سرباز شهید یوسف حیدری

تب‌های اولیه

2 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
سرباز شهید یوسف حیدری


شهید یوسف حیدری در سال 1347 در تبریز بدنیاآمد. زمانی که متولدشد، چنان چهرۀ زیبایی داشت که حیرت همگان را بر انگیخت. خانواده برای نامگذاری او به قرآن تمسّک جستند و قرآن نام «یوسف» را به او هدیه نمود.از همان کودکی به پدر و مادرش بسیار علاقه داشت و هر زمان که از مدرسه بازمیگشت، در مغازۀ لحافدوزی به پدرش کمک میکرد. به ورزش بسیار علاقهمند بود و در رشتۀ دو میدانی که با فیزیک بدنی او مطابق بود، استعداد عجیبی داشت. خیلی زود قهرمان آموزشگاهها شد و می رفت که نردبان ترقی را یکی پس از دیگری طی کند.
در همین حال، احساس دفاع از این مرز و بوم در مقابل دشمن متجاوز هر لحظه در او قویتر میشد. به همین دلیل در حالی که هنوز به سن قانونی خدمت سربازی نرسیده بود، به همراه چند نفر از جوانان بسیج مسجد به نظام وظیفه رفتند و داوطلب اعزام به جبهه شدند. آنها به قدری برای اعزام به جبهه اصرار داشتند و آنقدر به ادارۀ نظام وظیفه رفت و آمد کردند که مسؤولین نظام وظیفه، اعزامشان را دو ماه به جلو انداختند و در مورخه 16/4/1366 به خدمت اعزام شدند. پس از طی دورۀ آموزشی در سمنان، به دلیل فیزیکی بدنی مناسبش به لشکر 58 تکاور ذوالفقار تعلق یافت.

احساس عجیبی به «شهید حسین فهمیده» داشت و اسم او همیشه ورد زبانش بود وگاهی زیر لب این شعر را زمزمه می کرد:

یا رب مددی نما که فهمیده شویم ***در چشم تو عبد صالحی دیده شویم

وقتی که گذشتن از سر و جان دین است*** دستی برسان که زود فهمیده شویم



همیشه از خود میپرسید که آیا می تواند درلحظۀ انتخاب، از دنیا و مادیات آن بگذرد و جوابی را که به خود میداد، در دل نهفته میداشت. او اهل تلاش بود و شرکت در تیم کشتی رزمی را به کار در پشت جبهه ترجیح میداد و بارها نیز با دشمن درگیر شده بود.

در 31/4/1367 در حالی که ایران قطعنامه 598 راپذیرفته بود، دشمن با نیرو و تدارکات وسیع به مواضع نیروهای ایرانی حمله نمود. وضعیت بسیار نابرابری بود و یوسف این را خوب میدانست، اگر تانکهای دشمن از گردنه ردمیشدند، گردان یوسف، یعنی گردان 744 نابود میشد. به ناگاه یوسف با چهار عدد نارنجک تفنگی از جایش برخاست و همچون یک دوندۀ خوشاستیل شروع به دویدن کرد تا به معبر رسید، در یک لحظه خود را به زمین انداخت و در امتداد شنی تانک دراز کشید. ضامن نارنجک را کشید، ناگهان صدای یک انفجار و سه انفجار دیگر و از کار افتادن تانک. جوی باریکی از خون از زیر شنی تانک جاری شد و خاک منطقۀ نفتشهر با خون شهید یوسف حیدری رنگین شد.

روحش شاد و راهش پر رهرو باد



مدال شجاعت

چندماهي بود كه از يوسف خبري نداشتيم تا اينكه به مرخصي آمد. آن روزها مادرم بيش از همه خوشحال بود و مثل پروانه دور برادرم ميچرخيد. يك روز وقتي مشغول تميز كردن خانه بود مدالي روي تاقچه پيدا كرد كه يك طرف آن نام يوسف و طرف ديگر نام مادر حك شده بود. اين مدال برادرم بود كه هميشه آن را همراه داشت.
مادرم وقتي مدال را پيدا كرد از يوسف خواست تا آن را به او بدهد كه برايش نگه دارد، اما يوسف گفت مادر اين مدال زيبايي نيست در آيندهاي نزديك بهترين مدال را برايت ميآورم.
آن روز برق خوشحالي را در چشمان برادرم ديدم، ميدانستم او بهدنبال مدال شهادت است. هنگام خداحافظي چهرهاش نوراني شده بود. با همه خداحافظي كرد و حلاليت گرفت و گفت: احساس ميكنم اين آخرين باري است كه به مرخصي آمدهام يا شهيد ميشوم يا به اسارت دشمن درميآيم. يوسف كمتر از يك هفته به آرزويش رسيد.

تشنه شهادت

قطعنامه 598 از سوي ايران پذيرفته شد و براساس آن آتش بس بين نيروهاي ايران و عراق بايد به اجرا درميآمد، اما صدام كه براي چنين روزي خودش را مجهز كرده بود با كمك منافقين به خاك ايران حملهور شد. صدام با خوشخيالي خودش را آماده فتح تهران كرده بود، اما هيچگاه تصور نميكرد جوانان شجاعي مانند يوسف حيدري ارتش او را زمينگير كنند. چهار روز از پذيرش قطعنامه گذشته بود.
ساعت 6 صبح تانكهاي عراقي در نفت شهر گردان 744 لشکر ذوالفقار را به محاصره درآورده بودند. مهمات گردان رو به پايان بود و فرماندهان هر لحظه با بيسيم حمله دشمن را به مقر اطلاع ميدادند. همه گردان خود را براي شهادت آماده كرده بودند و لولههاي تانك دشمن سنگرهاي گردان را نشانه گرفته بودند.
ناگهان همه نگاهها به سوي گوشهاي از خاكريز دوخته شد. چند نفر فرياد ميزدند، يوسف چند نارنجك برداشته و به سوي تانكهاي دشمن رفت. همه مات و مبهوت به فرمانده نگاه ميكردند. كسي نميدانست چه اتفاقي خواهد افتاد. ناگهان صداي انفجارهاي پشت سر هم و آتش گرفتن سه دستگاه تانك همه را ميخكوب كرد. فرمانده با دوربين به محل انفجار نگاهي انداخت.
يوسف حيدري با بستن نارنجك خود را به زير تانكها انداخت و سه دستگاه از تانكهاي دشمن را منفجر كرد. لشکر زرهي عراق با ديدن انفجارها عقبنشيني كردند. صداي تكبير از هر سنگري به گوش ميرسيد.
چند دقيقه بعد تعدادي از رزمندگان به محل انفجار رفتند و پيكر يوسف را از زير يكي از تانكهاي سوخته بيرون كشيدند. يوسف مانند شهيد فهميده تشنه شهادت بود و براي نجات گردان 744 كه در محاصره قرار گرفته بود خود را به زير تانكها انداخت و لشکر دشمن را وادار به عقبنشيني كرد.

مادر سربلند

چند وقتي بود كه از او خبر نداشتيم تا اين كه يكي از دوستانش به ما گفت يوسف زخمي شده است. ديگر تاب ماندن نداشتيم و پدر و برادرم به همراه داييمان براي كسب خبري از او به باختران و سپس گيلانغرب رفتند.
اسماعيل از روزهايي كه خبر شهادت برادرش را به خانوادهاش دادند اينگونه گفت: در منطقه نفت شهر كسي از او خبر نداشت تا اين كه يكي از فرماندهان لشکر به پدرم گفت يوسف شهيد شده است.
پيكر او را در ميان شهداي ديگر در سردخانه از روي خال بزرگي كه روي دست راستش داشت شناسايي كردند. بدن او سوخته بود و ما تا چند روز بعد هم نميدانستيم كه چرا بدن او سوخته بود.
بعد از يك هفته پيكر او را به تبريز منتقل كردند. همه از شهادت يوسف خبر داشتيم و نميتوانستيم اين خبر را به مادر بدهيم. او عاشق يوسف بود و نگران بوديم كه حال او بد شود. آن روزها همه به خانه ما ميآمدند ولي كسي جرأت نميكرد خبر شهادت يوسف را به مادر بدهد. مادران شهدا سعي ميكردند او را آماده كنند.
داييام به خانه آمد و از مادرم خواست همراه آنها به مشهد بيايد. مادرم قبول نكرد و گفت اگر خبري از يوسف به من بدهيد ارزش آن مثل رفتن به مشهد است. همه خود را آماده مراسم تشييع پيكر يوسف كرده بوديم ولي مادر هنوز مطلع نبود. جمعيت بسياري مقابل خانه ما جمع شده بودند.
از مادر خواستيم لباس سیاه پوشيده و بيرون بيايد. او وقتي جمعيت سیاهپوش مقابل خانه را ديد متوجه شهادت يوسف شد ولي در كمال ناباوري نه تنها شيون نكرد بلكه با آرامش گفت خدا يوسف را به من داد و حالا هم از من گرفت. او در راه دين و كشور شهيد شد، چرا بايد سیاه بپوشم و گريه كنم.
همه از صبر و استقامت مادرم تعجب كرده بودند. خداوند صبري باور نكردني به او داده بود.
هنگام تشييع پيكر يوسف آرام بود و قبل از دفن داخل قبر رفت و با گلاب و نقل آخرين عشق مادرانهاش را براي شادي روح او انجام داد.