یادنامه شهادت شهید نواب صفوی و یارانش (گروه فدائیان اسلام)

تب‌های اولیه

15 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
یادنامه شهادت شهید نواب صفوی و یارانش (گروه فدائیان اسلام)




شهيد سيدمجتبي نواب صفوي
در سال 1303ش در خاني‏آباد تهران به دنيا آمد و پس از اتمام دروس ابتدايي، به آبادان سفر كرد. سيد مجتبي سپس براي ادامه تحصيل به نجف اشرف مهاجرت نمود و در آن‏جا از محضر مدرسين حوزه علميه نجف اشرف بهره‏مند گرديد. وي پس از چهار سال اقامت در نجف به دستور آيت‏اللَّه سيدابوالحسن اصفهاني جهت مبارزه با كجروي‏هاي كسروي به ايران آمد و با تشكيل "جمعيت فداييان اسلام" به مبارزه با بدخواهان و بدانديشان پرداخت. ترور وابستگان استعماري مانند احمد كسروي، عبدالحسين هژير، علي رزم‏آرا و حسين علاء از جمله فعاليت‏هاي سياسي اين جمعيت مي‏باشد. شهيد نواب صفوي همچنين با حكومت دكتر مصدق به خاطر عدم عمل به احكام اسلامي به مخالفت برخاست و به همين جهت در ايام نخست وزيري مصدّق، دستگير و به زندان افتاد و تا سقوط حكومت مصدق در زندان بود. سرانجام اين مجاهد خستگي‏ناپذير به همراه سه تن از همرزمانش به نام‏هاي خليل طهماسبي، مظفر علي ذوالقدر و سيدمحمد واحدي در بيدادگاه رژيم پهلوي محكوم و در صبحگاه 27 دي 1334 شمسي تيرباران شده و به خيل شهدا پيوستند. بدين ترتيب پرونده ده سال فعاليت سياسي و اجتماعي جمعيت فداييان اسلام بسته شد و جنايت ديگري در پرونده سياه خاندان پهلوي ثبت گرديد.

شهید حجت الاسلام نواب صفوی از منظر ولایت


پیام مقام معظم رهبری به همایش پنجاهمین سالگرد شهادت سیدمجتبی ‏نواب صفوی و یارانشبسم‌الله الرحمن الرحیمكار بسیار به جا و بر حقی انجام می‌گیرد كه از شخصیت شهید نواب و فداییان اسلام ‏تجلیل می‌شود. فرق آنها با شهدای زمان ما این است كه آنها در دوران غربت محض قیام ‏كردند و نام حكومت اسلامی و حاكمیت احكام قرآنی را كه كمتر به گوش كسی رسیده ‏بود بلند كردند.
مرحوم نواب در زمانی حكومت اسلامی را مطرح كرد كه هیچ یك از بزرگان، ‏علما و دیگران یا به فكر نبودند یا اگر بودند ابراز نمی‌كردند ولی مبارزینی بودند كه با ‏رضاخان بر سر قضیه كشف حجاب و در قضایای دیگر مبارزه كردند اما هیچكدام از اینها ‏شعارشان و مكتبشان و هدفشان ایجاد حكومت اسلامی نبود، این مرد بی‌نظیر كه در آن ‏دوران یك جوان بیست و چند ساله بود مساله حاكمیت اسلام را مطرح كرد و آنچنان با ‏حرارت و شور این قضیه را به میان آورد كه توانست جمعی را به دور خود جمع كند.
با ‏همه اختناقی كه وجود داشت و با همع ترسی كه بود چه قبل از كودتا و چه بعد از آن، این ‏علم را برافراشته نگاه داشت و عده‌ای از جوانها از روحانیون از طلاب، از فضلا حتی ‏فضلای حوزه قم و بعضی از علما را به خودش جذب كرد، من یادم نمی‌رود سال 23 بود ‏كه ایشان به مشهد آمد من آنوقت 14 یا 15 ساله بودم اسم ایشان را شنیده بودم حتی ‏از اسم ایشان احساس هیجان می كردم رفتم دیدن ایشان، ایشان در مهدیه مرحوم ‏عابدزاده (ره) وارد شد مردم و طلاب به دیدنش می‌رفتند از علمای مشهد آقا شیخ ‏غلامحسین تبریزی رفت دیدن مرحوم نواب ایشان خودش هم جزو مبارزین دوره ‏مشروطیت بود و در تبریز هم مبارزه كرده بود و درمشهد تبعید بود.
مردم، طلاب و جوانها ‏اصلاً مثل آهنربا جذب نواب می‌شدند، من خودم یكی از اینها بودم، من طلبه مدرسه ‏سلیمان خان بودم نواب مدرسه به مدرسه به بازدید طلاب می‌رفت، آمد بازدید مدرسه ‏سلیمان خان.‏
من آن روز را یادم نمی‌رود هیجانی در بین طلبه‌ها بود كه یك مدرس كوچكی داشتیم ‏ریختند این مدرس را جارو كردند بعد ایشان وارد مدرسه شدند.‏
این جوانهای فداییان اسلام دور و برش با آن كلاههای مخصوص برای ما بچه‌ها و نوجوانها ‏خیلی جذاب بودند، اینها چنان داغ بودند در اهدافشان كه آدم مبهوت می‌ماند كه اینها چه ‏می‌گویند، چه هستند؟ مثل اینكه از یك دنیای دیگری آمده‌اند طوفانی در عالم طلاب در ‏دل افراد از جمله دل خود بنده به پا كردند و رفتند.
یعنی نواب احساس مبارزه و آن میل به مبارزه را و فهم اینكه باید مبارزه كرد را در دل من ‏زنده كرد یعنی اولین كسی كه در ذهن من تاثیر گذاشت ایشان بود بعد او آمد به مدرسه ‏از كلمات آن سخنرانی هنوز یادم است نه اینكه همه‌اش هم درباره سیاست حرف بزند ‏نه، نصیحت می‌كرد، همه را به یاد خدا به یاد قیامت و به یاد مواخذه الهی می‌خواند، من ‏این منظره را فراموش نمی‌كنم از مهدیه راه افتاده بود می‌آمد به طرف مدرسه نواب، دو ‏طرفش یك صفی بسته شده بود كه چون همه می‌خواستند او را ببینند این صف به طور ‏طبیعی به صورت نیمدایره درست شده بود. پشت سرش هم شاید صدنفر جمعیت حركت ‏می‌كرد.
همین طور كه راه می‌رفت سخنرانی می‌كرد، یك لحظه ساكت نبود دائم در حال ‏حركت به افراد خطاب می‌كرد بعضی‌ها كراوات داشتند می‌گفت: این بند اجانب را از ‏گردنت بازكن بعضی كلاه شاپو داشتند می‌گفت: این كلاهی كه اجانب به سرت گذاشتند ‏از سرت بردار نواب از لحاظ انگیزش و احساس درونی یك كانون جوشان بی‌نهایت بود مثل ‏آتشفشان دائم در حال انفجار بود حرفی كه می‌زد حرف خدا بود، حرف دین بود و حرف ‏اسلام و حرف حاكمیت اسلام بود.
جزوه‌ای هم كه منتشر كرد انسان امروز هم كه به آن نگاه می‌كند می‌بیند همین مبانی ‏حكومت اسلامی است منتهی در سطحی كه بعداً در طول زمان به دست متفكرین مذهبی ‏و اسلامی عمق پیدا كرده است.‏
مرحوم نواب یك چنین شخصیتی بود یارانش هم انصافاً یاران صادق و خوبی بودند مثل ‏سید عبدالحسین واحدی، مرحوم سیدمحمد واحدی و دیگرانی كه با ایشان بودند، اینها ‏شخصیتهای برجسته‌ای بودند، انسانهای بزرگی بودند و بعد هم با غربت شهید شدند ‏یعنی شهادتی كه آنها داشتند با شهادت در میدان جنگ فرق می‌كند در دوران اختناق ‏محض زن و بچه در تحقیر و در سفرند همه زندگیش در سفر است آرامش ندارد هر شب ‏یك جا می‌خوابد او را گرفتند و بردند.‏
ماهها او را شكنجه كردند و با بدترین شكنجه‌ها خودش و نزدیكترین یارانش را بردند و ‏اعدام كردند و او در تمام این مدت كه زیر شكنجه بود همان هیجان و همان روحیه را حفظ ‏كرد.
رهبر معظم انقلاب در ادامه این بیانات به خانواده شهید نواب می فرمایند: این شخصیت نباید فراموش شود البته نواب دشمنان زیادی ‏‌داشت هم كسانی كه وابسته به آن رژیم بودند دشمن او بودند هم كسانی كه تحت ‏نام ملی‌گرایی با اصل اسلام و اسم قرآن و حاكمیت اسلام مخالف بودند با یك عنصر تنها ‏و بدون تجهیزات و بدون ساز و برگ مخالفت داشتند بعد از شهادتش هم مخالفت كردند ‏برایش موانع گذاشتند، جنبه‌های مثبت و برجسته و تحسین‌برانگیزش را به كلی ‏پوشاندند لذا هر چه از نواب تجلیل شود انصافاً جا دارد منتهی سعی كنید كارهای مبالغه ‏آمیز بی‌محتوا و بی‌عمق انجام نگیرد و كارهای واقعی همان كه بود.‏
آن اخلاص آن صفا آن شجاعت بی‌نظیر آن اثرگذاری باز هم بی‌نظیر روی دلها و روی جانها ‏و ابعاد مختلف قضیه را صاحبان اطلاع اطلاعاتشان گرفته شود و روی اینها كار شود، مقاله ‏نوشته شود و الا جلسه درست كردن بدون اینكه یك عمق و محتوایی داشته باشد این ‏اثر مطلوب را نخواهد بخشید. ما در این مقطع تاریخ خودمان این شخصیت را داریم این را ‏بایسیتی همانگونه كه بود در جایگاه خودش زنده كنیم.‏
سلام و صلوات خدا بر روح آن بزرگوار و بزرگوارانی كه با او شهید شدند و بركات خدا بر ‏دوستان و یاران او و شماها كه در این زمینه فعالیت می‌كنید.‏

خاطراتی از شهید حجت الاسلام نواب صفوی و فداییان اسلام نويسنده: نیره‌السادات نواب احتشام صفوی(همسر شهید)


نخست وزیری هژیر و اعتراضات فداییان اسلام

در اواخر سال 1326 زمزمه نخست وزیری هژیر سرا سر شهر تهران را فراگرفت و سرانجام در بیستم خرداد ماه سال هژیر به نخست وزیری رسید ؛ ماموریت چند ساله او در انگلستان و كسب مقامهای بسیار مهم ماهیت هژیر را برای مردم ایران روشن ساخته بود وهمه می دانستند كه او یكی از افراد دست نشانده انگلیس است.
نواب و آیت الله كاشانی، هژیر را خطر بزرگی برای ایرانیان می‌دانستند و یقین داشتند كه با نخست وزیری او استبداد دوران‌های گذشته به این كشور باز خواهد گشت. به همین دلیل مردم با رهبری این دو بزرگمرد برای اعتراض به این تصمیم روز بیست سوم خرداد ماه در مقابل مجلس شورا تظاهرات كردند و نواب برای آنان سخنرانی نمود سپس به منزل آیت الله كاشانی رفته و در آنجا تجمع نمودند.

دستگیری نواب و تلاش برای آزادی او


روز بیست و چهارم خرداد ماه سال 1327 نواب صفوی به همراه آقای جعفر جهان و یكی از وكلای دادگستری دستگیر گشت و با دستگیری نواب تظاهرات روز بیست و پنجم انجام نشد. صبح روز بیست و ششم خرداد، گروهی از فداییان اسلام برای اعتراض به بازداشت نواب از منزل آیت الله كاشانی حركت كرده و در مقابل مجلس تجمع نمودند. سید عبدالحسین واحدی یكی از نمایندگان نواب طی یك سخنرانی، آزادی رهبر فداییان اسلام را خواستار شد و اعلام نمود تا زمانیكه نواب آزاد نشود این جمع متفرق نخواهد گشت. بر اثر اعتراضات فداییان، نواب در همان روز از زندان بیرون آمد و به منزل آیت الله كاشانی رفت.
روز بعد به دستور رهبر فداییان اسلام مردم تهران در مقابل دانشگاه و بازار تهران تظاهرات باشكوهی به راه انداختند.

خانه اهدایی حضرت حجت(عجل الله تعالی فرجه الشریف)

سید مجتبی نگاهی آرام به همسرش انداخت، بانوی خانه منزلی مطمئن می‌خواست تا فرزندش را با خیالی راحت و آسوده تربیت كند. آقا مانند همیشه با جذبه گفت: خیلی خوب و از اتاق بیرون رفت. نیره‌السادات ناراحت همسرش بود، مبادا آقا توانایی این را نداشته باشد كه خانه‌ای كوچك را تهیه نماید. غم سنگینی در دلش چنگ انداخت، قلم را برداشت، عریضه‌ای برای حجت‌بن‌الحسن (عج) نوشت:«آقا جان گره از كار سید مجتبی باز كن. «اشك در چشمانش غلطید. پرده سیاه شب اتاق نیره‌السادات را در تاریكی فرو برد و چشمانش خوابی سنگین را پذیرا گشت. صاحب‌الزمان (عج) را در خواب دید:«آقا فاطمه‌السادات را مورد ملاتفت قرار دادند و نیره‌السادات مشغول پختن غذا گشت و در همان حال برای امامش (عج) درد دل نمود. یا اباصالح مگرنواب سرباز شما نیست، پس چرا یاریش نمی‌كنید؟ امام (عج) فرمودند:«او را یاری می‌كنم». ناگهان از خواب بیدار شد. صبح زود سید مجتبی به خانه بازگشت و كلید منزلی نو را به همسرش داد.

نماز عشق

به او ندايي ميرسد که رفتني است. وضوي عشق ميسازد و به نماز مي ايستد. نماز عشق، او به خون وضو ميسازد تا به نماز عشق راست آيد. 25 دي ماه 1334 بيدادگاه دژخيم به سيد مجتبي نواب صفوي و سه يار فدا کارش حکم اعدام ميدهد. آنان در 27 همان ماه مطابق با سالگرد شهادت صديقه طاهره حضرت فاطمه زهرا(س) به خيل شهدا مي پيوندند. وي به هنگام شهادت در لحظه آخر حيات با لحني دلنواز آياتي از قرآن کريم را تلاوت نموده بانگ اذان سر ميدهد و نزديکيهاي طلوع فجر به آسمانيها ميپيوندد. شهدا در مسگر آباد به خاک سپرده مي شوند. وقتي تصميم گرفته ميشود آنجا پارک شهر شود شبانه از تهران به قم انتقال يافته و در «وادي الاسلام» جاي مي گيرند.
شهيد نواب صفوي که در دي ماه 1326 با نيره السادات احتسام رضوي ازدواج کرده بود، طي 8 سال زندگي با هم داراي سه فرزند دختر ميشوند، تولد فرزند سوم پس از شهادت اوست.

منبع: برگرفته از گلشن ابرار، جمعی از پژوهشگران حوزه علميه قم

بسم الله الرحمن الرحیم

27 دی سالروز اعدام و شهادت نواب صفوی، طهماسبی، برادران واحدی و ذوالقدر از فدائیان اسلام

براي شهيد نواب صفوي و باوفا يارانش





از درون سياهي بپا خاست
يكه مردي به بالاي خورشيد

نعره زد،‌نعره بر حاكم شب
بر صف خفته جانان خروشيد

در بر سركشان ، همچون آتشفشان
در دل موج ظلمت چو خورشيد

تا بريزد به هم، كاخ ظلم و ستم
نور حق بر شب تيره پاشيد

او بلال زمان بود
نغمه‌خوان اذان بود

دشمن جان ظالم
يار مستضعفان بود

قهر بوذر، حلم جابر
عزم سلمان ز رزمش عيان بود

آن سرافراز ، بود "نواب "
آنكه سد ره خائنان بود

اي برادر، برادر، برادر
ياد از آن مرد رزمنده آور

زنده كن در ديار شهيدان
نام نواب پهل دلاور

آنكه دامان ، او خشم سوزان او
شعله مي‌زد به جان ستمگر

آن كه فرمان او، عزم ياران او
برده بود خواب اهريمن از سر

ياد او جاودان باد
روح او شادمان باد

همت آن دلاور
توشه رهروان باد

خون پاكش ، در رگ ما
از پي حفظ قرآن روان باد

شيوه او، در ره حق
عبرت آموز پير و جوان باد

ياد او جاودان باد
روح او شادمان باد

همت آن دلاور
توشه رهروان باد

سروده: استاد حميد سبزواري


حضرت آیت الله العظمی امام خامنه ای:
اولین جرقه های انگیزش انقلاب اسلامی به وسیله نواب در من به وجود آمد و هیچ شكی ندارم كه اولین آتش را در دل ما نواب روشن كرد.

[="Arial"][="DarkOrchid"]

به نام خدا...


نوجوانی که حکومت را سرنگون کرد

در سال 1317 سید مجتبی راهی دبیرستان صنعتی آلمانیها شد. همزمان با تحصیل او نقشه های پلید رضاخان عملی می شد. «کشف حجاب، متحد الشکل کردن لباس جهت خارج کردن روحانیون از لباس شریف خود، کمبود مواد غذایی و سرانجام حذف دروس دینی از دبیرستانها تحولاتی بود که نواب و دیگر هم فکران او را می آزرد. او در کنار تحصیل در دبیرستان در مسجد خانی آباد دروس حوزوی را فرا می گرفت. اما روزی که خبر حذف دروس مذهبی به گوش او رسید درحالیکه نوجوانی پرشور و کم سن و سال بود در میان هم کلایس های خود ایستاد و با جسارت و شجاعتی وصف ناپذیر فریاد زد: «برادران, ما در مقطعی زندگی می کنیم که در برابر آینده مسوولیم ... هجوم اجانب همه بنیادهای مذهبی ما را تهدید می کند و انسان عصر ما را به صورت برده در می آورد. در گذشته اقتصاد و اکنون شخصیت ما را می کوبد ...» خروش او منجر به تظاهرات دانش آموزان شد. همگی با رهبری سید مجتبی به سمت مجلس حرکت کردند، درگیری بالا گرفت و چندین تن از دانش آموزان به شهادت رسیدند. خون های بر زمین ریخته از زمین جوشید و سیل شد و حکومت را در خود فرو برد. سخنان سید مجتبی نوجوان دانش آموز دولت را سرنگون کرد . قوام مجبور به استعفا شد.


تدوین و تنظیم توسط گروه فرهنگی هاتف
برگرفته از

کتاب سومین پرچمدار

کتاب شبنم سرخ

کتاب فدائیان اسلام - تاریخ عملکرد اندیشه

کتاب نواب صفوی و اندیشه ها و مبارزات[/]

[="Arial"][="DarkOrchid"]

به نام خدا...

در پالایشگاه چه گذشت


سال 1321 بود که نواب موفق به اخذ دیپلم از دبیرستان صنعتی آلمانیها شد و پس از آن جهت کار به پالایشگاه آبادان عزیمت کرد. وضع اسف بار کارگران ایرانی درا آنجا دلش را می آزرد. قانون ننگین کاپیتولاسیون به انگلیسی ها اجازه هر نوع برخوردی را می داد. نواب که در مدت کوتاهی در دل کارگران نفوذ عمیقی پیدا کرده بود همواره از این وضع اظهار نارضایتی می کرد تا اینکه یک روز بیگانه جسارت را به حد نهایت رساند. در قسمتی از پالایشگاه تابلویی نصب شد که با خط درشت بر روی آ ن نوشته شده بود «ورود سگ و ایرانی ممنوع. » نصب این تابلو و درگیری یکی از انگلیسی ها با یکی از کارگران ایرانی موجب خروش نواب شد. سخنان آتشین او سیل خشم کارگران را به تلاطم وا داشت، کارگران به ساختمان انگلیسی ها حمله کردند و موجب تخریب آن شدند. هنوز بیش از شش ماه از آمدن نواب به آبادان نگذشته بود که مجبور به فرار شبانه از آبادان شد. او به نجف عزیمت کرد. نواب در مدرسه قوام در نجف مشغول تحصیل علوم دینی شد و آشنایی او با اساتید بزرگی چون علامه امینی (نویسنده کتاب سترگ الغدیر) موجب رشد سریع او شد. به گفته علامه امینی «نواب از چنان هوش و استعداد خارق العاده ای برخوردار بود که پس از گذشت یک سال دیگر چیزی نمانده بود که به او آموزش دهم.» علامه نواب را ذخیره خدا برای جهان تشیع و بعدها آیت الله کاشانی او را خیرالموجدین می نامیدند.
راوی:

تدوین و تنظیم توسط گروه فرهنگی هاتف
برگرفته از

کتاب سومین پرچمدار

کتاب شبنم سرخ

کتاب فدائیان اسلام - تاریخ عملکرد اندیشه

کتاب نواب صفوی و اندیشه ها و مبارزات[/]

[="Arial"][="DarkOrchid"]

به نام خدا...

هیچکس جز ما آن همه شهامت را ندید


خدا می داند چقدر اصرار و پافشاری کردم تا به ما اجازه ملاقات دادند. فاطمه و زهرا را بغل کردم و به همراه مادر سید به پادگان عشرت آباد رفتیم دو طرف ما یک گردان نظامی صف کشیده بودند. در اطاق کوچکی نشستیم تا اینکه آقا را آوردند، دستشان با دستبند به دست سربازی بسته بود. بعد از 57 روز شکنجه و آزار چهره ایشان آنقدر نورانی بود که از دیدن آن اشک از چشمانمان جاری شد، من خودم را کنترل کردم اما مادرشان بی تاب بود، درمیان آن همه سرباز آقا با شهامت وصف ناپذیری لب به سخن گشودند و خطاب به مادرشان گفتند: « خانم اجازه بدهید من دست شما را ببوسم، پای شما را ببوسم، نمی خواهم جسارتی بکنم ولی دلم می خواهد که از آن مادرهای صدر اسلام باشید، مگر نشنیده اید که مادری هر چهار پسر خود را به جنگ فرستاد و هر چهار تا شهید شدند، بعد از جنگ او رکاب پیامبر را بوسید و گفت مفتخرم که چهار پسرم لایق شهادت در رکاب چون تو پیامبری بودند . بالاخره انسان می میرد به شکلهای مختلف. ولی آن مرگی بهتر است که با عزت باشد. مرگ با عزت بهتر از زندگی با ذلت است و مرگ در راه خدا بهتر از هر مرگ عادی است.» آقا در بین آنه مه سرباز مسلح با شهامت گفتند: «خانم من اگر بخواهم با این محمد رضای پدر سوخته سازش کنم جایم اینجا نیست، من تا آخرین نفس علیه دشمنان خدا خواهم جنگید.» سپس با من که در زیر چادر آرام و بی صدا اشک می ریختم احوال پرسی کردند و حال بچه ها را پرسیدند. این آخرین باری بود که آن چهره آسمانی را دیدم و آن صدای ملکوتی را شنیدم.

راوی: همسر شهید

تدوین و تنظیم توسط گروه فرهنگی هاتف
برگرفته از
کتاب سومین پرچمدار

کتاب شبنم سرخ

کتاب فدائیان اسلام - تاریخ عملکرد اندیشه

کتاب نواب صفوی و اندیشه ها و مبارزات[/]

مرحوم شهید نواب صفوی، رهبر فدائیان اسلام، قبل از شهادت بارها چندین بارگرفتار زندان و شکنجه عمال پهلوی شده بود. یک‌بار که تحت تعقیب شدید بود، او را در یکی از خیابان‌های تهران دیدم وگفتم: چگونه درحالی‌که از روی عکس‌های منتشره از شما در روزنامه‌ها همه وبه‌خصوص مامورین شما را می‌شناسند آزادانه آن هم در خیابان شلوغ می‌گردید؟ گفت: مامورین باور نمی‌کنند کسی که تحت تعقیب است در خیابان‌ها ومعابر عمومی ظاهر شود.

آن روزهمین‌طور که مشغول راه رفتن بودیم، به یک سینما رسیدیم. عکس زن نیمه برهنه‌ی که بازیگر فیلم بود در تابلویی بزرگ جهت تبلیغ فیلم جلوی سینما دیده می‌شد. نواب صفوی از دیدن آن عکس بسیار عصبانی شد و درهمان حال وارد مغازه‌ای شد، سلام کرد وگفت: اجازه می‌دهید تلفن کنم؟ صاحب مغازه که گویا نواب را می‌شناخت، به او اجازه داد. نواب شماره‌ای راگرفت وبا کمال عصبانیت گفت:«پسره هست؟» من تعجب کردم که «پسره» کیست. نگو مقصودش “شاه” است و شماره دربار را گرفته است.

صدای ضعیف ولی خشنی شنیدم که می‌گفت :« پسره کیه؟» نواب گفت: محمد رضا را می‌گم، همان کسی که بهش می‌گین شاه!. همان صدا با خشونت وتندی بیشتری گفت: شما کی هستید ؟ گفت:«من نواب صفوی هستم .» صدای آن طرف آرام شد گفت : « اعلیحضرت تشریف ندارند» نواب گفت : به او بگو این فیلم (که اسمش را جلوی سینما خوانده بود) اگر تعطیل نشود هرچه دیدید ازچشم خودتان خواهید دید و سپس گوشی را گذاشت. فردای آن روز، روزنامه‌ها نوشتند فلان فیلم به دستور دولت تعطیل شد و چون علت را نمی‌دانستند بعضی روزنامه‌ها هم از این تعطیلی انتقاد کردند.


گفتارهای ارزنده – خاطرات حجت الاسلام غلامرضا فیروزیان –ص ۷۶ نشر بعثت

خاطرات رهبری از شهید نواب صفوی

اولین دیدار با شهید نواب
نواب یك سفر آمد مشهد (2) . برای اولین بار نواب را آنجا شناختیم و فكر می كنم كه سال 31 یا 32 بود . ما شنیدیم كه نواب صفوی و فداییان اسلام آمده اند مشهد و در مهدیه عابدزاده(3) از آنان دعوت كرده بودند . یك جاذبه پنهانی مرا به طرف نواب می كشاند و بسیار علاقه مند شدم كه نواب را ببینم . خواستم بروم مهدیه ولی نتوانستم بروم چون مهدیه را بلد نبودم . یك روز خبر دادند كه نواب می خواهد بیاید بازدید طلاب مدرسه سلیمان خان(4) كه ما هم جزو طلاب آن مدرسه بودیم. ما آن روز مدرسه را آب و جارو و مرتب كردیم . یادم نمی رود كه آن روز جزو روزهای فرا موش نشدنی زندگی من بود.
مرحوم نواب آمد . یك عده هم از فداییان اسلام با او بودند كه با كلاهشان مشخص می شدند. كلاههای پوستی بلندی سرشان می گذاشتند و با آن مشخص می شدند . اینها هم دور و برش را گرفته بودند و همراه با جمعیتی وارد مدرسه سلیمان خان شدند . راهنماییشان كردیم و آمدند در مدرس مدرسه كه جای كوچكی بود نشستند . طلاب مدرسه هم جمع شدند . هوا هم گرم بود . تابستان بود ظاهراً یا پاییز ، درست یادم نیست . آفتاب گرمی بود . ایشان هم شروع به سخنرانی كردند .

سخنرانی نواب در مدرسه سلیمان خان
سخنرانی نواب یك سخنرانی عادی نبود . بلند می شد و می ایستاد و با شعار كوبنده و با شعاری شروع به صحبت می كرد . من محو نواب شده بودم . خودم را از لابلای جمعیت به نزدیكش رسانده و جلوی نواب نشسته بودم . تمام وجودم مجذوب این مرد بود و به سخنانش گوش می دادم و او هم بنا كرد به شاه و به دستگاههای انگلیس و اینها بدگویی كردن . اساس سخنانش این بود كه اسلام باید زنده شود . اسلام باید حكومت كند واین كسانی كه در راس كار هستند اینها دروغ می گویند . اینها مسلمان نیستند و من برای اولین بار این حرفها را از نوا ب صفوی شنیدم و آنچنان این حرفها درون من نفوذ كرد و جای گرفت كه احساس می كردم دلم می خواهد همیشه با نواب باشم . این احساس را واقعا داشتم كه دوست دارم همیشه با او باشم .

ادامه دارد ...

شربت شهادت
چنان كه گفتم آن روز هوا خیلی گرم بود . عده ای كه با خود نواب بودند شربت آبلیمو درست كردند و یك ظرف بزرگ ، یك قدحی شربت آبلیمو درست كردند و آوردند كه ایشان و هر كس نشسته هست بخورد . یكی از اطرافیان ایشان لیوان دستش گرفته بود وذره ذره از آن شربت به همه می داد و هر كس اطراف نواب بود ( شاید 100 نفر آدم آن دوروبرها بودند ) با یك شور و هیجانی به همه شربت می داد . اواخرشربت كم شد ، با قاشق به دهان هر كسی می گذاشتند . وقتی كه به من می داد ، گفت : بخور ان شاء ا... هر كس این شربت را بخورد شهید می شود .

نواب در مدرسه نواب(5)
بعد گفتند كه فردا هم نواب به مدرسه نواب می رود . من هم رفتم مدرسه نواب برای اینكه بار دیگر نواب را ببینم . مدرسه نواب مدرسه بزرگی است . برعكس مدرسه سلیمان خان كه كوچك است ، مدرسه نواب جا و فضای وسیعی دارد . آن روز همه آن مدرسه را فرش كرده بودند و منتظر نواب بودند . گفتند كه از مهدیه راه افتاده اند به این طرف . من راه افتادم و به استقبالش رفتم كه هر چه زودتر او را ببینم . یك وقت دیدم از دور دارد می آید . یك نیم دایره ای در پیاده رو درست شده بود كه وسط آن نیم دایره نواب قرار گرفته بود و دو طرفش همین طور صف مردمی بود كه از پشت سر فشار می آوردند و می خواستند او را ببینند و پشت سرش جمعیت زیادی حركت می كرد.من هم وارد شدم . باز رفتم نزدیك نواب قرار گرفتم . جذب حركات او شده بودم . نواب همین طوری كه می رفت شعار هم می داد . نه این كه خیال كنید همین طور عادی راه می رفت ، یك منبر در راه شروع كرده بود : ما باید اسلام را حاكم كنیم . برادر مسلمان ! برادر غیرتمند ! اسلام باید حكومت كند .از این گونه حرفها و مرتبا در راه با صدای بلند شعار می داد . به افراد كراواتی كه می رسید می گفت : این بند را اجانب به گردن ما انداخته اند، برادر بازكن . به كسانی كه كلاه شاپو سرشان بود می گفت: این كلاه را اجانب سر ما گذاشته اند برادر بردار . و من دیدم كسانی را كه به نواب می رسیدند و در شعاع صدای او و اشاره دست او قرار می گرفتند ، كلاه شاپو را بر می داشتند و مچاله می كردند در جیبشان می گذاشتند . اینقدر سخنش و كلامش نافذ بود. من واقعا به نفوذ نواب در مدت عمرم كمتر كسی را دیده ام . خیلی مرد عجیبی بود یك پارچه حرارت بود ، یك تكه آتش بود.
با همین حالت رسیدیم به مدرسه نواب و وارد مدرسه شدیم . جمعیت زیادی هم پشت سرش آمدند . البته مدرسه پر نشد ، اما حدود مسجد مدرسه جمعیت زیادی جمع شده بودند . باز من رفتم همان جلو نشستم و چهار چشمی نواب را می پاییدم . شروع به سخنرانی كرد . با همه وجودش حرف می زد . یعنی این جور نبود كه فقط زبان و سر و دست كار كند ، بلكه زبان و سر و دست و پا و بدن و همه وجودش همینطور حركت می كرد و حرف می زد و شعار می داد و مطلب می گفت . بعد هم كه سخنرانیش تمام شد ظهر شده بود و پیشنهاد كردند كه نماز جماعت بخوانیم . قبول كرد و اذان گفتتند . ایستاد جلو و یك نماز جماعت حسابی هم ما پشت سر نواب خواندیم .


ادامه دارد ...

خبر شهادت نواب
بعد نواب رفت و دیگر ما بی خبر بودیم و اطلاعی از نواب نداشتیم تا خبر شهادتش به مشهد رسید ، بعد از حدود تقریبا دو سال كه از سفر نواب به مشهد می گذشت .خبر شهادتش كه رسید ما در مدرسه نواب بودیم یادم هست كه یك جمع طلبه آن چنان خشمگین و منقلب به شاه دشنام می دادیم و خشم خودمان را به این صورت اظهار می كردیم و اینجا جای دارد كه بگویم مرحوم حاج شیخ هاشم قزوینی (6) روی همان آزادگی و بزرگ دلی كه داشت تنها روحانی مشهد بود كه در مقابل شهادت نواب عكس العمل نشان داد و آن عكس العمل در درس بود سردرس به یك مناسبت حرف را به نواب صفوی و یارانش برگرداند و انتقاد شدیدی از دستگاه كرد و تاثر شدیدی ابراز كرد و این جمله یادم است كه فرمود: وضعیت مملكت ما به جایی رسیده كه حالا فرزند پیغمبر را به جرم گفتن حقایق می كشند. این را از محروم حاج شیخ هاشم قزوینی من به یاد دارم هیچ كس دیگر متاسفانه عكس العمل نشان نداد و اظهار نظری نكرد. باید گفت كه اولین جرقه های انگیزش انقلاب اسلامی به وسیله نواب در من به وجود آمد و هیچ شكی ندارم كه اولین آتش را در دل ما نواب روشن كرد.

آشنایی با یكی از دوستان نواب
یك سال بعد از آن من دوستی پیدا كردم كه از مریدان و نزدیكان نواب بود . این دوست معلم بود و در تهران در حال حاضر زندگی می كند. بعد از شهادت نواب در سال 1335 بود كه به مشهد آمده بود و خاطرات فراوانی از نواب نقل می كرد خودش هم با نواب نزدیك بود از زندگی شخصی نواب از زندگی مبارزاتی نواب، از شعارهایش از بیانیه ها و از وضع زندگی خانوادگی او خیلی چیزها برای من گفت و ما را بیشتر مجذوب و عاشق نواب نمود .
این حالت و رنگ گیری از نواب شروع شد و مجذوب شد كه ما در همان سال 1335 اولین حركات مبارزاتی خودمان را شروع كنیم و آن به این صورت بود كه یك استانداری آمده بود مشهد به نام فرخ. این شخصی بود كه به مظاهر و ضوابط دینی هیچ گونه احترامی نمی گذاشت از جمله این كه در ماه محرم و صفر دو ماه در مشهد سینما ها به طور معمول تعطیل بود این شخص اعلام كرد كه سینماها فقط تا بیستم محرم تعطیل است اول گفت تا 14 محرم بعد یك قدری سر و صدا شد تا 20 محرم تمدید كرد ما نشستیم با همدیگر یك اعلامیه نوشتیم كه اول اعلامیه هم این حدیث نهج البلاغه بود كه ما اعمال البر كلها و الجهاد فی سبیل الله عند الامر بالمعروف و نهی عن المنكر الاكنفسه عند البحر البحیه و شاید اول اعلامیه نبود اواسط اعلامیه نوشته شد . اعلامیه هایی نوشتیم دست نویس. كپی می گذاشتیم توی اتاق می نشستیم با همدیگر هر كداممان می نوشتیم هر اعلامیه ای حساب كرده بودیم حدود سه ساعت طول می كشید نوشتنش و مضمونش تحریك مردم در امر به معروف و نهی از منكر در این كه این شخص استاندار آمده این كارها را كرده و ضوابط و ظواهر دینی را مورد را مورد بی اعتنایی قرار داده مردم چرا ساكتید؟ چرا امر به معروف نمی كنید؟ چرا حقایق را نمی گویید؟ .و از این حرفها چند نفر بودیم كه یكی من بودم یكی همان دوست معلممان بود یكی همین آقای سید جعفر زنجانی بود كه برای زیارت می امدند مشهد یكی دو نفر دیگر هم بودند كه چون نمی دانم كجا هستند و چكار می كنند اسم هایشان را نمی خواهم بیاورم و نشستیم این اعلامیه ها را نوشتیم و اعلامیه ها را پاكت كردیم و پست كردیم و فرستادیم این طرف و آن طرف یك تعدادش هم ماند كه از عجایب این بود كه همین اواخر یك دو سال پیش توی كاغذهای كهنه و قدیمی یكی از آن اعلامیه ها به خط خودم را پیدا كردم كه آن اعلامیه چهار صفحه ایت كه این حدیث هم وسط اعلامیه بود و اولش یك آیه دیگری بود حالا یادم نیست و این حدیث هم بود لتامرون بالمعروف و لتنهون عن المنكر تا آخر راجع به امر به معروف و نهی از منكر بود و اولین حركت سیاسی و مبارزاتی ما از این جا شروع شد.

[SPOILER]پی نوشتها:

* آرشیو مركز اسناد انقلاب اسلامی
2 ـ نواب صفوی در فروردین ماه سال 1332ه.ش به همراه سی نفر از اعضاء این جمعیت عازم شهر مقدس مشهد گشت. او در طول مسیر در شهرستانهای سمنان، دامغان، سبزوار و نیشابور توقف نمود، و در تمام این شهرها مورد استقبال قرار گرفت. سخنرانی در مسجد «سلطانی سمنان» توزیع روزنامه «منشور برادری» و سخنرانی در محل هئیت «صاحب الزمان (عج) نیشابور» از فعالیتهای رهبر فدائیان اسلام در این شهر بود. با ورود نواب صفوی به شهر مشهد و اقامتش در مهدیه شور و شعف خاصی در میان هوادارانش ایجاد شد. او ضمن سخنرانی در جمع ملاقات كنندگان در مهدیه، از مدارس و حوزه های علوم دینی این شهر بازدید كرد و برای طلاب آنجا سخنرانی نمود. سپس به دیدار برخی از علما شهر از جمله«شیخ غلامحسین تبریزی» شتافت. در این سفر نواب، «كربلایی محمد كاظم كریمی» (نابینایی كه به صورت معجزه آسا حافظ قرآن شده بود)را به همراه خود برد، تا وی را به عنوان شاهدی بر حقانیت دین به همه معرفی نماید.
3 ـ مرحوم حاج علی اصغر عابدزاده خراسانی (1290 ش – 1365 ش) از رجال دینی برجسته و فعال خراسان به شمار می‌رود. وی پس از تحصیل مقدمات از محضر مرحوم شیخ هاشم قزوینی، كسب فیض كرد. حاجی عابدزاده در سال‌1319 انجمنی دینی به نام انجمن پیروان قرآن تأسیس كرد كه دارای شعبه‌های بسیاری شد. او سپس با سرمایه شخصی خود به ساختن بنای مهدیه در محله خیابان علیای مشهد، كوچه شمالی باغ نادری اقدام كرد. این بنا به دلیل نام و انتسابش به ساحت قدس حضرت ولی عصر حجت بن الحسن المهدی(عج) مورد توجه خاص توده‌ها قرار گرفت و رونقی ویژه یافت. در این بنا شب‌ها كلاس‌های درس عربی برای استفاده كسانی كه می‌خواسند از ادبیات عرب و زبان قرآن كریم آگاه شوند و روزها فرصتی ندارند دایر بود. در بنای مهدیه مراسم مذهبی نیز برگزار می‌شد از جمله مجلس عزاداری ایام عاشورا كه خود حاجی عابدزاده كه منبری و سخنوری توانا نیز بود به منبر می‌رفت و موعظه می‌كرد اما مشهورترین مراسم مذهبی كه در بنای مهدیه برگزار می‌گشت و آوازه‌ای وسیع نیز داشت جشن باشكوه نیمه شعبان بود. همچنین در حدود سال 1332 كه شهید بزرگوار حضرت سید مجتبی نواب صفوی با چند تن از فداییان اسلام به مشهد مشرف گشت، به بنای مهدیه و بر حاجی عابدزاده و انجمن پیران قرآن وارد شد.
4 ـ مدرسه سلیمان خان تنها مدرسه ای است كه از زمان قاجاریه در مشهد باقی مانده است . تاریخ بنای مدرسه 1115 هـ.ق. است و به زمان آقا محمدخان قاجار مربوط می شود. بانی آن سلیمان خان اعتضاد الدوله قاجار است. مقام معظم رهبری كتب ادبى ار قبیل «جامع المقدمات»، «سیوطى»، «مغنى» را نزد مدرّسان مدرسه «سلیمان خان» و «نوّاب» خواند و پدرش نیز بر درس فرزندانش نظارت مى كرد. كتاب «معالم» را نیز در همان دوره خواند. سپس «شرایع الاسلام» و «شرح لمعه» را در محضر پدرش و مقدارى را نزد مرحوم «آقا میرزا مدرس یزدى» و رسائل و مكاسب را در حضور مرحوم حاج شیخ هاشم قزوینى و بقیه دروس سطح فقه و اصول را نزد پدرش خواند و دوره مقدمات و سطح را به طور كم سابقه و شگفت انگیزى در پنچ سال و نیم به اتمام رساند.
5 ـ مدرسه نواب (صالحیه نواب) :این بنا به همت ابوصالح رضوی در دوره سلطنت شاه سلیمان صفوی به سال 1086 قمری بنا شده است. مدرسه نواب در خیابان شیرازی مشهد واقع گردیده كه پس از تغییرات معماری، تجدید بنا شده است. بنای فوق شامل دو طبقه با 75 حجره می باشد كه با كاشی های الوان مزین گردیده است.
6 ـ شیخ هاشم مدرس قزوینی، درتاریخ چهارشنبه بیستم خرداد سال ۱۲۷۰ شمسی (دهم ژوئن۱۸۹۱ میلادی) در روستای «قلعه هاشم خان» قزوین كه امروزه به شهرك مدرس معروف است به دنیا آمد.هرچند وی تحصیل كرده حوزه اصفهان بود ولی برای سطوح عالی تحصیلات خود به مشهد رفت و نزد حاج آقا حسین قمی و میرزا محمد آقا زاده خراسانی (فرزند آخوند ملا محمد كاظم خراسانی، صاحب كفایه ) تا رسیدن به درجه اجتهاد به تحصیل پرداخت و سپس در حوزه علمیه مشهد صاحب كرسی استادی شد.از جمله شاگردان او می‌توان به این افراد اشاره كرد: میرزا حسنعلی مروارید - میرزا جواد آقا تهرانی - محمد رضا حكیمی (تئوریسین مكتب تفكیك و نویسنده الحیاة)- محمد تقی شریعتی مزینانی (پدر دكتر علی شریعتی)- دكتر محمد جعفر جعفری لنگرودی] (حقوقدان بزرگ و نویسنده مبسوط در ترمینولوژی حقوق)- دكتر محمد رضا شفیعی كدكنی(شاعر و ادیب)-دكتر عبد الجواد فلاطوری(فیلسوف و اسلام شناس).شیخ هاشم مدرس قزوینی در تاریخ شنبه بیست و سوم مهر ماه ۱۳۳۹ شمسی(۱۵ اكتبر ۱۹۶۰ میلادی)، در شهر مشهد درگذشت.

[/SPOILER]