این رزم عاشقانه . . . (گفتگو با خانواده شهید مدافع حرم علی امرایی)

تب‌های اولیه

10 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
این رزم عاشقانه . . . (گفتگو با خانواده شهید مدافع حرم علی امرایی)

بسم الله الرحمن الرحیم

class: grid width: 500

قلبشان تکه‌تکه است، یک تکه‌اش اینجا قطعه 26 بهشت زهرای تهران، ردیف 79، شماره 17، زیر خروارها خاک آرمیده و هزاران تکه‌اش کیلومترها آن‌طرف‌تر از مرز‌های کشورمان، زیر آسمان سوریه، با خاک درعا یکی شده. نشسته‌ایم کنار مزار شهید علی امرایی. من، مادرش، پدرش و خواهرش. ظهر تابستان است، ساعت حوالی 3 بعداز ظهر



اعظم امرایی خواهر بزرگ علی، گل‌های رزی را که با خودش آورده یکی یکی از ساقه جدا می‌کند و به ردیف می‌چیند
روی سنگ مزار برادر.
پدرش غلامرضا امرایی، زیر لب فاتحه می‌خواند، دست راستش را آهسته روی مرمر سفیدرنگ مزار فرزند کوچک خانه می‌کشد
و چشم‌هایش خیس می‌شود و مادرش، آخ مادرش... مدام علی را صدا می‌زند، علی جانش را... پسر شهیدش را...گل پرپرش را.
من، گیجم ... ماتم.
نگاهم به آنهاست، بغض نشسته توی گلویم، به خودم نهیب می‌زنم نه! خبرنگار گریه نمی‌کند.
آمده‌ایم برای مصاحبه اما من نمی‌توانم مصاحبه را شروع کنم. خلوت کرده‌اند با شهید مدافع حرمشان و من دلم نمی‌آید این خلوت را به هم بزنم.

ادامه دارد . . .

منبع گفتگو : جام جم انلاین

[=WMitra][=book antiqua]
قلبشان تکه‌تکه است، پر از حفره‌های خالی. بزرگ‌ترین حفره جای خالی علی است، یک جایی درست وسط قلبشان، یک جایی که هر روز غروب فشرده می‌شود،
یک جوری که انگار بخواهد پر بکشد سمت سوریه. همان جا که علی رفت، همان جا که علی جنگید، همان جا که علی ماند... سرش ماند، بدنش ماند، پاهایش ماند، دست چپش ماند. از علی فقط دست راستش سوار هواپیما شد، 2000 کیلومتر راه را از سوریه آمد تا تهران و رسید دست خانواده‌اش.
آرمید گوشه بهشت زهرا و شد وعده‌گاه آنها و علی.
[=WMitra][=book antiqua]حالا آنها یک سال و دو ماه است که هروقت دلتنگ می‌شوند می‌آیند اینجا، می‌نشینند کنار مزار و مرور می‌کنند خاطرات 30 سال بودن با علی را. خاطراتی که خیلی وقت‌ها لبخند به لبشان می‌آورد.
مثل آن روزهایی که علی می‌گفت من می‌دانم یک روزی شهید می‌شوم و آنها می‌گفتند: کو جنگ؟!
[=WMitra][=book antiqua]این را اعظم امرایی برایم تعریف می‌کند. وقتی پدرومادرش را سر مزار علی تنها گذاشته‌ایم و آمده‌ایم چند مزار این‌طرف‌تر. روی سکوی فلزی‌ای که کنار مزار یکی از شهیدان دفاع مقدس است، نشسته‌ایم.

ادامه دارد . . .

[=WMitra][=book antiqua]همین جاست که خواهر بزرگ علی از علاقه او به شهادت می‌گوید: «علی از سال‌ها قبل، حتی قبل از این که بخواهد برود سوریه، همیشه می‌گفت من شهید می‌شوم
ولی ما باور نمی‌کردیم. از او اصرار بود و از ما انکار. او می‌گفت من شهید می‌شوم. ما می‌گفتیم کو جنگ؟! کدام جنگ؟
بین ما خواهر و برادرها این موضوع تبدیل شده بود به یک بحث و شوخی. آخر همه این بحث‌ها اما علی همیشه می‌گفت: حالا می‌بینید. من همه زندگی‌ام را از امام حسین(ع) دارم، می‌دانم بالاخره در راه ایشان شهید می‌شوم.»
[=WMitra][=book antiqua]صدای گریه‌های مادر علی هنوز پس‌زمینه گفت‌وگوی ماست که من می‌پرسم
علی فرزند چندم خانواده بود و اعظم امرایی می‌گوید: «ته‌تغاری‌مان بود... » بعد خیلی زود حرفش را اصلاح می‌کند: «نه هنوز هم هست. مگر نه این‌که شهیدان زنده‌اند، علی هم زنده است و این زنده بودنش را، این حضورش را بارها به ما نشان داده، بارها ما حس کرده‌ایم که در کنار ما حضور دارد.»

ادامه دارد . . .

[=book antiqua]بعد چند لحظه ساکت می‌شود و برای حرفش توی ذهنش دنبال سند و مدرک می‌گردد؛ شاهدی که زود از راه می‌رسد. یاد وصیت‌نامه علی می‌افتد. می‌گوید:
«بعد از شهادت علی، خیلی دنبال وصیت‌نامه‌اش گشتیم اما چیزی پیدا نکردیم. با خودمان می‌گفتیم مگر می‌شود علی که این همه طالب شهادت بود، برای خودش وصیت‌نامه ننوشته باشد و از خودش دست‌خطی به یادگار نگذاشته باشد. اما چیزی پیدا نمی‌کردیم. اتاقش را، وسایل را زیر و رو کرده بودیم
تا این‌که دو هفته بعد از شهادتش به خواب دختر من آمد و گفت ملیکا برو اتاق من، فلان جا یک سوغاتی برایتان گذاشته‌ام. این سوغاتی را به دست همه برسان.
دخترم پرسیده بود دایی چرا من بروم؟ گفته بود چون دوست دارم این سوغاتی از دست تو به بقیه برسد.» می پرسم وصیت‌نامه علی کجا بود؟ می‌گوید: «همان جا داخل اتاقش، یک جایی بین وسایلش. با این‌که ما بارها گشته بودیم اما آن پاکت سفید به چشممان نخورده بود.» شب قدر رمضان سال گذشته بود که وصیت‌نامه علی پیدا شد؛ همان وصیت‌نامه‌ای که در دیدار خانواده‌اش با رهبر معظم انقلاب، به دست حضرت آقا رسید و با امضای ایشان متبرک شد. انگار خود علی هم از پیدا شدن وصیت‌نامه خوشحال بود که فردای همان شب، دوباره به خواب ملیکا آمد و به او از خوشحالی و آرامش خاطرش گفت.

ادامه دارد . . .

[=WMitra]می‌پرسم: شما که می‌دانستید علی عاشق شهادت است، چرا مانع رفتنش به سوریه نشدید؟ مگر نمی‌دانستید آنجا جنگ است؟

[=WMitra]می‌گوید: «علی بار اولش نبود که می‌رفت، قبلا بارها به سوریه اعزام شده بود، اما از شدت درگیری آنجا به ما چیزی نمی‌گفت. آن موقع رسانه‌ها هم این قدر راجع به
وخامت اوضاع جنگ در سوریه اطلاع‌رسانی نمی‌کردند، ما هم خبر نداشتیم علی آنجا دقیقا چه کاری انجام می‌دهد. به خاطر همین نگران نبودیم.»
[=WMitra]
می‌پرسم: آخرین دیدارتان با علی را یادتان مانده؟ قبل از آخرین اعزام؟

[=WMitra]ساکت می‌شود چند لحظه، آه می‌کشد و می‌گوید: «سال گذشته، شب شهادت حضرت زینب (س) یعنی 13 اردیبهشت بود که با هم خداحافظی کردیم.
علی از همه ما خواسته بود در خانه پدری مان در میدان نماز شهر ری دور هم جمع شویم. انگار می‌خواست با ما خداحافظی کند. همان شب هم می‌گفت اگر من رفتم
و برنگشتم این کارها را بکنید، آن کارها را بکنید ... ما بازهم می‌خندیدیم و باورمان نمی‌شد که علی واقعا در جنگی حضور داشته باشد و بخواهد رو در رو با دشمن بجنگد ... اما بعد از شهادتش هروقت یاد آن شب می‌افتم، می‌بینم آن شب علی خودش حال عجیبی داشت، انگار جسمش با ما بود اما روحش نه ... هوایی شده بود برای شهادت...»

ادامه دارد . . .

[=book antiqua]رویاهای صادقه


[=book antiqua]بین علی و خانواده‌اش خواب‌ها یک نشانه‌اند، پلی برای رساندن پیام، حرف‌هایی که به زبان نیامده‌اند، مثل همان ماجرای وصیت‌نامه که وقت نشد
بینشان گفته شود یا مثل ماجرای شهادتش؛ پیامی که چند روز زودتر از شهادتش به خانواده رسید.
یکی از این خواب‌ها هم به خیال اعظم امرایی آمده است؛ 27 خرداد ماه 94: «26 خرداد مراسم تشییع شهدای غواص بود، من حال منقلبی داشتم.
شب که خوابیدم خواب دیدم ماموریت علی تمام شده و از سوریه به تهران برگشته. دیدم روی یک سکو نشسته و من و بقیه اعضای خانواده دورش ایستاده ایم.
من اولین نفری بودم که با علی دست دادم. بعد از من نوبت پدرم رسید اما همین که دست علی را گرفت، علی گفت: بابا دستم را آرام‌تر تکان بده... کمرم درد می‌کند.
من همان موقع نگاه کردم، دیدم از کمر علی یک خون تازه تازه، طوری که انگار از آن بخار بلند می‌شد،
بیرون می‌زند. پرسیدم: علی با خودت چه کار کردی؟ با لبخند گفت: خب دیگر...گفته بودم که... من همان طور خون را نگاه می‌کردم اما می‌دیدم این خون روی زمین نمی‌ریزد.
بعد چشمم افتاد به پهلوی راستش دیدم پارچه سفیدی بسته شده و رویش نوشته شهید. همان موقع از خواب پریدم.
آنقدر این خواب برایم واقعی بود که جرات نمی‌کردم با علی تماس بگیرم. با خودم می‌گفتم حتما برادرم شهید شده، وگرنه این چه خوابی بود که من دیدم...
بالاخره بعد از دوساعت کلنجار رفتن تلفن را برداشتم و زنگ زدم به علی. خودش جواب داد.
صدایش را شنیدم اما باور نمی‌کردم خودش است. پرسیدم علی خودت هستی؟ گفت بله. گفتم مجروح نشدی؟ گفت نه! گفتم شهید نشدی؟ خندید و گفت نه! چطور مگه؟ گفتم خواب دیدم شهید شدی. دوبار پشت سر هم گفت خیر باشد. بعد هم گفت: این که چیزی نیست، چند نفر از دوستانم هم خواب شهادتم را دیده‌اند.»

ادامه دارد . . .

[=WMitra][=book antiqua]تعجب نمی‌کنم اگر جزئیات این گفت‌وگو اینقدر دقیق یاد اعظم امرایی مانده؛ چون حکایت، حکایت آخرین گفت‌وگوست.
آخرین باری که خواهر و برادر اسم همدیگر را صدا زده اند و صدای هم را شنیده‌اند.
[=WMitra][=book antiqua]اعظم امرایی چهارشنبه این خواب را دیده و علی دوشنبه آینده‌اش به شهادت رسیده: «دوره ماموریت علی تقریبا تمام شده بود. دو روز بعد از شهادتش می‌خواست برگردد
تهران و قرار بود از آنجا به بعد، پستش را به شهید محمد حمیدی تحویل بدهد و ایشان ماموریت را از علی تحویل بگیرد اما دوشنبه اول تیرماه، علی و شهید حمیدی به همراه شهید حسن غفاری،
هرسه باهم ساعت 10 صبح برای رساندن مهمات اعزام می‌شوند. تا ساعت چهار بعدازظهر خبری از آنها نمی‌شود. همرزمان و دوستان،
مسیری را که آنها رفته بودند، به دنبال ردی از آنها طی می‌کنند و با باقیمانده‌های تکه‌تکه شده ماشین مواجه می‌شوند. بعدها با توجه به فیلم‌هایی که تکفیری‌ها منتشر کردند، انگار موشکی به ماشین حمل مهمات آنها اصابت کرده و هرسه باهم در دم شهید شده‌اند. شدت انفجار به حدی بود که از یکی از آنها دوتا پا برگشت ایران و از قامت رشید علی فقط یک نصفه دست.»

ادامه دارد . . .

[=WMitra][=book antiqua]یک نصفه دست از آن قامت رشید؛ این جمله را توی ذهنم مرورمی کنم... مرور می‌کنم و نمی‌دانم چطور طاقت آورده‌اند. ...
می‌پرسم: خبر شهادت را چطور شنیدید؟ می‌گوید: «خبر شهادت علی از همان شب شهادتش در تلگرام و شبکه‌های مجازی پخش شده بود اما ما ندیده بودیم.
فردای شهادتش با تلفن به ما خبر دادند، علی زخمی شده و برای درمان به بیمارستان بقیه‌الله منتقل می‌شود. چند ساعت بعد اما فهمیدم که شهید شده است. پیکر علی دو روز در معراج شهدا ماند تا این‌که پنجشنبه چهارم تیرماه به خاک سپرده شد.»

[=WMitra][=book antiqua]
دیدار در معراج شهدا

[=WMitra][=book antiqua]یک سال و دو ماه است اعظم امرایی و خانواده اش تصویر آن روز را مرور می‌کنند؛ 14 ماه است هروقت می‌خوابند، هروقت بیدار می‌شوند، یاد لحظه‌ای می‌افتند که
در معراج شهدا بر آنها گذشت. لحظه‌ای که مادر می‌خواست صورت علی را با گلاب شست و شو بدهد، می‌خواست کفن را کنار بزند اما یک نفر گفت: علی سرندارد ...
یاد لحظه‌ای که می‌خواستند خلعت متبرکش را به تنش بپوشانند اما یک نفر دیگر گفت: علی بدن ندارد ... آن وقت بود که تازه فهمیدند از علی برای آنها فقط یک دست آمده به یادگار ... که علی خودش را و دلش را جاگذاشته همان جا در جوار حرم حضرت زینب (س)، همانطور که وصیت کرده بود.

ادامه دارد . . .

[=WMitra][=book antiqua]وصیت‌نامه‌ای که به یادگار مانده

[=WMitra][=book antiqua]وصیت‌نامه برادر، حالا توی دست‌های اعظم امرایی است. انگشتش روی خطوط حرکت می‌کند و به جایی می‌رسد که علی پدرومادرش را خطاب قرار داده و گفته پدر و مادر عزیزم ...
می‌دانم سخت است ولی به خاطر من که آرزویم است، اگر در توان بود عمل کنید؛ حال که در این راه جان باخته‌ام،
می‌خواهم جلوی در ورودی حرم حضرت زینب(س) یا حضرت رقیه(س) به خاک سپرده و دفن شوم و این آخرین درخواست من از شما پدر و مادر عزیزم است که اگر این اتفاق افتاد با این امر مخالفت نکنید چون عمری است که آرزویم خاک کف پای زائران حسین(ع) است ... اگر چاره داشتم و می‌شد، می‌گفتم بدنم را دو قطعه کنید.. این آخرین خواهش من در دنیا از شماست.
[=WMitra][=book antiqua]اعظم امرایی به اینجا که می‌رسد، سرش را بالا می‌آورد و رو به من می‌گوید: «می‌بینید، حتی اجازه مخالفت به پدرو مادرم نداد، خودش طوری شهید شد که همان جا ماند و فقط یک دست را برای ما فرستاد ...»

[=WMitra][=book antiqua]دلتنگی‌های پدر و مادر شهید

[=WMitra][=book antiqua]حالا فرنگ معظمی گودرزی، مادر شهید امرایی هم کنار ما نشسته، چشم‌هایش از گریه خیس است.
می‌گوید: «بعد از شهادت وقتی دلنوشته‌های علی را در اتاقش پیدا کردیم، تقویم جیبی کوچکی بود مال 15 سالگی علی. دیدیم در صفحات این تقویم هم نوشته آرزوی من شهادت است. حالا شما بگویید منِ مادر چطور می‌توانم از این‌که پسرم به آرزویش رسیده ناراحت باشم؟ علی راهش همین بود، دیر یا زود شهید می‌شد. حتی کفنش را خودش خریده و برده بود کربلا، مکه، سوریه و متبرک کرده بود. می‌گفت مامان این کفن را همیشه دم دست بگذار. می‌گفتم مگر کفن را دم دست می‌گذارند. سرتکان می‌داد و می‌گفت برای من لازم می‌شود.»
[=WMitra][=book antiqua]دنباله حرف‌های مادر علی را حالا پدرش می‌گیرد و می‌گوید: «پسرم خصوصیات اخلاقی خوب زیادی داشت، اما مهم‌ترین خصوصیتش این بود که دست به خیر داشت و ما از خیلی کارهای خوبش تازه بعد از شهادتش خبردار شدیم. مثلا خانواده‌های زیادی می‌آمدند دم در منزل ما و می‌گفتند علی سرپرستی ایتامشان را به عهده داشته... او این کارها را بدون این‌که کسی بفهمد حتی به دور از چشم ما انجام می‌داد ... البته بضاعت مالی زیادی نداشت اما دل بزرگی داشت ... مثلا به یکی از بچه‌ها گفته بود، هرچه بخواهی برایت می‌خرم. تو فقط دعا کن من شهید شوم... »