خاطره های عاشورایی

تب‌های اولیه

2 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
خاطره های عاشورایی

[=&quot]شنیدم قراره به 5 خاطره برگزیده نفری یک شارژ2000تومنی تقدیم کنند.[/]
[=&quot]تو هم شانس خودتو امتحان کن![/]
[=&quot]حداقل بگو تو دهه عاشوراهای زندگیت چه اتفاقات شیرینی افتاد![/]
[=&quot]همین الان ...[/]
[=&quot]
[/]

[=&quot]تک لات کوچه بود! چهره سیاه با چشمانی کثیف که فکر می کردی هر لحظه ممکنه از حدقه بزنه بیرون! قدی دراز با موهای به هم ریخته نمونه یک انسان که نه! یک موجود گناهکار نمی دونم تا چه حد ممکنه گناهکار باشه! ولی چیزی که بیش از همه من رو آزار می داد این بود که شنیدم چند باری سر راه هدی رو گرفته بود... همسایه دیوار به دیوار هدی بود! چیزی که من آرزوشو می کردم!! تو اون کوچه که بماند تو محله تک دختر زیبا و البته با نجیب فق هدی بود...[/]
[=&quot]دنبال فرصت بودم تا در منظر من (به عنوان بسیج) یک خطایی بکنه تا اونو روانه جایی بکنم که عرب نی نمی انداخت...از طرفی کوچه ما دو سه کوچه با خانه هدی فاصله داشت... و من هم پرمشغله...[/]
[=&quot]ایام محرم پایگاه مراسم داشت... خدا خدا می کردم هدی هم بیاد! غیر مستقیم سعی می کردم یک جوری از سخنران و مداح جلسه جلوی مادر و برادرش که کنار خونه ما سوپر داشتند, تعریف کنم تا شاید ...[/]
[=&quot]هدی کمتر از خونه می آمد بیرون حتی روزهای محرم و شب های ان...[/]
[=&quot]من مسئول کتابخانه بودم! کتابهای جدیدی از عاشوری و امام حسین(ع) اورده بودیم هر شب بعد از مراسم تو کتابخانه بودم...[/]
[=&quot]شب عاشوری بود خوب جمعیت بیش از شب های دیگه می امدند! داشتم کتابها رو مرتب می کردم که نا خودآگاه چشمم تو چشم هدی افتاد! چند ثانیه نگاهامون به هم گره خورد!...[/]
[=&quot]در کتابخانه رو بستم رفتم تو مجلس نشستم ! حوصله چایی دادن هم نداشتم[/]
[=&quot]چیزی از صحبتهای آقای جمالی هم نمی فهمیدم! یعنی چشمم بهش بود اما شش دنگ حواسم پیش هدی بود...[/]
[=&quot]صدای اکوی بلندگو منو به خود آورد! اقای جمالی نمی دونم چطوری رفت تو مرثیه خوانی...چراغ ها رو خاموش کردند...جمعیت زیاد و زیادتر می شد! ما بچه های پایگاه چه تو سینه زنی چه تو مرتب کردن و جمع و جور کردن مردم اولین ها بودیم... خودمو از دیوار کندم و رفتم جلوی منبر تا بقیه هم بیاند جلو و جا خالی بشه...[/]
[=&quot]اقای جمالی مرثیه می خواند سه دنگ حواسم به روضه بود و سه دنگ دیگه اش به هدی...عشق به هدی جزء پاک ترین عشق ها بود چون فقط 13سالم بود...[/]
[=&quot]ولی یه چیزی داشت منو اذیت می کرد! امشب نه![/]
[=&quot]امشب باید وقف یه عشق دیگه ایی باشم! جایی که عقل و عشق تنازع پیدا می کنند بیچاره انسان![/]
[=&quot]بیچاره من![/]
[=&quot]احساسم دست از هدی بر نمی داشت! و عقلم دست از حسین![/]
[=&quot]تو همین درگیری بودم که ضجه های دلخراشی توجه ام رو جلب کرد! حالا که نمی تونم با اربابم عشق بازی کنم بگذار عاشقاشو ببینم! شاید....[/]
[=&quot]نفس تو سینه ام حبس شده بود! عقلم هنگ کرده بود و احساسم یخ شده بود![/]
[=&quot]چقدر چشای ورقلمبیده اش با گریه هاش و صورتش سیاهش وقتی با اربابش در دو دل می کرد! دلنشین شده بود![/]
[=&quot]باز این چه سری است که ...[/]

موضوع قفل شده است