جمع بندی چرا نگوییم جهان از اول موجود بوده؟

تب‌های اولیه

12 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
چرا نگوییم جهان از اول موجود بوده؟


با سلام به شما بزرگواران
بنده برهانی رو بیان میکنم که طبق اون نیازی نیست که ما خالق داشته باشیم
فرضم این است که ماده و اگاهی از اول موجود بوده اند و اگاهی در ماده موجود است منتهی طبق قانون طبیعت(که ان نیز از اول موجود بوده) انها توانایی های ما را مثل حرکت و غیره ندارند و طبق قانون طبیعت وقتی در ماده زادو ولدی صورت میگیرد قسمتی از اگاهی پدر و مادر(که خود از ماده دارای اگاهی هستند) به فرزند منتقل میشود (و فرزند طی زندگی خود به اگاهی خود می افزاید که هدف بعضی از مکاتب شرقی هم  همین افزایش اگاهی و سوختن در ان است! )و پدر و مادر هم بعد از مرگ هم اگاهی و هم ماده را به طبیعیت بازمیگردانند(طبق قانون طبیعت دیگر انسان نیستند بلکه ماده با اگاهی هستند)
پس سه چیز از اول بود اول ماده بعد اگاهی بعد قانون طبیعت و نیازی به وجود خدا نیست

با نام و یاد دوست


کارشناس بحث: استاد شعیب

دانش;593934 نوشت:
فرضم این است که ماده و اگاهی از اول موجود بوده اند

با سلام خدمت شما دوست گرامی:
دلائل فلسفي و علمي، هر دو حادث بودن ماده را ثابت مي‌كنند.
1 ـ فلاسفه، دلائلي بر حدوث ماده دارند كه همه آنها از مسئله حركت سرچشمه مي‌گيرند.
توضيح اينكه مي‌دانيم همه مواد جهان در حال حركتند و حركت، چيزي جز اين نيست كه چيزي در دو زمان، در دو حالت، يا در دو نقطه قرار داشته باشد بنابراين هيچ حركتي بدون سابقه نمي‌شود و به عبارت روشنتر، حركت هميشه حادث است.
اين معلوم است كه اگر چيزي داراي كيفيات حادثي باشد، خود او هم حادث خواهد بود بنابراين ماده كه دائما دستخوش تغيير و تحول و حركت است، حادث است.
به تعبير ديگر، هر ماده‌اي هميشه ميدان حوادث است و روزي نبوده كه ماده، حادثه‌اي را در آغوش خود نداشته باشد. آيا ممكن است چيزي خودش ازلي باشد، اما خاصيت اجتناب‌ناپذير و هميشگي‏اش حادث باشد؟
اين همان استدلالي است كه از قديم به صورت دو جمله كوتاه در ميان فلاسفه و متكلمان معروف بود كه:
«العالم متغير. وكل متغير حادث. فالعالم حادث»
[جهان در حال تغيير است. و هر چيز متغيري حادث است. پس جهان حادث است.]
2 ـ امروز نيز دانشمندان به كمك «علم»، حدوث جهان ماده را به ثبوت رسانده‌اند، زيرا علم به ما مي‌گويد: مواد اين جهان از يكسو، و انرژي‌هاي آن از سوي ديگر، در حال فرسايش هستند و به عبارت روشنتر هر قدر از عمر جهان مي‏گذرد اتمهاي بيشتري تجزيه مي‌شوند و مثلاً همين كره خورشيد به طوري كه مي‌دانيم در هر شبانه روز در حدود سيصدهزار ميليون تن از وزن خود را از دست مي‌دهد، يعني معادل اين مقدار، از مواد تشكيل دهنده خورشيد، از طريق «تجزيه اتمي» تبديل به انرژي نوراني و حرارتي مي‌شود.
بديهي است ادامه اين وضع، سرانجام به نابودي كامل خورشيد، و تبديل همه مواد آن به انرژي منتهي خواهد شد...
البته اين تبديل دائمي ماده به انرژي، منحصر به كره خورشيد نيست، بكله همه مواد تشكيل دهنده اين جهان، همين حال را دارند يعني تدريجاً تجزيه و متلاشي شده و مبدل به انرژي مي‌گردند. و اين خود بهترين دليل بر حدوث اين مواد است. في‌المثل اگر خورشيد، يا مواد تشكيل دهنده آن، و يا هر كره آسماني ديگر، ازلي بودند، يعني بي‌نهايت زمان بر آنها گذشته بود، مي‌بايست تمام موجوديت خود را تاكنون از دست داده باشند. و اينكه مي‌بينيم آنها هم اكنون زنده و موجودند، گواه روشني است كه آنها تاريخچه‌اي دارند و زماني دور يا نزديك، حادث شده‌اند. اين سخن را مي‌توان در قالب يك تعبير فلسفي چنين بيان كرد.
علم به ما مي‌گويد: همه مواد تشكيل دهنده جهان سرانجام تجزيه و متلاشي مي‌شوند بنابراين ابدي نيستند.
فلسفه به ما مي‌گويد: چيزي كه ابدي نيست، ممكن نيست ازلي بوده باشد.
(دقت كنيد) اين از يكسو، از سوي ديگر انرژي‌هاي جهان نيز در حال فرسودگي و كهولت هستند، يعني تدريجا به صورت يك انرژي غيرفعال كه شايد نتوان نام انرژي بر آن گذاشت، در مي‌آيند. با يك مثال ساده مي‌توان اين مطلب علمي را روشن ساخت.
فرض كنيد يك ظرف بزرگ آب داغ در وسط اطاقي قرار دهيم، تفاوت درجه حرارت ظرف آب با محيط اطرافش سبب مي‌شود كه اين ظرف به صورت يك منبع انرژي فعال درآيد، و مثلا هواي اطراف خود را داغ كرده و به بالا بفرستد و به دنبال آن هواي سرد مجاور، جاي آن را بگيرد و يك جريان منظم هوا در اطراف و بالاي آن برقرار گردد. ولي هنگامي كه اين منبع انرژي حرارت خود را به اطراف پاشيد و لحظه‌اي فرا رسيد كه حرارت همه يكنواخت شد، در آن هنگام سكون به سراغ آن می آید. و از حرکت باز می ایستد.


از طرفی اگر قبول هم کنیم که این ماده ازلی بوده است:
اولا:ازلی بودن یعنی قدیم زمانی به معنای قدیم ذاتی بودن نیست یعنی درست است که ماده از ابتدا بوده اما این بدان معنا نیست که وجودش از خودش باشد یعنی واجب الوجود باشد چرا که واجب مشخصاتی دارد که در ماده نیست یکی همان تغیر و تحولی که در ماده است چرا که تغییر نشان دهنده نیاز است و نیاز با وجوب نمی سازد.
ثانیا: ماده دارای شعور یعنی چه ؟ آیا این شعور در ماده عین ذات ماده است یا عرض بر آن . در صورت اول یعنی عین ذات ماده بودن شعور این یک تناقض آشکار است چرا که سنخ علم و شعور نمی تواند یعنی سنخ علم تجرد است. و اگر بگویید این شعور عارض بر ماده است یعنی ذاتی آن نیست یعنی خودش آن را نداشته و به او داده شده است یعنی عین ذاتش نیست حال این شعور را چه کسی به او داده آیا خودش(که فاقد شی نمی تواند معطی باشد) یا دیگری به او عطا کرده ؟

با سلام جناب شعیب ابتدا بگم که بنده چون با تبلت پست میگزارم توانایی نقل قول ندارم پس اول هر پست مینویسم خطاب به فلان شخص
خوب،اگر زمان را همان میزان تحرک بدانیم :اگر یک نوع اگاهی و شعور را از ابتدا مجرد از مکان و حرکت بگیریم میتوانیم بگوییم توانایی ان تنها دردادن اگاهی های دیگر به ماده و یا برداشتنشان (برای خود و صادق نیست زیرا ذات او با ذات اگاهی های دیگر فرق دارد و تنها میتواند اگاهی های دیگر که از خود قدرت تصرف ندارند را تغییر دهد و این حد نیز ذاتی اوست)و حرکت دادن ماده های دیگر و وضع قوانین طبیعت (مثل قانون. رشد گیاه هنگام فراهم بودن شرایط)در این حیطه ذاتی است(و نه عدم کردن ان ها) و میتواند خود محرک باشد مثل خلق کردن از عدم توسط الله محال عقلی نیست به این اگاهی میگوییم (واجب الوجود ۱)(توجه شود نیازی نیست محرک خودش حرکت داشته باشد زیرا بدون حرکت ،حرکت ایجاد کردن توان ذاتی اوست)
اگر فرض بگیریم که اگاهی مجرد از زمان و مکان دیگری نیز باشد(محال نیست زیرا ذات این اگاهی توانایی خود به خود محرک بودن را ندارد پس نمیتوانیم ان را با واجب ۱ یکی بدانیم) میتواند توسط واجب ۱ در ان تغییر ایجاد شود(واجب الوجود ۲)(تغییر در اگاهی یعنی عارض بر ماده شدن و اگر این را حرکت بگیریم تنها مجرد از مکان میشود )
فرض میگیریم ماده از ابتدا ساکن بوده و بعد توسط محرک ۱ به حرکت در اید(واجب الوجود ۳)
نتیجه این که واجب ۲ چون میتواند به ماده داده شود پس میتواند زمانی که واجب ۳ متحرک شده است توسط واجب ۱ عارض شود
پس نیازی به وجود خالق نیست

سلام قصد دارم در این پست به مفهوم عارض شدن اگاهی بر روی ماده و چرایی جدایی اگاهی ذرات از یکدیگر بپردازم:
همانطور که گفتم اگاهی یک مفهوم مجرد از مکان است پس میتواند به به مواد داده شود همانطور که صفت زیبایی که یک مفهوم مجرد از مکان است میتواند به ماده نسبت داده شود
نکته بعدی جدایی اگاهی ذرات از یکدیگر است که به علت جدایی ذرات از یکدیگر است
نکته مهم دیگر این که اگاهی ذرات میتواند به دستور( واجب ا) فانی در یک موجود شود به شرط انکه ذرات جسم مادی او نیز فانی در یکی باشد و از ان به بعد جسم انسان است که دارای صفت اگاهی است و منتهی اگاهی ما به علت انسان بودن از فیلتر حواس موجودمان رد میشود
نکته بعدی این که ما در طی زادو ولد موجودی مادی فانی در یک. را (با توجه به قوانین وا جب ۱)تولید میکنیم و این موجود بعد از مدتی یا از اولین لحظه وجودش اگاهی اش نییز به دستور واجب ۱ فانی میشود
نکته بعدی این که اگاهی کم و زیاد نمیشود( تا انجایی که میدانم بعضی از مکاتب شرقی میگوید اگاهی ما کم و زیاد نمیشود بلکه از عمق به سطح یا برعکس میرود و بین اگاهی ما و دنیا خود اندیشی و تصاویر ذهنی لایه ایجاد کرده و نمیگزارد تمام اگاهی ما به دنیا متمرکز شود)

یا سلام خدمت شما بزرگوار
دوست عزیز متن شما زیاد گویای نظریات شما نیست به نظرم اگر در جمله بندی های خود و علامت گذاری کمی بیشتر وقت بگذارید کمکی شایانی به تفهیم مطالبتان می کنید(با تشکر)

دانش;594918 نوشت:
خوب،اگر زمان را همان میزان تحرک بدانیم :اگر یک نوع اگاهی و شعور را از ابتدا مجرد از مکان و حرکت بگیریم میتوانیم بگوییم توانایی ان تنها دردادن اگاهی های دیگر به ماده و یا برداشتنشان (برای خود و صادق نیست زیرا ذات او با ذات اگاهی های دیگر فرق دارد و تنها میتواند اگاهی های دیگر که از خود قدرت تصرف ندارند را تغییر دهد و این حد نیز ذاتی اوست)و حرکت دادن ماده های دیگر و وضع قوانین طبیعت (مثل قانون. رشد گیاه هنگام فراهم بودن شرایط)در این حیطه ذاتی است(و نه عدم کردن ان ها) و میتواند خود محرک باشد مثل خلق کردن از عدم توسط الله محال عقلی نیست به این اگاهی میگوییم (واجب الوجود ۱)(توجه شود نیازی نیست محرک خودش حرکت داشته باشد زیرا بدون حرکت ،حرکت ایجاد کردن توان ذاتی اوست)

این ها که فرمودید یعنی این که این واجب شما دیگر ماده نیست بلکه خالق ماده و محرک آن است که با کمی دقت در اوصاف می تواند همان خدای متدینان باشد.

دانش;594918 نوشت:
اگر فرض بگیریم که اگاهی مجرد از زمان و مکان دیگری نیز باشد(محال نیست زیرا ذات این اگاهی توانایی خود به خود محرک بودن را ندارد پس نمیتوانیم ان را با واجب ۱ یکی بدانیم) میتواند توسط واجب ۱ در ان تغییر ایجاد شود(واجب الوجود ۲)(تغییر در اگاهی یعنی عارض بر ماده شدن و اگر این را حرکت بگیریم تنها مجرد از مکان میشود )
فرض میگیریم ماده از ابتدا ساکن بوده و بعد توسط محرک ۱ به حرکت در اید(واجب الوجود ۳)
نتیجه این که واجب ۲ چون میتواند به ماده داده شود پس میتواند زمانی که واجب ۳ متحرک شده است توسط واجب ۱ عارض شود
پس نیازی به وجود خالق نیست

اگر می گویید واجب است یعنی مستقل در تاثیر است و هیچ کسی نباید در او تاثیر بگذارد بلکه باید در دیگران تاثیر بگذارد پس این واجب شماره 2 که می گویید که از آگاهی اولی تاثیر می گیرد اصلا واجب الوجود نیست و هکذا در واجب الوجود3 اصلا این ها واجب نیستند.
واجب آن است که متاثر از چیزی نشود و در غیر خود تاثیر بگذارد.

خوب این متن شما اصلا توجیه پذیر و منطقی نیست...
200سال پیش یه فردی با اسم لامارک در مورد انسان گفت که صفات اکتسابی (بیشتر منظورش افزوه شدن بر یک صفت معین بوده مثل همین افزایش آگاهی) میتونه به نسل بعد منتقل بشه که اونم کاملا رد شدست...اصلا این نظریه شما نه با دین قابل توجیهه نه با علم و عقل...

سلام جناب شعیب بنده فکر میکنم که تعریف واجب اینست که وجودش قابل سلب کردن از او نیست لطفا بفرمایید چرا وجودش نمیتواند از دیگری تاثیر بپذیرد

جناب techies اگر دقت کنید بنده هم گفتم که اگاهی در هر شخص ثابته ولی به علت این که ما همیشه در فکر هستیم از اطراف اگاهی زیادی نداریم

دانش;595436 نوشت:
سلام جناب شعیب بنده فکر میکنم که تعریف واجب اینست که وجودش قابل سلب کردن از او نیست لطفا بفرمایید چرا وجودش نمیتواند از دیگری تاثیر بپذیرد

با سلام خدمت شما دوست گرامی
برای واجب الوجود تعاریف زیر را گفته اند
1.واجب الوجود بالذات آن است كه حقيقت او عين هستى است و مركب از ماهيت و وجود نيست.
2. واجب الوجود يعنى چيزى كه وجودش بدون درنظر گرفتن هر امرخارجى ضرورى و حتمى است و عدمش
محال مى‏باشد.
3.واجب الوجود عبارتست از موجودي كه خود به خود وجود داشته است و نيازي به موجود ديگر نداشته باشد و طبعا چنين موجودي ازلي و ابدي خواهد بود . در مقابل ممكن الوجود عبارتست از موجودي كه خود به خود وجود ندارد و تحقق يافتنش منوط به موجود ديگري است» (استاد محمد تقي مصباح يزدي، آموزش عقايد، سازمان تبليغات اسلامي، سال 71، نوبت هشتم، ج 1 و 2، درس هفتم، ص 75-74).مفهوم لفظی این كلمه روشن است، واجب الوجود یعنی آنچه وجودش ضروری است، در مقابل ممكن الوجود كه فقط امكان وجود دارد. تصور هركس درباره خداوند سبحان، عبارت است از موجودی كه محال است نباشد و ضرورتاً و لزوماً باید باشد.

توضیح مطلب اینكه هر مفهومی كه نسبت آن با وجود، سنجیده شود از سه صورت خارج نیست:

الف: وجود داشتن آن ضروری است و عدم وجود آن، محال میباشد كه به آن «واجب الوجود» گفته میشود.
ب: اتصاف آن به وجود، یا موجود بودن آن ضرورتی ندارد و میتوان تصور كرد كه رابطه آن با وجود، گسستنی و جداشدنی است. به چنین مفهومی «ممكن الوجود» میگویند.
ج: موجود بودن آن غیرممكن است و هرگز به وجود متصف نمیشود، كه به آن «ممتنع الوجود» میگویند

رابطه واجب الوجود و ممكن الوجود و ممتنع الوجود با وجود، مانند رابطه شكر و آب با شیرینی و شوری است، شیرینی شكر از آن هرگز جدا نمیشود و «شكر غیر شیرین» قابل تصور نیست، اما آب میتواند شیرین باشد یا غیر شیرین، و به هر حال برای شیرین شدن لازم است شیرینی از خارج به آن داده شود، رابطه شكر و شوری ضرورت عدم دارد یعنی هرگز شكر به شوری، متصف نمیشود.

با توجه به مطالبی كه گذشت، میتوان واجب الوجود را چنین تعریف كرد: «واجب الوجود موجودی ضروری الوجود است كه هستی اش، عین ذاتش بوده و محتاج به چیزی نباشد و قائم به ذات باشد نه متكی بر غیر.»

حكیم سبزواری در تعریف واجب الوجود چنین میگوید:
ما ذاتهُ بذاتِه لذاتِه موجودٌ الحقّ العلی صفاتِه

چیزی كه ذاتش به خودی خود و نه به تبع پیروی چیز دیگر موجود باشد، موجودی است ثابت كه صفاتش بلندپایه و عالی است) و بهترین صفات را داراست(ر.ك: مطهری، همان، ص135ـ141.)


پس واجب الوجود آن است که ذاتش از خودش است نه از کس دیگر و اگر در هر قسمتی از ذات یا صفات کمالیه نیازمند غیر بود پس دیگر او واجب نیست چرا که آن ذات و صفات را از خود ندارد همانگونه که به او داده اند می توانند از او بگیرند و سلب کنند . پس نیازمندی یک ملاک روشن برای امکان است. برای همین است که حکما تغییر را ملاک حدوث و امکان بر می شمرند و می گویند " المتغیر ممکن" و هر چه که در گرفتن یا از دست دادن صفتی تغییر کند حادث است و ممکن الوجود.

پرسش:
طبق قانون طبیعت وقتی در ماده زادو ولدی صورت می گیرد قسمتی از آگاهی پدر و مادر به فرزند منتقل می شود پس سه چیز از اول بود اول ماده بعد اگاهی بعد قانون طبیعت و نیازی به وجود خدا نیست.
بحث دیگر تاثیر پذیری واجب الوجود 2 از واجب الوجود 1 و همچنین واجب الوجود 3 از واجب الوجود 2 هست که در این صورت نیز نیازی به وجود خدا نیست.(فرض می گیریم که واجب الوجود 1 بتواند به واجب الوجود 2 آگاهی برساند و او را به تحرک و حرکت وادار کند.)
به نظر من تعریف واجب این است که وجودش قابل سلب کردن از او نیست لطفا بفرمایید چرا وجود واجب نمی تواند از دیگری تاثیر بپذیرد.؟

پاسخ:
این که فرمودید ماده و آگاهی از ابتدا موجود بوده اند: اول این که دلائل فلسفي و علمي، هر دو حادث بودن ماده را ثابت می كنند:

1 ـ فلاسفه، دلائلی بر حدوث ماده دارند كه همه آن ها از مسئله حركت سرچشمه می گيرند.
توضيح اين كه می دانيم همه مواد جهان در حال حركتند و حركت، چيزي جز اين نيست كه چيزی در دو زمان، در دو حالت، يا در دو نقطه قرار داشته باشد بنا بر اين هيچ حركتي بدون سابقه نمی شود و به عبارت روشن تر، حركت هميشه حادث است.
اين معلوم است كه اگر چيزی دارای كيفيات حادثی باشد، خود او هم حادث خواهد بود بنا بر اين ماده كه دائما دست خوش تغيير و تحول و حركت است، حادث است.
به تعبير ديگر، هر ماده‌ای هميشه ميدان حوادث است و روزی نبوده كه ماده، حادثه‌ای را در آغوش خود نداشته باشد. آيا ممكن است چيزي خودش ازلی باشد، اما خاصيت اجتناب‌ ناپذير و هميشگي‏ اش حادث باشد؟
اين همان استدلالي است كه از قديم به صورت دو جمله كوتاه در ميان فلاسفه و متكلمان معروف بود كه: «العالم متغير. وكل متغير حادث. فالعالم حادث»؛ جهان در حال تغيير است. و هر چيز متغيري حادث است. پس جهان حادث است.

2 ـ امروز نيز دانشمندان به كمك «علم»، حدوث جهان ماده را به ثبوت رسانده‌اند، زيرا علم به ما مي‌گويد: مواد اين جهان از يك سو، و انرژي‌های آن از سوی ديگر، در حال فرسايش هستند و به عبارت روشن تر هر قدر از عمر جهان می‏ گذرد اتم های بيشتری تجزيه می شوند و مثلاً همين كره خورشيد به طوری كه می دانيم در هر شبانه روز در حدود سيصد هزار ميليون تن از وزن خود را از دست می دهد، يعني معادل اين مقدار، از مواد تشكيل دهنده خورشيد، از طريق «تجزيه اتمی» تبديل به انرژي نورانی و حرارتی می شود.
بديهي است ادامه اين وضع، سرانجام به نابودی كامل خورشيد، و تبديل همه مواد آن به انرژی منتهي خواهد شد...
البته اين تبديل دائمي ماده به انرژی، منحصر به كره خورشيد نيست، بلکه همه مواد تشكيل دهنده اين جهان، همين حال را دارند يعنی تدريجاً تجزيه و متلاشی شده و مبدل به انرژی می گردند. و اين خود بهترين دليل بر حدوث اين مواد است. فی المثل اگر خورشيد، يا مواد تشكيل دهنده آن، و يا هر كره آسمانی ديگر، ازلی بودند، يعنی بی نهايت زمان بر آن ها گذشته بود، می بايست تمام موجوديت خود را تاكنون از دست داده باشند. و اين كه می بينيم آن ها هم اكنون زنده و موجودند، گواه روشني است كه آن ها تاريخچه‌ای دارند و زمانی دور يا نزديك، حادث شده‌اند. اين سخن را می توان در قالب يك تعبير فلسفی چنين بيان كرد.
علم به ما می گويد: همه مواد تشكيل دهنده جهان سرانجام تجزيه و متلاشی می شوند بنا بر اين ابدي نيستند.
فلسفه به ما مي‌گويد: چيزي كه ابدی نيست، ممكن نيست ازلی بوده باشد.
(دقت كنيد) اين از يك سو، از سوی ديگر انرژی های جهان نيز در حال فرسودگی و كهولت هستند، يعني تدريجا به صورت يك انرژی غيرفعال كه شايد نتوان نام انرژی بر آن گذاشت، در می آيند. با يك مثال ساده می توان اين مطلب علمی را روشن ساخت.
فرض كنيد يك ظرف بزرگ آب داغ در وسط اطاقی قرار دهيم، تفاوت درجه حرارت ظرف آب با محيط اطرافش سبب می شود كه اين ظرف به صورت يك منبع انرژی فعال در آيد، و مثلا هوای اطراف خود را داغ كرده و به بالا بفرستد و به دنبال آن هوای سرد مجاور، جای آن را بگيرد و يك جريان منظم هوا در اطراف و بالای آن برقرار گردد. ولي هنگامی كه اين منبع انرژی حرارت خود را به اطراف پاشيد و لحظه‌ای فرا رسيد كه حرارت همه يك نواخت شد، در آن هنگام سكون به سراغ آن می آید. و از حرکت باز می ایستد.

از طرفی اگر قبول هم کنیم که این ماده ازلی بوده است:
اولا:ازلی بودن یعنی قدیم زمانی به معنای قدیم ذاتی بودن نیست یعنی درست است که ماده از ابتدا بوده اما این بدان معنا نیست که وجودش از خودش باشد یعنی واجب الوجود باشد چرا که واجب مشخصاتی دارد که در ماده نیست یکی همان تغیر و تحولی که در ماده است چرا که تغییر نشان دهنده نیاز است و نیاز با وجوب نمی سازد.

ثانیا: ماده دارای شعور یعنی چه؟ آیا این شعور در ماده عین ذات ماده است یا عرض بر آن. در صورت اول یعنی عین ذات ماده بودن شعور این یک تناقض آشکار است چرا که سنخ علم و شعور نمی تواند یعنی سنخ علم تجرد است. و اگر بگویید این شعور عارض بر ماده است یعنی ذاتی آن نیست یعنی خودش آن را نداشته و به او داده شده است یعنی عین ذاتش نیست حال این شعور را چه کسی به او داده آیا خودش (که فاقد شی نمی تواند معطی باشد) یا دیگری به او عطا کرده؟

_ واجب الوجودهای متعدد
اول این که: این ها که فرمودید یعنی این که این واجب شما دیگر ماده نیست بلکه خالق ماده و محرک آن است که با کمی دقت در اوصاف می تواند همان خدای متدینان باشد.

ثانیا: اگر می گویید واجب است یعنی مستقل در تاثیر است و هیچ کسی نباید در او تاثیر بگذارد بلکه باید در دیگران تاثیر بگذارد پس این واجب شماره 2 که می گویید که از آگاهی اولی تاثیر می گیرد اصلا واجب الوجود نیست و هکذا در واجب الوجود 3 اصلا این ها واجب نیستند.
واجب آن است که متاثر از چیزی نشود و در غیر خود تاثیر بگذارد.

_ تعریف واجب الوجود
برای واجب الوجود تعاریف زیر را گفته اند
1. واجب الوجود بالذات آن است كه حقيقت او عين هستى است و مركب از ماهيت و وجود نيست.
2. واجب الوجود يعنى چيزى كه وجودش بدون در نظر گرفتن هر امرخارجى ضرورى و حتمى است و عدمش محال مى‏ باشد.
3. واجب الوجود عبارت است از موجودی كه خود به خود وجود داشته است و نيازی به موجود ديگر نداشته باشد و طبعا چنين موجودی ازلی و ابدی خواهد بود .
در مقابل ممكن الوجود عبارت ست از موجودي كه خود به خود وجود ندارد و تحقق يافتنش منوط به موجود ديگري است»(1)؛ مفهوم لفظی این كلمه روشن است، واجب الوجود یعنی آنچه وجودش ضروری است، در مقابل ممكن الوجود كه فقط امكان وجود دارد. تصور هركس درباره خداوند سبحان، عبارت است از موجودی كه محال است نباشد و ضرورتاً و لزوماً باید باشد.

توضیح مطلب این كه هر مفهومی كه نسبت آن با وجود، سنجیده شود از سه صورت خارج نیست:
الف: وجود داشتن آن ضروری است و عدم وجود آن، محال می باشد كه به آن «واجب الوجود» گفته می شود.

ب: اتصاف آن به وجود، یا موجود بودن آن ضرورتی ندارد و می توان تصور كرد كه رابطه آن با وجود، گسستنی و جدا شدنی است. به چنین مفهومی «ممكن الوجود» می گویند.

ج: موجود بودن آن غیر ممكن است و هرگز به وجود متصف نمی شود، كه به آن «ممتنع الوجود» می گویند.

رابطه واجب الوجود و ممكن الوجود و ممتنع الوجود با وجود، مانند رابطه شكر و آب با شیرینی و شوری است، شیرینی شكر از آن هرگز جدا نمی شود و «شكر غیر شیرین» قابل تصور نیست، اما آب می تواند شیرین باشد یا غیر شیرین، و به هر حال برای شیرین شدن لازم است شیرینی از خارج به آن داده شود، رابطه شكر و شوری ضرورت عدم دارد یعنی هرگز شكر به شوری، متصف نمی شود.
با توجه به مطالبی كه گذشت، می توان واجب الوجود را چنین تعریف كرد: «واجب الوجود موجودی ضروری الوجود است كه هستی اش، عین ذاتش بوده و محتاج به چیزی نباشد و قائم به ذات باشد نه متكی بر غیر.»

حكیم سبزواری در تعریف واجب الوجود چنین می گوید: «ما ذاتهُ بذاتِه لذاتِه موجودٌ الحقّ العلی صفاتِه»؛ چیزی كه ذاتش به خودی خود و نه به تبع پیروی چیز دیگر موجود باشد، موجودی است ثابت كه صفاتش بلندپایه و عالی است) و بهترین صفات را داراست.(2)

پس واجب الوجود آن است که ذاتش از خودش است نه از کس دیگر و اگر در هر قسمتی از ذات یا صفات کمالیه نیازمند غیر بود پس دیگر او واجب نیست چرا که آن ذات و صفات را از خود ندارد همان گونه که به او داده اند می توانند از او بگیرند و سلب کنند.
پس نیازمندی یک ملاک روشن برای امکان است. برای همین است که حکما تغییر را ملاک حدوث و امکان بر می شمرند و می گویند " المتغیر ممکن" و هر چه که در گرفتن یا از دست دادن صفتی تغییر کند حادث است و ممکن الوجود.

_______________
(1) استاد محمد تقي مصباح يزدي، آموزش عقايد، سازمان تبليغات اسلامي، سال 71، نوبت هشتم، ج 1 و 2، درس هفتم، ص 75-74).
(2) مطهری، همان، ص135ـ141.

موضوع قفل شده است