خاطرات من و فرزندم

تب‌های اولیه

211 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
خاطرات من و فرزندم

سلام
خواستم این تاپیک جدید رو ایجاد کنیم تا در اون خاطرات شیرین خودمون با فرزندانمون رو بذاریم و بدین شکل از تجربیات همدیگه در زمینه تربیت کودکانمون استفاده کنیم...
اولین خاطره رو خودم می ذارم:

من یه دختر کوچولو 14 ماهه دارم که اسمش زهرا ست و البته خیلی شیطون و بازیگوشه مثل بچه گی های خودم!!!
این خاطره مربوط میشه به 2 ماه پیش که تولدش بود. یه جشن کوچیک ترتیب دادیم و بعد از جشن که تنها شدیم بهش گفتم بگو بابا. اونم نگفت! چند بار پشت سر هم تکرار کردم ولی بازم نگفت. بعد از چند دقیقه شروع کرد به گفتن البته اولش زیاد مفهوم نبود ولی کم کم واضح تر شد. بعد یکسره شروع کرد به گفتن. منم پا به پاش میرفتم تا اینکه یه نیم ساعتی گذشت اما این دفعه اون بود که بی خیال نمی شد!! اینقدر گفت که خسته شدیم!!!
بعد تحقیق کردم و فهمیدم اول که بهش گفتم بگو بابا داشته تو ذهنش جاسازی می کرده و تلفظش رو یاد می گرفته و بعد به دلیل تکرار من، فکر کرده باید تکرار کنه!!! پس به این نتیجه رسیدم که برای اینکه چیزی رو یادش بدم باید اول چند بار بهش بگم و بعد بهش زمان بدم تا تو ذهنش جاسازی کنه و بعد دوباره یادآوری کنم تا خوب یاد بگیره...
خوشحال میشم خاطرات شما رو هم بخونم البته خودمم باز هم خاطره می ذارم!!!

سلام
خاطره دوم
زهرا خانوم 10 ماهه بود که یک بار برای زیارت برده بودمش حضرت عبدالعظیم حسنی(ع). اتفاقا اون روز خیلی بهش رسیده بودیم و کلی ترگل برگل! شده بود. رفتیم زیارت کردیم و یه گوشه نشستم برای خوندن زیارت نامه. یهو دیدم یکی داره از پشت صدام می زنه. برگشتم دیدم یه آقای جوونی بود با محاسن و به نظر بچه مذهبی میومد. بهم گفت ببخشید چند سالشه؟ گفتم 10 ماهه. گفت اسمش چیه؟ گفتم زهرا. گفت آقا یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟ گفتم نه عزیز بگو. گفت این بچه رو اینقدر بهش رسیدین و لباس قشنگ تنش کردین رو ممکنه چشم بزنن گناه داره بچه. در ضمن یه چیز دیگه هم بگم؟ گفتم بگو. گفت اینجا بچه ها و پدر مادرایی میان که ممکنه پول نداشته باشن از این لباسای گرون بگیرن و ممکنه دلشون بشکنه. خدا رو خوش نمیاد. نکن آقا جان نکن. بعدش رفتم تو فکر...
از این کار خودم خیلی شرمسار شدم و دیدم واقعا راست میگه. اگه اومدم اینجا ثواب کنم ولی دل کسی رو سوزونده یا شکسته باشم چی؟؟؟
تصمیم گرفتم دیگه هیچ وقت لباسای گرون تن دخترم نکنم نکنه بچه ای دلش بخواد و نداشته باشه...

بیاید همه با هم تلاش کنیم فرزندانمون رو طوری تربیت کنیم که آینده ساز جامعه اسلامی باشند نه از بین برنده اون.

شاید شما تجربه ای رو درباره تربیت اسلامی کودکان و فرزندان داشته باشید که دیگران به دونستنش نیاز داشته باشن...
خوشحال میشم از خاطرات و تجربیات شما هم در زمینه تربیت فرزندانتون استفاده کنم پس منتظر خوندن خاطرات زیبای شما و فرزندانتون هستیم...

سلام علیکم
خیلی هم خوب ...
اما یه مشکل :
ما که بچه نداریم نمیتونیم توی این تاپیک شرکت کنیم ؟ :Nishkhand:

الـــعبد;303314 نوشت:
سلام علیکم
خیلی هم خوب ...
اما یه مشکل :
ما که بچه نداریم نمیتونیم توی این تاپیک شرکت کنیم ؟ :nishkhand:

سلام دوست عزیز
خوب می تونید از خاطرات بچه های فامیل یا نزدیکانتون بگید.
مهم اینه که از این تجربیات و خاطرات درس بگیریم.
پس منتظریم...

سلام
خاطره سوم
حدودا 3 ماه پیش بود که پدر و مادر و برادرام اومده بودن خونمون و همه دور هم جمع بودیم. جاتون خالی خیلی خوش گذشت. اون شب یه مهمون از آشناهامون هم داشتیم که یه پسر بچه 2 ساله داره ولی متاسفانه خیلی بی ادبه و اون بی ادبی رو از خانواده خودش یاد گرفته. خلاصه آقایون یه طرف, خانوما یه طرف بودن و بچه ها هم همه طرف!!!:nini::nini::nini::nini::nini::nini: کلا به قصد تخریب منزل بازی و فعالیت می کردن!!!:_loool: (نکته تاسف بار که من توجه کردم این بود که وقتی ما دور هم جمع میشیم درباره همه چیز صحبت می کنیم از اقتصاد گرفته تا سیاست و فرهنگ جز تربیت دینی فرزندانمون)
آخر شب هم مهمونا رفتن و ما موندیم و زهرا خانوم. بعد از نیم ساعت متوجه شدم داره وسایلش رو می کوبه به دیوار!:ghati::ghati: بعد سر عروسکش رو گرفته و موهاشو می کشه!:Box: چند دقیقه بعد دیدم خودکار برداشته و داره میکنه تو چشم عروسکش که خیلی دوستش داشت!:tajob: از این حرکات دخترم خیلی متعجب شده بودم:moteajeb::moteajeb: آخه من و همسرم خیلی مراقب بودیم که چیز بدی یاد بچه ندیم. شدیدا ناراحت بودم ولی چون صلاح نمی دیدم دعواش نکردم ولی بهش بی محلی کردم. بعد از همسرم پرسیدم به نظرت اینا رو چه موقع و از کی یاد گرفته؟؟؟ همسرم هم فکری کرد و گفت اگه اشتباه نکنم از بچه اون آشنامون چون قبلا دیده بودم از این کارا انجام بده ولی در عجبم که چطور تو این مدت کوتاه این همه کار بد یاد گرفته:Moteajeb!::Moteajeb!:؟؟؟ بعد گفتم واقعا این زهرا خانوم ما عجب استعداد شگرفی داره ها!!!:ajab!: حقا که نابغه ست اصلا به خودم رفته!!! :mohandes::Nishkhand::khandeh!:
این عادات با بی محلی ما از یادش رفت اما باعث شد بفهمیم که وقتی یه بچه دیگه میاد پیش دخترمون یا ما میریم جایی همه حواسمون به خودمون نباشه و گاهی خودمون رو درگیر بازی های بچه هامون کنیم و ببینیم که چیکار می کنن و چی یاد میگیرن...

سلام
خاطره چهارم
حدودا 1 ماه قبل یکی از دوستان به همراه خانواده اومده بودن خونه ما. تا اواخر شب با هم گفتیم و خندیدیم. جاتون خالی خیلی خوش گذشت. :tashvigh!:
من و دوستم چون از بچگی با هم بزرگ شدیم و تو خونه های همدیگه رفت و آمد داشتیم, خیلی باهم شوخی می کردیم.:shookhi::shookhi: دخترم هم هر چند دقیقه میومد تو اتاق و یکی دو دقیقه ما رو نگاه می کرد و می رفت.:nini:
خلاصه آخر شب که اینا رفتن مصیبت ما شروع شد...:badbakht::badbakht::badbakht:
بله, زهرا خانوم ما شوخی کردن رو یاد گرفته بود!!!:gun:
تا نشستم اومد یکی زد زیر گوشم!!!:Box::Box::Box: بعد اومد موهامو کشید!!!:jangjoo: هر چند دقیقه هم میومد جلوم غر غر میکرد و بلند می خندید و می رفت.:god::god::kill::ghash::ghash:
تازه اون موقع بود که فهمیدم چه بلایی سرمون اومده اونم از اشتباه بزرگ خودم...
فرداش رفتم تحقیق کردم و فهمیدم بچه ها از رفتار پدر و مادر الگو برداری می کنند. وقتی که من با دوستم شوخی می کردم و دخترم میومد نگاه می کرد, از رفتار ما الگو برداری کرده و دقیقا همینجور با من رفتار می کنه.
از اون روز به بعد تصمیم گرفتم هیچ وقت جلوی دخترم با کسی شوخی نکنم که باعث بشه دخترم هم با من شوخی کنه. بالاخره پدری گفتن... بچه ای گفتن...:chakeretim::chakeretim::makhfi::makhfi:

سلام ..
خاطرات اول شما را خوندم.. خیلی آموزنده بود...
واقعا فکر عالیه اگه دوستان همراهی کند... چشم منم فکر میکنم اگه چیزی یادم اومد حتما دفعه بعد که اومدم اینجا با شما ها در میان می زارم ..
یا علی

پتاپیک جالبی شد سعی می کنم بیشتر در کارهای دخترم توجه کنم و بیشتر دراین گفتگو شرکت کنم :ok:نه اینکه چیزی یادم نیست :Labkhand: ولی از اینکه یکدفعه این تاپیک را دیدم خوشحال شدم و حتی دیدم واقعاً چیزهایی که نوشتید درست است چون برخی از اتفاقات برای من هم اتفاق افتاد

[="navy"]سلام
باید کودک از اول یاد بگیره کار های شخصی خودش مثل لباس پوشیدن خودش انجام بده
عادت کرده بود یکی دیگه لباس تنش کنه که باعث شده بود وابسته به بقیه باشه اگر کسی نبود گریه میکرد و حاضر نبود لباس بپوشه که به هزار طرفند متوسل شدیم ک از سرش افتاد[/]

[="navy"]در هیچ شرایطی کوچکترین دروغی به بچه نباید گفت دروغ باعث میشه بچه حرف ادم قبول نکنه
دروغ بگی هالا بیا حرفو بش بفهمون مگه قبول میکنه [/]


اگر برای کودک یک تنبیه در نظر میگیری باید مطمئن باشی که میتونی اجرا کنی
بعضی مادر و پدرها نمیتونن اون کارو انجام بدند بچه بد عادت میشه و اقتدار پدر و مادر از بین میره

کار آمد ترین تنبیه که تجربه دارم و انجام دادم در نظر گرفتن زمان محدود برای حرف نزدن با بچه هست

مثلا بگید چون این کار بد انجام دادی یک ساعت با تو حرف نمیزنم فقط به هیچ وجه زمان در نظر گرفته شده را کم نکنید سخته آخه بچه به التماس میوفته ولی مطمئن باشید صددرصد جواب میگیرید دیگه ان کار را انجام نمیده

[="Sienna"]آقاي خونه ما خيلي به وسايلشا حساسه هميشه مي خواد تميز باشه بخصوص ماشينش بخاطر همين هيچ وقت دوست نداره هيچ كس حتي دخترمون توماشين با كفش كثيف وارد بشه و با آن كفش زياد حركت كنه :no::no: بخاطر همين هميشه به دخترمون مي گفت مي خواي سوار ماشين بشي پاهاتو رو لبه در ماشين كه بسته مي شه نزار چون كثيف ميشه بخاطرهمين دخترمون چون قدش نمي رسيد پاهاشو تو ماشين بزاره :koodak::koodak:هميشه با زحمت زياد وارد ماشين مي شد:pirooz: يه روز كه پسر خواهرشوهرم مي خواست وارد ماشين بشه و بشينه پاهاشو گذاشت رو لبه در ماشين چون كفششم كثيف بود دخترمون گفت اِ ههههههه :Moteajeb!::Moteajeb!: نبايد پاهاتو اينجا بذاري كثيف ميشه. :Labkhand::Labkhand:
من و آقا خيلي تعجب كرديم چون حرفي را كه آقا هميشه بهش مي گفت براش ملكه شده بود و به ديگري مي گفت :ok::ok::ok:
[/]

[=Arial Narrow]خب يعني چي؟ ماكه بچه ندارييييييييييم؟اما تادلتون بخوادخواهرزاده برادرزاده دارم و اونقدرخاطره دارم باهاشون كه نميدونم كدوم رو بگم؟
ازالگوبرداري شروع ميكنم:
يه خواهرزاده دارم(پرنيا)وقتي4سالش بود.بابامن16سال ازش بزرگترم.ولي چون هميشه باهاش بازي ميكردم فكرميكرد ازنظرسني به هم نزديكيم:khaneh:
واسه1ماهي رفتم خونشون.توي اين فاصله،من بدون توجه به پرنيا كه فكرميكرد ازنظرسني به من نزديكه،جلوي اون كارهاي خودمو انجام ميدادم.چند دقيقه يك بار دوستانم تماس ميگرفتندواسه كمك ويا مشاوره ومنم واسه اينكه مزاحم خواهرمينا نشم ميرفتم توي اتاق پرنيا صحبت ميكردم(البته ميخواستم متوجه نشن چيكارميكنم...)
ازقضااين پرنيا خانم تمام حرفهاي منوضبط كرده بود.
داشتم ضرفهاروميشستم ناگهان ديدم پرنياداره به باباش ميگه:
بابا جون من،موبايل ميخوام.:badbakht:(آخرسرم نفهميدن واسه چي ميگه.ولي من ميدونستم..لوندادم شماهم نگيد.)پاشوكرده بودتوي كفش موبايل واسش بخرن.:cry:
بعدش جلوي اونها با موبايل اسباب بازي بازي ميكرد.ببينيد چي ميگفت بچه4ساله:
نه...مريم جون نگاه كن توبايد شفاف سازي كني باشوهرت.:god:محمد خواسته بااين كارش فقط نشون بده ك همين همين مغروره(اينجااصطلاحات روان شناسي روبلدنبود،فقط اينوگرفته بود.:badbakht:الو...سلام..وااااي زهراجون ميخواي ازدواج كني؟نه..نگران نباش..به شوهرت سخت نگيرو....الو سلام..چي شده؟همسرت؟....
ازاولش اززن وشوهرحرف ميزدتاآخرش.:nishkand:به خودم گفتم چيكاركنم اين بچه رو.اگرروان شناس بودم نمي اومدم جلوي اين ازاين حرفهابزنم كه!!
خواستم درستش كنم.كشوندمش كنار و باهاش حرف زدم واينكه من بزرگترم واين مسائل مال بزرگاست و(واااااااي همون كاري كه نبايد ميكردم)باعث شدحسادت كنه.گفت:خب منم دوس دارم ازدواج كنم.اگرازدواج كنم تو مياي بامن حرف ميزني نه بادوستات ومامانم!!!!!:fekr:
[=Arial Narrow]
مجبورشدم به روان شناسي پناه آوردم:
چندروزي رفتم خونشون و شبيه بچه هاشدم وانواع بازي هاي كودكانه روباهم انجام داديم..تا دوباره يادآوربشه كودكه واينها مقتضاي سنش هست واينكه خاله سبزينه با بازي كردن بيشترباآدم حرف ميزنه:okey:نه با ازدواج واين حرفها.

سلام دوستان

[="Blue"][="DarkRed"]خاطره دوم من در مورد دقت و توجه است.[/][/]

[="Arial Black"][="Blue"] یک روز که یکی از سی دی های آموزشی دخترم بین بقیه سی دی های کارتون او گم شده بود :Ghamgin: مجبور شدم از یکی از دوستان آن سی دی آموزشی را قرض کنم تا از روش برای دخترم کپی کنم :deldari: وقتی کار کپی سی دی تمام شد متوجه یک سی دی در پشت کیس شدم و گفتم فکر کنم سی دی گم شده تو پیدا شده :yes: :ok: :pirooz: دخترم گفت نه :no: این اون سی دی نیست :Narahat az: :Labkhand: چون تازه کار کپی سی دی تمام شده بود و سی دی دستمون بود گفت مامان بزار اون سی دی رو بیارم ببینی :Moshtagh: رفت و سی دی را آورد و به سی دی که از پشت کیس آورده بودم و سی دی دوستم نگاه کرد و گفت اینها مثل هم نیستند :no: :no: گفتم چرا از کجا فهمیدی؟؟!! :Gig: گفت ببین شکل روی این سی دی با سی دی گرفته شده فرق می کنه :Narahat az: و درست هم گفته بود چون اون سی دی چیز دیگه ای بود.[/]

سلام
حدودا یک ماه پیش بود که از سر کار اومدم خونه ولی اعصابم خیلی خورد بود.:Narahat::Narahat::Narahat: سرکار مشکلی پیدا شده بود و تو راه هم خیلی اذیت شده بودم:Ghamgin::Ghamgin:. از راه که رسیدم خونه نشستم و همسرم یه چایی گذاشت جلوم و خوردم.:deldari: بلافاصله دخترم اومد و موهامو کشید:grye::grye::grye: منم عصبانی شدم و سرش داد زدم.:Ealam::Ealam: فکر کرد خوشم اومده دوباره موهامو کشید و بیخیال هم نمیشد!!!:_loool::_loool::Box: منم سرش بیشتر داد زدم.:spam::Ealam::Ealam::Ealam::Ealam: خلاصه موهامو ول کرد و رفت اونطرف.:nini::Ghamgin::Ghamgin: بعد از چند دقیقه دیدم عروسکش رو گزفته دستش و هی سرش داد میزنه!!!:ajab::ajab::koodak::koodak::paridan::paridan::Box::Ealam::Ealam: خیلی خیلی از حرکت خودم شرمنده شدم.:Motehayer::Motehayer::Motehayer: :badbakht::badbakht:رفتم بوسیدمش و باهاش بازی کردم.:Ebraz Doosti::Mohabbat::hamdel::nishkand::doosti::doosti::dokhtar: کم کم این حرکت از سرش افتاد.
بعد از این جریان تصمیم گرفتم ناراحتی ها و عصبانیت هامو بیرون بذارم و بعد وارد خونه بشم. آخه این بچه ها یه دوربین حرفه ای فول اچ دی هستن و همه حرکات مارو ضبط می کنند.:hamdel::Gol::Gol::Gol::Gol::Gol:

سلام
خاطره ششم
شنبه صبح از کربلا برگشتم و بدون اینکه به کسی بگم, اومدم سمت خونه و کلید انداختم و اومدم تو. همسرم خیلی تعجب کرد و شوکه شده بود. زهرا خانوم ما هم خیلی ذوق کرد و هی دور اتاق می دوید و هی هی می کرد. خلاصه شال گردنم رو که به تمامی اماکن متبرکه و ضریح 6 امام معصوم(ع) کشیده بودم رو انداختم دور گردن دخترم. برام خیلی جالب بود که این بچه به اندازه ای با این شال ارتباط برقرار کرده بود که واقعا از تعجب داشتم شاخ در می آوردم. نشسته بود یه گوشه و هی شال رو رو صورتش می کشید و زیر لب صحبت می کرد. تا حالا اینطوری ندیده بودمش. کسی هم جلوش اینکار رو نکرده بود.
واقعا بچه ها ضمایر پاک و الهی دارن و باید از اونا یاد گرفت.
با اون بچگی چقدر قشنگ با امامان (ع) خودشون ارتباط برقرار میکنن و ما از این مسائل غافلیم.
خوش به حالشون...

علی، خواهر زاده ی من خیلی کوچیک بود.تازه راه افتاده بود. و به زور می تونست یکی دو کلمه صحبت کنه. اما وقتی برا اولین بار تو زندگیش تلویزیون، عکس حرم امام حسین رو نشون داد، بدون اینکه کسی بهش چیزی بگه خودش پاشد رفت و صفحه ی تلویزیون رو بوسید. حتی عکس حرم امام رو هم فک نمی کنم جایی دیده بود.
اشک تو چشمای بقیه جمع شد؛ مادرشوهر خواهرم گفت: شیعه همین جوریه دیگه. از بچگی حب به اهل بیت تو خونش می جوشه. نیاز نیس کسی بهش چیزی بگه.
خاطره ای که تعریف کردین منو یاد این خاطره ام از علی انداخت.(کلاً خیلی بامحبته حتی الان که7سالشه و خیلی شیطون شده اما یه محبتای عمومی به همه داره که خیلی دلنشینه. بتونم باز هم ازش می نویسم.)
راستی یادم رفت بگم: زیارتتون قبول. ما رو هم دعا کنین.

سلام
بچه از بچگی با قرآن انس بگیره.بالشتک هایی که با صدای ملایم قرآنتلاوت می شه زمانی که بچه می خواد بخوابه.با وضو به بچه شیر دادن و غذا دادن.بردن به مجلس های مذهبی و مراسم های عزاداری
.......................
من خاطره از بچه های دیگه زیاد دارم اما ترجیح دادم که بگم بهتره به تربیتشون بیشتر فکر کنیم
مثلا به جای پخش آهنگ قرآن بزاریم
اما باید زیاده روی نکرد..........

هیچ وقت هیچ وقت به یه بچه نگید دوستت ندارم! حتی اگه قهر کرده باشند یا کار فوق العاده بزرگی کرده باشند
هیچ وقت به خاطر بچه به کسی بی احترامی نکنین!بهش یاد بدین بدی رو با خوبی جواب بده
کارهای خوب و بدش رو زیادی بزرگ نکنیم! اگه یادش بدیم همش پیروز باشه دیگه تحمل شکست رو نداره واگه شکستش رو بزرگ کنیم دیگه به توانایی خودش اعتماد نداره
من بچه ندارم
گاهی دوست دارم بزنم زیر این همه استعداد و درس و... فقط لذت مادری رو ببرم
بدون استرس
اما حتی شوهرم هم راضی نیست!

[="navy"]سلام
تاثیر محبت والدین ببه یکدیگر
چند وقتی بود که خیلی دوست داشتم به یه نحوی دل همسرم رو شادکنم ولی یه راه خوب و کم هزینه!!!!:Nishkhand: پیدا نمی کردم تا اینکه سر یه چهارراه دیدم یکی گل نرگس میفروشه. خیلی خوشحال شدم آخه همسرم گل نرگس خیلی دوست داره چون میگه به یاد گل نرگس(عج):Doaa: میوفتم. یه دسته گل گرفتم و گذاشتم داخل کیفم و اومدم خونه. در رو که باز کردم دخترم پرید تو بغلم. سریع گل رو از کیفم بیرون آوردم و دادم به دخترم و بهش فهموندم که بده به مادرش:Rose::Rose::Rose::Rose::Rose::Rose:. اونم بدو رفت و داد به همسرم:hamdel::hamdel::hamdel:. اونم خیلی خوشحال شد. اما نکته جالب و مهم:
از اون لحظه به بعد دخترم فهمید که باید من و مادرش رو خوشحال کنه(البته ما اینو حس کردیم و از دلش بی خبریم:khandeh!::khandeh!::Gig::Gig:!!!) و بعضی مواقع چند تا گل مصنوعی که تو اسباب بازی هاش هست رو میاره و میده به من و مادرش.
در ضمن جایی خوندم که اینکار حس امنیت روانی رو به کودک هدیه میده...
[/]

[="Impact"][="Indigo"][="Sienna"][="DarkRed"]
سلام
اين داستان در مورد تلاش
دخترم تازه كمي خوندن ياد گرفته :ok: :Kaf: حروفی را که یاد گرفته با هزار زحمت و فتحه و کسر و ضمه اشتباه می خونه :Narahat az: و بعد تو ذهنش حلاجی می کنه :Gig: و می بینه بیرون به اون کلمه برخورد کرده یا نه؟؟؟؟ :help: بعد سعي ميكنه درستش را بگه...... گاهی هم با اینکه ازاون کلمات بارها استفاده کرده ولی بخاطر اشتباه در حرکات نمی تونه درست حدس بزنه و بخونه... اون موقع است كه بايد كمكش كنيم :please: تا درستش را بخونه جالب اينه كه هردفعه كلمات را مي خونه چشمش چنان برقي ميزنه چنان هورايي مي كشه و ذوق مي كنه كه نگو :paresh::paresh::yes::yes::shadi::khoshali:
تازه در كوچه و خيابان هم سعي ميكنه كلمات را بخونه تا بگه منم بلدم كه بخونم:khaneh: :ok:
جالب اينجاست كه بچه ها دوست دارن همه كارهاشونو خودشون انجام بدن حتي خوندنو با اينكه مي دونن هنوز خوب نمي تونن. :Moshtagh: :Moshtagh:
[/][/][/]

سلام
خیلی تاپیک جالبیه اینجا ببخشید میشه عکس بچه بذاریم؟؟؟؟
لطفا؟؟؟؟؟؟

به نام علی اعلی

سلام علیکم

محب الرحمن;306960 نوشت:
سلام
خیلی تاپیک جالبیه اینجا ببخشید میشه عکس بچه بذاریم؟؟؟؟
لطفا؟؟؟؟؟؟

اگه می خواهید از کودکان عکس بگذارید در تاپیک زیر قرار بدهید:

http://www.askdin.com/thread3419.html

پیروز و موفق باشید

التماس دعا

یا علی

[="purple"]دیدیم همه بچه دارن گفتیم ماهم یه خاطره از بچمون بگیم دلمون خوش باشه البته مامانش هنوز خونه باباشه ها...

این دختر ناز و بامزه و البته با حجاب ما قراره در دهه های آینده وارد این دنیا بشه البته اگه تا اون موقع با این گرونیا باباش بتونه ازدواج کنه... کلا همش دوست داره مثل مامانش چادر سر کنه ، الله میکنه دخترمون پشت سر مامانش سجده های طولانی میره از عشق وصال معبود خوابش میبره... چادر که میزنه دخترمون این لپاش هم میوفته بیرون که دهن آدم آب میوفته واسه این عروسک... خلاصه دخترمون خیلی باحیاس... الهی قربونش برم...

[/]

[="Arial Black"][="DarkOrchid"]سلام دوستان

اين خاطره در مورد خواهر زاده ام هست.
اين بچه دو سالش نشده :koodak: :nini: و وقتي چيزي مي خوره و مي خواد دستش رو بشوره بعد از اينكه شستن دست و صورتش با كمك بزرگترها تمام شد :ok: خودش به سر و پاهاش مسح مي كشه خيلي صحنه جالبيه :khandeh!: چون فكر مي كنه :fekr::yes: هردفعه صورتش شسته مي شه يعني وضو گرفته. :Doaa:
هر دفعه هم صداي الله اكبر از تلوزيون يا راديو شنيده ميشه همون لحظه :samt: بايد چادر بزاره و نماز بخونه. :Doaa:
نماز خوندش هم خيلي جالبه :khaneh:چون چادر مي زاره ركوع مي ره و وقتي مي خواد سجده بره چون نمي دونه بايد نشسته سجده بره دراز مي كشه و سجده هاي طولاني انجام مي ده. :Khandidan!: :ok:
نكته اينجاست كه بچه ها اونقدر معصومند كه از همان كودكي به ياد خدا هستند. و مي خواهند هميشه با خدا صحبت كنند و ارتباط با خدا رو دوست دارند. :hamdel: :ok:[/]

[="Indigo"]سلام
گریه بر هر درد بی درمان دواست!!!:geristan::geristan::geristan:
بچه ها به تدریج که بزرگ تر میشن کارای جدیدتر و به درد بخورتری! یاد میگیرن و متوجه میشن که با چه روشهایی می تونن به خواسته های منطقی و غیر منطقی شون برسن!!. :okey::okey:
من همیشه یه مشکل با دخترم دارم، اینکه دوست داره همه چیزو پرتاب کنه. از عینک مادرش گرقته تا کنترل تلویزیون و موبایل و... برای همین چند وقت پیش شروع کردم به برخورد با این مشکلی که تبدیل به یه معضل درون خانوادگی!!!:khandeh!: شده و هرچیزی که برمیداشت رو ازش می گرفتم و میذاشتم رو یه بلندی که دستش بهش نرسه. اما چشمتون روز بد نبینه بعد از چند دقیقه شروع کرد به گریه و خودش رو انداخت رو زمین و دست و پا زد.:cry::cry::cry::cry::cry::cry: از تعجب داشتیم شاخ در میاوردیم آخه اولین بارش بود اینکارو می کرد.:ajab!::ajab!: منم بزرگترین اشتباه عمرم! رو مرتکب شدم و وسایل رو بهش دادم تا بازی کنه. همین اشتباه من باعث شد تا زهرا خانوم ما چیز جدیدی یاد بگیره!!!!!!! :badbakht::badbakht::badbakht:
بله متاسفانه دخترم فهمید که : ((گریه بر هر درد بی درمان دواست!!!)):fekr::god::cry::geristan:
از اون موقع با کارایی که من و مادرش انجام دادیم خیلی بهتر شده ولی متاسفانه مشکلمون همچنان پابرجاست:nini::geryeh:![/]

[="Indigo"]سلام
زهرا خانوم و تلویزیون
بچه ها در این سن سعی می کنن از پدر و مادراشون الگو برداری کنن.نگاه میکنن ببینن والدین چکار میکنن، به چی اهمیت میدن، از چه غذایی خوششون میاد یا از چی بدشون میاد و اونا هم همون خلق و خو رو میگیرن.
چند وقتی بود که من وهمسرم خیلی تلویزیون نگاه می کردیم. اکثر اوقات باهم بودنمون پای تلویزیون و دیدن سریال و اخبار و فوتبال می گذشت. دخترم هم پا به پای ما می نشست و نگاه می کرد. کم کم یه وقتی هم گذاشتیم بری دیدن شبکه پویا و کارتون هاش، آخه خودمم کارتون دوست دارم!!:khandeh!::khandeh!:
بعد از چند وقت دخترم علاقه بیشتری به شبکه پویا پیدا کرد و بعد از حدود یه هفته اکثر وقت ما برای دیدن شبکه پویا و برنامه کودک های شبکه 2و5 گذشت. فکر می کنید بعد از این مدت زهرا خانوم چی یاد گرفته بود؟؟؟:Moteajeb!::Moteajeb!: به به و آفرین به صدا و سیما چون بعد از یه مدت با آهنگ پیام بازرگانی هم دخترم پا می شد و چرخ میزد!!!!!! :Esteghfar:دستاشو اینور اونور می برد و هی هی می کرد!!!!:offlow::offlow: خیلی ناراحت شدم.:Ghamgin: اول از خودمون که چرا اینقدر به تلویزیون تو خانواده مون بها دادیم و دوم از دست مسئولان صدا و سیما با این برنامه های .... شون. :Narahat::Narahat::Ealam:
کم کم تلویزیون دیدن رو کم کردیم و زمانمون بیشتر برای صحبت کردن با هم میگذشت.:tashvigh!::deldari: ولی زهرا خانوم هنوزم که هنوزه با صدای مداحی هم چرخ میزنه!!!:solh: حالا این یکی رو دیگه نمی دونم چکارش کنم؟؟؟!!!!:cry::kill::cry::god:
[/]

[=Arial Narrow]بنام خدا
[=Arial Narrow]یاامام هادی (ع)
[=Arial Narrow]دخترکوچولویم هنوز به سن تکلیف نرسیده بود ولی طبق تربیت خانه, بعد از 7 سالگی, با حجاب نسبتا" کامل بیرون برده می شد (بدون چادر ).
[=Arial Narrow]دو سه ماهی مانده بود به سن تکلیف برسد .
[=Arial Narrow]یک روز وقتی آماده شده بودیم تا باهم بیرون برویم و اتفاقا" عجله هم داشتیم ,
[=Arial Narrow]من مقنعه سفیدش را مرتب کردم واو در را باز کرد تا خارج شویم .
[=Arial Narrow]همینطور که نصفش بیرون بود و نصفش تو برگشت و گفت : مامان ! اجازه می دی من یک بار, مثل این بدحجابا ,یکم موهامو بذارم بیرون تا خوشگل بشم ؟
[=Arial Narrow]منو می گید یدفعه کلا" گیج خوردم:khobam: و چندلحظه ماتم برد و داشتم فکر می کردم که چی باید جواب این بچه رو بدم که ...خودش که متوجه مشکل من شده بود به کمکم امد و گفت : مامان !من که هنوز به سن تکلیف نرسیدم ! خدا اجازه داده ها ! :Narahat az:
[=Arial Narrow]از کمکش, خیلی خوشحال و البته ممنون شدم و بالبخند گفتم : خب بله ..وقتی خدا اجازه داده, اگه من اجازه ندم, حتما" دعوام می کنه که بی خودی دل یک فرشته کوچولو را شکسته ام ...باشه ,حالا که خدا اجازه داده پس اشکالی نداره ...
[=Arial Narrow]موهایش را مقداری بیرون گذاشت و مرتب کرد و باشوق گفت : مامان خوشگل شدم ؟:nishkand:
[=Arial Narrow]چون می دانستم بچه باهوش است و اگر الکی بگویم نه, باحجاب خوشگل تر بودی ,فقط اعتمادش را از دست داده ام ,من هم با ذوق و احساس گفتم :آره ...به به ..خیلی خوشگل شدی وبا محبت دستی بر سرش کشیدم و دستش را گرفتم و رفتیم .....
[=Arial Narrow]وسطای راه ,دیدم کم کم داره موهاشو می کنه زیر مقنعه اش ...چیزی نگفتم ....یکم جلوتر ,چندتا بد حجابو دید و... دیگه همه ی موهاشو گذاشت زیر مقنعه ونگاهم کردو گفت :من می خوام مثل شما باشم مامان, نه اینا... تا خدای مهربون, وقتی بزرگ شدم هم ,منو دوست داشته باشه و بالبخند خودشو چسبوند بهم و منم نوازشش کردم و گفتم خیلی خوشحالم عزیزم !
[=Arial Narrow]بعد هم اگر چه جزو برنامه نبود ولی سریع خودم رو به یک اسباب بازی فروشی رساندم و اسباب بازی که می دانستم مدت ها بود دلش می خواست داشته باشه رو برایش خریدم تا خاطره ی شیرین آن روز بیشتر در ذهنش باقی بماند .
[=Arial Narrow]تا مدت ها, هرچند وقت یکبار می گفت :چقدر حجاب خوبه ..چقدر خدای مهربون خوبه ...چقدر خوبه مامان آدم باحجاب باشه ....و بعد از مدتی هم ,خودش اصرار کرد که برایش چادر بخرم .
[=Arial Narrow]حالا که مدتی از سن تکلیفش گذشته و بدون هیچ تذکری, عشق و توجهش به دین و نماز و حجاب و خدا را می بینم خدا را شکر می کنم که در انتخاب راه و روش برخورد با فرزندم اشتباه نکردم !
[=Arial Narrow]گاهی جبران برخی اشتباهات بسیار سخت است ...

نقل قول:

حالا این یکی رو دیگه نمی دونم چکارش کنم؟؟؟!!!!:cry::kill::cry::god:
[=Arial Narrow]ببخشید جسارت می کنم (نه روانشناسم و نه کارشناس دینی ) ولی بنظر بنده فعلا" خانم کوچولو را آزاد بگذارید و نهی ش نکنید ومانعش نشوید اما در موقع انجام این کارتشویقش هم نکنید!! کمی بزرگتر که شد کم کم ارزش ها و ضدارزش ها را بازبان کودکانه و در قالب داستان و بازی و ..برایش زیاد بگویید .
[=Arial Narrow]ان شالله موفق باشید و زهرا خانوم کوچولو هم,عاقبت بخیر بشوند .. :ok:
[=Arial Narrow]از خاطرات دوستان گرامی هم استفاده کردم .ممنون :Gol:

[="Tahoma"][="Green"]اللهم عجل لولیک الفرج

خب من که بچه ندارم اما نظرم رو میگم منم با نظر سرکار معلم شهید موافقم

بنظرم من از روش امر به معروف و نهی از منکر استفاده کنید

نه نهی از منکر و امر به معروف

الان نکته ایی که توی گفتار سرکار با کودکشان بود این بود که کودک رو با حس درونیش بزرگ کردند و با فطرت اش جوابشو دادند

چی گفتند؟

فرزندشان گفته که مامان من دوست دارم زیبا باشم خدا اجاز

معلم شهید;308370 نوشت:
مامان !من که هنوز به سن تکلیف نرسیدم ! خدا اجازه داده ها !

یعنی برهانی که آروده گفته من به سن تکلیف نرسیدم پس خدا اجازه داده که سرکارم در جواب تایید کردند که آره پس چون خدا اجازه داده مسئله ایی نیست

بچه زوق کرد و که مادر اجازه داده بهش این کار رو بکنه رفت بیرون و در کوچه رفتار بد حجاب ها و نحوه افراد بزرگ رو دید

و اینجا رویش فکر کرد و نظرش این شد که با حجاب باشه

و برای تحلیل رفتارش باید نحوه تربیت رو خوب بررسی کرد
پیشنهادم دعوت دکتر حامی به این موضوع است

و البته سبزینه ظهورم بیایند:Gig:

[SPOILER]:Ghamgin:فکر این دل ما نیستید که بچه نداریم؟:Ghamgin:[/SPOILER][/]

معلم شهید;308370 نوشت:
ببخشید جسارت می کنم (نه روانشناسم و نه کارشناس دینی ) ولی بنظر بنده فعلا" خانم کوچولو را آزاد بگذارید و نهی ش نکنید ومانعش نشوید اما در موقع انجام این کارتشویقش هم نکنید!! کمی بزرگتر که شد کم کم ارزش ها و ضدارزش ها را بازبان کودکانه و در قالب داستان و بازی و ..برایش زیاد بگویید .
ان شالله موفق باشید و زهرا خانوم کوچولو هم,عاقبت بخیر بشوند ..
از خاطرات دوستان گرامی هم استفاده کردم .ممنون

[="indigo"]از راهنماییتون سپاسگذارم و امیدوارم باز هم تجربیاتتون رو در اختیار ما قرار بدید.
موفق و پیروز باشید...[/]

با سلام
و تشکر از دوستان
با اینکه من تجربه ی ندارم اما مستندات و برنامه هایی کارشناسی زیاد میبینم در این مورد.
به نظر حقیر اینکه تلوزیونو از حد اعتدالش کم کنید ضرر داره چون تلوزیون صرف نظر از حالا بعضی چیزها باعث تکامل ذهنی بچه میشه زیاد حساس نباشید یه سیب تا از باالا بیفته زمین هزار چرخ میخوره بچه گی های خودمونو به یاد بیارید الان زوده برای امرو نهی بذارید سن قانونیش بسه.
متشکرم.

سلام ما که نه مزدوجیم و نه بچه داریم ولی از خاطرات و تجربیات شما انشاءالله برا بچه هایی که در آینده خدای مهربان به ما عنایت میکنه استفاده میکنیم واقعا تریبت یه بچه شیعه تو این زمونه کار خیلی سختیه انشاءالله به یاری ائمه همه بچه شیعه ها تو این کار مهم موفق باشن! انشاءالله بچه هامون تو دوره ی امام زمان رشد و تکامل پیدا کنن!
اللهم عجل لولیک الفرج!

[="Arial Black"][="Indigo"]از هر لحظه اي كه دوست دارد در كنارت باشد و در كنارت است، لذت ببر؛ زمان، در حال گذر است. [/]:aks::paresh:

[="Arial Black"][="DarkRed"]يكي از مهم ترين وظايف شما اين است كه به او بفهماني چه شخصيتي دارد و چگونه است. او بايد خودش را بشناسد. :okey::doosti:[/]

[="Century Gothic"][="Indigo"]دائم به او بگو كه از لحاظ ظاهري زيباست. در ضمن، به او تأكيد كن كه باطن آدم هاست كه بايد زيبا باشد.
:dohkhtar:
[/]

كتاب راههاي تربيت دختران براي زندگي

[="Times New Roman"]كل كل دائي با خواهر زاده 5 ساله

اين خواهرزاده من نقاش خيلي خوبي است و احتمالا در هنرهاي تجسمي هنرمندي شود اگر خدا بخواهد لذا همين را كافي ميديد

كودك 5 ساله : دائي به من ياد بده اين كتاب ( كتاب داستاني كه در سك سك بود ) بخونم

دائي : ( ميدونستم منظورش از خوندن اين بود كه از روي عكسها بتونه داستان بگه ولي در نهايت رك گوئي يك كاغذ و خودكار برداشتم و يك صفحه رو كه 4 بار كلمه "آب" رو نوشته بود باز كردم وروي كاغذ نوشتم "آب" و گفتم): اين "آب" هست
توي اين صفحه 4 بار نوشته آب پيداش كن

كودك 5 ساله : اينهاش
دائي : اين "آن" است نقطه اش درون شكمش هست نه زيرش
كودك 5 ساله : ايناهاش "آب"
دائي : آفرين خب اين يكي . 4 تا توي اين صفحه است
كودك : واي 4 تا ( نميدانست 4 تا چقدر است ولي در همان حال دومي را پيدا كرد) اينهاش
دائي : خب اين دوتا - دوتاي ديگه مونده بشه 4 تا
كودك : بعد از دو چنده ؟
دائي : 3 و بعد 4
كودك : اينهاش اين هم ... نه اين نقطه اش درون شكمش است يعني آن . اينهاش آب
دائي : آفرين اين سه تا يكي ديگه مونده
كودك ( پس از كمي گشتن ) : اين 4 رمي اين آب است
دائي : خب توي اين صفحه بنويس آب . 5 خط رو پر كن
كودك ( از روي تنبلي پس از 2 خط ) : نرگس جون ( معلم مهدكودك ) به مامان گفته چيزي بهش ياد ندين. من خودم بهش ياد ميدم. :khab: :offlow: :read:

دائي : اگر آب رو ندوني چجوري هست چطوري ميخواي اين كتاب رو بخوني كه توش نوشته كبوتر از درخت ميپرسه كه تو چطوري اب ميخوري به من ياد بده تا به جوجه هام آب بدم ؟

كودك ( استدلالش را شكست خورده ميديد ) : من عكس كبوتر رو ديدم "آب" رو هم ياد گرفتم "آن" را هم فهميدم
بسه ديگه :khoshgel:
دائي : :tajob::khaneh:

[="Red"]سلام
تجربه دربی های زهرا خانوم!!!
بهمن ماه پارسال، اولین تجربه دربی (بازی پرسپولیس [="Blue"]استقلال[/]) من با حضور دخترم بود. البته اون موقع 4 ماه بیشتر نداشت ولی تجربه شیرینی هم برای اون و هم برای خودم!!! :khandeh!::khandeh!:بود. من معمولا خیلی احساسی فوتبال نگاه می کنم و این مسئله دقیقا به دخترم هم سرایت کرده.:khoshali::khoshali::khoshali:
دیروز دوباره دربی بود. فکر کنم سومین یا چهارمین تجربه دربی من با دخترم بود. با هیجان خاصی بازی رو تماشا می کردیم. خیلی بالا و پایین پریدیم و حسابی کیف کردیم.:shookhi:
دخترم الان با اینکه فقط 15 ماهشه اما یه پرسپولیسی تیر شده. عاشق رنگ قرمز:hamdel: و دشمن رنگ [="Blue"]آبیه[/]. :Narahat::kill:
نکته جالب همین جاست. من تونستم یه بچه 15 ماهه رو عاشق فوتبال و پرسپولیس کنم ولی واقعا نمی تونیم بچه های 8 یا 9 ساله رو عاشق اسلام، شیعه، حجاب و ... کنیم؟
لطفا نظر بدهید...
سپاسگذارم...[/]

سلام ممنون بابت داستانهای اموزنده جالبه
من تونستم یه بچه 15 ماهه رو عاشق فوتبال و پرسپولیس کنم ولی واقعا نمی تونیم بچه های 8 یا 9 ساله رو عاشق اسلام، شیعه، حجاب و ... کنیم؟
اگر پدر مادر دوست داشته باشن میتونن بستگی به برخورد پدر مادر داره چطوری اموزش بدهند
به نظر من وقتی بچه بزرگ بشه خودش تصیم میگیره هر چقدر هم از پدر مادر اموزش دیده باشه
خود من تا 16 سالگی چادر میزاشتم با اموزشهای پدر مادرم ولی الان چادر نمیزارم
با اینکه پدر مادرم شیعه هستن من بیشتر گرایش به دین مسیح دارم
پس نمیشه تظمین کرد میتونید از کوچیکی بچه عاشق دین اسلام حجاب کرد
مهم زمانی که بزرگ میشه طرز فکرش چه طوریه
سعی کنید سخت نگیرد بعد که بزرگ بشه از حجاب دین خودش فراری باشه

majid-torabi;310903 نوشت:
دخترم الان با اینکه فقط 15 ماهشه اما یه پرسپولیسی تیر شده. عاشق رنگ قرمز و دشمن رنگ آبیه.
نکته جالب همین جاست. من تونستم یه بچه 15 ماهه رو عاشق فوتبال و پرسپولیس کنم ولی واقعا نمی تونیم بچه های 8 یا 9 ساله رو عاشق اسلام، شیعه، حجاب و ... کنیم؟


سلام عليكم

القائات شما در كودكي ( بالاخص ) معيار رفتارها و سلايق كودكتان است در آينده اش

عامل تعئين كننده سلايق ما در ناخوداگاه ما نهفته است و اكثرا اين سلايق بر اساس معيارهايي است كه ديگران به ما القاء كرده اند و
كمتر پيش مي آيد كه شخصي هوشمند باشد و مستقل از محيط اطراف و القائات ديگران و آنهم در كودكي كه ما با طوفاني از معيارها را از انيميشن ها و فيلمها روبرو هستيم براي خودش معيار تعئين كند و سلايقش متعلق به خودش باشد بدون تاثيرات جانبي محيطي.

پس . اگر شما فرضا براي كودكتان علاقمندي اي همچون قرائت قرآن ايجاد كنيد
در حقيقت
شما سليقه اي را در او نهادينه كرده ايد

و اگر او را پرسپوليسي كنيد فردا بايد منتظر باشيد يا با مرد قرمز رنگ ازدواج كند يا توي باشگاه پرسپوليس فوتباليست شود يا پشت در استاديومها يا داخل ْآن براي سرخپوستان جيغ و فرياد بكشد.


موفق باشيد

[="indigo"]سلام فاتح عزیز
با نوشته های ابتدایی تون موافقم ولی فکر می کنم آخرش کمی تند رفتین.
بچه ها تا یه سنی از پدر و مادر صرفا الگوبرداری بدون قید و شرط میکنن. و بعد که نیاز به دونستن دلایل این کارها پیدا میکنن در صورتیکه دلایل محکم و ساده فهم بر اساس سنش بهش ارائه نشه، کم کم اون الگو رو کنار میذاره و دنبال چیزهایی میره که دلیلش رو بتونه درک کنه، هرچند که اشتباه باشه.
منتظر خاطرات و پیامهای تربیتی زیباتون هستیم.
بهترین ها رو براتون آرزومندم...
[/]

سلام بر بقیةالله الاعظم ومنتظرانش

باتشکر از موضوع خوب ومفید ایجاد شده توسط دوست بزرگوار جنابmajid-torabi

بنده بیشتر خاطراتم از فرزندانم مربوط به دوران دفاع مقدس میباشد

یکی از این خاطرات که همواره یاد آوری اش سبب نشاط ما میشود را برای دوستان بزرگوار تعریف میکنم .

این خاطره مربوط به سال 65 میباشد

سه فرزند پسر داشتم وپدرشان بنا به اقتضای شغلی و همچنین اقتضای موقعیت جنگی معمولا" دور از خانه بودند گاهی حتی سه ماه هم بچه ها را نمی دیدند .

ناچار پسرها را با خودم به مسجد ویا مجالس عزا داری و یا مجالس بحث ودرس می بردم .

در آن زمان فرزند بزرگم 7 ساله وفرزند کوچکم 3ساله بودند .

تمام سعیم بر این بود که تلفظ وقرائت قرآن کریم با گوشت وخون ایشان عجین شود.

پسر کوچکم 5 سوره کوچک قران را با تلفظی صحیح حفظ کرده بود.

ایام محرم بود وپسر بزرگترم مکبر مسجد شده بود

وبیشتر درقسمت مردانه ی مسجد فعالیت میکرد البته دوستان آشنا بودند و مراقب ایشان بودند

شب تاسوعا بود . پسر کوچکم اصرار داشت برای نماز جماعت کنار برادر بزرگترش باشد .او را به دست برادرش سپردم .

بعد از نماز یکباره متوجه شدم که به امام جماعت مسجد می گفت که باید میکرفن را به من بدهید میخواهم قرآن بخوانم !!! امام جماعت هم که یکی از بزرگواران علماء حاضر بودند قبول کردند وگفتند خوب پسر کوچولو اسم شریفتان چیست ؟ پسرم خیلی محکم وبا صدای بلند گفت من پسر کوچولو نیستم من سید ارشاد هستم !!!
آقا در حالت خنده که از صدایشان مشخص بود فرمودند به به سید جان بفرمایید قرآن بخوانید .
پسرم میکرفن را در دست گرفت وبا صدای بلند گفت مامان یک روسری بده داداشی برام بیاره میخوام قرآن بخونم اینجا هم پر از مرد نامحرمه !!!! :ok:

شب تاسوعا مسجد پر شده بود از خنده های اجباری !!!!:Moteajeb!: :Esteghfar:

خلاصه نتوانستند میکرفن را از پسرم بگیرند فریاد میزد من هنوز قرآن نخواندم میکرفن را نمیدهم گویا امام جماعت محترم گوشه ی عمامه را بر سر ایشان قرار داده وبا دست نگه داشته بودند تا ایشان هم سوره ی کوثر وحمد را خوانده بودند . بعدا" در منزل فرزندم گفت که آقا گفته اند تو مردی ومردها عمامه به سر میگذارند

این هم از عواقب همراهی پسر بچه ها با مادرشان در جلسات آموزش قرآن است .

نتیجه: برای رشد واستحکام ساختار وجودی فرزندانمان هر یک از پدر ومادر وظایفی جداگانه ومخصوص دارند و در غیاب هر کدام مطابق توصیه ی قرآن کریم به صله ی ارحام ، این وظایف باید برعهده ی نزدیکترین افراد خانواده دختران (عمه- خاله ومادر بزرگها) وپسران (عمو -دایی- وپدر بزرگها ) قرار گیرد

حق یارتان :Gol:

majid-torabi;311000 نوشت:
با نوشته های ابتدایی تون موافقم ولی فکر می کنم آخرش کمی تند رفتین. بچه ها تا یه سنی از پدر و مادر صرفا الگوبرداری بدون قید و شرط میکنن. و بعد که نیاز به دونستن دلایل این کارها پیدا میکنن در صورتیکه دلایل محکم و ساده فهم بر اساس سنش بهش ارائه نشه، کم کم اون الگو رو کنار میذاره و دنبال چیزهایی میره که دلیلش رو بتونه درک کنه، هرچند که اشتباه باشه.

با سلام به شما دوست بزرگوار. به نظرم جناب فاتح تند نرفتند. من این رو به چشم خودم دیدم. تفاوت الگوبرداری در سنین خیلی پایین همین پذیرش دربست و پایدار است (مثل نقش بر روی سنگ). اگر علاقه ای ملکه شد (فرق نمی کند آن علاقه چه باشد) باید خیلی تلاش کنید که آن را در سنین بعدی با دلیل حذف کنید. برعکس چیزی که شما فرمودید کنار گذاشتن آن تقریباً غیرممکن است. مگر اینکه تا دیر نشده در همین دوران اقدام کنید. همان طور که اشاره فرمودند گاهی انسان ها در بزرگسالی گرایشاتی دارند که اصلاً برای آن دلیلی پیدا نمی کنند و در عین حال نمی دانند چرا برایشان اجتناب از این گرایشات ممکن نیست. این خودش یک بحث مفصل در روانشناسی است که اهمیت تربیت خردسالی (زیر سه سال) را چندین برابر می کند.
موفق باشید.:Gol:

سلام عليكم و رحمه الله

برادر ترابي عزيز

گوستاو يونگ روانشناس صاحب سبكي است و او كسي است كه خيلي سعي كرده تا به وادي ناخودآگاه راه بيابد و بتواند عامل سلايق ما در ناخودآگاهمان را كشف نمايد.

ولي اين شخص يك اعتراف صادقانه دارد كه اين اعتراف صادقانه و علمي باعث شده براي ايشان يعنوان يك روانشناس بي دين (كه جريان فكري خاصي را نميخواهد تبليغ كند) احترام قائل باشم

او گفت كه ناخودآگاه ما قابل كشف نيست چون ناخودآگاه است و اگر قابل دست يابي بود ديگر نامش ناخودآگاه نبود.

شما عرض بنده را تند ديديد چونهرگز فكر و تصورش براي انسان به سادگي قابل درك نيست كه بيشتر سلايق و بخشي از انتخاب ها و رفتارهايش در او در زمان كودكي و نوجواني و حتي جواني نهادينه شده و خوداو در بيشتر سليقه اش دخل و دخالت آنچناني اي نداشته .

اينجا جاي طرح اين مباحث نيست ولي اين ناخودآگاهي كه براي يونگ قابل فهم نبود در اسلام ما دلايل بخشي از آنرا هر كداممان به سهم خود ميتوانيم بيابيم.

به اين مثال توجه كنيد

مقتلي اخيرا استاد مسلم تاريخ اسلام ايت الله پيشوائي نوشته اند كه در اين كتاب ماجراي تولد امامان شريفين حسن و حسين نقل شده

من آن اتفاقات را شماره گذاري موضوعي ميكنم تا نكاتي در ناخودآگاه خود را بتوانيم در آن بيابيم

1- امام حسن عليه السلام بدنيا آمدند او را در قنداقه اي زرد رنگ پيچيده بودند تا نزد نبي مكرم بياورند. حضرت رسول موقعي كه نوه اشان را در قنداقه زرد ديدند فرمودند قنداقه را عوض كنيد

امام حسن را در قنداقه سفيدي پيچيدند و نزد نبي اكرم آوردند

2- حضرت رسول در گوش راست او اذان و در گوش چپش اقامه گفتند

3- از نامش پرسدند و حضرت علي فرمودند در انتخاب نام از شما پيشي نميگيريم پس حضرت فرمودند من هم از خدا پيشي نميگيريم
حضرت جبرائيل امين نازل شد و عرض كرد نامش را نام پسر اول حضرت هارون حسن ( به عبري شبر ) بگذاريد

4- همين اتفاق در اذان و اقامه و انتخاب نام براي امام حسين هم افتاد نام امام حسين عليه السلام را جبرائيل امين از جانب رب العالمين حسين ( به عبري شبير ) ناميدند

ما در منابع اسلامي داريم كه :

5- لقمه حلال براي خانواده اهميت دارد
6- سخن محبت آميز ( از نوع اسلامي آن ) در خانواده بايد جريان داشته باشد
7- مادر باردار اگر قرآن بخواند براي او و فرزندش نيكوست
8- اگر صوت قرآن در محيط خانه باشد بجاي اغاني براي خانواده و بالاخص كودك مفيد و نيكو است

و الي الاخ

برادر بزرگوار . تمام اينها بر ناخودآگاه و ضمير كودك من و شما تاثير زيادي دارد بحدي كه اگر بدانيم از كوچكترين امري كوتاهي نميكنيم.

موفق باشيد

//

سلام بر بقیةالله الاعظم ومنتظرانش

یک خاطره ی دیگر :

در مورد تربیت بچه ها بسیار دقیق وحساس بودم به طوری که حتی حاضر نبودم برای چند دقیقه آن ها را به مادرم بسپارم !!
زیرا منزلشان رفت وآمد زیاد بود و معمولا" برخی از افراد فامیل را از لحاظ بیان ولفظ وسخن ورفتار مخالف آموزه های دینی می دیدم. البته این گونه مسائل عرف بوده وهست . یعنی از دیدگاه عرفی شاید بسیار ی از افراد جامعه اصلا" از قبح برخی الفاظ یا رفتار خود آگاه هم نباشند .
مثلا" بسیار دیده میشود که وقتی افراد فامیل ویا حتی آشنایان ویا حتی همکاران ، به جنس مخالف خود از روی عادت ونه از روی قصد وغرض می گویند احمد جان - علی جان ....زهرا جون - و..... گاهی هم عادتا" میگویند « والله» اینطور نیست یا اینطور هست ، یا الفاظی قبیح که در محاوره ها به کار میبرند وبر اثر زیادی استعمال؛ قبح آنها از بین رفته است مثل اینکه میگویند فلانی گ... خورده و.....

بنده حتی در خطاب قرار دادن فرزندانم وهر مخاطب دیگری دقت میکنم که احترام رعایت شود ولی در عین حال هم اگر در طرف مقابل عیبی یا ایرادی ببینم بدون رودر بایستی با خود مخاطبم مطلب را در میان میگذارم و فرزندانم راهم با جدیتی مصرانه به این رفتار تشویق میکردم .

تا اینکه :
حدود سال 65 بود وایران در جنگ با تفکرصدامی و خود صدام بود وبه همین دلیل دریافت اجناس ضروری از طریق کوپن و سهمیه بندی انجام میگرفت .

پدر خانواده معمولا" حضور نداشتند ومثل اغلب پدرها ومردان آن دوره جبهه بودند بچه ها هم کوچک بودند ودایی وعمو هم همسفر پدر بودند .لذا گاهی گرفتن همان اجناس کوپنی هم به دلایل مختلف مثل وجود صفهای طولانی ویا سنگینی بار ، برایمان غیر ممکن بود .:ok:

یک روز جمعه سرد زمستانی حدود ساعت 11 صبح یک خانواده از آشنایان مان از شهرستان به منزل ما آمدند :welcome:

ذخیره ی برنج ما تمام شده بود وفقط مقدار کمی برنج در کیسه باقی مانده بود البته کوپن وپول هم موجود بود اما این که آیا مغازه برنج دارد یا نه واینکه همان مطالب قبلی .....

خلاصه به انباری رفتم وشمردم 5 نفر مهمان بودند وخودم وفرزندانم هم که کوچک بودند را سه پیمانه در نظر گرفتم . خدا خدا میکردم که برنج به اندازه باشد .الحمدالله برنج حدود 11 پیمانه شد برای 8 نفر . واین در حالی بود که پسر دومم که حدودا" 5 سال داشت همراه بنده بود .:ok:

سر سفره مهمانان بزرگواری نمودند وخیلی از غذا تعریف کردند . از پلو خیلی باقی مانده بود .در این میان مادر خانواده ی میهمان گفتند برنج زیاد درست کردید شما که دست تنها هستید نکند تا آمدن همسر یا برادرتان در مضیقه قرار بگیرید . بد نیست در این شرایط کمی ملاحظاتی رابه کار ببریم .

من که هول شده بودم غافلگیرانه گفتم نه ، الحمدالله چیزی که زیاد وفراوان داریم برنج است !!!! :Motehayer:

پسرم که حرفهای مارا می شنید باغرور از مچگیری اش گفت ای مامان دروغگو !!!ما که الان برنجمان تمام شد :!:

یکباره دنیا به سرم خراب شد :Narahat:انگار دیگر نه چیزی می دیدم ونه چیزی می شنیدم !!! :ghaiem: با عصبانیت به پسرم گفتم شما چرا دخالت میکنید ؟؟؟ زود به اتاقت برو !!!

وپسرم درحالی که داشت اتاق را ترک میکرد با بغض به من گفت : ای جهنمی !!! مگر خودت نگفتی دروغگو دشمن خداست و دشمن خدا هم جاش توی جهنمه ؟؟؟!!!

نتیجه :گاهی پدر ومادرها خود را مربی وتربیت کننده ی فرزندان میدانند . غافل از اینکه برخی موارد جایشان در این مقام با کودکان وفرزندانشان عوض می شود واین فرزندان هستند که پدر ومادر ها را تربیت میکنند ویا شاید بهتر باشد بگوییم از خواب غفلت بیدار میکنند .

حق یارتان :Gol:

سلام
خاطره جالبی بود..
با اجازه صاحب نظران بنده هم نظرم و بدم.
بچه ها مرزی بین تخیل و واقعیت ندارن و هرچیز که تخیل کنند باور میکنند و معمولا مثل بدیهیات تا آخر قبولش دارن. بنابراین شاید بهتر باشه اصول دین و از همون کودکی یاد بگیرند.
یه نکته ی پنهان تربیتی هم هست که شاید بعضی ها انکارش کنند.
و اون هم روزی حلال هست اگر بچه با روزی حلال بزرگ بشه و پدر یا مادر حق الناسی یا دل شکستن ها نداشته باشن بچشون عاقبت بخیر میشه هرچند زیاد با اصول روانشناسی تربیت نشده باشه.
با تشکر

به نام او* ...

یا امام سجاد ع

سلام..

من که خودم مادر نیستم:Ghamgin: اما یه خاطره ای امروز از یکی از آشنایان یادم اومد گفتم براتون بگمش...

پسر این خانواده الان حدود 8یا9 سالشونه اگر اشتباه نکنم!
اینی که میخوام تعریف کنم فکر میکنم مربوط به 6 یا 7 سالگیشون بشه... شایدم 5، درست نمیدونم!

اینا خودشون یه خانواده 4نفره ی مذهبی و معتقد هستن و فامیل مادر خانواده هم اغلب همینطورن، منتها فامیل پدر خانواده خیلی مقید نیستن و کلا از همه نوع آدمی بینشون هست (اینطور که من متوجه شدم!!)

حالا اینا یه بار دعوت شده بودن عروسی یکی از همین فامیل که گفتم!... خب تا حدودی میدونستن که اوضاع این عروسی چطوریه اما دیگه نمیدونستن تا این حد ناجوره!! تصمیم گرفتن یه مقدار دیرتر برن و زودترم برگردن تا بی احترامی هم نشده باشه و...

خلاصه چشمتون روز بد نبینه! اینا رفتن به باغ محل مراسم.. از همون دم در متوجه شدن اوضاع فاجعه تر از گذشته س!!.. همه ی خانوما با یه وضع به شدت زننده و نامناسب و مختلط با آقایون واسه خودشون شادی!!! می کردن و بساط نوشیدنی های....... هم که به راه بود و......:Ghamgin::Ghamgin:

پدر خانواده که سرشونو گرفته بودن پایین به دانیال گفتن : دانیال جان اوضاع بَده ، سرتو بنداز پایین بابا... مامانش تعریف می کردن که دانیال با چه حس آدم بزرگونه ای به باباش گفته چشششم! :Kaf: یه جور حس اینکه دیگه منم بزرگ شدم و باید حواسم باشه و... داشته :ok:

پدر و مادر این پسر بچه که این وضع رو دیدن گفتن اصلا حضور ما اینجا درست نیست.. بریم با خانمِ ....... (صاحب مجلس) یه سلام و علیکی بکنیم و هدیه مونو بدیم و بریم...

بعد که میرن برای همین کار و دارن خداحافظی میکنن، یکی از خانومای فامیل میگن: آخه این بچه ها گناه دارن! طفلکیا باید به پای خشکه مقدس بازی شماها بسوزن!! اینجا بود که یهو خودِ دانیال کوچولوی ما در جواب اون خانم میگه : نه خیر! ما اصلنم دلمون نمیخواد اینجا باشیم.. :offlow::read:
اونوقت خدا دیگه دوستمون نداره!:Kaf: دیگه قیافه ی اون خانومو خودتون تصور کنید دیگه..:khaneh:

من فکر میکنم این جواب دانیال به اون خانم و رفتارهای دیگه ای که ازش می بینیم به خاطر این بوده که پدرش باهاش مث یه پسر بزرگ برخورد کرده بودن و بیخیال این نشده بودن که حالا این بچه س و اشکالی نداره و... :ok:

به بچه باید از همون اول رفتار های درست رو یاد داد و گاهی اونو یه ادم بزرگ فرض کرد.. البته زیادشم باعث دردسر و دورشدن بچه از دنیای کودکی میشه...:Gol:

majid-torabi;311000 نوشت:
آخرش کمی تند رفتین.


سلام عليكم و رحمه الله و بركاته

مجيد ترابي عزيز

لفظ بنده تند بود و نبايد بحث علمي را به فرد تعميم ميدادم و از اين بابت رسما عذرخواهي ميكنم و براي فرزند عزيز و دوست داشتني تان كه باعث شده اين قدر به فكر باشيد و كودك سرزمين من و مذهب و دين من است قلبا از درگاه ايزد منان آرزوي سلامت و توفيق دارم.

و اما بعد اينكه

در روايات متعدد آمده كه پيامبر "گويش مجوس" (و نه زبان فارسي ) را گويش اهل نار و جهنم وصف نموده اند.

تاثير فرهنگ و دين بر گويش معتقدين به آن دين و فرهنگ قابل انكار نيست و آنچرا كه دين و مذهب هر امتي بر فرهنگش باقي ميگذارد بحدي است كه چيزي از فرهنگ قومي باقي نميماند بجز يك سري آداب عوامانه و مرسوم بين اقوام.

و دين در تمام حوزه ها وارد ميشود و الگو ارائه ميكند ( چه كسي آنرا بپسندد و چه نپسندد)

گاها الفاظ و گويشي بين افراد يك جامعه رواج پيدا ميكند كه آن نوع گويش نيز بر ناخودآگاهش تاثير دارد ( حال چه مثبت چه منفي )

لذا لازم است اول خودمان به اين گويش ها توجه كنيم تا كودك مان هم تاثير بپذيرد.

الگوئي در اسلام براي گويش هست كه بسيار زيبا و د هر مكاني اگر اين گويش ادا شود تاثير خودش را بر همه ميگذارد و بالاخص خود قرآن دستور الهي ايست كه ادب آموز است ( القرآن مادبه الله)

لذا لازم است اين گويش را درست بشناسيم و در خود و خانواده نشر بدهيم و بيشتر تقويت كنيم كه اگر چنين شود دانسته يا ندانسته باعث ترويج دين حنيف هم خواهيم بود و كودكمان نيز از آن بهره ها خواهد برد

اين گويش با فطرت انسان هم سنخ و هم جنس است و لذا بر جان شنونده مي نشيند همانگونه كه بر دل و زبان گوينده جاري ميگردد.

ان شاء الله تعالي

با تاخیر چند هفته ای سلام
زهرا خانوم و 22 بهمن
امسال اولین سالی بود که می شد زهرا خانوم رو ببریم راهپیمایی 22 بهمن چون پارسال خیلی کوچیک بود و شرایط جوی هم مساعد نبود.
شور و شوق بچه ها برای اینجور برنامه ها همیشه خیلی بالاست و یه جورایی تحریک کننده والدین برای حضور بیشتر در اینگونه مراسم هست. زهرا خانوم هم مثل بقیه بچه ها با شور و شوق زیادی تو راهپیمایی شرکت کرد. از ذوق کردنش برای شعارها تا تکون دادن مشتش موقع شعار دادن. حیف که نتونستم زیاد عکس بگیرم ولی یکی از عکسها که آخر مراسم تونستم بگیرم رو این پایین میزارم.
امیدوارم بچه های کوچیک این مرز و بوم، آینده ساز و عاشق اسلام، وطن و ولایت باشند.

[="franklin gothic medium"][="indigo"]سلام دوستان

خدا حفظ كنه زهرا خانم آقاي ترابي رو. :Doaa:
آقاي ترابي واقعاً درست ميگن شور و شوق بچه ها محرك بيشتري براي والدين است. :samt:

تو اين 7 سالي كه دخترم اومدهميشه من و دخترم و باباش (سه تايي) به همراه مادرم به راهپيمايي 22 بهمن مي رفتيم از همون سال اول دخترم رو برديم ولي 2 سالي كه محل كار پدرخانواده تغيير كرده او در شهرديگري به راهپيماي ميره وامسال چون مادرم هم مريض بود نتونست با ما به راهپيمايي بياد ومن و دخترم به تنهايي رفتيم البته اون از صبح ساعت 8:30 مي گفت بريم ومن معطلش كردم تا بتونيم سرموقع بريم موقع رفتن چون از خونه مادرم حركت كرديم دخترم گفت بابا نمياد و من گفتم چرا او از محل كارش ميره و دخترم ناراحت شدو گفت همه با بابا و مامانشون ميرن چرا ما تنهاييم من گفتم بابا هم باشه توكه نمي توني با اون بري بايد با من باشي ولي او باز مي گفت ولي بابا كه نيست!!! اگه بابا باشه بهتره :Ghamgin: :Ghamgin:پس براي اينكه دلش آروم بگيره در مسير راه چند تا از بچه هايي كه با مادراشون بودن رو به اون نشون دادم و گفتم ديدي آنها هم تنها هستند تا دلش آروم گرفت. :ok: :ok: [/][/]

[="Sienna"]نكته اينه كه بچه ها از همين سنين كوچيك بودن در كنار پدر و مادر را در هر زمان و شرايطي احساس مي كنند و براشون خيلي مهمه.[/]

مرگ بر آليكاااااااااااااااااا:Nishkhand:

هر وقت ما فرزند دار شديم مياييم اين جا خاطراتش رو تعريف مي كنيم اما حالا كه جريان22بهمن هست جريان يه بچه يادم اومد(البته الان بزرگ شده)تعريفش كنم:

اين بچه گرامي،خواهر و برادراش از خودش بزرگترن و ازطرفي به علت اختلاف سني با اونها ؛هميشه حس تنفر خاصي به اون هاداشت:_loool:(الان نداره تازه خيلي هم با اون هاصميمي هست)

موقعي كه خردسال بود 22بهمن شد ورفتن راهپيمايي..اين بچه هم بااااااااابااااااااااااااايي؛گير داد باباش بغلش كنه.:cry:
اين باباهه تا نصف راه خسته شد و ويكي از آجي هاي بچه رو مجبور كرد كه بغلش كنه ....آجي هم كه چشم بچه رو نداشت و بهش حسودي مي كرد(دختر راهنمايي كجا وبچه4ساله!آخه اين حسادت داشت؟)مجبور شد بغلش كرد..:paresh:
آقا اينها نوبتي مجبور بودن اين بچه رو بغل كنند....(بچه لووووس پروووو):kill:

بچه ديد همه دارند ميگن مرگ برآمريكا...نميدونست چيه خواست با بقيه تكرار كنه فكر كرد بقيه آليكا ميگن... گفت:مرگ بر آليكااااااااا:Nishkhand:وبا حس غرورش به آجي هاش نگاه كرد.

آقا اين خواهران وبرادران گرامي به هم يه نگاهي كردن و اين موضوع رو مايه خنده ومسخره قراردادند:shad:(از بس حسود بودن)

با اجازه شما اين بچه تا5دبستان ازدهه فجر و22بهمن و....بدش مي اومد.:Ghamgin:
خاطره تلخ تمسخر اون خواهراوبرادراش اجازه نمي داد كه...!

معلم قرآن اون بچه متوجه موضوع شد ووقتي كلاس پنجم بود ازآرمان هاي 22بهمن واسه اون تعريف كردوخلاصه اون بچه دبستاني تصميم گرفت كه خودش برنامه22بهمن رو توي مدرسه كنترل كنه..

پيام اخلاقي اين اتفاق ناگوار اين بود كه به غيرازپدرومادر خواهران وبرادران وحتي دوستان هم ميتونند تاثير بسيار عميقي برشخصيت افراد بذارند.
وحتي باعث تغييرعقايد اون بشن خصوصا توي سنين5تا10سالگي كه هربچه حس توجه واستقلال رو تجربه ميكنه كه ممكنه تمسخر وبي توجهي اطرافيان تاثير بسيار منفي داشته باشه.

نميخواستم لووووووووووو بره ولي خب مجبورم بگم ديگه:اون بچه؛سبزينه ظهور بود.
الان كه يادم اومد بهش دوست دارم برم اجيم رو؛نه!بچه اش كه الان پيشمه هي بزنمش واسه انتقام
:Nishkhand:

سلام
بچه ی برادر شوهرم به شدت مغروره، دوست داره همه جا فقط حرف اون باشه
دیشب اومده بودن خونمون و برای شام می گفت باید سفره بزرگه رو پهن کنین
کسی بهش گوش نمی داد و من فقط بهش گفتم زینب جونم بیا ببین این سفره هم قشنگه
همون طور که زیر پتو بود مثل سوفی ها فقط می گفت زن عموی دروغ گو
من به روی خودم نیاوردم وبه شوهرم یواشکی گفتم بیاد ببردش پیش خودش ولی وقتی داشت می رفت یه ضربه به من زد وبقیه اش رو هم سانسور می کنم:Ghamgin:
مادرش امروز داره میره برای زایمان و من فکر می کنم به خاطر ورود بچه ی جدید به شدت مضطربه
متاسفانه بارها به مادرش توی دوران بارداری آسیب رسونده
ومن میگم اگه بچه به دنیا بیاد اوضاع خطرناکتر میشه! واقعا از این می ترسیم که به خواهرکوچولوش صدمه بزنه
هم چنین محبوبیت این بچه به دلیل این رفتارهاش خیلی کم شده
خدا آخر عاقبتمون رو به خیر کنه

[="Times New Roman"]بسم الله الرحمن الرحيم

سلام عليكم و رحمه الله

سن رشد 2 تا 4.5 سال براي پسر و دختر مشترك است.
يعني يك بلوغ ابتدائي مشترك قبل از بلوغ جنسي كه زمانش در پسر و دختر تفاوت دارد.
در اين سن بخصوص براي كودكمان به همان اندازه و يا شايد هم خيلي بيشتر از بلوغ جنسي لازم است اهميت قائل شويم.

چون هم مساله الگو برداري خيلي دقيق و با اهميت است و هم فشار عصبي بخاطر تغيرات جسماني كه فشار روحي اي كه بواسطه آن ايجاد ميشود.

كنار آمدن با كودك بدون مشاوره با روان پزشك كودكان در حقيقت تيرهائي است در تاريكي كه در اكثر مواقع نه تنها به هدف نميخورد بلكه مضر است.
مثلا
سفره بزرگ الگو برداري است از مهماني هاست براي كودك
ولي سفره زيبا براي كودك مصداق نداشته
اين يعني كودك باهوشي طرف حسابتان است و هرگز هم دوست ندارد با او مانند كسي كه نميفهمد برخورد شود
بلكه نياز دارد كه او را جدي بگيريد و نظر او را بپرسيد.

اين كار راه كنار آمدن نيست بلكه درك اوست.
به مشاور مراجعه كنيد.

ياحق

موضوع قفل شده است