راه من ) گذاشتند. مجددا كه به او رسيدم ، از جاىبرخاست و سكه اى در كشكول انداختند. اين عمل مكررا انجام شد تا آن كه بازار بغدادرا طى كردم ، در حالى كه كشكول من از سكه پر شده بود. همين كه بازار بغداد به انتهارسيد، شخص مزبور نزد من آمد و دست مرا گرفت و به طرف پشت بازار كشيد و به گماشتگانخود امر كرد كه نزديك نشوند. يقين كردم كه مى خواهد پول را از من بگيرد و شايد خودمرا هم در شط بيندازد. قدرت دفاع نداشتم ، لذا تسليم شدم و دنبالش رفتم . قدرى كهدور شديم ، در خلوت از من پرسيد: پسر! مى دانى اينجا كجاست ؟ گفتم : اينجا بغداداست . گفت : مى دانى كه دوستداران على (ع ) در اينجا بسيار اندك اند؟ گفتم : بلى مىدانم . گفت : پس چرا مدح على (ع ) را مى خوانى ؟ گفتم : مرشدم نيز به من توصيه كردهبود كه فقط غزل حافظ و سعدى را بخوانم ، ولى به بازار كه رسيدم ، هر چه غزل به يادداشتم از خاطرم محو شد. اجبارا مداحى شاه مردان را شروع كردم .
گفت : پس بدان كهمن نيز سنى هستم ، ولى سال گذشته قضيه اى براى من اتفاق افتاد. ماديانى دارم كهبسيار مورد علاقه من است و هر روز صبح خودم به لب شط مى آورم و آبش مى دهم . روزىدر ايام عيد، ماديان را بر لب شط آوردم . داخل شط شد، قدرى كه جلو رفت ، ناگاه موجىآمد و ماديان را ربود و به داخل شط برد، به طورى كه از چشم من پنهان شد. من از شدتعلاقه به ماديان با جريان آب به طول شط مى دويدم و خليفه اول را صدا مى كردم و ازاو استعانت مى طلبيدم ، نتيجه نگرفتم . به دومى متوسل شدم ، باز نتيجه نگرفتم . بهسومى متوسل شدم ، اين بار هم نتيجه نگرفتم . اضطرارا فرياد كردم : يا امام على ! ياامام على !... چند مرتبه كه تكرار كردم ، ناگاه از دور ديدم شخصى از ميان آب سربيرون آورد و در حالى كه افسار ماديان در دست او بود، از شط خارج شد و به سوى منآمد. پيش خود گفتم : او يا ملك است يا جن ، و الا اگر بشر باشد وسط شط و زير آب چهمى كند؟ تا اين كه به هم رسيديم . گفت : ماديان خود را بگير. عرض كردم : شما ملكهستيد يا جن ؟ فرمود: اى كورباطن ! كه را صدا كردى ؟ گفتم امام على (ع ) را. فرمود: من امام على هستم . بعد فرمود: تو به ما ايمان نمى آوردى ، ولى هر جا دوستان مراديدى ، به آن ها محبت كن . آن گاه آن شخص پس از نقل سرگذشت دست در جيب كرد و چندسكه طلا به من داد و گفت : اين براى اطاعت از امر حضرت امام على (ع ) است ، ولى ازحالا به بعد در بغداد مدح مخوان كه ممكن است براى تو اسباب زحمت شود.