عاشق صادق

تب‌های اولیه

4 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
عاشق صادق

بسم الله الرحمن الرحیم


:Gol:یادکردی از

شهید نادر اکبرزاده :Gol:


در سال 1342 در خانواده ای متدین و با تقوا چشم به جهان گشود. پدر نانش حلال بود و مادر دامانش پاک و هر دو به تربیت اولاد اهمیت بسیار می دادند. مادر و خواهرهایش با آنکه اوضاع جامعه بسیار نابسامان بود و فساد بیداد می کرد، محجبه بودند و مومنه.
بستر خانواده برای تربیت اولاد شایسته و صالح آماده بود و باور نادر و خانواده اش نیز آن بود که نادر نیز از همان سربازان در گهواره حضرت روح الله رضوان الله علیه است که برای روزهای سخت انقلاب و جهاد به دنیا آمده است.


********************

تربیت صحیح

مادر، زنی مومنه و در عین حال ساده دل و باصفا بود. پدر هم بسیار بافرهنگ و اهل فکر و اندیشه بود. بسیار به تربیت اولادش اهمیت می داد. آنقدر که حتی جزئیات امور تربیت بچه ها برایش مهم بود، هیچ چیز دیگری آن همه مهم نبود. خیلی با سختی بچه ها را از فساد حاکم در جامعه حفظ می کرد و حتی لحظه ای از آنها غافل نمی شد. می گفت: من این بچه ها را توی پر کتم حفظ می کنم که سالم بمانند، مانند مادری که نوزادش را در آغوشش حفظ می کند. اینگونه هم بود که فرزندانش یکی از یکی صالح تر و مومن تر شد و زمین تا آسمان با جوانهای همسن و سالشان فرق داشتند.


********************

بسیار مهربان

می گویند نادر از همان دوران کودکی جنب و جوش زیادی داشت و بچه فعال و بانشاطی بود. در عین حال بسیار هم دلسوز و مهربان بود و خیلی خون گرم و زود جوش. با همه اعم از خانواده خودش و پدر و مادر و برادران و خواهرانش تا همسایه ها و بچه های همسن و سال خودش بسیار مهربان بود و اگر کسی از او چیزی می خواست نه نمی گفت و هر کاری از دستش برمی آمد برای طرف مقابل می کرد.


********************

اینکه ارزش ندارد

پدر همیشه نگران فرزندانش بود. مخصوصا برای نادر که به خاطر تربیت خوب و صحیحش نسبت به مسائل مذهبی حساسیت بخصوصی داشت، همیشه نگران بود.
پدر می گفت: مواظب خودت باش و سر هر چیزی بحث نکن، نادر ناراحت می شد و می گفت: نماز صبح و شبمان را می خوانیم؛ ولی نماز ظهرمان را به سختی
می توانیم در اول وقتش بخوانیم. چون ظهر موقع نماز در مدرسه بود و اجازه نمی دادند نماز خوانده شود، می گفت اینکه ارزشی ندارد. به هزار راه می زنیم برویم برای نماز اما نمی شود. نماز خانه هست اما اجازه نماز خواندن نمی دهند!


********************

زیر نور چراغ برق

از همان کودکی بسیار باملاحظه و اهل گذشت و صبر بود. بسیاری از شبها که شرایط به گونه ای بود که نمی توانست در خانه درس بخواند، می رفت کنار تیر چراغ برق کوچه و زیر نور و روشنایی آن درس می خواند و با همین سختی درسش هم همیشه خوب بود. اهل بهانه گیری و از زیر کار در رفتن نبود. بلافاصله خودش را با سختی ها وفق می داد و سختی ها را به جان می خرید.

********************
کمربند مشکی


پدر به ورزش بچه ها خیلی اهمیت می داد. با بچه ها ورزش می کرد. خیلی وقتها هم چهار پسرش را برای تماشای مسابقه فوتبال می برد تبریز. اینگونه بود که نادر هم به ورزش علاقه خاصی پیدا کرده بود و هم والیبال بازی می کرد و هم تکواندو کار می کرد. بعدها در تکواندو حتی کمربند مشکی هم گرفته بود اما با شروع جنگ، ورزش را رها کرده و به جبهه رفته بود.


********************

با تمام وجود

بعد از آشنایی با نهضت عظیم امام روح الله:doa(2): دیگر حتی یک لحظه بیکار نبود و تمام اوقاتش صرف انقلاب می شد. شبها تا صبح اعلامیه پخش می کرد و روزها تا شب دوباره فعالیت داشت. اگر تظاهراتی بود می رفت و شرکت می کرد و اگر هم نبود به فقرا و محرومین رسیدگی می کرد. صبحها می آمد سراغ مادر و می گفت: مادر، روغن داری؟ برنج داری؟ شکر داری؟ چای داری؟... از مادر می گرفت و برای محرومان و بی بضاعتها می برد. با آنکه خودشان هم زیاد مرفه نبودند و زندگی متوسطی داشتند ولی هرچه از دستش برمی آمد برای فقرا و محرومین انجام می داد.


ارادت عجیب

به تبع پدر و مادر، بچه ها هم احترام خاصی برای ماه محرم قائل بودند. نادر هم علاقه بسیار زیادی به سیدالشهدا:doa(6): و مخصوصا به قمر منیر هاشمی
ابوالفضل العباس:doa(6): داشت. ماه محرم که می شد حزن و اندوهی چهره نادر را در بر می گرفت. در مراسم های سینه و زنجیرزنی شرکت می کرد و در عزاداری برای سیدالشهدا:doa(6): علاقه و ارادت و اخلاص عجیبی داشت.


********************

اهل تبرّی

پدر همیشه نگرانش بود و از اینکه نادر دنبال فعالیتهای سیاسی و انقلابی برود او را بیشتر نگران می کرد. بعضی وقتها از هول و از ترس از دست دادن نادر به او می گفت: فلان همسن و سال تو را امروز در صف سینما دیدم یا در فلان جا. که نادر را ترغیب کند دنبال فعالیتهای انقلابی نرود و جانش در خطر نباشد. اما نادر که با فکر و اندیشه محکم و قاطع راهش را انتخاب کرده بود می گفت: « آقا جان! شما اینها را نگو. گفتن اینها در شان شما نیست و برازنده شما نیست. امام حسین:doa(6): با هفتاد و دو نفر قیام کرد و برای همیشه تاریخ پیروز شد اما فلان پست فطرت برای همیشه مخلد در آتش است. خدا لعنش کند. »
هم مودبانه و آرام، بی آنکه بی ادبی کرده و حرمت پدر را بشکند، حرفش را می زد و هم حتی ابا داشت که نام غاصبان حق اهل بیت:doa(6): را بیاورد. حتی از بردن و گفتن اسمشان هم کراهت داشت.

********************
اهل فکر

نادر خیلی اهل مطالعه و اندیشه و فکر و تدبر بود. با دوستانش بیشتر اوقات می رفت کوه. آن بالا که می رسید خلوتگاه خوبی بود برای اندیشیدن. اگر چیزی را قبول نمی کرد روی آن خوب فکر کرده بود و اگر چیزی را رد می کرد باز روی آن فکر کرده بود برای همین انقلاب اسلامی و حضرت امام رضوان الله علیه را هم با فکر و تعمق و تدبر انتخاب کرده بود و برای همین مردانه بر سر باورش می ایستاد. با آنکه آن روزها مکاتب غربی و ایسم های گوناگون با ظواهر فریبنده بعضی جوانها را فریب می داد و زندگی و آخرتشان را تباه می کرد، نادر با همان قدرت فکر و اندیشه اش امام و انقلاب را انتخاب کرد و تا آخرین نفس بر سر این انتخاب ایستاد.

********************


همیشه متبسم

نادر خلق محمدی داشت. بسیار مهربان و آرام و صبور. طوری که هرگز کسی او را عصبانی ندید. حتی در خانه و میان خواهر و برادرهایش هم از همه آرامتر و صبورتر بود. در همه حالی او را متبسم می دیدی. با کسی تندی نمی کرد.


********************

مقید به مستحبات

می گویند نه تنها در انجام واجبات ساعی و کوشا بود و واجبی از او فوت نمی شد بلکه در انجام مستحبات هم خیلی دقیق و مقید بود. آن موقع که حتی عمل به واجبات نه تنها جایگاهی نداشت بلکه عاملین به واجبات و فرائض مورد تمسخر نیز قرار می گرفتند، او اصلا اهمیتی به جو حاکم و فساد رایج نمی داد و عامل به واجبات و مقید به مستحبات بود. به عنوان مثال با آنکه آن موقع حمام نداشتند ولی از مادر می خواست برایش آب گرم کند تا غسلهای مستحبی را به جا بیاورد. در خواندن نمازها و دیگر مستحبات هم همین اندازه مقید و دقیق بود.


*********************

در خدمت انقلاب

انقلاب که پیروز شد تمام وقتش را برای انقلاب صرف می کرد. در بیشتر جلسات کمیته شرکت می کرد. امام که دستور جهاد سازندگی را صادر فرمود نادر هم با خواهرهایش و چند نفر دیگر از بچه های انقلابی می رفتند کمک کشاورزها. که در میان آنها شهدای بزرگوار حقانی و نادر علیزاده هم بودند. مردها کارهای سخت تر را انجام می دادند و خانمها کارهای آسانتر را. یعنی هر کجا که نیرو لازم بود نادر هم بود. محال بود لحظه ای او را بیکار ببینی و یا حتی بتوانی در خانه پیدایش کنی. تمام وقتش را صرف انقلاب کرده بود.

********************
شهید می آورند

هرموقع که شهیدی را برای تشییع و خاکسپاری می آوردند می آمد دنبال مادر و او را سوار موتور می کرد و با خودش می برد برای تشییع جنازه. اصرار داشت مادر را هم همیشه با خودش ببرد. انگار می خواست مادر را برای فهم بزرگی آماده کند. وقتی می رفت داخل مسجد به مادر می گفت من می رم مسجد بعد مراسم بیا کنار موتور بایست تا ببرم برسانمت!
هر روز به بهانه ای می آمد دنبال مادر. یک روز می گفت شهید می آورند. یک روز می گفت سوم شهید است. یک روز می گفت هفتم شهید است. یک روز می گفت چهلم شهید است و اینگونه مادر را هم مانند خودش عاشق آرمان عاشورایی شهادت می کرد. تمام این کارهایش حاکی از علاقه و اشتیاق زیاد او به شهادت بود...


از اهالی کمیل

با دعاهای رسیده از اهل بیت:doa(6): انس عجیبی داشت و در این بین با دعای کمیل انس بیشتری داشت. تمام پنج شنبه ها به دعای کمیل می رفت. بعضی وقتها هم می آمد دنبال خواهرهایش و آنها را هم با خودش برای دعای کمیل می برد...


********************

دانشگاه

همزمان با تمام فعالیتهایی که داشت از درس هم نمی زد و درسش را هم می خواند. دیپلم که گرفت همان سال اول در دانشگاه تربیت معلم تهران پذیرفته شد. که آن هم مصادف با همان ایام تسخیر لانه جاسوسی بود. به تهران که رفت با دانشجویان پیرو خط امام دوست شد و زندگی اش مسیر دیگری پیدا کرد...


********************

ناصر

برادر بزرگش، همان که مسبب آشنایی خانواده با مکتب امام رضوان الله علیه بود در همان روزهای اول به جبهه رفته و در عملیات شکست حصر آبادان، هفتاد درصد جانباز شده و تقریبا تمام اعضا و جوارحش دچار مجروحیت و آسیب دیدگی شده بود. تمام مدتی که ناصر بستری بود همه کارهایش با نادر بود. صادقانه و خالصانه به او رسیدگی می کرد بدون آنکه کوچکترین شکایتی بکند. از ناحیه گوش و سر و ...
گوشش را که کلا توپ برده بود و مغزش را هم دو بار باز کردند ولی نتوانستند کاری کنند و او همان دردها را حتی تا الان تحمل کرده و دارد می کند...

********************
عاشق مخلص

همان موقع که در تهران بود تمام وقتش را صرف رسیدگی به مجروحین جنگی می کرد. مدام با خانه تماس می گرفت و می خواست برایش پول بفرستند و می گفتند بچه ها اینجا نیاز دارند. خانواده اش هم مضایقه نمی کردند و برایش می فرستادند. بعد از شهادتش دوستانش تعریف می کردند که همه آن پولها را برای رسیدگی به مجروحین جنگی می خواست و اصلا هم توجهی به خودش نداشت. تمام هم و غمش مجروحین جنگی بود.


********************

پیشنماز

ماهی یک بار می آمد ارومیه. وقتی می آمد رفقایش می آمدند و تمام مدت بودنش در ارومیه نمازهایشان به جماعت بود و نادر هم پیشنمازشان می شد. با هم نماز می خواندند. دعا می خواندند. خلوت می کردند و می گریستند. همه در اتاقی جمع می شدند. در را می بستند و دعای کمیل می خواندند. چنان گریه ای می کردند که انگار عزیزی را از دست داده باشند.

********************
حتی یک لحظه!

حتی یک لحظه اش به بطالت نمی گذشت. وقتی به ارومیه می آمد یا با رفقایش (همان دوستان صمیمی اش که پیش از انقلاب با آنها برای پخش اعلامیه می رفت و دوره های فشرده تیراندازی داشتند) نماز و دعا و عبادت می کردند و یا در جلسات کمیته شرکت می کرد یا برای کمک به بچه های جهاد به روستاها می رفت و یا به نقده و پیرانشهر که آن روزها اوضاع خوبی نداشتند و ضد انقلاب در آنجا تبلیغات روانی علیه انقلاب و امام می کرد.

********************
عاشق خمینی

با شناخت و معرفت و فکر به مکتب امام رضوان الله علیه رسیده بود. همین معرفت روز به روز محبت او را نیز به امام افزوده بود. عاشقانه گوش به فرمان امام بود و بسیار به حضرت امام رضوان الله علیه ارادت داشت. وقتی می خواست از امام صحبت کند رنگ چهره اش برافروخته می شد و نفسهایش به شماره می افتاد و می گفت: « خدا این مرد را برای نجات ما فرستاد. این مرد الهی است. مگر یادتان رفته که در همین خیابان فلان، قبل از انقلاب مثل خروس جنگی به هم می پریدند و اوباش و اشرار کوچه ها را قرق می کردند و ناموس مردم امنیت نداشت؟ این مرد، الهی است. خدا برای نجات ما و هدایت ما ایشان را فرستاد.»


پرواز از پیله

هنوز یک سال بیشتر از رفتنش به تربیت معلم تهران نمی گذشت که آمد جبهه و گفت: من می خواهم بروم جبهه. آن موقع هم تمام خانواده درگیر جانبازی و مجروحیت برادرش ناصر بودند. چون مجروحیت ناصر شدید بود و درد زیادی را تحمل می کرد.
پدر گفت برادرت رفته. جانباز هم شده. شما دیگر بمان و درست را بخوان. نادر قبول نکرد و گفت: نه! ما تصمیم خودمان را گرفته ایم و می خواهیم با دانشجویان پیرو خط امام به جبهه برویم.آن هم کرمانشاه؛ طرفای سومار!
خانواده هم وقتی پافشاری و اصرار او و مصمم بودنش را برای رفتن دیدند قبول کردند و فردایش در خیابان امام رضوان الله علیه و از مقابل گاراژ ایران پیما با او وداع کردند.


********************

آخرین وداع

همان اولین اعزامش، آخرین دیدارشان هم بود! می گویند نادر آنچنان وجد و نشاطی داشت که تحیربرانگیز است. همه اش می گفت و می خندید. سرازپا نمی شناخت. خوشحال و خندان و راضی بود که فهمش برای هیچ کدام از اطرافیان و بینندگان میسر نبود. یک حالت روحانی و معنوی بخصوص داشت. انگار که انتظارهایش به پایان رسیده باشد.

*********************
حسرت شهادت

آنقدر مشتاق شهادت بود که شهادت برایش از آرزو گذشته و یک حسرت بزرگ شده بود. تا جایی که یکی از همرزمانش می گوید روز قبل از آخرین رفتن و شهادتش، بچه ها قرعه می گرفتند که چه کسی شهید خواهد شد. به نادر گفتند گفت: ما از این شانس ها نداریم که شهادت نصیبمان شود. با یک اندوه و حسرتی این را گفت. بعد که قرعه زدند و نام نادر درنیامد همانگونه دو زانو نشسته بود خندید و سرش را گذاشت روی زانوانش و گفت: دیدن گفتم؟!
و فردای همان روز روزی بود که حسرت و انتظارش تمام شد!


*********************

شهادتِ اباالفضلی

سیزده نفر بودند که از تربیت معلم برای عملیات رفته بودند که هر سیزده نفرشان هم شهید شدند و دانشگاه هرسال برایشان سالگرد می گیرد...
سه ماه بیشتر از رفتنش به جبهه نگذشته بود. نامه نوشته بود که می آیم. یک هفته دیگر می آیم. یک هفته که گذشت نه نامه ای نه تماسی. نه خبری.
خط شکن بودند و برای شکستن مواضع و باز کردن معبر رفته بودند. قرار بود عملیاتی صورت بگیرد و اینها خط شکن عمل می کردند. آرپی جی زن بود. با آن هیکل تنومند و قامت رعنا و جثه درشت و قدرت بدنی بالا جز این هم از او انتظار نمی رفت. تانکها که از رو به رو می آمدند به ترتیب آرپی چی زن ها می رفتند جلو. مرحله اول را رفته بودند. مرحله دوم زدند دستش افتاد. هر چه فرمانده ها و نیروها گفتند نادر دستت. توجهی نکرد. به معنی واقعی کلمه از خودش گذشته بود. دوباره برخاست گلوگاهش زخمی شد و این دفعه بی حال و بی رمق افتاد. هر چه گفتند بلند نشو قبول نکرد و مرتب می گفت من هنوز می توانم بجنگم. دستش را بستند و دیدند پایش هم چند جراحت برداشته و به شدت خونریزی دارد... باز هم کوتاه نیامد و جلو رفت و اینگونه بود که دوازدهم مهر 1361 شد عاشورایش و جبهه سومار شد کربلایش...


*********************

پلاک گمشده

دوستانش می گفتند مجروح شده و چند هفته ای هیچ خبری از نادر نبود. وقتی موضوع مجروحیتش را گفتند، برادرهایش رفتند دنبالش بیمارستانهای کرمانشاه را گشتند اما خبری نبود. سراغش را که در بین شهدای گمنام گرفتند، گفتند همه شهدا را به تهران منتقل کردیم. چون پلاک نادر در حین مجروحیت افتاده بود نفهمیده بودند از دانشجویان پیرو خط امام است و فکر کرده بودند یک بسیجی ساده است. چهره اش پر از گرد و خاک و پیکرش هزار زخم و خونین و اباالفضلی بود. خاک ها را که از چهره اش کنار زده بودند، شناخته بودندنش.
23 مهرماه جنازه اش به ارومیه بازگشت. همان شد که خودش گفته بود که کارم تمام شد یک هفته دیگر برمی گردم!

********************
وصایا

وصیتنامه نداشت. اصلا دلش می خواست هیچ اثری از او نماند. در عشق به فنای مطلق رسیده بود. همانگونه هم که پیش می رفت و می جنگید همه چیزش را جا می گذاشت. دستش را، پلاکش را، پایش را، حنجره اش را... و جانش را!
اما وصایایش لسانی بود. روی بعضی مسائل تاکید فراوانی داشت.
به منتی که امام رضوان الله علیه با نهضت عاشورایی اش بر گردن همه دنیا داشت خیلی اشاره می کرد.
به حجاب خیلی سفارش می کرد.
به تولی و تبری خیلی تاکید می کرد.
به مسئله ولایت فقیه خیلی سفارش می کرد.
به مبارزه با فساد و نمادهای طاغوت سفارش زیادی می کرد.
و همه زندگی اش در دو کلمه خلاصه می شد: « عشق خمینی ».


*********************

مقطع الاعضاء

علی پادار یکی از همرزمانش که شاهد لحظات آخر نادر بود می گفت: نادر روی بلندی مرتفعی ایستاد؛ آرپی چی بر دوش! وقتی به سمتش شلیک شد همه آن بلندی متلاشی شد و گرد و خاک همه جا را فراگرفت و گفتیم از نادر هیچ چیزی نخواهد ماند!
وقتی برای تشییع او را برگرداندند همه یاد الاعضاء کربلا افتاده بودند و دیدن پیکر بی دست نادر همه را به یاد ابوالفضل العباس:doa(6): انداخت...
همه یاد عشق و علاقه عجیب نادر به قمر منیر بنی هاشم:doa(6): افتادند. نادر با شهادتش هم عشقش را فریاد کرد.
نادر عاشقی صادق بود در اقتدا به عباس بن علی:doa(6):...



نوشته م. آشنا
منبع: هفته نامه یالثارات الحسین (علیه السلام )شماره 622