داستان هایی برای همسران "تصميمي عاشقانه"

تب‌های اولیه

24 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
داستان هایی برای همسران "تصميمي عاشقانه"



داستان های زیبا برای همسران



❤❤❤ در آغوشم بگیر ❤❤❤
(پست 1 تا 13)

··▪▪••●●: :●●••▪▪··
به نام خدا
··▪▪••●●: :●●••▪▪··

اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک
می ریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون
اومده و چرا؟

اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم, چرا که من دلباخته
یک دختر جوان به اسم"دوی" شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی
نداشتم.
من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس
ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم, خونه,
سی درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد
همه رو پاره کرد.

زنی که بیش از ده سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و...

من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون ده سال از عمرش رو برای من تلف کرده
و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده, اما دیگه خیلی دیر شده بود
و من عاشق شده بودم.

بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد, چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر
من این گریه یک تخلیه هیجانی بود.بلاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا
می افتاد. فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز
گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو
رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست, وقتی اون
روخوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز...



اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه
که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم.

اون درخواست کرده بودکه در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به

صورت عادی کنار هم زندگی کنیم, دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در

ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو

دچار مشکل بکنه!

این مسئله برای من قابل قبول بود, اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من

خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته

بودم و به خانه اوردم. و درخواست کرده بود...








درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی
دست هام بگیرمو راه ببرم.

خیلی درخواست عجیبی بود, با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه.

اما برای این که اخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم.

وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای "دوی"تعریف کردم اون با صدای
بلند خندید گفت:
به هر باید با مسئله طلاق روبرو می شد, مهم نیست داره چه حقه ای به کار
می بره..

مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط
طلاق که همسرم تعین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام
گرفتم.

هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم...


پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل
گرفته راه می بره.

جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد, از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از
اون جا تا در ورودی حدود ده متر مسافت رو طی کردیم.. اون چشم هاشو بست و
به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو!


نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم...
بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم, رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت,
من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.

روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم, می تونستم بوی عطرشو اسشمام
کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود. با خودم فکر کردم من مدتهاست که به
همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش, من از اون
مراقبت نکرده بودم.

متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته, چندتا چروک کوچک گوشه
چماش نشسته بود,لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود!
برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟!

روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره
احساس کردم...

دوستان عزیز اگر کل داستان را یکبار براتون بگم که دیگه جذابیتی نداره !!!!:Labkhand:

**********

این زن, زنی بود که ده سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود.

روز پنجم و ششم احساس کردم, صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه, انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره.

من راجع به این موضوع به "دوی" هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون
تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم, با خودم
گفتم حتما عظله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب
می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد
که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند.با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد
شدند.
و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به
همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم, انگار وجودش داشت ذره
ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد, ضربه ای که تا عمق وجودم رو
لرزوند.. توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود, انگار جسم
و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخوداگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم.. پسرم
این منظره که پدرش , مادرش رو در اغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزئ
شیرین زندگی اش شده بود.
همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در
آغوش فشرد.

من روم رو برگردوندم, ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیم رو عوض کنم.
بعد
اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز, از اتاق خواب تا اتاق
نشیمن و در ورودی..دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون

رو حمل می کردم,

درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در اغوش گرفتم به
سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم.

انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد.

ادامه داستان

پسرمون رفته بود مدرسه, و من با خودم گفتم:
من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.

اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم, وقتی رسیدم بدون این که
درماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم, نمی خواستم حتی یک لحظه در

تصمیمی که گرفتم, تردید کنم.

"دوی" در رو باز کرد, و من بهش گفتم که متاسفم, من نمی خوام از همسرم جدا
بشم!

اون حیرت زده به من نگاه می کرد, به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر
نمی کنی تب داشته باشی؟

من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم, من جدایی رو نمی خوام, این منم که
نمی خوام از همسرم جدا بشم.

به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم.

زندگی مشترک من خسته کننده شده بود,
چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم.

زندگی مشترکمون خسته کننده شده بود

نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه به این خاطر که اون رو از یاد برده
بودیم..

من حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش
گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش

حمایت خودم داشته باشم. "دوی" انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی

که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت.

من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم.
یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.
دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟

و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم :
از امروز صبح, تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم, تو روبا پاهای عشق
راه می برم, تا زمانی که مرگ, ما دو نفر رو از هم جدا کنه.

سلام
بسیار زیبا!:Kaf:
تشکر ویژه!:Kaf:
زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یاد من وتو برود....:Gol:

تشکر از دوستان بزرگواری که همراهی کردند...:Gol:
جزئیات ظریفی توی زندگی ما هست که از اهمیت فوق العلاده ای برخورداره, مسائل و نکاتی که برای تداوم و یک رابطه, مهم و ارزشمندند.

این مسایل خانه مجلل, پول, ماشین و مسایلی از این قبیل نیست.

این ها هیچ کدوم به تنهایی و به خودی خود شادی افرین نیستند.

پس در زندگی سعی کنید:

زمانی رو صرف پیدا کردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون کنید.

چیزهایی رو که از یاد بردید, یادآوری و تکرار کنید و هر کاری رو که باعث ایجاد
حس صمیمیت و نزدیکی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه,
انجام بدید..

زندگی خود به خود دوام پیدا نمی کنه.

این شما هستید که باید باعث تداوم زندگی تون بشید.

سلام

خيلي ممنون از داستان زيبايتان

خدا قوت

پيشنهادم ادامه چنين داستانهايي از طرف گل نركس بزرگوار است.

اگر این داستان رو برای فرد دیگه ای نقل نکنید هیچ انفاق نمی افته, اما یادتون
باشه که اگه این کار رو بکنید شاید یک زندگی رو نجات بدید..

[=&quot]استاد عشق ( همسری فداکار) [/]
[=&quot]خاطره ای از زندگی علامه طباطبایی [/]
[=&quot]آیت الله ابراهیم امینی نقل می کند که : [/]
[=&quot]زندگی خانوادگی او بسیار باصفا و صمیمیت بود ، در فوت همسرش برخلاف انتظار ما بسیار اشک می ریخت و محزون و متاثر بود، روزی به ایشان عرض کردم: ما صبر و بردباری و تحمل مصائب را باید از شما بیاموزیم، چرا این چنین متاثر هستید؟[/]
[=&quot]ایشان گفتند: """ آقای امینی مرگ حق است ، همه باید بمیریم، من برای همسرم گریه نمی کنم، گریه من از صفا و کدبانوگری و محبتهای خانم است ، من زندگی پرفراز و نشیبی داشته ام ، درنجف اشرف با سختیهایی مواجه می شدم، من از حوائج زندگی و چگونگی اداره بی اطلاع بودم، اداره زندگی به عهده خانم بود."[/]


[=&quot]در طول مدت زندگی ما، هیچ گاه نشد که خانم کاری بکند که من حداقل در دل بگویم : کاش این کار را نمی کرد یا کاری را ترک کند که من بگویم کاش این عمل را انجام داده بود. [/]

[=&quot]در تمام دوران زندگی هیچگاه به من نگفت ، چرا فلان عمل را انجام دادی ؟ یا چرا ترک کردی؟ مثلاشما می دانید که کار من در منزل است و همیشه مشغول نوشتن یا مطالعه هستم، معلوم است که خسته می شوم و احتیاج به استراحت و تجدید نیرو دارم، خانم به این موضوع توجه داشت ، سماور ما همیشه روشن بود و چای درست، هر ساعت یک فنجان چای می ریخت و می آورد در اتاق کار من می گذاشت و دوباره دنبال کارش می رفت تا ساعت دیگر ...

[=&quot]:hamdel:من این همه محبت و صفا را چگونه می توانم فراموش کنم؟""":hamdel:

بهترین شما کسی است که با همسرش مهربان و بخشنده باشد.
حضرت زهرا(س)

مشکل ما یا مشکل دیگران؟

[=arial,helvetica,sans-serif]بمان تا ماندگار ترین باشم و باش تا پروانه وار دورت بگردم و عشق را دریابم . بخند که زیبا ترین لحظات عمرم با خنده ی تو هستی میابد آنگاه پروازم را نظاره کن که در حضورت پرواز عاشقانه ام تجلی میابد. ببار وخزان بی جانم را بهاری کن و بیا که با آمدنت روح تازه ای در کالبدم دمیده شود و هر نفسم در سایه ی بی انتهای امید ،گرمای وجودت را احساس کند[/][=arial,helvetica,sans-serif]. [/]

[=arial,helvetica,sans-serif] مردی متوجه شد که گوش همسرش سنگین شده و شنوائیش کم شده است . به نظرش رسید که همسرش باید سمعک بگذارد ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او در میان بگذارد . بدین خاطر نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او در میان گذاشت . دکتر گفت برای این که بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است آزمایش ساده ای وجود دارد . این کار را انجام بده و جوابش را به من بگو : ((ابتدا در فاصله 4 متری او بایست و با صدای معمولی مطلبی را به او بگو[/][=arial,helvetica,sans-serif] . [/]

[=arial,helvetica,sans-serif]اگر نشنید همین کار را در فاصله 3 متری تکرار کن . بعد در 2 متری و به همین ترتیب تا بالاخره جواب دهد[/][=arial,helvetica,sans-serif].)) [/]
[=arial,helvetica,sans-serif]آن شب ، همسر آن مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و خود او در اتاق تلویزیون نشسته بود. مرد به خودش گفت الان فاصله ما حدود 4 متر است . بگذار امتحان کنم[/][=arial,helvetica,sans-serif] . [/]
[=arial,helvetica,sans-serif]سپس با صدای معمولی از همسرش پرسید : عزیزم شام چی داریم ؟ جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر جلوتر به سمت آشپزخانه رفت و دوباره پرسید : عزیزم شام چی داریم ؟ بازهم پاسخی نیامده باز هم جلوتر رفت و از وسط هال که تقریباً 2 متر با آشپزخانه و همسرش فاصله داشت گفت : عزیزم شام چی داریم ؟ باز هم جوابی نشنید . بازهم جلوتر رفت و به در آشپزخانه رسید . سوالش را تکرار کرد و[/][=arial,helvetica,sans-serif] [/]
[=arial,helvetica,sans-serif]بازهم جوابی نیامد . این بار جلوتر رفت و درست از پشت سر همسرش گفت : عزیزم شام چی داریم ؟ زنش گفت : مگه کری ؟ برای پنجمین بار میگم : خوراک مرغ[/][=arial,helvetica,sans-serif] ! [/]

[=arial,helvetica,sans-serif]نتیجه اخلاقی[/][=arial,helvetica,sans-serif] ! [/]
[=arial,helvetica,sans-serif]ممکن است آنطور که ما همیشه فکر می کنیم مشکل در دیگران نباشد .[/]

[=arial,helvetica,sans-serif]نامه دختر کم توقع به همسر آینده اش
[/]

[=arial,helvetica,sans-serif]
[/]

[=arial,helvetica,sans-serif]همسر آینده ام…..!
ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام[/]


[=arial,helvetica,sans-serif]می توانی خوشحال باشی، چون من دختر کم توقعی هستم. [/]

[=arial,helvetica,sans-serif]اگر می گویم باید تحصیلکرده باشی، فقط به خاطر این است که بتوانی خیال کنی بیشتر از من می فهمی! ……..[/]
[=arial][=arial,helvetica,sans-serif] [/][/]
[=arial,helvetica,sans-serif]اگر می گویم باید خوش قیافه باشی، فقط به خاطر این است که همه با دیدن ما بگویند”داماد سر است!” و تو اعتماد به نفست هی بالاتر برود! [/]
[=arial,helvetica,sans-serif]اگر می گویم باید ماشین بزرگ و با تجهیزات کامل داشته باشی، فقط به این خاطر است که وقتی هر سال به مسافرت دور ایران می رویم توی ماشین خودمان بخوابیم و بی خود پول هتل ندهیم! [/]
[=arial][=arial,helvetica,sans-serif] [/][/]
[=arial,helvetica,sans-serif]اگر از تو خانه می خواهم، به خاطر این است که خود را در خانه ای به تو بسپارم که تا آخر عمر در و دیوارآن، خاطره اش را برایم حفظ کنند و هرگوشه اش یادآور تو و آن شب باشد! [/]
[=arial][=arial,helvetica,sans-serif] [/][/]
[=arial,helvetica,sans-serif]اگر عروسی آن چنانی می خواهم، فقط به خاطر این است که فرصتی به تو داده باشم تا بتوانی به من نشان بدهی چقدر مرا دوست داری و چقدر منتظر شب عروسیمان بوده ای! [/]
[=arial][=arial,helvetica,sans-serif] [/][/]

[=arial][=arial,helvetica,sans-serif] [/][/][=arial,helvetica,sans-serif]اگر می گویم هرسال برویم یک کشور را ببینیم، فقط به خاطر این است که سالها دلم می خواست جواب این سوال را بدانم که آیا واقعا “به هرکجا که روی آسمان همین رنگ است”؟! اگر تو به من کمک نکنی تا جواب سوالاتم را پیدا کنم، پس چه کسی کمکم کند؟![/]

[=arial,helvetica,sans-serif]اگر از تو توقع دیگری ندارم، به خاطر این است که به تو ثابت کنم چقدر برایم عزیزی! [/]

[=arial,helvetica,sans-serif]و بالاخره…
اگر جهیزیه چندانی با خودم نمی آورم، فقط به خاطر این است که به من ثابت شود تو مرا بدون جهیزیه سنگین هم دوست داری و عشقمان فارغ از رنگ و ریای مادیات است[/]

[=arial][=arial,helvetica,sans-serif] [/][/]

اين داستان خيلي منو تحت تاثير قرار داد زندگي همگي ما به اين شكل ما هرگز قدر لحظات شادي ها عشق ها و خاطرات ها و عزيزانمون رو نميدونيم فقط همين رو ميتونم بگم هميشه چقدر زود دير ميشه چقدر زود:hamdel:

گل نرگس;13591 نوشت:
[=arial,helvetica,sans-serif]نامه دختر کم توقع به همسر آینده اش

[=arial,helvetica,sans-serif]همسر آینده ام…..!
[=arial,helvetica,sans-serif]ســــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلام

[=arial,helvetica,sans-serif]می توانی خوشحال باشی، چون من دختر کم توقعی هستم.
[=arial,helvetica,sans-serif]اگر می گویم باید تحصیلکرده باشی، فقط به خاطر این است که بتوانی خیال کنی بیشتر از من می فهمی! ……..

[=arial,helvetica,sans-serif]اگر می گویم باید خوش قیافه باشی، فقط به خاطر این است که همه با دیدن ما بگویند”داماد سر است!” و تو اعتماد به نفست هی بالاتر برود!
[=arial,helvetica,sans-serif]اگر می گویم باید ماشین بزرگ و با تجهیزات کامل داشته باشی، فقط به این خاطر است که وقتی هر سال به مسافرت دور ایران می رویم توی ماشین خودمان بخوابیم و بی خود پول هتل ندهیم!

[=arial,helvetica,sans-serif]اگر از تو خانه می خواهم، به خاطر این است که خود را در خانه ای به تو بسپارم که تا آخر عمر در و دیوارآن، خاطره اش را برایم حفظ کنند و هرگوشه اش یادآور تو و آن شب باشد!

[=arial,helvetica,sans-serif]اگر عروسی آن چنانی می خواهم، فقط به خاطر این است که فرصتی به تو داده باشم تا بتوانی به من نشان بدهی چقدر مرا دوست داری و چقدر منتظر شب عروسیمان بوده ای!

[=arial,helvetica,sans-serif]اگر می گویم هرسال برویم یک کشور را ببینیم، فقط به خاطر این است که سالها دلم می خواست جواب این سوال را بدانم که آیا واقعا “به هرکجا که روی آسمان همین رنگ است”؟! اگر تو به من کمک نکنی تا جواب سوالاتم را پیدا کنم، پس چه کسی کمکم کند؟!

[=arial,helvetica,sans-serif]اگر از تو توقع دیگری ندارم، به خاطر این است که به تو ثابت کنم چقدر برایم عزیزی!
[=arial,helvetica,sans-serif]و بالاخره…
[=arial,helvetica,sans-serif]اگر جهیزیه چندانی با خودم نمی آورم، فقط به خاطر این است که به من ثابت شود تو مرا بدون جهیزیه سنگین هم دوست داری و عشقمان فارغ از رنگ و ریای مادیات است

بمیرم چقدر کم توقع این دخمل:looti:

[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]یك شركت بزرگ قصد استخدام تنها یك نفر را [/][=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]داشت. بدین منظور آزمونی برگزار كرد كه تنها یك پرسش داشت. پرسش این بود :

شما در یك شب طوفانی سرد در حال رانندگی از خیابانی هستید. از جلوی یك ایستگاه اتوبوس در حال عبور كردن هستید. سه نفر داخل ایستگاه منتظر اتوبوس هستند.[/]
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]یك پیرزن كه در حال مرگ است. یك پزشك كه قبلاً جان شما را نجات داده است. یك خانم/آقا كه در رویاهایتان خیال ازدواج با او را دارید. شما می‌توانید تنها یكی از این سه نفر را برای سوار نمودن بر گزینید. كدامیك را انتخاب خواهید كرد؟ دلیل خود را بطور كامل شرح دهید:

پیش از اینكه ادامه حكایت را بخوانید شما
نیز كمی فكر كنیداگر شما در چنین موقعیتی قرار بگیرید چه تصمیمی خواهید گرفت؟!!!!! [/]
[=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]
* قاعدتاً این آزمون نمی‌تواند نوعی تست شخصیت باشد زیرا هر پاسخی دلیل خاص خودش را دارد.
* پیرزن در حال مرگ است، شما باید ابتدا او را نجات دهید. هر چند او خیلی پیر است و به هر حال خواهد مرد.
* شما باید پزشك را سوار كنید. زیرا قبلاً او جان شما را نجات داده و این فرصتی است كه می‌توانید جبران كنید. اما شاید هم بتوانید بعداً جبران كنید.
*شما باید شخص مورد علاقه‌تان را سوار كنید زیرا اگر این فرصت را از دست دهید ممكن است
هرگز قادر نباشید مثل او را پیدا كنید.

از دویست نفری كه در این آزمون شركت كردند، تنها شخصی كه استخدام شد دلیلی برای پاسخ
خود نداد. او نوشته بود :
سوئیچ ماشین را به پزشك می‌دهم تا پیرزن را به بیمارستان برساند و خودم به همراه همسر رویاهایم متحمل طوفان شده و منتظر اتوبوس می‌مانیم.

پاسخی زیبا و سرشار از متانتی كه ارائه شد گویای بهترین پاسخ است و مسلما همه می‌پذیرند
كه پاسخ فوق بهترین پاسخ است، اما هیچكس در ابتدا به این پاسخ فكر نمی‌كند.
چرا؟ زیرا ما هرگز نمی‌خواهیم داشته‌ها و مزیت‌های خودمان را (ماشین) (قدرت) (موقعیت)
از دست بدهیم. اگر قادر باشیم خودخواهی‌ها، محدودیت ها و مزیت‌های خود را از خود دور كرده یا ببخشیم گاهی اوقات می‌توانیم چیزهای بهتری بدست بیاوریم.

[/]

اوایل حالش خوب بود؛ نمیدونم چرا یهو زد به سرش. حالش اصلاً طبیعی نبود. همش بهم نگاه میکرد و میخندید. به خودم گفتم: عجب غلطی کردم قبول کردم‌ها…. اما دیگه برای این حرفا دیر شده بود. باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم.
خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن که اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن یهو میزد به سرش و دیوونه میشد ممکن بود همه چیزو به هم بریزه و کلی آبرو ریزی میشد.
اونشب برای اینکه آرومش کنم سعی کردم بیشتر بهش نزدیک بشم و باهاش صحبت کنم. بعضی وقتا خوب بود ولی گاهی دوباره به هم میریخت. یه باره بی‌مقدمه گفت: توهم از اون قرصها داری؟ قبل از اینکه چیزی بگم گفت: وقتی از اونا میخورم حالم خیلی خوب میشه. انگار دارم رو ابرا راه میرم…. روی ابرا کسی بهم نمیگه دیوونه…! بعد با بغض پرسید تو هم فکر میکنی من دیوونه‌ام؟؟؟… اما اون از من دیوونه تره. بعد بلند خندید و گفت: آخه به من میگفت دوستت دارم. اما با یکی دیگه عروسی کرد و بعد آروم گفت: امشبم عروسیشه…

موضوع قفل شده است