سرهنگ پاسدار شهید علی پرورش

تب‌های اولیه

3 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
سرهنگ پاسدار شهید علی پرورش


«چشم عقاب» در کوههای قندیل چگونه بسته شد



اول فروردین ماه 1348 در روستای پرسک از توابع شهرستان الشتر استان لرستان در یک خانواده مذهبی دیده به جهان گشود پدر بزرگوارش یک کشاورز ساده بودند و علی اولین فرزندی بود که خدا به او عطا کرد.
علی سالهای ابتدایی زندگی را در روستای پرسک گذراند و در سال 1355همراه خانواده به خرم آباد مهاجرت کرد تا تحصیلات ابتدایی را در این شهر بگذراند.سالهای نوجوانی شهید پرورش همزمان شده بود با جنگ تحمیلی عراق علیه ایران و به همین دلیل در سال 1364ترک تحصیل کرده و به صورت پنهانی و بدون اطلاع پدر و مادر عازم جبههها شد. در سال1365 در منطقه شاخ شمیران و در عملیات نصر از ناحیه پیشانی مجروح شد اما این جراحت باعث نگردید تا در عزم راسخ او در مورد دفاع از اسلام وانقلاب خللی ایجاد شود و او را از ادامه حضور در جبهه ها منصرف سازد.علی بعد از بهبودی دوباره عازم جبهه شد و اینبار به مناطق عملیاتی جنوب رفت.
مدتی بعد در همان سال براثر انفجارموشک هواپیماهای رژیم بعثی عراق درعملیات کربلای 5 تعداد پانزده ترکش ریز و درشت به او اصابت کرده و باعث شد تا مدتی در بیمارستان بقیةالله (عج) تهران بستری شود در حالی که در تمام این مدت زخمی شدنش را از خانواده پنهان داشته و تا هنگام ترخیص از بیمارستان به خانواده اش هیچگونه اطلاعی نداده بود.با پایان یافتن جنگ، چند سالی را در مشاغل گوناگون گذرانید تا اینکه سرانجام به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و در تیپ 57حضرت ابوالفضل العباس خرم آباد مشغول به خدمت شد.
با تاسیس نیرو های ویژه صابرین سپاه، او جزو اولین نیروهایی بودند که توانست به این یگان بپیوندد.


شهید علی پرورش دارای دان 5 هنر های رزمی بود و قهرمانی تیر اندازی ارتش های ایران و قهرمانی آمادگی جسمانی ارتش ها را نیز در کارنامه ورزشی خود داشت.مدتی بعد علی پرورش یه عنوان جانشین فرماندهی اطلاعات یگان صابری برگزیده شد. تواناییهای خارق العاده و هوشیاری زیاد و دید بسیار عالی او در عملیات های شناسایی در مناطق کوهستانی باعث شد تا همرزمانش به وی و دیگر شهید گرانقدر «فرشاد شفیع پور» لقب چشمان عقاب را بدهند.وی در طول مدت خدمت در این یگان در عملیات های امنیتی زیادی در گوشه و کنار این مملکت شرکت داشته و در بسیاری از مرزهای غرب و شرق کشور با نیروهای خرابکار و تروریستی وابسته به غرب به مبارزه پرداخت و چندین سال در مناطق شرق کشور با گروهک تروریستی ریگی دوشادوش دیگر نیروهای سپاه جنگید و یکی از عوامل اصلی سرکوب این گروهک تروریستی بود.

علی پرورش همرزم شهیدانی چون سردار نورعلی شوشتری، سردار شهید شفیع پور، شهید زلفی و دیگر شهیدان عزیزی بود که درآبان ماه سال 1388 در منطقه «سرباز» سیستان و بلوچستان بر اثرانفجار تروریستی به شهادت رسیدند. اما آنروز سرنوشت طوری برای پرورش رقم خورد که وی از یاران شهیدش جا بماند.ماجرا از این قرار بود که ایشان به خاطر تولد پسر کوچکش (امیررضا) جایش را با دیگر شهید سرافراز پاسدار یعنی شهید زلفی عوض کرد اما بعد از مراجعت به تهران، جهت تولد فرزندش و هنگامی که مشغول انجام کارهای بستری شدن همسرش در بیمارستان بود، خبر شهادت همرزمانش را میشنود.
بعد از این حادثه بود که دیگر کسی علی را آن علی سابق ندید و این امر آخرین دلبستگی های او را با این دنیا و زندگی برید و پاره کرد تا اینکه معبر دیگری برای پیوستن به قافله شهدای کربلا، این بار در شمال غرب باز شد.
با حضور در مناطق عملیاتی غرب جهت مقابله با گروهک تروریستی پژاک، درساعت 5 و 45 دقیقه بامداد روز سوم مرداد ماه 1390 بعد از اقامه نماز صبح و در کوههای قندیل پیرانشهر بعد از رشادتی بی نظیردر حالی که به تنهایی همراه با فقط دو نفر دیگر از همرزمانش با تقریبا 60 تا 70 نفر از عوامل گروهک پژاک به مدت چند ساعت درگیر شده بودند، در اثر اصابت تیرمستقیم به پیشانی به آرزوی دیرینه و همیشگی اش یعنی شهادت نائل گردید و روح بزرگش به جوار رحمت حضرت حق و همنشینی با سرور و سالار شهیدان امام حسین (ع) و دیگر شهیدان اسلام و انقلاب شتافت. از ایشان یک فرزند دختر به نام «فاطمه» که هم اکنون مشغول تحصیل دردبیرستان است و دو فرزند پسر به نامهای «محمد» دانش آموز مقطع راهنمایی و «امیررضا»ی دو ساله به یادگار مانده است.

شهید علی پرورش در تمام سالهای خدمتش اقدام به نوشتن وصیت نامه نکرده بودند اما شب قبل از شهادتش بر اثر خوابی که می بیند و خود وی از آن تعبیر به شهادت میکند، وصیت نامهاش را برای اولین و آخرین بار می نویسد و در آن برای همه دوستان، اقوام وآشنایان و برای خانواده اش الطافی را که خداوند به پیامبران گرامیش داده ونعمت های را که به اهل بیت رسول اکرم (ص) عطا فرموده است را از ذات مقدس پروردگارش مسئلت کرده و آنان را به صبر و شکیبایی و ثبات قدم در راه اسلام و انقلاب و پیروی از مکتب ولایت دعوت میکند.

و اما سالهای آخر شهید پرورش :

همسر شهید پرورش تعریف میکنند :

هر وقت می خواستیم به خرم آباد برویم از قم ، اراک و بروجرد رد می شدیم اما تعطیلات عید 90 که می خواستیم به خرم آباد برویم ، نرسیده به اراک برتابلویی نوشته بود ازنا ! و علی آقا راه رو به آن طرف کج کردند و از اونجا رفتیم .
بهشون گفتم : چرا از این طرف میری ، گفتند راهش کوتاهتره و دست اندازهاش هم کمتر .
بعد از لحظه ای ادامه دادند و گفتند : سال 65 که بسیجی بودم و چهارده-پانزده سالم بود ، دو تا دوست صمیمی داشتم که با هم مثل داداش بودیم ...
این دوتا رفیق در فاصله 10 یا 11 روز شهید شدند .
یکی از اونها که بزرگتر بود و پسری داشت ولی دیگری مجرد بود. آدرس مزارشون رو گرفتم بریم یه سری بزنیم.شهید پرورش که از سال 65 تا حالا خبر نداشت مزارشون کجا بود ، سر یک خیابون اصلی پیچید داخل جاده خاکی
خیلی از جاده اصلی دور شدیم . روستا متروکه شده بود . همه رفته بودن شهر . مزار شهدا رو پیدا کرد . سنگ مزار شهدا شکسته و داغون شده بود اما هنوز اسم شهدا مشخص بود . نشست سر مزار دوستاش و بسیار گریه کرد . «چون طفل دوان در پی گنجشک پریده ...»
تعطیلات تابستون 90 هم که سفر آخرش در این دنیا بود ، وقتی خواستیم به خرم آباد بریم دوباره سر مزار دوستاش رفت و نحوه شهادتشون رو برای ما تعریف کرد .
نزدیک روستا چند خانواده ای که ازشون مونده بود کنار خیابون اصلی خونه ساخته بودن . علی آقا گفتند برم از مغازه دار آدرس خانواده همون شهیدی که پسر داشت رو بپرسم و ببینم پسرش کاری داره براش انجام بدم.
فروشنده گفت خانواده اش رفتن تهران ، اون موقع پسرش یه ساله بود و الان 25 سال از اون موقع میگذره ، الان احتمالا پسرش 26 سالشه .
متأسفانه خانواده اش رو پیدا نکردیم ...
این نکته از فرمایشات همسر صبور شهید پرورش جالب هست که این شهید آنقدر به شهدا عشق و علاقه داشت که اهمیت پیگیری پیدا کردن مزار رفیقش و کمک به خانواده برادرش رو 25 سال از خاطر نبرده بود !


*اولین باری که به یک همسر شهید فکر کردید و خودتان را جای او گذاشتید، چه حسی داشتید؟
با خودم میگفتم چطور میتواند نبودن همسرش را تحمل کند. اما الان خودم…
* خودتان توانستید؟
تنهایی سخت است. بهخصوص اگر در یک شهر غریب باشی.
* از خانوادهی شما کسی تهران نیست؟
خیر. خانوادهی خودم و همسرم خرمآباد هستند. اینجا کسی را نداریم. مردّدم که بمانم یا بروم.
* چرا؟
اینجا از لحاظ امکانات برای تحصیل بچهها بهتر است، اما آنجا حداقل بچهها تنها نیستند و فامیل دور و برمان هست. مزار شهید هم آنجاست.
* با همسرتان چطور آشنا شدید؟
فامیل بودیم. نه فامیل درجه یک؛ همسایه بودیم و رفتوآمد داشتیم.
* یعنی زمان جنگ که ایشان مجروح شدند، شما از حالشان مطلع بودید؟
من سنم کم بود، اما از خانوادهها در این مورد میشنیدم. توی کمدش را هم اگر ببینید، ترکشهای ریزی را که خودش بعد از مرخصی از بیمارستان با ناخنگیر از بدنش درمیآورده، یادگاری نگه داشته است.
* شما چند سال داشتید آن زمان؟ تفاوت سنیتان زیاد بود؟
من متولد ۵۲ هستم و همسرم متولد ۴۷. شانزده ساله بود که در عملیات کربلای ۴ مجروح شد.
* پس پیشبینی میکردید که همسرتان شهید شود؟
بله. البته سالی که ازدواج کردیم، جنگ تمام شده بود، ولی از سال ۷۸ که نیروی صابرین در سپاه تشکیل شد، اینها جزو نیروهای مخصوص بودند و مدام برای مأموریت به مرزهای کشور میرفتند. در درگیری با گروهک ریگی هم شرکت داشتند. سال ۸۸ هم در شرق کشور با سردار شوشتری بودند. فکر میکردم روزی شهید شود، اما نه اینقدر زود.
* پشیمان نیستید؟
نه اصلا. بالاخره مرگ حق است. الان هم میگویم اینکه شهید شدند، نبودنشان و تحمل این مسئله را برایم خیلی راحتتر کرده. شهادت حقش بود، تا اینکه بخواهد با سکته یا مرگ معمولی از دنیا برود.
* چه زمانی به شهادت رسیدند؟
تابستانِ گذشته بود. سوم مرداد در درگیری با گروهک منافقین پژاک به شهادت رسیدند. پیرانشهر (ارومیه) برای شناسایی رفته بودند. صبح زود که برای نماز بیدار میشود، متوجه میشود محاصره شدند. میخواهد برود گشتی بزند، دوستانشان مانع میشوند، ولی علی میرود. صد متری که دور میشود، دوستانش با شنیدن صدای تیراندازی برای کمک میروند. بعد از مدتی درگیری و کشتن نزدیک دوازده نفر از منافقان بهتنهایی، به شهادت میرسد.
* خبر شهادتشان چطور به شما رسید؟ کی مطلع شدید؟
با خانواده همسرم تماس گرفته بودند. قرار ما بر این بود که وقتی میرفت مأموریت و خانوادهشان سراغی از علی میگرفتند، برای اینکه نگران نشوند، میگفتم رفته است بیرون و برمیگردد. روز شهادتش جاریام زنگ زد و خبر گرفت. گفتم بیرون است. گفت من دیشب خوابشان را دیدم. با گریه تعریف میکرد. و بعد گفت که علی زخمی شده. من چند ساعت مدام به همکارانش زنگ زدم، ولی کسی جواب نمیداد. خیلی دلشوره داشتم. گوشی خودش هم خاموش بود. احتمال میدادم که شهید شده باشد، ولی باز نذر و نیاز میکردم که سلامت باشد. بعد از چند ساعت برادر شوهرم زنگ زد و گفت که شهید شده است.
* آخرین بار که با همسرتان خداحافظی کردید، وقتی خبر شهادتشان را دادند، دوست داشتید طور دیگری خداحافظی کرده بودید؟
آخرین بار شب قبل از شهادتش بود. دوست داشتم اگر میدانست شهید میشود به من میگفت. چند شب قبل، خودش خواب شهادتش را دیده بود. دوستشان میگفتند یکی دو شب قبل از شهادت خواب دیده بود پدرش از بین فامیل و پسرهایش علی را جدا کرده و از خوبیهایش برای بقیه تعریف کرده بود. همان شب علی تمام وصیتهایش را به دوستش کرده بود.
* شنیدن خبر شهادت اعضای خانواده، در زمان جنگ سختتر بود یا الان؟
آن زمان تعداد شهدا بیشتر بود و خانوادهها آمادگی داشتند، اما الان اینطور نیست.
* بین همسران شهدای زمان جنگ با همسران شهدای امروز فرقی هست؟
آن موقع شاید تعداد شهدا بیشتر بود و جامعه بیشتر آنها را درک میکرد. من ادارهای رفته بودم. خانمی که کنارم نشسته بود، وقتی متوجه شد همسر شهید هستم، تعجب کرد که کجا و کی شهید شده. حتی از آنچه در مرزهای کشور میگذرد بیخبر بود. شاید چون آن زمان رسانهها هم بیشتر به شهدا میپرداختند، این غربت نبود. بین شهدایی که تابستان به شهادت رسیدند، تنها تشییع همسر من از رسانه پخش شد و بقیهی دوستان شهیدشان را اصلا مطرح نکردند.
* وقتهایی که از خانه بیرون هستید، از آنچه در شهر جریان دارد و میبینید چه احساسی دارید؟
شهدای امروز غریبانه شهید میشوند. هستند کسانی که قدر میدانند، اما خیلیها بیتفاوت از کنار اینها رد میشوند. قبل از شهادت همسرم، میشنیدم از زبان اطرافیانم دربارهی شهدا، که میگفتند: "کی گفته برن؟ مجبور نیستن برن و شهید بشن.”
* الان دارید به چه چیزی فکر میکنید؟
(سکوت)



* مأموریتهایشان چندروزه بود؟ زمانی که مأموریت بودند و تنها میماندید، با تنهایی الان چه تفاوتی داشت؟
بستگی به مناطقی داشت که میرفتند. بیشتر وقت سال مأموریت بودند. معمولا بیستروزه بود. غرب را بهار و تابستان، و شرق را پاییز و زمستان میرفتند. آن موقع امید داشتم به اینکه برمیگردد، اما الان… . وقتی میرفت، دوست نداشتم که برود. تنهایی با بچهها سخت بود. اما وقتی میآمد بیشتر وقتش را با ما میگذراند. بچهها را به گردش میبرد. وقتی که بود، برای اینکه بیشتر هوای من را داشته باشد، در کارهای خانه کمک میکرد. ظرف میشست. همراه من سبزی پاک میکرد. میگفت حالا که هستم بگذار کمک تو باشم. یک سال قبل از شهادتش برادرم فوت کرده بود. سعی میکرد بیشتر باشد و مدام دلداریم میداد. برای تغییر روحیهی من برنامه میریخت و با هم بیرون میرفتیم.
* پیش آمده بود از شما بخواهد برای شهادتشان دعا کنید؟
تمام آرزویش این بود که شهید شود و من این را میدانستم، اما هیچوقت از من نخواستند که دعا کنم. میدانستند تحملش را ندارم و این کار را نمیکنم. اما خودش همیشه در نماز حالت خاصی داشت و فکر میکنم که این دعا را میکرد. یادم هست هرکس از علی شغلش را میپرسید، میگفت من سرباز امام زمانم.
سال ۸۸ همراه سردار شوشتری بودند. بهخاطر تولد علیرضا زمان مرخصیاش را با دوستش جابهجا کرد. همان زمان دوستانش همراه سردار شوشتری شهید شدند. خیلی ناراحت بود از اینکه چرا برگشت. از آن زمان به بعد، عکس دوستانش را زده بود به اتاق و وقتی میدید گریه میکرد.



بعد از یک سال، یک روز عکس را از دیوار برداشتم تا کمتر ناراحتی و گریه کند. تا وارد اتاق شد، متوجه شد و با ناراحتی از من خواست عکس را برگردانم به اتاق. یک بار هم روزهای آخرِ بودنش، از شهرستان برمیگشتیم. بچهها ناراحت بودند و دوست داشتند بیشتر بمانند. به پسرم گفت: محمد، تو دیگه بزرگ شدی. شاید فردا من شهید شدم. این را که گفت، من ناراحت شدم و گفتم: چرا اینطور میگی؟ لبخند زد و گفت: شهادت برای ما افتخاره.

درکنار شهید جعفرخانی