سردار سرتیپ پاسدار شهید حجت اللّه آذر پیکان

تب‌های اولیه

2 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
سردار سرتیپ پاسدار شهید حجت اللّه آذر پیکان


پانزدهم شهریور ماه 1335 روستای یاسریه فسا شاهد تولد قهرمان مردی از تبار شقایق بود ، مردی پر حماسه که ریشه در اشک و خون و شهادت داشت . خانوادة شهید به یمن وجود مقدس آقا امام زمان (عج) اورا «حجت الله » نامیدند و به را ست یا حجت خدا نام گرفت تا با خون سرخ خویش دلیل راه مشتاقان الی الله باشد .
شهید آذر پیکان دوران پر نشاط کودکی را د رزادگاه خویش «یاسریه » گذراند و پس از طی دوران ابتدائی و راهنمایی ، جهت ادمه تحصیل راهی شهرستان فسا گردیدو نهایتاً با اخذ دیپلم ریاضی به خدمت نظام د رآمد. دوران سربازی موقعیتهای مناسب بر ای فعالیتهای سیاسی او فراهم ساخت و با اوج گیری مبارزات خود علیه رژیم ستمشاهی برگزید .
پس از پیروزی انقلاب اسلامی به خیل پاسداران جان بر کف کمیتة انقلاب اسلامی پیوسته و به دلیل شایستگی هایی که از خود نشان داد پس از مدت کوتاهی به عضویت شورای فرماندهی سپاه آبادان در آمد. شهید آذر پیکان جزءغیور مردانی بود که جان در طلب اخلاص نهاد و تا آخرین روزهای جنگ مردانه به مبارزه ادامه داد . شهید در بسیاری از عملیاتها به عنوان فرمانده شرکت داشت و چندین بار مجروح گردید . آن مجاهد خستگی ناپذیر که مسئولیتهای مختلفی را از جمله مهندسی لجستیک و نهایتاً فرماندهی تیپ هوابرد المهدی (عج) را بر عهده داشت و روح سراسر اشتیاقش تا چندین سال بعد از جنگ همچنان در آتش فراغ می سوخت سرانجام در تاریخ 23 اسفند 73 قفس خاکی تن را گشود و در حین انجام مأموریت مشتاقانه به سوی دوست به پرواز درآمد .

التهاب و شوق درونی شهید درگوشه ای از کلام اواین گونه پرتو افکنده است :


«شرمندگی بزرگ ما این است که تا کنون زنده ایم و خدا را شاهد می گیریم از شدت شرم و خجلت توان رویارویی با خانوادة شهدا را ندارم ، چرا که تاکنون من شهید نشده ام ، ولی مصلحت خداوند هرچه باشد مطیع هستم.»

شهید آذرپیکان شخصی آرامف متین و باوقار بود و با قرآن و اهل بیت علیهم السلام مؤانستی خاص داشت و همواره در سخنان خود بر بزرگداشت مقام شامخ ولایت در مکتب توحیدی اسلام و نظام جمهوری اسلامی تأکید می ورزید . در گوشه ای از سخنان خود خطاب به همکاران خود می گوید :

« قطعاً مرگ این تشکیلات نظامی هنگامی است که با ولایت قطع ارتباط کنیم . ما سپاهیان تمام افتخار مان و نقطة مثبتمان و امید کارمان و خوشحالیمان این است که با ولایت فقیه ارتباط داشته باشیم و همین ولایت فقیه است که قطعاً راه راست و صراط مستقیم ابدی را به ما نشان می دهد.»


وصیت نامه

نداى ملكوتى خاتم رسل حضرت محمد (ص) كه انسانيت را با نداى روح بخش لا اله الا الله آرامش مى بخشد . هنوز هم به گوش مى رسد . صلابت فرياد حضرتش در غدير خم . همچنان تا قيام آل محمد (ص) هنوز بر قلبهاى پرتپش پيروان راستين امامت و و لايت مايه حيات و جاودانگى است و نداى فرياد گر و طاغوت برانداز فرزندى صالح از اولاد پاك زهرا (س) به عنوان نيابت بر حق حضرت مهدى (عج) همچنان چون پتكى بر سر طاغوتيان و رحمتى براى پيروان و شيعيان به نصرت بارى تعالى جل جلاله بر گستره اين جهان طنين انداز است و ما به عنوان خاكى در كف پاى اين عزيز عزيزان و جان جانان در جبهه حضور يافتيم . تا نداى حق آن رهبر بزرگ را لبيك بگوئيم و ذخيره اى براى آخرت سازيم تا شايد نورى گر چه سوسو زنان از راه دور با توسل به حبل الله برما بتازد تا از فتنه هاى دو جهان بگريزيم و در صورت پذيرش خداوند جل جلاله مورد رحمت حضرتش قرار گيرد. الهى عاملنا به فضلك و لا تعاملنا به عدلك . شرمندگى بزرگ ما اين است كه تا كنون زند ه ايم و خدا را شاهد مى گيريم از شدت شرم و خجلت توان رويارويى خانواده شهدا را ندارم و مى گويم چرا تا كنون من شهيد نشده ام ولى مصلحت خداوند هر چه باشد مطيع امر او هستم اميدوارم در اين عمليات خداوند مرا مورد رحمت واسعه اش قرار دهد و پس از آمرزش گناهانم مرا به نزد شهدا برساند و در آن دنيا نزد سرور شهدا مظلوم كربلا حسين عزيز (ع) شرمنده نباشم . در اينجا علاقه خاصى كه به مظلومه رسول الله (ص) دارم اعلام مى كنم و انتخاب نام آخرين دخترم زهرا به همين خاطر است . اميدوارم به حرمت زهراى مرضيه چادر عفت از سر خانواده ام لحظه اى نقصان نيابد . همسر عزيزو ارجمندم من از شما هم شرمنده ام چون فكر مى كنم از زمانيكه پيوند ما برقرار شد همه در رنج و سختى بوديد من كوتاهى كردم مرا ببخش تو همسر نجيب و بزرگوارى بودى و صبر تو در مشكلات زندگى كمتر از مجاهده من نبوده است . اگر چه همه پاسداران مظلوم اين رنج را دارند ولى همه ما بايد فداى اسلام بشويم و سفارشم به جنابعالى اين است كه هميشه به دخترانم ساراى عزيز و سعيده مهربان و زهراى بزرگوارم بگو پدرتان شما عزيزان را خيلى دوست مى داشت در آن دنياهم به فكر شما خواهدبود مبادا از اسلام فاصله بگيريد كه شروع ضلالت است . در تربيت آنان كوشا باش . عشق به امام و اسلام را در دخترانم زنده نگه دار و نگذار ياد شهيدان از خاطرشان برود . در شهادت من صبور باش تا مشتى محكم بر دهان منافقان پليد بزنى از دوستان امام طرفدارى و از دشمنان امام بيزارى بجوئيد . سفارشم به بچه هاى عزيزم اين است كه عزيزانم امام ما فرمودند از دامن زن مرد به معراج مى رود پاكدامنى را پيشه سازيد و با رعايت حجاب كامل و حظ شئونات اسلامى از اسلام و جمهوى اسلامى حمايت كنيد .

حجت الله آذر پيكان




مربی ، مردی میانسال ، با چهره ای سوخته و استخوانی که درجه استواری روی بازوهاش دیده می شد با صدایی رسا و جدی صحبتش را تمام کرد و به طرف جوان برگشت و گفت :
- چیه ؟!
· سلام استاد ... اجازه هست ؟!
مربی ، نگاهی به ساعتش انداخت :
- حالا چه وقت آمدنه ؟! ده دقیقه س که کلاس شروع شده ...
· بله حق با شماس ...
- اگه قرار باشه موقع پرش از هواپیما اینجوری بی دقت باشید که کارتون زاره ...
· باید ببخشید استاد ... تکرار نمی شه.
- معلومه که نباید تکرار بشه ...
· حالا اجازه هست بشینم توی کلاس ؟!
مربی ، چشمان ریزش را که زیر ابروهای پر پشت و سیاهش پنهان شده بودند ، تنگ کرد و نگاه جدی و نافذش را در نگاه او دوخت :
- بشینی توی کلاس ؟!
· با اجازه شما ...
- نه خیر ... معلومه که اجازه نیست ... فکر کردی شوخی بازیه ؟! نخیر آقا ... ارتش بدون نظم و انضباط و وقت شناسی یک دقیقه هم دوام نمی یاره ...
· درسته ... حق با شماست استاد ...
- با این حرفا چیزی حل نمی شه ... حالا شما این بار جریمه میشی تا یادت بمونه که سر وقت بیای ...
· هرچه شما بفرمائید.
- بفرمائین ... بفرمائین اونجا خارج از کلاس بایستید...
جوان سری تکان داد . اطاعت کرد و چند قدم آن طرفتر ایستاد و از دور حرکات مربی را که به سمت افراد کلاس برگشت و به صحبتهایش ادامه داد زیر نظر گرفت ...
مربی ، پوشه را مرتب کرد و از اتاقش خارج شد .نگاهی به ساعتش انداخت و از آنجا که هنوز یک ربع ساعت تا شروع کلاس مانده بود آرام آرام شروع به قدم زدن کرد . از دور سایه ای را که روی نیمکتها نشسته بود دید و با خود فکر کرد : باز این نیروهای بیکار برای وقت گذرانی اومدن نشستن . هیچ توجهی هم نمی کنن که اینجا کلاسه ... با این فکر بر سرعت قدمهایش افزود تا پیش از آمدن شاگردانش به او تذکر دهد .
جلوتر که رفت با تعجب به جوانی که روی نیمکت نشسته بود خیره شد « این که شاگرد خودمه . همونی که جلسه پیش دیر اومده بود » .
· سلام استاد ...
- سلام ... خیلی زود اومدی ...
· بله استاد ... میخواستم دیر نرسم ...
- بسیار خوب ... بفرما بشین ...
پوشه را باز کرد و خود را مشغول مطالعه نشان داد ، اما تمام حواسش به جوان بود و داشت به او فکر می کرد . جوری برخورد کرده بود که استاد را به تعجب واداشته بود .
چند دقیقه بعد ، شاگردان کلاس چتربازی یک یک از راه رسیدند و روی نیمکتها نشستند .
مربی کنار یکی از آنها ایستاد و آهسته پرسید :
- اون جوون رو می شناسی ؟!
- همونی که جلسه پیش دیر اومده بود ؟!
- بله ، چه خوب یادت مونده .
- اونو همه میشناسن .
مربی با تعجب نگاهی به او انداخت :
- چطور ؟! مگه کیه ؟!
- اون فرمانده تیپ 33 المهدیه .
- فرمانده تیپ ؟!
- بله ...
- اسمش چیه ؟!
- آذرپیکان ؟!
- حجت الله آذرپیکان ؟؟؟
- بله ..
مربی به فکر فرو رفت : پس آذرپیکان اینه ؟!
با صدای صلوات شاگردان به خودش آمد و متوجه شد که باید درس را شروع کند .با قدمهایی کند و سنگین جلو رفت . رو به روی نیمکت ها ایستاد و در حالیکه نگاهش را می دزدید تا در نگاه جوان نیفتد ، درس را شروع کرد.

برای شادی روح شهید سردارسرتیپ پاسدار حجت الله آذرپیکان فرمانده تیپ 33 المهدی صلوات