تفاوت انسان و حیوان در چیست؟

تب‌های اولیه

5 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
تفاوت انسان و حیوان در چیست؟

با عرض سلام و تبریک ایام نوروز:Gol:

اینکه تفاوت انسان و حیوان در چیست در ظاهر سؤالی ساده اما در واقع از مسائل دشواری است که ذهن اندیشمندان بسیاری را به خود مشغول کرده است. تاکنون تعاریف زیادی درباره انسان ارائه شده است. یکی او را حیوانی ناطق نامیده است دیگری او را حیوانی اندیشمند. حیوان مختار، حیوان امانت دار، حیوان الهی، حیوان عاشق، حیوان گناهکار، حیوان خودآگاه، حیوان زباله ساز! و ... بخشی از تعاریفی هستند که متفکرین زمینه های مختلف از انسان ارائه داده اند.

این سؤال در مباحث دینی هم یکی از سؤالات پردامنه است که ناشی از دیدگاه های متفاوت در مورد معاد، جبر و اختیار بوده است. مثلاً اینکه آیا حیوانات هم از اختیار بهره مند هستند یا رفتار آنها به کلی تحت نوعی جبر است، زیر بنای تفسیر آیه « و وحوش حشرت» بوده است. به هر حال پرداختن به این سؤال از دیدگاه فلسفه، کلام، حدیث و ... میتواند فواید بسیاری داشته باشد که انشاالله با مشارکت کاربران عزیز و کارشناسان محترم حاصل شود.

من با یکی از دوستام صحبت میکردم و نتیجه ای که گرفتیم این بود که حیوانات تنها فکر میکنند ولی انسانها قدرت آن را دارند که بر روی فکر کردنشان هم فکر کنند . حال این یعنی چی ...

یک حیوان تنها از راه و روشی که در مغزش پر شده جلو میرود . نمیتواند فرم جدیدی خانه بسازد . نمیتواند بفهمد فکر کردنش اشتباه است . ولی یک انسان میتواند . به بیان دیگه من انسان رو مختار تر از حیوانات میبینم . ولی منکر این نمیشم که حیوانات اختیار دارن .

مثلا : یه حیوان اختیار داره هر جایی خونش رو بسازه ... ولی فرم ساختن خونه تمام حیوانات یه جوره ...

بنام خداوند بخشنده ی مهربان

سلام

ضرب المثل;204900 نوشت:
تفاوت انسان و حیوان در چیست؟

بنام خداوند بخشنده ی مهربان

سلام

انسان و حیوان هر دو از نظر منشاء حیات یکسان هستند. و از پدر و مادر ی به دنیا آمده اند..از نظر جسمانی اسکلت و ساختمان تقریبن یکسانی دارند ...هر دو گوش دارند..چشم...وووو..برای زنده ماندن باید تغذیه کنندو هوا را تنفس می کنند..میشود گفت از لحاظ جسمانی و مادی یکی هستند...اما مغز انسان در مقایسه با مغز حیوانات دیگر قابل مقایسه نیست...توانایی انسانها در ارتباط کلامی و نوشتاری و یادگیری بسیار فراتر از سایر حیوانات است ...انسان می تواند بر روی داده های ذهنی خودش تحلیل های بسیار پیچیده را انجام دهد و آن را بصورت تجربه و سپس دانش مجددن استفاده نماید اما حیوانات این توانایی ها را ندارند و این است که نسل بعد حیوان همان حیوان اولیه است وهمواره از صفر شروع می کند. در صورتی که نسل های جدید انسان همواره با کوهی از دانش قبلی برخوردارند..در واقع آنچه در حیوانات اتفاق میافتد غریزی است در صورتی که انسان برخورد آگاهانه دارد...انسان تفکر می کند...در باره ی خود و اطرافش ...وووو......البته اگر فکر کنیم تفاوت های دیگری هم می توانیم پیدا کنیم ..

ارادتمند:Gol:

با او
سلام و ادب؛

همانطور که شما گفتید این که معیار تمایز انسان از دیگر موجودات و خصوصا حیوانات چیست پیوسته مورد بحث بوده است، و نظرات مختلفی به این سوال داده شده است. نظری که بیشتر به آن اشاره و تاکید شده است، همان نطق و قدرت تفکر و به تبع اختیار است.
بعضی نظرات مانند داروین تفاوت چندانی میان انسان و حیوان قائل نیستند به جز تکامل طبیعی.
امّا در حیطه ی اندیشه و فلسفه، خصوصا فلسفه ی اسلامی، حکما عمدتاً تمایز انسان را در تعریف آن معیّن کرده و همه در تعریف انسان گفته اند او حیوانی است که....، و اختلافشان در همین جای خالی است که چیز های مختلف را قرار داده اند.
مثلا نظر غالب همانطور که گفتیم همان ناطق است، گفته اند انسان، «حیوان ناطق» است که حیوان جنس او و ناطق، فصل منطقی اوست.
ولی نظرات دیگری هم گفته شده است؛
از جمله شیخ الرّئیس ابن سینا، حکیم بزرگ مسلمان و افتخار ایران زمین، در رساله ای بنام «الشّفاء من خوف الموت» (درمان ترس از مرگ) انسان را اینطور تعریف می کند: «حیوانِ ناطقِ مائت.» یعنی حیوانی است که هم می اندیشد و هم می رنده است، یعنی مرگ خاصی دارد که مخصوص به اوست و در هر نَفَسی، ممکن است تغییر ماهیت دهد.
و یا حکیم معاصر، آیت الله جوادی آملی انسان را به «حیّ متألّه» تعریف کرده اند، یعنی موجودی که اوّلا بجهت اینکه خودآگاهی دارد، زنده است و ثانیا قابلیّت تالّه و تعالی و پیشرفت معنوی و وجودی دارد.

امّا فارغ از این بیانات، شهید مطهری در یک سخنرانی همین مساله را مطرح می کنند که به راستی عامل تمایز انسان از حیوان و سایر موجودات چیست؟ و در ادامه تئوری ها و نظرات مختلفی که در این مورد گفته شده است را بیان کرده اند، ولی نظر خودشان را نگفته اند که بنظرشان کدام نظر صحیح است و پاسخ را به جلسه ی بعد موکول می کنند. ولی متاسفانه نشر صدرا گفته که جلسه ی بعدی یا تشکیل نشده و یا ثبت و ضبط نشده است و چیزی در دسترس نیست. نظرات مختلفی که شهید مطهری در این مورد نقل و معرّفی می کنند 6 مورد است از این قرار:

1-علم
2-خُلق و خوی
3-اراده
4-آزادی
5-مسئولیت و تکلیف
6-زیبایی

امّا یک سخنرانی از علامه جعفری(ره) با همین موضوع هست که ایشان هم در آن سخنرانی نظرات مختلف را بیان می کنند و در پایان نظریه ی «مسئولیت و تکلیف» را صحیح دانسته و آن را عامل تمایز انسان از حیوان معرّفی می کنند.

همچنین بنده یک بار خدمت آیت الله امجد، این 6 نظریه را بیان کردم و پرسیدم کدام عامل تمایز میان انسان و حیوان است؟ ایشان هم فرمودند که «مسئولیت و تکلیف» عامل اصلی و صحیح نمایز انسان از حیوان است.

****************************************************************


سخنان استاد شهید مرتضی مطهری در این موضوع؛

معيار انسانيت چيست؟
اين سخنرانى در يكى از دانشگاههاى كشور ايراد شده و تاريخ آن مشخص نيست.
گرچه وقت من خيلى گرفته است و بيش از اندازه ظرفيت و توانايى‏ام براى خودم كارهايى درست كرده‏ام يا شرايط بر من تحميل كرده است، در عين حال وقتى دوستان از من تقاضاى بحثى در اينجا كردند چاره‏اى جز اين نديدم كه موافقت كنم، براى اينكه نشستن و صحبت كردن و مسائل اسلامى را با شما دانشجويان عزيز در ميان گذاشتن براى من از مهمترين مسائل است.
ترجيح مى‏دهم كه مسئله‏اى را طرح كنم كه ذهن شما را برانگيزد تا درباره آن فكر كنيد و با يكديگر به مذاكره بپردازيم. لذا بحث من بيشتر جنبه طرح و سؤال دارد. موضوع بحث «معيار انسانيت» است، يعنى مى‏خواهيم بدانيم معيار و ميزان انسانيت چيست. اگر از نظر زيست شناسى بخواهيم معيار انسانيت را به دست بدهيم، كار ساده و آسانى است. در زيست شناسى فقط جسم انسان مطرح است. در آنجا بحث مى‏كنند كه انسان در ميان رده‏هاى مختلف حيوانات در چه رده‏اى است.
مثلًا پستاندار است و ... بالاخره يك نوع از انواع جانداران را «انسان» مى‏نامند در مقابل انواع ديگر جانداران نظير پرندگان، خزندگان، چارپايان، حشرات و غيره. با مقياس زيست شناسى، همه افراد بشر كه بر روى زمين هستند، با دو پا راه مى‏روند، پهن ناخن هستند و حرف مى‏زنند، انسانند، و با اين معيار هيچ تفاوتى ميان انسانها در انسانيت زيست شناسى نيست. فى المثل با مقياس زيست شناسى و يا با مقياس پزشكى و حتى با مقياس روانشناسى، موسى چومبه همان مقدار انسان است كه لومومبا؛ يعنى از جنبه زيست شناسى، از نظر يك پزشك و حتى از نظر يك روانشناس كه درباره جهازات بدنى يا جهازات روانى انسان گفتگو مى‏كنند، بين اين دو نفر نمى‏توان فرقى گذاشت همچنان كه ميان امام حسين عليه السلام و يزيد نمى‏توان فرقى گذاشت، هر دو از نظر زيست شناسى و پزشكى و حتى روانشناسى انسان هستند. ولى آيا انسانيت انسان، آنچه كه شرافت و كمال انسانى ناميده مى‏شود، به همين است؟

انسان كامل و انسان ناقص‏
در علوم انسانى مى‏بينيم سخن از انسان كامل و انسان ناقص است، سخن از انسان پايين افتاده و انسان مترقى و متعالى است. آن انسانى كه از نظر علوم انسانى، از نظر علوم اخلاقى، از نظر علوم اجتماعى ممكن است كامل باشد و ممكن است ناقص، قابل ستايش و تقدير و تكريم باشد و يا به هيچ وجه قابل ستايش و تعظيم نباشد بلكه شايسته تحقير باشد، كدام انسان است؟ معيار انسانيت چيست و در كجاست؟
اين چگونه است كه ميان مثلًا چومبه و لومومبا فرق مى‏گذاريم؟ در چه چيزِ آنها فرق مى‏گذاريم؟ چه چيز، يكى را انسان منحطّ قابل نكوهش و حتى مستحق اعدام قرار داده است و ديگرى را انسانى قابل ستايش؛ با اينكه از جنبه‏هاى زيست شناسى اگر هر دو را كالبدشكافى كنند شبيه يكديگرند، حتى جهازات روانى‏شان هم شبيه يكديگر است: هر دو داراى قلب، سلسله اعصاب، كبد، كليه، ماهيچه‏ها، معده و ...
هستند و چه بسا كه اعضاى بدن انسان قابل نكوهش از اعضاى بدن انسان متعالى بهتر كار كند. پس چه چيز در اين است و چه چيز در آن كه باعث تفاوت ايندو شده است؟.
اين همان مسئله بسيار بسيار مهمى است كه از قديم در علوم انسانى و نيز در اديان و مذاهب مطرح بوده است. مثلًا قرآن انسانهايى را برتر و بالاتر از فرشته و شايسته مسجوديت ملائك مى‏داند، چنانكه مى‏گويد: ما به فرشتگان گفتيم به آدم سجده كنيد. ولى در مورد انسانهايى نيز مى‏گويد كه چهارپايان بر اينها برترى دارند.
چه مقياسها و معيارهايى است كه اين مقدار تفاوت را به وجود آورده است؟ اين‏ امر به دين و مذهب هم ارتباط ندارد و حتى مسئله انسان در سطحى قرار گرفته است كه با موضوع خدا هم صددرصد بستگى ندارد؛ يعنى فيلسوفان مادى جهان هم كه به خدا و دين و مذهب اعتقاد ندارند، باز مسئله انسان و انسانيت و مسئله انسان برتر و انسان فروتر را مطرح كرده‏اند. در اينجا اين سؤال مطرح مى‏شود كه از نظر مكاتب مادى، انسان برتر و انسان فروتر چگونه انسانهايى هستند و ملاك برترى و ملاك فروترى چيست؟ اين سؤال بود، حال ببينيم جواب چيست.


نظريات مختلف درباره معيار انسانيت:

1. علم‏
آيا ما مى‏توانيم علم را ملاك و معيار انسانيت قرار بدهيم و بگوييم كه انسانها از نظر زيست شناسى با يكديگر مساوى هستند ولى يك چيز هست كه اكتسابى يعنى به دست آوردنى است و با آن معيار، انسانيت با غيرانسانيت تفاوت مى‏كند؛ مرزى است ميان انسان برتر و انسان فروتر، و آن دانش است؟ هر اندازه كه انسان آگاهى و دانش بيشترى پيدا كند، انسانتر است و هر اندازه كه از علم و دانش بى‏بهره‏تر باشد، از انسانيت بى‏بهره‏تر است. بنابراين دانش آموز كلاس اول از كسى كه هنوز به مدرسه نرفته انسانتر است. دانش آموز كلاس دوم از دانش آموز كلاس اول انسانتر است و همين‏طور ... در دوره دانشگاه هم دانشجويى كه سال آخر را طى مى‏كند از دانشجويى كه سال ماقبل آخر را طى مى‏كند انسانتر است. در ميان علما و دانشمندان نيز هركدام كه معلوماتش بيشتر است انسانتر است.
آيا اينكه علم و دانش معيار انسانيت است و تنها معيار هم هست، مى‏تواند مورد قبول واقع شود؟ آيا شما انسانها را براساس دانششان ستايش يا نكوهش مى‏كنيد؟
ابوذر را كه شما ستايش مى‏كنيد آيا به دليل اين است كه دانش ابوذر از دانش شما و از دانش انسانهاى زمان خودش بيشتر بوده است؟ اينكه معاويه مورد نكوهش و در مقابل، ابوذر مورد ستايش شماست آيا به اين دليل است كه شما حساب كرده‏ايد و ديده‏ايد معلومات ابوذر از معاويه بيشتر است؟ در مورد چومبه و لومومبا چطور؟ من گمان نمى‏كنم كه تنها علم و دانش معيار انسانيت باشد و هر كه عالمتر است انسانتر باشد. با اين مقياس بايد بگوييم كه در زمان ما اينشتين- كه از همه دانشمندان عالَم شهرتش بيشتر است و واقعاً هم شايد از همه دانشمندان عالَم‏ عالِمتر بود- انسانترين انسانهاى زمان ما بوده است.

2. خلق و خوى‏
نظريه ديگر اين است كه انسانيت به دانش نيست. دانش البته شرطى است براى انسانيت. آگاهى و باخبربودن، روشن بودن به جهان، به خود و به اجتماع را نمى‏شود نفى كرد اما اين مسلّماً كافى نيست. اگر هم دخالتى دارد، يكى از پايه‏هاى انسانيت است. تازه در اصلِ پايه بودنش هم حرف است كه بعد عرض مى‏كنم. اين نظريه مى‏گويد انسانيت به خلق و خوى است نه به دانش. خلق و خوى يك مسئله است و آگاهى مسئله ديگر. ممكن است انسان، آگاه و دانا باشد و همه چيز را بداند ولى خلق و خوى او خلق و خوى انسانى نباشد، بلكه خلق و خوى حيوانى باشد، چطور؟ يك حيوان از نظر خلق و خوى تابع غرايزى است كه با آن غرايز آفريده شده است، جبر غرايز بر او حكومت مى‏كند؛ يعنى در مقابل غريزه‏اش يك اراده حاكم ندارد و حتى او همان غريزه خودش است و غير از غريزه چيزى نيست. اگر مى‏گوييم سگ يك حيوان درنده و در عين حال باوفاست، درندگى و وفا براى اين حيوان غريزه است. اگر مى‏گوييم مورچه يك حيوان حريص يا مآل انديش است، حرص يا مآل انديشى براى اين حيوان يك غريزه است. جبر غريزه بر او حكومت مى‏كند و بس. انسانهايى در جهان هستند كه همان خلق و خوى حيوان را دارند يا به عبارت ديگر همان خلق و خوى اوّلى طبيعى را دارند، خودشان را بر اساس طرح انسانى نساخته‏اند، خودشان را تربيت نكرده‏اند، انسان طبيعى هستند، يك انسان صددرصد موافق طبيعت، انسانى كه در درون خودش محكوم طبيعت خودش است.
علم او چطور؟ علم، آگاهى و چراغ است. او در حالى كه محكوم طبيعتش است، چراغ علم را در دست دارد. آن وقت تفاوتش با حيوان در اين جهت مى‏شود كه شعاع آگاهى حيوان براى تأمين غرايزش ضعيف و محدود به زمان و مكان خودش است ولى آگاهى به انسان قدرت مى‏دهد به طورى كه بر زمان گذشته اطلاع پيدا مى‏كند، زمان آينده را پيش بينى مى‏كند، از منطقه خودش خارج مى‏شود و به منطقه‏هاى ديگر مى‏رود تا آنجا كه از كره خودش هم خارج مى‏شود و به كره ديگر مى‏رود.
ولى مسئله خلق و خوى يك امر ديگر است، غير از مسئله آگاهى است. به عبارت ديگر آگاهى، به آموزشهاى انسان ارتباط پيدا مى‏كند و خلق و خوى به پرورشهاى انسان. اگر بخواهند به انسان آگاهى بدهند بايد او را آموزش بدهند و اگر بخواهند به انسان خلق و خوى خاص بدهند، بايد او را همان گونه تربيت كنند، عادت و پرورش دهند و اين، يك سلسله عوامل غير از عامل آموزش مى‏خواهد، به اين معنى كه عامل آموزش، شرط پرورش هست ولى شرط لازم است نه شرط كافى.
نظريه اول كه معيار انسانيت را تنها دانش مى‏دانست، خيال نمى‏كنم كه چندان قابل قبول باشد. بعد عرض مى‏كنم كه چه اشخاصى همين نظريه را دنبال كرده‏اند.
ولى نظريه دوم كه سراغ خلق و خوى مى‏رود، طرفداران بيشترى دارد. اما تازه اين مسئله مطرح است كه كدام خلق و خوى معيار انسانيت است؟ در اينجا هم چند نظريه است:

انساندوستى‏
يكى اينكه آن خويى كه معيار انسانيت است محبت است، انساندوستى است و مادر همه خويهاى خوب ديگر، محبت است. پس اگر كسى خلق و خوى‏اش براساس انساندوستى بود و انساندوست بود انسان است: به سرنوشت ديگران همان قدر انديشيدن كه به سرنوشت خود و بلكه به سرنوشت ديگران بيشتر از سرنوشت خود انديشيدن. در منطق دين اسم اين را «ايثار» مى‏گذارند. در كتابى نوشته بود: يك دستور كه در تمام اديان جهان يافت مى‏شود اين است: براى ديگران همان را دوست بدار كه براى خود دوست مى‏دارى و براى ديگران همان را مپسند كه براى خود نمى‏پسندى. در احاديث ما به اين عبارت است: احْبِبْ لِغَيْرِكَ ما تُحِبُّ لِنَفْسِكَ وَ اكْرَهْ لَهُ ما تَكْرَهُ لَها «1»
براى ديگرى همان را بخواه كه براى خود مى‏خواهى و براى او همان را نپسند كه براى خود نمى‏پسندى. اين منطق، منطق محبت است. چنانكه مى‏دانيد در مكتب هندو و هم در مكتب مسيحيت روى كلمه «محبت» زياد تكيه مى‏شود؛ مى‏گويند در همه موارد محبت كنيد. اصلًا غير از محبت مسئله ديگرى‏ مطرح نيست. البته در اين دو مكتب يك انحرافى هست؛ يعنى آنها مى‏گويند محبت، ولى محبتى كه آنها مى‏گويند نوعى تخدير است. اين هم نظريه‏اى است و بعد بايد درباره آن صحبت كنيم كه آيا محبت به تنهايى براى معيار انسانيت بودن كافى است يا نه؟.
گفتيم در نظريه خلق و خوى، اولين حرفى كه در معيار انسانيت مطرح است انساندوستى است. انسان اخلاقى يا انسان بالاتر، انسان فراتر، انسانى است كه انساندوست باشد. با اين معيار يك مقدار از مشكلاتمان حل مى‏شود. اگر از ما بپرسند: ابوذر را كه شما بر معاويه ترجيح مى‏دهيد، براى چه ترجيح مى‏دهيد؟
ديديم با معيار اول يعنى ملاك برترى را دانش و آگاهى صِرف دانستن، اين ترجيح ما جور درنمى آمد ولى با معيار دوم يك مقدار اين مسئله حل مى‏شود. مى‏گوييم:
معاويه انسانى بود فقط در فكر خودش و براى خودش، و انسانهاى ديگر را براى اشباع جاه طلبى‏هاى خود به زور استثمار كرده بود. پس او يك موجود خودخواه، خودپسند و خودپرست بود. ولى ابوذر برعكس، با اينكه همه امكانات برايش فراهم بود و همين معاويه حاضر بود بهترين شرايط زندگى را براى او فراهم كند، به خاطر اينكه معاويه حقوق مردم را پايمال كرده بود و براى اينكه به سرنوشت ديگران مى‏انديشيد، با همين معاويه جبّار مبارزه كرد تا آنجا كه جانش را بر سر اين كار گذاشت و در تبعيدگاه رَبَذه در غربت جان داد. پس اينكه ما ابوذر را انسان مى‏دانيم و معاويه را انسان نمى‏دانيم بلكه يك حيوان مى‏دانيم، به خاطر اين است كه معاويه فقط در فكر آخور خودش بود و ابوذر در فكر انسانهاى ديگر.
ما چرا على عليه السلام را يك انسان كامل مى‏دانيم؟ براى اينكه درد اجتماع را حس مى‏كرده، براى اينكه «من» او تبديل به «ما» شده بود، براى اينكه «خود» او خودى بود كه همه انسانها را جذب مى‏كرد. او به صورت يك فرد مجزّا از انسانهاى ديگر نبود بلكه واقعاً خودش را به منزله يك عنصر، يك انگشت، يك عصب در يك بدن احساس مى‏كرد كه وقتى ناراحتى‏اى در يك جاى بدن پيدا مى‏شود، اين عضو ناآرام و بى‏قرار مى‏گردد. و اصلًا اين تعبيرات مال خود اوست؛ قبل از اينكه در قرن بيستم فلسفه‏هاى اومانيستى اين حرفها را بياورند على عليه السلام اينها را گفته است.
وقتى كه خبردار مى‏شود كه عامل او (فرماندارى كه از ناحيه او منصوب است) در يك مهمانى شركت كرده است، نامه عتاب آميزى به او مى‏نويسد كه در نهج البلاغه هست. حال چه مهمانى‏اى بوده است؟ آيا آن فرماندار در مهمانى‏اى شركت كرده بود كه در سر سفره آن مشروب بوده است؟ نه. در آنجا قمار بوده؟ نه. در آنجا مثلًا زنهايى را آورده و رقصانده بودند؟ نه. در آنجا كار حرام ديگرى انجام داده بودند؟
نه، پس چرا آن مهمانى مورد ملامت قرار مى‏گيرد و نامه تند نوشته مى‏شود؟
مى‏گويد: وَ ما ظَنَنْتُ انَّكَ تُجيبُ الى‏ طَعامِ قَوْمٍ عائِلُهُمُ مَجْفُوٌّ وَ غَنِيُّهُمْ مَدْعُوٌّ «1». گناه فرماندارش اين بوده كه بر سر سفره‏اى شركت كرده است كه صرفاً اشرافى بوده، يعنى طبقه اغنيا در آنجا شركت داشته و فقرا محروم بوده‏اند. على عليه السلام مى‏گويد: من باور نمى‏كردم كه فرماندار من، نماينده من پاى در مجلسى بگذارد كه صرفاً از اشراف تشكيل شده است. بعد راجع به خودش و زندگى خودش براى آن فرماندار شرح مى‏دهد. درباره خود مى‏گويد درد مردم را از درد خودش بيشتر احساس مى‏كرد؛ درد آنها سبب شده بود كه اساساً درد خود را احساس نكند. سخنان على عليه السلام نشان داده كه او واقعاً دانا و دانشمند و حكيم بوده است. اما على را كه اينقدر ستايش مى‏كنيم نه فقط به خاطر اين است كه باب علم پيغمبر بوده كه پيامبر فرمود: انَا مَدينَةُ الْعِلْمِ وَ عَلىٌّ بابُها «2»
؛ بيشتر از اين جهت ستايش مى‏كنيم كه انسان بود، اين ركن از انسانيت را داشت كه به سرنوشت انسانهاى محروم مى‏انديشيد، غافل نبود، درد ديگران را احساس مى‏كرد، چنانكه ساير اركان انسانيت را هم داشت.

3. اراده‏
مكتب ديگر مى‏گويد: معيار انسانيت «اراده» است، اراده مسلطكننده انسان بر نفس خود. به عبارت ديگر معيار انسانيت، تسلط انسان است بر خود، بر نفس خود، بر اعصاب خود، بر غرايز خود، بر شهوات خود، به طورى كه هر كارى كه از انسان صادر مى‏شود به حكم عقل و اراده باشد نه به حكم ميل. فرق است ميان ميل و اراده. ميل در انسان يك كشش و جاذبه است، جنبه بيرونى دارد، يعنى رابطه‏اى است بين انسان و شئ خارجى كه آن شئ انسان را به سوى خودش مى‏كشد. مثل آدم گرسنه كه ميل به غذا دارد. اين ميل يك جاذبه است كه انسان را به طرف خود مى‏كشد. يا مثلًا تمايل جنسى يك جاذبه است، يك ميل است كه انسان را به سوى خود مى‏كشد. حتى خواب هم همين‏طور است؛ خواب انسان را به سوى خودش مى‏كشاند، انسان به سوى آن حالتى كه نامش «خواب» است كشيده مى‏شود. ميل به جاه و مقام، شهوت جاه و مقام، انسان را به سوى خودش مى‏كشاند و امثال اينها.
ولى اراده بيشتر جنبه درونى دارد، برعكسِ ميل است، انسان را از كشش اميال آزاد مى‏كند يعنى اميال را دراختيار انسان قرار مى‏دهد. هرطور كه اراده مى‏كند كار مى‏كند نه هرطور كه ميلش بكشد. تابع تصميم و فكر بودن غير از تابع ميل بودن است؛ نوعى تسلط بر اميال است. اگر توجه كرده باشيد علماى اخلاق، اخلاقيون قديم ما بيشتر تكيه‏شان روى مسئله اراده بوده است، اراده حاكم بر ميلهاى انسان.
مى‏گفتند معيار و ميزان انسانيت، اراده است. حيوان موجودى است تابع جبر غريزه كه همان ميلها باشد ولى انسان موجودى است كه مى‏تواند به حكم اراده و به حكم اختيار از جبر غريزه آزاد باشد، مى‏تواند اراده كند كه بر ضد ميل خودش رفتار و عمل كند. پس آن كسى انسان است كه بر خودش مسلط باشد و به هر اندازه كه انسان بر خودش مسلط نباشد، از انسانيت بدور است. درباره تسلط بر نفس امّاره، در اسلام تأكيد فراوان شده است. داستان كوچكى را در اين زمينه- كه شايد شنيده باشيد- نقل مى‏كنم:.
نوشته‏اند پيغمبر اكرم در مدينه از محلى عبور مى‏كرد. گروهى از جوانان مشغول زورآزمايى بودند به اين ترتيب كه سنگ بزرگى را بلند مى‏كردند (مثل اينهايى كه هالتر برمى‏دارند) تا ببينند چه كسى بهتر مى‏تواند آن را بلند كند. اين هم مثل همه مسابقات احتياج به داور دارد، چون گاهى دو نفر وزنه را نزديك به يكديگر برمى‏دارند. وقتى پيغمبر اكرم آمد از آنجا بگذرد، جوانان گفتند هيچ داورى بهتر از پيغمبر نيست: يا رسول اللَّه! شما اينجا بايستيد و ميان ما داورى كنيد كه كداميك از ما بهتر وزنه را بلند مى‏كنيم. پيامبر صلى الله عليه و آله قبول كرد. آنها مشغول شدند. آخر كار، پيغمبر فرمود: مى‏خواهيد بگويم از همه شما قويتر و نيرومندتر كيست؟ بله يا رسول اللَّه! فرمود: از همه قويتر و نيرومندتر آن كسى است كه وقتى به خشم مى‏آيد، خشم بر او غلبه نكند بلكه او بر خشمش غلبه كند، و خشمْ او را در راهى كه رضاى خدا نيست نيندازد، بر خشم خودش مسلط شود؛ و آنگاه كه از چيزى خوشش مى‏آيد، آن خوش آمدنْ او را به غير رضاى خدا نيندازد و بتواند بر رضاى‏ خودش، بر ميل و رغبت خودش مسلط شود. يعنى پيامبر آن زورآزمايى بدنى را فوراً تحليل و تبديل به يك مسابقه روحى كرد و مسئله قوّت بازو را روى قوّت اراده [تحليل نمود،] گفت البته اين هم يك كارى است؛ آن كه بازويش قويتر است مردتر است اما مردى فقط به زور بازو نيست، زور بازو يكى از نشانه‏هاى كوچك آن است. اساس مردى در قوّت اراده است. ملّاى رومى مى‏گويد:
وقت خشم و وقت شهوت مرد كو طالب مردى چنينم كو به كو
ما على عليه السلام را كه شير خدا مى‏دانيم، مرد خدا مى‏دانيم، چون در دو جبهه از همه مردتر بود: يكى جبهه بيرونى، اجتماعى، ميدانهاى مبارزه كه هر پهلوانى را به خاك مى‏افكند و از آن مهمتر، جبهه درون خودش كه بر خودش مسلط بود؛ اراده‏اش بر هر ميلى، بر هر شهوتى، بر هر انديشه‏اى حاكم بود. اين داستان كه مولوى آن را در مثنوى آورده، چقدر از نظر مردى و قوّت اراده، فوق العاده است! چه تابلوى عالى و لطيفى است كه يك جوان بيست و چهار پنج ساله، دشمن بسيار نيرومند خودش را به خاك افكنده است، مى‏رود روى سينه‏اش مى‏نشيند تا سرش را از بدن جدا كند. او به صورت على عليه السلام تف مى‏اندازد. طبعاً على ناراحت مى‏شود. موقتاً از بريدن سر او صرف نظر مى‏كند. چند لحظه‏اى قدم مى‏زند، بعد برمى‏گردد. دشمن مى‏گويد: چرا رفتى؟ مى‏گويد: براى اينكه اگر در آن حال سر تو را بريده بودم، به حكم خشم خودم بريده بودم نه براى انجام وظيفه‏ام و در راه هدفم و در راه خدا. اينقدر آدم بر خودش، بر اعصاب خودش، بر خشم خودش، بر رضاى خودش مسلط باشد!.
اين هم يك نظر و يك معيار براى انسانيت است.

4. آزادى‏
معيار ديگر براى انسانيت انسان، آزادى است. يعنى چه؟ يعنى انسان آن اندازه انسان است كه هيچ جبرى را تحمل نكند، محكوم و اسير هيچ قدرتى نباشد، همه چيز را خودش آزادانه انتخاب كند. مى‏دانيد كه در مكتبهاى جديد روى آزادى به عنوان معيارى از معيارهاى انسانى، بيشتر تكيه مى‏شود؛ يعنى به هر اندازه كه فرد بتواند آزاد زيست كند، به همان اندازه انسان است. پس آزادى معيار انسانيت است.
اين نظريه چطور است؟ آيا درست است يا نه؟ اين نظريه هم مثل نظريات پيش، هم‏ درست است و هم نادرست؛ يعنى به عنوان جزئى از انسانيت انسان، درست است ولى به عنوان اينكه تمام معيار انسانيت باشد، درست نيست. از نظر اسلام همان‏طور كه محبت انسانها نسبت به يكديگر تشويق و ترغيب و تقديس و به آن دعوت شده است و همان‏طور كه تسلط انسان بر نفس خود تقديس و به آن دعوت شده است، حريت و آزادى هم تقديس شده است.
اسلام عجيب است! در همه اين موارد حرفش را گفته است. در نهج البلاغه در وصيتنامه‏اى كه على عليه السلام به فرزندشان امام حسن عليه السلام نوشته‏اند، آمده است: اكْرِمْ نَفْسَكَ عَنْ كُلِّ دَنِيَّةٍ خودت را، جان خويش را از هر كار پستى برتر بدار؛ تن به كار پست مده كه جان تو بالاتر از كارهاى پست است. فَانَّكَ لَنْ تَعْتاضَ مِمّا تَبْذُلُ مِنْ نَفْسِكَ عِوَضاً به جاى آنچه كه از جان خودت در مقابل شهوات مى‏پردازى، چيزى دريافت نمى‏كنى. آنچه كه از شرف خودت، از جان خويش در ازاى يك ميل و شهوت مى‏پردازى، عوض ندارد. تا آنجا كه مى‏فرمايد: وَ لا تَكُنْ عَبْدَ غَيْرِكَ وَ قَدْ جَعَلَكَ اللَّهُ حُرّاً «1»
هرگز خودت را بنده ديگرى مساز كه خدا تو را آزاد آفريده است.
نمى‏خواهد بگويد كه خدا تنها تو پسر من را كه امام حسن هستى، آزاد آفريده بلكه تو به عنوان يك انسان را مى‏گويد، چون مسئله خلقت است. اين هم- كه معيار انسانيت آزادى است- نظريه‏اى است، چنانكه در مكتب اگزيستانسياليسم در مورد معيار انسانيت، بيشتر روى مسئله آزادى تكيه شده است.

5. مسئوليت و تكليف‏
معيار ديگر براى انسانيت، مسئوليت و تكليف است كه البته اين بيشتر از كانت شروع شده، بعد هم در زمان ما روى آن خيلى تكيه كرده‏اند. مى‏گويند انسان آن كسى است كه احساس تكليف كند، در مقابل انسانهاى ديگر احساس مسئوليت كند (اين غير از محبت است، اشتباه نشود)، احساس كند كه مسئول جامعه خويش است و حتى مسئول خودش است، مسئول عائله خودش است. مسئله مسئوليت در زمان ما دامنه وسيعى پيدا كرده است، خيلى هم روى آن تكيه مى‏شود، ولى بحث است كه ريشه‏هاى مسئوليت چيست؟ آزادى هم همين‏طور است. از كجا مى‏شود اينها را به دست آورد؟ انسان احساس مسئوليت را چگونه بايد به دست آورد؟ يعنى چطور مى‏شود كه يك انسان احساس مسئوليت مى‏كند؛ ريشه اين احساس چيست؟ آيا با گفتن درست مى‏شود؟ اينكه آدم بگويد من مسئولم، مسئوليت در وجدانش به وجود مى‏آيد؟ اين وجدان مسئول را چه نيرويى مى‏سازد؟ اين هم خودش مطلبى است.

6. زيبايى‏
به يك مكتب ديگر هم اشاره كنم. اين مكتب روى زيبايى تكيه مى‏كند. افلاطون اخلاق را براساس زيبايى توصيف كرده است، مى‏گويد: آن چيزى انسانى است كه زيبا باشد. مثلًا عدالت را همه مكتبها مى‏پسندند. يك مكتب عدالت را از روى محبت مى‏پسندد. ديگرى عدالت را از روى ميزان اخلاقى آن مى‏پسندد. يكى هم چون بين عدالت و آزادى خويشاوندى قائل است آن را مى‏پسندد. ديگرى ممكن است عدالت را با ميزان مسئوليت بسنجد. افلاطون عدالت را با عينك زيبايى مى‏بيند، مى‏گويد: عدالت كه خوب است (چه عدالت اخلاقى در فرد و چه عدالت اجتماعى در جامعه) به اين دليل خوب است كه منشأ توازن مى‏شود و ايجاد زيبايى مى‏كند. جامعه‏اى كه در آن عدالت باشد زيباست. و همان حس زيبايى جويى بشر است كه او را عدالتخواه كرده است. انسان اگر بخواهد انسان باشد و به خصلتهاى انسانى برسد، بايد احساس زيبايى را در خود تقويت كند؛ ريشه‏اش زيبايى است.
البته او توجه دارد كه زيباييهاى انسانى آن زيباييهاى معنوى است. اين هم يك مكتب.

در جلسه ديگر مقدارى درباره اين مكتبها قضاوت خواهيم كرد تا ببينيم بالأخره چه مى‏شود گفت. معيار انسانيت كداميك از اينهاست؟ آن حرف زيست شناسى كه ديديم درست نيست؛ با معيار زيست شناسى نمى‏توانيم انسانيت بسازيم. ببينيم درباره معيارهاى فلسفى، اخلاقى و مذهبى چه مى‏توان گفت و اسلام در اين زمينه‏ها چه مى‏گويد.
و صلّى اللَّه على محمّد و اله الطّاهرين.
»

منبع: مجموعه‏آثاراستادشهيدمطهرى - ج‏23 (آزادی معنوی) - ص : 656

******************************************************
الحمد لله الذی جعلنا من المتمسّکین بولایة أمیرالمومنین
پیوسته متعادل و متعالی
یاحق

با سلام:Gol:
آگاهی انسان از تفاوت ها و شباهت های او و دیگر موجودات میتواند جایگاه و نسبت او را با هستی مشخص کند و او را در مسیر خودشناسی یاری رساند. کارشناس گرامی جناب طارق این موضوع را از منظرگاه غایت نگر با پیش فرض های دینی بررسی کردند که در این حوزه مرحوم مطهری غور فراوان کرده است.

اما همانگونه که اشاره شد این موضوع محور اندیشه ورزی حکما و فلاسفه غرب و شرق بوده است. حوزه دیگری که در این باب باید به آن توجه کرد تفاوت انسان و حیوان از جهت فلسفه جبر و اختیار است. عده زیادی معتقدند اختیار از مشخصات انسان است و حیوان از این خصلت برخوردار نیست. اما آیا حقیقتاً اینگونه است؟ خداوند در سوره تکویر میگوید: و وحوش حشرت. برخی مفسران از جمله علامه طباطبایی باستناد این آیه معتقدند حشر فقط مخصوص انسان نیست و حیوانات نیز در عالم قیامت مورد مؤاخذه قرار میگیرند. سؤال مهمی که در اینجا پیش می‏آید و تا آن حل نشود تفسیر آیه فوق روشن نخواهد شد این است که آیا میتوانیم قبول کنیم که حیوانات تکالیفی دارند با اینکه یکی از شرائط مسلم تکلیف عقل است. آیا حیوانات دارای چنان عقلی هستند که مورد تکلیف واقع شوند؟

اما خارج از حوزه مباحث دینی بحث انسان و حیوان در میان فلاسفه مغرب زمین نیز رواج بسیار داشته است. دکارت انسان را حیوان متفکر میدانست. او در تلاش فکری و فلسفی خود در راه دستیابی به یک نظام و سامان اندیشه ای مطمئن و اعتمادپذیر، بر آن شد که می باید در همه چیز شک کرد. اما او در این عمل متهورانه یعنی شک کردن در همه چیز نکته ای را دریافت که پایگاه رسیدن او به هدف شد و آن نکته از این قرار بود که دکارت با خود گفت من اگر در همه چیز شک کنم در این نکته نمی توانم شک کنم که شک می کنم پس چون شک می کنم در نتیجه می اندیشم و چون می اندیشم پس هستم. دکارت بر پایه چنین استدلالی بود که در برابر این پرسش که گوهر انسانیت در چیست پاسخ می داد گوهر انسانیت در اندیشیدن است. اما هگل انسان را حیوان خودآگاه میدانست. او معتقد بود: «انسان خودآگاهی است.او از خویشتن و از واقعیت و از شایستگی انسانی خویشتن، آگاه است و فرق اساسی او با حیوان، که از مرحله احساس ساده خود یا نفس فراتر نمی رود در همین است.انسان هنگامی از خویشتن آگاه می شود که نخست بار می گوید: من» (هگل، خدایگان و بنده: 25). بدین گونه هگل با دیدی عمقی تر گوهر انسانیت را در خودآگاهی او می داند، گوهری که سرچشمه خواست های اساسی و رفتار اجتماعی انسان قرار می گیرد.

اما اگر از فراز فلسفه فرود آییم و وارد دنیای بیولوژی شویم می بینیم تفاوت های انسان و حیوان بسیار کمرنگ میشود تا آنجا که در نظریه داروین تمام اختلافات اساسی بین انسان و حیوانات نفی می شود. بطور کلی نظریه داروین انسان را نوع تکامل یافته‌ای از حیوانات ناقص تر می داند. اختلافات میان انسان و حیوان اساسی نیست و به همین دلیل است که یک حیوان ناقص می تواند به انسان تبدیل شود. در نظریه داروین حتی مغز و هوش انسانی نیز حالت تکامل یافته مغز میمون است. سیر تکامل چنین است که میمون در مرحله نخست به انسان های بدوی تبدیل می شود و انسان بدوی به انسان دارای هوش و خرد تبدیل می شود. داروین با توجه به شباهت های جسمی و روانی میان انسان و میمون نتیجه گرفت که هیچ دلیلی وجود ندارد انسان را از مجموعه موجودات طبیعی‌ استثنا کنیم و او را یک موجود استثنایی بر شمریم. دانشمندان دیگری که بر رفتار حیوانات متمرکزند رفتارهایی چون نوع دوستی را نیز به حیوانات منتسب میدانند. اما این دیدگاه در مقابل دیدگاه دینی قرار دارد که معتقد است تمامی جهان و موجوداتش آفریده شده اند تا مخلوق ویژه خداوند (انسان) به سوی تعالی حرکت کند. به بیان دیگر در دیدگاه دینی، جهان برای انسان و انسان برای رسیدن به کمال آفریده شده است.

اما حقیقتاً انسان چیست و تفاوت او با حیوان در کجاست؟ انسانی که در بدو تولد بسیار ناتوان تر از یک حیوان است اما در قرن 21 این قابلیت را یافته که جهانی را دگرگون کند. در پایان چند بیت از مولوی که بی ارتباط با موضوع تاپیک نیست را در جهت تلطیف فضای بحث بیان میکنم.

از جمادی مردم و نامی شدم/وز نما مردم به حیوان برزدم

مردم از حیوانی و آدم شدم/پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم

حملهٔ دیگر بمیرم از بشر/تا بر آرم از ملایک بال و پر

وز ملک هم بایدم جستن ز جو/کل شیء هالک الا وجهه

بار دیگر از ملک قربان شوم/آنچه اندر وهم ناید آن شوم

پس عدم گردم عدم چون ارغنون/گویدم که انا الیه راجعون

موضوع قفل شده است