جمع بندی با این مشکل چکار کنم: دخالت های مادر سالارمنش

تب‌های اولیه

17 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
با این مشکل چکار کنم: دخالت های مادر سالارمنش

[="Arial"][="#4169e1"]سلام
یه راست میرم سر اصل مطلب
ممنون میشم کمکم کنید

از وقتی یادم میاد تو خونمون زن سالاری مطلق بود
در مورد همه چی نظر اول و آخر رو مادرم میداد
پدرم به شدت عاشق مادرم بوده و هست
بخاطر همین هیچ مشکلی با این قضیه نداشت
ولی ما بچه ها چی؟
بچه وسط بودم و خیلی زودتر از برادر بزرگتر و خواهر کوچکترم متوجه شدم با این اخلاق مادرم مشکل دارم
اولین مخالفتم فکر کنم تو ده سالگی سر انتخاب رنگ لباسم بود که البته هیچ نتیجه ای نداشت
فقط مادرمو متوجه کرد که بعد اینهمه سال یکی میخواد جلوش وایسه
مخالفت بعدیم سر انتخاب رشته دبیرستان بود
شانس آوردم و دوست مادرم رشته انتخابی منو تائید کرد
کلا مادرم همیشه همینطور بود
حرف همه غریبه ها واسش وحی مطلق بود و بدون چون و چرا قبول میکرد
فقط ما سه تا حق اظهارنظر نداشتیم
تا زمانی واسش عزیز بودیم که مثل پدر در مقابل همه انتخاباش سر تعظیم فرود بیاریم
و به محض اولین ساز مخالفت دعوا و ناله و نفرین شروع میشد و سر آخرم حرف حرف خودش بود
بدبختانه از همون بچگی خیلی بیشتر از سنم میفهمیدم و متوجه رفتار اطرافیان میشدم
باور کنید رفتار مادرم باعث شد چندین سال از دوران کودکیم صرف این خیالات واهی بشه که
شاید ما و مخصوصا من بچه واقعی مادرم نیستیم
چون رفتارش با مادری که وعده بهشت به زیر قدمهاش داده شده بود خیلی فرق داشت
هرگز کتکمون نزد ولی
خیلی زود همه اطرافیان متوجه شدند که دوستمون نداره
بچه های همسایه رو همیشه خیلی بیشتر از ما دوست داشت
و همیشه با کلی افتخار جلوی غریبه و آشنا اعلام میکرد که
هیچوقت بچه های خودش رو نبوسیده و بغلشون نکرده
خواهر و برادرم هم مثل من همیشه مخالف عقاید مادر بودن ولی تا هجده نوزده سالگی در ظاهر هیچ مخالفتی نمیکردن
بخاطر همین در نگاه مادرم تنها تهدید برای اقتدارش من بودم
حتی دوستان مدرسه رو هم خودش برامون انتخاب میکرد
از وقتی یادم میاد همیشه نفرینمون میکرد که از همه آشناها بیشتر واسمون زحمت کشیده ولی همیشه سرافکنده اش کردیم
البته وقتی دوست و آشنا از سربه زیری و نجابت و ایمانمون تعریف میکردن
آه پرسوزی میکشید و میگفت خون به جگر شدم تا اینا عین آدم زندگی کنن ولی بازم هیچی نشدن
و من به احترام بزرگتری نمیگفتم مجبورم کردی یه سال تموم التماست کنم تا اجازه بدی چادر سر کنم
نگفتم کل هفته رو با گریه صبح میکردم تا رضایت بدی یه روز روزه مستحبی بگیرم و تهش میگفتی با این کارا میخوای بگی مثلا خیلی مومنی
ولی من میدونم پیش خدا هیچی نیستی
هروقت اونجوری که من دوست داشتم زندگی کردی و دیگه نفرینت نکردم خدا ازت راضی میشه
من کم و بیش با مادر مخالفت میکردم ولی خدا شاهده همیشه با ادب و احترام و التماس حرفمو میزدم
ولی برادر و خواهرم بعد یه مدت به شدت جلوی مادرم قد علم کردن
یعنی هر انتخابی که مادرم برای زندگیشون میکرد حتی انتخاب درست
فقط برای لجبازی با مادر دقیقا برعکسشو انجام میدادن
و و قتی مادر مخالفت میکرد اوناهم مثل مادر شروع به داد و هوار میکردن
وقتی مادرم دید نمیتونه از پس دعواهای اونا بربیاد برگشت سمت من
و اینبار همه دیکتاتوریشو روی من اعمال میکرد
خوب فهمیده بود بخاطر اعتقاداتم امکان نداره مثل اونا سرش داد بزنم یا در مقابل نفریناش وعده اش بدم به عاق ولد

با خودم گفتم ازدواج میکنم راحت میشم ولی بعد ازدواجم اوضاع بدتر شد
حتی به نفس کشیدنم کار داره
توی خصوصی ترین مسائلم دخالت میکنه
از اعمال عبادیم که همگی با رضایت همسرم هست گرفته تا
میزان رفت و آمد و صمیمیت با اقوام همسر و محل زندگی و مدل لباس و خلاصه همه چی
همسرم دخالتی نمیکنه و میگه مادر خودته خودتون یه جوری حلش کنید دخالت من درست نیست
میدونم حق با همسرمه ولی من رسما دیگه کم آوردم
قهر میکنم بدتر میکنه و رسما رفت و آمدشو قطع میکنه نمیتونم که به همه توضیح بدم قضیه چیه
باهاش صحبت میکنم هیچ فایده ای نداره
میگه باید با روش من زندگی کنی
تو مگه زیر دست من بزرگ نشدی کی دیدی به بابات بگم چشم که الان به شوهرت میگی چشم؟
میگم مادر من چون شما چشم نگفتی دلیل نمیشه منم نگم
بعدشم همسرم که کار خلافی ازم نمیخواد دارم به روش اسلام میرم جلو
میگه من با خون جگر بزرگت کردم یا اسلام؟؟؟
میگه چرا با خانواده همسرت میری مسافرت؟
میگم خب با شما هم میرم
میگه اون وظیفته بزرگت کردم ولی با اونا نباید بری پررو میشن
میگه نذار فلان فامیل بیاد تو خونه ات طلاق گرفته شوهرتو هوایی میکنه
میگم خب شماهم باهاش رفت آمد داری
میگه من عرضه دارم مراقب زندگیم باشم ولی تو نه
میگه هرروز باید بیای بهم سر بزنی چون دختر همسایه هرروز میاد
میگم واقعا نمیتونم هرروز بیام
میگه وقتی عاقت کردم روز خوش تو زندگیت ندیدی میفهمی باید حواست بیشتر از همه به من باشه
...................

الحمدلله من الان خوشبختم
شاید میلیونر نباشم و خیلی چیزارو نداشته باشم
ولی همینکه من و همسرم مایه آرامش همدیگه ایم از نظر خودم خوشبختم
همین که بدون دغدغه میتونم برم دنبال شعر و تذهیب و کتاب و اعتکاف و مسجد و همسرم تشویقم میکنه
همین آرامش واسم بزرگترین خوشبختیه
ولی مادرم نمیذاره این آرامش چند روز بیشتر دوام پیدا کنه
خیلی زود بهونه ای پیدا میکنه تا همه خوشیامو ازم بگیره
باور کنید انقدر سرکوفت زده و ایراد گرفته اعتماد به نفسم به شدت اومده پایین و تو زندگی شخصیم رسما دچار مشکل شدم
یه وقتایی حس میکنم رسما افسردگی گرفتم
دیگه خسته شدم
انقدر که گاهی فکر میکنم اگه نباشم هم خودم به آرامش میرسم هم مادرم
چکار کنم؟؟؟[/][/]

با نام و یاد دوست





کارشناس بحث: استاد نشاط

با سلام و احترام
بزرگوار
رفتارهای مادرتان قابل بررسی است، گر چه با اوصافی که مطرح کردید در برخی از موارد حتما اشتباه بوده و خودشان مسئولیت رفتارشان هست و در کنار این رفتارها بحث احترام و تکریم او نقض نمی شود.
در زندگی خودتان شما رفتارهایی را که یقین دارید صحیح بوده انجام بدهید و نگران دخالت های مادر نشوید.
برای این کار:
1. در مورد برنامه ها و مسائل زندگی پیش مادر گزارش ندهید( در موقع صحبت کردن به جزئیات اشاره نکنید)
2. در مقابل درخواست های او اگر مخالف بودید، سکوت کرده و جواب ندهید( جر و بحث نکنید)
3. خیلی از سر و اسرار زندگی خودتان را با او بازگو نکنید.
4. ادب و احترام خودتان نسبت به مادرتان بیشتر کنید و سعی نکنید که با نقد و انتقاد ایشان دلتان را آرام کرده( با رفتارهای مادرتان کاری نداشته باشید، ولی سعی کنید آنچه مطابق وظیفه است انجام بدهید)
5. تصمیمات زندگی خودتان را در کنار همسر مهربانتان محکم کرده و با قاطعیت تمام انجام بدهید و کاری با دیگران نداشته باشید.
6. در صورتی که با آرامش و بدون جر و بحث زندگیتان را خوب اداره کنید، دیگر مادر و امثال آن نمی توانند دخالت کنند و موجب سردی و مشکلات دیگر شوند.
7. رابطه با همسرتان را خیلی قوی کنید و روحیه تحمل و صبوری شما هم باید تقویت شود که در مقابل هر حرفی واکنش نشان دادن صحیح نیست، در برخی از موارد چه بسا سکوت به مصلحت باشد.

[="Arial"]

نشاط;828281 نوشت:
روحیه تحمل و صبوری شما هم باید تقویت شود که در مقابل هر حرفی واکنش نشان دادن صحیح نیست، در برخی از موارد چه بسا سکوت به مصلحت باشد.

[=arial]سلام
استاد خیلی ممنونم از پاسخگوییتون
ولی در مورد تقویت تحمل و صبوری که فرمودین
صبر من قبل ازدواج واقعا مثال زدنی بود
چون اون موقع فقط مادرم بود و منم در مقابل نود درصد مخالفتهاشون سکوت میکردم
ولی بعد ازدواج طبیعتا دایره ارتباطاتم بیشتر شد
و وقتی مادرم به هر کاری کار داره واقعا نمیشه همیشه سکوت و صبوری کرد
مثلا میخوام با خانواده شوهرم بریم سفر
مادرم مخالف صددرصدی این سفره
و چون میدونم مخالفت مادرم هیچ دلیل موجهی نداره خب میرم سفر
ولی بعد برگشتن یه دعوا و اعصاب خردی حسابی در انتظارمه
خب اگه نرم جواب همسرم و مادرش رو چی بدم؟
اگرم برم بعدش مادرم رسما زهرمارم میکنه
خب اینجور مواقع باور کنید از قبل سفر اظطراب و استرس میاد سراغم.

[="Arial"][="DarkGreen"]سلام و عرض ادب

توضیحات زیادی تو این لینک داده شده امیدوارم به کارتون بیاد.

http://www.pasokhgoo.ir/node/51160

مادرتون چطور از جزییات زندگیتون با خبر میشن که بخوان اظهار نظر کنن؟

این که اجازه میدین از عقاید شما سو استفاده کنن اشتباهه . مثلا میتونین در ظاهر نشون بدین آه نفرین و این حرفا براتون اهمیت نداره که سو استفاده نشه ولی در عمل مراعات احسان به والدین (کهبه معنی اطاعت بی چون و چرا نیست ) انجام بدین.

یا مثلا بگین اگه به این رفتار ادامه بدین با همسرم میریم یه شهر دیگه اونوقت دیگه من وظیفه ای نسبت به شما ندارم. (کاری به درست بودن این جمله ندارم صرفا به عنوان یه عامل که دست از رفتارشون بردارن)[/]

[="Arial"]

حق دوست;828305 نوشت:
مادرتون چطور از جزییات زندگیتون با خبر میشن که بخوان اظهار نظر کنن؟

[=arial]سلام
ممنون از اظهارنظرتون
ببینید مثلا مادرم زنگ میزنه بیا بریم خونه فلان فامیل
من آماده میشم و میرم
اونجا همه چی آرومه ولی وقتی برگشتیم ایراد گرفتنای مادرم شروع میشه
چرا چادر سر کردی؟
تو که میدونی اونا چقدر راحتن
خب من اینجا چی بگم؟؟؟
چادرو که بمیرمم نمیتونم بیخیال شم
اگه آروم برخورد کنم و مثلا بگم اعتقاداتم فرق میکنه و اینجوری راحتترم
میگه انقد رفتی سمت خدا گوشه گیر شدی و افسردگی گرفتی و حالا مگه همه جهنمین و ....
اگرم بگم من اینجوریم دوست نداری دفعه دیگه نمیام ناله نفرین شروع میشه
که غیر خوت هیشکی رو آدم حساب نمیکنی و میخوای منو خراب کنی و ...
حالا البته این یه نمونه کوچکیشه ولی خب چون من تنها جوون چادری فامیل خودم و همسرم هستم بیشتر به چشم میاد

[="Arial"]

حق دوست;828305 نوشت:
توضیحات زیادی تو این لینک داده شده امیدوارم به کارتون بیاد.

[=arial]
ممنون
ولی همینطور که حتما خودتون متوجه شدین
در این مشاوره و در پاسخ تمامی سوالات گفته شده که هرکاری که والدین انجام میدن از سر دلسوزی و خیرخواهیه
بهونه ای که سالهاست دست آویز همه پدرو مادران و از جمله مادر من شده .....

رهگذر آسمان;828294 نوشت:
مادرم مخالف صددرصدی این سفره

با سلام
خوب نگید، بعد بگویید شرعا و عرفا من باید از همسرم اطاعت کنم و نمی توانم به خاطر شما گناه کنم.( البته بحث فایده ای ندارد، باز سکوت و اهمیت ندهید)

[="Arial"]

نشاط;828353 نوشت:
با سلام
خوب نگید، بعد بگویید شرعا و عرفا من باید از همسرم اطاعت کنم و نمی توانم به خاطر شما گناه کنم.( البته بحث فایده ای ندارد، باز سکوت و اهمیت ندهید)

[=arial]سلام
والا استاد یه بار همچین کاری کردم
البته سفر خاصی هم نبود ولی خب بهشون نگفتم
بعد برگشتن که خیلی اتفاقی متوجه شدن
چنان دلخوری پیش اومد که بیا و ببین
گفتن دختر مردم آب میخورن قبلش به مادرشون خبر میدن اون وقت تو رفتی سفر و نگفتی
یک کلام گفتم من با دخترای مردم فرق میکنم
گفتن به همین دلیل مردم برا بچه هاشون دعا میکنن ولی من عاقت میکنم
بعدشم تا چند هفته باهام حرف نزدن

البته بگم که مادرم همیشه حرفشو به کرسی مینشوند ولی
هیچوقت حرفی از عاق کردن نبود
یه ده سالی میشه میره مسجد واسه تفسیر قرآن
اونجا فقط آیه هایی که راجع به احترام به والدین و نماز و روزه هست تفسیر میشه
یعنی میگن بقیش به درد شما نمیخوره
از اون زمان بهش یاد دادن که اگه کوچکترین مخالفتی بکنیم میتونه عاقمون کنه و خداهم طرف والدینه.

رهگذر آسمان;828351 نوشت:
سلام
ممنون از اظهارنظرتون
ببینید مثلا مادرم زنگ میزنه بیا بریم خونه فلان فامیل
من آماده میشم و میرم
اونجا همه چی آرومه ولی وقتی برگشتیم ایراد گرفتنای مادرم شروع میشه
چرا چادر سر کردی؟
تو که میدونی اونا چقدر راحتن
خب من اینجا چی بگم؟؟؟
چادرو که بمیرمم نمیتونم بیخیال شم
اگه آروم برخورد کنم و مثلا بگم اعتقاداتم فرق میکنه و اینجوری راحتترم
میگه انقد رفتی سمت خدا گوشه گیر شدی و افسردگی گرفتی و حالا مگه همه جهنمین و ....
اگرم بگم من اینجوریم دوست نداری دفعه دیگه نمیام ناله نفرین شروع میشه
که غیر خوت هیشکی رو آدم حساب نمیکنی و میخوای منو خراب کنی و ...
حالا البته این یه نمونه کوچکیشه ولی خب چون من تنها جوون چادری فامیل خودم و همسرم هستم بیشتر به چشم میاد

سلام
عاق والدین در صورتی که خلاف حرف خداوند متعال باشد هیچ اثری ندارد
برای مثال:
چادر سر کردن شما،اگه مادرتان به این علت شما را عاق کند هیچ فایده ای ندارد
زیرا شما برای کامل کردن حجابتان چادر پوشیده اید و این برای خداوند است نه برای کس دیگر.
توی اینجور موارد سعی کنید زیاد جلوی چشم مادرتان نباشید
یا
باهاش به هیچ عنوان جر و بحث نکنید و حرف سر بالا بزنید
مثلا وقتی میگن چرا چادر میپوشی؟بگید دوست دارم؟گفتند چرا بگید همینطوری
یا این طور حرف ها که مادرتونو خسته میکنه.

رهگذر آسمان;828351 نوشت:

[=arial]سلام
ممنون از اظهارنظرتون
ببینید مثلا مادرم زنگ میزنه بیا بریم خونه فلان فامیل
من آماده میشم و میرم
اونجا همه چی آرومه ولی وقتی برگشتیم ایراد گرفتنای مادرم شروع میشه
چرا چادر سر کردی؟
تو که میدونی اونا چقدر راحتن
خب من اینجا چی بگم؟؟؟
چادرو که بمیرمم نمیتونم بیخیال شم
اگه آروم برخورد کنم و مثلا بگم اعتقاداتم فرق میکنه و اینجوری راحتترم
میگه انقد رفتی سمت خدا گوشه گیر شدی و افسردگی گرفتی و حالا مگه همه جهنمین و ....
اگرم بگم من اینجوریم دوست نداری دفعه دیگه نمیام ناله نفرین شروع میشه
که غیر خوت هیشکی رو آدم حساب نمیکنی و میخوای منو خراب کنی و ...
حالا البته این یه نمونه کوچکیشه ولی خب چون من تنها جوون چادری فامیل خودم و همسرم هستم بیشتر به چشم میاد

وقت بخیر..

من متوجه نمیشم یعنی پدرتون اصلا تو این دعواها دخالت نمیکنه؟ اصلا براش مهم نیست که شما با هم اختلاف دارین؟ واکنش پدرتون تو این اختلافات چیه؟

آحه تا اونجا که میدونم دخترخانم ها به شدت بابایی هستند و باباها هم به شدت طرف دختر خانم ها...

[="Arial"][="DarkGreen"]

رهگذر آسمان;828351 نوشت:
سلام
ممنون از اظهارنظرتون
ببینید مثلا مادرم زنگ میزنه بیا بریم خونه فلان فامیل
من آماده میشم و میرم
اونجا همه چی آرومه ولی وقتی برگشتیم ایراد گرفتنای مادرم شروع میشه
چرا چادر سر کردی؟
تو که میدونی اونا چقدر راحتن
خب من اینجا چی بگم؟؟؟
چادرو که بمیرمم نمیتونم بیخیال شم
اگه آروم برخورد کنم و مثلا بگم اعتقاداتم فرق میکنه و اینجوری راحتترم
میگه انقد رفتی سمت خدا گوشه گیر شدی و افسردگی گرفتی و حالا مگه همه جهنمین و ....
اگرم بگم من اینجوریم دوست نداری دفعه دیگه نمیام ناله نفرین شروع میشه
که غیر خوت هیشکی رو آدم حساب نمیکنی و میخوای منو خراب کنی و ...
حالا البته این یه نمونه کوچکیشه ولی خب چون من تنها جوون چادری فامیل خودم و همسرم هستم بیشتر به چشم میاد

رهگذر آسمان;828352 نوشت:
ممنون
ولی همینطور که حتما خودتون متوجه شدین
در این مشاوره و در پاسخ تمامی سوالات گفته شده که هرکاری که والدین انجام میدن از سر دلسوزی و خیرخواهیه
بهونه ای که سالهاست دست آویز همه پدرو مادران و از جمله مادر من شده .....

نقل قول:
جلب رضايت والدين ونيز اطاعت از والدين در همه جا واجب نيست. البته بسيار خوب و پسنديده است و بهتر است که انسان در تمام کار ها رضايت آن هارا تحصيل کند. ولي اذيت و آزار والدين حرام است. و در جايي که اطاعت نکردن از والدين موجب آزار والدين شود اطاعتشان لازم و واجب مي گردد. مگر اين که اطاعتشان باعث ترک واجب يا فعل حرام باشد مثلا خداي نکرده بگويند نماز نخوان، وشراب بخور,در اين صورت اطاعت شان حرام است.(6)

سلام

بر خلاف اینکه در ظاهر اینطور به نظر نمیرسه ولی به نظرم حتی در اینجا هم مادر شما از سر دلسوزی این برخورد را با شما دارن فقط نکته ای که هست اینه که اون راهی که به شما نشون میدن نادرسته ولی خودشون نمیدونن نه اینکه ایشون بخوان شما راه نادرست برین .

به نظرم اگر مادربزرگ یا پدر بزرگ مادریتون در قید حیات هستن از اونها بخواین که که ازتون حمایت کنن. اینجوری مادرتون هم بنا بر استدلال خودشون واجبه حرف پدر مادرشون رو گوش کنن. اگرم نیستن وظیفه پدرتونه مادرتون رو مدیریت کنن.

و من الله توفیق

یا حق[/]

باسمه العزیز الحلیم

رهگذر آسمان;828294 نوشت:
و وقتی مادرم به هر کاری کار داره واقعا نمیشه همیشه سکوت و صبوری کرد

عرض سلام و ادب

شما بهتر از بنده می دانید که رعایت ادب و احترام نسبت به والدین و همینطور احسان به آنها خصوصا مادر،

سفارش خداوند است اما این با حفظ حریم خصوصی زندگی مشترکتان هیچ منافاتی ندارد،هر کسی باید بداند

که این زندگی شماست و این شما و همسرتان هستید که باید برای زندگیتان تصمیم بگیرید و البته از تجربیات

بزرگترها هم استفاده می کنید و برای سخنان منطقیشان احترام قائلید.

اگر اقتدارِ همراه با احترامِ شما دیده شود مشکلات به تدریج حل می شوند.

رهگذر آسمان;826190 نوشت:
سلام

سلام خدمت شما خواهر محترم
بالاخره یه سری مسائل هست که در آنها با هم توافق داشته باشید.بگردید انشاء الله پیدا میشه.
به نظرم میرسه
اگه تو مسائلی که هر دو با هم توافق دارید،سعی کنید عمیقا و همدلانه با ایشون همراهی کنید،از این طریق میتونن محبت کامل شما رو دریافت کنند و همین احتمالا باعث میشه در مسائل مورد اختلاف کمتر مشکل پیدا کنید.

رهگذر آسمان;828354 نوشت:
والا استاد یه بار همچین کاری کردم

نگید تا عادت کنند، البته باید با صبر و حوصله، اگر متوجه هم بشوند با خیال راحت بگویید، چیز خاصی نبود.
اگر ادامه بدهید عادات می کنند.
چیزی هم بگویید جواب ندهید.

[="Arial"]

عبد عاصی;828360 نوشت:
من متوجه نمیشم یعنی پدرتون اصلا تو این دعواها دخالت نمیکنه؟

[=arial]سلام
بینید من نمیدونم چرا ولی از همون بچگی زیادی مستقل بار اومدم
هیچوقت فرصتی برای بابایی شدن یا حتی ترس متداول دخترونه نداشتم
بازم میگم نمیدونم چرا ولی همیشه از دخترای لوس جیغ جیغو بدم میومد
حتی دوران ابتدایی که بچه ها با دیدن یه سوسک جیغ و داد راه مینداختن من موش میذاشتم تو کیف معلما
طبیعیه که پدرم رو دوس دارم و ایشون هم همینطور
ولی موضوع اینه که علاقه اش نسبت به من هرقدر زیادهم که باشه باز نسبت به عشقی که به مادرم داره
من در جایگاه دوم هستم
حتی گاهی که دلخوری شدیدی پیش میاد تو خلوت سعی میکنه آرومم کنه
میگه میدونم حق داری هرجور دوس داری زندگی کنی
ولی حداقل یه جوری تظاهر کن که با روش مادرت مشکلی نداری تا اونم دلش خوش باشه
و بدبختی اینجاست که من هیچ استعدادی واسه تظاهر ندارم

[="Arial"]

یکی دیگه.;828366 نوشت:
بالاخره یه سری مسائل هست که در آنها با هم توافق داشته باشید.بگردید انشاء الله پیدا میشه.

[=arial]سلام خواهر خوبم
فکر کنم اولین جرقه مخالفتها از همین شباهت شروع شد
ببینید برادر من از نظر قیافه و ظاهر به شدت شبیه پدرمه و خواهرم شبیه مادرم
این وسط من کوچکترین شباهتی به هیچکدوم ندارم
ولی قیافه ام دقیقا شبیه پدربزرگ مادریمه
یعنی اگه الان کسی عکس جوونی پدربزرگم رو ببینه مطمئن میشه که ما دوقلو بودیم
در حالی که پدربزرگم چندین سال قبل تولد من فوت کردن
ولی خب من شدم نمونه دخترونه ایشون هم در ظاهر هم در اخلاق و رفتار
مادرم میگه از علاقه بیش از اندازه ام به کتاب گرفته تا کم حرف بودن و حتی مدل خوابیدنم کپی پدربزرگمه
خودش بارها گفته وقتی پدرم شب دیر میومد خونه میدونستم فقط باید تو مسجد دنبالش بگردیم
بخاطر همین میدونم وقتی نیستی حتما سرت تو مسجد گرمه
مادرم عاشق پدربزرگم بوده ولی قبل ازدواجش وقتی مادرم 16 سالش بوده فوت کرده
اصلا متوجه منظور مادرم نمیشم ولی همه مشکلش اینه که از بین همه خاله ها و دایی و بچه هاشون چرا من شبیه پدربزرگ شدم؟
گاهی اوقات میگم شاید چون پدربزرگم با سرطان و درد زیاد فوت کرده مادرم نگرانه که منم همچین سرنوشتی داشته باشم
ولی خب اینکه دلیل نمیشه بیشتر اذیتم کنه
البته میدونم اگه هر لحظه ای که تغییر رویه بدم و از همه گفته های مادرم تبعیت کنم حاضره بخاطرم هرکاری بکنه
ولی مشکل همینه که من نمیفهمم چرا یه مادر چادری از دخترش میخواد بیخیال چادر بشه؟
چرا وقتی خودش هفته ای دوبار میره سر کلاس تفسیر قرآن از اینکه من بشم حافظ قرآن بدش میاد؟
چرا وقتی خودش عاشق نما و روزه است سر نماز روزه مستحبی من جنجال به پا میکنه؟

موضوع قفل شده است