✽ خاطرات زیبا از شهید عبدالحسین برونسی ✽ عملیات آخر

تب‌های اولیه

16 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
✽ خاطرات زیبا از شهید عبدالحسین برونسی ✽ عملیات آخر

ده خاطره از شهید عبدالحسین برونسی


1)شهيد برونسي در عمليات بدر بسيار ناراحت و گرفته به نظر مي رسيد ، چون عمليات خيبر و آنچه در عمليات خيبر اتفاق افتاده بود ، خيلي برايش سنگين و متأثركننده بود و لذا خيلي تأكيد مي كرد كه هيچكس اجازه عقب نشيني در اين عمليات را ندارد. و بايد ما هدفمان را بگيريم ، حتي اگر تا آخرين نفرمان هم به شهات برسيم ، ولي بايد به سر چهار راه برسيم. واقعاً اين را به عنوان شعار نمي گفت: از قلبش از تمام نهادش اين ندا بر مي خواست و به صورت بلند و با فرياد مي گفت: كه وعده ما سر چهار راه ، اين چهار راه هم به اصطلاح پدي بود كه دشمن آورده بود، در عمق جزيره ايجاد كرده بود. يعني از اتوبان بصره منشعب مي شد و يك خط پدافندي به حساب مي آمد كه دشمن در واقع تشكيل داده بود. تقاطع آن بعضي از جاده هايش بصورت عمودي به داخل جزيره مي آمد كه به اينها در واقع مي گفتيم پد، جاده اي بود ولي چون بلند بود ارتفاعش از سطح آب گرفتگي هور قريب به 3 متر (2/5 الي 3 متر ) از هور مي آمد از توي آب يعني مي آمدي بالا تا مي رسيدي به خود جاده عرض جاده هم حدوداً 8 متر بود ، اين تنها جاده اي بود كه ما داخل آب داشتيم.

2) شهيد برونسي مي گفت: اولين دفعه كه مي خواستم به جبهه بروم براي خداحافظي به خانه آمدم و ديدم كه خانمم حالت غش به او دست داده و خيلي وضع ناجوري داشت. مي گفت: بالاي سرش ايستادم تا بالاخره به هوش آمد. مادر زنمان هم بود. مانده بوديم كه چه طوري با اين وضعيت روحي و جسمي كه دارد جريان رفتن جبهه را به او بگويم. از طرفي مجبور بودم. چون وقت داشت تند تند مي گذشت و بايد خودم سريع به كارهايم مي رساندم. بالاخره جريان را به خانمم گفتم: تا خانمم جريان را شنيد هم خودش و هم مادر خانم من گفت: ما را با وضعيت به كي مي سپاري؟ در اين موقعيت و شرايط اگر ما الان بيفتيم چه كسي ما را به دكتر مي برد. گفتم كه: به خدامي سپارم و حضرت زهرا هم نگهدارتان هست. قبل از اينكه از خانه برود همان حالت مجدد به خانم ايشان دست مي دهد و خلاصه مجبور است كه اين خانم و خانواده را به همين وضعيت با چند بچه رها كند و خودش را به كاروان برساند. مي گفت: بعد از مدتي كه در جبهه بودم با خانواده ام تماس گرفتم و ديدم كه خانواده خيلي خوشحال است. تعجب كردم پرسيدم جريان چيست؟ خانمم جريان را اينگونه تعريف مي كردند، مي گفتند: بعد از اين كه تو رفتي در همان حالي كه من بي هوش بودم، يك كبوتر سفيدي وارد خانه شد و چند دور كنار خانه زد و كنار من نشست.من حركت كردم و به هوش آمدم، ديدم كه اين كبوتر است و نهايتاً پرواز كرد و رفت روي ديوار حياط روبروي همان در اتاق نشست. بعد از مدتي دور حياط چرخي زد و نهايتاً داخل اتاق آمد و دوري زد و پرواز كرد و رفت و گفت: از آن لحظه به بعد تا همين الاني كه چند سال مي گذرد و من در جبهه ها هستم خوشبختانه اين مريضي سراغ خانمم نيامده است.

3)پدرشان بعد از اينكه از جبهه برگشتند ، مريض بودند . در روستا كشاورزي مي كردند و هنگام درو كردن گندم مريض مي شوند و ايشان را به مشهد مي آورند . در مشهد او را به دكتر برديم و دكتر گفت : ايشان سكته كرده است . خيلي حالشان خراب بود ، زنگ زديم كه پدرتان خيلي مريض است و دكتر گفته است خوب نمي شود . بعد خنديدند و گفتند : مريض است دكتر ببريدش به مشهد كه دكتر زياد است هر دكتري هست ببريدش خوب بشود . اگر هم خوب نشد و ببريدش دفنش كنيد . گفتيم در انتظار شما هست . گفت : به پدرم بگوئيد در انتظار من نباشد ، جبهه بيشتر به من احتياج دارد تا پدرم . اگر مرد ببريدش دفنش كنيد اگر زنده ماند مي آيم مي بينمش . من الان نمي توانم بيايم . بعد از چند روزي پدرشان فوت كردند و مراسم كفن و دفن و عزاداري بدون حضور ايشان انجام شد . تا اينكه بعد از چهل روز زنگ زدند كه خبر بگيرند . گفتم پدرتان فوت كرده است . گفتند : اشكال ندارد وقتي كه آمدم برايشان تعزيه مي گيرم . براي چهلم پدرشان از منطقه آمدند و در روستا مجلس گرفتند . تعزيه كه تمام شد خودشان شروع به صحبت مي كنند و مي گويند : الان تمام افراد اينجا جمع شديد ، هر كس از پدر من ناراحتي ديده است ، قرض و طلب دارد بيايد به خودم بگويد . خودم حاضرم دين پدرم را ادا كنم . چون ميخواهم پدرم خاطر جمع باشد .
4)در سال 52 يك روز آقاي برونسي مرا با خودش به زاهدان برد . در مسافر خانه گذاشت و گفت : من مي روم كاري دارم و بر مي گردم اگر من دير آمدم شما همينجا بمان و نگران هم نشو ، هرچه گفتم : كجا مي خواهي بروي ، هيچ نگفت و رفت و شب نيامد و من خيلي نگران بودم . چون مي دانستم كه انقلابي است . روز بعدش كه آمد ديدم كه خيلي خوشحال است . هنگام برگشت به مشهد هرچه خواهش كردم باز چيزي گفت ولي بعد از پيروزي انقلاب يك روز گفتم : آن رفتن به زاهدان را بگو چه بود . بالاخره تعريف كرد و گفت : آقا من آنجا پيغامي از نماينده ويژه امام راحل در مشهد براي مقام معظم رهبري كه در ايرانشهر در تبعيد به سر مي برد داشتم . گفتم : پس چرا ما را بردي با خودت ؟ گفت : ترا بردم كه رد گم كنم چون جوان بودي .
5) در يكي از جلساتي كه در قبل از عمليات والفجر مقدماتي در قرارگاه نجف با حضور كليه فرمانده تيپها و لشكرها و فرماندهان گردان هاي عمل كننده آن قرارگاه در خدمت سردار همت داشتيم بعد از توضيحات كلي كه خود سردار همت داشتند و بالطبع به دنبالش فرمانده لشكرها و فرمانده تيپ ها محورهاي عملياتي خودشان را توضيح مي دادند و نوبت به فرمانده گردان ها مي رسيد. فرمانده گردان ها هم يكي يكي گزارش كار و فعاليت هاي خودشان را داشتند و همچنين گزارش مي دادند از نحوه عملكردشان و شناسايي و برنامه اي كه در آينده براي خودشان به عنوان طرح عملياتي در نظر گرفته بودند. شهيد برونسي آن روزهاي اولي كه مسئوليت گردان را به عهده گرفته بود به دلايل خاصي زياد علاقه به كار كلاسيك نداشت، يعني، هيچ موقع شايد دوست نداشت كه كلاسيكي عمل كند. لذا ميانه خوبي با طرح و نقشه و كالك و اينها نداشت. آن لحظه اي كه رفته بود، طرح مانور و محدوده عملياتي گردان خودش را توضيح بدهد، آنتن را روي كل محور عملياتي كل يگانها دور مي داد. شهيد همت به ايشان تذكر داد و گفت: نقطه عملياتي خودت را نشان بده. شهيد برونسي در جواب شهيد همت گفت كه: من زياد علاقه به اين شيوه اي كه شما مي فرماييد ندارم. من طرز كارم اين است كه شما نيرو در اختيار من بگذاريد و نقطه اي كه من بايد عمل كنم را به من نشان بدهيد. بنده تعيين مي كنم كه هر نقطه اي كه باشد چه در خطوط اول چه در عمق دشمن و با كمترين تلفات به راحتي يا در بعضي مواقع بدون تلفات آن را تسخير كنم و همين طور شد. نمونه اصلي اين مطلب را در همان عمليات والفجر مقدماتي شاهد بوديم. با توجه به مشكلات منطقه و موقعيت پيچيده اي كه به حساب تپه 85 اگر اشتباه نكنم داشت. روي آن تپه رملي ها، ايشان موفق شد با كاري كه از قبل روي طبيعت انجام داد و شناسايي هايي كه كرده بود، شب توانسته بود به راحتي در زمان مقرر گردان خودش را به خاكريز اول دشمن برساند.
6) مربوط به تصادفي كه كرديم، آن روزي كه مرخصي رفته بوديم همان وقتي كه ديديم راه ما خراب است، شيطان لعنتي به جلد ما آمد، وسوسه مي كرد، عجب كار اشتباهي كرديم. كاش مرخصي نمي آمديم. اين همه نيرو، خدايا چكار خواهند شد. خوب مي دانيد كه همه اش اين فكر بود، بر عكس اين ماشين ما از همان بلندي كه سرازير شد، به يك سرعتي افتاد كه احتمال تكه تكه شدن ماشين وجود داشت. حالا ما كه هيچي، كه يك لش گوشت هستيم. بعدش گفتم: كه خدايا مسئله اي نيست. ما در عمليات كشته نشديم، جايمان همين جا بود، خوب چي، قالو: انا لله و انا اليه راجعون. مسئله مردن خوب فرقي نمي كند، قسمت ما همين جا بوده است. فقط اول كه ماشين اين طوري شد يك دفعه باد از سرمان كنده شد، گفتم: يا ابوالفضل برو. كه برادر روحانيمان آقاي حسيني گفت: اين حرف شما را هرجا برويم خواهيم زد، يا ابوالفضل برو. حرف آن شب شده بود. خوب اگر خداي مي خواست ما كشته مي شديم. خوب همانجا زير برفها تكه پاره مي شديم. زير برفها بايد تا يك ماه مي گشتند كه ما را پيدا كنند. خوب مرگ اين طوري قسمت ما نبوده است. اجل پشت سر ما مي رفت.
7)سال 60 با شهيد برونسي در گردان ايشان مشغول خدمت بوديم. سپس در اطلاعات عمليات لشكر ويژه شهداء مشغول كار شديم. ايشان يك روز جهت هماهنگي به محل ما آمدند و در آنجا مي خواستيم جلويش نقشه بگذاريم و توجيه نقشه اي داشته باشيم. ايشان گفت: من از روي نقشه چيزي متوجه نمي شوم، شما من را ببريد در منطقه و بگوييد گردانتان را به خط بزنيد و كار انجام دهيد، فكر مي كنم اين موضوع در عمليات بدر بود. البته با نقشه هاي جنوب. چون نقشه هاي جنوب گ.يا شده و به زبان ساده است و نقشه هاي غرب، چون نقشه هاي مناطق كوهستاني است پيچيدگي بيشتري دارد. وقتي نقشه را جلويش پهن كرديم، گفت: من هيچي از اين نقشه نمي فهمم، ولي ايشان با همان روحيه رشادتهاي عجيبي از خودشان به يادگار گذاشتند. هميشه در عمليات ها ايشان نقطه اي را انتخاب مي كردند كه سخت نقطه در عمليات بود، ايشان داوطلب مي شدند و نقطه اي كه از همه جا سخت تر بود و كار بسيار زيادي مي برد به ايشان محول مي گرديد و ايشان آن را به اتمام مي رساندند...
9) آقاي توني مي گويد: شهيد برونسي روز قبل از عمليات بدر روحيه عجيبي داشت. مدام اشك مي ريخت، علت را كه پرسيدم آقاي برونسي گفت: دارم از بچه ها خداحافظي مي كنم چرا كه خوابي ديده ام. سپس افزود: به صورت امانت براي شما نقل مي كنم و آن اينكه: در خواب بي بي فاطمه زهرا (سلام الله عليه) را ديدم كه فرمود: فلاني! فردا مهمان ما هستي، محل شهادت را هم نشان داد. همين چهار راهي كه در منطقه عملياتي بدر (پد)فرود هلي كوپتر است و به طرف نفت خانه و جاده آسفالت بصره _ الاماره مي رود و من در همين چهار راه بايد نماز بخوانم تا وقتي كه به سوي خدا پرواز كنم و بالاخره نيز اين خواب در همان جا و همان وقتيكه گفته بود، به زيبايي تعبير شد. و خود سردار شهيد، شهادتين را خواند و بدينگونه عاشقي، فرهيخته ، ضتا خدا پر كشيد.
10)پيش از اينكه عمليات بدر آغاز شود ، ما به عنوان مسئول پشتيباني مي رفتيم خدمت فرمانده هان محترم از جمله شهيد برونسي ، ظهر بود ساعت حدود 11/30 الي 12بود ، كنار جمعي از فرمانده هان گردانهايشان نشسته بود از جمله يكي از فرمانده ها شهيد فرومندي بود كه نشسته بودند ، من جلو رفتم و احوالپرسي كردم و بعد پيرامون عملكرد گردان ابوالفضل(سلام الله عليه) كه در عمليات تشكيل شده بود ، سؤال كردم كه از نحوة پشتيباني عمليات خيبر راضي بوده ايد ؟ گفت : من از كار راضي هستم . خدا انشاء ا... كمكتان كند . اما يك چيزي كه به من گفت كه خيلي من را تكان داد ، گفت : فلاني ما از عمليات خيبر ، سالم برگشتيم . اين دفعه به شما مي گويم ، آن دستوري كه حضرت امام در رابطه با منطقه بصره دادند كه اگر بخواهيم به اهدافمان برسيم . من دو راه بيشتر ندارم . مي گفت : اين دفعه يا به اهدافي كه نظر حضرت امام است مي رسيم و يا جنازة من برمي گردد ،به غير از اين دو راه ، راه ديگري وجود ندارد ، خيلي براي من جالب بود . بعد با خودم گفتم : آقاي برونسي اينطوري محكم صحبت نكن . گفت : قطعاً هيچ شكي ندارم . در اين عمليات يا به اهدافي كه نظر امام است مي رسيم يا اينكه جنازة من بر مي گردد . بعد از عمليات هم ديدم كه واقعاً همينطوري شد ، جنازه اش هم برنگشت .

بسم الله الرحمن الرحیم

همسر شهید :

پسرم از روی پله ها افتاد.دستش شکست.

بیشتر از من عبدالحسین هول کرد.بچه را که داشت به شدت گریه می کرد،بغل گرفت.

از خانه دوید بیرون.چادر سرم کردم و دنبالش رفتم.ماتم برد وقتی دیدم دارد می رود طرف خیابان.

تا من رسیدم به اش،یک تاکسی گرفت.

درآن لحظه ها،ماشین سپاه جلوی خانه پارک بود.

سلام و عرض ادب
خاطره ای که از پسر بزرگ شهید شنیدم رو می خوام تعریف کنم:

می گفت

پدرم گاهی اوقات که مشهد بود ولی خیلی تو سپاه کار داشت
گاهی با دوستاش به خونمون می اومد و سری به ما می زد و می رفت
یه روز وقتی اومد
با تعجب به فرش نوئی که تو خونه پهن شده بود خیره شد
و پرسید: این فرش از کجا اومده
مادرم گفت: اینو از سپاه هدیه دادن

پدرم آنچنان عصبانی شد و فریاد کشید: بی خود آوردن
شما چرا قبول کردی!

مادر بزرگم هم اونروز خونه ما بود
پدرم حمله ور شد سمت مادرم تا مادرم رو بزنه
که مادر بزرگم نذاشت
پدرم سریع دوستانش که بیرون منزل منتظر پدرم بودن رو صدا زد و گفت:
سریع این فرش رو جمع کنید و ببرین همونجایی که بوده
ما همین فرشهایی که داریم بسه...
-------------------------------------------
و این رو هم اضافه کنم که بارها وبارها از طرف سپاه کمک هزینه حج و کمک هزینه برای مرمت خانه برای این شهید ارسال شد ولی این شهید هیچ موقع قبول نکرد
می گفت: معلوم نیست همین حقوقی هم که می گیرم درست باشه.

فدای این تعهد این شهدا

خوش به حالشون
حالا برای شادی روح ملکوتی امام راحل و همه شهدا صلوات:Sham:

به نام خدا

موتور گازی سوار اصرار داشت برود داخل مدرسه
گفتم نمی شود، اینجا مراسم است
قرار است فرمانده تیپ آقای برونسی بیاید.
گازی به موتورش داد و گفت:
من برونسی هستم
مات و حیران نگاهش کردم.


منبع: fatehin.com

[="Arial"][="DarkOrchid"]


[=arial,helvetica,sans-serif]شهيد برونسي مي گفت: اولين دفعه كه مي خواستم به جبهه بروم براي خداحافظي به خانه آمدم و ديدم كه خانمم حالت غش به او دست داده و خيلي وضع ناجوري داشت. مي گفت: بالاي سرش ايستادم تا بالاخره به هوش آمد. مادر زنمان هم بود. مانده بوديم كه چه طوري با اين وضعيت روحي و جسمي كه دارد جريان رفتن جبهه را به او بگويم. از طرفي مجبور بودم. چون وقت داشت تند تند مي گذشت و بايد خودم سريع به كارهايم مي رساندم. بالاخره جريان را به خانمم گفتم: تا خانمم جريان را شنيد هم خودش و هم مادر خانم من گفت: ما را با وضعيت به كي مي سپاري؟ در اين موقعيت و شرايط اگر ما الان بيفتيم چه كسي ما را به دكتر مي برد. گفتم كه: به خدامي سپارم و حضرت زهرا هم نگهدارتان هست. قبل از اينكه از خانه برود همان حالت مجدد به خانم ايشان دست مي دهد و خلاصه مجبور است كه اين خانم و خانواده را به همين وضعيت با چند بچه رها كند و خودش را به كاروان برساند. مي گفت: بعد از مدتي كه در جبهه بودم با خانواده ام تماس گرفتم و ديدم كه خانواده خيلي خوشحال است. تعجب كردم پرسيدم جريان چيست؟ خانمم جريان را اينگونه تعريف مي كردند، مي گفتند: بعد از اين كه تو رفتي در همان حالي كه من بي هوش بودم، يك كبوتر سفيدي وارد خانه شد و چند دور كنار خانه زد و كنار من نشست.من حركت كردم و به هوش آمدم، ديدم كه اين كبوتر است و نهايتاً پرواز كرد و رفت روي ديوار حياط روبروي همان در اتاق نشست. بعد از مدتي دور حياط چرخي زد و نهايتاً داخل اتاق آمد و دوري زد و پرواز كرد و رفت و گفت: از آن لحظه به بعد تا همين الاني كه چند سال مي گذرد و من در جبهه ها هستم خوشبختانه اين مريضي سراغ خانمم نيامده است.

[=arial,helvetica,sans-serif]

. [پایگاه اطلاع رسانی کنگره بزرگداشت 23000 شهید استانهای خراسان]
برگرفته از سایت http://www.shohada.org

اخراجی

یک جوان بنام دادیر قال را از گردان اخراج کرده بودند و داشت می رفت دفتر قضایی.
شهید برونسی همراه او رفت دفتر قضایی و گفت: آقا من این رو می خوام ببرم.
گفتند: این به درد شما نمی خوره آقای برونسی. گفت: شما چه کار دارید؟ من می خوام ببرمش...
همان دادیر قال شد فرمانده گروهان ویژه و مدتی بعد هم
شهید شد.
بعد از
شهادت دادیر قال، یک روز حاجی بهه فرمانده قبلی او گفت:شما این جوونها را نمی شناسین،
یکبار نمازش رو نمی خونه، کم محلی می کنه، یا یه شوخی می کنه، سریع اخراجش می کنین؛ اینها رو باید
با زبون بیارین تو راه، اگه قرار باشه کسی برای ما کار کنه، همین جوونها هستن.

خاطره ای از زندگی شهید عبدالحسین برونسی
منبع: کتاب برونسی

بازو و حضرت عباس:doa(6):

قبل از عملیات یک گلوله خورده بود توی بازوش. به بیمارستانی در یزد منتقل شده بود. او فقط می خواست تا عملیات شروع
نشده به منطقه برود؛ اما دکتر ها اجازه نمی دادند. متوسل شده بود به اهل بیت:doa(6):. مثل باران اشک می ریخت.
خواست که فرج و گشایشی در کارش بدهند. در حال گریه خوابش برده بود، شاید هم بین خواب و بیداری که حضرت عباس:doa(6): می آیند.
دست می برند طرف بازوی او. چیزی بیرون می آورند و می فرمایند:«بلند شو، دستت خوب شده.»
به دکتر گفت خوب شدم اما دکتر باور نمی کرد و گفت باید عکس بگیرم.
شهید برونسی به او گفت به شرط اینکه به کسی نگویی. وقتی عکی گرفتند هیچ اثری از گلوله نبود و دکترها با گریه او را بدرقه کردند.


خاطره ای از زندگی
شهید عبدالحسین برونسی
منبع: کتاب برونسی

فرمانده و صف غذا

یکبار تو یکی از پادگانها بعد از نماز ظهر راه افتادم طرف آسایشگاه، بین راه چشمم افتاد به یک تویوتا،
داشتند غذا می دادند، چندتا بسیجی هم توی صف ایستاده بودند.
مابین آنها، یکدفعه چشمم افتاد به او! یک آن خیال کردم اشتباه دیدم.دقیق تر نگاه کردم.
با خود گفتم: شاید من اشتباه شنیدم که فرمانده گردان شده! رفتم جلو. احوالش را پرسیدم،
گفتم: شما چرا ایستاده ای تو صف غذا، آقای برونسی؟! مگه فرمانده گردان... بقیه حرفم را نتوانستم بگوییم.
خنده از لبهایش رفت. گفت: مگه فرمانده گردان با بسیجی های دیگه فرق می کنه که باید غذا بدون صف بگیره؟

خاطره ای از زندگی شهید عبدالحسین برونسی
منبع: کتاب برونسی

پرستیژ و سادات

علاقه خاصی هم نسبت به حضرت زهرا:doa(8):داشت. هم نسبت به سادات و فرزندان ایشان.
یادم نمی آید توی سنگر، چادر، خانه یا هر جای دیگری، او زودتر از من وارد شده باشد.
یکبار می خواستیم برویم جلسه. پشت در اتاق که رسیدیم، گفت: بفرما. گفتم: اول شما برو.
لبخندی زد و گفت: تو که میدونی من جلوتر از سید، جایی وارد نمی شم. گفتم: حاج آقا اینجا دیگه خوبیت نداره که من اول برم!
ناسلامتی شما فرمانده هستی، این جا هم که جبهه هست و بالاخره باید ابهت و پرستیژ فرماندهی حفظ بشه.
این که من جلوتر برم، پرستیژ شما رو پایین می آره. خندید و گفت: اون پرستیژی که می خواد با بی ادبی به سادات باشه، می خوام اصلا نباشه.

خاطره ای از زندگی شهید عبدالحسین برونسی
منبع: کتاب برونسی


میدان مین و حضرت زهرا:doa(5):

شهید برونسی نقل می کرد: شب عملیات خوردیم به یک میدان مین. یک گردان منتظر دستور من بود.
گشتیم شاید معبر عراقی ها را پیدا کنیم، پیدا نکردیم. متوسل شدم به بی بی حضرت زهرا:doa(5):، قلبم شکست.
گریه ام گرفت. نمی دانم چند دقیقه گذشت. یکدفعه گویی از اختیار خودم بیرون آمدم.
رفتم سراغ گردان، تو یک حال از خود بیخودی دستور برپا دادم، بعد هم دستور حمله. بچه های اطلاعات داد و بیداد می کردند.
محمدرضا فداکار می گفت: آن شب حتی یک مین هم عمل نکرد. چند روز بعد، یه تا از بچه ها گذرشان افتاده بود به همان میدان مین،
اولین نفر که پا می گذارد توش، یک مین عمل می کند و پاش قطع می شود!
بچه ها با سنگ و کلاه بقیه مین ها را امتحان کردند، همه منفجر می شدند!

خاطره ای از زندگی شهید عبدالحسین برونسی
منبع: کتاب برونسی

[h=1]مدتى از تولد دخترم زينب گذشته بود كه شب، همه‏ ى ما را به حرم مطهر امام رضا عليه‏السلام برد. بعد تك تك بچه ‏ها را دور ضريح طواف داد و در راه كه برمی‏گشتيم گفت: «اين بار كه به جبهه می‏روم اگر شهيد شدم هر مشكلى داشتيد به امام رضا عليه‏السلام بگوييد؛ از حضرت رضا عليه‏السلام خواسته‏ ام حافظ شما باشد».
[/h] [h=1]وقتى مرا ناراحت ديد، شروع به خنديدن كرد و فردا صبح كه عازم جبهه شد، بر خلاف دفعات گذشته بچه ‏ها را از خواب بيدار نكرد و فقط صورت آنها را بوسيد. من و مادرم او را با قرآن بدرقه كرديم. (مجله‏ ى خانواده، ش 126، 15 / 7 / 76، ص 16)[/h] [h=1]راوى: همسر شهيد[/h]

به نام خدا

سخنان رهبر معظم انقلاب در مورد شهید برونسی

[b]content[/b]

دانلود صوت


بلندگوی مسجد روشن شد و جماعت صلوات فرستادند ..

[=B Nazanin]
[=arial black]طرف با یک موتور گازی آمد جلو در مسجد. سلام کرد ، جوابش را با بی اعتنایی دادم دستانش روغنی بود و سیاه.

خواست موتور را همان جلو ببندد به یک ستون ، نگذاشتم . گفتم : این جا نمی شه ببندی عمو.[=arial black]

برد چند قدم آن طرف تر . من همچنان با نگرانی و هیجان ، سر کوچه رو نگاه می کردم .

طرف دوباره برگشت پرسید : اخوی کجا می تونم دستامو بشورم؟

با دستم زدم روی شانه اش . دستشویی را نشانش دادم گفتم : زود دستاتو بشور و برو بشین توی مسجد که الآن یکی از فرماندهان جنگ می خواد بیاد سخنرانی .

با نگرانی ساعتم را نگاه کردم . دوباره خیره شدم به سر کوچه سه ، چهار دقیقه گذشت و باز هم خبری نشد پیش خودم گفتم : مردم رو دیگه بیشتر از این نمی شه نگه داشت ؛ خوبه برم به مسئوول پایگاه بگم تا یک فکری برداریم .

یکدفعه دیدم بلندگوی مسجد روشن شد و جمعیت صلوات فرستادند!

موتور گازی فرمانده جنگ(شهید برونسی) ، بین راه خراب شده بود برای همین تاخیر داشت...

[=B Nazanin]
منبع : ساکنان ملک اعظم (منزل برونسی)

بعد یکی ار عملیات ها چند تا جعبه ی خالی با خودش آورده بود .زن همسایه که دید به کنایه گفت: انگار آقای برونسی دست پر تشریف اوردن. حتما یه چیزی واسه بچه هاست. عبدالحسین وقتی عصبانیت منو دید با خنده گفت:حتما کسی خانوم مارو ناراحت کرده ! گفتم:زن همسایه فکر کرده توی جعبه ها چیزی گذاشتی و اوردی واسه بچه ها. عبدالحسین که سعی می کرد ناراحتی منو بر طرف کنه گفت : به جای عصبانیت خواستی بگی شما هم شوهرتون رو بفرستید جبهه تا جعبه های بیشتری بیاره! تا اومدم حرف دیگه ای بزنم ، حالت پدرانه ای گرفت و شروع کرد بع دلداری دادن . اونقدر گفت و گفت تا آروم شدم. شهید عبدالحسین برونسی
منبع : خاکهای نرم کوشک ص 143

عملیات آخر

گفت: این عملیات، دیگه عملیات آخر منه. گفتم: خدا نکنه.
گفت: اینها همش حَرفه، من چیزی دیدم که یقین دارم این عملیات آخر منه.
حتی در میدان صبحگاه موقع سخنرانی گفته بود: اگر برونسی توی این عملیات شهید نشه، به مسلمونیش شک کنید!
یکروز کشیدمش کنار و گفتم: راست و حسینی بگو چی شده که اینقدر حرف شهادت می زنی؟ او حال و هوای خاصی داشت. گریه اش گرفت. خیلی شدید.
با ناله گفت: «چند شب پیش، حضرت زهرا:doa(8): را توی خواب دیدم، خود بی بی فرمودند باید بیایی.»
گفتم: شاید منظور بی بی این بوده که آخر جنگ ان شالله.
گفت: «این حرفها نیست، توی همین عملیات شهید می شم. »
و شد...

منبع: کتاب برونسی

خانه ما آفتاب گیر بود. از اواسط بهار تا اوایل پاییز من وچند تا بچه قد ونیم قد، دایم با گرما دست و پنجه نرم می کردیم. فقط یک پنکه درب وداغان داشتیم. من نمی دانستم عبدالحسین فرمانده گردان است ولی می دانستم حقوق او کفاف خریدن یک کولر را نمی دهد. یک روز اتفاقی فهمیدم از طرف سپاه تعدادی کولر به او داده اند تا به هر کس خودش صلاح می داند بدهد. بعضی از دوستانش واسطه شده بودند تا یکی از آنها را ببرد خانه خودش. قبول نکرده بود. بهش اصرار کرده بودند. گفته بود: این کولرها مال اون خانواده هاییه که جگرشون داغ شهید داره، تا وقتی اونا باشن، نوبت به خانواده من نمی رسه. شهید عبد الحسين برونسي
منبع : برگرفته ازپايگاه منبرك