چرا این23 اسیر بعد از ملاقات با صدام، به ایران بازنگشتند؟

تب‌های اولیه

3 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
چرا این23 اسیر بعد از ملاقات با صدام، به ایران بازنگشتند؟

چرا این23 اسیر بعد از ملاقات با صدام، به ایران بازنگشتند؟




بعد از باز پس گیری خرمشهر توسط نیروهای ایرانی
صدام در مقابل دوربین های خبرنگاران عراقی و خارجی درقصر خود در بغداد باتفاق دختر کوچکش حلا از23 بسیجی نوجوان را كه در بند اسارت بودند استقبال می کند و با انها سر یک میز می نشیند و از حلا می خواهد که به نوجوانان ایرانی شکلات و گل تعارف کند، ظاهرا نوجوانان اسیر قدرت انتخابی چندانی در پذیرفتن گل و شکلات دخترصدام نداشتند.

صدام برای نوجوانان توضیح می دهد که وی خواهان ادامه جنگ نیست و دلش می خواهد صلح شود ،او نوجوانان را به درس خواندن و نه جنگ توصیه می کند و می گوید جای شما در جنگ نیست ،شما باید بروید و در س بخوانید و بعد که بزرگ شده و استاد دانشگاه شدید برای عمو صدام نامه بنویسید،صدام در ضمن سخنانش نگفت که زمانی که به ایران حمله کرد آیا فکر کرده بود که جای این نوجوانان کجا باید باشد و توضیح نداد که چرا الان به فکر نوجوانان ایرانی افتاده است؟صدام خداحافظی می کند و قرار بود که این نوجوانان با هواپیما و درمقابل دید خبرنگاران خارجی به ایران باز گردانده شوند اما هیچگاه این اتفاق نیافتاد و صدام هم که گفته بود جای این نوجوانان اینجا نیست توضیح نداد که چرا آنها به ایران برنگشتند.احمد یوسف زاده قرار است توضیح بدهد چرا این اتفاق نیافتاده است.


[=&quot]احمد يوسف‌زاده متولد سال 1344 در شهرستان كهنوج در استان كرمان است. وي در سال 61 كه فقط 16 سال داشت، به همراه چند تن از همرزمانش از تيپ ثارالله كرمان درعمليات بيت‌المقدس به اسارت درآمد. حاج احمد در سال 1389پدر علي وفاطمه و مدير مسئول روزنامه محلي رودبار زمين استان كرمان است. امروز پس از مدت‌ها توانستیم گفتگوي مشروحي را با حاج احمد راجع به يكي از جذاب‌ترين رويدادهاي مربوط به اسيران ايراني در دوران جنگ تحميلي انجام دهیم.یعنی همان جریان نیامدن به ایران و هشت سال اسارت را تحمل کردن بخاطر اینکه صدام از این جریان سواستفاده سیاسی نکند.

يوسف‌زاده كه خود جزو اين گروه بوده است، قضاياي اتفاق افتاده را اينگونه بازگو كرد:

«هنوز بيشتر از 20 روز از اسارت و انتقالمان به بغداد نگذشته بود كه همراه با تعداد ديگري از اسيران كه همگي نوجوان بودند، مجبورمان كردند لباس‌هاي جنگي‌مان را عوض كنيم. نمي‌دانستيم اين كارها به چه منظوري انجام مي‌شود و هنگامي هم كه با ماشين به نقطه نامعلومي انتقالمان دادند، باز هم نمي‌دانستيم كه به كجا مي‌رويم. در آستانه يك ساختمان مجلل از ماشين‌ها پياده شديم و تعدادي از افسران عراقي با دستگاه‌هاي الكترونيكي ما را بازرسي كردند، سپس وارد تالار بزرگي در همان ساختمان شديم كه فرش‌هاي گران‌قيمتي كف آن پهن شده بود و چلچراغ‌هاي بزرگي هم از سقف‌هايش آويزان بود.

در ادامه ما را وارد يك سالن كردند كه يك ميز بزرگ وسط آن قرار داشت و يك صندلي بسيار فاخر هم در صدر ميز بود.

هنوز نمي‌دانستيم كجا هستيم اما دل نگراني همراه با ابهامي عجيب وجودمان را پر كرده بود.»

حاج احمد ادامه داد: «پس از دقايقي صداي پا كوبيدن‌هاي مداومي به گوش رسيد و سرانجام مردي با لباس نظامي وارد اتاق شد در حالي كه دست يك دختر بچه حدود پنج يا شش ساله را نيز در دست داشت، پشت سر مرد هم تعداد زيادي عكاس و آدم‌هايي كه دوربين‌هاي تصويربرداري به دستشان بود، وارد اتاق شدند و دور ما حلقه زدند.

مرد نظامي با سبيل‌هاي بزرگش به ما لبخند مي‌زد و ما كم‌كم داشتيم او را مي‌شناختيم، او خود صدام حسين بود.

ما كم‌كم فهميديم كه داستان از چه قرار است، در واقع حضور عكاس‌هاي خبري گوياي اين نكته بود كه قرار است از اين ديدار كه ما از آن بي‌خبر بوديم، استفاده تبليغاتي شود، اما حقيقت اين بود كه كاري از دست ما برنمي‌آمد.

صدام به سمت صندلي مجلل رفت و دخترش كه بعدها فهميديم اسمش «حلا» بود، كنار صدام و روي يك صندلي ديگر نشست.

صدام صحبت كردن با ما را آغاز كرد؛ « اهلا و سهلا بكم ...» و ادامه حرف‌هايش را مترجم براي ما اينگونه گفت:

"ما نمي‌خواستيم جنگ آغاز شود! اما شد! ما دوست نداريم شما را در اين سن و سال و در جنگ و اسارت ببينيم، ما پيشنهاد صلح داده‌ايم! اما مسئولان كشور شما نپذيرفته‌اند! آنها شما را فرستاده‌اند جبهه در حالي كه شما بايد در كلاس درس باشيد، ما شما را آزاد مي‌كنيم برويد پيش خانواده‌هايتان، برويد درس بخوانيد، دانشگاه برويد و وقتي كه دكتر يا مهندس شديد براي من نامه بنويسيد، حالا دخترم به نشانه صلح به هر كدام از شما يك شاخه گل مي‌دهد. "»

حاج احمد گفت: «مي‌خواستم با دو تا دست‌هايم صدام را خفه كنم، حتي بعدها يكي از بچه‌هايي كه در همان جمع بود به من مي‌گفت: "احمد، موقع حرف‌هاي صدام دست كرده بودم توي جيبم ببينم خدا همان لحظه يك اسلحه به من داده است تا صدام را بكشم يا نه "

و يكي ديگر از بچه‌ها هم گفته بود "حتي دست بردم به سمت صدام كه ببينم مي‌شود كاري كرد يا نه اما يكي از محافظان او دستم را محكم گرفت و برگرداند.

وي اضافه كرد: «حلا بلند شد و به هر كدام از ما يك شاخه گل سفيد رنگ داد كه همه ما آن شاخه گل را كرديم توي جيبمان و بعد هم حلا دوباره به جاي خود برگشت و مشغول نقاشي كشيدن شد. سپس صدام يك سيگار بزرگ برگ را به دهان برد و ضمن اينكه دود آن را به هوا مي‌فرستاد از يكي از بچه‌ها به نام سلمان پرسيد: "پدرت چه كاره است؟ "، سلمان هم جواب داد لحاف دوز اما مترجم نتوانست واژه لحاف دوز را به عربي ترجمه كند و سرانجام مجبور شدند با ايما و اشاره به صدام بفهمانند كه پدر سلمان در خانوك ( از توابع شهرستان زرند در استان كرمان ) لحاف‌دوزي دارد.»

يوسف‌زاده افزود: «پس از سئوال و جواب‌ها صدام به ما گفت كه مي‌خواهد با ما عكس يادگاري بگيرد و از جايش بلند شد و در ادامه زندانبان‌ها هم ما را مجبور كردند كه در كنار صدام بايستيم، عكاس‌ها كارشان را آغاز كردند اما آنچه كه بيش از هر چيز فضاي اين لحظه را تحت تأثير قرار داده بود، اخم نوجوانان اسير و قيافه‌هاي عبوس آنها بود.

در همين لحظه صدام به دخترش كه مشغول نقاشي كشيدن بود، گفت: "حلا تو نمي‌خواهي براي اين ايراني‌ها يك جك تعريف كني و حلا بدون آنكه سرش را بالا بياورد، با لحني كودكانه جواب داد:نچ. "»

اين آزاده ادامه داد: «جواب كودكانه حلا و بهت ديكتاتور عراق براي لحظاتي چهره بچه‌ها را از هم باز كرد، اما به‌ هر حال حواس بچه‌ها جاي ديگري بود.» پس از لحظاتي ديدار تمام شد و صدام و دخترش به همراه عكاس‌ها سالن را ترك كردند و زندانبان‌ها هم جمع 23 نفره ما را از سالن خارج و به در ادامه به زندان محل نگهداريمان انتقال دادند.

تا اينجاي كار طبق نقشه صدام پيش رفته بود، اما جمع ما از اين به بعد داستان، وارد صحنه شد و كار را تمام كرد.»

يوسف‌زاده افزود: «ما بلافاصله پس از ورود به زندان دست به اعتصاب غذا زديم و اعلام كرديم تنها در صورتي اين اعتصاب را خواهيم شكست كه ما را به ايران برنگردانند

او با بيان اينكه عراقي‌ها اينجاي قصه را نخوانده بودند، تصريح كرد: با وجود شكنجه‌هاي بسياري كه شديم، اما هيچ يك از اعضاي گروه ما حاضر به شكستن اعتصاب نشد تا اينكه از طرف عراقي‌ها پس از پنج روز كه تعدادي از بچه‌ها در آستانه مرگ قرار گرفته بودند، به ما گفتند: "نمي‌رويد كه نرويد، به درك، خودتان ضرر مي‌كنيد. "»

حاج احمد اضافه كرد: «طي پنج روزي كه در اعتصاب غذا بوديم، هنگام شكنجه تمام بچه‌ها اين نكته را به زندان‌بانان مي‌گفتند كه كسي ما را به زور به جبهه نفرستاده و ما حاضر نيستيم به اين صورت به كشورمان برگرديم.» او ادامه داد: «و اين شد كه ما در عراق بيش از هشت سال مانديم تا اينكه به فضل الهي به كشور برگشتيم

احمد يوسف‌زاده یادش می آید که از جمع 23 نفره آنها 17 نفر كرماني بودند،او می گوید: «تمامي اين اسيران بين 14 تا 16 سال سن داشتند.الان همگي به ‌جز سيدعباس سعادت كه به رحمت خدا رفته، زنده‌اند.»

در پايان از يوسف زاده 48 ساله پرسيديم كه اگر زمان دوباره به عقب بازگردد و دوباره اسير شوي و شما را پيش صدام ببرند، چه كار مي‌كني؟ وي با خنده پاسخ داد: همان كاري كه 16سال پيش انجام دادم.

[/]
برچسب: 

کجایید ای شهدیان خدایی
بلا جویان دشت کربلایی
کجائید ای سبکبالان عاشق
پرنده تر ز مرغان هوایی
خدایا کی میشه ما رو اسیر خودت کنی ما هم دوست داریم اسیرت بشیم ما هم با اسارتمون افتخار می کنیم
ما هم دوست داریم بگیم اسیر تو بودیم.

تو این خاطرات من منظر شهدام منتظر ببینم این بار کی میخواد شهید بشه
این بار کی میخواد بمون بخنده
خدا خسته شدیم از بس این شهدا بمون خندیدن
کی میشه ما به ملت بخندیم
لحظه اذان ظهر التماس دعا داریم از همه عزیزان
انشا الله دعا کنید نماز بعدیمون رو کنار شهدا باشیم
یا زهرا س

[="Blue"]چرا این23 اسیر بعد از ملاقات با صدام، به ایران بازنگشتند؟
الف-به خاطر عدم استفاده تبلیغاتی دشمن
ب-به علت ماجراجویی
ج-به جهت به دست آوردن دل دختر بچه
د-هیچکدام
جواب را به هیچ وجه در این تاپیک نزنید
بلکه با پیام خصوصی برای سرکار مشکاة از این آدرس:
http://www.askdin.com/private.php?do=newpm&u=2169
بفرستید.
[="DarkGreen"]سوالات بیشتر برای امتیاز انتخاب کاربر برتر[/]
وجواب این سوال بعد از یک هفته در این آدرس ببینید
سوال و جوابهای پرسیده شده توسط همکاران -طرحی برای پرسمانی کردن انجمن فرهنگی
موفق باشید
[/]