●◊۩ یـحـیـای کـربـلـا ۩◊● ویژه نامه ماه محرم الحرام 1436

تب‌های اولیه

48 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

[="Tahoma"][="#4169e1"]

بسم الله الرحمن الرحیم

اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا اَباعَبْدِاللَّهِ
وَ عَلَى الاَْرْواحِ الَّتى حَلَّتْ بِفِناَّئِكَ
عَلَيْكَ مِنّى سَلامُ اللَّهِ اَبَداً ما بَقيتُ وَ بَقِىَ اللَّيْلُ وَ النَّهارُ
وَ لاجَعَلَهُ اللَّهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّى لِزِيارَتِكُمْ

اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ

یااَباعَبدِاللّهِ یا حُسَینَ بنَ عَلِیٍّ اَیُّهَا الشَّهیدُیَابنَ رَسوُلِ اللّهِ یا حُجَّةَ اللّهِ عَلی خَلقِهِ یا سَیِدَناوَ مَولانا اِنا تَوَجَّهنا وَستَشفَعنا وَ تَوَسَّلنا بِکَ اِلیَ اللّهِ وَ قَدَّمناکَ بَینَ یَدَی حاجاتِنا یا وَجیهاً عِندَاللّهِ اِشفَع لَنا عِندَاللّه

[/]

شیخ صدوق:doa(2): در امالی از ابراهیم بن ابی المحمود روایت کرده که حضرت امام رضا:doa(6): فرمودند : همانا محرم ماهی بود که اهل جاهلیت قتال در آن ماه را حرام میدانستند و این امت جفاکار خون های ما را در آنماه حلال دانستند و هتک حرمت ما کردند و زنان و فرزندان ما را در آن ماه اسیر کردند و آتش در خیمه های ما افروختند و اموال ما را غارت کردند و حرمت حضرت محمد:doa(1): را در حق ما اهلبیت رعایت نکردند ، همانا مصیبت روز شهادت حسین:doa(6): دیده های ما را مجروح گردانیده است و اشک ما را جاری کرده و عزیز ما را شهید گردانیده است و زمین کربلا مورث کرب و بلاء ما گردید تا روز قیامت ، پس بر حسین:doa(6): باید بگریند گریه کنندگان ، همانا گریه بر آن حضرت فرو می ریزد گناهان بزرگ را ، پس حضرت فرمود که پدرم چون ماه محرم میشد کسی آن حضرت را خندان نمی دید و اندوه و حزن پیوسته بر او غالب میشد تا روز عاشورای محرم ، چون روز عاشورا میشد آن روز مصیبت و حزن و گریه او بود و میفرمود امروز روزی است که حسین:doa(6): شهید شده است و شیخ صدوق از
حضرت رضا:doa(6): روایت کرده است ، هرکه ترک کند سعی در حوائج خ
ود را در روز عاشورا حق تعالی حوائج دنیا و آخرت او را بر آورد و هرکه روز عاشورا روز مصیبت و اندوه و گریه او باشد ، حق تعالی روز قیامت را روز شادی و سرور او گرداند و دیده اش در بهشت به ما روشن باشد و هرکه روز عاشورا را روز برکت شمارد و برای برکت آذوقه در آن روز در خانه ذخیره کند برکت نیابد در آنچه ذخیره کرده است و خدا او را در روز قیامت با یزید و عبیدالله بن زیاد و عمر بن سعد ( لعنهم الله ) در اسفل درک جهنم محشور گرداند.
منتهی الآمال ( شیخ عباس قمی ره ) جلد 1 صفحه 34

دو دریا اشک وماتم گشته عالم
برای بهترین اولاد آدم
ذبیح الله حسین فرزند زهرا
که بود او جلوه ی انوار خاتم

بسم الله...

راه را باز نماييد... محرم آمد
دم بگيريد که هنگامه ي ماتم آمد

دست بر سينه نهاده... همه تعظيم کنيد
مادري دست به پهلو، کمري خم آمد

نوکران، سينه زنان، موي کنان، مويه کنيد
سر برهنه ز جنان حضرت خاتم آمد

امشبي را که شب درد دل با يار است
سفره ي دل بگشاييد محرم آمد

پيرهن مشکي ما حوله احرام عزاست
در حسينه ارباب خدا هم آمد

چشم ما گريه کنان وصل به چشم زهراست
زين سبب سلسله ي اشک منظم آمد

بر سياهي عزا ديده ي ما روشن شد
بزم دلداگي يار فراهم آمد

روز محشر که همه خلق خدا حيرانند
رتبه ي زائر ارباب مقدم آمد

قدر بال مگسي اشک بشويد دل ما
قطره ايي پاک تر از چشمه ي زمزم آمد

عرضه بر دوست کنم نوکري يک ساله
که همه عشق خدا صاحب پرچم آمد

فاطمه منتظر آمدن ما بوده
لشگر گريه کنان شه عالم آمد

قاسم نعمتی


با یاد خدا

فرا رسیدن ماه محرم الحرام تسلیت

دانی از چه رو گاه گاه آید زلزله \/ چون زمین هم میكند با نام زینب هلهله

دانی از چه رو گاه گاه توفان میشود \/ صحنه جنگیدن عباس اكران میشود


[/HR]یــا [HL]ح س ی ن[/HL] شهید

[="Black"]

[=microsoft sans serif]اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ
وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ
وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ

[=microsoft sans serif]

یا ابا عبدالله در محرمت


"حر" کن مرا


که جان "من" از شرم پر شده...


"من" را که راه نیست به جمع "حبیب"ها ..

پیــــــنوشـــتـــــ

اللهم الرزقنی شفاعة الحسین(ع)


مدت هاست ذکر قنوتم شده ...

*************

با عرض تسلیت فرا رسیدن ماه محرم


التماس دعا

[=arial]نشسته سایه ای از آفتاب بر رویش
به روی شانه ی طوفان رهاست گیسویش
کجاست یوسف مجروح پیرهن چاکم
که باد از دل صحرا می آورد بویش
کسی بزرگتر از امتحان ابراهیم
کسی چنان که به مذبح برید چاقویش
نشسته است کنارش کسی که می گرید
کسی که دست گرفته به روی پهلویش
هزار مرتبه پرسیده ام ز خود او کیست
که این غریب نهاده است سر به زانویش؟
کسی در آن طرف دشت ها نه معلوم است
کجای حادثه افتاده است بازویش
کسی که با لب خشک ترک ترک شده اش
نشسته تیر به زیر کمان ابرویش
کسی ست وارث این دردها که چون کوه است
عجب که کوه ز ماتم سپید شد مویش
عجب که کوه شده چون نسیم سرگردان
که عشق می کشد از هر طرف به هر سویش
طلوع می کند اکنون به روی نیزه سری
که روی شانه ی طوفان رهاست گیسویش

[=arial]فاضل نظری

ز آسمان منادی ماتم رسیده است
فابک علی الحسین… محرّم رسیده است
از آسمان ببار که دل‌ها گرفته است
خون گریه کن که قافله ی غم رسیده است
مشکی به تن کنید که احرام نوکری است
ایام شور و نوحه و سر دم رسیده است
ره وا کنید دست به سینه ادب کنید
زهرا ز عرش با کمر خم رسیده است
با گریه بر غم تو به معراج می‌رویم
این ارث مادری است دمادم رسیده است



هر وقت سیلے خوردی؛بگو : یازهرا

هر وقت دستت رابستند؛بگو : یاعلے

هر وقت بـــــے یاورشدی؛بگو : یا حسن

هر وقت آب خوردی؛بگو : یا حـسین

هر وقت شرمندہ شدی؛بگو: یاعباس

ولے اگر:

تشنـہ شدی،آب نـخوردی،بے یاورشدے

دستت رابستند ، سیلے خوردے ، شرمندہ شدی

بگو:

" امان از دل زینب "


سلام من به محرم

ســـلام مــن بــه مـحـرم، مـحـرم گــــل زهــرا

بـه لطـمه هـای ملائـک بـه مــاتـم گــل زهـرا

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه تشنـگی عـجـیـبـش

بـه بـوی سیـب زمـینِ غـم و حـسین غریـبش

سلام من بـه محـرم بـه غصـه و غــم مـهـدی

به چشم کاسه ی خون وبه شال ماتم مـهـدی

سـلام من بــه مـحـرم بـه کـربـلا و جـلالــش

به لحظه های پـرازحزن غرق درد و ملامش

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه حـال خستـه زیـنـب

بـه بــی نـهــایــت داغ دل شـکــستــه زیـنـب

سلام من به محرم به دست ومشک ابوالفضل

بـه نـا امیـدی سقـا بـه سـوز اشـک ابوالفضل

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه قــد و قـا مـت اکـبـر

بـه کـام خـشک اذان گـوی زیـر نـیزه و خنجر

سلام من به محرم به دسـت و بـا زوی قـاسم

به شوق شهد شهادت حنـای گـیـسـوی قـاسم

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه گـاهـواره ی اصـغـر

به اشک خجلت شاه و گـلـوی پـاره ی اصـغـر

سـلام مـن بـه مـحـرم به اضـطـراب سـکـیـنـه

بـه آن مـلـیـکـه، کـه رویش ندیده چشم مدینه

سـلام مـن بـه مـحـرم بـه عـا شـقـی زهـیـرش

بـه بـاز گـشـتـن حُر و عروج خـتـم به خیرش

سلام من بـه محرم بـه مسـلـم و به حـبـیـبش

به رو سپیدی جوُن و به بوی عطر عجیـبـش

سلام من بـه محرم بـه زنگ مـحـمـل زیـنـب

بــه پـاره، پـاره تــن بــی سـر مـقـابـل زیـنـب

سلام من به محـرم به شـور و حـال عیـانـش

سلام من به حسـیـن و به اشک سینه زنـانش

من و جدایی خون خدا ، خدا نکند



من و ندیدن کرب و بلا خدا نکند



بدون کرب و بلا خوب نیست درد و بلا



از اینکه بی تو شوم مبتلا خدا نکند



گناه کارم و مهر تو را به دل دارم



من و محبت غیر شما خدا نکند



حسینیه همه پشت و پناه نوکر توست



به غیر محفل تو هر کجا خدا نکند



بهار زندگیم مجلس محرم توست



به جز این تکیه ها هرکجا خدا نکند



برای اشک محرم دعا کنم یک سال



من و نبودن اهل بکاء خدا نکند



تمام عمر به عشق تو زندگی کردم



که محشر از تو نباشم جدا ، خدا نکند



بهشت هم به وجود تو دلربا زیباست



بهشت بی گل روی شما خدا نکند
بدون فاطمه حق نمک ادا نشود
بدون حضرت خیرالنساء ، خدا نکند...:(((




روی موج نی

دشت، تشنه، خیمه، تشنه، قمقمه، تشنه

از عرقریز خجالت ، علقمه ، تشنه

هرم آه از خیمه ها برخاست ، رحمی نیست

آن همه سیراب را بر این همه تشنه

آن طرف خار و خسی تا خرخره سیراب

این طرف گل های باغ فاطمه (س) ، تشنه

آب ، سیراب از لب ماه بنی هاشم

بر لب شاه شهیدان ، زمزمه ، تشنه

از غبار تیغ زار فتنه می آید

ساقی لب تشنگان، بی واهمه ، تشنه

می شود شمشیر شمر از خون گل ، سیراب

روی موج نی ، لب گل ها همه تشنه

بیایید در ماه محرم ...
♥•٠·˙
• اگر زنجیر می زنیم ،
قبل از آن زنجیر غفلت از پای خود باز کرده باشیم ...

• اگر که سینه میزنیم ،
قبل از آن سینه دردمندی را از غم و آه پاک کرده باشیم ...

• خوب است اگر اشکی می ریزیم،
اما قبل از آن اشک از چهره ی مظلومی پاک کرده باشیم ...

آن وقت می توانیم با افتخار بگوییم :
✔ یا حسین علیه السلام

♥یا حسین♥

از گــریـــه ی امــام زمـــان (عج) بــر تــو دانــستــم

مــا یـــک عــمـــر "تـبــاکــی" کـــرده ایــم !

تبــاکی:خــود را گـریــان نشــان دادن


امام صادق (ع) فرمود:«هر کس درباره ما شعرى بسراید, خداوند براى او خانه اى در بهشت بنا مى کند» .(1)
حسن بن جهم می گوید: از امام رضا (ع ) شنیدم : هر کس درباره ما شعری بسراید و ما را مدح کند, خداوند شهری در بهشت که وسیع تر از دنیا باشد, برای او بنا کند.
با ز امام صادق (ع)فرمود: «هر کس یک بیت شعر در مدح ما بگوید: خداوند او را به واسطه روح القدس تأییدخواهد کرد».(2)
ابوطالب قمی می گوید: نامه ای به امام نهم , حضرت امام محمد تقی (ع) نوشتم و در آن اشعاری را درباره پدرش امام رضا(ع)سرودم و از او خواستم اجازه دهد آن ها را برای مردم بخوانم . حضرت در گوشه نامه نوشت : بسیار کارخوبی کرده ای . خداوند به تو جزای خیر دهد. برای من و برای پدرم شعرهای حزن انگیز و مرثیه بخوان .(3)
ابوعماره شاعر خدمت امام صادق (ع)رسید. حضرت به او فرمود: ای ابوعماره ! درباره امام حسین (ع)اشعاری برایم بخوان . می گوید: شروع به شعر خواندن کردم . حضرت گریه کرد, آن قدر که صدای گریه حضرت از دور شنیده می شد. بعد فرمود: ای ابوعماره ! هر کس درباره امام حسین (ع)شعری بخواند و پنجاه نفر یا سی نفر یا بیست نفر یا دونفر و یا حتّی یک نفر را بگریاند, جزای او بهشت خواهد بود.(4)
زید شحّام می گوید: من و جماعتی از کوفیان در محضر امام صادق (ع)بودیم . جعفربن عفّان وارد شد. حضرت به او احترام کرد و او را نزد خود جای داد. سپس فرمود: ای جعفر! شنیده ام درباره امام حسین (ع)شعر می سرایی و می خوانی . گفت : بله . حضرت فرمود: بخوان . می گوید: خواندم و حضرت و اطرافیان , بر حسین (ع)گریستند. بعدامام (ع)فرمود: ای جعفر! واللّه ملائکه مقرّب خدا در این جا جمع شده اند و اشعار تو را شنیدند. آنان نیز بر حسین (ع)گریستند .خداوند تو را بیامرزد.(5)
برای اطلاع بیش تر به کتاب بحارالانوار، ج26 مراجعه نمایید .

پی نوشت ها:
1. بحارالانوار, ج 26,ص 231.
2.همان , ص 229.
3.همان .
4.همان , ص 232.
5.همان .

التماس دعا از همه

به اميد روزي كه پيش آقا صاحب الزمان رو سفيد بشيم

می دانــــی؟! بعضی کارهــا فقط از خواهـــرها بر می آیــد!

مثــلا راه بیفتــند دنبال برادرشــــــان ...

[="Tahoma"]

در عالم مستی به دنبال حسینم
من تشنه به دیدار علم دار حسینم

دوستدار حسینم و دوستدار ابوالفضل
گر لطف کنند نوکر خاندان حسینم


سلام
عرض ادب و احترام
جناب ابوالفضل تصویری که گذاشتید اصلا خوب نیست
ارادت به امام حسین (ع) را خیلی بهتر میشه اعلام کرد و نشون داد "درد بی درمان بگیری" اصلا واژه خوبی نیست
لازم نیست ما از واژه و کلمات بد استفاد کنیم
لطفا بیشتر دقت کنید

به نام خدا

السلام عليك يا ابا عبدالله
و علي الارواح التي حلت بفنائك

شعري سپيد از سيد علي موسوي گرمارودي در وصف امام حسين (ع)
كمي طولانيست ولي ارزش خواندن دارد :

[SPOILER]

درختان را دوست دارم

که به احترام تو قیام کرده اند

و آب را

که مهر مادر توست . . .

خون تو شرف را سرخ گون کرده است

شفق ، آینه دار نجابتت ،

و فلق ، محرابی ،

که تو در آن

نماز صبح شهادت گزارده ای

در فکر آن گودالم

که خون تو را مکیده است

هیچ گودالی چنین رفیع ندیده بودم

در حضیض هم می توان عزیز بود

از گودال بپرس

شمشیری که بر گلوی تو آمد

هر چیز و همه چیز را در کائنات

به دو پاره کرد

هر چه در سوی تو ، حسینی شد

دیگر سو یزیدی

اینک ماییم و سنگ ها

ماییم و آب ها

درختان ، کوهساران ، جویباران ، بیشه زاران

که برخی یزیدی

و گرنه حسینی اند

خونی که از گلوی تو تراوید

همه چیز و هر چیز را در کائنات به دو پاره کرد

در رنگ !

اینک هر چیز یا سرخ است

یا حسینی نیست

آه ، ای مرگ تو معیار!

مرگت چنان زندگی را به سخره گرفت

و آن را بی قدر کرد

که مردنی چنان

غبطه بزرگ زندگانی شد

خونت

با خون بهایت ، حقیقت

در یک تراز ایستاد

و عزمت ، ضامن دوام جهان شد

- که جهان با دروغ می پاشد -

و خون تو امضای راستی است

تو را باید در راستی دید

و در گیاه

هنگامی که می روید

در آب ،

وقتی می نوشاند

در سنگ ،

چون ایستادگی است

در شمشیر ،

آن زمان که می شکافد

و در شیر

که می خروشد،

در شفق که گلگون است

در فلق که خنده خون است

در خواستن

برخاستن

تو را باید در شقایق دید

در گل بویید

تو را باید از خورشید خواست

در سحر جست

از شب شکوفاند

با بذرپاشاند

با باد پاشید

در خوشه ها چید

تو را باید تنها در خدا دید

هر کس، هرگاه ، دست خویش

از گریبان حقیقت بیرون آورد

خون تو از سرانگشتانش تراواست

ابدیت ، آینه ای است

پیش روی قامت رسای تو در عزم

آفتاب لایق نیست

وگرنه می گفتم

جرقه نگاه توست!

تو تنها تر از شجاعت

در گوشه روشن وجدان تاریخ

ایستاده ای

به پاسداری از حقیقت

و صداقت

شیرین ترین لبخند

بر لبان اراده توست

چندان تناوری و بلند

که به هنگام تماشا

کلاه از سر کودک عقل می افتد

بر تالابی از خون خویش

در گذرگه تاریخ ایستاده ای

با جامی از فرهنگ

و بشریت رهگذر را می آشامانی

-- هر کس را که تشنه شهادت است ــ

نام تو خواب را بر هم می زند

آب را توفان می کند

کلامت قانون است

خرد در مصاف عزم تو جنون!

تنها واژه تو خون است خون

ای خداگون !

مرگ در پنجه تو

زبون تر از مگسی است

که کودکان به شیطنت در مشت می گیرند

و یزید، بهانه‌ای ،

دستمال کثیفی

که خلط ستم را در آن تف کردند

و در زبالة تاریخ افکندند

یزید کلمه نبود

دروغ بود

زالویی درشت

که اکسیژن هوا را می مکید

مخَنثی که تهمتِ مردی بود

بوزینه‌ای با گناهی درشت :

«سرقت نام انسان»

و سلام بر تو

که مظلوم ترینی

نه از آن جهت که عطشانت شهید کردند

بل از آن رو که دشمنت این است

مرگ سرخت

تنها نه نام یزید را شکست

و کلمه ستم را بی سیرت کرد

که فوج کلام را نیز در هم می شکند

هیچ کلام بشری نیست

که در مصاف تو نشکند

ای شیر شکن

خون تو بر کلمه فزون است

خون تو بر بستری از آن سوی کلام

فراسوی تاریخ

بیرون از راستای زمان

می گذرد

خون تو در متن خدا جاری است

یا ذبیح الله

تو اسماعیل برگزیده خدایی

و رویای به حقیقت پوسته ابراهیم

کربلا میقات توست

محرم میعاد عشق

و تو نخستین فرد

که ایام حج را

به چهل روز کشاندی

و أتمَمْناها بِعَشْرْ

آه !

در حسرت فهم این نکته خواهم سوخت!

که حج نیمه تمام را

در استلام حجر وانهادی

و در کربلا

با بوسه بر خنجر، تمام کردی

مرگ تو ،

مبدا تاریخ عشق

آغاز رنگ سرخ

معیار زندگی است

خط با خون تو آغاز می شود

از آن زمان که تو ایستادی

دین راه افتاد

و چون فرو افتادی

حق برخاست

تو شکستی

و " راستی " درست شد

و از روانه خون تو

بنیان ستم سست شد

در پاییز مرگ تو

بهاری جاودانه زایید

گیاه رویید

درخت بالید

و هیچ شاخه نیست

که شکوفه ای سرخ ندارد

و اگر ندارد شاخه نیست

هیزمی است ناروا بر درخت مانده

تو ، راز مرگ را گشودی

کدام گره ، با ناخن عزم تو وا نشد ؟

شرف به دنبال تو

لابه کنان می دود

تو ، فراتتر از حمیتی

نمازی ، نیتی

یگانه ای ، وحدتی

آه ! ای سبز

ای سبز سرخ !

ای شریف تر از پاکی

نجیب تر از هر خاکی

ای شیرین سخت

ای سخت شیرین!

تو دهان تاریخ را آب انداخته ای

ای بازوی حدید

شاهین میزان

مفهوم کتاب ، معنای قرآن!

نگاهت سلسله تفاسیر

گام هایت وزنه خاک

و پشتوانه افلاک

کجای خدای در تو جاری است

کز لبانت آیه می تراود !

عجبا

عجبا از تو عجبا !

حیرانی مرا با تو پایانی نیست

چگونه با انگشتانه ای

از کلمات

اقیانوسی را می توان پیمانه کرد ؟

بگذار بگریم

خون تو ، در اشک ما تداوم یافت

و اشک ما صیقل گرفت

شمشیر شد

و در چشم خانه ستم نشست

تو قرآن سرخی

" خون آیه " های دلاوریت را

بر پوست کشیده صحرا نوشتی

و نوشتارها

مزرعه ای شد

با خوشه های سرخ

و جهان یک مزرعه شد

با خوشه ، خوشه ، خون

و هر ساقه

دستی و داسی و شمشیری

و ریشه ستم را وجین کرد

و اینک

و هماره

مزرعه سرخ است

یا ثارالله

آن باغ مینوی

که تو در صحرای تفته کاشتی

با میوه های سرخ

با نهرهای جاری خوناب

با بوته های سرخ شهادت

و آن سرودهای سبز دلاور

باغی است که باید با چشم عشق دید

اکبر را

صنوبر را

بو فضایل را

و نخل های سرخ کامل را

حر شخص نیست

فضیلتی است

از توشه بار کاروان مهر جدا مانده

آن سوی رود پیوستن

و کلام و نگاه تو

پلی است

که آدمی را به خویش باز می گرداند

و توشه را به کاروان

و اما دامانت

جمجمه های عاریه را

در حسرت پناه گرفتن

مشتعل می کند

از غبطه سر گلگون حر

که بر دامن توست

ای قتیل

بعد از تو

خوبی " سرخ" است

و گریه سوگ

خنجر

و غمت توشه سفر

به ناکجا آباد

و رَد خونت

راهی

که راست به خانه خدا می رود. . .

تو ، از قبیله خونی

و ما از تبار جنون

خون تو در شن فرو شد

و از سنگ جوشید

ای باغ بینش

ستم ، دشمنی زیباتر از تو ندارد

و مظلوم ، یاوری آشناتر از تو

تو کلاس فشرده تاریخی

کربلای تو

مصاف نیست

منظومه بزرگ هستی است

طواف است

پایان سخن

پایان من است

تو انتها نداری . . .



[/SPOILER]

میدانم که بدم ارباب
اما
دارم سعی می کنم لااقل از آن "بد" هایی باشم
که " خوب" ها را دوست دارند.!

پرسیدم از هلال ماه، چرا قامتت خم است؟ آهی کشید و گفت:که ماه محرم است
گفتم : که چیست محرم ؟ با ناله گفت : ماه عزای اشرف اولاد آدم است

[=Microsoft Sans Serif]

غایت خلقت جهان،
پرورش انسانهایی است که در برابر شدائد
بر هر چه شک و تردید و تعلق است غلبه کنند و حسینی شوند.

سید مرتضی آوینی


[="Tahoma"][="#4169e1"]

بسم الله الرحمن الرحیم


[/]

بسم الله الرحمن الرحیم

شبیه، شبیه، شبیه
قیصر امین‌پور

من دیر رسیدم. شبیه حضرت عباس می‌خواست به میدان برود. حتی از «حر» هم دیر‌تر رسیده بودم! اما گویا هنوز هم دیر نشده بود.
شبیه شمر با کلاه خود و شمشیر و زره، در میدان جولان می‌داد و وقیحانه به قصد خود اعتراف می‌کرد. سمت راست میدان، اهل حرم و سبزپوشان ایستاده‌اند. و سمت چپ، سرخ پوشان. چقدر نزدیک و چقدر دور!مشکل بود تا باور کنم که اینجا کربلا و امروز عاشورا است؛ ولی شبیه بود!

شبیه حضرت عباس از امام اذن میدان می‌خواست. امام در زمینه شور می‌خواند و شبیه عباس با شور پاسخ می‌داد؛ اما سرخ پوشان همه خارج از دستگاه و بی‌تحریر می‌خواندند.

من خیلی دلم می‌خواست امام را ببینم؛ اما دور بود و چهره‌اش را خوب نمی‌دیدم. امام با دست مبارک، بر تن شبیه عباس کفن پوشاند. شبیه عباس برق آسا به قصد آب بر اسب جست. اسب بال گرفت و تماشاگران غوغا کردند.

همه چیز معمولی بود؛ تا اینکه ناگهان زنی از میان جمعیت تماشاگر بیرون پرید. تنم لرزید. زن زمین خورد. از زمین برخاست؛ یا حضرت عباس!زن سیاه پوش بود با کودکی در آغوش!همین که از صف تماشاگران جدا شد به میدان رسید.

خدایا، هیچ وقت میدان این قدر نزدیک نبوده است!در یک قدمی!

زن به میدان زد. سراسیمه می‌دوید. ناگهان ایستاد. خم شد. مشتی خاک برداشت، به سرخود زد و به سر کودکش نیز. همچنان سراسیمه می‌رفت. چه می‌خواهد بکند؟ قرار نیود کسی از صف تماشاگران به میدان برود. قبل از اینکه کسی متوجه بشود به وسط میدان رسید. شبیه حضرت عباس به تاخت از کنار او گذشت. زن به دنبالش دوید. به او رسید. دست در رکابش زد. اسب ایستاد. زن کودکش را بر سر دست به اهتزاز در آورد. شبیه حضرت عباس گویی می‌دانست. دستی از آستین برآورد و به پیشانی کودک کشید. خدایا چه نذری و نیازی بود؟

زن، فاتحانه برمی گشت. ولی من دیگر چیزی نمی‌دیدم. شکستم و به زمین نشستم. خدایا، چه باوری! و من که تا این موقع باور نمی‌کردم؛ به باور آن زن ایمان آوردم. ولی چطور می‌شود باور کرد؟ آخر این نمایش بود و واقعیت نداشت. همه می‌دانستند.

ولی راستی مگر خود عاشورا هم نمایش نبود؟ وقتی که خود واقعیت، نمایش باشد؛ نمایش هم واقعیت است. عیب از من بود که در جزئیات مانده بودم؛ صورت‌ها، چشم‌ها، لباس‌ها، زمان، مکان... جزئیات آدم را به اشتباه می‌اندازد.

به هیئت کلی سوار نگاه کردم، خودش بود- حضرت عباس!- داشت به سمت سرخ پوشان می‌تاخت. جهت هم‌‌ همان جهت بود. پس دیگر چه می‌خواستم؟

حضرت عباس به سوی رود فرات اسب می‌راند، ولی سرخ پوشان نگذاشتند.

سرخ پوشان چقدر زیادند! سرخ پوشان چقدر بی‌چهره‌اند! اما آن‌ها هم خودشان بودند و واقعیت داشتند. پس چرا نباید باور کرد؟ وقتی که تمام رود فرات در یک تشت آب خلاصه می‌شود، وقتی که یک نخلستان در یک شاخه نخل خلاصه می‌شود؛ چرا یک انسان نمی‌تواند حضرت عباس بشود؟

اینجا همه چیز خلاصه بود. اصلا مگر خود عاشورا خلاصه نبود؟ مگر عاشورا خلاصه تاریخ نبود؟ و تاریخ مگر گسترش عاشورا نیست؟ آیا کسی ادعا کرده است که تشت آب‌‌ همان رود فرات است؟ به همین نسبت هم آن سوار، خود حضرت عباس است.

زنان عرب با دل‌های پاکشان خیلی زود‌تر از من، این را فهمیده بودند و پشت سر آن زن، کودک در بغل به میدان زده بودند. و هیچ کس هم جلودارشان نبود؛ یک قدم برمی داشتند و از سر مرز تاریخ می‌گذشتند. هزار سال، هزار فرسخ سفر با یک قدم!به کربلا پا می‌گذاشتند، مشتی خاک بر سر؛ دستی در رکاب عباس و نیت و حاجت!

خدایا! وقتی که تشبیه به واقعیت، این همه تقدس می‌آورد؛ خود واقعیت چه می‌کند؟

خاکی که تا چند لحظه قبل و چند لحظه بعد برایشان هیچ ارزشی نداشت؛ حالا چقدر مقدس شده بود!

سرخ پوشان حضرت عباس را محاصره کرده بودند. طبل‌ها بر دل می‌کوبید، و سنج‌ها در دل می‌لرزید. و سواران سرخ پوش در جولان. برای یک تن بی‌دست مگر چند لشکر لازم است؟

میدان غرق غبار بود. و چشم، چیزی نمی‌دید جز برق‌ گاه گاه شمشیر‌ها. چرا غبار نمی‌گذاشت تا خوب ببینم که واقعه چگونه اتفاق می‌افتد؟ معنی این غبار چه بود؟

حضرت عباس در میدان افتاده بود. و هجوم زنان بود که شال سبزی ازگردن کودکانشان نذر دست بریده حضرت می‌کردند. مشتی خاک از کنار نعش برمی داشتند و به سر و صورت می‌کشیدند. هرچند که دیگر خاک نبود؛ همه چیز بود. معنای دیگری داشت؛ چرا که شهادت «ماده» را «معنی» می‌کند.

امام، کمرشکسته به خیام می‌رود....
من داشتم می‌نوشتم که علی اکبر چگونه شهید شد. و به یاد آن سال‌ها بودم که پیدا کردن کسی که نقش حضرت عباس و علی اکبر را بازی کند، چقدر دشوار بود؛ و حالا چه فراوان و آسان!که ناگهان صدای کِل زدن زنان در مغز استخوانم پیچید.

چه شده است؟ واویلاست! قاسم به میدان می‌رود؟

خدایا چقدر سریع اتفاق می‌افتد! اصلا فرصت نوشتن و تحلیل چند و چون وقایع نیست. قاسم به میدان می‌رود سراپا سبز، سوار بر اسب سفید، با گستوان سبز.
قاسم شهید می‌شود و زنان کِل می‌زنند! مگر عروسی است؟!

من نمی‌دانم این زنان تماشاگرند، یا بازیگر؟!بعد از قاسم، طفلان زینب به میدان می‌روند. کفن پوش- ولی این‌ها که هنوز کودک‌اند! شمشیر‌هایشان به زمین می‌خورد!

کسی چه می‌داند، شاید دور از چشم مادر، در شناسنامه‌هایشان دست برده‌اند! دو طفل بر خاک پرپر می‌زنند...
علی اصغر بر دست امام زمان ظهور می‌کند. میدان ساکت است؛ اما صدای انفجاری در ذهن من تداعی می‌شود، -صدایی شبیه انفجار توپ یا موشک- حرمله تیر را‌‌ رها می‌کند. تیر صدایی ندارد؛ اما در ذهن من صدای موشک تداعی می‌شود.

خدایا، تیر حرمله امروز چه صدای عجیبی دارد! حرکت آخر علی اصغر و سپس آرامش و پاشیدن مشتی خون به آسمان!

اما این نمایش واقعا چقدر شبیه عاشورا است؟ تنها یک نفر غیر از خدا می‌تواند قضاوت کند. او که هر دو نمایش را دیده است؛ خورشید!ظهر شده است. خورشید، آن روز ظهر هم آنجا بوده و همه چیز را دیده است!هم اکنون هم در وسط آسمان به تماشا ایستاده است.

اگر چه خورشید به مساوات بر هر دو دسته می‌تابد؛ ولی این عادلانه نیست. خورشید نباید بر تشنگان، این گونه بی‌رحمانه بتابد!

اما خورشید هم انگار باور کرده و در نمایش شرکت کرده است. و چه خوب نقش خودش را بازی می‌کند!- گرم و سوزان- درست مثل آن روز.

صدای اذان مرا به خود می‌آورد. امام به نماز می‌ایستد. در گرماگرم جنگ!

پس از نماز، نوبت به امام می‌رسد.

یعنی دیگر هیچ کس نمانده است که پیش از امام به میدان برود؟

امام بر ذوالجناح طلوع می‌کند و بال می‌گیرد. خدایا چقدر شبیه امام است!مخصوصا حالا که سوار اسب است!

و دیگران چقدر شبیه آن هفتاد و دو نفر بودند؟

و من چقدر شبیه تماشاگران هستم!

و ما همچنان تماشاگر بودیم. اما چطور می‌شود تنها تماشاگر بود گذاشت تا همه چیز عینا شبیه آن روز تکرار شود؟

تا چند لحظه دیگر مثل همیشه، امام هم به میدان می‌رود، شهید می‌شود و نمایش هم به پایان می‌رسد.

فریاد «هل من ناصر» از گلوی امام برخاست. میدان ساکت بود. دوباره فریادش به آسمان رفت؛ ولی باز هم همه جا ساکت بود.

ناگهان از گوشه سمت راست میدان غوغایی برخاست. صف تماشاگران به هم خورد. همه چشم‌ها به آن سو چرخید -نگران- ناگهان یک صف منظم از سبزپوشان کفن پوش به میدان زدند. – تفنگ به دوش – گویا دیگر تاب تماشا نداشتند. سبزپوشان در جلو امام ایستادند. خدایا چه شده است؟

قرار نبود نمایش چنین باشد. پشت سر سبزپوشان، مردم که تا آن لحظه تماشاگر بودند، به میدان ریختند. پیر، جوان، زن، کودک- با لباس‌های معمولی- میدان سراسر سبز شد!

سرخ پوشان گم شدند. خدایا این‌ها چه می‌کنند؟ آیا می‌خواهند نمایش را از نو شروع کنند؟ نه، مثل اینکه می‌خواهند نمایش را ادامه دهند.

گویا پس از هفتاد و دو نفر، باز هم کسانی هستند که پیش از امام به میدان بروند....
هنوز نوبت امام نرسیده است

[="Tahoma"][="#4169e1"]بسم الله الرحمن الرحیم

کربلا؛ 1375 سال بعد...
محمدرضا شهبازی

-امشب را فرصت خواسته اند.
- حتما برای عبادت!
- آری… ولی من که می گویم ترسیده اند امیر. می خواهند در تاریکی فرار کنند. نگهبان‌ها را زیاد کنم؟
- احمق! کسی که خون علی در رگهایش است نمی ترسد. این را فراموش نکن.
عمر سعد این جمله را گفت و از جا بلند شد.
- پیروزی با ماست، چه امروز چه فردا.
در چهره و صدایش تردیدی پیدا بود که البته از چشم و گوش سرباز دور ماند. سرباز سر تکان داد.
- مثل هر سال اجازه می دهیم... بگو عبادت کنند.
عمرسعد بیرون رفتن سرباز را نگاه کرد. سرباز که از در خیمه خارج شد، عمرسعد رفت و روی کاناپه ی روبروی تلویزیون نشست. کانال ها را بالا و پایین کرد. چیزی پیدا نکرد. پرده خیمه کنار رفت:
- سلام بر امیر ری.
- هزار و سیصد و هفتاد و پنج سال پیش قرار بود امیر ری شویم. امروز به غلامی ری هم راضی هستیم. نمی‌دهند که!... بی خیال. بیا بنشین. برای این حرف ها دیر شده است. با تو کار دیگری دارم.
شمر رفت و روی کاناپه نشست. عمرسعد رفت سمت یخچال و شیشه نوشابه را بیرون آورد و به شمر نشان داد:
- فانتا یا پپسی؟
-هیچ کدام ... کوکاکولا!
عمر سعد با خنده گفت: این که صهیونیستی است!
- نه که آن دو تا فلسطینی هستند.
هر دو خندیدند.
عمر سعد درِ یخچال را بست. یک لیوان کوکاکولا ریخت و داد دست شمر، رفت سمت میز کامپیوتر و در حالی که کیف سی دی را باز می کرد، به شمر گفت: حال مداحی گوش کردن داری؟
شمر یک قلوپ از نوشابه را خورد و گفت: همین مونده من و تو مداحی گوش بدیم!
عمرسعد بی‌توجه به بی‌رغبتی شمر سی‌دی را درون درایو گذاشت و اسپیکر را روشن کرد. چند لحظه بعد صدای گنگ حسین حسینِ کسی از اسپیکر پخش شد. شمر بقیه نوشابه را سر کشید و پرسید: این دیگر کیست؟
- تازه وارد است. امسال عَلَمَش کردیم. به بچه ها گفتم روش کار کنند.
- به جایی که وصل نیست؟
- نه... نه استادی نه چیزی. خودش احساس کرده به درد مداحی می خورد.
عمرسعد نیشخند زد و ادامه داد: اتفاقا ما هم همین احساس را داریم.
شمر گفت: «باید بادش کنیم...» و کمی مکث کرد و پرسید: راستی، با رهبرشان چگونه است؟
- کسی که من انتخابش کنم چگونه خواهد بود؟ تا وقتی حرفی بر خلاف میل او نزند مطیعش است اما بعد… (عمرسعد دستش را زیر گردنش برد و مثلا گردنش را برید) پِخ پِخ.
شمر بلند شد و یک لیوان دیگر نوشابه ریخت و برگشت. قبل از اینکه بنشیند شروع کرد به تکان دادن سرش به چپ و راست و همینکه نشست نفسش را با صدای پوفی بیرون داد و بعد گفت: از کارهای تو سر در نمیارم عمر! بجای اینکه بزنی از بیخ و بن این مجالس رو داغون کنی، مداح علم می‌کنی!
عمر سعد برگشت نگاه عاقل اندر سفیهی به شمر انداخت.
-جان به جانت کنن احمقی!
شمر جا خورد! عمر سعد ادامه داد: ابلهی! 1400 سال که هیچ، 1400 قرن هم بگذرد همان کله‌خر ظهر عاشورا هستی که هستی! همان موقع هم با همین حماقتت بدبختمون کردی. حسین قبول کرده بود نه به کوفه بیاید و نه به مدینه برگردد. گفته بود می‌رم یه سمت دیگه. گفتم بزار یزید رو راضی کنم و قضیه رو فیصله بدیم. سعایت کردی و نذاشتی، بس که خری! این هم عاقبتش؛ دنیا و آخرتمون شد چاه ویل! حالا هم میگی که...
شمر دیگر تاب نیاورد. برای اینکه از کنج دربیاید پرید وسط حرف عمر و گفت: تو هم که منتظری تا فرصت گیر بیاری و نبش قبر کنی عمر! بس کن دیگه! هر کی ندونه فکر میکنه تو رو به زور آوردن کربلا و امیر سپاهت کردن... اگر قرار باشه کسی افسوس بخوره و به باعث و بانی ماجرای کربلا لعنت کنه، منم که تو صفین سرباز علی بودم و شمشیر خوردم و جانباز هم شدم!
عمر سعد پقی زد زیر خنده:
-جانبازِ علی!
شمر ریز خندید و گفت: کوفت! جاش هست... دلاوری‌ها کردم تو سپاه علی... حالام رو نبین که هر بچه شیعه‌ای مثل آب خوردن لعنتم میکنه، واسه خودم شیعه‌ای بودم برای علی!
عمر سعد بلندتر خندید: بیچاره علی... حق دارند شیعه‌ها بهش بگویند اول مظلوم وقتی جانباز جان بر کفش چون تویی بوده‌ای، چقدر تنها بوده علی!
صدای خنده شمر هم بالاتر رفت: زهرمار!
فضا عوض شد.
عمر سعد که آرام شد و خنده‌اش خشکید، چرخید سمت شمر. سر راه اسپیکر را خاموش کرد و گفت: «رو کردن جنس بدلی در برابر جنس اصل همیشه جواب داده، باز هم جواب می‌دهد. با مرجع تقلبی و گریه تقلبی و مداح تقلبی باید به جنگ گریه بر حسین رفت وگرنه اشکهای این مردم سیل می‌شه و ما را با خود می‌برد. این را بفهم پسر ذی‌الجوشن! انقدر مثل گاو رم کرده فقط دنبال شاخ زدن نباش... هر وقت چیزی گل کرد باید تقلبی‌اش را بریزی توی بازار. مگه نمی‌بینی همین داداشای ما چطور آبروی جهاد رو با سر بریدن‌ها و جگر خوردن‌هاشون تو دنیا بردن؟! هیچ وقت نمیشه مقاومت، مبارزه، ایستادگی و از اینجور چیزها رو از دل مردم بیرون کرد، هرچقدر هم که خفه کنی یه جا میزنه بیرون، باید منحرفشون کرد... با جنس تقلبی...»
شمر گفت «بس کن تو رو خدا عمر... از منبر بیا پایین که امشب حوصله موعظه شنیدن ندارم.» بعد هم روزنامه را از لای شال کمرش در آورد و گذاشت جلوی عمرسعد:
- ببین چه می کنند رفقای ما.
عمرسعد روزنامه را برداشت و شروع کرد به خواندن. زیر لب با صدای وز وز چند تیتر را خواند و بعد روزنامه را بوسید و انداخت بالا!
شمر حالت متفکرانه به خودش گرفت و گفت: من مانده ام بعضی ها که ما را ندیده این جور به ما ایمان آورده اند اگر سال شصت و یک در کربلا بودند چه می کردند؟
- حیف شد. ای کاش هزار و سیصد و هفتاد و پنج سال پیش می رسیدند کربلا.
عمر سعد خندید و گفت: احتمالا اگر آن ها بودند ما باید می رفتیم تو سپاه حسین.
- آره، آن وقت تو می‌شدی شهید عمر ابن سعد!
-حتما مثل تو که شدی جانباز شمر بن ذی‌الجوشن!
شمر بور شد! عمرسعد چنان خندید که اشکش جاری شد و به سرفه افتاد. شمر در حالی که میزد پشت عمرسعد، با دلخوری پرسید: من را که برای این حرف ها صدا نکردی؟
- نه... راستش باز هم زنگ زده بود.
- چه کار داشت؟
- گریه می کرد بیچاره. می گفت کابوس می بیند. می بیند یکی می آید و او را از قبر می کشد بیرون. می بنددش به درخت خشک. درخت سبز می شود. بعد هم می پرسد مادر ما چه گناهی داشت که…
- بقیه اش را می دانم. همین؟
- ترسیده بود. می خواست بداند امسال سپاه حسین چند نفر شده اند.
شمر با انگشت سبابه گوشش را تمیز کرد و به زیر کاناپه مالید.
- راستش… حدود سیصد نفر.
- حدودش را ول کن. دقیقش چقدر است؟
- خودت که می دانی، دقیقش ظهر عاشورا مشخص می شود.
- سیصد و سیزده نفر که نشده اند؟
- نه بابا! اینقدر ها هم نیستند.
عمر سعد نفس عمیقی کشید و دست و پایش را از دو طرف کش و قوس داد و گفت: پس امسال هم سال ماست. بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد، نیم خیز شد:
- راستی، حر را شمرده ای؟
شمر زد روی پیشانی‌اش و گفت: وای. باز هم یادم رفت.
- او را هم بشمار. فیلم هر سالش است لامصب. همیشه آخرش می رود آن طرف.
شمر مثل اینکه جواب را از قبل آماده کرده باشد سرخوشانه گفت: این به ضحاک ابن عبدالله در. او هم عصر عاشورا حسین را تنها می گذارد.
شمر توی کاناپه فرو رفت. دستش را پشت سرش قلاب کرد و آه کشید:
- ولی دیگر فکر کنم آخر های کار ما باشد. فقط چند نفر مانده…
عمر سعد چشمش را از تلویزیون گرفت و زل زد به شمر:
- به کسی نگو، ولی من هم همین طور فکر می کنم.
- اگر این چند نفر هم بیایند کارمان تمام است. بیچاره می شویم. کاری می کنند که راضی می شویم به مختار پناه ببریم. دمار از روزگارمان در می آورند.
-تمام نمی‌شوند بد مصب ها. نسل به نسل زیاد می‌شوند... تا می‌آییم دلمان را خوش کنیم که نسلی پیر شده‌اند و دارند میمیرند، نسل بعدی می‌آید که از آنها با ما دشمن‌تر است...
شمر گفت: باید فکری به حال نسل بعد کنیم...
عمر سعد سرش را به نشانه تایید تکان داد و موبایلش را از جیب عبای چرمش برداشت و شروع کرد به شماره گیری.
- موبایل جدید مبارک باشه.
- قربانت، گفتم موتورولا بخرم بهتره. از این جیب به اون جیبه دیگه!
عمر سعد گوشی را چسباند به گوشش و گفت: زود بیا اینجا.
شمر مشغول تماشای یکی از سریال های مناسبتی محرم بود و عمر سعد متفکرانه دور خیمه قدم می زد.
- سلام بر امیران لشکر.
- سلام بر مشکل گشای لشکر من.
شمر خودش را روی کاناپه جمع و جور کرد و با زدن کف دستش به کاناپه از حرمله خواست که کنارش بنشیند.
حرمله چشمی گفت و کنار شمر جاگیر شد. عمر سعد رو کرد به حرمله و پرسید: آماده ای یا نه؟
حرمله دستانش را روی سینه گذاشت و نیم خیز شد:
- برای اطاعت اوامر شما همیشه آماده‌ام.
- ای پدر سوخته.
حرمله به شمر نگاه کرد و چشمک زد و بعد خیلی جدی رو به عمر سعد گفت:
- کدام پدرم را می گویید؟
شمر خندید. عمرسعد قهقهه زد. حرمله لبخند زد.
- من هر وقت با بچه‌ها مشکل پیدا می‌کنم می‌فهمم که باید دست به دامان تو بشم... فردا تیر چند شعبه می اندازی صغیر کُش؟
- با اجازه حضرت امیر، من فردا تیر نمی اندازم!!
- عمرسعد خشکش زد. انگار آب سرد ریخته باشند رویش. برگشت و با چشم های بیرون زده از حدقه و پیشانی چروک افتاده خیره شد به حرمله:
- چه گفتی؟
حرمله بلند شد و رفت روبروی عمرسعد. دست او را گرفت و بوسید. چرخید و رفت به سمت کیف سامسونتش که دم در روی زمین گذاشته بود.
- از تیر بهترش را می اندازم. شما انگار کنید هزار شعبه. زهر آلود. هدیه شیطان.
تا عمر سعد پرسش گرانه به شمر نگاه کند و شمر شانه بالا بیاندازد، حرمله کیف را برداشته بود و داشت رمزش را تغییر می داد.
«666 خودروی زانتیا، جایزه نیت خداپسندانه شما، ویژه قرعه کشی حساب های قرض الحسنه بانک...»
حرمله به تلویزیون نگاه کرد. سرش را رو به آسمان گرفت: خدا این نادانها را از ما نگیرد!
حرمله این را گفت و رمز کیفش را گذاشت روی 666 !
عمرسعد که حوصله اش سر رفته بود با کلافگی گفت: جانت بالا بیاید، بگو چه نقشه ای داری مارمولک حرامزاده؟
حرمله سی دی را از کیفش در آورد و با کامپیوتر اجرایش کرد. عمرسعد و شمر هم پشت مانیتور رفتند و زل زدند به آن. حرمله از پشت مانیتور آمد این طرف و شروع کرد به قدم زدن:
- کافیست هر کدام از این بچه شیعه ها یک بار از این فیلم ها ببیند. دیگر سر نماز هم صحنه هایش جلوی چشمش خواهد بود. آن وقت من هم به آن نمازش اقتدا می کنم. خدا به شیطان عمر بدهد برای این تیر زهرآلودش.
عمرسعد آمد و پیشانی حرمله را بوسید و با ناز خواند: تو عزیز دلمی. تو عزیز دلمی.
حرمله ادامه داد: گفتم تِرَک هایش را کوچک کنند تا در موبایلها هم بتوان ریخت و تماشا کرد.
شمر هنوز داشت تماشا میکرد.
-حیا کن شمر. بس است دیگر، بلند شو. خجالت بکش مرد گنده.
عمرسعد این را گفت و با خنده رفت و در یخچال را باز کرد و از حرمله پرسید: فانتا، پپسی یا کوکاکولا؟
حرمله سرش را بالا آورد و باچشمانی سرخ گفت: هیچ کدام ... خون![/]





عنوان: عشق حسین
مناسبت: محرم / تاسوعا / عاشورا
مداح ، سخنران: حجت الاسلام پناهیان ، حاج محمود کریمی
کیفیت عالی با حجم ۲٫۷ مگابایت

کلیک کنید




حی‌علی‌العزا،،حی‌علی‌البکاء‌
سلام‌علی‌ماه‌کرب‌وبلا
▪▪

اشعار حماسی محرم
شمه ای از ارادت این حقیر به سلحشوران صحنه ی نبرد با ظلمت در دشت نینوا
-----------------------------------

سئوالات بی پاسخ



آیا کسی هست بتواند به سئوالات زیر پاسخ قانع کننده بدهد ؟

گفته اند مهریه ی زهرای اطهر آب بود
پس چرا فرزند زهرا بی نصیب از آب بود ؟

گر حسین مهمان این قوم ستمکار است پس
کشتن مهمان کجا در رسم و در آداب بود ؟

زعم این مردم حسین بیگانه و بی دین بُوَد
پس چرا باب گرامش کشته ی محراب بود ؟

گر علی در کاروان کربلا یک طفل بود
پس چرا از دور آن تیر جفا پرتاب بود ؟

لشکر عدوان مگر نشنیده اند اکبر که بود
از چه کشتند ؟ شبه احمد مهر عالمتاب بود

گر حسین یک تن بُد و زخم فزون بر پیکرش
پس چرا پامال سم آنهمه ارکاب بود ؟

گر حَسَن حُسن و جمالش شهره ی آفاق بود
از چه ظلم دون به قاسم آن دّر نایاب بود؟

گر نزاع مرد با مرد است در میدان جنگ
از چه آنجا گوشوار از گوش کندن باب بود ؟

گر که زینب بانوی یثرب نبودی یک زمان
از چه رو هنده چنین شرمنده ی ارباب بود ؟

هدیه ی رأس حسین خوشبخت گر حامل کند
از چه خولی زین عمل در ورطه ی گرداب بود ؟

گر یزید نانجیب "خادم " ز کارش سود برد
از چه بعد از آن چنان وامانده در مُرداب بود ؟



تجسمی از تنهایی امام در لحظات آخر در میدان قتلگاه
این قوم چرا اینهمه در حال سرورند
سرمست زشادی و نشاط و ز غرورند

اینها ز چه در قلب سپاه عربده دارند
او کیست که گردش همگان هلهله دارند

او زینت عرش است که افتاده ز زین است
پس چیست که لشکر همه آکنده ز کین است

او یک تن و بر پیکر او زخم فراوان
وین قوم پی کشتن او مست و شتابان

او کیست که اینگونه غریبانه به خاک است
از جور عدو مثله و صد قطعه و چاک است

جرمش چه که اینگونه به تیغش بکشیدند
بر قوم چه فرمود که قلبش بدریدند

ای وای پس این قوم چه در جهل و فریب است
این زاده ی زهراست که تنها و غریب است

نفرین خدا باد بر این مردم بی دین
ای مرگ بر این زندگی و خصلت و آیین

این قوم چرا اینهمه در جنبش و کارند
در قتل حسین بن علی چون سگ هارند

از درد کدام کینه ی دیرینه و جنگ است
کاینگونه دل کوفی بی رحم چو سنگ است

پامال سم اسب تن پاک حسین بود
قربانی جنگ جمل و بدر و حنین بود

این قوم چه اندازه فرو مایه و پستند
در گرد زنا زاده ی مرجانه چه مستند

بی رحم ترین دد منش روی زمینند
تا یوم جزا داغ جنایت به جبینند



وصال یار و دلدار



خوشا امشب وصال یار و دلدار
حسین و زینب محزون و غمخوار
بلوغ عشق امشب آشکار است
نبوغ اشک هر دم شد پدیدار

سلوک " لا فتی " را می ستایند
دم از " انا فتحنا " می گشایند
سرود مرگ " احلی از عسل " بود
چه با شوق آمدند تا چوبه ی دار

عروس عشق امشب در خیام است
در اینجا توسن دل بی لجام است
مصاف مرگ با لبخند رفتند
تن بی سر نمودند رؤیت یار

به مهد خویش بودند تشنه ی شیر
سپردند کام خود بر دشنه و تیر
رها گشتند بر دستان بابا
شوند حجت به قوم دون و غدار

سر خود بر سر پیمان نهادند
در آنجا دستها را جا نهادند
به کام تشنه از دریا گذشتند
که سازند یار را جانانه دیدار



غمی هر دم زند بر سینه ام چنگ
از آن قوم هزاران چهره و رنگ
رسد بوی محرم بر مشامم
امان از خدعه در پیمان و نیرنگ

سکوت شب مرا در کربلا برد
به صحرای پر از درد و بلا برد
ز حال میزبانان نیک دیدم
برون از مرز نامردی است این جنگ

سر از تن بی مهابا می بریدند
دو گوش کودکان را می دریدند
به جدّ می تاختند بر جسم بی جان
که حک شد بر جبین این عار و این ننگ

مرا در خیمه ها باد صبا برد
میان مردمانی با صفا برد
مهیای شهادت خنده بر لب
سرود عشق می خواندند خوش آهنگ

یکی تا مرگ گفتی زود خندید
که مردن را چه " احلی از عسل " دید
عجب دیدم به فکر سبقت از هم
همه پرپر زنان مشتاق و دلتنگ

بدیدم طفلکی در مهد بی تاب
لبش تبخال زد از قحطی آب
گلویش دوختند آبش ندادند
فغان از این دل پر کینه و سنگ

مکیدند خاتم از فرط عطش نیز
نهاد او بر لب بابا لبش نیز
چه می دانست به جایی بوسه می زد
که فردا خیضران می بوسد و سنگ


گنجینه ی نور
کربلا گنجینه ای از نور بود
خیمه ها مملو ز دّر جور بود

آسمانش اختر شش ماهه داشت
در خیامش طفلکی دردانه داشت

در کنار خیمه ها چند شیر بود
چهره ی یک چلچراغ پیر بود

مرگ را بازیچه می پنداشتند
از عسل شیرین ترش می داشتند

دوست دارند دستها اهدا کنند
تا رضای دوست را پیدا کنند

گرچه باشند تشنه ی یک جرعه آب
آب را بر آب ریزند در غیاب

دوست دارند پاره پاره بر عقاب (عقاب به کسر عین نام اسب علی اکبر ع است )
دوست را دیدار سازند با شتاب

لب گذارند بر لب و خاتم مکند
ارمغان عشق را با هم ستند

فکر فردایند که کی سر می دهند
آستان دوست را سر می نهند

می کنند خود را مهیای جدال
تا چشند طعم دل آرای وصال

شوق داماد است تا در حجله گاه
دست و پا سازد زخون خود حنا

پا برهنه بر مغیلان می پرند
سوز تاولها چه بر جان می خرند

می ربایند گوشوار از گوششان
می کشند از روی سر سرپوششان

بی کجابه بر شتر گشتند سوار
با سر بر نیزه گشتند همجوار

آقتاب خیمه ها بی تاب بود
در کنار ماه عالمتاب بود

هر دو در اندیشه ی یک داستان
مرگ با عزت که ماند جاودان

با زبان در کاخ ظلمت تاختند
دشمن دون را چه رسوا ساختند

لشکری آنجا به ظاهر مرد بود
یک زنی پیروز آن آورد بود

آنچنان جانانه در کاخ ستم
بر جبین ظلم شد داغ عدم

آفرین بر کاروان نینوا
فاتحان دشت خون کرب و بلا

رو سوی هر یک شه بطها نمود
حجتش اتمام او آنجا نمود

کربلا آوردگاه ارزش است
روز عاشورا مجال سنجش است

خوش درخشیدند یاران حسین
چهره های نور باران حسین

تا ابد در سینه عشق پاکشان
تا قیامت زنده بادا نامشان



نبوغ یک طفل



شوکت یک فتح امشب از نبوغ طفلکی منکوب شد

هیبت شام عرب با گریه ی یک کودکی معیوب شد

خواستند تا شاهکار قوم خود را بر رخ عالم کشند

عاقبت آن شیخ مست باده نوش در زیرکی مغلوب شد

رخصتی دیدند تا رسم نگون خویش را احیا کنند

بیرق جهل و لجاجت را پس از عهد جمل بر پا کنند

زعمشان یک طفل آزردن در آن مخروبه اوج عزت است

پس چنین شیخ دغل بهر خلافت بر عرب منصوب شد



زینب بزرگ



نهی منکر را در آخر زینب افشا می کند

حکم بر معروف را هم زینب امضا می کند

آرمان کربلا " هیهات من الذله " بود

متن جاویدی است کآخر زینب انشا می کند


مفهوم عشق

عشق یعنی ذوب در معشوق خویش

عشق یعتی شوق بگذشتن ز خویش

عشق یعنی دیدن سر روی نی

بی کجابه روی اشتر ، سر به نی

عشق سیلی خوردن است در پای نی

پا برهنه کاروان را بود پی

عشق یعنی خون چکیدن از گلو

زخم پیکان از قفا ، نی روبرو

عشق یعنی دستها را باختن

مشک بر دندان به دشمن تاختن

عشق یعنی با مصیبت ساختن

مانده ها را یکتنه پرداختن

عشق یعنی بین آن سگهای مست

شوکت ابلیس را باید شکست

عشق یعنی رؤیت آن مرد پست

کز جفا بر سینه ی مولا نشست

عشق یعنی پر زدن در خون و خاک

سینه خون آلود چون جیحون و چاک

عشق یعنی مثله چون برگ خزان

بر عقاب و پاره پاره با سنان

(عقاب به کسر ع نام اسب حضرت علی اکبر بوده )

عشق یعنی شوق ماندن در خیام

پاسخی با جان به لبیک امام

عشق یعنی پشت کردن بر عدو

چکمه بر گردن رسی بر آرزو

عشق یعنی در خرابه یک سکوت

رؤیت سر در مناجات و قنوت

عشق یعنی جستجوی قبر دوست

بو کشی با جان شناسی عطر دوست

پیمان شکنی

اینچنین پیمان شکستن شیوه ای فرزانه نیست
میهمان در خانه کشتن حَربه ای مردانه نیست

نیک مأوائی به روی میهمان خواهند گشـود
حُرمت مهمان نوازی «جای در ویرانه» نیست

کوفیان در« بی وفائی» گوی سبقت برده اند
پور زهرای رسول ،آری که او بیگانه نیسـت

شمع رخسار وجودش در «شب عاشور» سـوخت
حیف جز مشتی به گِرد محفلش پروانه نیست

در خیام نیم سوزش رو به یاران کرد و گفت
هر که را عاشق نباشد جای در این خانه نیست

راه خود گیرید گر مشتاق دنیای خودیــد
هیچ ارفاقی در آن افکار ابلیســـانه نیست

کینه این قوم از «آل علی » آکنــده است
خصلت «آل ابی سفیان» که جز خصمانه نیست

سیرت این قوم بر طغیانگری بنیاد شـــد
رسمشان جز حیلـــه و رفتار سفاکانه نیست

گر ترحم بر من و هر یک شما ننمــوده اند
هم که بر زنهای ما و طفلک دُردانه نیــست

اهلبیتم اینچنین در اضطراب و واهمــــه
حُرمتی در خاندان اسفل مرجــانه نیسـت

گوش جان بسپُرد«عباس دلاور» پس بگفت
جسم و جان من بگو کاین
«لایق جانانه »نیست

گفــــت ای«پشت و پناه من ،امین لشکرم»
جز تو بر اطفال تشنه چـــاره ای درمانه نیست

قاسم داماد با عَمَّش سخن می راند کــــاو
وقت دیدار« عروس و زینتی مستانه» ! نیست ؟

اکبــــر مَه صورت و«شبه رسول الله» بگفت
هیچ کس جز من به عشق وصل تو دیوانه نیـست

در کفش بگرفت قنداق« علــی » با قوم گفت
هیچ رحــمی هم به حال این گل ریحانه نیست؟

« دست تسکینی »به روی سینه زینب کشیــد!
گفت ما همبازی مرگیم ، کاین افسانه نیست

پرچم سرخ مرا بر دوش گیــــر و نعره زن
کوفیان بی حیــــــا این رسم مهمانخانه نیست

خاطیان میدان نابرابر

هر سر نگرم از سرِ خجلت به زمین است
هر صحنۀ این معرکه با درد قریــن است


از خاک بپرسید کِه در روی تو جانداد
این کیست که افتاده برویت به جَبین است؟


خورشید چرا بر بدن لُخت بتــابید؟
آنکس که به انگشتر دین همچو نگین است


خنجر که بُرید بوسه گهِ دُخت نبی را
در دست عدو از غمِ این شرم حزین است


پس سنگ چرا حُرمت پیشانی مـولا
با ری بشکستی که چنین زار و غمین است


خم گشت کنون نیزه ز شرمندگی خویش
زان حال که او حامل آن دُّرِ وزیـن است


شمشیر که خم ساخت قَد و قامت او را
حق است که اینگونه سر افکندۀ دین است


تا زینت عرش از سرِ زین روی زمین شد
این بار خِجِل از شهِ دین مرکب و زین است


شرمنده تنور است نه آن خولی بد بخت
این خود به صف جُندِجفا پست ولعین است


مردم ز چه رو شرم از این کَرده نکردند؟
در سینۀ آن قوم مگر مملو کیـــن است

خطبه آتشین

نطق زین العابدین در شام چون شمشیربود
از غرّش آن شیر بود(لعنت الله علیه) همچنین ترس یزید


گفت من فرزند آن مولای محراب انــــدر م
ناطق قرآن منــم احکام دین رااز بَـــــرَم


باب من فرزند آن مقتول محراب و دُعاســـت
باب من فرزند افضل در عبادت با خـــدا ست


جّـــدِ من کاو شهر علم و باب آن حیدر بـُوَد
باب من فرزند آن حیدر شَـــــهِ خیبر بُـوَد


باب من فرزند زهرا (س) دخترِ پیغمبر(ص )است
بانوی هر دو جهان و مرتضی را همســـر است


تا یزید بی حیا (لعنت الله علیه) ناکام ماند و بی نــو ا
امر کرد تا با اذان ایــــن درد را سازد دوا


تا مؤذّن خواست با شعر اذان بلوا کنـــــد
گفت مردم جبرئیـــل با جدّ من نجــوا کند


این محمّد(ص) کاینچنین بر او شهادت میدهند
جدّ ما باشـــد چرا بیهوده هر جا می جهنـد؟

آنچنان رســـوا نمود آنقوم رذل و پَست را
تا نشاند چهرۀ زشتِ یــزید مست را


با بیان خطبه های آتشین جانهــا گُداخت
شیون از نایِ دل هر مرد و هر زن می نواخــت


چهره های شوم و رسوای همه از شرم سوخت
تیرِ حسـرَت کام آن مردان زن سیرت بدوخـت


گر چه این شیون که دارند از غمِ این ماجراست
لیک «خادم» بر جبین ، این ننگ تا یوم الجزاست


کودک بزرگ

[ در وصف حضرت علی اصغر (ع)]

آن طفلک دُردانه که در خیمـــه فغان است
در فکر وصالست نه اندیـــشۀ جان است



گر قحطیِ شیر است کــــه این طفل بنوشد
امّـــــا اثر وصلتِ دلــدار عیان است


مردان همه تقدیم نمودند ، سر و دســـــت
او زیــــر گلو را هدف تیر و کمان است


در مَهد بخندید چـــو آن زمزمه بشنیـــد
«خوشتر زعسل»، رأ یِ منم نیز همان است


تا شبهِ نبی را چــــو سرافراز لقاء دیـــد
در مَهد بر آشُفت ، تب عشق گمـان است


جانها به لب آمد زِ عطش ، شیــر بخُشکیـد
پس شورِ چِه در چهرۀ آن طفل نهان است


بَل شورِ همان حُجّتِ فردا ست به لشکـــر
زان قصّه گلستان حسین(ع) نیزخزان است


طفل است ،زبان قاصر از آنست کــه گوید
« مَر نیز در آن وادیِ خون نام و نشان است»


سوگند بر آن نای که با تیـــــر گشودند
«آزاده تــرین کودک تاریخ جهان »
است


گر حرمله از دور به آوَرد بر آمد
نزدیک علی(ع)دید ، نه در امن و امان است


از صولتِ مردانۀ این طفلَکِ بی شیـــــر
یک قوم بلرزید کــه چون شیر ژیان است


بردست پدر ناله برآورد بر آن قـــــوم
این حنجــرِ دین است که در حالِ بیان است


بر قومِ لعین بانگ بر آورد پـــــدر نیز
این رسمِ کدامین فَرَق اهل جهــان است


هر موعظه در قلب پُر از کینه چه سود است؟
نا مردیِ کوفی همـه در جان و روان است


چـون تیر سه شعبه هدف حلق علی(ع) شد

«خادم» بنگر پیکـــر بابش چه کمان است


شبیه پیامبر

این جوان کیست که هر جا سخن از هیبت اوست

اینچنین شیون و شین در حَرَم از غیبت اوست


گر تمنّای رُخِ مــــاهِ نبی نیز کننــد
در پیِ رؤیت او با دل و جان خیـــز کنند


در شباهت به پیمبر ز همه پیش تــــر است
صولت حیدریَش از همه کس بیشتـــر است


اولین فرد در آن طایفۀ مهمـــان بــــود
که شبِ عهـــد! چنان مست ، سرِ پیمان بود


نوبتِ حَرب که شـــد اهل حَرَم نالـه زدنـد
گِرد خورشید وجودش همه تــن هاله زدند


چون که دیگر نچشند شَهدِ فریبای رُخَـــش
آخرین لحظه کنند رؤیت زیبـــای رُخَش


قصد آغوش پدر کرد در آن وقــــت وداع
اشک خــون ریخت پدر در گُذَرِ سخت وداع


تا شد او عازمِ میدان ، صف اعداء بشکـــست
آنچنان جیشِ عدو یکسره در جــا بشکست


آنچنان تاخت بر آن قومِ جفا پیشــۀ خـواب
تا عطش بُـــرد توانش ، کند اندیشـۀ آب


جای دارد ز پدر جائزه ای نیک سِتَــــــد
هدیۀ شـــوق پدر ، باز به نزدیک سِتَــد


یا ز فرطِ عطش از کام پـــدر مدهوش است
یا«مَکَد خاتم »و از سِـرِّ ازل مِی نوش است!


قومِ دون دید که باز آمده آن شیــر جوان
گِرد او جمع شدند ، تیغ بکف پیر و جــوان


سینه ها پُر ز خصومت همـــه از آل علی ع

پای کوبنـــد همه ، بر تن پامال علـی(ع)

مأمن عشق


کربلا صحرای عشق و جای مجنون گَشتن است

مقصدِ دیدار و وصل و مُثله در خون گشتن است

عهد گاه سُرخ اهل احمد(ص) است و مرتضی

سرزمین اشک و آه و دیده جیحون گشتن است

***********

مأمَن عشق حسین(ع)و خواهر پروانـه اش

جایگاه عهد زینب(س) وان دلِ دیوانـــه اش

کربلا مأوای تأیید کمال عشق بــــــود

سرزمین جان فشانیها و مَرهون گشتن اســت

***********

در جهان هر عشق تا سر حدِ جان تعریف شد

وقت مُردن تا رسیدی نوبت تکذیب شــــد

لیک عشق این دو محبوب از سرِ جان هم گذشت

راز این حُب در مصاف سحر و افسون گشتن است

***********

تا حسین(ع) در مسلخِ خود مُثله شد در پای یار

ناله از سوزِ جگر زد نیز آن بیمــــــار زار

حالِ آن پروانۀ عاشق به گود قتلگــــــاه

آن نشاید وصف کردن ، واله افزون گشتن است

***********

سالها این عاشق و معشوق درغم بوده اند

در غُبار غُربت از آنروز با هم بوده انـــد

از زمان ظلم بر جدّ و علی(ع) و مجتبی(ع) و مادرش

وحدت معشوق و عاشق یا که معجون گشتن است

***********

ظهر عاشورا به دست شمر(لعنت الله علیه)این وحدت شکست

تا که آن جرثومه روی سینۀ مولا نشســـت

گر چه در عرش و سما زین ماجرا هنگامه شــد

سهم زینب(س) از وصال یار محروم گشتن است


همّت زینب

پرچم آن انقلاب سُـــرخ را بـــــرداشتن
در میان آنهمه نیرنگهـــا افراشتــــن


قوم دون پُر کینه ، مستند و چنین در سینه خشم
اینهمه هنگامــه را یکتن به هیچ انگا شتن


کُنج آن ویـــرانه اینک هِنده بر تخت و سریر
در پَیِ تقدیر اینسان سوختن ، هم ساختـن


آنکه دور از او برایش زنـــدگی معنا نداشت
رؤیــتِ با اسب بر جســـمِ برادر تاختن


دوستی بین حسین (ع) و زینب(س) از اعجازهاست
روبروی چشـم خواهر اینچنین سـر باختن


دیدن آن صحنه های دلخراش از روی «تَــل»
کُشته ها در قتلگاه بر روی هم انباشـــتن


کربلا مملو ز خون آشام و چون سگهای مَسـت
یک زن و بر آنهمه اهل حَـــرَم پرداختن


اندر آن کاخ ستم با آنهمه سرباز و تیـــــغ
با شجاعت لرزه بر اندام کفـــر انداختن


این مرام کیست جُـز دُخت علی(ع)شیر خدا
«خادما» لهو است جز او ، هر چه در سر داشتن

شرم آور ترین رفتار

آن ظهر در آن عداوت سرخ
مردی از تباز هزار چهره گان
با دشنه ای که به زهر کینه ی خیبر آبدیده بود
رو در روی دختر آفتاب
لبریز از غرور
بر سینه ی جسمی بی جان نشسته بود
آن روزرا
سند افتخار قبیله ی شورا
و برگ زرین بزرگان سقیفه نام نهادند.
مردان زن نمای میدان نبرد با زنهای بی دفاع
بیرق غره گی در میان خیمه های سوخته از آتش خصم
ومشتی دامن گداخته
و گریزان از تازیانه ی وحشت
برافراشته بودند
مستان سینه گداخته از انتقام خندق و بدر و حنین
وقتی در پشت هراس مشتی طفلک صغیر
بر گوشوار نازک دخترکی چنگ زدند
تا بر آمار غنائم نبرد برابرشان بیفزایند
بر برگی از تاریخ افتخار قومشان
آن لحظه را با سرشک مشتی بی دفاع نوشتند.
اکنون سرود شادی و ظفررا
مانند آنروز که زیر قرآنهای برافراشته می خواندند
هلهله کنان نیزه های حامل نجوا کنندگان قرآن را
بر دست گرفتند
و همان زوزه ها را در بیابان جهل و حقارت
سر دادند


گفتگوی حضرت رقیه با سر امام در خرابه شام

سرت بابا بگیرم من به دامان

ایا بابای خوب و بهتر از جان

بگو کو جسم خوب و نازنینت
چرا بشکسته اند بابا جبینت

چرا دندانت ای بابا شکسته
چرا لبهای تو تبخال بسته

به لبهایت چه زخم بیکران است
گمانم جای چوب خیضران است

فدای دیده های پر زخونت
نبخشم دشمن خوار و زبونت

زنم بوسه به لبهای قشنگت
به آن پیشانی بشکسته سنگت

کنون دُردانه ات اندر بر توست
ببین بابا در آغوشم سر توست

مرا خوش بود در آغوش گرمت
کشی هردم سرم دستان نرمت

دلم خواهد کشی دستت به سویم
نهی دست لطیفت را به مویم

تو میدانی صغیری بی گناهم
در این مخروبه بینی بی پناهم

ببین دُردانه ات بر خشت و خاک است
دو پای نازک او چاک چاک است

بابا اینجا ببین با من چه سازند
مرا با تازیانه می نوازند


نیزه ها

نیزه ها خم گشت از باری که بر خود داشتند
پر بها پنداشتند آن سر که خود بشکافتند

نیزه ها می خواستند تا بوسه سازند بر جبین
عاشقانه بو کشند بر زینت روی زمین

نیزه ها آراستند زیبا عروس حجله را
خوش حنا بستند داماد فرات و دجله را

نیزه ها بودند آنجا بی قرار و دل پریش
تا که سازند سینه ی آن مه لقا را ریش ریش

نیزه ها در سبقت اند از دشنه ها و سنگها
می شتابند زود تر خیزند از فرسنگها

تا به وصل دلبر و دلدار آغازین شوند
تکیه گاه امن مهرویان زصدر زین شوند

نیزه ها لب بسته بر رگهای باز و خون روان
غبطه می خوردند مجنونان اهل کاروان

نیزه ها بردند لبها را بجایی دورتر
ساربانان را کنند از کرده شان معذور تر

نیزه ها یکبار دیگر حامل قرآن شدند
کوفیان این بار هم درمانده ی برهان شدند

نیزه ها ارسال کردند آنچه نازل گشته بود
سوختند جانی که بر اشتر بدان دل بسته بود

نیزه ها در آسمان خورشید دیگر کاشتند
ماه را در حیرت نظمی دگر وا داشتند

مختار

انتقام شیعه بعد از کربلا مختار بود
مرحمی بر زخمهای نینوا مختار بود
گر چه آن جهل عرب میسوزد هر دم شیعه را
پس تسلی بخش این درد و بلا مختار بود

نازم آن عزم بلند و ایده ی فرزانه اش
مرحبا بر روح پاک و همت مردانه اش
میدرخشید آنچنان در بین قومی تیره خو
تک چراغی در هزاران چهره ها مختار بود

پشت مولامان حسین را جاهل کوفی شکست
راه بر سالار دین آئین محجوری ببست
حیف باشد زنده خوانند کوفی نامرد را
آنکه زد هر دم نهیب مرده ها مختار بود

یادگاران جمل تزویر بازان عنید
در مصاف شیعه با نیرنگ و ترفندی پلید
منطق آل علی گر ماند آندم ماندگار
از نبوغ شیر مرد برهه ها مختار بود

در صدد بودند آل فتنه در امواج جهل
کشتی آل علی را بشکنند آسان و سهل
گر ز طوفان عناد آل منفور زبیر
با صلابت می رود چون ناخدا مختار بود



سلام بر دستهایی که بی انگشت شد
اما با ظلم هم دست نشد
راست گفته اند عالم از چهار عنصر تشکیل شده :
آب ، آتش ، خاک ، هوا …
آبی که از تو دریغ کردند
آتشی که در خیمه گاهت افتاد
خاکی که شد سجده گاه و طبیب دردها
و هوایی که عمری ست افتاده در دل ها …
ترکیب این چهار عنصر می شود کـــــــــــــــربلا …

حسن شمشادی خبرنگار واحد مرکزی خبر در سوریه، با انتشار متنی با عنوان «فرزندان بنی امیه» در صفحه شخصی خود نوشت:گروه تروريستي (داعش) با توزیع تراکت هایی از مردم مناطق تحت سیطره شان در عراق و سوریه خواستند تا روز عاشورا رو جشن بگیرند! ...و هذا يوم فرحت ال زياد و ال مروان بقتلهم الحسين ....اَللّـهُمَّ الْعَنْ اَوَّلَ ظالِم ظَلَمَ حَقَّ مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَآخِرَ تابِع لَهُ عَلى ذلِكَ ، اَللّـهُمَّ الْعَنِ الْعِصابَةَ الَّتي جاهَدَتِ الْحُسَيْنَ (عليه السلام) وَشايَعَتْ وَبايَعَتْ وَتابَعَتْ عَلى قَتْلِهِ ، اَللّـهُمَّ الْعَنْهُمْ جَميعاً.