سردار سرتیپ دوم پاسدار شهید حمید اذین پور

تب‌های اولیه

2 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
سردار سرتیپ دوم پاسدار شهید حمید اذین پور


سال ۱۳۴۳ در خانه علی آذین پور که از معتمدان و ریشسفیدان شهرستان شاهين دژ بودند پسری به دنیا آمد که اسم او را حمید گذاشتند. علی غیر از این پسر چهار فرزند دیگر داشت. حمید هر چی که بزرگتر میشد، گرایش مذهبی بیشتری پیدا میکرد. دورههای مختلف تحصیلی را به خوبی طی میکرد تا اینکه جرقههای انقلاب زده شد.
سال پنجاه و هشت، پنجاه و نه فضای دبیرستانها جناح بازی بود و طرفداران حزبهای مختلف چه چپگرا و چه کمونیستم و چه اسلامی در مدارس آن زمان فعالیت میکردند. حمید تو آن بحبوحه کتابهای حضرت امام را در بین بچهها پخش میکرد و به هر نحوی با گروههای انحرافی مبارزه میکرد. بعد از پیروزی انقلاب چون اولین نهادی که در منطقه شاهیندژ جهاد سازندگی بود. او وارد جهاد شد و مسئول گزینش جهاد شد.
این منطقه از همان آغاز جنگ شاهدی حضور ضدانقلاب بود به همین علت حمید هم برای مبارزه با ضدانقلاب وارد سپاه شد و تا به وطن و مردم خدمت کند. با اوجگیری حملات دشمن بعثی سال شصت و سه، شصت و چهار به منطقه سردشت رفت و در ابتدا به عنوان معاون سپاه و سپس رئیس ستاد سپاه سردشت به خدمت پرداخت. در این مدت حضور حمید در بین مردم سردشت باعث شد تا گرایش عجیبی به سمت سپاه مسئولین آن پیدا شود. این مناطق کردنشین بودند و بعضی مردم آنجا تعریف مناسبی از نظام و سپاه نداشتند و ضدانقلاب هم از این قضیه بهره برداری کرد و در بین مردم رخنه کرده رفتاری که حمید و یا حنیف و پایهگذار تئوری جدایی ضدانقلاب از مردم داشتند باعث شد تا این معضل به دست خود مردم حل شود. حمید در بحث ضدانقلاب به این نتیجه رسیده بود نقطه ضعف ناتوانی قوت ضدانقلاب است. و اگر ما مردمداری بکنیم و مردم را حفظ کنیم، ضدانقلاب نابود میشود. او سعی میکرد تا این تفکر را به نیروهای موجود در منطقه چه در زمان جنگ و چه پس از آن حتی در اواخر که مشاور حاج احمد کاظمی در قرارگاه حمزه بود، گسترش دهد که در این راستا مردم کرد با او رابطه و همکاری صمیمانهای داشتند حمید با ؟ این مناطق بسیار نزدیک شده بود. طوری که خودش در یکی از نامهها اینگونه مینویسد که «من هر چه دارم از آن منطقه است و حتی باید بگویم همه چیز از آن منطقه است.»
با پایان یافتن جنگ حمید در همین مناطق ماندگار شد و در سالهای هفتاد و یک، هفتاد و دو که کاظمی فرمانه قرارگاه حمزه شد با وجود انتقال فرمانده سابق سردار لطفی به نیروی انتظامی حمید با خواست حاج احمد همچنان در دفتر قرارگاه باقی ماند. علاقه حاجی به او بسیار زیاد بود. حتی بدون حمید دست به ؟ نمیزد. اما با توجه به قولی که لطفی از او بزرگتر بود بعد از انتقال به نیروی هوایی حمید را مجدداً پیش لطفی فرستاد. اما این علاقه همچنان پابرجا ماند و احمد پس از اینکه فرمانده نیروی زمینی شد، با توصیه آقا رحیم و علاقهی خود آذینپور علیرغم میل باطنی به ریاست دفتر خود منصوب کرد. سردار فتحی میگوید: «آقای آذینپور مجدداً نمیخواست به نیروی زمینی بیاید. چون درگیر درس و دانشگاه بود. اما چون حاج احمد به او گفته بود که اگر نیایی فردای دیگر در کار نیست تا به من کمک کنی این پست را قبول کرد.»
در سال هفتاد و سه حمید در دانشگاه در رشته جامعه شناسی پذیرفته شد و با داشتن مشغله زیاد این دوره را در هفت ترم تحصیلی طی کرد. در درسها کاملاً موفق بود و رشتهاش را در کار تلفیق کرده بود. حمید هوش فراوانی در درسها از خود نشان میداد.
یکی از اندیشهها و عقاید جالب او بازنگری نگرش امام(ره) بود. او علاقه وافری به امام داشت. شخصیت امام(ره) را یک الگوی کامل برای خودشان میدانست و تفکرات امام(ره) را به خصوص در مورد مردم عملی میکرد. حمید اعتقاد واقعی به این جمله شهید بروجردی داشت که: «در کردستان ما با کفر میجنگیم نه با کرد» او اعتقاد داشت که نگرش امام(ره) در رابطه با مردم به خصوص مردم منطقه کردستان استراتژی و راهبردی است تاکتیک نیست و بسته به یک زمان نیست او میگفت در مقابل مردم کرد که از لحاظ فرهنگی فریب ضدانقلاب را خوردهاند باید ؟ کرد و مسئولین باید نگرش امام را دوباره خوانی نمایند. ما اگر میخواهیم در منطقه موفق باشیم باید این راهبرد را عملی کنیم. او حتی پایاننامه دوره کارشناسیارشدش را نیز در همین رابطه به نام «تبیین راهبرد مدیریت منابع انسانی قرارگاه حمزه در دهه شصت» نوشت. اما هر کس از آخرین دیدار خاطرهایی تعریف میکند. آقای یاری از دوستان و همرزمان او میگوید «آخرین مرتبهای که من حمید را دیدم یکی از دوستان قدیمی و مشترک ما آمده بود و میخواست آقای حنیف را ببیند. حنیف هم تماس گرفت و بچههای قدیمی را جمع کرد وقتی همه جمع شدیم باز هم در مورد شمالغرب صبحت کردیم. این جلسه حدود سه ساعت طول کشید و حمید خلاصه آن را در دفترچههایی که به رنگ مختلف داشت و هر کدام مختص یک جلسه بود، نوشت. بعد از پایان جلسه هوا تاریک شده بود و حمید طبق معمول به همه ما سفارش کرد تا دستیار و کمک یار حنیف باشیم» خانوادهاش اینگونه میگویند که «روز عرفه چمدانها را بسته بودیم حمید گفته بود که چند روز مرخصی گرفته تا بعد از برگشت از مأموریت به مشهد برویم.»
در نیروی زمینی روحیات و شخصیت حمید فرق کرده بود و بیشتر از همیشه دلش شهادت میخواست و سرانجام به آرزوی همیشگی و چیزی که لیاقت آن را داشت رسید. چندین وصیتنام تنظیم کرده بود که این نشان دهنده آمادگی برای شهادت اوست. و همه مخوصاً برادرش از عشق او به شهات اطلاع داشتند «من سرکلاس بودم با من تماس گرفتند که حادثهایی برای حاج حمید اتفاق افتاده و او مجروح شده است. همان لحظه متوجه شدم حمید شهید شده است. احساس میکردم مدتهاست من منتظر این خبر هستم.» همیشه دوست داشت تا در کنار پدرش دفن شود و سرانجام هم در کنار آرامگاه پدرش در روز مورد علاقهاش و دور از یاران شهید آرام گرفت.

یکی از دوستان ایشان میگوید :
«حمید در یکی از کلاسها شرکت نکرده بود، استاد این درس به دانشجوها گفته بود اگر به کلاس نیایید حق شرکت در امتحان را نداری، وقت امتحان این درس او بدون این که استاد متوجه شود در امتحان شرکت کرد و اتفاقاً نمره بیست گرفت. اما استاد این نمره را قبول نکرد و هر چه او اصرار کرد تنها نمرهایی که در کارنامهاش ثبت شد صفر بود» او با مطالعه درسها خیلی زود نتیجه میگرفت و خارج از متون درسی هم مطالعه میکرد. با اینکه زیاد سرکلاسها حضور نداشت اما در همان زمان کم اساتید به تیزهوشی او پی میبردند. ارتباط او بااساتید و دانشجویان تا زمان شهادت ادامه داشت و هیچگاه قطع نشد. با توجه به این مطالب اگر چند وقت او را نمیدیدی این احساس دست میداد که او از لحاظ شخصیت یک پله بالاتر رفته است. امروز او با دیروزش تفاوت میکرد. همیشه به فکر مردم بود و حتی کارهای خارج از روحیطه مسئولیت را برای مراجعین انجام داد. با هر فرهنگی که عجین میشد. اصطلاحات آن را به طور کامل فرامیگرفت و به طور کلی ادبیات و خاص شعر رابطهایی داشت و هیمشه از خاطرات قدیسیاش تعریف میکرد. او انسانی صبور، منطقی یکی از خصوصیتهای او این بود که افراد را با نامههایی که مینوشت نصیحت میکرد چند ماه قبل از شهادتش نامهایی به دخترش فاطمه نوشت که با شعری شروع میشد و این مضمون را دارد که فرزندی که در رفاه و آسایش بزرگ شود نمیتواند فردا در مقابل مشکلات زندگی تاب بیاورد و بهتر است که از همان کوچکی با مشکلات زندگی و فراز و نشیبهای آن کوشا شود نامهی بسیار عجیبی است.

فرزندان او تعریف میکنند که:

«بابا روزهای پنجشبنه ما را به بهشت زهرا میبرد و میگفت این شهدا ثبات دهنده، این انقلابند.»


گزیده ای از وصیت نامه سردار سرتیب شهید حاج حمید آذین پور :

سلام و صلوات خداوند عزووجل و انبیاء اولیاء الهی خواست حضرت اباعبدالله الحسین (ع) و شهدای کربلا خدایا بهتر از هر کسی می دانی کیسه ام تهی است و کوله بار گناهم بردوشم سنگینی می کند اما در طول عمرم گدایی بودم و هستم به درگاه حسین (ع) که او مقرب دراه توست خدایا به عشق حسین و ولایت علی بن ابی طالب (ع) است تا در سر سپردن به زاده زهرا در عصر حاضر کربلایی شوم و شرمسارترم و دستم با کراهت به قلم می رود ولی به یاد دارم همسنگر شهیدم زمزمه می کرد خدایا من بدم اما تو خوبی همی دانم که ستارالعیوبی . پس خدایا به عزت و کرامت مقربان درگاهت همچنانکه تاکنون آبرویم نریخته ای دستم بگیر و گناهانم بریز و مرا به سوی خود ببر مرا بسوی خوبانت بفرست و عاقبتم ختم بخیر فرما ملتمس دعا بنده خدا حمید آذین پور .


برچسب: 


حاجی آرزوی شهادت داشت

خانم «خدیجه امیرپور» همسر شهید «حمید آذین پور» رئیس دفتر فرمانده نیروی زمینی سپاه (در دوره شهید کاظمی) است که در سانحه سقوط هواپیما به همراه سردار سرلشکر شهید احمد کاظمی و جمعی از فرماندهان نیروی زمینی سپاه به شهادت رسید.
او از اولین روزهای زندگی اش چنین می گوید: ما اصلاً همدیگر را نمی شناختیم. من فرزند پنجم خانواده بودم و حاجی فرزند اول خانواده. آخرای جنگ بود؛ تیرماه۶۷٫ خواهر حاجی اومد خواستگاریم. ۱۶ سال بیشتر نداشتم، ولی قبول کردم. روزی که حاجی اومد خواستگاریم، یک آیه از قرآن را خواند و همان را تفسیر کرد و گفت: مبنای زندگی مان را قرآن می گذاریم. حرف آن روز ما فقط همین بود. بعد از آن ادامه داد: من یک پاسدار هستم، امروز هستم اما از فردایم هیچ خبری ندارم.
سال۶۷ عقد کردیم، تازه بعد از عقد بود که همدیگر را شناختیم. از همون روزای اول به من می گفت: دوست دارم جای خالی من را برای پدر و مادرم پر کنی. دوست دارم کاری نکنی که من به شما و دنیا دلبستگی پیدا کنم.
خانم «امیرپور» از محمودآباد برامون می گه. از اون روزا که منطقه اونا یک منطقه جنگی بود. از اون روزایی که حاجی به مدت هشت سال در منطقه کردنشین جنگیده بود. از اون روزایی که منطقه سردشت توسط دشمن بمباران شیمیایی شده بود و حاجی ماسک خودش را روی صورت پسربچه ای قرار می دهد و فقط با چفیه صورت خودش را می پوشاند.
از سال۸۳ می گوید؛ از زخم هایی که روی تن حاجی اول کبود شده، بعد تاول زده، از اون خارش های شدید و از اون جراحی هایی که روی بدن حاجی صورت گرفته بود. بعدها فهمیدند که حاجی شیمیایی شده و چون نخواسته بچه ها بفهمند به کسی چیزی نگفته است. بارها پسرش محمدحسین که بچه بوده و چون از این موضوع خبر نداشته به بابا گفته: بابا دوستای شما همه جانباز شدند، چرا شما که هشت سال در جبهه بودید، هیچی تون نشده و فقط حاجی سکوت کرده بود و مادر در جواب محمدحسین با خنده گفته بود؛ هر وقت عملیات می شد، بابا پشت سنگرها خودش را قایم می کرد.
خدیجه از اون روزای سخت حاجی می گه که هم درس می خواند و هم کار می کرد و هم به کارهای خانه رسیدگی می کرد.
او با آرامش ادامه داد: حاجی خیلی کم خونه بود، اما وقتی خونه بود، همه کارها را انجام می داد. غذا درست می کرد. آشپزی را خیلی دوست داشت.
خدیجه خیلی صبوره، از ارومیه می گه، ازاون روزایی که محمدحسین ۹ماهه بود، نه آب داشتند و نه برق و نه گاز. آخه سه روز بود که حاجی به خاطر مأموریت کاری، نتوانسته بود به خانه بیاید.
فاطمه به بابا زنگ زده بود، مادر هم به بابا گفته بود که خیلی خسته است بیا، شاید با بودن تو مشکلات ما حل بشه، اما حاجی خیلی سرش شلوغ بود. حاجی نه زنگ زده بود، نه اومده بود.
فاطمه، با شیطنت گفته بود، بابا مامان از چارپایه افتاده، حاجی نفهمیده بود که چه طور خودش را به خونه رسونده بود.
حاجی آنقدر خدیجه را دوست داشت که به خونه اومده بود و شروع کرده بود به انجام دادن کارهای خونه.
خدیجه می گه، مشکلات ما توی ارومیه خیلی زیاد بود، اما همین که حاجی در می زد و من صدایش را می شنیدم دیگه مشکل نداشتیم.
خدیجه چشم از عکس حاجی برنمی داره. از روزای آخر می گه، اون شب جمعه ای که مهمون داشتن و حاجی و فاطمه نذاشته بودن خدیجه کار کنه. حاجی به خدیجه گفته بود: پیش میهمان ها بمانید، خودم همه کارها را انجام می دهم.
شش ماه بود که فکری ذهن خدیجه را مشغول کرده بود. اون فکر می کرد، قراره برای خودش اتفاق بیفته. همه تلاشش را کرده بود که مبادا فردا مشکلی برای بچه ها پیش بیاید. اما فاطمه بهش گفته بود که مامان، خدا به خیر کنه بابا خیلی اخلاقش عوض شده؟!
خدیجه خندیده بود و گفته بود که فاطمه جان برای این که بابا احساس کرده که من می خواهم بروم. از وقتی که اومده بودن تهران خدیجه دیگه، اصلاً فکر نمی کرد که قراره برای حاجی اتفاق بیفته! بارها فاطمه خواب دیده بود که بابا شهید شده اما روش نشده بود که به بابا بگه. حاجی وقتی این را از خدیجه شنیده بود، از خوشحالی بارها فاطمه را بوسیده و گفته بود: بابا می شه شهادت هم قسمت من بشه.
صدای هق هق گریه خانم «امیرپور» امانم را بریده. همیشه حرف شهید و شهادت درخانه ما بود و در هر شهری به اولین جایی که می رفتیم، مزار شهدا بود. حاجی می رفت و نوحه می خواند و اشک می ریخت و می گفت چطور شد که همه رفتند و ما ماندیم…
من هم می گفتم: حاجی شما باید بمانید و راه آنها را ادامه دهید؛ اما حاجی گفته بود، نکنه ما جزء دسته دوم یا سوم باشیم.
خانم امیرپور از آخرین شب زندگی اش با حاجی می گوید: محمدحسین به محل کار حاجی زنگ زده بود که بیاید خونه و حاجی از بس که سرش شلوغ بوده نفهمیده بود که ساعت ۱۱ شبه و در جواب محمدحسین گفته بود که ساعت هشت می آیم خونه. وقتی که اومده بود، آنقدر خسته بود که دلش می خواست بخوابد. در حالی که یک کتاب با موضوع کردستان در دستش بود، خدیجه ناخودآگاه بهش گفته بود، حاجی این شب آخر ول نمی کنی؟!
حاجی گفته بود: این کتاب را نگاه کن، ببین کردها چقدر زجر کشیدند و خوابش برده بود.
خدیجه هر روز با نماز حاجی از خواب بیدار می شد، اون صبح غریب، حاجی نمازش را با آهنگ خاصی خوانده بود. خدیجه بهش سلام کرده بود؛ اما حاجی در جواب سلام گفته بود، خدا به دادمان برسد ما در قبر چطور باید طاقت بیاوریم؟ خدیجه با ناراحتی گفته بود: اینم شد جواب سلام ما.
حاجی بلند شده بود و توی خونه را گشته بود. خدیجه به حاجی یک سیب دو رنگ داده و گفته بود حاجی امروز نمی گذارم ناشتا بروی سرکار، این سیب را یک هفته برایت نگه داشتم، سهم توست. حاجی نشسته بود و آرام آرام سیب را خورده بود.
بعد از آن بود که گفته بود با من کاری نداری. خدیجه به دنبالش از پله ها پایین رفته بود. حاجی دستش را تکان داده بود.
خدیجه توی فکر می ره. دلش می گیره، به عکس حاجی می گه، حاجی شهادتت مبارک. می گه حاجی! یادته می گفتی اگر شهید شدم، سفید بپوشید، یادته من و محمدحسین لباس سفید پوشیدیم؛ اما وقتی پیکر تو را از ارومیه آوردیم، به خاطر مردم، لباس مشکی تن مون کردیم. خدیجه باز به عکس حاجی نگاه می کنه و می گه: حاجی یادته اون روز که بهت گفتم حاجی اگه بلایی سرت بیاد من باید چه کار کنم؟!
تو خندیدی که خدا بزرگه.حاجی یادته برای فاطمه و محمدحسین مطلب می نوشتی؟
خانم امیرپور بلند می شه و نوشته های حاجی را برایم میـاره. با دقت به دست خط های حاجی نگاه می کنم. به این که حاجی چند بار وصیت نامه اش را نوشته بود که آخرین آنها در چهارم مهرماه سال ۵۷ بوده.
این که، حاجی چقدر قشنگ و بادقت در نوشته هایش با فرزندانش فاطمه و محمدحسین صحبت کرده و راه و رسم خوبان را به آنها نشان داده؛ وظیفه ای که در حال حاضر اکثر والدین از آنها غافل هستند.
و حاجی چقدر قشنگ به فرزندانش پرواز را یاد داده!
¤¤¤

نامه سردار شهید حمید آذین پور به دخترش

دختر عزیزم فاطمه!
اینک که دوران کودکی تو رو به پایان است و دوران مسئولیت و تکلیف زندگانی خود را شروع می کنی چه زیباست که از اول کار همه چیز را بدانی و آنها را به راستی به کار بندی.
دین مبین اسلام که کامل ترین مکتب خداوند متعال برای بندگان است سراسر شعور و شناخت و عرفان است هرچه می توانی در این اقیانوس بیکران به عمق معرفت شنا کن و از این کوثر زلال بینایی پیدا کن تا همه چیز را به روشنی بشناسی. چون اگر خوب بشناسی هیچ گاه گم نخواهی شد البته در این راه راهنمایانی نیز هستند که با نشان کردن آنها می توانی راه راست را همواره پیدا کنی و از این راه به سرمنزل مقصود برسی. راهنمایان از علی(ع) و فاطمه(س) شروع می شود تا وجود مقدس حضرت بقیه الله(عج) همچنان در این وادی نورافشانی می نماید. حال این گوی و میدان که به اراده خود چه کوشی و چه بدروی. چشم امید به آینده متعالی و بلندت دوخته ام که همواره چشم روشنی گردی.
دعاگوی شما پدرت حمید

بعد از مراسم ازدواجمان 4 روز بيشتر نماند و راهي سردشت شد. يک ماهي از او خبر نداشتم اما هيچ وقت از اين مسئله دلگير نشدم. دوست داشتم همان کسي باشم که او ميخواهد. مدام ميگفت: من هميشه مواظبم که دلبسته به زندگيام نباشم. اگر هر زماني از من عملي ديدي که نشاندهنده وابستگي بود، کفشهايم را بگذار دم در خودم ميفهمم که بايد برم.
سال 1375 وقتي با احمد کاظمي به عراق رفت، همه خبر داشتند اِلّا من. هر وقت زنگ ميزد و ميپرسيديم کجايي؟ ميگفت: سردشتم يا پيرانشهر... ميگفتم: خب بيا خانه سري به ما بزن. ميگفت: ان شاء الله ميآيم. ولي وقتي آمد، اصلاً باورم نميشد او هماني است که سالها ميشناسمش. پيراهن سپيدي تنش بود و خيلي هم لاغر شده بود. سر و وضع کثيفي داشت. نفسم داشت بند ميآمد. گفتم: چي شده؟ کجا بودي؟ با خنده ماجرا را برايم تعريف کرد و من همين طور اشک ريختم. با ناراحتي گفتم: اگر آن جا شهيد ميشدي، من چه کار ميکردم از کجا ميفهميدم؟ چرا به من نگفتي؟ همانطور با خنده ادامه داد: اين که نگراني نداره جنازهام را برايت ميآوردند بعد همه چيز را برايت تعريف ميکردند. بايد براي شهادت من آماده باشي. دوست دارم وقتي شهيد ميشم با لباس سپيد باشم تو هم بايد لباس سپيد بپوشي.
حميد بالاخره به آرزويش که شهادت بود، دست يافت و من باز هم با بيقراري به پروازش نگاه کردم.

راوي:همسر شهيد

بابای همیشه خسته

بابا هميشه خسته مياومد. هيچ وقت نشد که خستگيشون تو روابطش با ما تأثير بذاره؛ حتي شده بود از شدت خستگي چشمانش سرخ بود، اما به هر سختي خودش رو ميخواست به زور بيدار نگه داره. هنگام شنيدن اخبار خوابش ميبرد. اون لحظه مامان چاييهايي را که ميآورد و سرد ميشد تندتند عوض ميکرد تا بابا متوجه نشه که خوابش برده.
خيلي از اين بابت ناراحت ميشد. مامان اين کار رو ميکرد تا بابا فکر کنه چايياش داغ و دو، سه ثانيه بيشتر نخوابيده، خيلي جالب بود. بابا هيچ وقت متوجه نشد که چقدر خوابيده است.

راوي:فرزند شهيد

جانباز

سال 1383 شيميايياش عود کرد و مجبور شديم ببريمش بيمارستان. به بچهها هيچي نگفتم. وقتي سؤال ميکردند: بابا کجاست؟ ميگفتم: «صبح زود رفت يا خيلي دير ميآيد. شما بخوابيد.» بعد از عمل جراحي همين که آمديم خانه، محمدحسين خواست بپرد بغل پدرش که من نگذاشتم.
محمدحسين و فاطمه مات و مبهوت ما را نگاه کردند و من به ناچار ماجراي عمل را برايشان گفتم. حميد اخلاق خاصي داشت. هر بار که ميرفتم پشت حميد بايستم و نمازم را به او اقتدا کنم، تندتند نمازش را ميخواند و براي نماز بعدي ميرفت ميچسبيد به ديوار تا کسي پشت سرش نايستد. اما من حس ميکردم دوست دارد پشت سرش نماز بخوانم.

راوي:همسر شهيد

قفس تنگ دنیا

صبحها عادت داشت قبل از نماز، قرآن بخواند و بعد همه را براي نماز صبح بيدار ميکرد. اما روز آخر هيچ کسي را بيدار نکرد. همه خودشان از روي عادت بيدار شدند. بعد هم وقتي من به حميد سلام کردم، در جوابم گفت: خدا به دادمون برسه. آدم توي قبر چطور طاقت ميياره. خونه به اين بزرگي ديشب خيلي برايم تنگ شده بود. اين را که گفت، دلم ريخت. گفتم: حاج آقا جواب سلام من اين بود، اول صبحي؟...
آن روز صبحانه نخورده، رفت. گفت: قرار گذاشتيم صبحانه را در اروميه بخوريم... [دنيا برايش قفس تنگي بود و هر روز از خدا ميخواست که زودتر درهاي قفس را باز کنند تا او بال بگشايد به بيکران و بالاخره درهاي قفس باز شد و او پرکشيد.]

راوي:همسرشهيد


پرواز به اوج

از وقتي حاجي رفت، دلشوره گرفتم. بعد هم يکي از دوستانمان که قرار بود با هم مشهد برويم، زنگ زد و گفت: ما مشهد نميريم شما ميرويد؟ گفتم: حاج آقا سرش بره، قولش نميره ما حتماً ميرويم. ادامه داد: ولي فکر نکنم شما هم برويد. اگر نرويد ناراحت ميشي؟ گفتم: نه. چون دلم قرصه که ميرويم.
دقايقي بعد تلويزيون را روشن کردم و با شنيدن پرواز حاجي زانوانم سست شد، او به اوج رسيد و من هنوز گرفتار دنياي خاکي هستم. نگذاشتن حميد را ببينم. بچهها خيلي بيتابي ميکردند. بعد از پايان مراسمها وقتي به محمودآباد برگشتم، احساس کردم خود حميد در خانه را به رويم باز کرد. آنجا ديگر کمي دلم آرام گرفت.

راوي:همسرشهيد

دست نوشته ای از شهید:

8/5/1373مطابق با 20 صفر (اربعين سالار شهيدان حضرت اباعبدالله الحسين (ع)) سلام و صلوات خداوند عزوجل به انبيا و اوليا الهي، خاصه حضرت اباعبدالله الحسين (ع) و شهداي کربلا. خدايا بهتر از هر کس ميداني کيسهام تهي است و کولهبار گناهم بر دوشم سنگيني ميکند اما در طول عمرم گدايي بوده و هستم به درگاه حسين (ع) که مقرب درگاه توست.
خدايا! آبرو ندارم و هر کس هم هر چه را در حقم بگويد تو خود ميداني که در عمل مسکينم ولي خود ميداني که ديوانه و شيداي حسينم و امروز هم در چهلمين روز از شهادت حسين (ع)خلوتي در درگاهت نمودهام تا او مرا شفيع باشد. هيچ نميدانم ولي اين را ميدانم که حسين در درگاه پدر و مادر و جدّش و در درگاه با عظمت تو داراي آبرو و کرامت و شفاعت است و ميدانم که امروز خانواده حسين (ع) بعد از يک سفر پرمشقّت؛ با دلي پرخون به درگاه حسين (ع) آمده و سر راز با او باز کردهاند. پس وقت را غنيمت شمرده و خاک پاي اين کاروان اسارت رفته ميشوم و به درگاه حسين (ع) زاري ميکنم تا به درگاهت شفيعم شود تا بر من ببخشايي.
من غم و مهر حسين (ع) با شير، از مادر گرفتم
روز اول که آمــــــــدم دســـــــــــتور تا آخر گرفتم
خدايا به عشق حسين (ع) و ولايت علي بن ابيطالب است که عمري پوتين پوشيده و به راه افتادهام. پس خدايا مرا در اين راه بصيرت عطا فرما تا در سر سپردن به زاده زهرا (س) در عصر حاضر کربلايي شوم و عاشورا را درک نمايم. عمري بر ما گذشت ولي احساسم اين است که درونم سنگينتر شده و شرمسارترم و دستم با کراهت به قلم ميرود ولي به ياد دارم که همسنگر شهيدم زمزمه ميکرد:
خدايا من بدم اما تو خوبي
همي دانم که ستارالعيوبي
پس خدايا به عزت و کرامت مقربان درگاهت همچنان که تاکنون آبرويم را نريختهاي دستم گير و گناهم بريز و مرا به سوي خود ببر. مرا به سوي خوبانت بفرست و عاقبتم ختم به خير فرما.