هنوز يك دست و دوپايت مانده كه در راه اسلام نداده اي◄◄شهید علیرضا موحد دانش►►

تب‌های اولیه

7 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
هنوز يك دست و دوپايت مانده كه در راه اسلام نداده اي◄◄شهید علیرضا موحد دانش►►

اسمش علي است و رسمش مانند ابوالفضل عباس(ع)

در و ديوار شهرمان از عكسش زياد است.هروقت عكس زيباي اين شهيد را مي بينم ؛اداي احترام ميكنم وبه ياد ابوالفضل عباس (ع) ودستش مي افتم.به راستي اين شهيد كيست كه اينقدر صورتي مظلومانه دارد.

عليرضا كه بود، اختلاف نبود
پر جنب و جوش، مردم دار و خوش برخورد بود. همه را دوست داشت و اگر اختلافي ميان فاميل بود، هرگز ارتباطش را قطع نمي كرد و سعي در رفع كدورت ها داشت. شور و شادابي خاصي داشت و در هر جمعي كه پا مي گذاشت، آنجا را زير و رو مي كرد. شوخ طبع بود اما براي هر چيزي حد و مرزي قائل مي شد.

جنگ فرصت با هم بودن را از ما گرفت
رابطه صميمانه اي با يكديگر داشتيم اما جنگ فرصت با هم بودن را از ما گرفت. شهيد كه شد 19 سال بيشتر نداشتم. با اين حال وقتي به مرخصي مي آمد فاصله نبودنش را جبران مي كرد. غم و ناراحتي عليرضا در دلش بود و توي چهره اش پيدا نبود. آن يكباري هم كه ناراحتي را به وضوح در صورتش ديدم، فهميدم اتفاق ناخوشايندي افتاده. بعد از چند لحظه متوجه شدم دوستش غلامعلي پيچك به شهادت رسيده است.

شيطنت هاي يواشكي...
سربازي كه رفت دلتنگي هايم بيشتر شد.علاقه زيادي به من كه تنها خواهرش بودم داشت. مرخصي كه مي آمد هميشه هديه اي برايم مي آورد و شيطنت هايش را شروع مي كرد. صبر نمي كرد از مدرسه به خانه بيايم. مي آمد نزديك مدرسه و يكدفعه از پشت سر روبه رويم ظاهر مي شد و مرا مي ترساند. من هم آنقدر از آمدنش خوشحال مي شدم كه ديگر سر از پا نمي شناختم.

اينم مامانم...
خاطره ي شركت در اولين نماز جمعه اي كه پس از انقلاب در بهشت زهرا (س) برگزار شد هرگز از يادم نمي رود. من و مادر از عليرضا دور افتاديم و مسير را گم كرده بوديم. مادر هنگام راه رفتن سرش را بالا نمي گرفت. همانطور كه مي رفت صدايي به ايشان گفت حاج خانم اشتباه داري ميري از اون طرف برو. مادر تغيير مسير داد و به همان سمت رفت. دوباره همان صدا گفت نا حاج خانم از اين طرف نه بپيچ آن طرف. مادرم همچنان سرش را بالا نمي آورد و به سمتي كه راهنمايي شده بود راهش را كج كرد. دوباره همان صدا گفت اي بابا حاج خانم چرا از اين طرف ميري بايد از اون طرف بري. يكدفعه مادرم عصباني شد و سرش را بالا گرفت تا چيزي بگويد كه ديد صاحب آن صدا عليرضاست كه دارد سر به سرش مي گذار. عليرضا خنديد و گفت حاج خانم آخه چرا سرت رو بالا نمي گيري ببيني طرفت كيه؟ بعد دست مادر را گرفت و برد توي جمع دوستان سپاهي اش. رو كرد به همه و گفت: بچه ها من الان از شما چي مي خواستم؟ نگفتم من مامانمو مي خوام بايد امروز پيداش كنم؟ اينم مامانم....

شوك دوم عليرضا، مادر را از شوك اول درآورد



كلاس پنجم بودم و به دليل مريضي در خانه استراحت مي كردم. آن موقع سريال "اصغر ترقه" از تلويزيون پخش مي شد و ماسك هاي بازيگر اين مجموعه به بازار آمده بود.هوا سرد شده بود. نفت نداشتيم. مادر عليرضا را با يك پيت به دنبال نفت فرستاد. او هم رفت بازار و يك نقاب اصغر ترقه خريد و با پيت پُر از نفتبه خانه برگش ت. شيطنش گل كرده بود. رفت پشت سر مادر و با حالت خميده گفت اينهم از نفت! مادرم كه فكر كرد يك غريبه وارد خانه شده، ناگهان ترسيد و به طرف اتاق من فرار كرد. حالت شوك به ايشان دست داده بود و احوال خوبي نداشت. بعد از ظهر همان روز من كنار پنجره اتاق ايستاده بودم و بچه هايي كه از مدرسه تعطيل شده بودند را تماشا مي كردم. عليرضا گفت برو كنار من مي خواهم بيرون را نگاه كنم. گفتم نمي روم. محمد رضا هم از راه رسيد. دوتايي گفتند اگر كنار نروي مي گذاريمت لاي پنجره و حفاظش تا له شوي. من هم كوتاه نيامدم. آنها هم نقشه خود را عملي كردند و آنقدر به شيشه فشار آوردند كه شيشه تركيد و روي آنها پاشيد. اين دومين شوكي بود كه به مادرم وارد شد و همين باعث شد از شوك اول خارج، و حالش بهتر شود. با اين افتضاح به بار آمده پدر ناراحت شده بود و مي گفت: نمي دانم از دست اين دوتا پسر چكار كنم...

خودسازي خالي از گوشه نشيني
عليرضا خودسازي را در گوشه نشيني نمي ديد. دائم به فكر كمك رساني به ديگران بود. با اينكه در جبهه مسووليت داشت چيزي به ما نمي گفت. مي گفتم عليرضا توي جبهه چكار مي كني؟ مي خنديد و مي گفت: چوب برمي دارم راه آب را براي رزمنده ها باز مي كنم...

هنوز يك دست و دوپايت مانده!
هر روز صبح با مادر برنامه راديويي را گوش مي كرديم كه آخرين اخبار جبهه را اعلام مي كرد. سال 59 بود و عمليات آزاد سازي بازي دراز. آن روز هم مثل هميشه منتظر شنيدن اخبار بوديم كه مجري راديو گفت شب گذشته دست راست عليرضا موحد فرمانده عمليات بازي دراز طي درگيري با نيروهاي عراقي قطع شده. مادرم به صورت زد گفت: اي واي دست بچه ام قطع شد. گفتم مادر اشتباه مي كني فاميلي اين فرمانده اي كه مجري گفت موحد بود نه موحد دانش. با گفتن اين حرفم كمي آرام شد. شب چندين بار با عليرضا تماس گرفتيم اما موفق به صحبت نشديم. وقتي فهميده بود خودش به مادر زنگ زد و گفت: حاج خانم من خوبم چيزي نشده. بعد آرام آرام شروع كرد به گفتن: مادر اگر يك انگشتم قطع شده باشد ناراحت مي شوي؟ مادر گفت: نه عليرضا يك انگشت در راه اسلام چيزي نيست. گفت: اگر دوتا انگشتم از دست رفته باشد؟ باز همان پاسخ را شنيد. گفت اگر سه تا انگشت؟ اينبار مادر گفت اگر يك دستت هم از بين رفته باشد بازهم كم است؛ هنوز يك دست و دوپايت مانده كه در راه اسلام نداده اي. عليرضا نفس راحتي كشيد و گفت: خيالم راحت شد. نمي دانستم چطور بگويم كه مچ دست راستم قطع شده...

آرزوي ديداري كه بر دل ماند...
مرداد ماه سال 62 و دوسالي مي شد كه عليرضا را نديده بودم. براي ادامه تحصيل همسرم به خارج از كشور رفته بوديم. مدتي بود حال خوبي نداشتم و براي همين مادرم به خانه ما آمده بود. بود. مادر همسرم با من تماس گرفت و گفت شما نمي خواهي به ايران بيايي و در مجلس عروسي خواهر شوهرت شركت كني؟ من تعجب كردم و گفتم چه ضرب الاجلي! كي خواستگاري آمد و كي عروسي شد؟! كم كم تلفن ها زياد شد و يكي يكي اقوام و فاميل تماس مي گرفتند و مي گفتند كه شما نمي خواهيد برگرديد؟ به شك افتاده بوديم. مادرم گفت عليرضا شهيد شده من ديشب خواب ديدم...
بالاخره پدر تلفن زد و خبر شهادت عليرضا را داد... به سختي به ايران بازگشتيم و به معراج الشهدا رفتيم. دوست داشتم چهره عليرضا را ببينم و پيكرش را در آغوش كشم. اما متاسفانه نشد و آخرين تصويري كه از برادرم در ذهنم ماند، صحنه خداحافظي اش بود كه از پشت شيشه در فرودگاه برايم با لبخند دست تكان مي داد...
عليرضا موحد دانش سال 1337 در تهران به دنيا آمد. سال 1355 بعد از اخذ ديپلم به سربازي اعزام شد و پس از فرمان امام خميني(ره) مبني بر فرار سربازان از پادگانها، وي نيز از پادگان گريخت و به جمع انقلابيون پيوست.

پس از پيروزي انقلاب، در كميته انقلاب اسلامي شميران به فعاليت مشغول شد. فروردين ماه 1358 به عضويت سپاه پاسداران در آمد و ابتدا مأموريت حراست از بيت امام خميني(ره) را بر عهده گرفت. با آغاز غائله كردستان، به آنجا رفت و در چند عمليات پاكسازي عليه ضد انقلابيون شركت كرد. پس از آن به جبهه اعزام شد و به عنوان جانشين "محسن وزوايي در عمليات بازي دراز حضور يافت و در همين عمليات، يك دستش قطع شد.

پس از عمليات "مطلع الفجر" به مكه معظمه مشرف شد. قبل از عمليات فتح المبين، به تيپ 27 محمد رسول الله (ص) اعزام شد تا به عنوان معاون گردان حبيب بن مظاهر مأموريتش را انجام دهد.
وي پس از خاتمه عمليات فتح المبين، فرماندهي گردان حبيب بن مظاهر را بر عهده گرفت و نقش فعالي در مراحل سه گانه "الي بيت المقدس" و آزادي خرمشهر ايفا كرد.
پس از پايان عمليات بيت المقدس، به همراه قواي محمد رسول الله (ص) به لبنان اعزام شد. بعد از بازگشت از لبنان، فرماندهي تيپ 10 سيد الشهدا (ع) را بر عهده گرفته، در عمليات "والفجر 1" با اين تيپ وارد عمليات شد و در همان عمليات نيز مجدداً مجروح شد.
عليرضا موحد دانش، عاقبت در تاريخ 13 مرداد 1362 در عمليات والفجر 2 در منطقه حاج عمران، در حالي كه فرماندهي لشكر 10 سيد الشهدا (ع) را بر عهده داشت به شهادت رسيد.

روايت از خواهرشهيد


سردار شهيد حاج عليرضا موحد دانش از جمله سرداراني است كه با تمامي زحماتي كه كشيده است اما متاسفانه گمنام مانده است و نسل جديد شناخت كمي از او دارند. آنچه كه پيش روي شماست مجموعه خاطراتي پيرامون اين شخصيت است كه توسط دوستان و همرزمانش عنوان شده است.

لبنان - خرداد 61

عراق بعد از دو شكست سنگيني كه در عمليات فتح‌المبين و بيت‌المقدس از ايران خورده بود، دنبال فرصتي مي‌گشت تا به ترميم قواي از دست رفته‌اش بپردازد. و اسرائيل اين فرصت را با حمله به لبنان، براي كشور عراق ايجاد كرد. مردم مظلوم جنوب لبنان مورد تهاجم اسرائيل قرار گرفتند و به ناچار بعضي از نيروهاي ما راهي لبنان شدند. از جمله فرماندهاني كه اين نيروها را تحت امر داشتند علي بود. عصر بود كه براي سوار شدن به هواپيما در فرودگاه بوديم. قرار بود ابتدا به سوريه و سپس از آن جا به لبنان برويم.

سرلشكر زهير‌نژاد - رئيس ستاد مشترك ارتش جمهوري اسلامي - براي بدرقه بچه‌ها آمده بود. پاي پلكان هواپيما ايستاده بود و يكي يكي با افراد دست مي‌داد و روبوسي مي‌كرد.

من پشت علي ايستاده بودم و مي‌دانستم علي بي‌شوخي از اين جا نمي‌گذرد. نوبت به او رسيده بود. سرلشكر دستش را دراز كرد تا دست بدهد. علي دست مصنوعي‌اش را درآورد و توي دست سرلشكر گذاشت. يك دفعه سرلشكر تكاني خورد. صداي خنده همه بلند شد.

سرلشكر هم خنديد. از روبوسي‌‌اي كه با علي كرد، متوجه شديم همديگر را خوب مي‌شناسند.

او با استفاده از دستش زياد شوخي مي‌كرد، مثلا هنگام خداحافظي با دوستان، دستش را درمي‌آورد و مي‌گذاشت توي دست آنها و مي‌گفت: دست علي به همراهت.

من پشت علي ايستاده بودم و مي‌دانستم علي بي‌شوخي از اين جا نمي‌گذرد. نوبت به او رسيده بود. سرلشكر دستش را دراز كرد تا دست بدهد. علي دست مصنوعي‌اش را درآورد و توي دست سرلشكر گذاشت. يك دفعه سرلشكر تكاني خورد. صداي خنده همه بلند شد.

سرلشكر هم خنديد. از روبوسي‌‌اي كه با علي كرد، متوجه شديم همديگر را خوب مي‌شناسند.

او با استفاده از دستش زياد شوخي مي‌كرد، مثلا هنگام خداحافظي با دوستان، دستش را درمي‌آورد و مي‌گذاشت توي دست آنها و مي‌گفت: دست علي به همراهت.

روز اول كه به سوريه رسيديم، قرار شد به صورت رسمي به حرم حضرت زينب (س) برويم. شروع به سينه‌زني كرديم و به طرف حرم راه افتاديم. اطراف زينبيه شيعيان بسياري سكونت دارند. با اين كار ما همه بيرون آمدند. علي شعار مي‌داد و بچه‌ها سينه مي‌زدند. يك فضاي معنوي عجيبي حاكم شده بود. بچه‌ها علي را روي دوش گرفتند و علي فرياد مي‌زد:

" هذا نداء الامام، يا ايها‌المسلمون التزموا بالاسلام " (اين نداي امام است. اي مسلمان به داد اسلام برسيد.)

شرايط جسمي علي معنويت مضاعفي به فضا مي‌بخشيد. سوريان به شدت به گريه افتاده بودند. با همان حال و هوا وارد صحن شديم و دعاي توسل خوانديم.

هيجان و احساساتي كه در شيعيان سوري به وجود آمده بود، تا حدي بود كه مسئولان آن جا را نگران كرد. در جلسه‌اي كه بعدها با آن‌ها داشتيم، به ما گفتند: شما آمده‌ايد با اسرائيل بجنگيد يا با ما؟!


بعد به لبنان رفتيم. يك شب علي دو تا از بچه‌ها را براي همراهي‌اش انتخاب كرد. تعدادي از عكس‌هاي امام خميني(ره) و همين طور يك پرچم پارچه‌اي جمهوري اسلامي را نيز با خودش برداشت و به طرف يكي از پادگان‌هاي اسرائيلي رفتند. اسرائيلي‌ها با اين اطمينان كه كسي جرأت نزديك شدن به پادگان آن‌ها را ندارد، با خيال راحت خوابيده بودند. تعداد كمي از نگهبانان از محوطه و اطراف پادگان محافظت مي‌كردند. علي و بچه‌ها، با سرعت توانستند نگهبانان را خلع سلاح كنند. بعد پرچم اسرائيل را پايين آوردند و به جاي آن، پرچم پارچه‌اي جمهوري اسلامي را بالا بردند. عكس‌هاي امام (ره) و پرچم‌ها را نيز روي ماشين‌ها، تانك‌ها و ديوارهاي پادگان چسباندند و به سرعت از آن جا فرار كردند.

روز بعد وقتي با دوربين به آن پادگان نگاه كرديم، وحشت اسرائيلي‌ها را از اوضاع به هم ريخته‌شان، كاملا احساس كرديم.

به علي خبر رسيد كه در ايران به زودي عملياتي انجام مي‌گيرد. به همين دليل تصميم گرفت بازگردد و در عمليات شركت كند. با نيروهاي تحت امرش صحبت كرد و يكي از برادرها به نام سلمان طرقي را به عنوان مسئول گردان و جانشين خودش معرفي كرد. بچه‌ها همگي اعتراض كردند و گفتند: يا شما يا هيچ كس.

علي ميان همه‌ي كساني كه او را مي‌شناختند و مخصوصا نيروهايي كه با او كار كرده بودند، محبوبيت زيادي داشت. او سعي كرد بچه‌ها را راضي كند، اما آن‌ها زير بار نمي‌رفتند و مي‌گفتند: اصلا گردان را منحل كن.

بالاخره بعد از صحبت با بچه‌ها، قبول كردند و علي توانست به طرف ايران حركت كند.

تشكيل تيپ سيد‌الشهدا- تير


بعداز عمليات رمضان، بحث نياز به گسترش واحدهاي نظامي كه از مدت‌ها پيش در جريان بود، بالاخره به نتيجه رسيد و قرار شد تيپ ده سيد‌الشهدا (ع) تشكيل شود.
حكم فرماندهي اين تيپ به نام علي كه لايق‌ترين فرد براي به دوش كشيدن اين مسئوليت بود، زده شد. كادر تشكيلاتي تيپ را خودش انتخاب كرد. علي به عمد از بچه‌هايي دعوت به همكاري كرد كه مجرب و جنگ ديده بودند و همگي در سوريه و لبنان دوشادوش هم مبارزه كرده بودند. خيلي‌ها فقط به عشق خود علي همكاري را پذيرفتند. آن‌ها مي‌دانستند كه در كنار او آرامش دارند و مي‌توانند با خيال راحت به انجام عمليات بپردازند.

قرار بود تيپ سيد‌الشهدا (ع) در غرب مستقر شود. وقتي صحبت رفتن به غرب پيش آمد، خانواده علي تصميم گرفتند پيش از آن، مراسم عروسي علي را برگزار كنند. از دفتر امام (ره) براي خواندن خطبه عقد، وقت گرفته شد. روزي كه امام (ره) او و همسرش را عقد كرد، علي با دست چپش دست امام (ره) را گرفت و بوسيد. وقتي از حضور امام (ره) بيرون آمدند، همسرش پرسيد چرا با دست راست، دست امام (ره) را نگرفتي؟ علي گفت: ترسيدم امام(ره) متوجه دست مصنوعي‌ام بشود و غصه‌دار شود.

علي اصرار داشت مراسم عروسي را در مسجد و با تعارف مقداري خرما برگزار كنند. نظرش اين بود كه خبر مراسم را با پخش اعلاميه به گوش دوستان و آشنايان برساند؛ اما خانواده علي زير بار نرفت. اگرچه مراسم عروسي در نهايت سادگي، تنها با سخنراني داود كريمي، فرمانده سپاه تهران و فرستادن صلوات در مسجد برگزار شد، اما خانواده توانست شيريني را جايگزين خرما كند.

چند روز بعد از مراسم عروسي، بعضي از دوستان بسيار نزديك را با همسرانشان به چلوكبابي دعوت كرد تا شام عروسي‌اش را كه دوستان بسيار اصرار كرده بودند، بدهد.
هنوز از مجروحيتي كه در جنگ برداشته بودم در خانه استراحت مي‌كردم و بستري بودم كه علي به سراغم آمد. خيال كردم براي عيادت آمده است، اما گفت: استراحت بسه، بلند شو. از حالا جانشين تيپ هستي و بايد تو كار ساخت اون بهم كمك كني.

از همان لحظه دست به كار شديم. تا زمان عمليات بعدي كه قرار بود تيپ سيد‌الشهدا (ع) درگير آن شود، زمان بسيار كمي داشتيم. امكانات فوق‌العاده كم بود و مشكلات فوق‌العاده زياد. ما براي جمع كردن چند متر موكت، چادر و يا اسلحه به شدت در تنگنا بوديم، چه رسد به باقي مسائل مثل غذا، ظروف و ... شب و روزمان را نمي‌فهميديم. قسم مي‌خورم كه فقط بين راه‌ها مي‌توانستيم كمي بخوابيم.

نيروهاي تيپ سيد‌الشهدا (ع) بيشتر از بسيجي‌هايي بودند كه در پادگان امام حسين (ع) جمع كرديم. آن‌ها هر لحظه در انتظار ورود فرمانده تيپ بودند تا با فرمان او عازم محل مأموريت شوند. محل استقرار ما پادگان الله‌اكبر در اسلام آباد غرب بود.

يك بار شخصي تنومند و چهارشانه را به عنوان فرمانده تيپ روي دست بلند كردند و شعار دادند كه : "صلي علي محمد، يار امام خوش آمد " تصور نيروها اين بود كه فرمانده تيپ طبعا از شجاع‌ترين، كارآمدترين و ورزيده‌ترين فرد جنگ‌ديده است و به حسب ظاهر هم هيكلي تنومند دارد. آن شخص چندين بار تكرار كرد كه او فقط مسئول انتظامات پادگان است تا رهايش كردند. بالاخره خود علي آمد. او سوار بر يك ريو وارد پادگان شد. بچه‌ها دور ماشينش جمع شدند. علي بلندگوي دستي را گرفت و مقداري درباره وضعيت كلي حاكم بر مناطق جنگي، هدف از گردهمايي نيروها و تشكيل تيپ براي بچه‌ها صحبت كرد، بعد گفت: خب، اسم من عليرضا موحد دانش، فرمانده تيپ سيد‌الشهدا (ع) هستم. حاضر بشيد تا به طرف سومار حركت كنيم.

نيروها به هيجان آمدند. با شور و حال خاصي به ترتيب سازمان‌دهي انجام شده سوار اتوبوس شدند و حركت كرديم.

شب اول كه به محل پادگان الله‌اكبر رسيديم، حدود دوازده نيمه شب بود. با وجود آن پادگان شش كيلومتر بيشتر با شهر اسلام آباد فاصله نداشت، فاقد هرگونه امكانات بود. حتي يك خط تلفن هم براي برقراري تماس‌هاي ضروري نداشت. پادگان تنها سه چيز داشت.

1- سه آسايشگاه متمركز كه وسعت كمي داشتند و در همه‌شان قفل بود.
2- يك حسينيه هم براي اقامه نماز و مراسم.
3- چند باب سرويس

معمولا وقتي يك واحد رزمي براي مأموريت به جايي فرستاده مي‌شود، پيش از آن واحدهاي آماده و پشتيباني، مهندسي و اطلاعات، لوازم اوليه و تداركاتي را در محل به وجود مي‌آورند، بعد نيروها وارد محل مي‌شوند؛ اما در سپاه برعكس ديگر واحدهاي نظامي عمل مي‌شد. اول نيروها براي انجام مأموريت فرستاده مي‌شدند، سپس امكانات، پشت سر آن‌ها به حركت درمي‌آمد. اين بود كه وقتي ما رسيديم، با اين كه بسيار خسته بوديم، چيزي آماده نبود و در آسايشگاه‌ها هم قفل بود. ناچار به طرف جايي كه محل انبار نان خشك ارتش بود رفتيم و در آن جا به استراحت پرداختيم. بقيه هم كه حدود دو گردان بودند، در حسينيه به صورت سرپا خوابيدند.

صبح روز بعد، با فرمان علي قفل آسايشگاه‌ها را شكستيم و نيروها را در آن جا داديم. از لحاظ مواد غذايي مشكل داشتيم. به ناچار، نان خشك‌هاي كپك زده را تميز كرده و خورديم.

سه روز گذشت تا بالاخره مايحتاج اوليه رسيد و تيپ سر و ساماني پيدا كرد. نيروهاي بسيجي تحت آموزش قرار گرفتند. علي هر جا لازم مي‌ديد، براي مسئولان گروهان و دسته‌ها صحبت مي‌كرد و معمولا اين جملات در صحبت‌هايش شنيده مي‌شد:
حفظ جان اين بچه‌ها كه از خانواده‌شان دور مانده‌اند، به دست من و شما سپرده شده است. اگر يك مو از سر آن‌ها كم شود، من و شما مقصريم. هر چند كه آن‌ها براي جهاد پا به اين جا گذاشته‌اند، اما قرار نيست جانشان بيهوده از دست برود.

علي با همه‌ي قرارگاه‌هايي كه مسئول پشتيباني تيپ بودند در ارتباط مستقيم و دائمي بود؛ اما آن طور كه انتظار داشت، قرارگاه‌ها با او هماهنگ نبودند. شايد آن‌ها مسائل ديگري را در اولويت قرار مي‌دادند، اما از نظر علي مسائل تيپ تازه تشكيل يافته سيد‌الشهدا (ع) كه قرار بود به زودي وارد عمليات شود در اولويت بود. سماجت علي براي تأمين مايحتاج تيپ كه حاضر بود به خاطرش خود را به آب و آتش بزند، خوشايند مسئولان قرارگاه‌ها نيامد. به خصوص آن كه علي بي‌هيچ واهمه‌اي، هر جا كه لازم مي‌ديد با صراحت تمام حرفش را مي‌زد و حتي پرخاش مي‌كرد. و اين برخوردها، زمينه‌ساز استعفاي او در مراحل بعد شد.

استعفاي علي

بنا به صلاحديد شهيد همت - فرمانده قرارگاه ظفر- قرار شد هر چه زودتر عمليات آغاز شود. قرار بود اين عمليات روي شهر مندلي(از شهرهاي شرقي كشور عراق كه تا كربلا صد كيلومتر فاصله دارد) انجام بگيرد. نيروها سوار بر اتوبوس‌ها شدند و به سمت سومار حركت كرديم.

تيپ كه در آن جا مستقر شد، علي طبق روش خودش براي شناسايي رفت. در يكي از اين شناسايي‌ها من و دوبلدچي را همراه خودش برد. برعكس همه‌ي شناسايي‌ها اين بار لباس فرم سپاه تنمان بود. از جاهاي بسيار صعب‌العبوري رد شديم و به ارتفاعي رسيديم كه بعد از آن شهر مندلي قرار داشت. بي‌‌آن‌كه بدانيم منطقه هنوز پاكسازي نشده است، ‌به سنگرهايي برخورديم كه دشمن در آن‌ها مستقر بود. تا ما را ديدند، اسلحه‌ها را كشيدند. ما چهار نفر هيچ كدام مسلح نبوديم و تنها كاري كه در آن شرايط مي‌بايست مي‌كرديم، فرار بود.

در جهت مخالف سنگرها شروع به دويدن كرديم. صداي تيراندازي و انفجار نارنجك‌ها پشت سرمان بلند بود. در بين راه‌ هم تله‌هاي يوفوي بسياري قرار داشت.

در حال دويدن، ناچار در جاده‌اي آسفالت قرار گرفتيم كه به شهر مندلي منتهي مي‌شد و در طرف ديگر جاده، مقر دشمن بود. از طرف مقر هم تيراندازي شروع شد.

با وجود آن كه از دو طرف هدف تيراندازي قرار داشتيم، توانستيم تپه را دور زده و به سمت نيروهاي خودي برگرديم. اين كه چطور توانستيم از آن مهلكه جان سالم به در ببريم، براي خودمان هم تعجب انگيز بود و فقط خواست خدا بود.

علي بعدها وقتي به ياد اين جريان مي‌افتاد، مي‌خنديد و با اشاره به من كه پس از مجروح شدن، در راه رفتن مشكل داشتم، مي‌گفت:با اين پاهاش جوري مي‌دويد كه همه ما رو پشت سر گذاشته بود. چهارچنگولي چسبيده به دنيا، آخه چي مي‌خواي از جون اين دنيا؟!

بعد از اين ماجرا، علي باز هم براي شناسايي رفت. سپس با توجه به اطلاعاتي كه از آن منطقه كوهستاني به دست آورده بود و نيز با توجه به كمبود امكانات نظامي- رزمي و رفاهي كه تيپ و عمده نيروهاي رزم نديده‌اش درگير آن بودند، اعلام كرد كه امكان موفقيت در اين عمليات كه بايد در شب و كوهستان صورت مي‌گرفت، وجود ندارد.

صحت گفته‌هاي علي، با انجام اين عمليات كه بعد بدون فرماندهي او صورت گرفت، تأييد شد. بحث‌هاي زيادي بين علي و فرمانده قرارگاه ظفر صورت گرفت. فرمانده قرارگاه با توجه به ضرورتي كه احساس مي‌كرد. گفت: هر طور شده بايد عمليات انجام بشه.
علي گفت: دست كم يك ماه و نيم به ما فرصت بديد تا آموزش‌هاي لازم را براي جنگ در منطقه كوهستاني به نيروها بديم.

فرمانده قرارگاه گفت: زمان نداريم، بايد سريع وارد عمل بشيد.

علي كه وقتي يكي از بچه‌ها را مجروح يا شهيد مي‌ديد آن قدر برايش گران تمام مي‌شد كه انگار برادر خودش را در آن موقعيت مي‌بيند، چطور مي‌توانست بچه‌ها را وارد عمليات كند؟

تحت فشار شديدي قرار گرفته بود. بالاخره مرا كناري كشيد و گفت: مي‌تواني امشب بري تهران؟

گفتم: آره، اگر تو بخواي.

گفت: برو دفتر امام، وضعيت رو تشريح كن. بگو به عنوان فرمانده مي‌بينم كه اگه بچه‌ها جلو برن كشته مي‌شن. از اون طرف هم فرمانده ارشد مي‌گه عمل كنيد. شما چي دستور مي‌دين؟

ماشيني در اختيارم گذاشت. شبانه حركت كردم و بدون توقف تا تهران راندم. صبح ساعت شش بود كه مقابل منزل امام (ره) رسيدم. سؤالم را با آقاي توسلي- مسئول دفتر امام (ره)- در ميان گذاشتم و منتظر ماندم. ايشان رفت پيش امام (ره) ، سؤالم را مطرح كرد و بعد از مدت كوتاهي برگشت. جواب امام (ره) اين بود.
اگر اطمينان داريد بچه‌ها كشته مي‌شوند، عمل نكنيد.

به محض دريافت جواب، مجددا سوار ماشين شدم و راه آمده را برگشتم. علي كه جواب را شنيد خيالش راحت شد و اعلام كرد؛من با اين شرايط عمل نمي‌كنم. منو ور دارين.

بعد از آن تيپ را تحويل داد و توصيه كرد تا به جاي او، شهيد كاظم رستگار، مسووليت فرماندهي تيپ را به عهده بگيرد. علي عقيده داشت در اين صورت تشكيلات تيپ كه با آن سختي پا گرفته بود، از هم نمي‌پاشد. مسئولان نيز نظر علي را پذيرفتند.

او بعد از معرفي فرمانده جديد به نيروها، به طرف تهران حركت كرد. از طرف دادستاني سپاه در تهران براي دادن توضيحات احضار شده بود.

من و علي پشت يك وانت نشستيم. من نيز به عنوان معاون او بايد به تهران و دادستاني مي‌آمدم.

ماشين حركت كرد. تا تهران راه زيادي در پيش بود. ساكت بودم و به علي كه رو به رويم نشسته بود نگاه مي‌كردم. آرام پيش خود ذكر مي‌گفت و تسبيح سبزش را، كه هديه من به او بود، مي‌چرخاند. آرامش دروني‌اش نقطه مقابل طوفان درون من بود. با خودم فكر مي‌كردم "حالا چه خواهد شد؟ دادستاني با ما چه خواهد كرد؟ "

بالاخره طاقت نياوردم و گفتم: علي جان! مي‌دوني كه نظر تو رو دربست قبول دارم؛ اما شايد اگه يه جور ديگه‌اي بهشون مي‌گفتي بهتر بود. مثلا با يه تحليلي ... آخه اين قدر ركي كه تو ذوق و شوق مي‌خوره.

خنده قشنگي صورتش را پوشاند و گفت: من كه سياستمدار نيستم. حرفم رو راحت مي‌زنم.

بعد كمي نگاهم كرد، مي‌دانستم چه مي‌خواهد بگويد. گفت: توكلت به خدا باشه. نگران نباش! دنيا ارزش نداره كه ما براش غصه بخوريم. بعد تا خود تهران لب‌هايش ثانيه‌اي از ذكر بازنايستاد.

در دادستاني با شواهدي كه در دست بود و مخصوصا پرس وجو از مسئول دفتر امام (ره) مشكل خاصي پيش نيامد؛ اما علي بعد از اين ماجرا، ديگر سمتي را به طور رسمي قبول نكرد و ترجيح داد به صورت نيرويي عادي در جبهه‌ها حاضر شود. اين بود كه به نيروهاي جانباز پيوست. آنها زير نظر قرارگاه جانبازان بودند. علي با حكمي كه از طرف اكبر نوجوان فرمانده قرارگاه صادر مي‌شد هر جا كه نظرش بود مي‌رفت و در عمليات شركت مي‌كرد.

روزي كه با عنوان نيروي آزاد به تيپ برگشت، باز هم عملا در كنار فرمانده تيپ كه روزي معاونش بود قرار گرفت و تجربيات خود را در اختيار فرماندهي گذاشت. او به نيروها گفت:شما توجه نكنيد كه من قبلا فرمانده تيپ اينجا بودم. الان يك نيروي آزاد هستم و اومدم خدمت كنم. هر مطلب و دستوري كه فرماندهي بده اطاعت مي‌كنم.

مثل گذشته با روحيه‌اي شاد و عالي در عمليات شركت مي‌كرد و جداً هر كاري را كه لازم مي‌ديد با نهايت تلاش انجام مي‌داد. در عمليات والفجر مقدماتي ( 11 / 61) زماني كه آتش بسيار سنگين شده بود و دشمن تا آنجا كه مي‌توانست نارنجك دستي روي سرما مي‌ريخت، علي را مي‌ديديم كه با چوب دستي‌اش خطي در ميدان مين بازد كرده و براي عبور از آنجا بچه‌ها را هدايت مي‌كرد. همين كار او مانع از دست رفتن گردان در آن ميدان وسيع مين بود. در تمام طول عمليات در كنار فرمانده تيپ بود و در هدايت تاكتيكي بچه‌ها با فرمانده همكاري مي‌كرد.

در عمليات والفجر يك (20 / 1 / 62) علي تصميم گرفت با گردان زهير جلو برود. علي اسكويي ـ فرمانده گردان ـ كه خودش از شاگردان و نيروهاي علي بود، به سراغ من آمد. ناراحت بود. با يك حالت شرمندگي گفت: علي فرمانده من بود. آخه من روم نمي‌شه.

رفتم و موضوع را به علي گفتم علي گفت:شايد راضي نيست كه من با گردانش باشم.

حرف‌هاي علي را به فرمانده گردان گفتم. شرمنده‌تر شد و گفت: به خدا اين طور نيست. آخه جايي كه فرمانده‌ام ايستاده، من اصلا روم نمي‌شه بي‌سيم دستم بگيرم.

علي گفت: بهش بگو اين چيزها رو ولش كن. من براي عمليات اومدم و بالاخره بايد با يكي جلو برم.

منطقه مأموريت ما ارتفاع 112 بود. وقتي به محل رسيديم، علي تنها كسي بود كه متوجه شد دو ارتفاع صد و دوازده در منطقه است. مأموريت گردان انهدام تانك‌ها بود.

عراقي‌ها بر خلاف معمول كه قدرت عمل را در روز به دست مي‌گرفتند و با برتري‌شان ـ از لحاظ سلاح و مهمات ـ مواضع ما را هدف قرار مي‌دادند، اين بار شبانه دست به حمله زدند. درگيري طوري بالا گرفت كه در بعضي از مناطق، جنگ به نفع دشمن تمام شد.

در اين اثني فرمان عقب‌نشيني صادر شد. گردان زهير دچار مشكل شد و هماهنگي نيروها به هم خورد. فرمانده براي نظم دادن به امور دچار زحمت شده بود. علي بي‌سيم را گرفت و براي سازمان‌دهي نيروها، دستوراتي صادر كرد. در آن حال او بي‌پروا و عادي حرف مي‌زد. از طرف قرارگاه به او اعتراض شد كه چرا طبق كد حرف نمي‌زند.

علي گفت:اقا من كد مد بيلميرم. موحد هستم و اينجا هم وضعيت خرابه، بايد درست بشه.

وقتي فرمانده تيپ صداي موحد را شنيد، خوشحال شد و نفس راحتي كشيد. او مي‌دانست با حضور علي مشكلات رفع خواهد شد.

همين طور هم شد و ما توانستيم نقاط مورد نظر را گرفته و پدافند كنيم.
صبح كه شد، مجددا عراق آتش سنگيني را شروع كرد. آن موقع با علي روي يك پل ايستاده بوديم. پل زير گذر بود. عراق درست وسط جاده آسفالت آتش مي‌ريخت و خمپاره مي‌زد كناري پناه گرفتيم. علي گفت: مي‌توني يه باند گير بياري؟
به علي نگاه كردم. سرو صورتش پر از خون شده بود. گفتم: سرت زخمي شده باندچيه، بايد بري عقب.

گفت: زودباش.

باند را برايش بستم سريع برگشت روي پل و هدايت عمليات را به عهده گرفت. بچه‌ها داشتند مي‌آمدند. بعضي از گردان‌ها نتوانسته بودند به گردان كناري‌شان ملحق شوند.

علي در روز روشن، زير آن آتش سنگين، روي جاده آسفالت دويد و اين طرف آن طرف رفت و خطوط را صاف كرد؛ در نهايت هم گردان‌ها را به هم رساند.

بعد از اتمام عمليات به تهران برگشتيم. علي مثل هميشه كه از جبهه بر مي‌گشت، شاد و شلوغ وارد خانه شد و گفت:من اومدم. هنوزم زنده‌ام

مادرش با نگراني از وضعيت سرش كه پانسمان بود پرسيد. با خونسردي گفت: چيزي نيست، به سقف اتوبوس خورده، يه كم لوسم كنيد و تقويتم كنيد، خوب مي‌شه.

علي با خونسردي و شوخ طبيعي‌اش سبب مي‌شد همه فراموش كنند او چقدر سختي و زحمت كشيده و در معرض چه خطر‌هايي بوده . ماه رمضان در پيش بود. علي گفت: ديگه اين آخرين ماه رمضون رو مي خوام تهران باشم و روزه‌هام رو كامل بگيرم. بعد از آن، روزها را در پايگاه بسيج خاورشهر كه خودش آن را به وجود آورده بود مي‌گذراند و تنها براي افطار و خوردن سحري به خانه مي‌رفت.

آن شب مي‌خواستيم بريم دعاي كميل. دعا در مسجد خاورشهر، نزديك خانه‌ي علي بود، با هم به خانه‌ي ما رفتيم تا خبر بدهيم.

مادر بزرگم وقتي علي را ديد، گل از گلش شكفت. مي‌دانستم او را خيلي دوست دارد. جلو آمد و دست و پيشاني علي را بوسيد. گفتم:مادر جان، علي به شما نامحرمه.

سرش را تكان داد و با تعجب گفت: به من نامحرمه؟! اين پسر منه.

از آنجا به مسجد رفتيم، شب جمعه بود. ميان خواندن دعا وقتي نگاهم به علي افتاد بر خود لرزيدم. چهره‌اش نوراني شده بود و طوري دعا مي‌خواند كه انگار در اين دنيا و در ميان جمع نيست. بي‌صدا اشك مي‌ريخت.

وقتي مراسم تمام شد و به خانه برگشتيم، به اقاجان كه پاي سجاده نشسته بود آهسته گفتم:اقا جان! علي اين دفعه بره ديگه بر نمي‌گرده.

آقاجان پرسيد: يعني چي؟ از خونه ما مي‌خواد بره؟

گفتم: نه، بره جبهه، ديگه بر نمي‌گرده.

آقاجان با نگراني نگاهم كرد. گفتم:امشب تو مسجد يه حال عجيبي داشت. اصلا اين جا نبود.ماه رمضان تمام شد. علي تصميم داشت برود. صحبت از عمليات والفجر 2 بود.علي تا غروب صبر كرد تا آقاجان از اداره بر گردد. وقتي آقاجان آمد و علي را ديد كه لباس پلنگي‌اش را پوشيده و دم در ايستاده، فهميد عازم منطقه است. علي به آقاجان سلام كرد. آقاجان گفت: داري مي‌ري بابا؟ زن و زندگي مسئوليت سنگينيه‌ها!

علي گفت: سپردمش به شما، شمارو هم به خدا منو آزاد كنيد بگذاريد برم.
آقاجان ديگر حرفي نزد. علي را با ماشين تا سر جاده آورد. آنجا با هم خداحافظي كردند. علي ماشين ديگري گرفت و به قصد پادگان حركت كرد.

در مسير، مثل هميشه سري به معراج شهدا زده بود. مسئول شست و شوي آنجا سيدي از كاشان بود و علي را مي‌شناخت. علي سراغ بچه‌ها را گرفته بود، ببيند چه كسي شهيد شده. بعد از ديدن جنازه‌ها به سيد گفته بود:سيد! بالا غيرتاً وقتي من اومدم، باگلاب خوب منو بشور.

سيد هم گفته بود: چشم با گلاب اصل كاشون.

وقتي توي پادگان علي را ديدم گفت: مي‌خواي بري خونه، صبر كن با هم بريم، امشب مي‌خوام خونه‌تون بمونم.خوشحال شدم. از وقتي ازدواج كرده بودم، اين اولين باري بود كه مي‌خواست شب را پيش ما بماند. گفت:صبح منو با موتورت برسون ترمينال آزادي از اونجا سوار اتوبوس‌هاي كردستان مي‌شم و مي‌رم.

صبر كرد تا كارهايم در پادگان تمام شد و با هم به خانه رفتيم. با پسر كوچولويم كه تازه يك ساله شده بود، مدت‌ها بازي كرد و او را خنداند.

دست قطع شده‌اش را زير پيراهن بچه مي‌كرد، او را قلقلك مي‌داد و بچه قهقه مي‌زد. علي خيلي بچه‌ها را دوست داشت. گفتم:ان‌شاء‌الله به زودي بچه خودت رو بغل مي‌كني.نگاهي به من كرد و گفت: ديگه وقتي نموده.بعد به تلويزيون نگاه كرد. ساعت اخبار بود و تلويزيون پادگان چومان مصطفي را نشان مي‌داد.

علي گفت:نگاه كن. اولين دفعه‌اس كه اين طوري روشون مسلطيم. ببين چه جوري دارن فرار مي‌كنن. تمام شب را نخوابيد. پريشان بود. كنارش نشستم و با هم حرف زديم. از بچه‌هايي كه رفته بودند، از عمليات، از همه چيز.

صبح وقتي با موتور به ترمينال آزادي مي‌رساندمش گفتم:راستي علي شنيدم دارن زمين مي‌دن، سعي كن يكي بگيري.

رو شانه‌ام زد و گفت: بي‌خيال اين حرف‌ها باش.

از حرفي كه زده بودم خجالت كشيدم. سوار اتوبوس شد و رفت. دلم مي‌خواست با صداي بلند داد بزنم بد جوري نور بالا مي‌زني حواست هست؟! اما بغض گلويم را گرفته بود. مطمئن بودم ديگر نمي‌بينمش.

علي به پادگان حاج عمران وارد شد. اطلاعات جمع‌آوري شده، نقشه و راهكارهاي مورد نظر براي عمليات را بررسي كرد و براي رفع ايرادها به كوه‌هاي اطراف سركشي كرد. وقتي نيروها به منطقه رسيدند، علي كه از قبل هماهنگي‌هاي لازم را انجام داده بود به سرعت آنها را در پادگان‌هاي پيرانشهر و پاوه اسكان داد. سپس مسئولان را براي توجيه به منطقه‌اي اطراف برد. در يكي از اين جلسات توجيهي با سپهبد شهيد صيادشيرازي ـ فرمانده وقت نيروي زميني‌ ارتش- كه با برادران ارتشي براي شناسايي آمده بود مواجه شديم. علي و او سلام و احوالپرسي گرمي با هم كردند از صحبت‌هايشان پيدا بود كه در خيلي جاها با هم كار كرده‌اند.

شب عمليات نزديك بود. علي پيش بچه‌ها آمد و پرسيد: بدهي به كسي ندارم؟ زير پيراهني پوتيني چيزي از كسي نگرفتم؟

داشت تسويه حساب مي‌كرد. حال ديگري داشت و از شهادت حرف مي‌زد گفت:يادش بخير حاج احمد وقتي در لبنان بوديم مي‌گفت: اين جا جنگيدن صفا داره مبارزه كردن با دشمنان قسم خورده اسلام، لذت ديگه‌اي داره.

بچه‌ها گفتند: ان‌شاءالله بعد از اين جنگ با اسرائيل مي‌جنگيد.

علي سرش را تكان داد و گفت: عمر ما ديگه كفاف نمي‌ده، اين كارها رو شما بايد انجام بديد. بعد با يكي از بچه‌ها بلند شد و رفت. قبل از رفتن گفت: ما مي‌ريم غسل شهادت كنيم و ادا و اطوار دربياريم. از اين اداهايي كه هميشه درمي‌آريم، ولي مثل اين كه باز هم خبري نمي‌شه.

وقتي برگشت، براي خواندن نماز ايستاد. يكي از بچه‌ها هم پشت سرش ايستاد.
علي نگاهي به او كرد و گفت:پسر مگه نشنيدي؟ پشت سر آدمي كه بخشي از بدنش قطع عضو باشه، نمي‌شه اقتدا كرد.

آن دوستمان اصرار كرد و گفت: چه كار داري، ما خودمون با خدا كنار مي‌ياييم.برادرهاي ديگر هم كه منتظر اين فرصت بودند، پشت علي صف بستند.

علي گفت: بابا اين مسخره‌بازي‌ها چيه؟ با خدا كه نمي‌شه شوخي كرد!
بچه‌ها گفتند: شما قبول كن، بقيه‌اش پاي خودمون.
هرچه گفت: بابا من راضي نيستم، بچه‌ها قبول نكردند و به زور همه به او اقتدا كردند.

انگار به همه الهام شده بود كه آن، آخرين نماز علي است. بين نماز بود كه حالش بد شد. خيلي بد و از نماز خواندن باز ماند.

وقتي به خود آمد، از يكي از بچه‌هاي مداح كه نزديكش بود خواست تا روضه حضرت زهرا (س) را بخواند و در اين بين به شدت گريه مي‌كرد.

رمز عمليات اعلام شد. علي با گردان علي اصغر جلو رفت. اين‌بار سوم بود كه ايران براي باز پس گرفتن ارتفاعات 2519 وارد عمل مي‌شد. نيروهايي كه از مشهد آمده بودند، بنا به تجربه‌اي كه دوبار گذشته در از دست دادن ارتفاعات داشتند، براي انجام عمليات دچار ترديد شدند؛ اما وقتي علي وارد ميدان شد و طبق عادت هميشگي‌اش سرستون قرار گرفت، ترديد را كنار گذاشتند و به دنبالش راه افتادند.

علي تسبيح سبزي در ميان دستش بود و آرام ذكر مي‌گفت. درگيري آغاز شد و لحظه به لحظه شدت گرفت.

نزديك ارتفاع رسيده بودند. محسن شفق - فرمانده عمليات - به علي گفت:حاج‌علي پاهات نمي‌سوزه؟ اين گزنه‌ها بدجوري مي‌زنند.

علي با حالت خاص جواب داد: نه، سوختن من از جاي ديگه‌اس.

فرمانده با تعجب به علي نگاه كرد. مي‌خواست از معني حرف او سردربياورد كه ناگهان تير دشمن علي را هدف گرفت. نيم چرخي زد و به زمين افتاد و در حالي كه ذكر مي‌گفت، آرام گرفت. فرمانده سراسيمه خودش را بالاي سر علي رساند و لحظاتي بعد با صدايي گرفته از پشت بي‌سيم به قرارگاه اعلام كرد:حاج‌علي موحد، صد و شصت و شيش و اين كُد شهادت بود.

عمليات با موفقيت به پايان رسيد و بچه‌ها توانستند ارتفاعات را تصرف كنند. تلاش‌هاي دشمن كه به شدت در پي بازپس‌گيري منطقه بود، اين بار به شكست منتهي شد و ارتفاعات 2519 در دست ما تثبيت شد.

مسئوليت رساندن خبر شهادت علي به عهده من گذاشته شد و اين سخت‌ترين مأموريتي بود كه تا آن موقع انجام داده بودم. تمام راه را با خودم فكر مي‌كردم چگونه و با چه جمله‌اي شروع كنم.

پدر و مادر علي دو پسر و يك دختر داشتند. يك پسرشان كه در عمليات بيت‌المقدس شهيد شده بود، دخترشان هم بعد از ازدواج در ايران نبود و مادر علي هم به خاطر بچه‌دار شدن دخترش به آن‌جا رفته بود. حالا من بايد در اين تنهايي خبر شهادت پسر بزرگشان را مي‌رساندم. آقاجان در را به رويم باز كرد. سلام و احوالپرسي گرمي كرديم و براي آن‌كه وانمود كنم از علي خبر ندارم پرسيدم: علي برگشته؟
آقاجان نگاه معني‌داري به من كرد و گفت: بيا تو.

وقتي داخل خانه شديم، آقاجان روبه‌رويم دو زانو نشست. آرام و متين گفت:اومدي خبر شهادت علي رو به من بدي؟ اگر فكر مي‌كني ذره‌اي ناراحت مي‌شم، اشتباه مي‌كني.

ديشب خواب علي‌رو ديدم. از من خداحافظي كرد و گفت: "بابا منو حلال كن. من ديگه رفتم ".

بعد آقاجان به خانه دخترش در خارج تلفن كرد و همسرش را پاي تلفن خواست. وقتي ارتباط برقرار شد، مادر علي اولين حرفي كه زد، اين بود كه خواب علي را ديده و از شهادتش خبر دارد.

علي اين‌ بار هم به كمكم آمده بود. مأموريتي را كه انجامش برايم سخت بود، به عهده گرفته بود.در راه كه برمي‌گشتم به ياد عمليات بازي دراز افتادم. آن زمان كه علي دستش قطع شده بود، كنارش رسيده بودم و او با آن حالت عرفاني پرسيده بود: "آقا رو ديدي؟ "

بعد در بيمارستان از بسيجي‌ايي صحبت كرده بود كه از دست آقا امام زمان (عج) آب نوشيده بود. بعدها با يادآوري اين قضيه علاقمند شدم آن بسيجي را پيدا كنم. خيلي تلاش كردم. سراغ تك‌تك بچه‌هايي كه در آن عمليات شركت داشتند رفتم. بچه‌هاي گردان شش، چهار، هفت، نه و بسيجي‌هاي محلي و ثابت خودمان؛ اما هيچ‌كس در اين باره چيزي نمي‌دانست.حس عجيبي داشتم، حسي كه مي‌گفت آن بسيجي خود علي بوده. خوش به سعادتت علي. خوش به سعادتت.

از زبان همرزمان

بارها از معبري عبور مي‌كرد كه همه مي‌دانستند آن جا گذرگاه مرگ است. اما او خيلي عادي مي‌گذشت. انگار ذره‌اي به اين فكر نمي‌كرد كه الان با تير مي‌زننش. شجاعت علي بي‌نظير بود.

وقتي به يادداشت‌هايم در آن روزها نگاه مي‌كنم، جمله‌اي پررنگ‌تر از بقيه به چشم مي‌آيد كه نوشته بودم: "علي مرد بزرگيه. مثل اون كمتر ديدم. به جرأت بگم اصلاً نديدم. " من اين جمله را در شرايطي نوشتم كه هواي جبهه از عطر وجود مردان بزرگي آكنده بود.

"شما اگر بخواهيد به شهيد موحد دانش بپردازيد، بايد از يك نظامي حرفه‌اي، ارزش چنين فرماندهي را بپرسيد. او در مقطعي از جنگ، كارهايي كرد كه براي نظاميان فعلي قابل درك نيست. "

به ياد همه شهدا:كاري از محسن براسود

منبع

استجابت آنی دعا

شهید موحد دانش یكی از خاطراتش را برای یكی از همرزمانش اینگونه تعریف كرده است:بعد از عملیات «بازی دراز» با دلی شكسته رو به خدا كردم و گفتم: «پروردگارا! ما كه توفیق شهادت نداشتیم، قسمت كن در همین جوانی كعبه‌ات را، حرم رسولت را، غریبی بقیعت را زیارت كنم...» مشغول دعا و در خواست از درگاه پر از لطف خداوند بودم كه شهید پیچك آمد. دستی به شانه‌ام زد و گفت: «حاج علی، مكه می‌روی؟!» یكدفعه جا خوردم و با تعجب پرسیدم: «چطور مگر؟» خندید و ادامه داد: «برایم یك سفر جور شده است اما من به دلیل تدارك عملیات نمی‌توانم بروم. با خود گفتم شاید شما دوست داشته باشید به مكه بروید!» سر به آسمان بلند كردم. دلم می‌خواست با تمام وجود فریاد بكشم: «خدایا شكرت...»


خاطره ای از زندگی شهید علیرضا موحددانش
منبع: تبیان

عليرضا كه بود، اختلاف نبود

پر جنب و جوش، مردم دار و خوش برخورد بود. همه را دوست داشت و اگر اختلافي ميان فاميل بود،
هرگز ارتباطش را قطع نمي كرد و سعي در رفع كدورت ها داشت. شور و شادابي خاصي داشت و در هر جمعي
كه پا مي گذاشت، آنجا را زير و رو مي كرد. شوخ طبع بود اما براي هر چيزي حد و مرزي قائل مي شد.


(بر گرفته از صحبتــ های خواهر شهید موحد دانش)

سربازي كه رفت دلتنگي هايم بيشتر شد.علاقه زيادي به من كه تنها خواهرش
بودم داشت. مرخصي كه مي آمد هميشه هديه اي برايم مي آورد و شيطنت هايش
را شروع مي كرد. صبر نمي كرد از مدرسه به خانه بيايم. مي آمد نزديك مدرسه و يكدفعه از پشت سر
روبه رويم ظاهر مي شد و مرا مي ترساند. من هم آنقدر از آمدنش خوشحال مي شدم كه ديگر سر از پا نمي شناختم.

(بر گرفته از صحبتــ های خواهر شهید موحد دانش)

رابطه صميمانه اي با يكديگر داشتيم اما جنگ فرصت با هم بودن را از ما گرفت.
شهيد كه شد 19 سال بيشتر نداشتم. با اين حال وقتي به مرخصي مي آمد فاصله نبودنش
را جبران مي كرد. غم و ناراحتي عليرضا در دلش بود و توي چهره اش پيدا نبود. آن يكباري هم كه ناراحتي
را به وضوح در صورتش ديدم، فهميدم اتفاق ناخوشايندي افتاده. بعد از چند لحظه متوجه شدم دوستش غلامعلي پيچك به شهادت رسيده است.

(بر گرفته از صحبتــ های خواهر شهید موحد دانش)