◊╠⋱ لبخند بعد از شهادت ⋰╣◊

تب‌های اولیه

5 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
◊╠⋱ لبخند بعد از شهادت ⋰╣◊

واقعا چه شرحی بر این عکس " شهید رضا قنبری " می توان نگاشت. پس سکوت اولی تر است.



شهيد محمدرضا حقيقي. شهيدي كه وعده ي ديدار گرفت و با لبخند به خاك سپرده شد


محمد رضا حقيقي را مي شناسي؟ همان شهيدي كه خنده او در هنگام دفن پيكر مطهرش مشهور است.

محمدرضا چهارسالگي ات يادت هست؟ آن هنگام كه اولين حرف زشت را در خيابان شنيده بودي، بغض كرده بودي كه حرفي را شنيده ام كه اگر بگويم دهانم نجس مي شود! تو در چهارسالگي ناپاكي باطني را از كجا مي فهميدي؟

-------------------

يا سيزده سالگي اش
دوستانش برايم گفتند كه وقتي نماز جماعت تمام شد و همه رفتند محمدرضا سر گذاشت به سجده و مدتي همان جور ماند.
خشكش زده بود هرچه صبر كردند او سر از سجده بر نداشت يكي از بچه ها گفت خيال كرديم مرده!
وقتي بلند شد صورتش غرق اشك بود از اشك او فرش مسجد خيس شده بود . پيرمردي جلو آمد و پرسيد : بابا ! چيزي گم كرده اي؟ پاسخ شنيد نه پرسيد چيزي مي خواهي پدرت برايت نخريده؟ سري تكان داد كه نه
پرسيد : پس چرا اينجور گريه مي كني؟ گفت : پدر جان! روي نياز ما به خداست اگر من در سجده مرادم را نگيرم پس كي بگيرم؟

--------------

بعد از ظهري تو همان خانه اي كه در اهواز داشتيم استراحت مي كردم اغلب همسايه هامان عرب بودند .
سر و صداي بچه هايي كه در كوچه بازي مي كردند آسايش را از ما سلب كرده بود تازه چشمهايم گرم شده بود كه با صداي شكستن شيشه از خواب پريدم. از وحشت بدنم مي لرزيد... با بي توجهي گفتم:
اي خدا من از دست اين بچه عرب ها چه كنم؟
محمد رضا تا اين حرف را شنيد نگاهي به من كرد از آن نگاه ها پيش رويم ايستاد و گفت: بابا چه گفتي؟
با غيظ حرف خودم را تكرار كردم
اخم هايش را درهم كشيد و گفت:‌بايد بروي و از همه همسايه ها از بالا تا پايين كوچه عذر خواهي كني . شما غیبت همه ي عرب ها را كردي بستاني ها سوسنگردي ها و ...
من آنروز به او خنديدم در حاليكه بايد به زباني كه لجام آن گسيخته بود مي گريستم.

---------------

در گوشه اي از دفتر خاطراتت شعر زيباي حافظ را به خط خوش نوشته بودي، يادت آمد: آذر ماه 1364

روز مرگم نفسي وعده ي ديدار بده
وانگهم تا به لحد فارغ و آزاد ببر

من كه خبر نداشتم پدرت آن را چون جان شيرين نگهش داشته بود و به من نشان داد
شايد اگر خودم نديده بودم باور نمي كردم تو به جاي عبارت « فارغ و آزاد» با خط خود نوشته بودي « خرم و دلشاد»

حالا شعر حافظ اندكي تغيير كرده بود

روز مرگم نفسي وعده ي ديدار بده
وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر




چه كسي مي دانست اين دعا دو ماه ديگر مستجاب خواهد شد؟ اجابت اين دعا همان و آن خنده ي دندان نما همان!
محمد رضا! من مانده ام كه تو چه كردي كه خدا اين گونه سخنت را شنيد و دعايت را اجابت كرد؟
تو چه ديدي كه با لب خندان رفتي؟ آن چه جذبه اي بود كه دگر بار روح تو را به جسم تو بازگرداند؟


[="blue"]شهیدان بر شهادت خنده کردند
زخون خود بهاران زنده کردند[/]

یکی از افتخارات بنده اینه که مادر این شهید بزرگوار رو از نزدیک دیدم و باش حرف زدم و در حسرت دیدار دوباره ی این مادر شهید عزیز هستم
راستی قبر شهیدان حقیقی در گلزار شهدای اهوازه (همون ابتدای گلزار قبرشون به صورت یه کتاب که یه سمتش شهید محمدرضا حقیقی و یه سمتش شهید محمودرضا حقیقیه)

سن و سال‌های زیادی نداشتند که پا در راه دفاع از حق گذاردند و شدند امامزادگان عشق. حال که سال‌ها از آن زمان گذشته وصیت‌نامه آنها تبدیل به میثاق‌نامه شده است.
17سال، 20 سال، پُر پُرش 25 سال، سن و سال جوان هایی بود که درس و مدرسه و دانشگاه را نیمه کاره رها می کردند و می رفتند جبهه. وصیت نامه هایشان را که می خوانی، انگار با چهل ساله هایی طرفی که دیگر چم و خم روزگار را یاد گرفته اند و بعد از یک راه طی شده -به قول آوینی-، نشسته اند وصیت نامه نوشته اند. بعضی از همین وصیت نامه ها هم انگار رساله عرفانی و اخلاقی عالمی بزرگوار است تا مریدان بخوانند و پند گیرند و به کار بندند. نثر ادبی شان پهلو می‌زند به بزرگان عرصه ادبیات و گویی نویسنده ای متبحر آن را به نگارش در آورده است؛ اگر خوانده باشی.
آری اگر خوانده باشی، این را هم می دانی که امام مان گفته: به عرفا بگویید چهل سال عبادت کرده اند، خدا قبول کند. حال یک شب بروند وصیت نامه های این شهدا را بخوانند.



ادامه در لینک... http://www.ckr.ir/1391/10/12/post-658