شهید ابراهیم احمدپوری

تب‌های اولیه

6 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
شهید ابراهیم احمدپوری

شهید ابراهیم احمدپوری در سال ۱۳۵۵ هجری شمسی در میان خانواده‌ای مؤمن و متعهد در شهر تبریز چشم به جهان گشود. یازده بهار بیشتر از عمر پربارش نگذشته بود که رهسپار منطقه‌ی عملیاتی بیت المقدس۲ گشت. او دوران کودکی و نوجوانی را در کنار بچه‌های مسجد محل سپری کرد و برای انجام حرکتی اسلامی به عضویت انجمن اسلامی مدرسه درآمد.
ابراهیم پس از پایان دوره‌ی راهنمایی به دبیرستان «مکتب الحسین (ع)» سپاه رفت و زحمات بسیاری را جهت برگزاری کنگره سرداران شهید آذربایجان، طرح تابستانی سال ۱۳۷۳ و پادگان آموزشی ۸ شهید قاضی طباطبایی لشگر کشید. احمد پوری فعالی به دلیل عشق به اباعبدالله (ع) در تمام عزاداری‌های امام حسین (ع) شرکت فعال داشت و همیشه با تشکیل کلاس‌های سخنرانی اساتید و پخش فیلم در مساجد جوانان را از خطر تهاجم فرهنگی دور می‌کرد. عشق او به رزمندگان جبهه باعث شد به عنوان یک نیروی فعال پایگاه مقاومت مسجد حضرت علی (ع) کار خود را آغاز نماید و هم‌چنین به یاری گروه تدوین تاریخچه «لشگر ۳۱ عاشورا» برود.
ابراهیم در سال ۱۳۷۴ همزمان با سالگرد ارتحال حضرت امام (ره) به همراه کاروان عاشقان روح الله (ره) از لشگر ۳۱ عاشورا با پای برهنه صدها کیلومتر راه را پیاده به حرم رفت و پس از بازگشت با اصرار فراوان به گروه تفحص پیوست و راهی منطقه عملیاتی «فکه» شد. سرانجام ابراهیم احمد پوری فعالی زمانی که در منطقه عملیاتی والفجر ۱ در دمای ۵۰ درجه در ساعت ۱۲ ظهر مشغول جست و جوی پیکر مفقودین جنگ بود، در تاریخ ۷/۴/۱۳۷۴ در فکه بر اثر انفجار نارنجک پوسیده‌ای به شهدای گلگون کفن جنگ تحمیلی پیوست. پیکر معطر ابراهیم در حالی که انگشتان دست و پای راستش قطع شده بود، در گلزار شهدای وادی رحمت تبریز آرمید تا روحش در آسمان‌ها به جست و جوی شهیدان اسلام برود.

لحظه شهادت


چندروزی بود که به مرخصی آمده بودیم تا بعد از انجام پاره‌ای کارها، دوباره به منطقه جنوب برگشته و کار تفحص شهدا را ادامه دهیم. اما گویی ابراهیم، ما را می‌پایید. تا پایمان به دروازه شهر رسید، یقه‌مان را چسبید و هر چه در دادن جواب طفره می‌رفتیم، در تصمیم خود مصمم‌تر از قبل می‌شد. چنان به حضور خود در منطقه اصرار می‌ورزید، که گویی قرار ملاقاتی دارد...
بالاخره اراده او به رفتن،‌ بر ممانعت ما چربید و با بچه‌های گروه تفحص راهی منطقه شدیم. شب دوشنبه،‌ شب دیگری برای ابراهیم بود. صدای ناله‌های او، سکوت و تاریکی را در هم شکست. چشم‌های بارانی او لحظه‌ای از باریدن نمی‌ایستاد. با دقت که می‌نگریستی، او را در هودجی از نور می‌دیدی که با دلی عاشق و سیمایی عارفانه، طلب پرواز به سوی معبودش را داشت. مگر از عبادت سیر می‌شد. اما زمانی که از آن فارغ شد،‌ جواز ورودش به عالم قدس را نیز دریافت کرده بود. تبسم لبانش و سرخی رویش، نشان از مدد لعل لب یار داشت که در حق ابراهیم ارزانی داشته بود.
در نماز صبح که او را دیدم،‌ تغییر شگرفی در روحیاتش محسوس بود. اصلاً‌ او طوری دیگر شده بود. راز و نیازهای دیشب او کار خودش را کرده بود. تنش در تحمل روح قدسی او، به زحمت افتاده بود و نفس‌نفس می‌زد. چون می‌دانست ساعاتی بعد ابراهیم او را به حال خود رها خواهدساخت و آسمان را در آغوش خواهدکشید، شکایتی نمی‌کرد.
بعد از نماز صبح، خوابیدیم. اما ابراهیم نواری را که همیشه با خود همراه داشت،‌ در کاست ضبط قرار داد. دکمه را فشار داد و با ریتم زورخانه‌ای آن شروع به ورزش کرد...
تا ما بیدار شدیم او آماده رفتن بود. چشمانم که به او افتاد،‌ یکه خوردم. تا به حال او را چنین زیبا ندیده بودم. او این بار سرحال‌تر از همیشه بود.
تمام لباسهای تازه‌اش را به تن کرده و با حرکاتش هی به ما می‌فهماند که: «زود باشید و دیدار مزا به تأخیر نیندازید».
از محل اسکان ما تا محور، ۴۰ کیلومتر راه بود. راهی ناهموار و خاکی. صبحانه را خوردیم و با بچه‌های گروه تفحص راهی محور شدیم. در بین راه بچه‌های گروه تفحص مشهد و تعاون نیز، با ما همراه شدند. طبق روال روزانه بچه‌ها شروع به خواندن ذکر و دعا کردند، تا به واسطه آن‌، شهدا پرتویی از انوارشان را از درز ریگ‌ها بر مان بتابانند و از ما روی بر‌نتابند.
روال کار چینن بود که ابتدا بیل مکانیکی،‌ شروع به کندن محل مورد نظر می‌کرد و بچه‌ها به دقت محل کار بیل را می‌پاییدند. قمقمه، پوتین، لباس، پیشانی‌بند و یا هر نشان دیگری که از وجود شهیدی خبر می‌داد پیدا می‌شد، بیل مکانیکی دست از کار می‌کشید و بچه‌ها آرام با بیل دستی و با ظرافتی خاص به تفتیش خاک‌ها می‌پرداختند.
یکی از همین نشانه‌ها،‌ تجهیزات رزم فردی مثل نارنجک و دیگر مواد منفجره بود که حین انجام کار به آن‌ها برمی‌خوردیم.
راننده بیل مکانیکی پشت فرمان نشست و شروع به کندن زمین کرد. بچه‌ها هرکدام به کاری مشغول شدند. به یاد دارم ابراهیم چقدر شتاب داشت تا اولین فردی باشد که مژده کشف پیکر شهیدی را به بچه‌ها می‌دهد، لذا چهار چشمی محل کار بیل را می‌پایید.
کار خوب پیش می‌رفت و هر از گاهی بقایایی از تجهیزات شهدا، از دل خاک بیرون می‌آمد که نور امید را در دل بچه‌ها می‌پاشید...
کارمان به کانال رسیده بود و بچه‌ها در گرمای ۵۰ درجه فکه، سخت کار می‌کردند. در این میان یک نارنجک پوسیده، سر از خاک بیرون آورد. آن وقت ما نمی‌دانستیم که این همان است که مأموریت داشت ابراهیم را تا خدا راهنمایی کند و در جمع دوستان باده عشق را بنوشاند.
من نیز آن طرف‌تر خاک ها را کنار می‌زدم، به خیال این که شهیدی لای آن مدفون باشد. عجب خیالی! ما با ابراهیم یک تفاوت داشتیم. او شهدا را در آسمان می‌جست و ما در زیر خاک.
همین‌طور که بچه‌ها مشغول کار بودند، ناگاه صدای انفجاری توجه همه را به خویش خواند. یک‌باره تنم لرزید. سرم را برگرداندم. متوجه چیزی نشدم. ناخودآگاه به طرف کانال دویدم. با دیدن آن منظره در جا خشکم زد. ابراهیم در سجاده‌ای سرخ دراز کشیده بود و دستان بی‌انگشت خود را روی صورتش سرخش گذاشته بود. سرخی صورتش به همان سرخی صبح می‌مانست، اما این بار رنگین‌تر از آن. دیوانه‌وار فریاد می‌‌زدم ابراهیم بلندشو! اما دیر شده بود. خیلی دوست داشتم یک بار هم که شده، این دست‌های غرق به خونش را در حال قنوت می‌دیدم. نزدیک‌تر رفتم و دستانش را از صورت غرق به خونش کنار زدم. تبسم ابراهیم در آن شرایط آتش به جانم می‌زد. اصلاً به خیالش نبود که انگشت دست و پای راستش قطع شده است. شدت شریان خون به حدی بود که بچه‌ها با چفیه محکم پای او را بستند. اما طولی نکشید که چفیه به آن سفیدی هم سرخ شد. مدتی طول کشید تا او را به آمبولانس برسانیم. آمبولانس با عجله به راه افتاد؛ اما مسافت زیادی برای رسیدن به بیمارستان باید می‌پیمودیم.
... هرکسی سعی داشت به نحوی ابراهیم را به آرامش دعوت کند. یکی از بچه‌ها با او شوخی می‌کرد. دیگری دلداری‌اش می‌داد. اما تبسم او کاراتر از همه بود و ما با آرامش او آرام می‌گرفتیم. در طول آن همه راه، حسرت یک آه را بر دلمان گذاشت. تنها به نقطه‌ای خیره بود و زمزمه یا حسین بر لبانش جاری بود. و هر از گاهی پلک‌هایش را روی هم می‌گذاشت و بعد مسیر نگاهش را عوض می‌کرد. تلاش بچه‌ها در التیام درد ابراهیم بی‌فایده بود. مگر او دردی احساس می‌کرد که نیاز به التیام داشته باشد؟ لذت وصال چنان سراسر وجودش را در بر گرفته بود که توجهی به دور و بر خود نداشت.
مسافت زیادی را برای رسیدن به بیمارستان طی کردیم،‌ اما او زودتر از ما به مقصد رسید.

نگاهی معصومانه به اطرافش انداخت. لحظاتی نگاهش با نگاه نگران بچه‌ها درهم‌‌آمیخت. خواست که پنجره‌های ماشین را برایش باز کنیم و چند قطره‌ای آب، که لبان خشکیده‌اش را تر کردیم. لحظاتی همین‌طور خیره ماند و بعد از آن‌ که "یاحسین" را زیر لبانش زمزمه کرد، به آرامی چشم‌هایش را برای همیشه بست. حالا ما دیگر کنار پیکر ابراهیم بودیم. روح او فرسنگ‌ها با ما فاصله داشت و به ما که سعی می‌کردیم او را نجات دهیم، می‌خندید. آری ابراهیم به جمع شهدا پیوست و همواره این را به اثبات رساند که: "در باغ شهادت باز، باز است." و تو زمانی وارد این جنت خواهی شد که ابراهیم‌وار مقدمات پرواز را فراهم آوری.

حاج رحیم صارمی،مجید عابدینی

راه عشق

سالگرد ارتحال امام (ره) نزدیک بود، کاروان عاشقان خمینی کبیر (ره) از تبریز به راه افتادند تا به زیارت مقتدایشان بروند. ابراهیم جوان‌ترین عضو این عاشقان بود که به عنوان آخرین نفر به آنان پیوست. کفش‌هایش را درآورد و با پای برهنه قدم در راه نهاد. بچه‌های دیگر به او نگاه کردند. آسفالت جاده بسیار داغ بود. صدایی در فضا پیچید: «احمد پوری فعالی این کار را نکن پاهایت می‌سوزد.» اما او می‌خواست سوزش پای رقیه (ع) را در کربلا احساس کند. برای همین در تمام طول راه سعی داشت از اعضای کاروان دورتر حرکت کند تا فرمانده او را با پای برهنه نبیند. قرآنش را به دست گرفت و زیر لب زمزمه کرد. ابراهیم تا پایان راه توانست یک جزء قرآن کریم را حفظ نماید. زمانی‌که به بارگاه روح الله الخمینی (ره) رسیدیم ،پاهای او غرق خون و تاول بود و او متواضعانه به حرم مولایش داخل شد در حالی که در تمام مسیر از خوردن آب امتناع نموده بود تا بداند در کربلا بر جد بزرگوار صاحب الزمان (عج) چه گذشته است.
راوی:همراه شهید

بنده خدا

نیمه‌های شب بود که از خواب بیدار شدم. بچه‌ها که مسافتی طولانی را در راه رسیدن به حرم امام (ره) پیاده آمده بودند، از شدت خستگی به خواب سنگینی فرو رفتند. صدای زمزمه‌هایی سوزناک با صدای جریان آب در هم آمیخته بود. آرام قدم برداشتم تا به نزدیک رودخانه رسیدم. باورم نمی‌شد، ابراهیم در نیمه‌های شب با آن پاهای تاول زده و بدنی خسته در حال عبادت خداوند بود. بی‌اختیار اشک از چشمانم جاری شد، خدایا زبان از توصیف نماز شب و راز و نیاز او قاصر است. ابراهیم در کنار عبادت خاضعانه علاقه زیادی به ورزش داشت و در رشته هاپکیدو در استان دارای مقام اول بود و همیشه با ریتم نظامی خاصی قدم رو می‌رفت. پس از این‌که از زیارت امام (ره) به تبریز بازگشتیم، با اصرار زیاد به نیروهای تفحص پیوست. حتی یک بار گفت: «من ده هزار تومان پولی را که قرض الحسنه گرفته‌ام به شما می‌دهم تا لطف نمایید و مرا سه ماه در منطقه نگه دارید.»
«ابراهیم واقعاً بنده خدا بود.»
راوی:همسفر شهید

مدال عاشورا

زمانی که ابراهیم از زیارت حرم امام (ره) بازگشت، مصادف با روزهای مانور عاشورای یک بود. او خیلی دوست داشت در این مانور شرکت کند اما من گفتم: «خسته‌ای و در ضمن پاهایت تاول زده است.» با مزاح رو به او کرده و گفتم: «به ما هر چه مدال بدهند، تقدیم تو می‌کنیم.» پس از بازگشت از مانور از طرف مقام معظم رهبری به تمام شرکت کنندگان مدال مانور عاشورا اعطا شد و من طی مراسمی خاص همین مدال را بر گردن ابراهیم انداختم. او عاشق بود و همان ارادتش به امامان و تواضعش در مقابل پروردگار باعث شده بود در اولین سال ورودش به مدرسه (دبیرستان سپاه) به عنوان دانش‌آموزی شاخص شناخته شود. درست یادم هست زمانی که مسجد حضرت علی (ع) در دست احداث بود او با شوق فراوان لباس کار می‌پوشید و تا پایان روز فعالانه همراه بسیجیان کار می‌کرد و در پایان نیز خیلی آرام و بدون تظاهر لباس پوشیده و از مسجد بیرن می‌آمد.
راوی:برادر شهید

سجاده سرخ شهادت

شب هفتم تیرماه ابراهیم حالت دیگری داشت. تا اذان صبح در حال راز و نیاز با خدا بود. بعد از نماز نیز با روشن کردن ضبط شروع به ورزش زورخانه‌ای نمود. از محل اسکان ما تا محور،راه ناهموار و خاکی و حدود ۴ کیلومتر بود. وقتی به منطقه رسیدیم در گرمای ۵۰ درجه فکه پس از ذکر دعا و استمداد از خداوند کارمان را آغاز کردیم.
بیل مکانیکی در کانال دست از کار کشید. این حرکت مژده خبری از باقی مانده وسایل شهدا به شمار می‌رفت. یک نارنجک پوسیده از میان خاک‌ها پدیدار گشت. ناگهان صدای انفجاری در فضا پخش شد. یک باره دلم لرزید، ابراهیم در سجاده‌ای سرخ با دستان بی‌انگشت خود خوابیده بود. فریاد زدم: «ابراهیم بلند شو!» تبسم ابراهیم در آن شرایط آتش به جانم می‌زد. با تلاش فراوان او را به آمبولانش رساندم. او در راه فقط کلام «یا حسین» را زمزمه می‌کرد. نگاهی معصومانه به اطرافش انداخت، از بچه‌ها خواست تا پنجره ماشین را باز کنند و چند قطره‌ای آب طلب کرد تا لبان خشکیده‌اش را تر نماید. او چند لحظه بعد «یا حسین» گویان چشمانش را برای همیشه بست.
راوی:همراه شهید

سرباز ولیعصر عجل الله فرجه
ابراهیم در اکثر مواقع لباس خاکی رنگ می‌‌پوشید و همیشه سعی داشت با لباس سپاه از پادگان خارج شود. آن‌قدر تواضع در وجودش بود که حتی در پوشیدن لباس مراعات می‌کرد. یک روز دژبان مقابل درب جلوی ما را گرفت و گفت: «برادر! چون شما سرباز هستید، نمی‌توانید از پادگان خارج شوید.» من فوراً در مقابل احمد پوری ایستادم و گفتم: «ایشان کارمند رسمی سپاه است، و لیکن لباس خاکی رنگ پوشیده است.» اما ابراهیم بدون آن‌که ناراحت شده باشد، گفت: «ایشان راست می‌گویند، من سربازم سرباز حضرت ولیعصر (عج)».
راوی:دوست شهید

[="#FF0000"]اخلاص در عمل[/]
شهید احمدپوری اخلاص در عمل داشت و از خودنمایی اجتناب می‌ورزید. به بزرگ‌ترها فوق‌العاده احترام می‌گذاشت و در اطاعت از مسئول خود، الگوی دیگران بود. در ابراز محبت و صمیمیت به دوستان، رفیع‌ترین قله را فتح کرده بود؛ به طوری‌که هیچ‌کدام از رفقایش تاب تحمل دوری او را نداشتند. در خدمت به همسفران خود، پیشدستی می‌کرد. با این‌که عضو پیاده کاروان بود، ولی گاهی به سراغ بی‌سیم‌چی کاروان رفته و بی‌سیم او را که نزدیک ۱۳ کیلو وزن داشت، به کولش می‌بست و گاهی نیز اسلحه افراد تأمین کاروان را به دست می‌گرفت و آن را حمل می‌کرد و با این کار خود می‌خواست به دیگران خدمت کند. از همه دلجویی و احوال‌پرسی می‌کرد،‌ در حالی‌که از نظر سنی از همه کوچک‌تر بود و اگر قرار بود محبتی هم بشود، می‌بایست همه اعضای کاروان نسبت به ایشان محبت کنند.

[="#FF0000"]دانش‌آموز برجسته[/]
شهید ابراهیم احمدپوری بیش از چندروزی نبود که وارد دبیرستان سپاه شده بود. حرکات و رفتارهایی از خود نشان ‌داد که در همان ابتدای امر،‌ به عنوان یک دانش‌آموز شاخص و برجسته مورد توجه کامل مسئولان دبیرستان سپاه قرار گرفت؛‌ وضعیتی که شاید یک دانش‌آموز بعد از گذشت سه‌چهار سال به آن دست پیدا کند و به آن حد در کانون توجه اولیای مدرسه‌اش قرار گیرد، ایشان در نخستین مقطع ورودش بدان دست یافت.
تحولات بعدی ایجاد شده در ابعاد اخلاقی و روحی شهید احمدپوری که آثار آن باز در افعال و احوال و حرکات ایشان به وضوح مشاهده می‌گردد به حدی بود که به نظر شخص بنده، تا آن‌زمان هیچ‌کس به اندازه ایشان،‌ آن‌چنان ندرخشیده بود (البته با توجه به سن کم‌اش).

[="#FF0000"]وفای به عهد[/]
اردیبهشت‌ماه سال ۷۴ بود که اولین کاروان تجدید میثاق از بچه‌های لشکر عاشورا مسافت ۷۵۰ کیلومتری تبریز تا حرم امام را می‌خواستند پیاده‌روی کنند. آخرین فردی که به هنگام حرکت کاروان،‌ به جمع کاروانیان پیوست،‌ شهید احمدپوری بود. ایشان ضمناً کوچکترین عضو کاروان نیز بود.
مجموعه ویژگی‌هایی که در روح پرتلاطم ایشان نهفته بود،‌ باز هم در قالب رفتارهای سمبلیک و جالب توجه بروز می‌نمود. او به محض پاگذاشتن به جاده تبریز ـ تهران پوشش را از پاهایش دور نمود و به هدفی که برایش بسیار مقدس بود،‌ با پای برهنه قدم بر روی آسفالت داغ گذاشت. البته این را باید دانست که همه اعضای کاروان، به دلیل شدت حرارت آسفالت، در حالی‌که کفش به پا داشتند، معذب بودند و از درد و سوزش پا می‌لنگیدند!
او قرآن کوچکی بدست داشت و در حالی که در ستون کاروان حرکت می‌کرد، با اغتنام از فرصت، به حفظ قرآن مبادرت می‌کرد. این عمل منحصر به فرد او به اعضای دیگر نیز سرایت پیدا کرد و در آخرین روز حرکت کاروان، بعضی‌ها از جمله ایشان، یک جزء از کلام‌الله مجید را حفظ کرده بودند.
او اغلب از کاروان عقب می‌ماند و من دلیل این اعمال ایشان را نمی دانستم. فکر می کردم به دلیل خستگی، توانایی خود را از دست داده است؛ لذا وسیله نقلیه می‌فرستادم که ایشان را به کاروان برساند. ایشان از سوار شدن امتناع نموده و فاصله زیادی را که از کاروان دور شده بودند با حرکت دو می‌پیمودند. این صحنه همیشه مرا متعجب می‌ساخت که چطور با وجود خستگی راه با چالاکی تمام عقب ماندن خودش را جبران می‌کند. بعداً‌ مشخص شد که چون من مخالف پابرهنه رفتن ایشان بودم و ادب او نیز اجازه تکرار این صحنه را در مقابل من نمی‌داد، او با این روش می‌خواست هم به عهد خودش وفا کند و هم احترام مسئولش را نگاه دارد. او عهد کرده بود که درد حضرت رقیه را که با پایی برهنه در بیابان کربلا می‌دوید با وجودش به عینه و به طور ملموس درک کند و در همان حال زبان حال دردانه امام حسین‌(ع) را زمزمه کند.

[="#FF0000"]چرا به دیدنم نیامد؟[/]
یکی از فارغ‌التحصیلان سپاه به دیدنم آمد. او عضو گروه تفحص لشکر بود. از او احوال بچه‌های تفحص را جویا شدم. گفتم: احمدپوری هم می‌خواست به تفحص برود. مبادا به او اجازه رفتن به تفحص را بدهید! اگر او برود برگشتنی نیست! ایشان جواب دادند اتفاقاً همین‌طور است، او با اصرار خودش رفته بود ولی او را برگرداندند. گفتم: خدا را شکر، الان کجاست؟ گفت: لشکر! گفتم: چرا با شما به دیدنم نیامد؟ جواب داد ایشان می‌خواهد که شما به دیدنش بروید! با لحن شوخی گفتم:‌یعنی احمدپوری آن‌قدر بزرگ شده‌اند که می خواهند من به ملاقاتش بروم؟! جواب داد: آری. راست می‌گویید او این‌بار خیلی بزرگ شده‌ است!
باز با حالت مزاح گفتم: کجا می‌شود خدمت آقا برسیم؟!
ایشان جواب دادند: در سردخانه ایثارگران لشکر!‌ از جوابی که شنیدم و حالتی که در قیافه آن برادر مشاهده کردم، احساس کردم اضطراب دارم. برقی در چشمانم زده شد. بعد از مختصر تأملی از ایشان خواستم واضح‌تر صحبت کند و ایشان نیز به طور صریح گفتند: ابراهیم شهید شده است! شهید شده است. شهید...شده، شهید...
بدون این که اراده‌ای کرده باشم، یک مرتبه متوجه شدم که به ملاقات آن بزرگ‌مرد رفته‌ام و در حالی‌که چشمان گریان و اشک‌آلودم را به سیمای نورانی و ملکوتی‌اش دوخته‌ام، متوجه صورتش شدم که در طول حرکت پیاده، چهره‌اش در اثر تابش آفتاب،‌ رنگ عوض کرده بود!‌ پاهایش را به خاطر آوردم! و هنوز تاول‌های پیاده‌روی آن‌روز را بر پاهای خود داشت و با این چهره سوخته و پاهای تاول زده و پیکری خونین و قطعه شده به معراج پر کشیده بود!
[="#0000CD"]برادر تارویردی‌پور [/]

نجوای شبانه
خورشید آرام‌ آرام از پشت کوه‌ها سر به خاک می‌سایید و بچه‌ها هنوز با پای پیاده از تبریز در رسیدن به مرقد مطهر امام (ره)، خستگی را به تنگ آورده بودند... تا هوا تاریک شد، ‌در کنار رودخانه اطراق کردیم تا صبح زود به راه خود ادامه دهیم...
نصف شب از چادر بیرون زده و به طرف رودخانه حرکت کردم. نجوای شبانه و زمزمه‌هایی سوزناک که با صدای جریان آب در هم آمیخته بود، مرا به سوی خویش خواند. نزدیک‌تر که رفتم، شهید ابراهیم احمدپوری را دیدم که در دل شب، دور از چشم همه با خدای خویش درد دل می‌کرد و اشک می‌ریخت. لحظاتی ایستادم و همین‌طور نگاهش کردم؛ و در حالی‌که به حال او غبطه می‌خوردم، به همسفر بودن با او نیز به خود می‌بالیدم.

به یاد امام وشهدا
مسئول کاروان همواره به بچه‌ها سفارش می‌کرد که پابرهنه پیاده‌روی نکنند تا پاهایشان بیشتر صدمه نبیند و قادر به ادامه راه باشند. اما ابراهیم را می‌دیدم که با بهانه‌تراشی‌هایی، از کاروان عقب می‌ماند و پابرهنه طی طریق می‌کرد. گاهی هم صورتش را با چفیه می‌پوشاند و مخفیانه به یاد شهدا و امام اشک می‌ریخت، و باز دوباره خود را به کاروان می‌رساند.

در کربلا چه گذشت؟
سه روزی از حرکتمان به سوی مرقد حضرت امام (ره) می‌گذشت؛ اما ابراهیم لب به آب نزده بود. تا به او سفارش می‌کردم که اینقدر خودش را اذیت نکند، گفت:‌ مگر می‌شود سیراب بود و آن‌چه را که به خاندان حضرت اباعبدالله‌الحسین در کربلا گذشت، درک کرد.
برادر حسین زرین‌پور

نماز شب
آن شب در پادگان مسئول شب بودم. برادر احمدپوری مثل همیشه در اتاق کوچکی که در اختیار داشت، نماز شب را به پا داشته بود. صدای ناله‌های او هر دل خفته‌ای را متوجه خویش می‌ساخت. بعد از دقایقی یکی از برادران آموزشی پیشم آمد و با تعجب پرسید: برادر کوهی!‌ چرا این برادر پاسدار چنین می‌گرید؟‌ نکند مشکلی دارد!
و من سکوت کردم و نتوانستم بگویم که: آری مشکل دارد، مشکل پرواز،‌ مشکل وصل...
از آن شب به بعد، آن برادر را در صف اول نماز می‌دیدم. حتی یک شب مشاهده کردم که به نماز شب ایستاده و به شدت می‌گرید؛ چون متوجه من شد، آمد و گفت: برادر کوهی! من عبادت را از آن برادر (احمدپوری) آموخته‌ام و احساس می‌کنم در عالمی دیگر پا نهاده‌ام.

بندگان صادق
دائما!‌ به من می‌گفت: فلانی! شما شهرستانی‌ها بندگان خوب و صادقی هستید،‌ چراکه بار گناهانتان کم‌تر است؛ و با صدق و صفای دل، آلودگی و ناپاکی را از دامن خود زدوده‌اید. ابراهیم با بی‌ریایی و سادگی‌اش که د راعمالش جاری بود، تشریفات حاکم بر دنیا را به سخره می‌گرفت.

خاطره
به هر رزمنده‌ای که نشست و برخاست می‌کرد،‌ از او می‌خواست تا از جبهه و حال‌و‌هوای بچه‌ها برایش بگوید؛ و خود چنان سراپا گوش بود که گویی خود را در آن فضا حس می‌کرد.
روزی پرسیدم: چگونه این‌همه خاطره را به خاطر می‌سپاری؟ تبسمی کرد و گفت: اگر با عشق گوش فرا دهی، همه آن‌ها در دلت نقش می‌بندند.

نماز اول وقت
همیشه با وضو بود و اگر نمی‌توانستی او را بیابی، کافی بود وقت اذان منتظرش باشی، هر کجا بود خودش را به نماز جماعت می‌رساند. هیچ چیزی برایش با اهمیت‌تر از نماز اول وقت نبود.

مسجد جمکران
از خواب و استراحت زیاد،‌ اکراه داشت و بیشتر اوقات، به دعا و راز و نیاز می‌پرداخت.
در مسجد جمکران که بودیم، چنان با خشوع و خضوع به نماز ایستاده بود که مو بر اندام آدمی راست می‌شد. با یک نگاه می‌توانستی دریابی که انگار روبروی مولایش حضرت ولی امر(عج) عرض ادب می‌کند.

پرواز
در طول مسیر پیاده‌روی به حرم حضرت امام (ره) چون او را با دقت می‌نگریستم،‌ می‌دیدم با تبسمی که بر لب داشت، آرام در آسمان چرخ می‌زد و چفیه سفید دور گردنش، با وزش باد می‌رقصید و بیشتر اعمالش به رفتار شهدا می‌مانست. می‌گفت: برادران من را حلال کنید، قصد پرواز دارم.

حفظ قرآن
دوستان خود را صمیمانه به حفظ قرآن تشویق می‌کرد و می‌گفت:‌ هر روز لااقل ۵ آیه از قرآن را حفظ کنید و دستورات قرآن مجید همواره،‌ راهنمای او در فراز و نشیب‌های زندگی بود.

استاد ورزش
در ورزش رزمی تبحر خاصی داشت؛‌ اما مگر متانت او می‌گذاشت کسی با خبر باشد. روزی به او گفتم: آقا ابراهیم!‌ چرا بچه‌ها را نرمش نمی‌دهی؟ تو که در این زمینه استادی. اخم‌هایش را در هم کشید و سرش را پایین انداخت،‌ گویی از این که من رزم داشتم رزم‌کار بودن او را به رخ همه بکشم، ناراحت شد.
محمد حرمتی

ابراهیم از زمان بچگی علاقه وافری به مسجد و هیئت‌های حسینی داشت. اکثر وقت‌ها که ابراهیم را به این مجالس می‌بردم، علاقه سرشار از شور و شوق کودکانه‌اش، کاملاً‌ مشهود بود. به مرور زمان که بزرگ شد، خودش با جدیت در مجالس معنوی شرکت می‌جست.
با پایان تحصیلات ابتدایی، در مقطع راهنمایی علاوه بر فعالیت در زمینه‌های درسی، در انجمن اسلامی مدرسه نیز حضور فعالی داشت. با اتمام دوره راهنمایی، جهت ادامه تحصیل در دبیرستان مکتب‌الحسین (دبیرستان سپاه) ثبت نام کرد. شهید ابراهیم از اول هم علاقه زیادی به فعالیت در سپاه داشت. زمانی که هنوز کوچک بود من و پسرانم که بزرگ‌تر از ابراهیم بودند عازم جبهه شئیم. در خلأ ما ابراهیم و جعفر با سن کوچک‌شان، امورات خانه و تأمین نیازها را به نحو احسن انجام می‌دادند. ابراهیم اگرچه به خاطر صغر سن نمی‌توانست در جبهه حضور یابد، ولی همیشه اظهار علاقه وافری جهت حضور در جبهه‌های نبرد حق علیه باطل، از خود نشان می‌داد و عدم حضو‌ر در جبهه را با فعالیت‌های شبانه‌روزی در مساجد جبران می‌کرد. هر وقت هم که به مرخصی می‌آمدیم، عطش سیری‌ناپذیر ابراهیم جهت حضور در جبهه‌ها، او را وامی‌داشت تا همین که ما جهت مرخصی به منزل می‌آمدیم و لباس‌ها را از تن خارج می‌کردیم. لباس‌های نظامی ما را به تن خود و برادرش جعفر پوشانده و مصرانه از ما می‌خواست تا آن‌ها را نیز همراه خود به جبهه ببریم. احساسات پاک او در حین پوشیدن لباس‌ها، بر گشادی لباس‌ها در تن او غلبه می‌کرد. همین که خود را در لباس بسیجی مشاهده می‌کرد، باورش می‌شد که واقعاً در میدان جنگ است. خدا می‌داند این بچه، چقدر به بسیجی بودن علاقه داشت. با ریتم نظامی خاص قدم‌رو می‌رفت. مثل بسیجی رفتار می‌کرد که زیر گلوله‌باران دشمن،‌ شجاعانه در حال رزم است. و انگار سال‌های سال در خطوط جبهه و میان رزمندگان اسلام بوده است.
با همه این اوصاف ابراهیم،‌ می‌توان فهمید چقدر او به انقلاب،‌ امام و جبهه علاقمند است. در مورد درس‌هایش هم بسیار جدی بوده و پیشرفت خوبی داشت.
یک دیگر از ویژگی‌های بارز اخلاقی ابراهیم،‌ سعی بر جلب رضایت والدینش بود. هرچه به او می‌گفتیم،‌ حتی اگر مورد دلخواهش هم نبود،‌ به خاطر رضایت پدر و مادرش قبول می‌کرد.
به مطالعه و قرائت قرآن نیز زیاد می‌پرداخت و حتی چند جزء‌ از قرآن را حفظ کرده بود. در کنار فعالیت‌های درسی و قرآنی،‌ به ورزش نیز علاقه داشت. این شهید عزیز در رشته هاپکیدو تا اخذ کمربند سیاه پیش رفته بود؛‌ تا آن‌جا که در مسابقاتی که شرکت داشت حکم قهرمانی دریافت نموده و در مسابقات استانی نیز،‌ به مقام دوم دست یافته بود.
کلاً ایشان در هر زمینهای که به فعالیت می‌پرداخت،‌ اعم از قرآن،‌ تحصیل،‌ ورزش و... با علاقه پیش می‌رفت و نتیجه خوبی نیز به دست می‌آورد که گویای جدیت و پشتکارش بود.
از خصوصیات بارز اخلاقی ابراهیم که هیچ‌وقت از یادم نمی‌رود، این بود که هر وقت با هم به جایی می‌رفتیم امکان نداشت که جلوتر از من قدم بردارد. حتی من ندیدم که و سر بلند کند. همیشه سربه زیر، با متانت و با وقار تمام راه می‌رفت.
به کرات او را دیده بودم که شب‌ها در اتاق کوچک خود با دلی پر از عشق به معبود خویش به عبادت و نماز شب مشغول است. با این‌که خانواده ما از اول هم دارای جوّ مذهبی بود، چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب،‌ همیشه سعی داشتیم مطیع احکام الهی باشیم؛ ولی با وجود این‌ها می‌توانم عرض کنم که هیچ‌کدام از اعضای خانواده ما، در خصوص پای‌بندی به احکام و مسائل معنوی و ایمان حتی نمی‌توانستیم به پای او برسیم. خیلی خرسند بودم و خدا را شکر می‌کردم که چنین فرزند صالحی را به ما عطا کرده است.
اخلاق و رفتار و معنویت و حضور موفق در جامعه و برخوردهای مناسب او با دوستان و آشنایان و حتی همسایگان باعث شده بود که همگی از او اظهار رضایت نمایند. و ملحق شدن ابراهیم به گروه تفحص،‌ نشأت گرفته از روح والای او بود. روزی گفت که با یکی از برادران تفحص صحبت کرده و قصد عزیمت دارد. من نیز با اظهار رضایت گفتم حالا که علاقه به این کار داری عیبی ندارد، می‌توانی عازم شوی. از آن‌جایی که کار تفحص در راستای خدمت به شهدا بود، اصلاً‌ مانعش نشدیم و این‌گونه بودکه ابراهیم در تکمیل حلقه عشق به معبود، به گروه تفحص ملحق شد.
آن‌طوری‌که از دوستان و همسنگرانش شنیده‌ام، در هوای سوزان بالای ۵۰ درجه فکه،‌ با عشق و سوز تمام به کار تفحص مشغول بود. در روز شهادتش نیز با لباس نو به پای کار می‌روند و نزدیکی‌های ظهر در حین تفحص پیکر مطهر شهیدی، به علت انفجار نارنجکی که در کنار پیکر مطهر شهید بود، مجروح می‌گردند و به علت شدت جراحات وارده، در طول انتقال به مسیر بیمارستان، به آرزوی دیرینه خود رسیده و شربت گوارای شهادت را می‌نوشند.
و در آخر عرض می‌کنم که ابراهیم مثل بچه‌های بسیجی در زمان جنگ، چند روز مانده به شهادتش نورانیت خاصی در چهره‌شان مشهود بود که گویای عشق و ایمان او به شهادت بود و حال که او با شهدا محشور گشته، همگی به حال او غبطه می‌خوریم.

ایمان و تقوی از همان دوران طفولیت در وجود ابراهیم ریشه دواند. او از بچگی شدیداً مقید به نماز و روزه بود. همین رابطه خاص او با معبود خویش باعث شد تا وقتی ابراهیم بزرگ شد، هر شب به نماز شب برخیزد،‌ به راز و نیاز با معبود خویش پرداخته و در قنوت‌های نماز شبش سرود وصل بخواند و از غم هجران زار زار بگرید.
ذره ذره وجودش عاشق مولایش حسین (ع) بود. حضوری دائمی در مساجد و هیئت‌های حسینی داشت. ما چه می‌دانیم؟ شاید شمیم خوش کربلا و فضای عطر‌آگین حرم مطهر حسین (ع) را در این هیئت‌ها می‌جست و می‌یافت.
ابراهیم سمبل ایمان بود. توصیه زیادی به حفظ حجاب داشت و با شدت تمام از هر گونه غیبتی پشت سر کسی ممانعت می‌کرد.
قبل از آن‌که به آسمان‌ها پر کشیده و آسمانی شود، برای زیارت راهی قم شد و پس از بازگشت، به همراه جمعی از نیروهای ۳۱ عاشورا با پای پیاده، عازم مرقد مطهر امام شد تا با این کار برات شهادت را از امام و مقتدای خویش دریافت دارد و این‌گونه هم شد. پس از چند روز برای تفحص شهدا عازم منطقه فکه شدند و هنوز هفته‌ای نگذشته بود که خبر پروازش به عالم ملکوت را به اطلاع ما رساندند. روز شهادت ابراهیم بود که خواب دیدم در مسجد هستیم و والده بنده، نیز آن‌جا بود که رو به من کرد و گفت: "بلند شو که شیر را ریختی!" هراسان از خواب پریدم، زیر پایم را دیدم که شیر ریخته بود روی فرش. آن موقع از شهادت عزیزم ابراهیم خبر نداشتم، گویا در عالم خواب با ریختن شیر به زمین، به زبانی می‌خواست خبر از ریخته شدن خونی برای صحرای تفتیده کربلای ایران را برساند. دل مشغول تعبیر خواب بود و دو روزی همچنان غوغایی در دلم بر پا بود. مدام دوستان ابراهیم زنگ می‌زدند و سراغ ابراهیم را می‌گرفتند،‌ گویا می‌خواستند بفهمند که از شهادت ابراهیم مطلعم یا خیر. سومین روز بود که پسر بزرگم یونس را همکاران به خانه آوردند. کمی نگذشت که متوجه شدم هر سه برادر ابراهیم در اتاق را به روی خود بسته و های های می‌گریند. هراسان وارد اتاق شدم. فضای غم‌آلود اتاق با زبان بی‌زبانی، به من سرسلامتی داد. ابراهیم شهید شده بود.
هنوز هم که هنوز هست وجود نورچشمم، ابراهیم عزیزم در جای جای این خانه مشهود است و عطر وجودش از لای سجاده‌اش، برفضا می‌پیچد و شب‌ها آوای مناجاتش به گوش می‌رسد.

[="#0000CD"]
خداوندا! شکرت که بنده‌ای پاک به امانت تحویلمان داده بودی و ما هم پاکِ پاکیزه اما همانند حسینت پاره پاره تحویلت دادیم.

خداوندا!‌ به آنان که مانده‌اند توفیق ده تا نگذارند گل‌های شکفته از خون عزیزانت لگدکوب شود.[/]

[="#FF0000"]پای صحبت برادر یونس احمدپوری (برادر شهید) [/]

سالگرد رحلت امام نزدیک می‌شد. قرار بود کاروانی با پای پیاده، از تبریز راهی مرقد مطهر امام (ره) شود. فقط خدا می‌داند که شهید ابراهیم، با چه شور و شوقی در این کاروان ثبت‌نام کرد. حال و هوای زائری را داشت که پس از سال‌ها تلاش و کوشش می‌خواهد به سفر کربلا برود.
جذابیت خاص این سفر را برای ابراهیم نمی‌توانستم درک کنم. همین شور و شوق باعث شد تا بیشتر راه را با پای برهنه طی کند. پس از بازگشت از این سفر معنوی، بشاشیت روحی خاصی یافته بود. گویی دریافته بود که زیارتش قبول شده و مجوز ورود به وادی شهادت را دریافت کرده است. یک شب، میهمان ما بود، به قدری مجذوب حالات روحانی‌اش شدم که خواستم بر پاهای تاول زده‌اش بوسه زنم. مقابلش زانو زدم و از ابراهیم خواستم تا اجازه دهد پاهایش را ببوسم. همین که خواستم پاهایش را در دست بگیرم، سریع خودش را عقب کشید و یک لحظه بعد خم شد و بر پاهای من بوسه زد.
[="#FF0000"]
پای صحبت برادر جانباز حاج غلامرضا احمدپوری (برادر شهید)[/]

اگرچه ابراهیم ۱۰ سال از من کوچک‌تر بود، اما از اوایل کودکی با هم بزرگ شده بودیم. جنگ که شروع شد،‌ ابراهیم ۱۰ سالش می‌شد. همین کوچکی سن او، مانع از جبهه رفتنش شد و ما عازم جبهه شدیم. مواقعی که برای مرخصی می‌آمدم، مدام از حال و هوای جبهه سؤال می‌کرد و با اصرار فراوان، می‌خواست تا از اوضاع و احوال منطقه جنگی برایش تعریف کنم.
در اواخر ساله‌های جنگ،‌ اصرار زیاد ابراهیم باعث شد که چندروزی او را به عنوان میهمان به میان رزمندگان اسلام ببرم. فقط خدا می‌‌داند که از شنیدن این خبر چقدر خوشحال شده بود. برای رفتن لحظه‌شماری می‌کرد. بالاخره لحظه رفتن فرارسید و ما عازم شدیم. مردادماه سال ۶۷ بود و گردان ما در موقعیت رحمان‌لو مستقر شده بود. قرار شد ابراهیم دو هفته‌ای میهمان ما باشد.
حضور ایشان مایه خوشحالی و ارتقاء‌ روحیه بچه‌های گردان شده بود. نسبت به ابراهیم علاقه و محبت زیادی نشان می‌دادند. هر روز مهمان یکی از دسته‌های گردان بود. صبح‌ها با این که خودمان سعی می‌کردیم از برنامه صبحگاه جا بزنیم ولی او جلوتر از همه ما در میدان صبحگاه گردان حاضر می‌شد. همین روحیه ابراهیم باعث شد تا بچه‌ها لطفشان را به نهایت رسانده و او را پیش‌قراول گردان کردند تا ستون را جلو بکشد. روزهای قبل، افراد پس از طی مسافت چندی، ستون را برگشت می‌دادند، ولی با حضور ابراهیم و پیش‌قراولی او، هرچه بچه‌ها داد و فریاد می‌کردند که دور بزن و برگرد؛ گوشش بدهکار این حرف‌ها نمی‌شد و هر وقت که ابراهیم جلو ستون می‌افتاد آه از نهاد بچه‌ها درمی‌آمد. همه یقین پیدا می‌کردند که مسیر بسیار طولانی‌ای را بایستی برای پیاده‌روی طی کنند. شب‌ها که پیاده‌روی شبانه داشتیم،‌ با این که ابراهیم سن کمی داشت، در تمامی رزم‌های شبانه حضور می‌یافت. الان که یاد آن روزها می‌افتم، تمام بدنم به لرزه می‌افتد. شور و علاقه بسیاری می‌خواهد تا سر شوریده نوجوانی را از خود بی‌خود کند و در سنین پایین، راهی سرزمین نینوا کند،‌ هرچند که به عنوان میهمان باشد... "شور حسین است چه‌ها می‌کند."
ایشان با تشویق ابوی و بنده،‌ در دبیرستان سپاه "مکتب‌الحسین" ثبت نام کردند. چون همیشه سعی‌اش بر خوب درس خواندن بود و از روز اول، تحصیلات ابتدایی و راهنمایی را با نمرات ممتازی پشت سر گذاشته بود، از این رو دبیرستان مکتب‌الحسین را بهترین مکان برای استعداد او تشخیص دادیم. زمانی‌که در دبیرستان سپاه مشغول تحصیل بود، یک‌بار به حرم حضرت امام رفت که خیلی در روحیه‌اش تأثیر مثبتی گذاشته بود. از آن‌جایی که در طول هشت سال دفاع مقدس، تجربه و شناخت کافی از روحیات بچه‌های جنگ داشتم و از این که چه احوالاتی قبل از عملیات‌ها پیدا می‌کنند و به فیض شهادت نایل می‌گردند، در ابراهیم نیز این چنین خصوصیات اخلاقی را می‌دیدم؛ منتها چون سال‌های بعد از جنگ بود به فکر آدمی خطور نمی‌گرد که روزنه‌ای باشد و کسی برود و شهید شود. علی‌رغم اینها احساس می‌کردم که ابراهیم رفتنی است. از آن‌جا که در زمان جنگ سن کمی داشت و نتوانسته بود در میدان‌های حماسه و ایثار حضور یابد،‌ از این عدم حضور خود به تلخی یاد می‌کرد. از این رو بیشتر عمر شریف خود را در شبانه روز صرف فعالیت‌های اجتماعی و اعمال حسنه کرده بود. در چندین‌جا مشغول فعالیت بود: کنگره سرداران شهید آذربایجان، تیپ، پادگان آموزش ۰۸و...
آن‌طور که به خاطر دارم در پنج جا فعالیت مثمر ثمری داشت. حتی وقتی از حرم مطهر امام بازگشت، مصادف بود با روزهای مانور عاشورای یک. او که می‌دانست می‌توانم او را نیز به همراه خود ببرم، اصرار داشت که او هم بیاید که من مخالفت کرده و گفتم: خسته‌ای و پاهایت نیز تاول زده است. در قبال ناراحتی او به حالت مزاح گفتم: برای ما هرچه مدال بدهند، تقدیم تو می‌کنم. می‌خواستم با این حربه به او بفهمانم که هر چه ثواب مانور باشد، نصیب تو باد. ایشان نیز خیلی زود منظورم را فهمید و سکوت اختیار کرد. در برگشت از مانور، از طرف مقام معظم رهبری برای تمامی رزمندگان شرکت کننده در مانور، مدال مانور عاشورا اعطا شد. پس از بازگشت، طی مراسم خاصی در منزل، همین مدال را بر گردن ابراهیم انداختیم.
ابراهیم همه حال و احوالاتش، حول و حوش جبهه و شهادت دور می‌زد. تفحص تنها روزنه‌ای بود که ابراهیم توانست از طریق آن، دل از دنیا کنده و در آسمان‌ها به پرواز درآید. ابراهیم هدفش را یافته بود، وسیله رسیدن به هدفش نیز مهیا بود. تفحص، خلأ حضور او را در جبهه پر می‌کرد. دری باز شده بود از درهای بهشت. ابراهیم با درک این مطلب مصرانه از من می‌خواست تا ملحق شدن او را به گروه تفحص، امکان‌پذیر سازم. چون می دانست که با بچه‌های تفحص ارتباط نزدیکی دارم. به او گفتم که من نیز علاقمندم با گروه تفحص همکاری کنم. با آن‌ها صحبت می‌کنم و انشاءالله با هم می‌رویم. با این قول می‌خواستم فعلاً‌ از رفتن کم سخن به میان آورد! اما این‌گونه نشد و پس از چند روز ابراهیم آمد و گفت: خودم با آن‌ها صحبت کردم و قول گرفتم که همراه آنان بروم.
طبق برنامه‌ریزی قبلی،‌ قرار بود آن روز ما برای گردان عاشورا محلی تعیین کنیم، از این رو عازم منطقه بودیم. ابراهیم هم همان روز به همراهی گروه تفص عازم منطقه بود. ابراهیم را سخت در آغوش کشیدم. در لحظه خداحافظی احساس کردم برگشته‌ام به زمان جنگ و شب‌های فراموش‌نشدنی عملیات. ابراهیم نور بالا می‌زد. او خواستنی آسمان‌ها شده بود. دلم نیامد از عمق جان با او خداحافظی کنم. حتی روبوسی هم نکردم به این امید که خداوند او را به آغوش خانواده‌مان برگرداند ولی...
[="#FF0000"]
پای صحبت برادر جعفر احمدپوری (برادر شهید)[/]

از کودکی در کنار هم بزرگ شدیم. در ذهن خود از بازی‌های کودکانه در محله،‌ تفریحات و حتی مشاجره، قهرکردن و آشتی نمودن‌های کودکانه خاطرات فراموش ناشدنی‌ای در یاد دارم. سال‌ها می‌گذشت و ما قد می‌کشیدیم. این اواخر که حدود دو سالی مانده بود به شهادتش، علاقه بیش‌از حدی به شرکت در مساجد و هیئت‌های حسینی داشت. اکثر وقت‌ها نیز با هم می‌رفتیم. البته مشوق اصلی من ابراهیم بود.
عشق او به حضرت ابی‌عبدالله باعث می‌شد تا در هیئت‌های حسینی حال عجیبی پیدا کند. چنان حالی می‌یافت که مشکل بتوان اوصاف معنوی و از خودبیخود شدن‌هایش را درک و یا توصیف نمود. گریه غریبانه او در هیئت‌های حسینی، عدم تعلق او به این دنیا را نشان می‌داد. انگار در این عالم نبوده و هیچ کس را نمی‌شناسد. خالصاً و به دور از هر ریایی، برای مولایش اشک می‌ریخت و عزاداری می‌کرد.
عشق به کربلا در اولین سال‌های زندگی در دل و جان ابراهیم ریشه دوانده بود. یادم می‌آید در دوران کودکی که با هم بازی می‌کردیم، به نوبت به صورت پانتومیم نمایش می‌دادیم و بعد از پایان نمایش، بایستی تماشاگر تئاتر را بیان می‌کرد. یکی از روزها نوبت ابراهیم که شد، نقش یک زائر را ایفا کرد. با حالات روحی خاصی، در خیال خود دو دستش را به صورتش می‌کشید. بعد از اتمام نمایش گفتم: مورد نمایش حتماً زیارت حرم امام رضا(ع) است که با جواب منفی او مواجه شدم. خواستم تا مرا راهنمایی کند. گفت:‌ جایی را که من زیارت می‌کردم شش‌گوشه است. خیلی زود متوجه شدم و پرسیدم:‌ کربلاست؟ با خوش رویی خاصی جواب داد:‌ بله. من زائر کربلایم.
در رابطه با حفظ قرآن نیز، بسیار جدی بود و من را نیز به این کار حسنه تشویق می‌کرد. می‌گفت:‌ اگر یک جزء از قرآن را حفظ کنی، چهار عدد نوار خام کاست جایزه می‌گیری و خداوند توفیق داد که به محفوظاتم بیفزایم و بدین ترتیب، جایزه‌ها مدام و ردیف به ردیف تحویلم می‌شد. البته جدیت شهید ابراهیم در تشویق دیگران نیز چشم‌گیر بود. فکر نمی‌کنم دختر کوچولوی حاج غلامرضا (برادر بزرگم) فراموش کند که ابراهیم هر روز به او قرآن یاد می‌داد. حفظ سوره‌های کوچک قرآن، شهادتین، اذان و نماز، از یادگاری‌های عمویش ابراهیم بود. یادش به خیر. شکلات‌هایی را که هر روز می‌خرید، و به برادرزاده‌ام نشان می‌داد و او نیز در قبال تکرار آیات و حفظ آن‌ها،‌ چند عدد شکلات‌ها را به عنوان جایزه دریافت می‌کرد.
شهید ابراهیم، پرورش روح را در کنار پرورش جسم قرار داده بود. به ورزش خیلی علاقمند بود. فعالیت در رشته ورزشی رزمی، هاپکیدو را با جدیت تمام انجام می‌داد و حتی امتیازات بالایی نیز کسب کرده بود. تفحص او در این رشته از ورزش باعث شده بود تا هفته‌ای دو جلسه برای بچه‌های مسجد کلاس آموزش هاپکیدو دایر نماید که در مسجد جمع باصفا، سالم و گرمی داشتیم.
از دیگر خصوصیات بارز شهید، شوخ‌طبعی او بود. حرف‌ها، توصیه‌ها و حتی اگر قرار بود به کسی نصیحت کند را در قالب مزاح به دوستان می‌رساند تا مبادا کسی دل‌آزرده شود.
این شهید بزرگوار، در کنار فعالیت‌های درسی و ورزشی، در فعالیت‌های اجتماعی بسیاری نیز شرکت می‌جست، در سال ۷۳ که طرح تابستانی در محله آبادانی مسکن برپا بود، زحمات بسیاری را متحمل شد. از هماهنگی با اساتید و تشکیل کلاس‌ها گرفته تا جمع‌آوری بچه‌ها و بردن آن‌ها به موزه، استخر، پخش فیلم در مساجد و... شبانه‌روز برای پرکردن بنیه اوقات فراغت دانش‌آموزان تلاش می‌کرد. در صحبت‌هایش می‌گفت: اگر بتوانیم حتی یک نفر را جذب کنیم، موفق و پیروز هستیم؛ چرا که توانسته‌ایم در مقابله با تهاجم فرهنگی، قدمی برداشته و جوانان را از خطرات آن حفظ کنیم.
از زمان طفولیت در همان مسجدی که همراه ایشان می‌رفتیم، مکبّری نماز را به عهده داشت. عصرها با صدای دلنشین خود، اذان سرمی‌داد. حضور فعالی در برپایی مراسمی که در مسجد انجام می‌شد داشت. از تزیین مسجد گرفته تا تدارک برنامه.
روزهایی هم که قرار بود راهپیمایی شود، شب قبل را در مسجد به سر می‌برد تا مقدمات لازم را جهت راهپیمایی اعم از پوستر، پلاکارد و... آماده سازد.
ساختمان مسجد حضرت علی (ع) نیمه تمام مانده بود که به همت بسیجیان به اتمام رسید. هیچ وقت فراموش نمی‌کنم که ابراهیم با چه جدیت و شوری در کار ساختمان مسجد شرکت می‌کرد. یکی از دوستان شهید تعریف می‌کرد که ابراهیم به محض رسیدن، لباس کار به تن می‌کرد و سر به پایین می‌انداخت و تا آخر روز کار می‌کرد و در خاتمه کار نیز یواشکی و بدون هرگونه تظاهر و ریا، لباس‌هایش را پوشیده و می‌رفت.
صله رحم از جمله مواردی بود که شهید ابراهیم به آن خیلی اهمیت می‌داد. با وجود این‌که دوستان زیادی داشت اما زود زود به آن‌ها سر می‌زد، چه در دورترین نقطه شهر باشد و چه نزدیک؛ برایش فرقی نمی‌کرد. حتی از دیدار دوستان شهرستانی خود نیز غافل نمی‌ماند. در مورد اقوام نیز چنین بود. در اولین فرصت‌ به آن‌ها سر می‌زد. حسن خلق و رفتار او بر همگان ثابت شده بود. همیشه در سلام دادن به کوچک و بزرگ، پیش دستی می‌کرد.
در میان خانواده نیز، او سمبل اخلاق و رفتار نمونه بود. به بزرگترها و به ویژه پدر و مادر و خواهر و برادرش احترام خاصی قائل بود. حتی در مواردی که تلفن از محل کار با پدر و مادر صحبت می‌کرد، خییلی جدی سر پا و به حالت احترام می‌ایستاد.
علیرغم گرفتاری‌های بسیاری که داشت به وضع تحصیلی من نیز خیلی اهمیت می‌داد و کمک بزرگی برایم بود. حتی در خرداد ماه که با پای پیاده به مرقد امام (ره) رفته بودند مصادف با امتحانات خردادماه بود. در بین راه از طریق تلفن بین راهی با من تماس گرفته و از وضعیت درس‌ها و امتحان پرس‌و‌جو کرده بود.
از ایثارش همین بس که بارها به سازمان اهداء‌ خون رفته و خون خود را هدیه داده بود. این شهید بزرگوار در اموال شخصی خود،‌ تأمل به خرج نمی‌داد،‌ اما در مورد بیت‌المال خیلی حساس بود و بیش از حد مواظب بود تا از حد شرعی خارج نشود. روزی به علت نیاز، یکی از خودکارهای ابراهیم را برداشته و تازه شروع به نوشتن کرده بودم که ابراهیم از راه رسید و با دیدن خودکار خیلی ناراحت شده و دستور داد تا خودکار را در جایش بگذارم. وقتی عذر خواستم ابراهیم با جدیت تمام گفت:‌ آن که متعلق به من نیست تا گذشت کنم. این خودکار متعلق به بیت‌المال است. این برخورد در حالی صورت می‌گرفت که چندروز قبل از آن یکی از وسایل گرانبهای شخصی ابراهیم، در دست من خراب شده بود و ایشان به راحتی گذشته بودند.
شهید ابراهیم به نماز جمعه و جماعات اهمیت خاصی قائل بود. در چندین ساله اخیر دیده نشده بود که جمعه‌ای برسد و ایشان در نماز جمعه حاضر نشود. در دیگر روزها نیز موقع اذان،‌ هر کجا که بود، خودش را به اولین مسجد می‌رساند و نماز را به جماعت می‌خواند. همیشه قبل از خوابیدن و بیرون رفتن از خانه وضو می‌گرفت و دائم‌الوضو بود.
در آن‌سوی حیاط کوچکمان، اتاق کلبه مانندی داشت و شب‌ها چنان به راز و ‌نیازی با خدای خود می‌پرداخت که دل هر شنونده‌ای را منقلب می‌کرد.
در معاشرت با مردم چنان حساس بود که اگر کسی به چیزی نیاز داشت قبل از درخواست با چنگ و دندان به کمکش می‌شتافت و سعی داشت به اندازه ذره‌ای هم که شده مشکلی از درماندگان را برطرف سازد. یکی از بچه‌های محل تعریف می‌کرد که روزی با ابراهیم به پیرزنی برخوردیم که درمانده و راهش را گم کرده بود. ابراهیم پیش رفت و با عطوفت تمام هرطوری بود فهمید او کجا خواهدرفت. پیرزن را سوار ماشین کرده و کرایه را نیز قبلاً پرداخت کرد و از راننده خواهش کرد که او را به مقصد برساند.
آخرین شبی که در منزل بود در گوشه اتاقش مشغول مطالعه بود. صبح اول وقت، جهت گرفتن نتایج امتحانات از خانه خارج می‌شدم، ابراهیم را در راهرو دیدم. با چه شتابی کفش‌هایش را واکس می‌زد، پرسیدم:‌ امروز عازم هستی؟‌گفت:‌ بله. از جا بلند شد و مرا در آغوش گرم خود فشرد و رویم را بوسید. اصلاً‌ نمی‌توانستم باور کنم که این بوسه آخرین یادگاری ابراهیم در صحیفه خاطراتمان خواهدبود و کی می‌دانست که هفته آینده ما بر رخ گلگونش بوسه خواهیم زد.
از همدیگر خداحافظی کرده و جدا شدیم. من برای گرفتن نتایج امتحانات می‌رفتم و او برای دادن امتحانی به مراتب سخت‌تر. نمره بیست که گرفت، نامش در لیست قبولین شهدا ثبت شد و ابراهیم بدین‌گونه در دل آسمان جای گرفت و حسینی شد.