ناوبان دوم محمد پیر مرادیان

تب‌های اولیه

2 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
ناوبان دوم محمد پیر مرادیان

تهمینه هنوز اخرین حرف پدرش رابه یاد دارد.هنگامی که محمد می خواست عازم ماموریت شود زهرا وتهمینه را در اغوش گرفت و گفت:یک عکس بسیار بزرگ و دسته گلی زیبا برایم اماده کنید که قرار است من شهید شوم.
خنده تلخی بر لبانم نشست و نتوانستم خود را کنترل کنم.زدم زیر گریه.ای کاش محمد این کلام اخر را نمی گفت!نمی دانم.شاید هم عمدا می خواست کلمه شهادت را بر زبان بیاورد تا بعدها زهرا وتهمینه احساس ناراحتی نکنند.او فکر کرد انها وقتی بدانند پدرشان شهید شده است سربلند و استوار خواهند بود.
روز ششم شهریور ماه65بود.خبری که منتظرش بودیم رسید ولی نه عکسش را بزرگ کرده بودم نه دسته گلی که می خواست اماده بود.هواپیماهای عراقی جزیره فارسی را بمباران کرده بودند و محمد به شهادت رسیده بود.زهرا وتهمینه را سیاهپوش کردم.تهمینه گفت:مامان مگه بابا شهید نشده؟
گفتم:چرا مامان بابا شهید شده.
گفت:پس چرا عکسش را بزرگ نکردی؟
مانده بودم چه بگویم.اخر چطور می شد در ان شرایط و با حالی که داشتم دست به این کارها بزنم؟!عکس بزرگ محمد را همکارانش اوردند.زحمت دسته گلی را هم که می خواست انها کشیدند.دخترهایم خوشحال شدند ولی مدام اشک می ریختند.محمد ما را در گلزار شهدای اصفهان به خاک سپردند و ما ماندیم و خاطرات او.
سلام بر محمد و درود بر ابادان که این چنین سرباز بزرگی را تقدیم تاریخ دفاع مقدسش کرد.محمد در سال 1338در ابادان به دنیا امد و در سال 1358به مهناویان نیروی دریایی پیوسته بود.

خدا نکند روزی بر ما بگذرد که از یاد شهدا و حماسه افرینی هایشان غافل شویم........

خادم شهدا313;412836 نوشت:

تهمینه هنوز اخرین حرف پدرش رابه یاد دارد.هنگامی که محمد می خواست عازم ماموریت شود زهرا وتهمینه را در اغوش گرفت و گفت:یک عکس بسیار بزرگ و دسته گلی زیبا برایم اماده کنید که قرار است من شهید شوم.
خنده تلخی بر لبانم نشست و نتوانستم خود را کنترل کنم.زدم زیر گریه.ای کاش محمد این کلام اخر را نمی گفت!نمی دانم.شاید هم عمدا می خواست کلمه شهادت را بر زبان بیاورد تا بعدها زهرا وتهمینه احساس ناراحتی نکنند.او فکر کرد انها وقتی بدانند پدرشان شهید شده است سربلند و استوار خواهند بود.
روز ششم شهریور ماه65بود.خبری که منتظرش بودیم رسید ولی نه عکسش را بزرگ کرده بودم نه دسته گلی که می خواست اماده بود.هواپیماهای عراقی جزیره فارسی را بمباران کرده بودند و محمد به شهادت رسیده بود.زهرا وتهمینه را سیاهپوش کردم.تهمینه گفت:مامان مگه بابا شهید نشده؟
گفتم:چرا مامان بابا شهید شده.
گفت:پس چرا عکسش را بزرگ نکردی؟
مانده بودم چه بگویم.اخر چطور می شد در ان شرایط و با حالی که داشتم دست به این کارها بزنم؟!عکس بزرگ محمد را همکارانش اوردند.زحمت دسته گلی را هم که می خواست انها کشیدند.دخترهایم خوشحال شدند ولی مدام اشک می ریختند.محمد ما را در گلزار شهدای اصفهان به خاک سپردند و ما ماندیم و خاطرات او.
سلام بر محمد و درود بر ابادان که این چنین سرباز بزرگی را تقدیم تاریخ دفاع مقدسش کرد.محمد در سال 1338در ابادان به دنیا امد و در سال 1358به مهناویان نیروی دریایی پیوسته بود.

خدا نکند روزی بر ما بگذرد که از یاد شهدا و حماسه افرینی هایشان غافل شویم........



آمین
یا رب العالمین