شهید مرحمت بالازاده

تب‌های اولیه

5 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
شهید مرحمت بالازاده

[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]بسم الله الرحمن الرحيم[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]وَالعَصرِ اِنَّ الاِنسانَ لَفی خُسرٍ اِلا الَّذينَ آمَنوُا وَ عَمِلوُا الصالِحاتِ وَ تَواصَوا[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] بِالحَقِّ وَ تَواصَوا بِالصَّبرِ[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] قسم به عصر ، بدرستيکه انسان در زيانکاريست مگر آنانکه ايمان آوردند [/][=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]و کارهای شايسته انجام دادند و براستی به يکديگر وصيت به صبر کردند.[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] بارالها ما را از توصيه کنندگان به حق و توصيه کنندگان به صبر قرار بده
[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] ، بار الها ما را مُردَنی عطاکن که در آن خواری و ذلت نباشد ، بارالها ما را[/][=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] زندگی ای علی وار و مرگی علی گونه برخاستنی علی مانند عنايت فرما .[/][=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]شکر ميکنم خدای بزرگ را که به من توانايی داد و به من جسم سالم عطا [/][=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]فرمود تا من بتوانم در راه اسلام کوشش کنم و با کافران بجنگم و بتوانم[/][=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] ادامه دهنده و پيرو راه انبياء و ائمه باشم . و ای ملت دنيا بداند که من با[/][=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] روحی آزاد ، باچشمان باز ، با گوشی شنوا ، با اراده خودم برای رضای [/][=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]خدا و پيروزی اسلام و ملتم و سربلندی امام خمينی که همان سربلندی اسلام[/][=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] است به جنگ رفتم ، اميدوارم بعد از پيروزی نهائی به صف شهداء بپيوندم ،[/][=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] ان شاء الله.[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] از قول من به امام بگوييد ای امام ، ای نائب امام زمان (عج) ، ای فرزند[/][=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] حسين(ع)، ای روح خدا خمينی کبير ، يک جان که سهل است اگر صد جان[/][=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] هم داشتم فدای خدای تو و راه تو واسلامم و وطنم می نمودم . ای مادر مهربان[/][=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] وعزيزم ، سلام و درود مرا بپذير ، حلالم کن ، مبادا در فقدان من گريه کنی ،[/][=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] در شب شهادت من و برای هميشه افتخار کن که فرزندت در راه خدا به اين[/][=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] مقام بزرگ رسيد ، و ای پدر بزرگوار و ارجمندم ، مرا حلال کن و با استقامت[/][=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] و صبر و شکيبايی از انقلاب اسلامی دفاع کن ، مبادا روحيه خود را ببازی [/][=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]و گريه کنی ، چون گريه تو باعث خنده دشمن و منافقان می شود ، و برای امام[/][=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] و پاسداران دعا کن ، و شما ای خواهرانم ، شما هم همچون زينب باشيد و با[/][=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] صبر خود مشت محکم به دهان دموکراتها و منافقان و بعثی های کافر بزنيد ،[/][=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] و ای برادرانم ، راه خدا بهترين و برترين راههاست ، پوينده و کوشنده اين راه[/][=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] باشيد ، ای امت شهيد پرور ايران تنها راه نجات اسلام و رهايی مستضعفين [/][=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]و پيروزی نهائی ، پشتيبانی قاطع و بی دريغ از دولت جمهوری اسلامی و[/][=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] در خط رهبر بودن است ، خط امام که همان خط اصيل اسلام و محمد(ص)[/][=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] است ، در هر کجا هستيد از روحانيت دفاع کنيد تا اسلام را به تمام جهانيان[/][=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] بشناسانند . واز خانواده ام می خواهم که مرا در بهشت رضا(ع) دفن کنند ، در [/][=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]خطه شهداء ، شايد اين حقير هم توانسته باشد جزوی از شهدای راه اسلام و[/][=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] امام خمينی باشد .[/]
[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] والسلام عليكم و رحمة الله و بركاته
[/][=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif]
خدايا خدايا تا انقلاب مهدی خمينی را نگهدار،آمين[/][=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] [/]

[=tahoma,verdana,arial,helvetica,sans-serif] الحقير ، رضا ميرزايی[/]

جنگ آغاز شده بود، دیگر نه سن و سال مهم بود نه شغل و مدرک، دشمن حمله را آغاز کرده بود، صدای خمپاره ها در گوش شهر می پیچید، اما خاک این مرز و بوم مهمتر از همه چیز حتی خانواده، شغل، مدرک و مدرسه و دانشگاه بود.

مرحمت 13 سال بیشتر نداشت، سنش کم بود، اما روزگار جنگ او را بزرگ کرده بود میخواست برود مدرسه جنگ؛ تا درس شهادت را از آقایش حسین (ع) یاد گیرد.

فرمانده سپاه اردبیل به خاطر سن کم مرحمت اجازه نمیداد او وارد جبهه شود، مرحمت هر کاری کرد نمی شد؛ آخر تصمیم گرفت از اردبیل به تهران بیایید تا شاید بتواند نامه ای از رئیس جمهور برای اجازه رفتن به مکتب عشق را بگیرد.

در یکی از روزهای سال 62، زمانی آیت الله خامنه ای، رییس جمهور وقت، برای شرکت در مراسمی از ساختمان ریاست جمهوری، واقع در خیابان پاستور خارج می شد، در مسیر حرکتش تا خودرو، متوجه سر و صدایی شد که از همان نزدیکی شنیده می شد.

صدا از طرف محافظ ها بود که چند تای شان دور کسی حلقه زده بودند و چیز هایی می گفتند.

صدای جیغ مانندی هم دائم فریاد می زد : «آقای رییس جمهور! آقای خامنه ای! من باید شما را ببینم» . رییس جمهور از پاسداری که نزدیکش بود پرسید: «چی شده ؟ کیه این بنده خدا؟»

پاسدار گفت: «نمی دانم حاج آقا! موندم چطور تا این جا تونسته بیاد جلو.» پاسدار که ظاهرا مسئول تیم محافظان بود، وقتی دید رییس جمهور خودش به سمت سر و صدا به راه افتاد، سریع جلوی ایشان رفت و گفت: « حاج آقا شما وایسید، من می رم ببینم چه خبره» بعد هم با اشاره به دو همراهش، آن ها را نزدیک رییس جمهور مستقر کرد و خودش رفت طرف شلوغی. کمتر از یک دقیقه طول کشید تا برگشت و گفت: «حاج آقا ! یه بچه اس. می گه از اردبیل کوبیده اومده این جا و با شما کار واجب داره. بچه ها می گن با عز و التماس خودشو رسونده تا این جا. گفته فقط می خوام چهره آقای خامنه ای رو ببینم، حالا می گه می خوام باهاش حرف هم بزنم».

رییس جمهور گفت: «بذار بیاد حرفش رو بزنه. وقت هست». لحظاتی پسرکی 12-13 ساله از میان حلقه محافظان بیرون آمد و همراه با سرتیم محافظان، خودش را به رییس جمهور رساند. صورت سرخ و سرما زده اش، خیس اشک بود. هنوز در میانه راه بود که رییس جمهور دست چپش را دراز کرد و با صدای بلند گفت: «سلام بابا جان! خوش آمدی» پسر با صدایی که از بغض و هیجان می لرزید، به لهجه ی غلیظ آذری گفت: « سلام آقا جان! حالتان خوب است؟» رییس جمهور دست سرد و خشکه زده ی پسرک را در دست گرفت و گفت :«سلام پسرم! حالت چطوره؟» پسر به جای جواب تنها سر تکان داد. رییس جمهور از مکث طولانی پسرک فهمید زبانش قفل شده. سرتیم محافظان گفت :« اینم آقای خامنه ای! بگو دیگر حرفت را » ناگهان رییس جمهور با زبان آذری سلیسی گفت: «شما اسمت چیه پسرم؟» پسر که با شنیدن گویش مادری اش انگار جان گرفته بود، با هیجان و به ترکی گفت:« آقاجان! من مرحمت هستم. از اردبیل تنها اومدم تهران که شما را ببینم.»

آقای خامنه ای دست مرحمت را رها کرد و دست رو ی شانه او گذاشت و گفت:‌« افتخار دادی پسرم. صفا آوردی. چرا این قدر زحمت کشیدی؟ بچه ی کجای اردبیل هستی؟» مرحمت که حالا کمی لبانش رنگ تبسم گرفته بود، گفت: « انگوت کندی آقا جان! » رییس جمهور پرسید: « از چای گرمی؟» مرحمت انگار هم ولایتی پیدا کرده باشد تندی گفت: «بله آقاجان! من پسر حضرتقلی هستم». آقای خامنه ای گفت: « خدا پدر و مادرت رو برات حفظ کنه.» مرحمت گفت: « آقا جان! من از ادربیل آمدم تا این جا که یک خواهشی از شما بکنم.» رییس جمهور عبایش را که از شانه راستش سر خوره بود درست کرد و گفت: « بگو پسرم. چه خواهشی؟» آقا! خواهش می‌کنم به آقایان روحانی و مداحان دستور بدهید که دیگر روضه حضرت قاسم(ع) نخوانند! چرا پسرم؟

مرحمت به یک باره بغضش ترکید و سرش را پایین انداخت و با کلماتی بریده بریده گفت: « آقا جان ! حضرت قاسم(ع) 13 ساله بود که امام حسین(ع) به او اجازه داد برود در میدان و بجنگد، من هم 13 سالم است ولی فرمانده سپاه اردبیل اجازه نمی‌دهد به جبهه بروم. هر چه التماسش میکنم می‌گوید 13 ساله‌ها را نمی‌فرستیم. اگر رفتن 13 ساله ها به جنگ بد است، پس این همه روضه حضرت قاسم(ع) را چرا می خوانند؟ » حالا دیگر شانه های مرحمت آشکارا می لرزید. رییس جمهور دلش لرزید. دستش را دوباره روی شانه مرحمت گذاشت و گفت:« پسرم! شما مگر درس و مدرسه نداری؟ درس خواندن هم خودش یک جور جهاد است» مرحمت هیچی نگفت. فقط گریه کرد و حالا هق هق ضعیفی هم از گلویش به گوش می رسید.

رییس جمهور مرحمت را جلو کشید و در آغوش گرفت و رو به سرتیم محافظانش کرد و گفت :« آقای...! یک زحمتی بکش با آقای ... تماس بگیر بگو فلانی گفت این آقا مرحمت رفیق ما است. هر کاری دارد راه بیاندازید. هر کجا هم خودش خواست ببریدش. بعد هم یک ترتیبی هم بدهید برایش ماشین بگیرند تا برگردد اردبیل. نتیجه را هم به من بگویید»

آقای خامنه ای خم شد، صورت خیس از اشک مرحمت را بوسید و گفت: « ما را دعا کن پسرم. درس و مدرسه را هم فراموش نکن. سلام مرا به پدر و مادر و دوستانت در جبهه برسان» و...کمتر از سه روز بعد، فرمانده سپاه اردبیل، مرحمت را خوشحال و خندان دید که با حکمی پیشش آمد. حکم لازم الاجرا بود. می توانست باز هم مرحمت را سر بدواند ولی مطمئن بود که می رود و این بار از خود امام خمینی حکم می آورد. گفت؛ اسمش را نوشتند و مرحمت بالازاده رفت در لیست بسیجیان لشکر 31 عاشورا. مرحمت؛ هفدهم خرداد 1349 در یک کیلومتری تازه کند «انگوت» در روستای «چای گرمی»، چشم به جهان گشود و تنها یک سال بعد، در عملیات بدر، به تاریخ 21 اسفند 1363 با فاصله بسیار کمی از شهادت مرادش، مهدی باکری، بال در بال ملائک گشود و میهمان سفره حضرت قاسم (علیه السلام) گردید.