شهید امر به معروف غلامرضا زوبونی

تب‌های اولیه

3 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
شهید امر به معروف غلامرضا زوبونی

بسم الله الرحمن الرحیم


:Gol:شهید امر به معروف غلامرضا زوبونی :Gol:

نام: غلام رضا
نام خانوادگی: زوبونی
نام پدر : حاج غفار
مدت حیات: 26 سال
تاریخ شهادت: 23فروردین 1386
محل شهادت روبروی مسجد قدس شهرک قدس تهران
علت شهادت: براثر درگیری با سارقان مسلح


شهید «غلامرضا زوبونی» دانشجوی سال آخر رشته حسابداری در دانشگاه آزاد اسلامی تهران شمال و عضو شورای بسیج این دانشگاه (در مسئولیت معاونت طرح و برنامه و مالی) شب جمعه، 23فروردین ماه سال 1386، در خیابان دریا، واقع در چهارراه سعادت آباد (جنب مسجد قدس) هنگام تعقیب سارقین مسلح، توسط یکی از آنان مورد اصابت گلوله قرار گرفت.

غلامرضا زوبونی، 26ساله که از بسیجیان فعال شهرک قدس (پایگاه شهید حافظی) نیز بود هنگام انتقال به بیمارستان مدرس جان به جان آفرین تسلیم کرد و به شهادت رسید. پیکر پاک این بسیجی مخلص روز یکشنبه 26 فروردین ماه در میان جمع کثیر تشییع کنندگان تا بهشت زهرای تهران بدرقه شد و در جوار مزار پاک شهید «عبدی» به خاک سپرده شد.




خاطرات قبل از شهادت در هفته نامه یالثارات الحسین (علیه السلام)
[=book antiqua]
[=arial]تو مسجد ((قدس)) مشغول وضو گرفتن بودیم که غلامرضا یکدفعه خندهاش گرفت.گفتم : چی شد؟گفت: بابام امروز گیرداده بود که باید زن بگیری.
گفتم: خوش به حالت با این بابات. کاش بابای من هم از ایشون یاد بگیره. پس امروز فردا شیرینی افتادیم دیگه! در حالی که مسح پاهایش را میکشد گفت: نه بابا! خیلی اصرار کرد، حتی گفت اگه زن نگیری دیگه خونه راهت نمیدم.
گفتم:نگران نشی! اتاق من بزرگه، واسه هر دومون جا هست.
آستینهایش را پایین کشید و گفت: ازش چهل روز بهم
وقت بده.فعلاٌ از بیخ گوشم گذشت.گفتم: مگه می خوای چله بگیری ؟ یعنی چی چهل روز وقت بده؟
گفت: بدو بدو!نماز شروع شد.


********************

نماز ظهر و عصر را تو مسجد خرمشهر خوندیم. داشتیم بچه های کاروان را سوار اتوبوس ها می کردیم تا زودتر راه بیافتیم، یکدفعه یک پیر مرد گوشه پیراهن غلامرضا را گرفت و کشید. پول می خواست، می دانستم که غلامرضا دستش را رد نخواهد کرد.
فکرم درست بود. دستهایش را برد توی جیبش، اما جوری که بیرونشان آورددیدم که چیزی پیدا نکرد. رفتم کنارش و گفتم: «مسئول مالی حوزه بسیج» که نباید جیبش خالی باشد. گفت: نه جیب حوزه که همیشه پر است. ببینم چیزی داری که بهم قرض بدهی؟ گفتم: پول خرد ندارم. گفت: اشکال نداره. دست کردم توی جیبم و یک اسکناس هزار تومانی در آوردم، گرفتم طرفش و گفتم: بفرما. می دانستم که همه را به آن پیرمرد خواهد داد.. همین کار را هم کرد.

********************
دوربین را روشن کردم و رفتم سراغ بچه های شورا، به غلامرضا که رسیدم گفتم: برادر زوبونی! شما به عنوان «مسئول طرح و برنامه و مالی حوزه» حرفی دارید که به یادگاری به ما بگویید؟ کمی از این تعارف های مرسوم جلوی دوربین کرد و آخرش هم گفت: این باره آخره که من می آیم جنوب. پرسیدم چطور؟ گفت: حالا دیگه.


********************
چهارشنبه شب بود که تو مسجد قدس آمد کنارم و یک اسکناس هزار تومانی گذاشت تو جیب پیراهنم.گفتم بابت چیه؟ چرا اینقدر کم؟ خندید و گفت: سفر جنوب، داخل مسجد جامع ازت گرفتم. ببخشید که دیر شد. گفتم نگهدار برای شیرینی. گفت: شیرینی چی؟ گفتم: مهلتت تمام شده یادته؟ فردا چهل روزه تمومه. فقط خندید

********************
شب جمعه، مثل همیشه خودش را به دعای کمیل رساند. عجب حالی داشت با دعا. بهش حسودیم شد. تا حالا این طوری توی حس ندیده بودمش. بعد از دعا هم جعبه شیرینی خیراتی را دست گرفت و همه را خودش پخش کرد. با هم از در مسجد آمدیم بیرون که یکهو صدای جیغ و داد بلند شد. صدا از طرف دارو خانه بود. یکی دوتا صدای در هم و بر هم. داد می زد: دزد، دزد. غلامرضا سقلمه ای زد پهلویم و گفت: اونجا هستن نامردا! بدو! فکر کنم بهشون برسیم. قبل از اینکه مسیر انگشت غلامرضا را ببینم دو تا جوان را که کلاه پشمی را تا روی صورتشان کشیده بودند و می دویدند طرف چهارراه قدس تشخیص دادم. فاصله مان زیاد نبود. غلامرضا که دوید من هم از جا کنده شدم. با تمام توانم دویدم. توانستم خودم را برسانم جلوی راهشان. غلامرضا هم سرعتش را کم کرد تا از پشت سرشان در بیاید. توی دلم خوشحال بودم که این قدر تیز و فرز خودمان را به آنها رسانده ایم.نفهمیدم چطور شد که صدای بلندی میخکوبم کرد. صدای گلوله بود؛ دوتا. وقتی دیدم یکی از دزدها دستش را برد به کمرش، دلم هری ریخت پایین. چشمم را به دنبال غلامرضا گرداندم. حس کردم که همه دنیا را با چشمهام دور زدم. غلامرضا نبود؛ چرا، چرا! بود، اما پخش زمین. دویدم طرفش. پشت سرم صدای گاز شدید موتوری را که دور می شد، شنیدم.
بالای سرش که رسیدم، داد زدم: یا حسین:doa(6):!
روی پیشونیش دوتا سوراخ باز شده بود. چند ثانیه بعد، بقیه بچه ها هم رسیدند.
فقط فریاد یا حسین:doa(6): و یا زهرا:doa(8): می شنیدم.




شهید زوبونی قاتلش را بخشید!


پدر شهید زوبونی قاتل فرزندش را بخشید.
حاج غفار زوبونی طناب دار را از گردن قاتل پسرش برداشت تا هر چه بیشتر بر بزرگی خویش صحه بگذارد ، وی که به همراه فرزندان خود حیدر ، علی و رضا شامگاه ۴ شنبه در زندان حضور یافته بودند کاری کردند که یاد غلامشان تا ابد جاویدان بماند و کلمه شهادت هر چه زیباتر بر نام غلام تکیه کند و این بود ماجرای غلامی که دوست ما بود وسرنوشتش شهادت بود، خداوند به غلامانی این گونه می نازد…
و دوستانی که در بهت حیرت ماندند از چنین دوستی.

:Gol:شادی روحش صلوات:Gol:

منابع: http://www.zoboni.blogfa.com
و
http://rmarof.com