داستانهای کوتاه در ارتباط با عفاف و حجاب

تب‌های اولیه

46 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
داستانهای کوتاه در ارتباط با عفاف و حجاب

بسم الله الرحمن الرحیم

حضرت زهرا (س) و مرد نابينا

امام موسى بن جعفر به نقل از اميرالمؤمنين ، علىّ (عليهما السلام) حكايت می فرمايند
روزى حضرت زهراء (عليها السلام) نزد پدرش ، رسول خدا (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) بود، كه مردى نابينا وارد شد؛ و حضرت فاطمه (عليها السلام) خود را مخفى كرد.
هنگامى كه مرد نابينا خارج شد، حضرت رسول (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) اظهار داشت :
« اى فاطمه ! با اين كه مى دانستى ، او نابينا است و تو را نمى بيند، با اين حال چرا پنهان شدى ؟»
پاسخ داد: «بلى ، او نابينا بود ولى من كه بينا بودم و چشم داشتم .»
و سپس افزود: «همان طورى كه مرد نبايد به زن نامحرم نگاه كند، زن هم نبايد به مرد نامحرم نگاه نمايد، علاوه بر آن ، از اندام زن ، بوئى تراوش مى كند كه نبايد نامحرم نزديك او قرار گيرد.»
حضرت رسول (صلّى اللّه عليه و آله و سلّم) فرمود: «به راستى كه تو پاره تن من هستى».(1)

پی نوشت :
1- بحار الا نوار: ج 43، ص 91، ح 16.
برگرفته از : کتاب چهل داستان و چهل حديث از حضرت فاطمه زهرا عليها السلام / عبداللّه صالحى

برچسب: 

آهنگر

[=tahoma]سيد محمد اشرف علوي مي‏نويسد:
« در سفري به مصر، آهنگري را ديدم كه با دست خود آهن گداخته را از كوره آهنگري بيرون مي‏آورد و روي سندان مي‏گذاشت و حرارت آهن به دست وي اثر نمي‏كرد. با خود گفتم اين شخص، مردي صالح است كه آتش به دست او كارگر نيست. ازاين‏رو، نزد آن مرد رفتم، سلام كردم و گفتم:
«تو را به آن خدايي كه اين كرامت را به تو لطف كرده است، در حق من دعايي كن.» مرد آهنگر كه سخن مرا شنيد، گفت: «اي برادر! من آن‏گونه نيستم كه تو گمان كرده‏اي.»گفتم: «اي برادر! اين كاري كه تو مي‏كني، جز از مردمان صالح سر نمي‏زند.»
گفت: « گوش كن تا داستان عجيبي را دراين‏باره براي تو شرح دهم. روزي در همين دكان نشسته بودم كه ناگاه زني بسيار زيبا كه تا آن روز كسي را به زيبايي او نديده بودم، نزد من آمد و گفت:
« برادر! چيزي داري كه در راه خدا به من بدهي؟»
من كه شيفته رخسارش شده بودم، گفتم: «اگر حاضر باشي با من به خانه‏ام بيايي و خواسته مرا اجابت كني، هرچه بخواهي به تو خواهم داد.»
زن با ناراحتي گفت: «به خدا سوگند، من زني نيستم كه تن به اين كارها بدهم.» گفتم: «پس برخيز و از پيش من برو.»
زن برخاست و رفت تا اينكه از چشم ناپديد شد. پس از چندي دوباره نزد من آمد و گفت: «نياز و تنگ‏دستي، مرا به تن دادن به خواسته تو وادار كرد.»
من برخاستم و دكان را بستم و وي را به خانه بردم. چون به خانه رسيديم، گفت: «اي مرد! من كودكاني خردسال دارم كه آنها را گرسنه در خانه گذاشته‏ام و بدينجا آمده‏ام. اگر چيزي به من بدهي تا براي آنها ببرم و دوباره نزد تو باز گردم، به من محبت كرده‏اي.»
من از او پيمان گرفتم كه باز گردد. سپس چند درهم به وي دادم. آن زن بيرون رفت و پس از ساعتي بازگشت. من برخاستم و در خانه را بستم و بر آن قفل زدم.
زن گفت: «چرا چنين مي‏كني؟» گفتم: «از ترس مردم.» زن گفت: «پس چرا از خداي مردم نمي‏ترسي؟» گفتم:

[=tahoma]

«خداوند، آمرزنده و مهربان است.»

اين سخن را گفتم و به طرف او رفتم.ديدم كه وي چون شاخه بيدي مي‏لرزد و سيلاب اشك بر رخسارش روان است. به او گفتم: «از چه وحشت داري و چرا اين‏گونه مي‏لرزي؟ » زن گفت: «از ترس خداي عزوجل.» سپس ادامه داد: «اي مرد! اگر به خاطر خدا از من دست برداري و رهايم كني، ضمانت مي‏كنم كه خداوند تو را در دنيا و آخرت به آتش نسوزاند.» من كه وي را با آن حال ديدم و سخنانش را شنيدم، برخاستم و هرچه داشتم به او دادم و گفتم: «اي زن! اين اموال را بردار و به دنبال كار خود برو كه من تو را به خاطر خداوند متعال رها كردم.»
زن برخاست و رفت. اندكي بعد به خواب رفتم و در خواب بانوي محترمي كه تاجي از ياقوت بر سر داشت، نزد من آمد و گفت: «اي مرد! خدا از جانب ما جزاي خيرت دهد.» پرسيدم: شما كيستيد؟ فرمود: «من مادر همان زني هستم كه نزد تو آمد و تو به خاطر خدا از او گذشتي. خدا در دنيا و آخرت تو را به آتش نسوزاند.» پرسيدم: «آن زن از كدام خاندان بود؟» فرمود: «از ذريه و نسل رسول خدا (صلّی ‏الله عليه و آله و سلّم).» من كه اين سخن را شنيدم، خداي تعالي را شكر كردم كه مرا موفق داشت و از گناه حفظم كرد و به ياد اين آيه افتادم كه خداوند مي‏فرمايد:

«إِنَّما يُريدُ اللّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيرًا»

[=tahoma, serif]خدا مي‏خواهد هر پليدي را از شما خاندان نبوت ببرد و شما را از هر عيبي پاك و منزه گرداند.» (احزاب: 33) سپس از خواب بيدار شدم و از آن روز تاكنون آتش دنيا مرا نمي‏سوزاند و اميدوارم آتش آخرت نيز مرا نسوزاند».1
[/]
[=tahoma, serif]
[/][/][/]پی نوشت :
1. نك: فضائل‏السادات، صص 240 و 241.

برگرفته از : کتاب «گناه گریزی» / سیدحسین اسحاقی / نشر دفتر عقل

عفّت، فرهنگ خاندان نبوّت

[=tahoma][=tahoma]وصلت دو جوان در خانواده شعیب (علیه السلام) به سادگی صورت گرفت و بدون هیچگونه مانعی ـ پس از انقضای تعهد ـ زوج جوان راهی شدند. موسی(علیه السلام) به مشیت خدا در خانه فرعون زیست و به دست همسر مؤمنه او ـ آسیه ـ پرورش یافت و جوانی نیرومند و غیور بار آمد.او به مظلومیت تعدادی انسان‌های مستضعف بدست قبطیان می‌اندیشید و همواره به حمایت و دفاع از ستمدیدگان برخاست تا آنجا که یکی از قبطیان را به هلاکت رساند. مردی از دور رس شهر با سرعت آمد و گفت:«ای موسی مردم نقشه قتل تو را می‌کشند از شهر بیرون برو که من خیرخواه تو هستم».
موسی(علیه السلام) نگران و با بیم و امید و دعاگویان از شهر خارج شد:«پروردگارا! مرا از چنگ ستمگران رهایی بخش».
موسی (علیه السلام) در حالی که رو به سوی مدین کرده بود، گفت:«خداوندا مرا به راه راست هدایت خواهد فرمود».
او بر سر چاهی رسید و فوجی از مردم را دید که رمه‌ها و گوسفندهایشان را آب می‌دادند و دو بانویی را دید که کناری ایستاده‌اند.با همان احساس حمایت از مظلوم، از حال آنان جویا شد.گفتند:«پدر ما سالخورده است و ما می‌خواهیم روستاییان و مردان ، از کنار چاه دور
شوند و آنگاه ما گوسفندانمان را سیراب کنیم».
موسی (علیه السلام) گام جلو نهاد و یک تنه گوسفندان آنان را آب داد و از نهر کنار آمد و در سایه‌ای نشست و به دعا و نیایش پرداخت بعد به خدا عرضه داشت:«ربّ إنّی لما أنزلت إلی من خیر فقیر؛ پروردگارا! من به خیری که به من نازل فرمایی نیازمندم».(سوره
قصص، آیات 28 و 24) دختران نزد پدر رفتند و قصه را بازگفتند:«و یکی از آن دو بانو به سوی موسی آمد ـ در حالی که با شرم و حیایی تمام گام برمی‌داشت ـ تا پیام پدر را به او رساند».
پدرم شما را فرا می‌خواند تا دستمزدتان را به شما بپردازد. موسی نزد شعیب آمد و سرگذشت خود را بر وی تعریف کرد.شعیب گفت:«نترس! از مردم ستمگر نجات یافته‌ای».
یکی از آن دو دختر شعیب پیشنهاد داد:«پدر! او را اجیر بگیر که او نیرومند است و امین».
شعیب این سخن را که نوعی تمایل به ازدواج را نشان می‌داد شنید و گفت:«من می‌خواهم یکی از این دو دخترم را به عقد ازدواج تو درآورم و تو باید هشت سال برای من کار کنی و اگر خواستی ده سال و من نمی‌خواهم بر تو زحمت افزایم و مرا از شایسته کاران خواهی
یافت». موسی(علیه السلام) گفت: «خدا به آنچه بین ما گذشت وکیل است».
زمان موعود به پایان رسید و موسی همراه همسرش با شعیب خداحافظی کرد و به جانب طور به راه افتاد و مرحله دیگری از زندگی پر مسؤولیت موسی(علیه السلام) که آغاز نبوّّت وی باشد ـ شروع می‌شد. این قصه قرآنی سراسر نشان از عفت، بزرگی و عقل و درایت
است.
1. عفّت و پاکدامنی و شرم و حیا در جامعه انسانی باید حکفرما باشد و طلایه این امر مهمّ،دختران پاکدامنند که در عرصه اجتماع جز به ضرورت آشکار نشوند و با فرهنگ ابتذال و برهنگی حدود عفّت عمومی را نشکنند و نظر مردان هوسران را با طرز راه رفتن‌،سخن
گفتن و دیگر رفتارهای اجتماعی، به حریم زندگی و شخصیتی خویش نکشانند.1
2. سخن گفتن زن و مرد و یا دختر و پسر نامحرم با یکدیگر اگر به مقاصد صحیح و لازم باشد، اشکالی ندارد به شرط آن که از چهار چوب ضرورت و عفت عمومی فراتر نرود.
دختران شعیب(علیه السلام) با صلابت و متانت، با موسی(علیه السلام) برخور کرده و پیام پدرشان را که شرم و حیا بود به وی رساندند و جز این هم، شایسته ایشان نبوده است، چرا که برخی رفتارها و حرف زدن‌های دختران و بانوان با مردان و پسران نامحرم گاهی آن
چنان با ناز و کرشمه و سبکسری صورت می‌گیرد که حسّ خفته شهوت طرف را بیدار می‌کند و او در وی طمع می‌ورزد.«فیطمع الّذی فی قلبه مرض؛ آنکه در دل بیماری (شهوت) دارد به وی طمع کند».(سوره احزاب، آیات 33 و 32)
3. از مجموع قصه چنان برمی‌آید که دختر شعیب موسی را به عنوان یک شوهر ایده آل پسندیده است و سربسته و با کنایه حرف دل را با پدر در میان گذاشته،پیشنهاد اجیری موسی را داده است و آن را با امتیازاتی همچون: نیروی بازو و تقوا و امانت داری توأم ساخته
است. قوت بازوی او را از برداشتن سنگ بزرگی که سی، چهل نفر آن را تکان می‌دادند، فهمیده بود! امّا امانت!دختر شعیب در آن باره گفت:«او در جلو حرکت می‌کرد و ما از پشت سر می‌آمدیم تا نظرش براندام ما به هنگام راه رفتن نیفتد».
4. وصلت دو جوان در خانواده شعیب ـ علیه السلام ـ به سادگی صورت گرفت و بدون هیچگونه مانعی ـ پس از انقضای تعهد ـ زوج جوان راهی شدند. و چقدر زیباست که پدر و مادر به فکر ازدواج فرزندان خود باشند و از پیشنهادهای معقول استقبال کنند و حقایق
[=tahoma, serif]روزمره زندگی را نادیده نگیرند که در غیر این صورت: «تکن فتنةفی الارض و فساد کبیر، در روی زمین آشوب و تباهی بزرگی رخ می‌دهد».2[/][/]
[/]پی نوشت ها :
1. محمد باقر مجلسی، بحارالانوار، ج 13، ص 59، طبع بیروت .
2.کلینی، کافی، ج 5، ص 347.

برگرفته از : داستان های قرآن - عفت،فرهنگ خاندان نبوت - پدید آورنده : سید ابراهیم سید علوی ، صفحه 45

توصيف زيبائى

در زمان پيامبر گرامی اسلام دو نفر بنام «هيث» و «ماتع» در مدينه زندگى مى كردند. اين دو آدم هاى هرزه اى بودند و همواره سخنان زشت مى گفتند و مردم را مى خنداندند و عفت كلام را مراعات نمى كردند.
روزى اين دو نفر با يكى از مسلمانان سخن مى گفتند و رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) در چند قدمى آنها، سخن آنها را مى شنيد كه مى گفتند:
«هنگامى كه به شهر طائف هجوم برديد و آنجا را فتح نموديد، در آنجا در كمين دختر عيلان ثقفى باش ، او را اسير كرده و براى خود نگه دار كه او زنى خنده رو، درشت چشم ، جاافتاده ، كمر باريك و قد كشيده است ، هرگاه مى نشيند با شكوه جلوه مى كند و هرگاه سخن مى گويد، سخنش دلربا و جاذب است ، رخ او چنين و پشت رخ او چنان است و...!»
با اين توصيفات آن مسلمان را تحريك كردند، پيامبر فرمود:
«من گمان ندارم كه شما از مردانى كه ميل جنسى به زنان دارند باشيد، بلكه به گمانم شما افراد سفيهى كه ميل جنسى ندارند باشيد (يعنى عنين)، از اين رو زيبائي هاى زنان را (بدون آن كه خود لذت ببريد) به زبان مى آوريد (و موجب آلودگى ديگران مى شويد)».

آنگاه پيامبر آنها را از مدينه به سرزمين «غرابا» تبعيد كرد، آنها فقط در هفته ، روز جمعه براى خريد غذا و لوازم زندگى ، حق داشتند به مدينه بيايند.(1)
[=tahoma][=tahoma][=tahoma, serif][/]پی نوشت ها :
1- حكايت هاى شنيدنى 3 / 89 - بحارالانوار 22 / 88.

[/]
[/]برگرفته از : کتاب يكصد موضوع 500 داستان / سيد على اكبر صداقت

آقا ببخشید میتونم خانمتون رو ببینم؟

اون روز اصلا حوصله نداشتم ازمحل کارم که داشتم برمی گشتم تا برم سوار مترو بشم یادم افتاد که باید به بازار هم سربزنم ببینم جنسی که دنبالش میگشتم رو آوردن یا نه ؟!
همینطور که داشتم به مغازه ها نگاه می کردم متوجه پچ پچ صاحبان حجره ها شدم که که هموشون یه چیزهایی رو زیر زیرکی داشتن به هم میگفتن و چشماشون بیرون رو نگاه می کرد. بی اختیار برگشتم به سمت عقب و دیدم یک زن و شوهر جوانی دارن در راسته بازار آروم آروم قدم میزنن و به اجناس مغازه ها نگاه میکنن .زنه خیلی آرایش تندی داشت و از لحاظ لباس هم واقعا وضعیت نامناسبی داشت که شاید خیلی ها توی خونه هم اینطوری حاضر نباشن بگردن . بدتر از آرایش و لباس پوشیدن این خانم نگاه های فروشندگان و بقیه مردها بود که توی بازار از هرچیز دیگه ای آزار دهنده تر بود.اگر چه همیشه نیت اول آرایش کننده جلب توجه دیگرانه ولی وقتی می دیدم جوونهایی که احتمالا مجرد هم هستن چطوری با ولع تمام به چنین فردی دارن نگاه میکنن و چه تصاویری رو در ذهنشون متصور میشن اذیت می شدم.
باخودم گفتم :به توچه مربوطه ؟ کارخودتو رو بکن و راه بیفت برو پی کارت بذار اینا هم الکی دلشونو خوش کنن.
اما وقتی به نگاه سراسر حسرت و توام با گناه جوونهایی که داخل مغازه ها بودن یا داشتن ازکنار این زن و شوهر رد میشدن چشم می دوختم به خودم می گفتم : این جوون چه گناهی کرده که مجرده ؟ اگه وضع مالیش خوب بود که اینجا برای یه قرون دو زار که نمیومد صبح تا شب پشت دخل دیگران وقتش رو بگذرونه تا بیکار نباشه تازه اگرهم حقوق نسبتا مناسبی بگیره واقعا از پس خرج و مخارج سرسام آور زندگی های امروزی برنمیتونه بیاد که حاضر بشه تن به ازدواج بده و مسوولیت یکی دیگه رو هم قبول کنه.
تب و تاب عجیبی داشتم و نمی تونستم با افکارم کنار بیام ، از یه طرف دردسرهایی که پشت سرهر تذکر و دلسوزی از این جنس وجود داره رو جلوی چشمم رژه می بردم ، از طرفی هم جای سوز ترکه های گناهی رو روی بدن جوونهای می دیدم که بخاطر بی قیدی و بی غیرتی یه عده آدم تازه به دوران رسیده قدکوتاه نقش می بست.
هرجور بود باخودم کنار اومدم و دلمو زدم به دریا و نزدیکشون شدم . با دست آروم زدم به کتف شوهر این خانم و آروم بهش گفتم : «ببخشید آقا ...»
مرد آروم برگشت بهم نگاه کردم و وقتی چهره ام رو دید انگار متوجه شده باشه چی میخوام بگم سریع جواب داد: «بفرمائید..فرمایشی بود؟»
گفتم : «خیر نمیخواستم مزاحمتون بشم راستش می خواستم ببینم اجازه میدید به خانمتون نگاه کنم و کمی ازش لذت ببرم؟!»
مرده که گویا انتظار چنین حرفی رو نداشت توی یه چشم به هم زدن یقه منو گرفت و چسبوندم به دیوار باریک یکی از مغازه ها و گفت : « تو خیلی غلط کردی که بخوای به زن من نگاه کنی. مرتیکه مگه خودت خواهر و مادر نداری که به ناموس دیگران نگاه میکنی؟ بزنم با یه مشت اعلامیه ات کنم تا بفهمی ...هی که خوردی مزه اش چیه ؟»
انگار ماشه رگبار رو کشیده باشن یکسره داشت ازاین حرفا شلیک می کرد و بدتر از همه صورتش تو صورتم بود و هر از چند گاهی آب دهنش توی اون عصبانیت تو صورتم می پاشید و منم که از این کار متنفر بودم کاری از دستم برنمی اومد.
یخورده که ادامه داد بهش گفتم : « آقای عزیز چرا حالا ناراحت میشی؟ من که چیزی بدی نگفتم!»
خیر سرم خواستم آرومش کنم ولی انگار بدتر شد یارو تازه دور گرفت و گفت : «حالا چیز بدی نگفتی ؟ دیگه میخواستی چه غلطی بکنی ؟ نه توروخدا بیا چند تاچیز دیگه هم بهم بگو.»
از اونور زنشم جیغ جیغ می کرد که اینا همشون همینطورین فقط بلدن یه من ریش بذارن . اینا آب گیرشون نمیاد وگرنه شناگرای ماهری هستن و ...
من که آروم سینه دیوار چسبیده بودم دوباره گفتم : «آقای عزیز والله از اون موقع که شما و خانمتون پاتونو گذاشتین تو بازار همه کاسب ها و مشتری ها دارن بدون اجازه به خانم شما نگاه میکنن و از ایشون لذت میبرن ، من فقط خواستم اجازه بگیرم که حداقل عذاب وجدان نداشته باشم ...»
مرده اینو که شنید قرمز شد و داد زد: «تو خیلی ...خوردی...»
همینطور که اینو می گفت سرشو برگردوند به طرف خانمش و یه نگاهی به سر و وضع اون انداخت و انگار که سست شده باشه دستاش شل شدو یقه منو ول کرد ...
منم که دیدم الان وقتشه ادامه دادم : « قصد مزاحمت نداشتم شرمنده ازخیرش گذشتم ...» و آروم کنار جمعیت رفتم .
مرد به باچشم به زنش اشاره کرد و اونها راهشونو به سمت خروجی بازار تغییر دادن اما زنه همچنان زیر لب غرغر می کرد. اونها میرفتن تا از بازار خارج بشن ولی چشم ها همچنان دنبالشون بود.


نويسنده : علی جعفری

زنان و عذاب های گوناگون


[=tahoma][=tahoma]امام علی (علیه السلام) فرمودند:
همراه حضرت زهرا (سلام الله علیها) به حضور پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) رفتیم، دیدیم پیامبر به شدت گریه می کنند. عرض کردم: پدر و مادرم به فدایت، چرا گریه می کنی؟
فرمودند: ای علی! در شب معراج زنانی را در عذاب های گوناگون دیدم، از این رو گریه می کنم.

از جمله فرمودند:
[=tahoma, serif] 1. زنی را دیدم که به مویش آویزان است و مغز سرش از شدّت گرما می جوشد.
2. و زنی را دیدم که به دو پایش آویزان شده است.
3. و زنی را دیدم که گوشت بدن خود را می خورد.
4. و زنی را دیدم که با قیچی ها گوشت بدن خود را بریده بریده می کرد.
5. و زنی را دیدم که صورت و بدنش می سوخت و او روده های خود را می خورد.


حضرت زهرا (سلام الله علیها) عرض کردند: ای حبیب و نور چشمم! به من بگو عمل آن زن ها در دنیا چه بود که این گونه مجازات می شدند:
- زنی که به مویش آویزان شده بود و مغز سرش از گرما می جوشید، به خاطر آن بود که در دنیا موی سرش را از نامحرمان نمی پوشاند.
- زنی که به دوپایش آویزان بود، به خاطر آن بود که در دنیا بدون اجازه ی شوهرش از خانه بیرون رفت.
- زنی که گوشت بدنش را می خورد، به خاطر آن بود که در دنیا اندام خود را برای نامحرمان آرایش می کرد.
- زنی که با قیچی ها گوشت بدنش را می برید، به خاطر آن بود که او در دنیا خودفروشی می کرد و خود را برای کام جویی عیّاشان در معرض تماشای آن ها می گذاشت.
- زنی که صورت و بدنش می سوخت و روده های خود را می خورد، به خاطر آن بود که بین زن و مرد نامحرم رابطه ی نامشروع برقرار می نمود و در این جهت دلاّلی می کرد.

پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) در پایان فرمودند:
«وَیل لامرأۀٍ اَغضَبَت زوجَها و طوبی لامرأۀٍ رضی عنها زوجُها ؛ وای بر زنی که شوهرش را خشمگین کند و خوشا به حال زنی که شوهرش از او خشنود باشد». (1) [=tahoma, serif]
[/]
[/][/]
[/]
پی نوشت :
1. اقتباس از: عیون اخبار الرضا، ج 2، ص 10 و بحارالانوار، ج 103، ص 246 – 245 و کتاب پوشش زن در اسلام، ص 53 – 52.

برگرفته از : با معارف اسلامی آشنا شویم، شماره ی 40

عفّت حضرت یوسف (ع)
روزی زلیخا با یوسف خلوت کرد و از فرصت به دست آمده استفاده نمود. روبه یوسف کرد و گفت: سرت را بلند کن و به من نگاهی کن.
یوسف گفت: می ترسم هیولای کور و نابینایی بر دیدگانم سایه افکند.
- زلیخا : به به! چه چشم های شهلا و زیبایی داری!
- یوسف : همین دیدگان من در خانه ی قبر، نخستین عضوی هستند که متلاشی شده و روی صورتم می ریزند.
- زلیخا : چه قدر بوی خوشی داری!
- یوسف : اگر سه روز بعد از مرگ من بوی مرا استشمام نمایی، از من فرار می کنی.
- زلیخا: چرا نزدیک من نمی آیی؟
- یوسف : چون می خواهم به قرب خداوند نایل شوم.
- زلیخا : گام بر روی فرش های پر بها و حریر من بگذار و خواسته مرا برآور.
- یوسف : می ترسم بهره ام در بهشت از من گرفته شود.
وقتی که زلیخا استقامت و پاک دامنی یوسف را دید و یقین کرد که تسلیم هوس های او نمی شود، از راه تهدید وارد شد و به یوسف گفت : حالا که چنین است تو را به شکنجه گران زندان می سپارم...

یوسف با کمال نیرو گفت: باکی نیست، خدا یاور من است.
[=tahoma][=tahoma, serif]
[/][/]
برگرفته از : با معارف اسلامی آشنا شویم، شماره ی 40

چرا پادشاه لخت است!؟
دو خیاط به شهری وارد شدند و پادشاه را فریفتند که ما در فن خیاطی استادیم و بهترین لباسها را که برازنده قامت بزرگان باشد می دوزیم. اما از همه مهم تر، هنر ما این است که می توانیم لباسی برای پادشاه بدوزیم که فقط حلال زاده ها قادر به دیدن آن باشند و هیچ حرامزاده ای آن را نبیند. اگر اجازه فرمایید چنین لباسی برای شما نیز بدوزیم. پادشاه با خوشحالی موافقت کرد و دستور داد مقادیر هنگفتی طلا و نقره در اختیار دو خیاط گذاشتند تا لباسی با همان خاصیت سحر آمیز بدوزند که تارش از طلا و پودش از نقره باشد.

خیاط ها پول و زر و سیم را گرفتند وکارگاهی عریض و طویل دایر کردند و دوک و چرخ و قیچی و سوزن را براه انداختند و بدون آنکه پارچه و نخ و طلا و نقره ای صرف کنند، دستهای خود را چنان استادانه در هوا تکان می دادند که گفتی مشغول دوختن لباسند. روزی پادشاه نخست وزیر را به دیدن لباس نیمه کاره فرستاد. اما صدراعظم هر چه نگاه کرد چیزی ندید، از ترس آنکه مبادا دیگران بفهمند که او حلال زاده نیست، با جدیت تمام زبان به تعریف لباس و تمجید از هنر خیاطان گشود و به پادشاه گزارش داد که کار لباس به خوبی رو به پیشرفت است. ماموران عالی رتبه دیگر هم به تدریج از کارگاه خیاطی دیدن می کردند و همه پس از آنکه با ندیدن لباس به حرامزادگی خود پی می بردند، این حقیقت تلخ را پنهان می کردند و در تایید کار خیاطان و توصیف لباس بر یکدیگر سبقت می گرفتند.


تا بالاخره نوبت به خود پادشاه رسید و به خیاط خانه سلطنتی رفت تا لباس زربافت عجیب خود را به تن کند. البته او هم چیزی ندید و پیش خود گفت معلوم می شود من یکی در میان این همه حلال زاده نیستم، او هم با کمال دیرباوری و ناراحتی، ناچار وجود لباس و زیبایی و ظرافت آن را تصدیق کرد و در مقابل آیبنه ایستاد تا آن را به تن او اندازه کنند. خیاطان حقه باز پس می رفتند و پیش می آمدند و لباس موهوم را به تن پادشاه راست و درست می کردند و آن بیچاره لخت ایستاده بود و از ترس سخن نمی گفت و ناچار دائمأ از داشتن چنان لباسی اظهار مسرت نیز می نمود.


سرانجام قرار شد جشنی عظیم در شهر به پا شود تا پادشاه جامه تازه را بپوشد و خلایق همه او را در آن لباس ببینند. مردم به عادت معمول در دو سمت خیابان ایستادند و پادشاه لخت با آداب تمام ، با آرامش و وقار از برابر آنها عبور می کرد و دو نفر از خدمه دربار دنباله لباس را در دست داشتند تا به زمین مالیده نشود و درباریان، رجال، امیران و وزیران نیز با احترام و حیرت و تحسین پشت سر پادشاه در حرکت بودند و مردم نیز با آنکه هیچ کدامشان لباس بر تن پادشاه نمی دیدند، از ترس تهمت حرامزادگی غریو شادی سر داده بودند و لباس جدید را به پادشاه تبریک می گفتند.


ناگاه، کودکی از میان مردم فریاد زد :« این که لباس به تن ندارد، اپن چرا لخت است؟» هرچه مادر بیچاره اش سعی کرد او را از تکرار این حرف منصرف کند نتوانست. کودک دوباره به سماجت گفت :« چرا پادشاه برهنه است ؟» کم کم یکی دو بچه دیگر نیز همین حرف را تکرار کردند و بعضی از تماشاچیان با تردید این حرف را برای هم نقل کردند و دیری نگذشت که جمعیت یکپارچه فریاد زد که «چرا پادشاه لخت است» و چرا ... و چرا ...

اینک تمدن غرب چنین وانمود می کند که می خواهد برای انسان لباس بدوزد. اما در حقیقت به جای آنکه لباس برتن او کند، او را برهنه ساخته است و هیچ کس جرأت نمی کند فریاد بر آورد که لباسی در کار نیست و حاصل این همه مد و پارچه و چه و چه، برهنگی انسان است. همه می ترسند که مبادا خیاطان حقه بازی که زر و سیم را برده اند و می برند آنها را به ناپاکی به اصل و نسب متهم کنند. آیا در این جهان که همه اسیر و شیفته تبلیغات غرب شده اند مردمی پیدا می شوند که دلی به پاکی آن کودک داشته باشند و فریاد بر آوند که آنچه به نام لباس در غرب به تن انسان می پوشانند، پوشش نیست، بلکه برهنگی است؟ آیا مردمی پیدا می شوند که صداقتی کودکانه داشته باشند و در مقابل جهانی که برهنگی را لباس می داند جرأت کنند و فریاد بر آورند؟
چرا آن مردم ما نباشیم ؟


برگرفته از : داستانی از کریستین آندرس در کتاب فرهنگ برهنگی و برهنگی فرهنگی نوشته غلامعلی حداد عادل

حجاب ؛ پیام عاشورا

قیام خونین كربلاء كه ماهیّتش امر به معروف ونهى از هر منكر بود بنیان فساد را لرزاند. آرى سالار شهیدان براى حفظ ارزشهاى متعالى دین بپا خاست و به شهادت رسید. ولى رسالت عاشورا همچنان در قافله اسیران كربلا پى گیرى شد، با قافله اسیران غم همراه مى شویم تا از لابلاى كلمات آن عزیزان پیام عاشورا را با گوش جان بشنویم .
یزید فاجعه كربلاء را با تبلیغات فراوان پیروزى خواند و مردم را براى تماشاى پیروزیهایش دعوت كرد، اینك قافله اسراء نزدیك شهر دمشق رسیده است ، ام كلثوم نزد شمر آمد و فرمود: ما را از راهى ببر كه تماشاچیانِ كمترى جمع شده اند و سرهاى مطهّر شهیدانمان را از بین محمل و كجاوه هاى ما جدا كن و آنها را در جلو قافله حركت بده تا توجّه مردم به دیدن آنها جلب گردد و صورت دختران پیامبر از نگاه نامحرمان محفوظ بماند.
ام كلثوم اینگونه مسؤلیت خویش را ادا نمود ولى به این در خواست توجهى نگردید.
قافله اسیران به شهر شام داخل شد سهل بن سعد ساعدى مى گوید: ناگاه دیدم زنانى بر شتران بى روپوش سوارند نزدیك شدم و از نخستین زن پرسیدم كیستى ؟!
گفت : سكینه دختر امام حسین (علیه السّلام) هستم .
گفتم : آیا حاجتى دارى تا برآرم كه من سهل بن سعد ساعدى هستم جّد ترا دیدم حدیث او را شنیدم .
گفت : اى سهل به حامل این سر بگو كه آنرا پیشتر بَرد تا مردم مشغول نگریستن آن شوند و به حرم پیغمبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) نگاه نكنند. سهل مى گوید: چهار صد دینار دادم تا سر را جلوتر بُردند.
قافله اسیران را نزد یزید آوردند زینب (علیهاالسلام ) لب به اعتراض ‍ گشوده فرمود: اى پسر آزاد شده!! آیا عدالت این است كه زنان و كنیزانت را در پشت پرده و ما را در بین نامحرمان جا داده اى؟ امّا سكینه (علیهاالسلام ) اندوه جانكاهش را با گریه اظهار مى كند. وقتى یزید از او پرسید: چرا گریه مى كنى ؟ فرمود: چگونه گریه نكند كسى كه روپوشى ندارد تا با آن صورتش ‍ را از تو و نامحرمانى كه در مجلس تو حاضرند بپوشاند؟ آرى او مى گرید كه چرا روپوشى برصورت ندارد. و بدینسان پیام مكتب عاشواء نیز حفظ حجاب است.(1)


پی نوشت:
1- فلسفه حجاب، ص 81

سلام جناب منتظر منتقم

با توجه به داستان آهنگر ایا قصد ارتکاب به گناه،گناه محسوب نمی شود؟

امام خمینى و رعایت حجاب در خانواده


امام خمینى كه در عصر حاضر از هر نظر الگوى مى باشند در مورد رعایت حجاب در خانواده نیز بسیار دقیق و مراقب بودند دختر گرامى ایشان این دقت و مراقب را چنین بیان كرده اند:
بهر حال همانطور كه گفتم ایشان (امام خمینى ) در مقابل بیرونى و نامحرم خیلى سختگیرند، اَلا ن پسرهاى من و احمد آقا 15 و 16 ساله اند و ما یكروز اگر منزل آقا براى ناهار دعوت شویم پسرها حق آمدن ندارند یا اگر هم بیایند ما خانه خانم (همسر حضرت امام) مى نشینیم و سفره مى اندازیم و آنها منزل احمد آقا، آن هم براى اینكه پسرها و دخترهاى اهل فامیل و خانه با هم غذا نخورند، نه فقط سر سفره بلكه حتى سلام هم به هم نكنند چون واجب نیست.
من خودم پانزده ساله بودم كه آقاى اشراقى با خواهرم ازدواج كرد، و داماد ما شده بود.
یك روز ما دعوت داشتیم منزل ایشان همینجور كه من و آقا با هم وارد شدیم ، دیدم آقاى اشراقى دارند به استقال مى آیند، در یك باغچه اى بود كه ما داشتیم جلو مى رفتیم ، من گفتم : سلام بكنم؟ امام گفتند: واجب نیست ، من هم رویم نشد كه سلام نكنم ، زدم و از تو باغچه رد شدم كه با آقاى اشراقى روبرو نشوم.(1)

پی نوشت:
1- فلسفه حجاب، ص 114

[=Arial Black] خانم ر، ح معلّم تهران
[=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif]به هر حال كلاس چهارم و پنجم گذشت و من از پدر و مادرم خواستم چادرى نو، برایم بخرند، و با خود عهد كردم كه در مدرسه جدید از ابتداء چادر سر كنم و چنین هم كردم و همین امر باعث جدا شدن من از دوستان سالهاى قبلى ام شد و نیز جدا شدن راه زندگى ام .
آنها كم كم دخترانى بى قید و بند و منحرف شدند و سر راه مدرسه به هر كس و ناكسى مى خندیدند (هم از روى نادانى به عواقب كارشان و هم به علت بى خبرى از حالات و احوال درونى مردان و جوانان ، و شاید به قصد لذّت نفسانى خود)
اما من سرم را پایین انداخته ، رویم را محكم مى گرفتم و به تنهایى به مدرسه مى رفتم .
و همین چادر، مرا از گمراهى كه در اثر دوستى با آنها دامنگیرم مى شد نجات داد. البته حجابم شُل و سفت مى شد تا بعد از انقلاب ، و هم اكنون (بخصوص بعد از آشنایى با حقایق) مانند یك حصار محكم بدان نیازمندم .
در سایه آن احساس امنیت مى كنم و به قول گروهى از بانوان مؤ منه حقیقى ، چادر براى ما نه تنها سنگینى نیست ، بلكه با آن احساس آرامش ‍ مى كنیم اگر نگاه آلوده اى ما را تعقیب كند، با محكمتر گرفتن آن ، او را از خود مى رانیم و مى فهمانیم كه اجازه نامردى ندارد.(1)


پی نوشت:
1- دكتر احمد صبور اردوبادى، آئین بهزیستى اسلام، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، تهران، چاپ دوم، جلد سوم، ص 270 و 271

جنایت هاى خاندان پهلوى

پهلوى اول دستور داد هر رئیس صنفى باید هم صنفان خود را در روز معیّنى همراه با زنانشان و بدون حجاب در محلّى جمع نماید.
روز اوّل از خود شاه و زن بى حجابش شروع شد، روز بعد از وزراء و خانواده هایش و روز سوم و كلا... و به همین ترتیب تا یك روز هم نوبت به اهل علم و خانواده هایشان رسید.
این برنامه ریزى براى آن بود كه اهل علم را مجبور به چنین عملى بكنند و در نتیجه بى حجابى رواج پیدا كند.
شاه از امام جمعه خواست این كار را ترتیب دهد، امام جمعه آن وقت از شاه مهلت خواست چون مى دانست گوش ندادن به حرف شاه چه عاقبت سختى را به دنبال دارد.
امام جمعه به نزد مرحوم آیت اللّه سید محمد بهبهانى (قدس سره) آمده جریان را به عرض ایشان رسانید ایشان فرمود: این را بدانید براى هر انسانى چهار چیز است.
یكى مال ، دیگرى زندگى ، سوّم ناموس ، چهارم دین حال اگر بنا باشد یكى از این فداى دیگرى بشود، باید مال را فداى زندگى ، زندگى را فداى عرض و تمام را فداى دین كرد.
بعد مرحوم آیت اللّه به امام جمعه فرمود: شما عمر خود را نموده اید و از عمرت چندى بیش باقى نمانده چه بهتر كه دستور را عملى نكنى ، زیرا اگر به دستور شاه عمل كردى خودت را به عذاب ابدى گرفتار خواهى نمود.
اضافه بر این تاریخ هم ترا لعن مى كند، اما اگر كشته شوى سعادت دنیا و آخرت را براى خود كسب نموده اى پس از آن شاه امام جمعه را براى گرفتن جواب طلبید، امام جمعه همان جوابى را به شاه داد كه آن مرحوم فرموده بود.
پهلوى از سخن او بسیار خشمگین شده گفت : این سخن او نیست بلكه سخن سیدمحمّد بهبهانى است و به ناچار آن عالم را رها ساخت و خداوند هم آنها را از شر پهلوى نجات داد و به عزت دنیا و آخرت نائل گشته رحمت خدا بر آنان باد. حقانیت حجاب.(1)
حجاب ، مانند فانوس است و زن شبیه به شمع است و حیا و عفت او همانند نور شمع ، یعنى زن عفیف همچون شمع روشن است و زنى كه عفت خود را از دست داده و بى حیا شده چون شمع خاموش است .
در قدیم فانوس یك ظرفى بود مسى و یك پارچه شمعى كه نور پس ‍ مى داد، در اطرافش بود، شمع را داخل آن مى گذاشتند و بعد روشن مى كردند حال اگر باد مى وزید این شمع خاموش نمى شد. اما اگر شمعى بیرون بود، همین كه نسیمى مى وزید، خاموش مى شد: زن شمع و این حجاب چون فانوس است روشنى همیشه شمع به فانوس است .
شمع اگر بخواهد روشن بماند، باید در این فانوس باشد و این فانوس ‍ براى حفظ نور و روشنایى اوست وزندان نیست.(2)



پی نوشت ها:
1- یكصد داستان خواندنى، ص 43
2- مثلها و پندها، 8/101

چهل سال او را ندیده

وقتى كه آقا مادرم را گرفتند، چهل سال بعد از زندگیشون اولین سلام رو به برادر شوهرشون كردند!
ماجرا هم این بود كه :
وقتى آقا را به تركیه بردند، عمویم مى خواستند تركیه خدمت آقا بروند، آمدند از پشت در، گفتند: من مى خواهم با خود خانم صحبت كنم اگر بخواهند پیغامى بدون واسطه براى آقا داشته باشند.
مادرم ناچار شدند سلام كنند و بعد یادم هست آمدند و گفتند: ناراحتم ، چون كه اولین سلام را در نبودن آقا كرده ام، آن هم با این لفظ كه اگر (آقا) راضى نباشند چه؟
من هم گفتم : نه دیگر حالا شما سنّى از تان گذشته و مجبور بودید البته امام در مورد كار واجب و ضرورى حرفى ندارند این را بدانید!
برادر و خواهر عزیز:
این شیوه یك زندگى سالم و اسلامى است كه در گفتار و عمل بزرگان دینى ترسیم گردیده است باشد كه آن را الگو قرار داده و از مواهب و فوائد آن بهره ببریم .(1)



پی نوشت:
1- فلسفه حجاب،ص 118

انهدام خانواده
در یكى از خانواده هاى محترم ، زنى زیبا و خوش اخلاق زندگى مى كرد، او با شوهر و چهار فرزندش با وجودی كه شوهرش چندین سال از او بزرگتر بود. در یك جوّ پر مهر و محبت و با تفاهم كامل روزگار را سپرى مى كردند.
نزدیك خانه ایشان كاسب خبیثى بود كه همیشه به زیبایى آن زن (كه بى حجاب بود) چشم دوخته و در او طمع مى كرد، كم كم با كلمات و نغمه هاى عاشقانه اى او را فریب داد و به او گفت :

تو زنى زیبا و كم سن هستى ، چگونه به زندگى با این مرد بزرگسال تن مى دهى ؟!
و پیوسته در گوش او زمزمه مى كرد... تا اینكه شوهر آن زن تحت فشار همسر فریب خورده اش مجبور شد طلاقش دهد تا با آن مرد جوان كاسب ازدواج كند، به این ترتیب (بى حجابى ) كانون گرم خانواده اى را منهدم ، میان دو همسر جدایى و بالاخره: فرزندان آنها را ضایع و آواره ساخت.(1) و همه بلاها بر اثر بى حجابى بود. اگر این زن حجابش را در دست مى گرفت چشم دزدان ناموس به او نمى خورد و زندگى شیرین منهدم نمى گشت.


پی نوشت:
1- نكاتى از شخصیت اسلامى زن، ص 22

خانم س ، ص بانوى تازه مسلمان آمریكایى ساكن آمریكا

من در آمریكا چشم به جهان گشودم و در بدترین شرایط اجتماعى ، در میان مفاسد جامعه آمریكا بزرگ شدم .
قبل از اینكه مسلمان گردم در طول مدت عمر گذشته ام (از طفولیت تا زمانى كه دورادور با مسلمانان و بعد با اسلام آشنا شدم) در آمریكا با مشكلات اجتماعى بسیار و حوادث ناگوار و قبایح و زشتى هاى تمدن غرب كه برخى از آنها مخصوص آمریكاست روبرو شدم .
در اثر تماس هاى حضورى و ارتباطات بعدى با برخى از بانوان ایرانى ساكن آمریكا با اسلام آشنا شدم ...
در این میان با یك مهندس مسلمان ایرانى آشنا شدم كه منجر به ازدواج با او گردید، و پس از كسب اطلاعات نسبتا بیشترى در باره اسلام از او، متوجه شدم كه حجاب باید بگیرم و دلایلى كه شوهرم مطرح كرد، مرا قانع نمود، بخصوص كه از مردان شهوتران این جامعه بى روح و بى محتوى و فاسد، به ستوه آمده بودم .
این بود كه حجاب را بهترین وسیله محافظت خود در برابر این مردان یا بهتر، این وحشیان ظاهرا متمدن دیده و با رضایت خاطر قبول كردم .
از وقتى كه خواستم حجاب داشته باشم (روز بعد از ازدواج احساس ‍ كردم كه قدم در مسیر كمال برداشته ام ...)
در باره اثرات مفید و مثبت حجاب و به طور كلّى پوشیده شدن بدن زن ، مخصوصا در آمریكا هر چه بنویسم ، كه نوشته ام و برعكس از اثرات نامطلوب برهنه شدن زن ( قسمتى یا بعضى از اعضا برهنه باشد یا خیلى از جاهاى بدن ) در فاسد كردن مردان و فاسد شدن خودشان و بالاخره زیانهاى ناشى از عدم پوشش زن در جامعه ، هرچه بگویم كه گفته ام.
اما براى اینكه شما را با روح قضایا آشنا سازم ، ترجیح مى دهم به مسائلى در اینجا بپردازم ، تا شما را سریع تر با روح مریضِ جامعه آمریكا آشنا كند، و آنگاه خودتان درباره اهمیت و نقش حجاب و مراتب ضرورتش ‍ در این جامعه عقب ماندها از انسانیت ، و رشد كرده از نظر صنعت پى ببرید:
در زمستان كه مردم مجبورند به جهت سردى هوا خود را پوشانده و پوشش بیشترى داشته باشند به طور طبیعى و كاملاً محسوس ، در آمریكا تجاوز به عنف نسبت به زنان كمتر مى شود، لكن در تابستان كه زنان علاوه بر گرماى هوا به پیروى از مدهاى جلف و فاسد كننده، خود نیز دنبال بهانه اى هستند تا هر چه ممكن است لباس خود را سبك نموده و به بهانه گرما اعضاى حساس بدن خود را در معرض دید مردها قرار دهند.
تجاوز به عنف نسبت به زنان، حتى پیر زنان نیز افزایش مى یابد، و تا آنجا پیش مى رود كه در این فصل راهبه ها نیز مورد حمله مردان جنایتكار قرار مى گیرند.
علتش آن است كه زنان آمریكا با آزاد كردن اعضاء بدنشان در رفت و آمدها، بصورت عریان یا نیمه عریان ، در میان مردان ظاهر شده و موجبات تحریك آنها را فراهم مى كنند، كه در برخى این هیجانات نامطلوب تا به سرحد جنون پیش مى رود، و منجر به تجاوز به عنف مى گردد، یعنى سلامت روح مرد و جامعه با نوع و كیفیت پوشش زن رابطه مستقیم و غیر قابل انكارى دارد، در حالى كه یقینا در بین زنانى كه خود را پوشیده اند، مخصوصا مسلمانان ، این بیمارى فصلى یا... وجود ندارد و یا تا به این حد جنون آمیز شدت پیدا نمى كند، یعنى عملاً به آثار و نتایج وجود و عدم حجاب در زن پى برده ام...(1)



پی نوشت:
1- دكتر احمد صبور اردوبادى، آئین بهزیستى اسلام، دفتر نشر فرهنگ اسلامى، تهران، چاپ دوم، جلد سوم، ص 227، 228، 229

فروش زن

جوان 24 ساله اى كه عاشق زن شوهر دارى شده بود زن را كه 9 ماهه آبستن بود دزدید و در خانه یكى از اقوام خود در نقده مخفى كرد، آنگاه براى شوهر زن پیام داد:
زن تو مرا دوست دارد و اَلان هم پیش من است او را طلاق بده تا با او ازدواج كنم ...
محمد كه فرار زیبا با مردى غریبه را مایه ننگ خود مى دانست و دیگر حاضر نبود با او زندگى كند جواب داد:
حاضرم این كار را بكنم ، بشرطى كه تو به من ده هزار تومان پول نقد بدهى و با هم قرار ملاقات گذاشتند و بالاخره زن به شش هزار تومان خریدارى شد و نقد دریافت گردید و قرار شد كه وقتى زیبا بچه دار شد فرزندش را تحویل پدرش بدهد.
اما هنگام وضع حمل عروس حامله در گذشت و داماد ناكام با چشمان اشكبار معشوقه اش را به گورستان برد و بخاك سپرد...(1)
خُب اگر این زنى كه شوهر دارد حجابش را رعایت مى كرد كدام مرد مى توانست او را ببیند و عاشق او بشود و این جریان پیش آید كه نه دنیا داشته باشد و نه آخرت ... عبرت بگیرید.



پی نوشت:
1- خودكشى، ص 65

اثر كتاب هاى دینى

یكى از علماى ربانى فرموده بودند: از یكى از شهرهاى عراق به شهر دیگرى مى رفتم وقتى سوار قطار شدم داخل كوپه نشستم مسافرهاى دیگر، زنهاى بى حجاب بودند، دیدم باید این مسیر طولانى را با این زنهاى بى حجاب طى كنم ، گفتم چه كنم كه محیط را عوض كنم ، (چون آدم مسلمان وقتى در محیط گناه قرار گرفت باید سعى كند محیط را عوض كند.)

یادم آمد كه یك نسخه از صحیفه سجادیه را همراه دارم صحیفه را در آوردم یكى از فرازهاى نورانىِ صحیفه را خواندم و چون اینها عرب بودند و زبان مادرى آنها بود، مفاهیم را درك مى كردند و مى فهمیدند.

دیدم كلمات نورانى صحیفه آنها را عوض كرد، یكى از آنها بلند شد یك روسرى سرش كرد، یكى شون چشمانش اشك آلود شد، خلاصه محیط عوض شد بعد اتمام دعاى صحیفه برگشتند به من گفتند: آقا این حرفها مال كى بود كه مهم بود؟

گفتم : كلمات نورانى صحیفه سجادیه امام زین العابدین (علیه السّلام) است . گفتند: ما متاسفانه از این معارف محروم هستیم اگر مى شود این كتاب را به ما بدهید.

مى فرمود: با خواهش و تمنا این نسخه را از من به عنوان یادگار گرفتند.

خلاصه مسلمان باید محیط را اسلامى كند یعنى از خودش رنگ بدهد، نه رنگ بگیرد، خانم مسلمان بى حجابى و بد حجابى مال كفار و بى دینان است شما كه مسلمان هستید باید با بى حجابى و بدحجابى مبارزه كنى مثل امام حسین (علیه السّلام) مثل حضرت زهرا (علیهاالسلام ) یا مثل حضرت زینب (علیهاالسلام )، كه با بى حجابى و بدحجابى مبارزه كردند. ولى متأسفانه گاهى اوقات دیده مى شود مادر چادرى ، ولى دختر بدحجاب و بى حجاب ، من نمى دانم اینها فرداى قیامت جواب خدا را چه مى خواهند بدهند

چادر سیاه سرگرفتن زنها از چه زمانى آغاز شد

در تفسیر ابن كثیر آمده :
امّ سلمه روایت كرده ، وقتى كه آیه فوق نازل شد، زنان طایفه انصار جامه هاى پشمى سیاه به سر مى كردند، و در سیاهى مانند زاغها بودند، و با همین وضع از كنار رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) عبور مى كردند.
رسول اكرم (صلّی الله علیه و آله و سلّم) در این مورد به آنها اعتراض نكرد، و همین دلیل تقریر و امضاء آن حضرت است ، و تقریر او مانند قول او حجت مى باشد.(1)


پی نوشت:
1- پوشش زن در گستره تاریخ، ص 119

موعظه

اى مسلمان ، اى مرد، اى زن ، اى جوان چقدر به امام زمانت علاقه دارى؟ واقعاًحاضر هستى جانت را فداى امام زمانت كنى؟ بیا از فردا صبح یك چادر بردار روى سر خانمت ، دخترت یا خواهرت بینداز، و یا اگر مانتوى هستند، آنها را براى خاطر امام زمانت چادرى كن .
وقتى زن نامحرم می آید دم مغازه ات با او زیاد گرم نگیر، بخاطر دو سه روز جیره دنیا، خودت را جهنمى نكن ،
یكى از بزرگان برایم تعریف كرد:
یك شب حضرت امام رضا(علیه السّلام) را در خواب دیدم كه بدنشان مجروح است و ناراحتند.
گفتم آقاجان مگر شما را مسموم نكردند پس چرا مجروحید؟
حضرت فرمودند: این زنهایى كه با این وضع به اینجا مى آیند و چادر ندارند و بد حجاب راه مى روند و توى بازار و خیابان با این وضع اسفبار قدم مى گذارند و براى خرید به بازار می روند و با مغازه دارها بگو و بخند مى كنند... و زلفهایشان را بیرون مى اَندازند... ناراحتم و آنها نمى دانند كه با این عملشان تیرى به جان من مى اَندازند و تمام این زخمهایى كه مى بینى از اعمال آنها است . هر زلفى كه بیرون باشد نیزه اى است كه به بدنم وارد مى شود.
دخترخانمِ تو، زلفهایش را بیرون می گذارد و دنبال عزاى حسین (علیه السّلام) میآید. این عوض ثواب ، فعل حرام انجام می دهد، پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) فرمود: در دوره آخرالزمان بر امت من برسد كه زنهاى آنها موهایشان را مثل كوهان شتر بیرون بگذارند، داریم مى بینیم ، تیر نزنید به دل امام زمانتان، نمى خواهد برایش خدمت كنید. به همین اندازه اگر دوستش دارى جگرش را نسوزان آدم چیزهایى مى بیند كه واقعاً دلش به درد می آید.
مرد مسلمانى كه پیراهن سیاه براى امام حسین (علیه السّلام) تنش می كند معنا ندارد كه زنش با موهاى بیرون آمده و با لباس افتضاح دنبالش بیاید، آخر این پیراهن سیاهت چیه خوش غیر ؟ تو عزادار امام حسینى؟ آخر بابا امام حسین براى حجاب كشته شد، آخر این كار تو یزیدى است، یزید حجاب اهلبیت حضرت ابى عبدالله (علیه السّلام) را برداشت، آخر تو بدتر از یزیدى؟ بابا باز به غیرت یزید.
اى مردم بااعمال نیك دینى تان امام زمان (علیه السّلام) را یارى كنید، امام زمانتان را اَذیت نكنید. مگر نمى خواهید آقا توى خانه هاى شما نگاه رحمت كند، جلوى ناموست را بگیر تا بدحجاب بیرون نیاید

چادر نیمه

این جمله معروف از حضرت زین العابدین (علیه السّلام) است :
اى كاش مادر مرا نمى زائید، وقتى بود كه چشمش به همسر جوانش افتاد كه فرزندش ‍حضرت باقرالعلوم (علیه السّلام) را كه دو ساله بود در بغل داشت و چادر او آنقدر كوچك بود كه اگر مى خواست خود را بپوشاند، آفتاب صورت فرزند را مى سوزاند و اگر مى خواست فرزند را زیر چادر برد، نمى توانست خود را كامل بپوشاند، این بود كه حجت خدا و مظهر غیرت پروردگار آهى كشید و فرمود:
ای كاش مادر مرا نمى زائید و این روز را نمى دیدم .

خواهرم بیا از كربلا آن دانشگاه بزرگ جهان ، درس حجاب و عفت و حیا بگیر، بیا از كربلا فقط درس گریه نگیریم بلكه آنچه سیدالشهداء (علیه السّلام) در آن دانشگاه بزرگ ، تدریس فرموده نیز بیاموزیم.(1)

پی نوشت:
1- گوهر صدف، ص 59

هتاكى و خشونت براى مبارزه حجاب

در خاطرات صدرالاشرف آمده است :
در اتوبوس زن با حجاب را راه نمى دادند و در معابر پاسبانها از اهانت و كتك زدن به زنانى كه چادر داشتند با نهایت بى پروایى و بى رحمى فرو گذار نبودند.
حتى بعضى از مامورین به خصوص در شهرها و دهات ، زنهایى كه پارچه روى سرانداخته بودند، اگر چه چادر معمولى نبود از سر آنها كشیده پاره پاره مى كردند و اگر زن فرار مى كرد او را تا توى خانه اش تعقیب مى كردند،و به این اكتفا نكرده ، اتاق زنها و صندوق لباس آنها را تفتیش كرده ، اگر چادر از هر قبیل مى دیدند، پاره پاره مى كردند یا به غنیمت مى بردند.
محمدرضاشاه راجع به كشف حجاب در كتاب ماموریت براى وطنم اشاره دارد، مى گوید: اقداماتى كه پدرم براى ترقى و پیشرفت معنوى بانوان به عمل آورد، طبعاً با مخالفتهایى مواجه مى گردید، ولى با آن شهامت و دوراندیشى فطرى كه داشت موانع را از پیش برداشته و راه را هموار مى ساخت چنانكه مثلاً در سال 1307 كه مادرم به زیات عتبه منوره حضرت معصومه (علیهاالسلام ) به قم مشرف شده بود، با وجود آنكه خود و همراهانش در نقاب بودند، ولى باز چون چادرشان كمى كوتاه بود، از طرف بعضى از متعصبین جاهل مورد طعن و توهین قرار گرفتند.
به مجردى كه این خبر به تهران رسید، پدرم با چند كامیون سرباز به آن شهر رفت و عامل آن اهانت را شخصا تنبیه فرمود ...
پدرم در آغاز به رفع حجاب زنان اقدام كرد و در اثر تشویق و تحریص ‍ وى در سال 1309 نخستین بار بعضى از بانوان طبقه اول در خانه هاى خود و مجالس مهمانى به لباس اروپایى در آمدند وعده كمى هم جرات كرده ، بدون حجاب در خیابانها ظاهر مى شدند.
در سال 1313 آموزگاران و دختران دانش آموز، با داشتن حجاب ممنوع شدند و افسران ارتش با زنانى كه حجاب داشتند راه نمى رفتند. بالاخره در سال 1314 روز هفدهم دى پدرم با اعلام كشف حجاب قدم نهایى را در این راه برداشت و از مادرم و خواهرم خواست كه بدون حجاب همراه وى در یكى از جشنهاى مهم رسمى كشور حاضر شوند.
جشن مزبور به مناسبت اعطاى دانشنامه به بانوانى كه از دانش سرا فارغ التحصیل شده بودند، برگزار مى شد و موقع بسیار مناسبى براى این تصمیم عمومى بود.
تا آنجائیكه اطلاع دارم این اولین بارى بود كه در تاریخ جدید ایران بانوان بدون حجاب در مراسم رسمى عمومى شركت مى جستند و پر واضح است كه موقعیت در این آزمایش بزرگ مرهون ابتكار پدرم و تا درجه اى مدیون شجاعت مادر و خواهرانم بود كه در برابر رسوم كهنه و مورد حمایت اكثریت مردم از جمله بسیارى از روحانیون بزرگ و رجال كشور بود، قیام كنند.
اما رضاشاه مى دانست كه بسیارى از مردم ترقى خواه كشور و روحانیون دانشمند و كسانیكه در خارج یا در تهران در مدارس خارجى تحصیل كرده بودند، طرفدار تصمیم عاقلانه او هستند.
اقدام رضاشاه موفقیت كامل یافت و متعاقب آن پدرم دستور منع حجاب را صادر كرد.
به موجب این دستور هیچ زن و یا دوشیزه اى حق پوشیدن چادر و نقاب نداشت و اگر زنى با روبند و چادر در كوچه پیدا مى شد، پاسبان از وى تقاضا مى كرد كه روبند خود را بردارد، و اگر امتناع مى كرد اجبارا او را برمى داشتند.
سرانجام بااعلام رسمى كشف حجاب زنان از طرف رضاخان در سالهاى قبل و بعد از 1314 جامعه ما با دو گروه مواجه بود دسته اى كه فرهنگ غربى را پذیرفته بودند و به دنبال آن به خاطر آزادى و تساوى حقوق تغییر لباس را نیز پذیرفتند.
و گروهى دوم این تغییر لباس را قبول نكردند و دقیقا آنها بودند كه آن فرهنگ را نپذیرفته بودند و گول آن به اصطلاح ترقى و آزادى و تساوى حقوق صد البته به اصطلاح غربى را نخورده بودند و همانهایى بودند كه در برابر آن همه زور و قلدرى مقاومت كردند. مساله به ظاهر خیلى ساده بود، رضاخان مى خواست زنان را از چادر بیرون آورد و آنان را وارد دنیاى پر نور و مدرن كند، ولى اكثریت عظیم این مردم در برابر این پیشنهاد ساده، تا سر حد جان مقاومت كردند و حتى حاضر شدند جان خود را فدا كنند و كفن بپوشند اما لباس غربى نپوشند.
راستى كه دفاع زنان ما از لباس و حجابشان در قضیه كشف حجاب رضاخانى ، یك حماسه غرور انگیز در تاریخ ملت ماست.

حجاب و عفت در كربلا

بعد از ظهر عاشورا وقتى خیمه هاى حضرت اباعبدالله الحسین (علیه السّلام) را آتش زدند و به فرمان حضرت سجاد (علیه السّلام) همه فرار كردند.
دختركى از فرزندان امام حسین (علیه السّلام) مى گوید: من فرار مى كردم ، عربى ، مرا دنبال كرد و با نیزه به پشت من زد كه به زمین افتادم ، آنگاه چنان گوشواره مرا كشیده ، كه گوشم را درید و من بیهوش شدم ، وقتى به هوش آمدم دیدم عمه ام زینب سر مرا به دامن گرفته نوازش مى كند.
این دختر دلسوخته اى كه آشیانه اش ویران شده ، به آتش كشیده شده ، پدرش و برادرانش شهید شدند، لب تشنه است ، سه روز است آب به رویش ‍ بسته است ، وقتى به هوش آمد، نگفت : عمه تشنه ام ! نگفت : عمه گوشم مجروح است ! نگفت : عمه مرا تازیانه زدند! نگفت : پدرم كو! برادرم كو!...
فقط وقتى متوجه شد چادر به سر ندارد با گریه التماس كرد! عمه جان چادر ندارم !! آیا چادرى ندارى كه خود را با آن بپوشانم؟
حضرت زینب گریه كرد و فرمود: دخترم چیزى براى ما باقى نگذاشته اند! (1)



پی نوشت:
1- گوهر صدف، ص 57

حياى چشم

در تفسير روح البيان نقل شده است:
در شهرى سه برادر بودند كه برادر بزرگ ده سال مؤذن مسجدى بود كه روى مناره مسجد اذان مى گفت، و پس از ده سال از دنيا رفت. برادر دومى هم چند سال اين وظيفه را ادامه داد تا عمر او هم به پايان رسيد. به برادر سومى گفتند: اين منصب را قبول كن و نگذار صداى اذان از مناره قطع شود، قبول نمى كرد.
گفتند: مقدار زيادى پول به تو خواهيم داد!

گفت : صد برابرش را هم بدهيد من حاضر نمى شوم .
پرسيدند: مگر اذان گفتن بد است ؟

گفت: نه ، ولى در مناره حاضر نيستم . علت را پرسيدند،
گفت : اين مناره جايى است كه دو برادر بدبخت مرا بى ايمان از دنيا برده ؛ چون در ساعت آخر عمر برادر بزرگم بالاى سرش بودم و خواستم سوره يس بخوانم تا آسان جان دهد، مرا از اين كار نهى مى كرد.
برادر دومم نيز با همين حالت از دنيا رفت. براى يافتن علت اين مشكل، خداوند به من عنايتى كرد و برادر بزرگم را در خواب ديدم كه در عذاب بود.
گفتم: تو را رها نمى كنم تا بدانم به چه دليل شما دو نفر بى ايمان مرديد؟

گفت: زمانى كه به مناره مى رفتيم ، با بى حيائى نگاه به ناموس مردم درون خانه ها مى كرديم، اين مساله فكر و دلمان را به خود مشغول مى كرد و از خدا غافل مى شديم، براى همين عمل شوم، بد عاقبت و بدبخت شديم .(1)

پی نوشت ها:
1- روايت ها و حكايت ها ص 105 - داستانهاى پراكنده 1/ 123

علّت شكست سپاه موسى (ع)

حضرت موسى (علیه السّلام) با تلاشهاى پى گیر خود به تدریج بر ستمگران پیروز شد و پرچم توحید و عدالت را در نقاط زمین به اهتزار آورد، او براى توسعه خدا پرستى و عدالت همواره مى كوشید، در آن عصر شهر انطاكیه (كه فعلاً در تركیه واقع شده ) شهر با سابقه و پر جمعیتى بود ولى ساكنان آن همراه در تخت حكومت خود كامگى ستمگران به سر مى بردند و از نظرات گوناگون در فشار قرار داشتند.
موسى براى نجات ملّت انطاكیه راهى جز سر كوبى ستمگران و فتح آن شهر و حومه نمى دید، براى اجراى این امر سپاهى به فرماندهى یوشع و كالب تشكیل داد و آن سپاه را به سوى انطاكیه رهسپار كرد.
عده اى از مردم نادان و از همه جا بى خبر و اغفال شده انطاكیه گرد عابد خود بعلم با عور كه اسم اعظم را مى دانست جمع شده از او خواستند تا درباره حضرت موسى (علیه السّلام) و سپاهش نفرین كند، بعلم در ابتدا این پیشنهاد را رد كرد، ولى بعد بر اثر هواپرستى و جاه طلبى جواب مثبت به آنها داد، سوار بر الاغ خود شد تا به سر كوهى كه سپاه حضرت موسى (علیه السّلام) از بالاى آن پیدا بودند برود و در آنجا در مورد حضرت موسى (علیه السّلام) و سپاهش نفرین كند، در راه الاغش از حركت ایستاد، هر چه كرد الاغ به پیش نرفت حتى آنقدر با ضربات تازیانه اش آن را زد كه كشته شد، سپس آنرا رها كرد و پیاده به بالاى كوه رفت ، ولى در آنجا هر چه فكر كرد تا اسم اعظم را به زبان آورد و نفرین كند به یادش نیامد و خلاصه چون به نفع دشمن و به زیان حق و عدالت گام برمى داشت شایستگى استجابت دعا در موردش از او گرفته شد و با كمال سرافكندگى برگشت .
او كه تیرش به هدف نرسیده بود و به طور كلّى از دین و ایمان سرخورده شده بود، دیگر همه چیز را نادیده گرفت و سخت مغلوب هوسهاى نفسانى خود گشت از آنجا كه دانشمند بود، براى سركوبى سپاه حضرت موسى (علیه السّلام) راه عجیبى را به مردم انطاكیه پیشنهاد كرد، كه همواره براى شكست هر ملتى ، استعمار گران از همین راه استفاده مى كنند، آن راه و پیشنهاد، این بود:
مردم انطاكیه از راه اشاعه فحشاء و انحراف جنسى و برداشتن پوشش و حجاب از زنان و دختران وارد عمل گردند، دختران و زنان زیبا چهره و خوش اندام را با وسایل آرایش بیارایند و آنها را همراه اجناس مورد نیاز به عنوان خرید و فروش وارد سپاه حضرت موسى (علیه السّلام) مى كنند و سفارش كرد كه هر گاه كسى از سربازان سپاه حضرت موسى (علیه السّلام) خواست قصد سوء با آن دختران و زنها كند مانع او نشوند.
آنها همین كار را انجام دادند طولى نكشید كه سپاه حضرت موسى (علیه السّلام) با نگاههاى هوس آلود خود كه به پیكر سفیر عریان زنان آرایش كردند و كم كم در پرتگاه انحراف جنسى قرار گرفتند، سپس كار رسوایى به اینجا كشید كه : رئیس یك قسمت از سپاه حضرت موسى (علیه السّلام) زنى را به حضور حضرت موسى (علیه السّلام) آورد و گفت : خیال مى كنم نظر شما این است كه هم بستر شدن با این زن حرام است ، به خدا سوگند هرگز دستور تو را اجرا نخواهم ساخت ، آن زن را به خیمه برد و با او آمیزش نمود.
كم كم بر اثر شهوت پرستى ، اراده ها سست شد، بیماریهاى مقاربتى و طاعون زیاد گردید، لشكر حضرت موسى (علیه السّلام) از هم پاشید تا آنجا كه نوشته اند بیست هزار نفر از سپاه حضرت موسى (علیه السّلام) به خاك سیاه افتادند و با وضع ننگینى سقوط كردند، روشن است كه با رخ دادن چنین وضعى ، شكست و بیچارگى حتمى است . این داستان یك واقعیت تاریخى است ، به خوبى بیانگر یكى از فلسفه هاى پوشش ، براى زنان است .
خدا را شكر كه در پرتو جمهورى اسلامى ، در كشور ایران ، از بى حجابى و سبكسرى ها جلوگیرى شد، امید آنكه با هوشیارى بیشتر، از بدحجابى و ورود فرهنگ ننگین غرب ، نیز پاكسازى گردد و جامعه سالم بماند.(1)


پی نوشت:
1- پوشش زن در اسلام، ص 48

نتیجه بد حجابى
یكى از علماء مشهد مى فرمود:
روزى در محضر مرحوم حجة الاسلام و المسلین سید یونس اردبیلى بودیم ، جوانى آمد و مسئله اى پرسید و گفت : من مادرم را دو روز پیش دفن كردم و هنگامى كه وارد قبر شدم و جنازه مادر را گرفته خواستم صورت او را روى خاك بگذارم كیف كوچكى كه اسناد و مدارك و مقدارى پول و چك هائى در آن بوده از جیبم میان قبر افتاده ، آیا اجازه مى دهید نبش قبر كنیم تا مدارك را برداریم ؟ و تقاضا كرد كه نامه اى به مسئولین قبرستان بنویسند كه آنها اجازه نبش قبر بدهند.
ایشان فرمود:

همان قسمت از قبر را كه مى دانید مدارك در آنجاست بشكافید و مدارك را بردارید و نامه اى براى او نوشت بعد از چند روز آن جوان را دوباره در منزل آقاى اردبیلى دیدیم ، آقا از او پرسیدند: آیا شما كارتان را انجام دادید و به نتیجه رسیدید، او غمناك و مضطرب بود و جواب نداد بعد از آنكه دوباره اصرار كردند گفت : وقتى من قبر را نبش كردم دیدم مار سیاه باریكى دور گردن مادرم حلقه زده و دهانش را در دهان مادرم فرو برده و مرتب او را نیش میزند!! چنان منظره وحشتناك بود كه من ترسیدم و دوباره قبر را پوشاندم !
از او پرسیدند: آیا كار زشتى از مادرت سر مى زد؟
گفت : من چیزى بخاطر ندارم ، ولى همیشه پدرم او را نفرین مى كرد زیرا او در ارتباط با نامحرم بى پروا بود و روگیرى و حجاب نداشت و با سرو روى باز با مرد نامحرم روبرو مى شد و بى پروا با او سخن مى گفت و در پوشش و حجاب رعایت قوانین اسلامى را نمى كرد با نامحرمان شوخى مى كرد و مى خندید و از این جهت همیشه مورد عقاب و سرزنش‍ بود.(1)

پی نوشت:
1- گوهر صدف، ص 55

لباس هاى جلف

دوشیزگان و بانوان فكر می كنند با پوشیدن لباس جلف و زننده ، بر دوستانشان مى افزایند و شهرت بیشترى پیدا می كنند و آسایش بهترى خواهند داشت، در صورتیكه اینها غافلند كه با این جلف بازى ها نه تنها به جوانان ولگرد و منحرف مى افزایند، بلكه همانطوریكه در آمارهاى یاد شده از آمریكا روشن شد خودشان بیشتر در معرض تجاوز و تهدید هستند.
داستانهاى تجاوز، اغفال ؛ خودكشى و فرار، بیشتر در میان همین جلف پوشان است این داستان حقایقى را به ما مى آموزد:
مشهد : پسر 15 ساله اى كه از خانه فرار كرده بود دستگیر شد، وى در باره ى علت فرار خود گفت : مادرم هنگام رفتن به خیابان ، لباس هاى جلف مى پوشد و به همین سبب همسالانم مرا متلك باران می كنند. من چند روز قبل از مادرم خواستم بعد از این لباس مناسب بپوشد، به جاى توجه بخواست من چند ناسزا نثارم كرد و شكایتم را پیش پدرم برد و پدرم هم مفصلا كتكم زد.
حال شما بگوئید مى شود با این پدر و مادر بى تربیت زندگى كرد؟ همه پدر و مادران از لباس پوشیدن پسران و دخترانشان در رنج و عذابند و من بدبخت از لباس پوشیدن مامانم ...
وقتى پدر و مادر پسر شاكى آمدند معلوم شد حق با اوست ، زیرا مادر كه در حدود چهل و پنج سال دارد لباسى مى پوشد كه براى دختران 17 18 ساله هم مناسب نیست ...
همین زنها و دوشیزگان جلف هستند كه در كوچه و خیابان مورد حمله متلك گویان قرار مى گیرند و روز به روز با روش خود بر خیل مزاحمین مى افزایند و پس از آن بر زندانیان ، تیمارستانیان و خودكشى كنندگان.(1)

پی نوشت:
1- خودكشى، ص 158

قتل در خواب

دختر و پسرى كه از برترى و زیبائى ، وجاهت ، جذابّیت بر خوردار است ، باید بداند كه او بیشتر در معرض خطر است .
خیلى عشقها، محبتها، روابط، پایه و اساس ندارد مگر در پر تو بنیاد الهى و انسانى تَشَكُل یابد.
اسلام براى جلوگیرى از روابط ناسالم و ناشایسته بیاناتى را بیان داشته كه قابل توجه هست .
كسى كه زیباست باید بداند هزاران دام و مكر برایش گسترده شده كه برخى از آنها بسیار موقّت و زودگذر است ، گاهى هم جنبه انحراف و بدبختى است ، برخى از آنها موجب پشیمانى و آبرو ریزى خواهد بود.(1)
این داستان حقایقى را به ما مى آموزد:
من قصد كشتن دخترم را نداشتم ولى بخاطر رفتار ناپسند او كه باعث آبرو ریزى من شده بود ناچار به مشروب پناه بردم و در حالیكه از شدت مستى روى پاهایم بند نبودم به خانه وارد اطاق شدم . همسر، دختر و بچه هایم خوابیده بودند و دیگر چیزى نفهمیدم ...
موقعی كه دخترم چهارده ساله بود با این جوان آشنا شد.
آنها مرتب با هم پنهانى ملاقات مى كردند وقتى از مزاحمت هاى او بستوه آمدم خانه ام را عوض كردم ولى او دست از مزاحمتهایش بر نداشت .
وقتى چنین دیدم تصمیم گرفتم دخترم را به عقد او در آورم ، اما متوجه شدم كه داراى زن و فرزند است . به او گفتم دست از تعقیب دخترم بردار!
گفت : حاضرم بخاطر ازدواج با او زنم را طلاق بدهم مشروط بر اینكه شهرزاد و پانصد تومان مهریه اش را بدهى ، چون آبروى خانوادگیم در خطر بود حاضر شدم ، بعد فهمیدم كه او فقط مى خواهد با دخترم عشقبازى كند. دخترم هم این مطلب را فهمیده بود و قول داد كه او را فراموش كند و به درس ‍ خود ادامه دهد، اما باز هم وسائل درس را كنار گذاشت و با جوان رابطه پیدا كرد.
دیگر دوستان و آشنایانم سرزنشم مى كردند و هر كجا مى رفتم انگشت نما بودم ...
و سرانجام با كارد سلاخى دخترش را در خواب بقتل رسانید.(2)
این مرد اگر از اول ، آئین اسلام و حجاب را در خانواده جا مى انداخت دخترش روى خود را به جوانان دله نشان نمى داد كه به اینجا كشیده شود.

پی نوشت ها:
1- چشم ، نگاه و چشمك، ص 49
2- خودكشى، ص 183

اگر روسری خود را برندارم

حجة الاسلام و المسلمین دكتر مرتضي آقاتهراني تعريف مي كند كه:
وقتي در «مؤسسه اسلامي نيويورك» مشغول فعاليت بودم روزي دختر جواني آمد كه مي خواست مسلمان شود؛ گفتم براي پذيرفتن اسلام، ابتدا بايد خوب تحقيق كنيد بعد اگر به اين نتيجه رسيديد كه دين اسلام دين حق است مي توانيد مسلمان شويد. او رفت و شروع به مطالعه كرد. در اين بين چندين بار ديگر به من مراجعه كرد و در نهايت با ناراحتي گفت: «اگر مرا مسلمان نكيند من مي روم و در وسط سالن داد مي زنم و مي گويم: من مسلمانم!»
گفتم حالا كه در پذيرفتن اسلام مصمم شده ايد فردا كه روز ميلاد است بياييد تا در طي مراسمي تشرف شما انجام شود. روز بعد، در بين مراسم گفتم اين خانم مي خواهد امروز به دين مبين اسلام مشرف شود.
يكي از حضار گفت :«لابد اين دختر عاشق يك پسر مسلمان شده و چون دين ما اجازه ازدواج او را نمي دهد مي خواهد به صورت صوري مسلمان شود.»
گفتم: «از صراحت لهجه شما متشكرم! ولي اين طور كه شما گفتيد نيست زيرا او در مورد حقانيت اسلام، مطالعه گسترده اي داشته است. به عنوان مثال در عقايد اسلامي چيزي به نام «بداء» هست كه مي دانم هيچ كدام از شما چيزي از آن نمي دانيد ولي اين دختر خانم مي داند،»
به هر حال او در آن مراسم مشرف به اسلام شد. خانواده وي كه مسيحي بودند با ديدن حجاب او، شروع به آزار و اذيت او كردند. اين آزار و اذيت ها روز به روز بيشتر مي شد به حدي كه مجبور شدم با حضرت «آيت الله مظاهري» تماس گرفته و جريان را با ايشان در ميان گذارم.
ايشان فرمودند: «آيا احتمال خطر جاني وجود دارد؟»
گفتم: «بي خطر هم نيست.»
فرمودند: «پس شما به ايشان بگوييد مي تواند روسري خود را بردارد.» ماجرا را به آن خانم ابلاغ كردم و گفتم: «مي توانيد روسري خود را برداريد.»
او پرسيد: «آيا اين حكم اوليه است يا حكم ثانويه است و به خاطر تقيه صادر شده است؟»
گفتم: «نه! حكم ثانويه است و به خاطر تقيه صادر شده است.»
گفت: «اگر روسري خود را بر ندارم و به خاطر حفظ حجابم كشته شوم آيا من شهيد محسوب مي شوم؟»
گفتم: «بله!»
گفت: « والله روسري خود را بر نمي دارم هر چند در راه حفظ حجابم جانم را از دست بدهم.»
البته بعد از اين ماجرا خانواده او نيز با مشاهده رفتار بسيار مؤدبانه دخترشان از اين خواسته صرف نظر كردند.


منبع : سايت نورپرتال

مقابله با بى حجابى

عید نوروز سال 1306 ش بود، زائران بسیارى در حرم حضرت معصومه (علیهاالسلام ) حضور داشتند خانواده رضاخان پهلوى بدون حجاب براى زیارت مرقد مطهر حضرت معصومه (علیهاالسلام ) به قم آمده بودند و مى خواستند با همان وضع وارد حرم شوند، این گستاخى و بى احترامى خانواده شان ، موجب خشم مردم مى شود و یك نفر روحانى به نام سیدکاظم واعظ مردم را به امر معروف و نهى از منكر فرا مى خواند.
در این میان خبر به آیت اللّه شیخ محمد تقى بافقى رسید، ایشان نخست به خانواده رضاخان پیام داد كه اگر مسلمان هستید نباید با این وضع در این مكان مقدس حضور یابید، و اگر مسلمان نیستید باز هم حق ندارید. زیرا كافر نباید در حرم باشد.
خانواده رضاخان به پیام آیة اللّه بافقى ، ترتیب اثرنمى دهند، آنگاه مرحوم آیة اللّه بافقى شخصاً به حرم آمده و به خانواده رضاخان شدیدا اخطار كرد، و همین حادثه نزدیك بود موجب قیام و شورش مردم بر ضد حكومت شاه شود.
از طریق شهربانى قم به رضاخان اطلاع دادند كه خانواده شما (یعنى همسر و دو دختر شما شمس و اشرف ) به دستور روحانیون در اتاقى محبوس شده اند و به آنها اخطار شده كه حق ندارند بدون حجاب وارد حرم گردند.
رضاخان شخصا با یك واحد نظامى به قم آمد و خانواده خود را نجات داد، او با چكمه وارد صحن مطهر شد، آیة الله بافقى را مورد ضرب و شتم قرار داد.(1)

پی نوشت:
1- پاسداران حجاب صفحه، ص 54

دختر مسلمان در آمریکا

زهرا گونزالس بانوی مسلمان و نو شیعه‏ی آمریکایی که چند سالی است به کشورمان مهاجرت کرده است، در حاشیه جشنواره دختران آفتاب، برایمان از وضعیت دشوار زنان و بانوان مسلمان و محجبه در آمریکا و جوامع غربی حکایاتی تعریف کرد.
در طول این مصاحبه، چند باری لرزه بر اندامم افتاد و هوای دل و دیده‏ام را ابری کرد؛ نه به خاطر اینکه او چه سختی‏هایی کشیده است، بلکه به این دلیل که اینگونه زنان مسلمان در غرب، برای حفظ حجاب خود از جان مایه می‏گذارند؛ اما درعوض در ایران و برخی کشورهای اسلامی که همه در انتخاب حجاب آزادند و کرامت زن مسلمان محفوظ است، متأسفانه برخی از دختران و زنان‏مان حرمت پوشش اسلامی را پاس نمی‏دارند!
زهرا گونزالس می‏گفت:
12 یا 13 ساله بودم که مادرم به دین اسلام گروید. پیش از آن ما کاتولیک بودیم و من در مدارس کاتولیکی درس می‏خواندم. بعد از اسلام آوردن مادرم، او ما (من و برادران و خواهرانم) را نیز بدون هیچ اجباری به اسلام دعوت کرد و ما همگی به عشق و علاقه خود مسلمان شدیم.
از آن به بعد همواره با پوشیدن روسری، در انظار ظاهر می‏شدم. درست یادم هست که روز آغاز سال تحصیلی بود. من به کلاس اول راهنمایی می‏رفتم و اولین بار بود که می‏خواستم با روسری به محیط آموزشی بروم. بارها خود را در آینه مشاهده کردم و از اینکه روسری‏ام به رنگ آسمان است، بسیار شاد بودم. می‏خواستم با دوستانم هم این شادی را تقسیم کنم. فکر می‏کردم همگی از نوع پوشش من لذت می‏برند...
اتوبوس مدرسه رسیده بود و من آخرین نفری بودم که سوار شدم. از همین اتوبوس‏های زرد بزرگ که همیشه برای سرویس مدارس استفاده می‏شود. از داخل سرویس سر و صدا و هلهله شادی بچه‏ها شنیده می‏شد. همینکه وارد اتوبوس شدم و چشم بچه‏ها به من افتاد، ناگهان برای مدتی "سکوت" بر اتوبوس حکم‏فرما شد. یکی فریاد زد که «اینو ببینید؛ چی سرش گذاشته!!» یکی دیگر از بچه‏ها به طرف من آشغال پرتاب کرد، دیگری حرف‏های رکیک نثارم کرد... می‏خواستم فرار کنم؛ اما راننده اتوبس در را بست و گفت: «بنشین!» پایم بسیار سنگین شده بود و یارای حمل به من به سمت صندلی را نداشت؛ همان دو یا سه قدم به سمت صندلی برایم به اندازه یک سال طول کشید. بالاخره بر روی یکی از صندلی‏ها در ردیف جلوی اتوبوس نشستم. همچنان فحاشی‏ها و پرتاب اشیاء به سمت خودم را حس می‏کردم و می‏شنیدم؛ ولی به روی خودم نمی‏آوردم. به مدرسه که رسیدیم، احساس کردم روسری‏ام خیس شده؛ بعدها یکی از دوستانم گفت که بچه‏ها در سرویس و در طول راه، یکی یکی به سمت من می‏آمده‏اند و به روسریم آب دهان می‏اندخته‏اند!
این داستان هر روز برای من تکرار می‏شد و من مجبور بودم با خودم دو یا سه روسری به مدرسه بیاورم تا پس از پرتاب‏های آب دهان از طرف دانش‏آموزان، دومی یا سومی را به سر کنم!
خانم گونزالس با چنان شور و حرارتی این داستان را تعریف می‏کرد که گویی همین چند روز پیش این اتفاقات برایش رخ داده است؛ اما عجیب اینکه او اصلا از بیان این خاطرات تلخ ناراحت نبود!
وقتی پرسیدم «آیا از یادآوری این قضایا ناراحت می‏شوید؟» گفت: «ما رأیت الا جمیلا! مگر من از حضرت زینب(س) بالاترم؟ هرگز! او با آن همه سختی، مصائب کربلا را زیبا می‏دید؛ حال من بیایم و از اینکه به وظیفه مسلمانیم عمل کرده‏ام ناراحت باشم؟»
زهرا در پایان گفت: «از اینکه می‏بینم در ایران تعداد زیادی از زنان و دختران اهتمام جدی‏ای به حجاب و پوشش خود ندارند، دلم به درد می‏آید!»
این را گفت و با لبخندی به سمت کودک خردسال خود که در کالسکه خوابیده بود، رفت

مثل این باشید

یكى از علماء بزرگ (مرحوم آیة الله سید باقر مجتهد سیستانى پدر آیة الله سید على سیستانى ومرحوم سید محمود مجتهد سیستانى ) در مشهد مقدس براى آنكه به محضر امام زمان عجل اللّه شرفیاب شود ختم زیارت عاشورا در چهل جمعه هر هفته در مسجدى از مساجد شهر آغاز می كند ایشان فرمودند: در یكى از جمعه هاى آخرین ، ناگهان شعاع نورى را مشاهده كردم كه از خانه ى نزدیك آن مسجدى كه من در آن مشغول به زیارت عاشورا بودم مى تابید، حال عجیبى به من دست داد، از جاى برخاستم و بدنبال آن نور به در آن خانه رفتم ، خانه كوچك و فقیرانه اى بود، از درون خانه نور عجیبى مى تابید.
در زدم وقتى در را باز كردند، مشاهده كردم حضرت ولى عصر امام زمان عجل اللّه در یكى از اتاق هاى آن خانه تشریف داشتند و در آن اتاق جنازه اى را مشاهده كردم كه پارچه اى سفید بروى آن كشیده بودند، وقتى من وارد شدم و اشك ریزان سلام كردم ، حضرت بمن فرمودند: چرا اینگونه دنبال من مى گردى و رنج ها را متحمّل مى شوى ؟ مثل این باشید (اشاره به آن جنازه كردند) تا من دنبال شما بیایم !
بعد فرمودند: این بانوئى است كه در دوره بى حجابى (رضا خان پهلوى ) هفت سال از خانه بیرون نیامده مبادا نامحرم او را ببیند!(1)

پی نوشت:
1- گوهر صدف، ص 48

حجاب زن آلمانى

به نام خدا اسم قبلى من زابنیه است ماجراى تشرفم به اسلام از این قرار است كه در آلمان در همسایگى ما یك خانواده مسلمان اهل تركیه زندگى مى كردند.
دختران آنها در مدرسه با من دوست بودند و با هم رفت و آمد داشتیم وقتى كه من به خانه آنها مى رفتم مى دیدم آنها نماز مى خوانند كم كم جذب آنها شده و با اسلام آشنا شدم در تاریخ 4/12/1990 در مسجد اسلامى هامبورگ به سرپرستى برادر محمد مقدم به دین اسلام تشرف یافتم .
آیا فكر نمى كنید الگوى حجابى كه اسلام براى زن در نظر گرفته زحمت دارد؟
هر موجودى براى مصونیت از آسیب دشمن و بیگانه به دنبال حفاظ و مأمن و پناهگاهى مى گردد تا در پناه آن احساس امنیت و آرامش كند شما اگر یك لاك پشت را در نظر بگیرید، مشاهده مى كنید كه چگونه درون پوستى سخت و مقاوم مى رود تا از گزند و دشمن ایمن باشد.
چرا انسان و زن مسلمان اینگونه نباشد آدم وقتى كه دنبال محافظى مى گردد تا او را انگشت نماى غیر نكند و او را از جلب توجه به دیگران حفظ كند چه بهتر كه حجاب را انتخاب نماید.
حجاب براى من نه تنها زحمت و تحمیل نیست ، بلكه یك اصل مسلم و خدشه ناپذیراست كه از عقیده ام سرچشمه گرفته است و در صددم كه عقیده و حجابم را براى همگان ابراز داشته و توضیح بدهم .
این من بودم كه در حجاب وارد شدم و دریافتم كه حجاب یك ارزشى است و ارزشهاى دیگر در كنار حجاب به من ارزانى مى شود، نه اینكه حجاب بر من تحمیل شده باشد. من خودم اینطور تصمیم گرفتم.(1)


پی نوشت:
1- پاسداران حجاب، ص 43

زن بى حجاب

چه قدر ارزشمند است محل نشستن و سوار شدن زنان و مردان در اتوبوسهاى شركت واحد، در اكثر نقاط ایران ، جدا گشت ، و در آن حریم حجاب رعایت شده است و.. این وضع زیبا را با وضع رژیم شاهنشاهى مقایسه كنید كه دوستى مى گفت:
در اتوبوس شركت واحد سوار بودم ، دو نفر جوان جلف كنارم نشسته بودند، دخترى آرایش كرده و بى حجاب وارد اتوبوس شد، آن دو جوان حریصانه به او نگریستند یكى به دیگرى گفت :
بنویس ! این دختر از نظر قد و قامت ، نمره اش 20 است ، دیگرى گفت : بنویس ! در مورد بینى نمره اش 18 است و ... دختر سخنان آنها را شنید و با تندى به آنها گفت : بروید گم شوید، مرده شور ریختتان را ببرد، یكى از آنها بى درنگ گفت : بنویس از نظر اخلاق نمره اش صفر است .
آیا براستى به نظر شما مقصّر چه كسى بود؟ اگر عمیق فكر كنید و با انصاف باشید خواهید گفت : مقصّر آن دختر و یا آن بانو بود كه با آن وضع ظاهر شده بود.(1)



پی نوشت:
1- حجاب بیانگر شخصیت زن، ص 141

طاغوتى ها از حجاب مى ترسند

قسمتى از خاطرات اسداللّه علم وزیر در بار شاه
سه شنبه 17 اردیبهشت ماه 1350 شرفیابى شاه از من به خاطر سخنرانى دیروزم در دانشگاه پهلوى شیراز تمجید كرد، به او گفتم كه چه استقبال گرمى از من به عمل آمده بود 300 دانشجو در استادیوم ورزشى (دانشگاه ) اجتماع كرده بودند، البته از دیدن این همه دختر با چادر وحشت كردم .
در زمان خودم در مقام ریاست دانشگاه چادر كم و بیش منسوخ شده بود.
هر دخترى كه مى خواست آن را بر سر كند تحقیر مى شد. لیكن در كنفرانس دیروز سى نفرشان بودند، مناسب ندیدم كه در آن لحظه اظهار نظرى بكنم .
ضمنا به من اطلاع داده شد كه بعضى از این دختران از دست دادن با فرهنگ مهر، رئیس جدید دانشگاه خوددارى كرده اند، و مدّعى بودند كه اسلام هر نوع تماس جسمانى را با جنس مخالف خارج از چارچوب ازدواج ممنوع كرده است . شاه خیلى اوقاتش تلخ شد.(1)


پی نوشت:
1- پاسداران حجاب، ص36

خاطره حجاب زنى از كشمیر

خانم سیده آسیه آندرابى از كشور كشمیر مى گوید:
سال 1360 نقطه عطفى در زندگى من بود، در آن سال من به كتابى تحت عنوان افكار عمیق زنان مسلمان برخوردم كه تأثیر زیادى در روح من گذاشت و سپس با آثار خواهر مریم جمیله آشنا شدم كه باعث گرایش ‍ من به درك عمیق مفاهیم قرآن شد.
به آخرین تفسیر مولانا پى بردم با مطالعه در سیره پیامبرانى چون حضرت ابراهیم ، موسى عیسى و محمد (صلّی الله علیه و آله و سلّم) به این واقعیّت پى بردم كه همه آنها به خاطر مبارزه با خدایان دروغین زمان خود همواره در رنج بوده اند.
این مطالعات باعث ایجاد یك انقلاب درونى من گردید و من حجاب را به عنوان اوّلین اقدام انتخاب نمودم و آن را در بین تمام اعضاء خانواده ام رواج دادم و سپس خانه به خانه و مدرسه به مدرسه شروع به تبلیغ نمودیم و جایگاه والایى را كه اسلام به زن اختصاص داده براى زنان جامعه معرفى كردیم.(1)


پی نوشت:
1- پاسداران حجاب، ص 36

خاطره اى از آیت اللّه مروارید

بنده در مراجعت از عراق بعد از قضایاى مسجد گوهر شاد به واسطه قطع ارتباط بین مشهد و تهران كه از ناحیه خود دولت به وجود آمد.
هر كس مى خواست عبور كند مى باید تحت كنترل باشد و مراقبت شود.
چند روزى در تهران ماندم و بعد آمدم ، بالاخره خیلى فشار مى آوردند هم از جهت لباس و هم از جهت كشف حجاب زنان ، وضع خیلى فجیعى به وجود آورده بودند.
حتى در حرم مطهّر به خُدّام و پاسداران حرم دستور داده بودند كه چادر و چارقد را از سر زنها بكشند و به یك تعبیر گفتند كه گاهى شنیده مى شد، عده اى خودشان در پاى ضریح مى گفتند: خجالت بكش با روسرى نیا.
زنهاى خانواده ما و منسوب به ما، سحر از منزل بیرون مى رفتند وصله ارحام به جا مى آوردند.
حتى یكى از خانمها را كه مامور تعقیب كرد، حالتى برایش به وجود آمد كه بعد از دو سه روز ناراحتى در منزل ما فوت شدند.
از حجاب به شدت جلوگیرى مى كردند و دخترها را با اوضاع بدى در خیابانها رژه مى بردند، كاملاً روشن بود كه همه این كارها براى از بین بردن مظاهر دینى است.(1)

پی نوشت:
1- پاسداران حجاب، ص 25

دخترك مسیحى در رشت

مرحوم حاج شیخ یوسف جیلانى در كتاب طومار عفّت مى نویسد :
در گیلان ما دختر قشنگ و خوشگلى كه مسیحیهّ بود و پدر وى هم دكتر بود.
دكتر و مادر و جدّه دختر كه در سبزه میدان رشت ساكن بودند، پیوسته در حفظ و حراست آن دختر بودند كه مبادا شهوت پرستان و دزدان ناموس ‍ او را بربایند. ولى آن دختر بیچاره چون زیبا و بدحجاب بود و همیشه خود را آرایش مى كرد به جوانان عرضه مى نمود هدف گلوله قرار گرفت .
پدر و مادر به خاطر حفظ آبرویشان به ناچار او را براى معالجه به خارج بردند و پولهاى زیادى خرج او كردند تا بلكه بتوانند او را از منجلاب مرگ تدریجى و بى آبرویى نجات دهند. گرچه دخترك از مرگ نجات یافت، اما چه فایده آنكه دیروز از زیارتش مسرور بود، امروز از دیدنش ناراحت مى شد، و مى هراسید، من این قضاوت را به خود شما واگذار مى كنم ، آیا این كار بر اثر حجاب و پوشش بود یا در سایه بى حجابى ؟!(1)


پی نوشت:
1- پاسداران حجاب، ص 35

بدحجابى و كشتار

جوانى را كه متهم بقتل بود دستگیر كردند و از او سؤال كردند كه چرا چنین عمل شنیع را بوجود آوردى ؟
گفت : جوانى عذب بودم كه با هزار زحمت دیپلم را گرفتم و وارد دانشگاه شدم در آنجا چشمم به دختران بد حجاب زیادى بر مى خورد كه با آن زیبایى در حیاط و كلاس دانشگاه قدم مى زدند با هم مى خندیدند و اصلا رعایت هیچ چیزی را نداشتند.
من هم جوان و عذب كم كم با آنها طرح دوستى ریختم و با لطایف الحیلى یكى از آنها را فریب دادم كه مى خواهم با شما ازدواج كنم و بعد از مدتها كه با هم دوست بودیم ، یك روز او اظهار داشت كه من حامله هستم و باید مرا بگیرى .
من كه وضعم مناسب نبود به او قول امروز و فردا مى دادم تا اینكه یك روز كارمان به مشاجره و آبروریزى كشید با او گلاویز شده وقتى كه به خود آمدم متوجه شدم او را خفه كرده ام و او مُرده است.

مفاسد بى حجابى یا بدحجابى

روزى یك تیم ورزشى از یك شهرستان ، پهلوان كُشتى شهر دیگرى را براى مسابقه دعوت كرد. قهرمان مزبور به دعوت آنان پاسخ گفت ، و همراه همسر زیبا و بى حجابش راهى آن شهر شد، بازى كنان و كشتى گیران شهر، براى استقبال وى به فرودگاه آمدند و با گرمى به وى خیرمقدم گفتند، سپس ‍ آن پهلوان همسر خود را به رفقایش معرّفى كرد، و وى را براى دست دادن به آنان جلو انداخت و بازى كنان با گرمى و لبخند با همسر وى دست دادند.
یكى از آنها عاشق همسر پهلوان شد و بفكر افتاد با او ازدواج كند. براى رسیدن به هدف نقشه هایى پیش خود طرح ریزى كرد و سرانجام با همسر پهلوان بطور پنهان و دور از چشم شوهرش خلوت و ملاقات كرد و نقشه خود را به این وجه عملى ساخت.
از وى پرسید: شوهر شما چقدر مهر بشما داده ، زن گفت : بیست هزار تومان . مثلاً، مرد گفت : ولى من حاضرم چند برابر این مبلغ را بشما بدهم ، زیرا ارزش شما بیش از این مقدار است . حقیقتا شوهر شما با این مهر بشما ظلم و ستم نموده ، سپس پرسید: بگو ببینم ، شوهر شما چه شغلى غیر از ورزش دارد؟
زن گفت : كارمند یكى از وزارت خانه ها است . ناگهان مرد هوسران ، آه مزوّرانه اى از دل كشید و گفت : این نیز ظلم در حق شما است ، شما با این زیبائى ، همسر یك كارمند هستى ؟ نه نه شما بیش از این ارزش دارید. همسر شما باید مانند من باشد، من مهندس و تحصیل كرده دانشگاه هستم ، و دكترا دارم و حاضرم با شما ازدواج كنم ، بشرط اینكه شوهرت تو را طلاق دهد.
سرانجام او را فریب داد، و با او قرار گذاشت كه پس از مراجعت ، از شوهرش طلاق بگیرد، و با وى ازدواج كند.
این راز و نیازهاى عاشقانه و مخفیانه و پنهان از چشم پهلوان میهمان صورت گرفت ، و او هیچگونه اطلاّعى از این حوادث نداشت ، و نمى دانست چه میگذرد.
بالاخره مدّت ملاقات به پایان رسید و شوهر و همسرش به شهر خود بازگشتند از آن پس شوهر با اخلاق و رفتار سوء همسرش روبرو شد، و پس ‍ از آنكه در گذشته خندان بود، و با او انس مى گرفت و رنجهاى او را از یادش ‍ مى برد، اكنون رفتارش بر عكس شده است .
مرد از این كجروى زن به ستوه آمد، و كاسه صبرش لب ریز شد، و از وى علّت تحوّل اخلاقى او را جویا شد؟ زن گفت : بخاطر آنكه تو مرا فریب داده اى ، تو به من ظلم كرده اى .. مرد با كمال تعجّب گفت : من ؟! چگونه من تو را فریب داده ام ؟! زن گفت : چون با مهر كمى با من ازدواج كرده اى و ارزش ‍ من بیشتر از اینها است ، تو شایسته ازدواج با من نبودى و كسى هست كه با مهر شایسته حاضر است با من ازدواج كند، و من مى خواهم الان از تو طلاق بگیرم .
شوهر بدبخت ، كه انتظار شنیدن این سخن را از همسرش نداشت ، هوش از سرش پرید، و خود را در چنگال این فاجعه بزرگ گرفتار دید، فاجعه اى كه خودش بدست خودش روزى كه همسر بى حجابش را به همراه خود به شهر دیگر برد بوجود آورد، اینك شوهر در صدد بر آمد كه او را از تصمیمش منصرف كند، ولى سخنان او با شكست مواجه شد، و سرانجام از روى ناچارى او را طلاق داد، و زن طلاق نامه خود را گرفت و براى ازدواج با دوست خود راهى شهر دیگر شد.
خواننده محترم : در این حادثه كه یكى از هزاران حادثه مربوط به خیانتهاى خانوادگى است دقت كنید و بیندیشید و علتش را بررسى نمائید تا براى شما روشن شود كه عامل آن فقط بى حجابى و خود نمایى است . چرا كه اگر آن زن حجاب داشت و زیبائیهایش پوشیده و پنهان بود، هرگز به این دام نمى افتاد و شوهرش نیز دچار این بدبختى كه بدست خود براى خود فراهم كرد نمى شد.
آرى این است مفاسد بى حجابى و این است سزاى كسى كه با قانون اسلام و حكم قرآن مخالفت مى كند. (1)


پی نوشت:
1- نقش حجاب در پیشرفت جامعه، ص45

مبارزه با بى حجابى

شهید آیت اللّه میرزا محمد خراسانى مشهور به آقا زاده فرزند آخوند آیت الله شیخ كاظم خراسانى صاحب كتاب كفایة الاصول است ، وى در نیمه شعبان 1294 ه‍ ق در نجف اشرف به دنیا آمد، و پس از رشد علمى و دریافت درجه اجتهاد، در سال 1325 ه‍ ق (یك سال بعد از رویداد مشروطیت ) به مشهد هجرت نمود، و در آنجا سكونت نموده علاوه بر تدریس و تربیت شاگرد، در امور سیاسى دخالت مى كرد، و تا سر حد جهاد و تبعید و زندان ، با هر گونه فساد مبارزه مى نمود.
هنگامی كه رضاخان كشف حجاب اجبارى را به اجرا گذاشت ، مرحوم آیة اللّه آقا زاده همراه علماى دیگر، اعتراض شدید خود را اعلام نمود.
علماى برجسته مشهد مانند: آیت اللّه العظمى حاج آقا حسین قمى ، آیت اللّه حاج شیخ محمد آقا زاده ، آیت اللّه شیخ هاشم قزوینى ، آیت اللّه سید عبداللّه شیرازى ، آیت اللّه سید على اكبر خویى ، آیت اللّه شیخ غلامحسین قزوینى ، آیت اللّه سید على سیستانى و... در بیت آیت اللّه العظمى سید یونس اردبیلى (ره ) اجتماع كردند و اعتراض خود را طىّ تلگرافى به رضاخان ، ابلاغ نمودند، این تلگراف ، با امضاى 31 نفر از علماى برجسته مشهد، مزیّن شده بود.
پس از كشتار فجیع مسجد گوهرشاد به دست مزدوران رضاخانى ، چون رژیم پهلوى احتمال قیام عمومى را مى داد، همه علماى مبارز را دستگیر كرده و از مشهد تبعید نمود.
از جمله تبعیدشدگان به تهران سه نفر از مراجع برجسته بودند كه عبارتند از: آیت الله حاج آقا حسین قمى ، آیت اللّه سیدیونس اردبیلى و آیت الله شیخ محمد آقا زاده .
مرحوم آیت اللّه آقازاده وقتى به تهران رسید، به دستور رضاخان خلع لباس شد، و در دوره سرپاس مختارى (رئیس شهربانى وقت ) با تزریق آمپول هوا به دست دكتر احمدى به شهادت رسید، و در روز 31 ذیقعده سال 1356 در جوار مرقد حضرت عبدالعظیم (علیه السّلام) به خاك سپرده شد.
آرى او در حالیكه بیش از 62 بهار از عمر پر بار و شریفش نگذشته بود، به خاطر مبارزه با كشف حجاب ، جان خود را فدا كرد تا امّت اسلام بیدار گردند، و دستور حجاب را پاس دارند، و در برابر بى حجابى ، مقاومت نموده و حریم حجاب وعفاف را از گزند دشمنان و غرب زدگان ، و مزدوران استعمار حفظ نمایند.(1)

پی نوشت:
1- حجاب بیانگر شخصیّت زن، ص 121

سؤال پیغمبر

حضرت على (علیه السّلام) مى فرماید:
با جمعى از اصحاب در محضر رسول خدا (علیه السّلام) نشسته بودیم ، پیامبر(صلّی الله علیه و آله و سلّم) به ما رو كرد و فرمود:
به من خبر دهید كه براى زن چه چیز خوب است و خیر و سعادت او در چیست ؟
همه ما از پاسخ به این سؤال ، در مانده شدیم ، تا اینكه متفرّق گشتیم ، و به خانه آمدم و به حضرت زهرا (علیهاالسلام ) گفتم : پیامبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) چنین سؤالى از ما نموده و ما از پاسخ به این سؤال درماندیم .
حضرت فاطمه (علیهاالسلام) فرمود: من پاسخ این سؤال را مى دانم .
خَیْرٌ لِلنّساءِ اَنْ لا یَرینَ الرِّجالَ وَ لا یَراهُنَّ الرِّجال
بهترین دستور براى زنان آن است كه نه آنها مردان نامحرم را بنگرند و نه مردان نامحرم آنها را ببینند.
به محضر مقدس رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) بازگشتم و عرض كردم : سؤالى كه فرمودید: كه چه چیز براى زنان بهتر است ، براى آن بهترین چیز آن است كه نه مردان نامحرم آنها را بنگرند و نه آنها مردان نامحرم را ببینند.
پیغمبر اسلام (صلّی الله علیه و آله و سلّم) فرمود: تو وقتى كه نزد من بودى ، پاسخ به این سؤال را نتوانستى بدهى ، چه كسى این پاسخ را به تو آموخت ؟
عرض كردم : حضرت فاطمه (علیهاالسلام ) به من آموخت .
پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلّم) خوشحال شد و فرمود اِنَّ فاطِمَةَ بَضْعَةٌ مِنّى فاطمه (علیهاالسلام ) پاره تن من است. (1)



پی نوشت:
1- بحارالانوار، 43/54 / حجاب بیانگر شخصیت زن، ص 117

اعتراض شدید زینب (س) به یزید

در ماجراى اسارت زینب (علیهاالسلام ) زنان خاندان رسالت و همراهان پس از حادثه خونین عاشورا، زنان خاندان رسالت و همراهان را به گونه اى وارد دمشق كردند كه به آنها هتك حرمت شد، به طورى كه روپوش آنها را غارت كردند.
هنگامیكه زینب و همراهان را به مجلس یزید وارد كردند، حضرت زینب (علیهاالسلام ) در همانجا سخنرانى شدیدى بر ضدّ روشهاى ظالمانه یزید و یزیدیان نمود، از جمله بر سر یزید فریاد زد و فرمود:
آیا این عدالت است كه زنان و كنیزان خود را در پشت پرده بنشانى ، ولى دختران رسول خدا(صلّی الله علیه و آله و سلّم) را به صورت اسیر حركت دهى ، حریم پوشش ‍ زنان ما را بشكنى و نقاب از چهره آنها بردارى .
سپس فرمود: سوگند به خدا جز پوست خودت را نكنده اى و گوشت خودت را پاره پاره نكرده اى ، حتما تورا در (قیامت ) نزد رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلّم) ببرند، با بار سنگین گناه ، گناه ریختن خون اهل بیت آن حضرت ، و هتك حرمت (حجاب ) آنها، آنگاه حق ما از تو گرفته خواهد شد، و در آنجا عزّت ما و ذلّت خود را خواهى دید.
این فراز بیانگر آن است كه خاندان رسالت در مورد، قداست حریم حجاب بسیار حساّس بودند، به طوری كه هتك آن را در كنار گناه بزرگ ریختن خونشان ، عنوان یك گناه بزرگ مى شمردند، و با ذكر آن به سلطان ستمگر وقت ، اعتراض مى نمودند.(1)

پی نوشت:
1- حجاب بیانگر شخصیت زن، ص 118

گرسنه شكم و شهوت

حضرت حجة الاسلام والمسلمین مروج الاسلام والدّین حاج شیخ غلامرضا فیروزیان فرمودند:
تابستان سال 1323 در ونك مستوفى منبر می رفتم . امام جماعت آنجا سید بزرگوارى بود كه الان با گذشت ، 55 سال نامش را فراموش ‍ كرده ام .
بین گفتگوهایى كه با هم داشتیم تعریف كرد:
كه یك روز صداى در منزل بلند شد، وقتى آمدم در را باز كردم ، خانمى نیمه برهنه و بى حجاب و آرایش كرده و دست و سینه باز را مقابل خود دیدم ، خواستم درب را ببندم و به او بى اعتنایى كنم . فكر كردم همین كه در خانه یك روحانى با این قیافه آمده شاید معایب بى حجابى را نمی داند: و شاید بتوانم نصیحتش كنم .
سرم را پائین انداخته و گفتم بفرمائید، داخل اطاق شده نشست ، و مسئله اى در مورد ارث از من سؤال كرد. من گفتم خانم من هم از شما مى خواهم مسئله اى بپرسم اگر جواب دادید من هم جواب مى دهم گفت : شما از من ؟گفتم بله . گفت بفرمائید؟
گفتم : شخصى در محلى مشغول غذا خوردنست غذا هم بسیار مطبوع و خوشبو است ، گرسنه اى از كنار او مى گذرد، پایش از حركت مى ایستد جلوى او مى نشیند شاید تعارفش كند، ولى او اعتنا نمى كند.
شخص گرسنه تقاضاى یك لقمه می كند او می گوید: غذا متعلق بمن است و نمى دهم هر چه التماس مى كند او به خوردن ادامه می دهد، خانم این چگونه آدمیست ؟
گفت : آن شخص بیرحم از شمر بدتر است .
گفتم : گرسنه دو جور است ، یكى گرسنه شكم و یكى گرسنه شهوت .
جوان غربى و گرسنه شهوت ، خانم نیمه برهنه و زیبائى را مى بیند كه همه نوع عطرها و آرایش هاى مطبوع دارد، هر چه با او راه میرود شاید خانم توجهى به او بكند و مقدارى روى خوش به او نشان بدهد، جوان به او اعتنا نمى كند.
جوان : اظهار علاقه می كند، زن : محل نمى گذارد، جوان : خواهش ‍ مى كند، زن می گوید: من نجیبم و حاضر نیستم با تو صحبت كنم .
جوان التماس می كند، زن : توجه نمى كند. این خانم چگونه آدمى است ؟
خانم فكرى كرد و از جا حركت كرد و از خانه بیرون رفت .
فردا درب منزل صدا كرد، رفتم در را باز كردم ، دیدم سرهنگى دم در ایستاده و اجازه ورود مى خواهد، وقتى وارد اطاق شد و نشست. گفت : من شوهر همان خانم دیروزى هستم ، وقتى كه با او ازدواج كردم چون خانواده اى مذهبى بودیم از او خواستم با حجاب باشد، گفت : بعد از ازدواج ، ولى هر آنچه به او گفتم و خواهش كردم تهدید كردم ، زیر بار نرفت ولى دیروز آمد و از من چادر و پوشش اسلامى خواست ، نمى دانم شما دیروز به او چه گفتید: ماجرا را به او گفتم : او با خود عبایى آورده بود. به من داد و تشكر كرد و رفت.

امروزه زنان و دختران دچار گناه بدحجابی و رعایت نکردن شئون اسلامی هستند . در حالی که مردان اکثر دوست ندارند چنین رفتار ضد ارزش های سلامی رو . چطوری میشه قشر زن رو امر به معروف و نهی از منکر کرد . میدانم بشدت واکنش ارتجاعی نشان میدن و یا کارو بدتر میکنند . حال این داستانهای بیصدا چطوری بهشون میرسه؟/////

[=arial]
سرکلاس بحث این بود که چرا بعضی از پسرهایی که هر روز بایک دختری ارتباط دارند، دنبال دختری که تا به حال با هیچ پسری ارتباط نداشته اند برای ازدواج می گردند! اصلا برایمان قابل هضم نبود که همچین پسرهایی دنبال این طور دخترها برای زندگیشان باشند!

این وسط استادمان خاطره ای را از خودش تعریف کرد:

ایشان تعریف میکردند من در فلان دانشگاه، مشاور دانشجوها بودم، روزی دختری که قبلا هم با او کلاس داشتم وارد اتاقم شد، سر و وضع مناسبی از لحاظ حجاب نداشت، سر کلاس هم که بودیم مدام تیکه می انداخت و با پسرا کل کل می کرد و بگو بخند داشت، دختر شوخی بود و در عین حال ظاهر شادی داشت.

سلام کرد گفت حاج آقا من میخواستم در مورد مسئله ایی با شما صحبت کنم، اجازه هست؟

گفتم بفرمایید و شروع کرد به تعریف کردن.

"راستش حاج آقا توی کلاس من خاطر یه پسرَ رو میخوام، ولی اصلا روم نمیشه بهش بگم، میخوام شما واسطه بشید و بهش بگید، آخه اونم مثل خودم من خیلی راحت باهام صحبت میکنه و شوخی میکنه، روحیاتمون باهم می خوره، باهم بگو بخند داره، خیلی راحت تر از دختر های دیگه ای که در دانشکده هستن بامن ارتباط برقرار میکنه و حرف میزنه، از چشم هاش معلومه اونم منو دوست داره، ولی من روم نمیشه این قضیه رو بهش بگم میخواستم شما واسطه بشید و این قضیه رو بهش بگید."

حرفش تمام شد و سریع به بهانه ایی که کلاسش دیر شده از من خداحافظی کرد و رفت.

در را نبسته همان پسری که دختر بخاطر او بامن سر صحبت رو باز کرده بود وارد اتاق شد. به خودم گفتم حتما این هم بخاطر این دخترک آمده، چقدر خوب که خودش آمده و لازم هم نیست من بخواهم نقش واسطه رو بازی کنم!

پسر حرفش رو اینطور شروع کرد که: من در کلاسهایی که می رم، دختری چشم من رو بد جور گرفته، میخوام بهش درخواست ازدواج بدم، ولی اصلا روم نمیشه و نمی دونم چطوری بهش بگم!

بهش گفتم اون دختر کیه: گفت خانم فلانی!

چشم هام گرد شد، دختری رو معرفی کرد که در دانشکده به «مریم مقدس» معروف بود!!

گفتم تو که اصلا به این دختر نمی خوری، من باهاش چندتا کلاس داشتم، این دختر خیلی سرسنگین و سر به زیر ِ، بی زبونی و حیائی که اون داره من تا الان توی هیچ کدوم از دخترهای این دانشکده ندیدم، ولی تو ماشاءالله روابط عمومیت بیسته! فکر میکنم خانم فلانی (همون دختری که قبل از این پسر وارد اتاق شد و از من خواست واسطه میان او و این پسر شوم) بیشتر مناسب شما باشه!

نگذاشت حرفم تمام شود و شروع کرد به پاسخ دادن:


"من از دختر هایی که خیلی راحت با نامحرم ارتباط برقرار میکنن بدم میاد، من دوست دارم زن زندگی ام فقط مال خودم باشه، دوست دارم بگو بخند هاشو فقط با مرد زندگیش بکنه، زیبایی هاش فقط مال مرد زندگیش باشه، همه دردو دل هاشو با مرد زندگی ش بکنه، حالا شما به من بگید با دختری که همین الان و قبل از ازدواج هیچی برای مرد آینده اش جا نذاشته من چطوری بتونم باهاش زندگی کنم؟!

من همون دختر سر به زیر سرسنگینی رو میخوام که لبخندشو هیچ مردی ندیده، همون دختری رو میخوام که میره ته کلاس میشینه و حواسش به جای اینکه به این باشه که کدوم پسر حرفی میزنه تا جوابش رو بده چار دنگ به درسش ِ و نمراتش عالی!

همون دختری که حجب و حیاءش باعث شده هیچ مردی به خودش اجازه نده باهاش شوخی کنه، و من هم بخاطر همین مزاحم شما شدم، چون اونقدر باوقاره که اصلا به خودم جرات ندادم مستقیم درخواستم رو بگم."

موضوع قفل شده است