جایگاه انسان از دیدگاه عارفان

تب‌های اولیه

4 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
جایگاه انسان از دیدگاه عارفان

باسمه تعالی
باسلام
مقام و جایگاهی که عارفان برای انسان در عالم هستی قائل اند منبعث از آیات قرآن و احادیث است در بیان قرآن انسان مخلوق خداست و خداوند از روح خود در او دمید(1)
اسماء را به او آموخت و از فرشتگان خواست او را سجده کنند(2)
خدا انسان را خلیفه خود در زمین قرار داد و بار امانت را که آسمانها و زمین از برداشتن آن سر باز زده بودند بر عهده او نهاد(3)
از نظر عارفان مسلمان خداوند انسان را به صورت خود آفرید (خلق الله آدم علی صورته)و بر این اساس انسان اشرف موجودات و اکمل آنها است حلاج گوید:
ملک و ملکوت در صورت ادم و ذریت او پیداست و خداوند جل و جلاله ظاهر کرد به صنایع و اسما خود ،نزد نزول سبحات او ،از پیدا شدن ملک نزد قرآن کبریا که او را راست قدر وحسنات(4)
غزالی در فهرست کتاب کیمیای سعادت عنوان اول مسلمانی را این می داند که حقیقت خود بشناسد(5)از نظر وی انسان تا خود را نشناسد چیز دیگری را نخواهد شناخت
بدان که کلید معرفت خدای تعالی معرفت نفس خویش است و برای این گفته اند :من عرف نفسه فقد عرف ربه و برای این گفت باری سبحانه و تعالی سنریهم آیاتنا فی الافاق و فی انفسهم حتی یتیین انه الحق ،گفت نشانه های خود در عالم و در نفوس با ایشان نماییم تا حقیقت حق ایشان را پیدا شود و در جمله هیچ چیز به تو نزدیکتر از تو نیست چون خود را نشناسی دیگری را چون شناسی؟(6)
ادامه دارد.....
پی نوشت:
1-سوره ص:72-71 ،سوره حجر 29
2- سوره بقره 31-34
3- سوره احزاب 72
4- حلاج ،روایت 10 از کتاب روایت ،در مجموعه آثار حلاج
5- غزالی کیمیای سعادت ج1 ص7
6- همان ص 13

انسان از کالبدی ظاهر که آن را تن گویند و معنایی باطن که نفس و جان و دل گویند آفریده شده است
و حقیقت تو آن معنی باطن است و هر چیز جز این است همه تبع اوست و لشکر و خدمتکار اوست و ما آن را نام دل خواهیم نهادن(1)
خلق ما بر صورت خود کرد حق/وصف ما از وصف او گیرد سبق(2)
مولوی انسان را اسطرلاب حق تعالی می داند که تنها منجم می تواند آن را بخواند مردم عامی که از خویش بی خبرند به آن دسترسی ندارند منجم در اینجا کسی است که به شناخت خویش نائل آمده است
آدمی اسطرلاب حق است اما منجمی باید که اسطرلاب را بداند ،تره فروش یا بقال اگر چه اسطرلاب دارد اما از آن چه فایده گیرد و به آن اسطرلاب چه داند احوال افلاک را.....
پس اسطرلاب در حق منجم سودمند است که من عرف نفسه فقد عرف ربه
همچنانکه این اسطرلاب مسین آینه افلاک است وجود آدمی که و لقد کرمنا بنی آدم اسطرلاب حق است(3)
تاج کرمناست بر فرق سرت /طوق اعطیناک آویز برت(4)
ادامه دارد...
پی نوشت:
1-غزالی کیمیای سعادت ج1 ص15
2- مولوی
3-مولوی فیه مافیه ص 10
4- مولوی

کرامت انسان به عقل او و به تعبیر مولوی به وصف جبریلی اوست مولوی در تفسیر حدیثی از پیامبر صل الله علیه و آله (1)مخلوقات را به سه گروه تقسیم می کند
فرشتگان ،حیوانات و آدمیان
این سوم هست آدمی زاد وبشر /نیم او زا فرشته و نیمش زخر
نیم خر خود مایل سفلی بود /نیم دیگر مایل عقلی بود
آدمی نیز خود بر سه گروه است گروهی که به واسطه ریاضت و جهاد با نفس ملحق به فرشتگان اند ،گروهی که اسیر خشم و شهوت اند و جز صورت انسان ندارند و در معنی حیوان اند زیرا حقیقت انسانی در انها مرده است
وین بشر هم ز امتحان قسمت شدند /آدمی شکلند و سه امت شدند
یک گروه مستغرق مطلق شدند /همچو عیسی با ملک ملحق شدند
نقش آدم لیک معنی جبرئیل /رسته از خشم و هوا و قال و قیل
از ریاضت رسته و زهد و جهاد /گوییا از آدمی او خود نزاد
قسم دیگر با خران ملحق شدند /خشم محض و شهوت مطلق شدند
وصف جبریلی در ایشان بود و رفت /تنگ بود آن خانه و ان وصف زفت
مرده گردد شخص کو بی جان شود /خر شود چون جان آو بی آن شود
گروه سوم :در تنازع مانده اند و آنها آن طایفه اند که ایشان را در اندرون رنجی و دردی و فغانی و تحسری پدید می آید و به زندگانی خویش راضی نیستند اینها مومنان اند
اولیا منتظر ایشان اند که مومنان را در منزل خود رسانند و چون خود کنند ،و شیاطین نیز منتظرند که او را به اسفل السافلین سوی خود کشند(2)
ادامه دارد.....
پی نوشت:
1-مولوی مثنوی دفتر 4 ،1497
2- فیه مافیه صص78-77

انسان آفریده شده است تا خلیفه خدا باشد زیرا حق تعالی می خواست تجلی و ظهور نماید آنچه ظاهر می شود لاجرم ضدی دارد چه آنکه چیزی بدون ضد شناخته نمی شود پس آدم آینه صفات الهی شد که نور محض است و ظلمت که نماد آن ابلیس است ضدی در مقابل این نور قرار داده شده است
چون مراد و حکم یزدان غفور /بود در قدمت تجلی و ظهور
بی زضدی ضد را نتوان نمود /و آن شه بی مثل را ضدی نبود
پس خلیفه ساخت صاحب سینه ای /تا بود شاهیش را آیینه ای
پس صفای بی حدودش داد او /وآنگه از ظلمت ضدش بنهاد او
دو علم بر ساخت اسپید و سیاه /آن یکی آدم دگر ابلیس راه(1)
مولوی تاکید می کند که حقیقت خود را باید شناخت حقیقتی که مانند
بحر علمی در نمی پنهان شده/در سه گز تن عالمی پنهان شده
و مانند جوهری است که افلاک عرض او هستند
جوهر است انسان و چرخ او را عرض /جمله فرع و پایه اند واو غرض

نفس اماره و دیده حس بین حجابی است که انسان را از شناخت حقیقت خود جدا می کند
خاک زن در دیده حس بین خویش /دیده حس دشمن عقل است و کیش
دیده حس را خدا اعماش خواند /بت پرستش گفت و ضد ماش خواند
زانکه او کف دید و دریا را ندید /زانکه حالی دید و فردا را ندید
ر. ک. انسان شناسی در عرفان و حکمت متعالیه

پی نوشت:
1- مولوی ،مثنوی معنوی

موضوع قفل شده است