داستانی جالب از زندگانی امام حسين

تب‌های اولیه

1 پست / 0 جدید
داستانی جالب از زندگانی امام حسين

روز عيدبودو حسن و حسین در گوشه ای از اتاق ناراحت نشسته بودند. مادرشان فاطمه ان ها را دید و فرمود: عزیزانم چه شده که اینقدر نا راحتید؟ ان دو لب به سخن باز نکردند ولی بعد از اصرار مادر عرض کردند: مادر! امروز روز عید است و ما لباس نو نداریم. حضرت دست ان دو را گرفت و به خدمت رسول خدا امدند و حضرت فاطمه جریان را به حضرت عرض نمود. پس حضرت رسول به داخل خانه رفتند و دو رکعت نماز خواندند و دست به دعا بر داشتند و فرمودند: خدایا ! دل شکسته خانواده ام را شاد گردان . همان دم جبرویل با دو دست پیراهن سفید نزد رسول امد و حضرت ان ها را گرفت و به حسن و حین داد و ان دو پوشیدند. به همدیگر نگریستند . انگار چیزی می خواستند بگویند اما شرم و حیا داشتند . پس مادشان لب به سخن گشود و فرمو د: این لباس ها چقدر به شما ماید از انها خوشتان امد؟ ان دو عرض نمودند: اری ، اما... حضرت فرمود: اما چی ؟ عرض کردند: اما ما لباس رنگی می خواهیم . پس پیامبر در فکر فرو رفتند تا راه حلی بیابند که ناگهان جبرئیل عرض نمود: ای رسول خدا مژده باد تو را که رنگرز الهی ان لباسهارا به هر رنگی که مایل باشند در اورد . پس بگو یک افتابه و تشت حاض1ر کنند . امام حسن و حسین زود ان ها را حاضر کردند و اما پیراهن سفید را از حسن گرفت و در تشت کرد و جبرئیل اب می ریخت . پیامبر فرمود: حسن پسرم چه رنگی دو ست داری ؟ امام فرمود: سبز! و بعد از اوحسین و امام حسین عرض کرد: سرخ ! بعد پیراهن ها را گرفتند و رفتند. پیامبر و جبرئیل تنها ماندند و پیامبر دیدند جبرئیل می گرید. پیامبر فرمود: چه چیزی سبب گریه ی تو شده؟ جبرئیل عرض کرد: ای حبیب خدا همانا انتخاب رنگ لباسان نشان دهنده ی سر نوشت ان هاست. حسن با سم شهید می شود و بدن او می شودو حسین را شهید می کنند و سرش را می برند و بد او از [خون قرمز می شود. پس پیامبر با یاد اوری این جریان به شدت گریستند.
[منبع : بحار ، ج:44 ص:245