اخلاق عملی؛مادر: مراسم تشییع بچه‌ها، همه گریه می‌کردند، فقط من می‌خندیدم.

تب‌های اولیه

1 پست / 0 جدید
اخلاق عملی؛مادر: مراسم تشییع بچه‌ها، همه گریه می‌کردند، فقط من می‌خندیدم.

[=&quot]با بچه‌هايم با خدا معامله كردم
[/]

[=&quot][/]


[=&quot]در مراسم تشییع بچه‌ها، همه گریه می‌کردند، فقط من می‌خندیدم. یکی از دوستانم گفت «چرا می‌خندی؟» گفتم «همه مادرها آرزو دارند بچه‌هایشان خوشبخت شوند. من که پسرهایم خوشبخت و عاقبت به‌خیر شده‌اند باید گریه کنم؟ الآن باید برای بچه‌هایم که هستند گریه کنم که نمی‌دانم عاقبتشان چه می‌شود! [/]
[=&quot]بعضی می‌پرسند چه کرده‌اید که از یک خانه سه شهید بیرون آمده؟ برخی حرف‌ها را نمی‌توانم بیان کنم. یعنی نمی‌توانم در قالب حرف و نوشته آن را بگویم. من هم مثل همه مادرها عاطفه دارم. اتفاقاً به بچه‌هایم خیلی هم وابسته بودم. اما اگر آدم هدف والا داشته باشد، آن‌وقت با مصادیق آیه «انفسکم و اموالکم» امتحان می‌شود. انسان اگر به این آیه پی ببرد، همه چیز برایش راحت می‌شود. مثلاً اگر کاسه عتیقه و بسیار گران‌قیمتی را فرد بزرگی از من بخرد، دیگر عتیقه بودن آن ظرف برایم کم‌ارزش می‌شود و بزرگ بودن خریدار برایم افتخار می‌آفریند. این‌جا هم من با بچه‌هایم که دارایی و اموالم بودند با خدا معامله کرده‌ام. همین افتخار برای من کافی است.[/]
[=&quot]يك روز رسول به من گفت «مامان! شهادت من و داداش داوود برای شما افتخار می‌شود.» تا این را گفت، علی پسر ديگرم شنید و سریع گفت «چرا دو تا، بلکه سه تا!» رسول گفت «شما صحبت نکن، هنوز بچه‌ای! مامان ببین خودشو زود داره قاطی شهدا می‌کنه!» علی گفت «ای خدا! ببین چی گفتند!» اتفاقاً‌ علی قبل از رسول به شهادت رسید. [/]
[=&quot]يك بار علی رو به من کرد و گفت «مامان! تو روحت خیلی بزرگه» گفتم «خیلی خب! هندونه زير بغل است دیگه! بقیه‌اش را بگو؟» گفت «نه جدی می‌گم، اما هیچ‌وقت از کسی چیزی نخواه! آدم از کسی چیزی بخواد خوار و ذلیل می‌شود. هرچی می‌خوای از خدا بخواه.».[/]
[=&quot]روزی که رئیس‌جمهور به خانه ما آمد، تا گفت چه چیزی می‌خواهی یاد حرف علی افتادم و گفتم «من از کسی می‌خواهم که به شما داده! او بدون منت می‌دهد.» واقعاً زندگی مثل یک مسافرخانه است. آمده‌ایم میوه، چای بخوریم و برویم. قرار نیست دائماً دنبال عوض کردن لوازم و این برنامه‌ها باشیم. لوازم خانه ما شاید ده‌ها سال از عمرشان گذشته، اکثراً پوسیده شده اما من با آن زندگی می‌کنم و از زندگی لذت می‌برم.[/]
[=&quot]در طی هشت سال دفاع مقدس سفره‌ای پهن نکردیم که همه اعضای خانواده دور هم باشند. همیشه یک طرف سفره خالی بود. خدا را شکر، الحمدلله، ما همیشه در کنار انقلاب بودیم، نه رودرروی انقلاب. این از الطاف الهی است و سجده شکر به‌جا می‌آورم که همه با هم یک‌دل و یک‌زبان بودیم و ساز مخالف نداشتیم. خدای منان را شاکرم، امروزمان با روز اول انقلاب فرق نکرده. حتی خانه ما نیز 50 سال است که تغییر نکرده. هرچه داریم، دلمان می‌خواهد با مردم استفاده کنیم. [/]
[=&quot]بعد از شهادت پسرها، یکی از بچه‌های بسیج محله از حا‌ج‌آقا پرسید «شهادت در خانواده شما چطور بود؟» حاجی یک لیوان آب را برداشت و گفت «ببینید این لیوان را، زندگی ما مثل این بود که این لیوان را از عسل پر کنید. این قدر شیرین بود. شهادت هرکدام از بچه‌ها مثل یک قاشق زهر بود که داخل این عسل ریخته شد، اما آن‌قدر این عسل شیرین بود که بر زهر قالب شد. ما اجازه ندادیم تلخی شهادت بچه‌ها در خانه رشد کند.» خدا را شکر که هنوز هم هیچ خلل و ناراحتی از داغ بچه‌ها در دل ما ایجاد نشده. از همان روز اول انقلاب بودیم و الآن هم هستیم. [/]
[=&quot]
(از گفت‌و‌گوي خبرگزاري فارس با خانم فروغ منهي مادر شهيدان خالقي‌پور)[/]
[=&quot]منبع: خانه خوبان فروردین 1392، شماره 50 و 51[/]