براي آنان كه با بال شكسته پرواز كردند

تب‌های اولیه

24 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
براي آنان كه با بال شكسته پرواز كردند

عاشقان سربدار

اي يادگاران نسل آتش و خون

در غزل چشمانتان

شكست سكوت لاله‌ها

در رقص مرگ‌آور باد

و من

در حياط خلوت دل

در شب‌هاي بي‌قراريم

در خانه سرد تنهايي خويش

به ياد شما

مي‌ريزم اشكي

و مي‌سرايم


شعر اميد...
یادتان گرامی باد یاران همسنگرم

این تاپیک به یاد بهترین دوران زندگیم


بسم الله الرحمن الرحيم


امروز دوباره دلم گرفته بود .مثل هميشه رفتم سراغ آلبوم جبهه شروع کردم به ديدن عکس هاي دوستان شهيدم بعد هم نامه هاشون را آوردم کنار عکس هاشون ،شروع کردم به خواندن ،هنوز بعد از گذشت سالها برايم تازه ست. بهشون گفتم خوشا به حالتان رفتيد هم از يک آزمايش بزرگ سر بلند شديد، وهم نيستيد ببينيد اين چند سال راجع دفاع مقدس چه صحبت هايي که نشد.

. هر کسي بسته به نيت خود جلو اومد. يکي به خاطر خدا و وظيفه شرعي، يکي به خاطر دفاع از ناموس، يکي به خاطر دوستي وطن.

همشون هم قسم شدند، جلوي تجاوز را گرفتند، دشمن را سر جايش نشوندند. همه ميدونند در دويست سال گذشته هر وقت به اين کشور تجاوز شده، قسمتي از خاکش جدا شده، ولي اين باربه کمک خدا اين طور نشد.ولي حالا چي، ديگر جنگ تمام شده، بچه هاي امروز جنگ را نديده اند. خبر از ايثار و از خود گذشتگي،اين ملت ندارند. خبر از درد و رنج دويست هزار خانواده شهيد که هنوز بعضا منتظر عزيزانشون هستند ندارند. آيا درست است ما حرفي بزنيم و يا کاري انجام دهيم، که باعث رنجش اين قشر عظيم جامعه بشويم.نمي دانم تا حالا شده يک سري به آسايشگاه جانبازان

زديد. نمي دانم با درد و رنج مجروحين شيميايي آشنا هستيد.بگذريم!!! آيا تا به حال شده دندون درد بگيريد، يک شب تا صبح نخوابيد.؟

سالهاست که عزيزان ما اين درد و رنجها را تحمل مي کنند، بدون هيچگونه توقع و منتي فقط براي رضاي خدا.پس بياييم کمي منصف باشيم، و درست قضاوت کنيم و مواظب صحبتها ورفتارمان باشيم. باعث تشويش اذهان عمومي نشويم،ارزشهاي دفاع مقدس را زير سوال نبريم. انشاءالله اگر عمري بود، در آينده از حال و احوال بچه هاي جنگ و معنو يتهايشون بيشتر مي نويسم. براي آشنايي نسل سوم انقلاب،و در آخر با زيباترين کلام از شهيد حميد باکري سخنم را به پايان مي رسانم...شهيد باکري قبل از عمليات، والفجر گفته بود: دعا کنيد که، خداوند شهادت را نصيب شما کند، در غير اين صورت زماني فرا مي رسد که جنگ تمام مي شود،و رزمندگان امروز سه دسته مي شوند.1- دسته اي به مخالفت با گذشته خود بر مي خيزند، واز گذشته خويش پشيمان مي شوند.2- دسته اي راه بي تفاوتي را بر مي گزينند،ودر زندگي مادي غرق مي شوند.3- دسته اي بر گذشته خود وفا دار مي مانند،واحساس مسوليت مي کنند،که از شدت مصائب و غصه ها دق خواهند کرد.خون دل خوردن سخت تر از خون دادن است.پس از خدا بخواهيد،که با وصال شهادت از عواقب زندگي بعد از جنگ در امان بمانيد،چون عاقبت دو دسته اول و دوم ختم بخير نخواهد شد،وجزء دسته سوم ماندن هم بسيار سخت و دشوار خواهد بود..

خداي عزيزم شکر...

خداي بزرگ و مهربانم شکر...
ديگر هيچ نمي گويم که تو خود خدايي و بر آرنده نفس!
فقط نمي دانم چرا باز هم دلتنگم.
شايد براي همدردانم است که هنوز با قضا و قدرت در جدالند.
خدا کند آنها هم سر افراز شوند.
خدايا کمکشان کن.
دنيايشان سرد و سياه است.
کمکشان کن.


دلم گرفت ای هم نفس
پرم شکست تو این قفس
تو این غبار تو این سکوت
چه بی صدا نفس نفس
از این نامهربونی ها
دارم از غصه می میرم
رفیق روز تنهایی
یه روز د ستات رومی گیرم
تو این شب گریه می تونی
پناه هق هق ام باشی
تو ای همزاد هم خونه
چی میشه عاشقم باشی
دوباره من دوباره تو دوباره عشق دوباره ما
دو هم نفس دو هم زبون دو هم سفر دو هم صدا
تو ای پایان تنهایی ام
پناه اخر من باش
تو این شب مرگی پاییز
بهار باور من باش
بزار با مشرق چشمات
شبم روشن ترین باشه
می خوام ایینه ی خونه
با چشمات هم نشین باشه

خدای بزرگ آن قدر به ما عظمت روح و تقوا عطا کن که همه ی وجود خود را با عشق و رغبت قربانی حق کنيم .

خدايا آن چنان تار و پود وجود ما را به عشق خود عجين کن که در وجودت محو شويم.

خدايا ما را از گرداب خودخواهی و از گردباد هوا و هوس نجات ده و به ما قدرت ايثار عطا کن .

خدايا در اين لحظات سخت امتحان، نور ايمان را بر قلب ما بتابان و ما را از لغزش نگاه دار.

خدايا ما را قدرت ده که طاغوت خود پرستی را به زير پا افکنيم و حق و حقيقت را فدای منفعت های شخصی نکنيم

وقت تنگ است کسی گفت :بيا تا برويم
بوی مردار گرفتيم از اينجا برويم
چشم چرخاند و زمين دور سرم می چرخيد
ناگهان باز کسی گفت خدا را برويم
عشق در معرکه امروز غريب است غريب
کاش فرصت بدهد مرگ که فردا برويم
کم بگوييد که اين چشم به راهی تا کی ؟
ترسم آخر همه از خاطر دنیا برويم
ما از اين -ماندن بی عشق - دگر خسته شديم
گر دلت پا به رکاب است بيا تا برويم

باران ملايم بهاري زمين را خيس کرده بود.نيروها از ميان گل ها رفت و آمد مي کردند وباد سردي مي وزيد.بچه ها در سرما مي لرزيدندآنها پيش بيني اين محاصره را نکرده بودند.مجبور بودند در سرماي شب را صبح کنند.چند مجروح کنار سنگر به چشم مي خورد.روي هر کدام يک اورکت انداخته بودند.اگر چه امکانات بهداري آنها در حد صفر بود،اما مجروحين اميدوار بودند.پنداري زندگي آنان که آن زمان در تاريکي مي گذشت،يک باره با نوري نا پيدا روشن شده بود. فرمانده را که بالاي سر خود مي ديدند به زندگي لبخند مي زند محبت فرمانده دواي دردشان شده بود.
سحر شدت سرما بيشتر شد.بچه ها گوني هاي خاک را خالي کرده و دور خود مي پيچيدند.انتظار سپيده صبح،خواب را از چشمانشان ربوده بود.نوري طلايي از پشت تپه هاي عين خوش به چشم مي خورد.فرمانده مهياي نماز شد.باران شديدتر شده بود.نيروها به جنب و جوش افتادند.در انتظار نبردي سخت بودند،اما از آتش دشمن خبري نبود.تانک هاي عراقي به گل نشسته بودند.يکي از گشتي هاي تيپ نفس نفس زنان اين خبر را براي فرمانده آورده بود.فرمانده گل از رويش شکفت.حالا سرماي ديشب فراموشش شده بود.چشمش به والايي افتاد.او شکار چي تانک بود.گفت: سرماي ديشب حکمتي داشت.ببين باران چه بلايي بر سر عراقي ها آورده.قرار بود امروز با اين تانک ها مقابله کنيم. والايي چشمش به تانک ها بود .ناگهان تانکي را ديد که حرکت مي کرد.تانک روي تانکي که درگل گير کرده بود،رفت و لوله اش را به طرف خاکريز گرفت وآماده شليک شد.فرمانده سرا سيمه يکي از آرپي جي زن ها را صدا زد. بسيجي با دقت تانک را هدف کرفت و شليک کرد.تانک در آتش سوخت.والايی چند نفر را به طرف تانک ها فرستاد و منطقه به جهنمی از آتش تبدیل شد.تانک های به گل نشسته می سوختند و دود و باروت منطقه را فرا گرفته بود.


رزمندگان به شکرانه این پیروزی سجده شکر به جا آوردند.

عراقيها از جبهه هاي گيلان غرب عقب نشستند. بچه هاي اطلاعات عمليات رفتند جلو،منطقه را براي استقرارمان شناسايي کردند. نشسته بوديم کنار سنگر، فرمانده آمد طرفمان : بايد برويد جلو، سوار ماشينها شديم. پانزده نفري نشسته بودند عقب ماشين،ما دو سه نفر هم جلو بوديم . چقدر اين بيابان خالي است.


سکوت بيابان را کرفته بود حتي يک پرنده هم پر نمي زد . تو ولايت ما الان پر از کبک وبلدرچين است.يکي از بچه ها با انگشت جلو را نشان داد، غصه نخور اين هم کبک.جلوتر رفتيم ،کبک از جايش پريد ،به راننده گفتم ، نگه دار، جلوتر نرو، لانه اش را خراب مي کني. ماشين ايستاد ، بچه ها از ماشين پريدند پايين. همه مي خواستيم لانه پرنده را ببينيم.


با کمال تعجب ديديم، پرنده روي يک مين ضد تانک تخم گذاشته بود.

حماسه هاي پرشور جنگ تحميلي و صحنه هاي شگرفي كه رزمندگان پرتوان سپاه توحيد در دفاع از انقلاب و ميهن اسلامي در جاي جاي جبهه هاي نبرد حق عليه باطل؛ از كوهستانهاي صعب العــبور و سر به فلك كشيده غرب تا دشتهاي تفتيده جنوب و آبهاي گرم خليج فارس آفريدند : آنچنان پرشكوه و پرتوان و سرشار از عشق و ايثار و شجاعت است كه هيچ قلم و زباني را ياراي بازگو كردن آن نيست.
ومن گم كرده ام راه جنون را
طريق*عاشقي*،* درياي خون را
تمام*شعرهايم*قطره*اشكي* ست
مگربنشانداين سوزدرون را
وبيچاره دلم تسليم من شد
گرفتم دامن دنياي دون را
ميان*دشت*فكه*چشم*من*ديد:
عروج ذره*اي خاك زبون را
شقايق*اي*نگاهت*سرخ*وشيرين
دعـاكن تا بسازم بيستـون را

خوشا به حال پاهايي كه پيش از صاحبانشان به بهشت قدم گذاشتند ياد كمرهايي كه در راه خدا تا به آخر بر صندليهاي چرخدار تكيه زدند، دستهايي كه به عباس (سلام ا... عليه) پيوستند، بدنهايي كه پر از تير و تركش شدند، چشمهايي كه رفتند و بصيرت را به ارمغان آوردند بخير، ياد بدنهايي كه بي سر به خاك سرگذاشتند، سرهايي كه پودر شدند و ذره ذره به ابديت پيوستند وجنازه هايي كه هرگز تشييع نشدند و در خلسة* سكوت، هم صحبت نيزار شدند

اي شلمچه بگو سرخي خورشيد سر زمينت از چيست؟مگر خورشيد را در تو سر بريدند كه آسمانت به رنگ بركه هاي خون شهيدان است؟ مگر سروها را به خاكت كمر شكسته اند كه خاكت آرامگاه نخل هاي نگون گشته است؟
اي اروند بگو از چه اين سان نام وحشي به خود گرفته اي؟آيا وحشيگري تو به خاطر بلعيدن ياس ها و نسترن ها نيست؟ مگر خون آلاله ها چه داشت كه هر چه بيشتر نوشيدي تشنه تر شدي؟
خدايا ،سراسر زندگيم آكنده از درد است و اين گران بهاترين سرمايه زندگي من است.نگاه و احساس من با درد آشناست.درد چنان با وجودم عجين گشته است كه تحمل دوري از آن را ندارد.
خدايا، تو را سپاس مي گويم كه اين نعمت عظيم را بر من ارزاني داشتي و آن را وسيله سعادت من قرار دادي .با آن كه مردم از درد گريزانند ولي آرامش وجود من وابسته با آن استو آن درد عشق ولايت و شهادت است و تنها دردي است كه درمانش را نمي طلبم كه بسياري خواهند گفت ديوانه و راست خواهند گفت كه در عشق ولايت و شهادت ديوانه ترينم.

خداوندا !
تو را سپاس می گویم
به خاطر هر انچه لایق نبودم و تو به من عطا فرمودی
به خاطر انچه مرا از راست دور کرد و تو از من با زگرفتی
به خاطر انچه که مرا نابود می کرد و من ندانسته ان را طلب می کردم و تو از من دریغ فرمودی
خداوندا !
به خاطر افرینش همه خوبی ها تو را سپاس می گویم !



سالهاي حماسه و خون

كربلاي پنج بود، يك «نفربر» پي ام پي را پر از مجروح كرديم كه برود عقب. راننده آن هي اصرار مي كرد بس است اما بچه ها هي مجروح وخيم به آن مي چپاندند. درش را هم قفل كرديم و رفت، سي چهل متر عقب تر ناگهان يك گلوله تانك از پهلو خورد به آن نفربر. تنها مرتبه اي كه در همه زندگي ام صداي جيغ مردي را شنيدم همان وقت بود، بچه ها داخل آن نفربر مي سوختند و جيغ مي زدند و ما از دست مان كاري برنمي آمد. عراق يكسره خمپاره شصت مي زد يكسره گريه مي كرديم. همانجا با خدا نجوا كردم اگر مرا شهيد كني از تو راضي نيستم، گفتم مي خواهم بمانم و بنويسم كه توي كربلاي پنج، در سه راهي شهادت بر بچه ها چه گذشت

همراه با نیروها در کانالی که توسط بیل مکانیکی نزدیکی مقر فرماندهی حفر شده منتظر دستور حرکت بسوی محور عملیاتی هستیم. فرماندهان سفارش کرده اند کسی از کانال بیرون نیاید و بچه ها مجبورند تا صدور دستور حمله داخل کانال ها باقی بمانند.

منطقه عملیاتی جایی است که در عملیات بیت المقدس آزاد شده است. مثل این که دیروز بود !

خاطرات عملیات بیت المقدس دوباره در ذهنم نقش می بندد، آن شبی که از جاده خرمشهر تا نوار مرزی در همین منطقه عملیات کردیم. نیروهای پیاده از جاده خرمشهر حرکت و از این مسیر عبور کردند و به مرز ایران و عراق رسیدند و تانکها نیروهای پیاده را حمایت می کردند. نیمه های شب، درست روبروی همین محل بود که من احساس کردم تعدادی از تانک ها دارند به عقب بر می گردند. از شدت عصبانیت با پای برهنه به طرف تانک ها دویدم تا به آن ها بگویم عقب نشینی نکنند ولی هر چه فریاد می زدم
نمی شنیدند، تانکها می رفتند و من هم می دویدم. کنار یکی از تانک ها که رسیدم سوت محکمی زدم،

در اولین سفربه قصد مرور خاطره ها همه وجودم را ندای عاشقانه و دلسوخته ی یاران سفر کرده ی مان که فریاد میزدند ای شلمچه،چزابه، موسیان،نیسان،هویزه،.بستان - جزیره و ...
کو برادرهای ما؟
قدرت تفکر و توان یاداوری ان همه درسها و واحد های پاس نموده در دانشگاه جبهه را از من گرفت و تنها کور سوی امیدم را واژه ی بعد از شهدا ما چه کردیم،بر جسم رنجور و نحیفم قدرت داد و باز هم یا حسین گقتمو مسیر عشق و عاشقی هموار شد...

هيشکي باورش نشد ....... يه پرنده يه اسيره

همه عمرشو باخته...... داره تو قفس مي ميره

بسته اون بال و پرش ........ دلش از قصه پره

روزي که رها بشه ........ تا به ابرا مي پره

نگاهش به آسمونه ........ که يکي نگاش کنه

اونو از اون بگيره ........ از قفس رهاش کنه

حالا توي لحظه هاش ....... صداي ناله مي ياد

ديگه باور نداره ....... انتظار به سر مي ياد

هيشکي باورش نشد...... يه پرنده يه اسيره

همه عمرشو باخته ... داره تو قفس مي ميره

بارها زير لب زمزمه کردم الهي و ربي من لي غيرک......ولي اين بار وجودم فرياد مي زند الهي و ربي من لي غيرک .....چرا که از آدميان خسته ام خدايم .
به جرم عاشقي محکومت مي کنند . خيال بافت مي خوانند ، رويايي ات تصور مي کنند و هزار وصله ديگر به مرام عاشقي ات مي دوزند .
الهي ! در سکوت افتاده اي بيش نيستم ، تو دليل سکوتم را مي داني ، و اين فرقه چه آسان سکوتم را هم محکوم کردند .
الهي ! مي گذارم تا باز هم بگويند ، چرا که تو را دارم و تو مرا بس .
الهي ! گفتي خريدار دل شکسته اي ، آوردمش ولي ارزان نمي فروشمش . ميدانم بهتر از تو خريداري پيدا نمي کنم ميدانم با من راه مي آيي .
الهي ! ببين در راه مانده اي هستم دلتنگ وصال ، دلتنگ آغوش يار ، دلتنگ شنيدن صداي قلب يار . الهي درياب !
الهي ! سادگي را به من ارزاني کن هرچند مجازاتم کنند ، الهي! جنون عطا کن .جنون ، جنون ، جنون.
الهي ! کودکان چه معصوم مي خندند ، کودکي عطا کن .
الهي ! خدايم !ياري ام ده که در مقابل اين قوم هيچوقت سر تعظيم فرو نياوردم چرا که سجده گاه من و تعظيم من فقط و فقط براي توست .
الهي ! ياري ام ده مقاومت کنم و بر نامهربانان لبخند بزنم . الهي يا ربي دل بي کينه عطا کن ، دل بي کينه عطا کن خدايم .
الهي ! وقتي غنچه اي کوچک با نور خورشيدت شکوفا ميشود واي به احوال من که با نور تو قلبم تاريک بماند و به روشنايي سلام نکند .
خدايم ! حرف بسيار است در خلوتهايم برايت سخنها دارم ......

خدايا، چگونه می توانم روی به سوی تو بياورم وزبان به حمدوثنايت بگشايم درحالی که خودازکرده خويش آگاهم .
چگونه می توانم دوستارتوباشم درحالی که برعهد وپيمانی که باتو بسته ام وفادارنبوده ام.
چگونه می توانم طلب عفو وبخشش کنم درحالی هنوزشعله های عصيان دردرونم فروزان است.
بارلاها،چگونه می توانم روی بهتوبه آورم درحالی که اسيرهواهای نفسانی خويشم.
بارلاها،توازعلاقه ی من نسبت به خودات آگاهی ومی دانی که چقدرمشتاق رسيدن توام ولی هروقت که تصميم گرفتم که به سوی توبيايم گناه به سراغم آمدومراازتو دورساخت.
هميشه آرزويم اين بوده است که حتی برای يک روزکه شده آنچه باشم که تو می خواهی وآنچه کنم
که تو می پسندی ولی افسوس اين نفس سرکش تا کنون مجال برآورده شدن این آرزورابه من نداده است.
بارلاها، می ترسم، ازخويش وازاين سرنوشتی درانتظارمن است می ترسم.ازاين بيابان وشوره زاری که درپيش روی من است می ترسم.می ترسم که مرگ به سراغم بيا يدآرزوی رسيدن به تورااين باراوارمن بستاند.
پس ای پروردگاربی همتا به لطف وکرم خويش مراازمرداب رهايی ده وتوانی ده خويشتن را
از هرچه بدی است پاک کنم.
خدايا به من فرصتی ده تاعاشق بودن راتجربه کنم.

گرم تر از آتش صدای گريه اش امان همه را بريده بود. بچه ها ديگر خسته شده بودند. تنها شکننده سکوت منطقه صدای ضجه هايش بود.آمبولانس ۲-۳ ساعتی ميشد که منتظر مانده بود. هرچه بچه ها سعی کرده بودند جنازه را از او جدا کنند اجازه نمی داد. خودش را روی بدن او انداخته بود. نيم صورتش خون بود و نيمی ديگر خيس. لبانش تکان می خورد. انگار چيزهايی ميگويد که فقط خودش و او می فهميدند و ما هم چون غربتی های ديار زمين هر از چند گاهی از کنارشان رد می شديم. هوای داغ و افتاب سوزان مجال ماندن حتی برای چند لحظه خارج از سنگر را نمی داد. هرچند که سنگر هم تنوری شده بود. اما او همچنان روی جنازه رفيقش... از بچه های گردان ديگری بودند. از گردانشان فقط همين دو مانده بودند و تمام ديشب هم معبر را پاسداری ميکردند. خلاصه اگر نمی بودند معلوم نبود سر ما چه می آمد. ظاهرا آن يکی هم ديشب شهيد شده بود. اما اين رفيقش خيلی بی تابی می کرد. ديگر صدای راننده آمبولانس درآمد: بابا من بايد برگردم. مريض دارم. يه مسلمونی بياد اين شهيد و از اين برادر جدا کنه. دير بخدا. همه جورشو ديديه بوديم غير از... لااله الا الله... سنگينی نگاه بچه ها را روی خودم حس کردم. انگار اين بار قرعه به نام من افتاده اما بروی خودم نياوردم. حال و ح وصله سرو کله زدن آن هم توی اين هوا را نداشتم. يکی از بچه ها جلو آمد و قيافه آدمهای بيچاره را گرفت و گفت: حاج آقا شما روحانی ايد. شايد به حرمت لباس شما بلند شه. بابا بگيد بسه ديگه ... بخدا روحيه بچه ها خراب می شه ها... زمزمه بچه ها بالاخره بلندم کرد.در سنگر را باز کردم. شدت نور آفتاب روی پلکهايم فشار می آورد. کفشهايم را پوشيدم. احساس آدمی که پا در ظرف آب جوش بگذارد چيز عجيبی نبود. کمی هم در دلم غر زدم که عجب آدم بی فکری هست. همه را معطل خودش کرده. بابا جنگه ديگه . يکی ميره يکی می مونه. رسيدم کنارش و آرام جلويش نشستم و به چشمهايش که ديگر رمق باريدن نداشت ذل زدم. فکر کردم شايد چيزی نگويم بهتر باشد. نگاهی به من کرد و نگاهی به جنازه. انگار داغش تازه شده باشد دو باره اشکش جاری شد و نرسيده به محاسنش از گرما نا پديد شد. طاقت نياوردم. گفتم: برادر خدا صابرين رو دوست داره. اون که رفت بهشت دعا کن يه روزی هم قرعه به نام ما بيفته. دوباره نگاهم کرد. جوری که احساس کردم مسخره*ام می کند که يعنی من نمی دانم او رفته به بهشت؟ من نمی دانم خدا صابرين را دوست دارد. دهانش باز شد و زبانش که به تکه چوب خشکی می مانست به کرزه در آمد: حاج آقا پشت خاکريزو ببين. منظورش را نفهميدم. بلند شدم و چند قدم بالاتر رفتم تا به لبه خاکريز رسيدم. حدود ۲۰-۲۵ تا لاشه تانک منهدم شده. شاهکار ديشب اين دو بود.از خاکريز پائين آمدم و متعجبانه پرسيدم منظورت چيه؟ به زور جلوی هق هق گريه اش را گرفت و گفت: ديشب من و جواد فقط ۳ تا آر پی جی داشتيم... جواد هی می گفت آقا اينجاست ها... ديگر حرفهايش را متوجه نشدم. بدنم آنقدر داغ شده بود که احساس می کردم هوا خنک شده... صدای گريه ما منطقه را برداشته بود. بچه ها گردان نمی دانستند ديشب چه شده اما نمی دانم چرا آنها هم مارا همراهی ميکردند

ياد جبهه بخير که نسيم حضور پراکنده می کرد٬ ياد شلمچه بخير که کبوترهای بی نشان در گوشه کنارش منزل داد٬ ياد بستان بخير که مزرعه عشق بود٬ سوسنگرد که انهمه شقايق در دل کاشت٬ ابادان که از ويرانی دل جلوگيری می کرد٬ خرمشهر که شهرداران اسمان به زيباسازی اش پرداختند٬ ياد قلاويزان بخير که نردبان عروج بود٬ ياد رضا اباد بخير که پر از خشنودی بود٬ ياد جزيره مجنون بخير که شاهد جنون عشق بود٬ جزيره سهيل که ستاره های رمين را به عروج فرستاد٬ ...
ياد موقعيت هايی بخير که در ان به فکر موقعيت نبوديم٬ ياد قرارگاهها بخير که بی قراری می اورد٬ ياد پادگانها بخير که صبحگاه حضور در ان برپا می شد٬ عشق پرورش می داد و بازوی اخلاصی را ورزيده می کرد٬ ياد حسينيه بخير که شاهد قدوم اهل بيت (ع) بود٬ ياد سنگرهای استراحت بخير که شبها از ان اسايش زمين می خورد و غفلت می گريخت٬ و سنگرهای نگهبانی که اخرين اشيانه پرستوها بود٬ ...
ياد خاکريزی بخير که که گودالهای لغزش را صاف می کرد٬ ياد کانالها بخير که گنداب خودنمايی در ان جريان نداشت٬ ياد گلوله ها خير که قاصد وصال بودند٬ ياد خمپاره بخير که پيمانه وصل همراه داشت٬ ياد مين بخير که سکوی پرواز بود٬ ...
ياد لباسهايی بخير که از بس عزيز بودند خدا زمين را به رنگ انها افريد٬ ياد پيراهن خاکی بسیج بخير که افتادگی می اموخت و بی پيرايگی تسبيح می کرد٬ ياد کوله پشتی بخير که بساط اخرت در ان گرد می امد٬ ...
ياد چفيه بخير که علامت زهد بود٬ و براورنده بسياری از نيازها. ياد پلاک بخير که شماره پرواز بود٬ ياد غنچه هايی بخير که قبل از شکفتن لبخند زدند٬ پرپر شدند و در دامان محبت ريختند٬ ياد گردانهای پر افتخارثارالله - فتح الله- نصرالله -نازعاد- امام علی -که حاملان بيرق سرخ عاشورا بودند٬
و باز هم ياد جبهه بخير که مدينه اهل بلاء بود....
اری ياد همه انها بخير...

ظاهراٌ خوی و خصلت آدمی در تلاش برای وصال، شيوه های
گوناگونی دارد!
از فريب و نيرنگ گرفته، تا استفاده ابزاری از برخی معقولات عامّه
پسند! هرکس به فراخور توان و زرنگی اش سعی می کند تا لحظه
وصال را نزديکتر کند!

در جبهه ها نیزهمين قاعده حکم فرما بود؛ امّا بدليل آنکه معشوق
آگاه به تمامی اسرار است ، اوضاع کمی فرق می کرد!

هر کس برای جلب نظر معشوق ، خود را به بهترين زيور های
عاشقانه مي آراست؛ و به همين دليل لحظات ناب معاشقه ، ديدنی
تر می گشت.

برخی نيز که توان مقابله با عشاق سينه چاک را نداشتند، بعضاٌ
دست به اعمالی می زدند که اصطلاحاٌ به آن کلاه شرعی می
گفتند، ولی در اصل نوعی زرنگی بود!

در لحظات خاص از اينگونه زرنگی ها به کررات ديده
می شد ، و با مزه تر آن بود که هريک سعی می کرد با زرنگی
بيشتر خود را زود تر به معشوق رساند.!!!
از نمونه اين زرنگی ها، می توان به زمانی اشاره کرد که نيروها در
پشت يک ميدان مين ، زمينگير شده باشند؛ و فرصت برای خنثی
سازی و معبر زدن توسط
تخریبی چی ها وجود
نداشت.
در نتيجه برای جلوگيری از شکست عمليات و قتل و عام شدن
هزاران نيروی مخلص، ميبايست تعدادی خود را بر روی مين های
موجود در مسير می انداختند، تا بدينوسيله راه پيشروی نيروها با
عبور از روی اجساد آنها مهيّا شود...

اينجا بود که زرنگی ها به اوج خود می رسيد! مسن ترها برای آنکه
خود را داماد کنند، به جوانترها می گفتند: ما عمرمان را کرده ايم،
ولی شما جوانيد و هزاران آرزو داريد.....

جوانترها که ظاهراٌ بارها شاهد اين زرنگي ها ، و عقب ماندن از
غافله دامادی بودند، با رندی می گفتند:

ما نه زن داريم و نه بچّه، ولی شما ها چشم انتظار زياد داريد،و...

اين دعواها آنقدر ادامه پيدا می کرد ، که ناگهان زرنگترين عشاق به
يکباره خود را بر روی مين ها می انداختند و...

من تازه فهمیده ام که بعضي ها نیز زرنگی مي کردن و به جای همرزمش ،
مسافر دیار دوست شده است.!!! يادشان سبز

وانــکـس که نه جــان بــتــو ســپارد
آن بـه کـه ز غـصه جــان بـــــر آرد
در عشق چه جای بيم تيغ است
تيغ از سر عاشــقان دريغ است
عاشـق ز نهيــب جان نترســد
جانان طلــب از جهان نترسد
ســـر کو ز فدا دريغ باشــد
آن به که سزای تيغ باشد

آفتاب هنوز مرخص نشده بود که سوار بر کامیون های ایفا، به طرف خط شلمچه حرکت کردیم. هوا دیگر تاریک شده بود. جاده خاکی سیاه را - که برای جلوگیری از بلند شدن گرد و خاک به هنگام تردد، روغن سوخته رویش پاشیده بودند - طی کردیم تا به خاکریز اصلی رسیدیم.
از کامیون ها پیاده شدیم و در ظلمات شب، پشت سر یکدیگر راه را تشخیص داده، خود را به خاکریز خط مقدم شلمچه رساندیم. آن جا که جلوتر از آن کسی نبود. از نظر آب، جیره خشک (نان خشک، بیسکوئیت، پسته، یک کنسرو تن ماهی و یک کمپوت) خود را ساختیم. یکی یکی و دوتا دوتا از خاکریز بالا رفتیم و به دشت روبه رو سرازیر شدیم.

تیربارهای دوشکا، دشت را نامنظم و پراکنده زیر آتش گرفته بودند. ضدهوایی شلیکا (چهار لول) زمین را سرخ می کرد و چتر آتشین بالای سرمان می کشید. پنداری آسمان سینه گرفته اش را صاف می کند. خاکریزها را یکی پس از دیگری پشت سر گذاشتیم تا به جایی که امکان جلوتر رفتن وجود نداشت، رسیدیم. گلوله آر پی جی ای از بالای سرمان رد شد. ارتفاع خاکریز کم بود. سراسیمه به طرف سینه کش خاکریز رفتیم که با فریاد بچه ها و مشاهده سیم خاردار، دریافتیم کنار خاکریز، مین گذاری شده است.
میان ما و دشمن، تنها یک میدان مین فاصله انداخته بود.
در آن میانه، با خنده به یکی دوتا از بچه ها که در اردوگاه عقبه، نماز شب خوان های حرفه ای! بودند، گفتم:
- چی شده ... شما که در اردوگاه، توی نماز شب گریه می کردین و "اللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک" سر می دادین ... حالا این جا دنبال جای امن می گردین؟
که یکی از آنها، آرام گفت:
- هیس س س ... حفظ جون در اسلام واجبه ... اگر الکی تیر و ترکش بخوری، شهید نیستی ...
یکی از فرماندهان تیپ، همراه بی سیم چی هایش، کنارمان نشسته بود. حواسم را شش دانگ به آن چه رد و بدل می شد، متوجه کردم. از قرار معلوم، و بنا بر اظهار بی سیم چی، بچه های تخریب نمی توانستند میدان مین را در مدت زمان تعیین شده، باز کنند و حداقل معبر را برای نیروها بگشایند.
با شنیدن این پیام، فرمانده، سرش را آرام رو به آسمان بلند کرد و یک دفعه خیلی تند گفت:
- چند تا از بچه ها داوطلبانه برن میدون مین رو باز کنند.
تنم به لرزه افتاد. آن چه را که از عملیات طریق القدس در بستان شنیده بودم، حالا باید می دیدم.
جلوتر از ما، گردان یک که از بچه های آذربایجان تشکیل شده بود، نزدیک به بریدگی خاکریز و به طرف میدان مین نشسته بود. پیام را که شنیدند، عده ای برخاستند. شاید بتوانم بگویم همه گردان شان.
زودتر از همه هم، همان هایی که می گفتند "حفظ جان در اسلام واجبه".
در آن سیاهی شب که تنها روشنائی اش گلوله های رسام و منور های کم عمر بودند، در زیر شلیک آر.پی.جی و خمپاره، کنترل کردن شان ساده نبود. آنان که صادقانه عزم شان را جزم کردند، خود را جلو کشاندند؛ جلوتر از بقیه. فقط دیدم از بریدگی خاکریز گذشتند و... انفجار پشت انفجار. صدای خمپاره نبود صدای خفیف و ملایم بود. می خواستم گریه کنم. می دانستم آن چه را می شنوم، صدای انفجار پیکرهای مطهر، بر روی مین ها و متلاشی شدن آنهاست.
نوبت به گردان ما رسید. هنوز منگ بودم. دسته ما جلو رفت؛ نه برای غلت زدن، که برای گذر از رنج آنان که پر کشیدند.
وارد معبر که شدم، بغض، خفه ام کرد. اشکم جاری شد. آر.پی.جی به دست ها شلیک می کردند و از روی اجساد شهدا می گذشتند. بدن ها تکه تکه و هر قطعه در سویی، در معبر، خودنمایی می کرد. پنداری آسمان با همه ستاره هایش در زمین خفته بود.
آر.پی.جی زن جوانی را دیدم که با شکم روی مین دراز کشیده بود. بدنش سوراخ شده و گلوله هایی که در کوله داشت، می سوختند. در زیر نور کم منور، آن گاه که گفتند همان جا داخل معبر بنشینیم، متوجه شدم لبانش تکان می خورد. با خود گفتم شاید آب می خواهد. سراسیمه و چهار دست و پا، خودم را به طرفش کشیدم. هنوز مو پشت لبش سبز نشده بود. سعی کردم بشنوم که چه می گوید. صدایش خیلی آرام بود و به گوشم نمی رسید. گوشم را دم دهانش بردم.
آخرین لحظات را سپری می کرد. صدای زیبا و آرامش در گوشم طنین انداخت. خوب که دقت کردم، دیدم بدون این که کوچک ترین آه و ناله ای سر دهد، آیات سوره حمد را با نفس می خواند.
- الحمدلله رب العالمین ... الرحمن الرحیم ...
خواند و آرام آرام سوخت.
جلوتر، عزیزی را دیدم که هر دو پایش بر اثر انفجار مین، متلاشی شده و به کناری افتاده بود. رفتم تا او را از زیر آتش دوشکا و تیربار که بی امان می غریدند، به کنار خاکریز منتقل کنم و به محل امن تری ببرم. هرچه اصرار کردم، اجازه نداد جابه جایش کنم. از این که توانسته بود چند مین جلوی پای بچه ها را منهدم کند، خوشحالی می کرد. دوستش که در کنارش بود گفت:
- وقتی رفت روی مین و یک پایش قطع شد، اسلحه اش رو عصا کرد و با پای دیگه رفت روی مین تا بهتر راه بچه ها رو باز کنه.
سعی کرد با مزاح و شوخی، به من روحیه بدهد. با لهجه شیرین آذربایجانی، درحالی که انگشتش را روی بینی می کشید، گفت:
- دلتون بسوزه، من می رم پیش آقا امام زمان!
با نگاه معصومانه ای گفت:
- ولی یه خواهش ازتون دارم... اونم اینه که وقتی به خرمشهر رسیدین، از طرف من اون جا رو زیارت کنین.
به آرامی، شهادتین را بر لب جاری کرد و درحالی که چشمانش از نور منور برق می زد، با لبخندی زیبا، رو به آسمان، نقش بر زمین شد.
در حال حرکت، از جلو پیغام دادند:
مواظب مین های جلوی پاتون باشین.
درحالی که مینی سبدی جلو پایم بود، رویم را به عقب برگرداندم تا پیام را به نفرات پشت سرم بدهم؛ یکی از بچه ها را دیدم که شروع کرد به دویدن. نگاهم به پاهایش بود که ناگهان آتش مهیبی از زیر آن بالا زد. آتش، صورتم را که به عقب برگردانده بودم، سوزاند. درد شدیدی وجودم را گرفت و سرم گیج رفت. ناخودآگاه خواستم به جلو قدم بردارم که میدان مین افتادم. تلو تلو می خوردم. خواستم بلند شوم که یکی از بچه ها به طرفم دوید، زیر بغلم را گرفت و به طرف خاکریزی که دقایقی پیش از آن، به دست بچه ها فتح شده بود، هدایتم کرد. چشم چپم درد شدیدی داشت. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است. کمی بعد فهمیدم که بر اثر انفجار مین در زیر پای او، موج انفجار و چند ترکش، باعث جراحتم شده است.
درازکش، در کنار چندین مجروح دیگر در خاکریز افتاده بودم. طعم درد را مزه مزه می کردم. ناگهان صدایی از آن طرف خاکریز توجه مان را جلب کرد. سریع نارنجک را در آوردم. سر پیم هایش را صاف کردم که راحت بکشم که صدا فریاد زد:
- هی بچه ها کی اون جاست؟ ما مجروحیم...
جوابش را که دادم گفت:
جامون امنه فقط اگه آمبولانس اومد، ما رو یادتون نره. چهل نفری می شیم.
وسط میدان مین، متوجه حرکتی شدیم. کمی که دقت کردیم، کسی را دیدیم که در میدان مین درحال نشسته، خم و راست می شود. فکر کردم سرباز عراقی است. از این تصور که نکند نقشه ای در کله اش باشد، جا خوردم. قصد کردم بزنمش، ولی نمی دانم به چه دلیل پشیمان شدم. اسلحه را به دست گرفتم و لنگ لنگان به هر سختی ای که بود، به همراه یکی دیگر از بچه ها، به طرف او رفتیم. بالای سرش که رسیدیم، لوله اسلحه را روی سرش گذاشتم و پرسیدم:
- تو کی هستی؟
نور لرزان منور، منطقه را به طور کامل روشن کرده بود. صورتش را که به طرفم برگرداند، وحشت، سراپای وجودم را گرفت. در زیر نور زرد مایل به سرخ منور، چشمی را دیدم که از حدقه درآمده بود و برق می زد. یک طرف صورتش، به طور کامل متلاشی شده بود. نگاهش همچون تیری قلبم را سوراخ کرد. به زحمت لب گشود و با لهجه غلیظ آذری گفت:
- ه ه ه هان ...؟
از لهجه اش فهمیدم خودی است. زیر بازوانش را گرفتیم تا به کنار خاکریز منتقلش کنیم. با هر قدمی که بر می داشت، تکه ای از اعضای بدنش جدا می شد؛ گاهی انگشتی و گاهی قسمتی از پوست صورتش.
او را کنار خودم، در سینه کش خاکریز جا دادم. سرم را کنار قلبش گذاشتم و مانند کودکی، شروع کردم به گریه کردن. هق هق گریه ام با لرزشی عجیب همراه شد؛ وقتی او را به خاکریز بردیم، فهمیدم که او در آن حال مشغول خواندن نماز بوده.
دقایقی بعد، یکی از بچه ها کنارمان افتاد. ناله می کرد. فکر کردم مجروح شده است. به دنبال جای زخم، بدنش را جست وجو کردم. چیزی ندیدم. گفت:
- موج انفجار، سرم رو گرفته. کله ام داره می ترکه!
مدام می نالید. سرش را بر زانویم گذاشتم و آرام آرام دستم بر سرش کشیدم تا چشم بر هم گذاشت و خوابش برد.
چرتی زدم؛ نفهمیدم چقدر. ساعت حدود 30/3 صبح بود. هنوز از آمبولانس خبری نبود. در دور دست، صدای مارش عملیات که از بلندگوی نفربرها پخش می شد، به گوش رسید. دوتا از بچه ها که حال شان بهتر بود و قادر به حرکت بودند، از وسط میدان مین به طرف عقب رفتند تا آمبولانس ها را پیدا کند.
چشمانم را که برهم گذاشتم و گشودم، ساعت، حدود 30/4 صبح شد. با صدای نفربرها و آمبولانس ها، از خواب پریدم. خواستم آن را که موج انفجار، سرش را گرفته و روی پایم دراز کشیده بود، از خواب بیدار کنم متوجه شدم جان به جان آفرین تسلیم کرده. آرام سرش را بر زمین گذاشتم. سراغ آن که درحال نماز خواندن بود رفتم. متوجه شدم درحال سجده دعوت حق را لبیک گفته است. هرچه صدایش کردم جوابی نیامد. همین که به دست و پهلویش زدم، نقش بر زمین شد. کم کم متوجه شدم در طی آن دو ساعتی که چرت می زدم، اکثر مجروحان تمام کرده بودند. صدای زیاد بچه ها را که آن سوی میدان مین به دنبال ما می گشتند، شنیدم. به علت تاریکی هوا نمی توانستند ما را پیدا کنند. ناگهان به یاد فندک نفتی را که از اهواز خریده بودم، افتادم. احساس می کردم زمانی به دردم می خورد. از جیب در آورده، روشن کردم و در هوا تکان دادم. آمبولانس ها راه را پیدا کرده، به طرف میدان مین آمدند. هرچه فریاد زدیم:
- نیایین. اینجا میدون مینه!
متوجه نشدند. و یکی دو آمبولانس پهلوی ما آمدند. به لطف خدا هیچ اتفاقی نیفتاد.
چون در خط نباید ماشین ها با چراغ روشن حرکت می کردند، کمک راننده گه گاه با چراغ قوه، نظری به جلو می انداخت. یک بار متوجه تانکی شدیم که با سرعت، از روبه رو درحال آمدن بود. با روشن شدن چراغ قوه راننده تانک، با مهارت تمام از جاده خارج شد و نگذاشت تصادفی مرگبار پیش بیاید.
در طی مسیر، کنار جاده، بر روی کپه ای خاکی جمع کرده، آن جا نشسته بود تا اگر ماشینی آمد، آنها را عقب ببرد. در حال خود بود. نوحه ای را زمزمه می کرد و م یگریست.

ساعت تقريباً 5 صبح بود، هوا داشت روشن مي‌شد، علي براي سركشي بچه‌ها رفت. سنگر به سنگر مي‌رفت و احوال بچه‌ها را مي‌پرسيد. به آخرين سنگر كه رسيد، اسلحه‌اش را زمين گذاشت. بعد از خوش و بش با بچه‌ها متوجه شد به اندازه پانزده قدم آن طرف‌تر هم سنگر ديگري هست. به طرف سنگر رفت تا از بچه‌هاي آنجا هم حالي بپرسد. نزديكتر كه شد، لوله تيربارشان را ديد كه رو به آسمان و از سنگر بيرون است. قنداق تيربار روي زمين قرار داشت. بالاي سنگر كه رسيد، ديد سه نفر نشسته‌اند. دو تا از آنها پشت به علي داشتند و سومي رويش به او بود. هر سه نفر سرهايشان پايين بود و كلاه مشكي رنگ به سر داشتند. روز قبل، بچه‌ها از اين كارها زياد كرده بودند، كلاه‌هاي عراقي‌ها را روي سرشان مي‌گذاشتند. علي خيال كرد از بچه‌هاي خودمان هستند. با خنده پرسيد: خب بچه‌ها شما چطوريد؟ آن دو تا كه پشتشان به علي بود، برگشتند عقب. آن يكي هم كه سرش پايين بود، سرش را بالا گرفت. هر سه با هم به عربي حرف زدند، آنها دشمن بودند كه تا ده متري ما آمده بودند. نه ما از وجود آنها آگاه شده بوديم نه آنها از وجود ما. علي چند ثانيه خشكش زد، بعد به خودش آمد و متوجه شد كه اسلحه ندارد. به اميد آن كه نارنجكي بيابد، جيب‌هايش را جستجو كرد؛ اما چيزي پيدا نكرد. در همين حين يكي از عراقي‌ها بلند شد و تيربار را به سمت علي چرخاند. آنچنان ثانيه‌ها به سرعت سپري مي‌شدند كه علي فرصت نكرد كاري انجام دهد يا بچه‌ها را خبر كند. قبل از آن كه دست دشمن روي ماشه تيربار برود علي خودش را روي شيب آن طرف سنگر پرتاب كرد و به سمت پايين غلت خورد. بعدها با خنده مي‌گفت: ديدم الانه كه حاجي‌ات آبكش بشه. براي همين خودمو پرت كردم. علي آنقدر غلت خورد تا به يك تپه‌اي رسيد و همانجا متوقف شد. علي خودش تعريف مي‌كرد: از بس غلت خورده بودم، ضعف تمام بدنم را فرا گرفته بود. يك دفعه ديدم چيزي خورد به شانه‌ام، فهميدم نارنجكه؛ چون صداي انفجار نارنجك‌ها رو پشت سرم مي‌شنيدم، فكر كردم اگه منفجر بشه چيزي ازم باقي نمي‌مونه. سريع برداشتمش، نارنجك صوتي بود. به طرف بالا پرت كردم همين كه پرت كردم منفجر شد. نارنجك گوشت و استخوان دشمن را پودر كرده بود. و عصب‌هاي دستش مثل پنج نخ سفيد آويزان مانده بودند. بچه‌ها با شنيدن سر و صداها بيرون ريختند و عراقي‌ها را زدند. علي مي‌گفت: با خودم گفتم، اگه بچه‌ها دستم رو اين طوري ببينند، مي‌ترسند و فرار مي‌كنند. دست قطع شده‌اش را توي جيبش كرد و بلند شد. آهسته، آهسته به طرف نزديكترين تخته سنگ رفت و همان جا نشست. يكي از بچه‌ها كه پزشكيار بود، سراغ علي آمد، وقتي دست علي را با آن وضعيت ديد، حالش به هم خورد.
علي گفت: پاشو بابا يه كاري بكن، چرا غش كردي؟ پزشكيار گفت: حتماً بايد بري بيمارستان، من اينجا كاري نمي‌توانم بكنم. علي گفت: تا بچه‌ها نديدن يه كاري بكن، پزشكيار اصرار كرد كه حتماً بايد بري و علي هم گفت؛ اگه قرار باشه عقب بريم، همه با هم مي‌ريم. الان بايد اينجا باشيم. پزشكيار وقتي با مقاومت علي روبرو شد به ناچار تعدادي باند و گاز روي دست مجروح علي گذاشت و آن را با بند پوتين بست. طوري تمام ناحيه دست از قسمت مچ باندپيچي شد كه معلوم نبود دست قطع شده است.
بايد به پيشروي ادامه مي‌داديم. موقعيت طوري بود كه تصرف ارتفاعات 750 و 1050 زماني ارزش پيدا مي‌كرد كه مي‌توانستيم ارتفاع 1100 كله‌قندي را كه مشرف به اين ارتفاعات بود، بازپس بگيريم. دشمن روي ارتفاع 1100 مستقر بود و با اشراف كامل بر ما خطر جدي محسوب مي‌شد. شب شده بود. از صبح كه آن اتفاق براي علي افتاده بود، حدود دوازده ساعتي مي‌گذشت. او خونريزي و درد را بي آن كه كسي متوجه شود تا فتح قله 1100 تحمل كرد. بعد كه خيالش راحت شد خودش را بي‌صدا، كنار كشيد و گوشه‌اي نشست. رنگش به شدت پريده بود. بي‌سيم‌چي علي، دنبالش مي‌گشت، وقتي علي را پيدا كرد متوجه شد حالش خيلي بد است. نگران شد و پرسيد: طوري شده؟ علي بي‌حال و آرام جواب داد: نه، مسأله‌اي نيست. جواب علي، بي‌سيم‌چي را قانع نكرد. موشكافانه علي را زير نظر گرفت و متوجه دست مجروح علي شد و به آن شك كرد.
4 ساعت بود كه علي دستش را از جيب خود بيرون نياورده بود. اين بار بدون آنكه چيزي بگويد، جلو رفت تا دست علي را ببيند. علي ممانعت كرد و خودش را پس كشيد. با اين حركت، دستش بي‌اراده از جيبش بيرون افتاد. پانسمان دست علي ديگر سفيد نبود، پارچه‌اي قرمز بود كه از آن خون مي‌چكيد. بي‌سيم‌چي درنگ نكرد و وضعيت علي را به من اطلاع داد، از او خواستم علي را پشت بي‌سيم بياورد. وقتي آمد وضعيتش را پرسيدم، علي گفت: چيزي نيست... ما ظاهراً سعادت نداشتيم. گفتم: تقدير هر چه باشد همان است. من دو نفر از بچه‌ها را مي‌فرستم شما را تخليه كنند... برويد پادگان! علي پرسيد: پادگان براي چي؟ جواب دادم: خب براي درمان! علي گفت: درمان براي چي؟ من پايين نمي‌رم، بچه‌ها اينجا تنها هستند. نگران شدم، گفتم: ببين آقاي موحد من تا الان ادعايي نكردم؛ ولي حالا دستور اينه كه بريد پادگان. علي گفت: باشه، ببينم چي مي‌شه. من كه صحبت كردن با او را از طريق بي‌سيم بي‌فايده مي‌ديدم، كسي را جاي خودم گذاشتم و به طرف جايگاه علي رفتم. وقتي به آنجا رسيدم و او را ديدم، جا خوردم، صورتش از كم‌خوني سفيد شده بود. علي در حال و هواي خاصي سير مي‌كرد كه به هيچ وجه قابل وصف نبود. ماجراي مجروحيتش را برايم تعريف كرد. در بين صحبت‌هايش با لحن آرام و سنگيني پرسيد: آقا رو ديدي؟ گفتم: كدوم آقا؟ گفت آقا. گفتم: راجع به چي حرف مي‌زني؟ وقتي ديد منظورش را متوجه نشدم، گفت: بي‌خيال صلوات بفرست. گفتم: بلند شو برو پادگان. علي به گريه افتاد و با همان حال معنوي كه داشت گفت: من عهد كردم تا شهيد نشم برنگردم. شما هم سختگيري نكن. من راحتم. شرايط علي طوري نبود كه بگذارم در آن حال بماند. بالاخره راضي‌اش كردم پايين برود.
او همراه «وِزوايي» كه همچنان تير زير پوست گلويش مانده بود، پايين رفت. جاده نبود آنها مي‌بايست پاي پياده، مسافت طولاني و صعب‌العبور را كه از ميدان‌هاي مين عبور مي‌كرد طي مي‌كردند كه البته كار سختي بود. علي در راه پايين آمدن باهمان حال و روزش دست كم، هفتصدمين گوجه‌اي را كه سر راهشان بود با دست چپش خنثي كرد و با خودش پايين آورد. او بعد از سيزده ساعت كه از قطع دستش مي‌گذشت بالاخره به بيمارستان رسيد.

يادش بخير آن شب هايي كه بر سر سربند يا زهرا(ع )دعوا بود،آن قمقمه هاي آبي كه بعد از عمليات هنوز دست نخورده بود، آن پلاك هايي كه زودتر از صاحبانشان گمنام شده بودند وآن سكوت هاي معنادار پشت بيسيم.
در طول اين هشت سال چه بچه هايي كه شهيد شدند تا يكي از مقامات معنويشان لو نرود،جان مي دادند و زير بار رياست هاي دنيايي نمي رفتند ، مفقود الاثر مي شدند تا اسير شهوت نگردند.آنهايي كه بالا بودند اما پايين مي آمدند تا از تنهايي ما بكاهند و زيبايي تواضع را به ما نشان بدهند،عارف بودند اما اصطلاحات عرفاني خرج نمي كردند،دكان عرفان نمي زدند و تئاتر كرامت بازي نمي كردند.نفس كه مي كشيدند هواي نمناك گريه به صورتت مي خورد.

آري آنها رفتند و ما مانديم. ما مانديم و انباري از درد ،ما مانديم و يك كوله پشتي پر از خاطره.ديگر توان ماندن نيست.دلم براي جبهه تنگ شده است .آنجا مقابل آسمان مي نشينيم و زمين را مرور مي كنيم و به اندازه چندين چشم معجزه مي بينيم. چقدر تماشاي جبهه ها زيباست. افسوس ، افسوس كه معنويات رو به فراموش مي روند و خوشا به حال كساني كه زيركي كردند و سهمي از آن بر چيدند.سنگرها ييلاق هاي تفكرند و يك جرعه از آن نوشيدني هاي صلواتي جبهه ها عطش را فرو مي نشاند.