۩✿۩ خاطراتی از یاران امام حسین(علیه‎السلام) ۩✿۩

تب‌های اولیه

10 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
۩✿۩ خاطراتی از یاران امام حسین(علیه‎السلام) ۩✿۩



۩✿۩ خاطراتی از یاران امام حسین(علیه‎السلام) ۩✿۩


[=Microsoft Sans Serif]
انس بن حارث كاهلى؛
رزمنده‎اى پیر از دیار مدینه

[=Microsoft Sans Serif]


[=Microsoft Sans Serif]

او از یاران پیامبراكرم(صلی الله علیه و آله) به شمار مى‎رفت و در جنگ بدر
و حنین از سربازان لشگر اسلام بود.

از مدینه به كربلا آمده بود تا امام حسین(علیه‎السلام) را یارى كند، با این كه
حدود هشتاد سال داشت و بر اثر پیرى حتى ابروهایش سفید شده بود، مى‎خواست
تا سر حد شهادت، از حریم آل محمد(صلی الله علیه و آله) دفاع كند.

نام او "انس بن حارث كاهلى" بود، در روز عاشورا كمرش را با عمامه‎اش بست،
و ابروانش را كه روى چشمش افتاده بود، با دستمالى بالا آورد و بست تا از دید
او جلوگیرى نكند، با شور و عشقى وصف ناپذیر به حضور امام حسین(علیه‎السلام) آمد و اجازه میدان خواست،

امام با دیدن چهره آن پیر نورانى و مخلص، آنچنان منقلب شد كه
گریه كرد و به او فرمود:
«شكر الله سعیك یا شیخ؛
اى پیر! خداوند سعى و جهاد تو را به بهترین وجه بپذیرد.»

او با آن سن و سال به میدان رفت و به قدرى قهرمانانه جنگید كه پس از كشتن
هیجده نفر از دشمن، بر سكوى پرافتخار شهادت ایستاد، و راست قامت جاودانه تاریخ گردید.

[=Microsoft Sans Serif]
جون؛
غلامى عاشق و وفادار

"جون" مدتى در محضر ابوذر غفارى خدمت مى‎كرد، پس از شهادت ابوذر
به خاندان على(علیه‎السلام) پیوسته بود، همراه كاروان
امام حسین(علیه‎السلام) به كربلا آمد

روز عاشورا امام به او فرمود: تو به خاطر عافیت، همراه ما بودى، اكنون
آزاد هستى هر جا مى‎خواهى برو، او با شنیدن این سخن منقلب شد و اشك از چشمانش فرو ریخت، در حالى كه با قلبى صاف و روحى خالص، دست و پاى امام

را مى‎بوسید عرض مى كرد:

"آیا هنگام آسایش، كنار سفره شما باشم و هنگام سختى از شما دور گردم؟
نه هرگز! من داراى سه عیب هستم: 1ـ بدنم بد بو است 2ـ منسـوب بـه خانـدان
پسـت هستم 3ـ پوست بدنم سیاه است، آیا نمى‎خواهى با پیوستن به شما به بهشت
روم و در نتیجه خوشبو و سفید رنگ، و منسوب به خاندان بزرگ گردم؟ سوگند به خدا از شما جدا نگردم تا خون سیاهم با خون درخشان شما آمیخته شود."

امام حسین(علیه‎السلام) به او اجازه نبرد داد، او به میدان رفت و قهرمانانه با
دشمن جنگید و پس از كشتن بیست و پنج نفر از دشمن، عروس شهادت را
در آغوش گرفت.

امام به كنار آن غلام صاف‎دل و عاشق آمد و در بالین او نشست و برایش چنین
دعا كرد: «اللهم بیض وجهه، و طیب ریحه، واحشره مع الابرار، و عرف بینه و
بین محمد و آل؛ خدایا چهره این غلام را نورانى، و بوى بدنش را خوش كن، و او را با نیكان محشور گردان، و بین او و آل محمد، شناسایى قرار بده.»

بر اثر این دعا، بدن جون آنچنان خوشبو شد، كه هر كس از كنار پیكر پاكش
عبور مى‎كرد بوى خوشى كه خوشتر و پاكیزه‎تر از بوى مشك بود، از پیكر

او استشمام مى‎كرد.

امام سجاد(علیه‎السلام) فرمود: "مردم (بنى اسد) بعد از گذشت ده روز از
شهادتش، پیكر او را خوشبو یافتند، رضوان خدا بر او باد."

به این ترتیب آن غلام با گزینشى الهى، و عرفانى بى شائبه به ملا اعلى رسید،
و به لقاءالله پیوست.


[=Microsoft Sans Serif]
شهادت هانیه و وهب مسیحی

این خانواده از سه نفر تشكیل مى‎شدند، از عشایر بودند و به آیین مسیحیت اعتقاد داشتند، هنگامى كه كاروان امام حسین در مسیر خود به سوى كوفه، به سرزمین ثعلبیه رسید، امام از دور خیمه سیاه سوخته‎اى دید، تنها به سوى آن خیمه حركت كرد، وقتى به آنجا رسید پیرزنى را دید، نام او "قمر" بود، پسرش "وهب" براى صید به صحرا رفته بود، عروسش "هانیه" نیز در این وقت همراه شوهرش وهب بود.

امام احوالپرسى گرمى با قمر كرد، قمر مقدارى از حال و روزگار خود را براى آن مرد ناشناس (كه نمى‎دانست او امام حسین است) تعریف كرد از جمله گفت:
«ما در این بیابان، در مضیقه آب هستیم.»

امام او را به كنارى برد، و سنگى در آنجا بود، با نیزه خود، آن سنگ را از جا كند، چشمه آب زلالى از زیر آن سنگ آشكار شد، سپس امام با قمر خداحافظى كرد و هنگام خداحافظى ماجراى خود را تذكر داد و از قمر خواست كه به پسرش بگوید مرا در راه یارى حق و مبارزه با ظلم، كمك كند.

امام از آنجا رفت، قمر آن چنان دلباخته امام شده بود كه مى‎خواست پر درآورد و همراه امام برود، ولى صبر كرد تا پسر و عروسش آمدند، ماجراى چشمه و برخورد مهرانگیز امام را براى آنها تعریف كرد.

آن سه نفر مجذوب دیدار امام شدند، همه چیز را رها كردند و به سوى امام حسین(علیه‎السلام) حركت نموده و خود را به امام رساندند، و در محضر آن بزرگوار، مسلمان شدند، و جزو یاران آن حضرت شده و با هم به كربلا رسیدند، در آن روز ورود، نه روز از عروسى وهب با هانیه مى‎گذشت.

پسرم! برخیز و پسر دختر پیامبر را یارى كن.» وهب به میدان رفت، و با دشمن جنگید و سرانجام اسیر شد.

روز عاشورا فرا رسید، قمر پسرش وهب را براى یارى فرزند زهرا(علیهاالسلام) آماده مى‎كرد، مكرر به او مى‎گفت:
«پسرم! برخیز و پسر دختر پیامبر را یارى كن.»

وهب به میدان رفت، و با دشمن جنگید و سرانجام اسیر شد. او را نزد عمر سعد آوردند، عمر سعد كه دلاوری‎هاى او را دیده بود گفت: «چه شكوه و رشادت سختى داشتى» سپس به دستور او گردنش را زدند و سرش را به سوى لشكر امام حسین (علیه‎السلام) افكندند، مادرش قمر سر او را گرفت و به آغوش كشید و خون صورتش را پاك كرد و گفت: «حمد و سپاس خداوندى را كه با شهادت تو روى مرا سفید كرد.»

سپس سر را به سوى دشمن انداخت، یعنى ما متاعى را كه در راه دوست داده‎ایم،
پس نمى‎گیریم.
آنگاه عمود خیمه را كشید و به جنگ دشمن شتافت، امام او را به خیمه برگردانید.

هانیه خود را بر سر پیكر به خون تپیده شوهرش وهب رسانید، در حالى كه خون پیكر پاك او را پاك مى‎كرد، مى‎گفت: "هنیئا لك الجنه؛ بهشت بر تو گوارا باد."
شمر به غلامش به نام رستم گفت او را بكش، رستم عمود آهنین بر سر آن نوعروس زد، هانیه نیز در كنار شوهر، شهد شیرین شهادت نوشید، و به عنوان اولین زن شهید كربلا، بر سكوى پرافتخار شهادت ایستاد.

وهب آنچنان جانبازى كرد كه در پیكر پاكش،
اثر هفتاد ضربه شمشیر و نیزه دیده شد.(6)

به این ترتیب این دو نوعروس و نوداماد، ماه عسل خود را در كربلا گذراندند، و مادرشان در كنارشان خدا را شكر مى‎كرد كه دو دسته گلى را در طبق اخلاص نهاده و در محضر امام حسین(علیه‎السلام) به پیشگاه خداوند مهربان اهدا نموده است. هزاران رحمت و درود بر این خانواده دلباخته و شیفته حق و حقیقت.


تشکر. خیلی زیبا بود. :Gol:
امیدوارم ما هم از یاران واقعی آقا صاحب الزمان (عج) باشیم.

[=Microsoft Sans Serif]
غرش دشمن شكن حنظلة بن مره


[=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif]

حنظلة بن مره همدانى یكى از شیعیان دلاور بود، از كنار شهر كوفه عبور مى‎كرد، دید گروهى از مزدوران بى شرم و تبهكار، پیكر به خون آغشته مسلم(علیه‎السلام) و هانى(علیه‎السلام) را به طنابى بسته و بر زمین مى‎كشانند، با غرشى توفنده فریاد زد:

«واى بر شما اى اهل كوفه! گناه اینها چیست كه جنازه‎شان را بر زمین مى‎كشانید؟»
آنها پاسخ دادند: این مرد (مسلم) خارجى است و از فرمان امیر خارج شده است.
حنظله گفت: «شما را به خدا بگویید این شخص نامش چیست؟»
آنها گفتند: مسلم بن عقیل، پسر عموى امام حسین(علیه‎السلام).

حنظله گفت: «واى بر شما! اگر مى‎دانید او پسر عموى امام حسین(علیه‎السلام) است، پس چرا پیكرش را روى خاك مى‎كشانید؟»

آنگاه حنظله از مركب خود پیاده شد، و شمشیر از نیام بركشید و قهرمانانه به آنها حمله كرد، در حالى كه فریاد مى‎زد: «لاخیر فى الحیاة بعدك یا سیدى؛ اى آقاى من (مسلم) بعد از تو خیرى در زندگى دنیا نیست.»

همچنان به جنگ خود ادامه داد، تا آن كه چهارده نفر از دشمن را كشت، و سرانجام به شهادت رسید، مزدوران تبهكار، جنازه به خون تپیده او را نیز همراه پیكرهاى مقدس مسلم و هانى(علیهماالسلام) به طناب بسته و تا میدان "كناسه" كوفه كشاندند و در آنجا افكندند.


[=Microsoft Sans Serif]
همسر جناده؛
پیرزنى قهرمان در میدان

[=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif]


[=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif]

او گرچه زن بود و سن و سالى هم از او گذشته بود، اما فریادهایش در میدان، انسان‎ها را به یاد رادمردان قهرمان و دلاور مى‎انداخت.

شوهرش "جناده" كه از پیران شجاع بود، در روز عاشورا در مصاف حق در برابر باطل به جنگ ادامه داد تا به شهادت رسید، پسرش "عمرو" كه از عمرش بیش از بیست و یك بهار نگذشته بود، به محضر امام حسین(علیه‎السلام) آمد و اجازه جنگ خواست، امام به او اجازه نداد و فرمود: "پدرش چند لحظه قبل كشته شد، و این هم جوان است و شاید مادرش رضایت ندهد."

عمرو بن جناده به امام عرض كرد: "مادرم به من اجازه داده است." در این هنگام امام به او اجازه داد، و با شهامتى چشمگیر با دشمن جنگید تا به شهادت رسسید.

دشمن سر او را از بدن جدا نمود و به طرف خیمه‎هاى امام حسین(علیه‎السلام) انداخت، مادرش سر فرزندش را گرفت و خون‎ها را از آن پاك كرد و گفت: احسنت یا بنى یا سرور قلبى، و یا قرة عینى؛

آفرین اى پسرم! و اى شادى قلبم و اى نور چشمم. «آرى آفرین برگزینش تو، شجاعت و ایثار تو، و شهادت طلبى تو در راه خدا در راستاى دفاع از حریم امامت.»

سپس به یكى از دشمنان كه در همان نزدیكى بود حمله كرد و آنچنان آن سر را بر او كوفت، كه او همان دم كشته شد، آنگاه به طرف خیمه آمد و ستون خیمه را كشید و به دست گرفت و گفته‎اند شمشیرى برداشت و به میدان شتافت، در حالى كه چنین رجز مى‎خواند:

انى عجوز فى النساء ضعیفه
خـــاویـــه بــالـیـه نـحیفه

إضــربــكــم بـضـربــه عـنـیفه
دون بنى فاطمه الشریفه

من پیرزنى ناتوان و بال و پر شكسته هستم، در عین حال با ضربتى سخت و خشن، شما را در راه حمایت از حریم فرزندان زهرا(علیهاالسلام) سركوب مى‎كنم.

گرچه پیرم من ولى شور جوان دارم هنوز آرزوى عشق بازى در جهان دارم هنوز
امام حسین(علیه‎السلام) آن مادر دو شهید داده را از میدان به سوى خیمه‎ها برگردانید، و براى او دعا كرد.

آرى این تابلو نیز نشان مى‎دهد كه حتى در كربلا پیرزنان زنده‎دل و شورآفرین وجود داشتند، كه عاشقانه به میدان ایثار رفتند، و با یورش قهرمانانه خود، حسرت تسلیم در برابر دشمن را بر دل سیاه و پركینه دشمن نهادند.


[=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif]


[=Microsoft Sans Serif]
پاسخ ‎هاى دندان شكن حضرت مسلم (علیه‎السلام)



[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]
[=Microsoft Sans Serif]

حضرت مسلم بن عقیل(علیه‎السلام) نماینده امام حسین(علیه‎السلام)، شهید آغازگر نهضت كربلا، هنگامى كه پس از یك جنگ بى نظیر با دشمنان، و هلاك كردن دهها نفر، اسیر شد، او را در حالى كه از هر سوى بدنش بر اثر زخم‎هاى جنگ، خون مى‎جوشید، نزد ابن زیاد، دژخیم خون خوار عراق آوردند؛ مسلم با كمال بى اعتنایى، بر ابن زیاد كه بر مسند غرور تكیه زده بود، وارد شد، یكى از نگهبانان به مسلم (علیه‎السلام) گفت: به امیر (ابن زیاد) سلام كن.

مسلم(علیه‎السلام) به او رو كرد و فرمود: «إسكت ویحك، والله ما هو لى بإمیر؛
ساكت باش، واى بر تو، سوگند به خدا او رئیس و فرماندار من نیست.»

و مطابق روایت دیگر، مسلم(علیه‎السلام) گفت: «السلام على من اتبع الهدى؛ سلام بر كسى كه راه هدایت را پیروى كند.» ابن زیاد پوزخند زد، یكى از نگهبانان به مسلم(علیه‎السلام) گفت: آیا نمى‎نگرى كه امیر مى‎خندد، چرا به عنوان امیر بر او سلام نمى‎كنى؟

مسلم(علیه‎السلام) در پاسخ گفت: «سوگند به خدا امیر من حسین(علیه‎السلام) است،
آن كس به ابن زیاد به عنوان امیر سلام مى‎كند كه از مرگ مى‎ترسد،
من ترسى از مرگ ندارم.»


ابن زیاد پس از هتاكی‎هاى شرم‎آور، مسلم(علیه‎السلام) را اختلاف انداز و فتنه‎انگیز خواند، مسلم (علیه‎السلام) با كمال قاطعیت به او پاسخ داد:

«اى پسر زیاد! وحدت مسلمانان را معاویه و پسرش یزید، درهم شكستند، فتنه و آشوب را تو و پدرت زیاد بن عبید ـ برده طایفه بنى علاج از طایفه ثقیف ـ برپا نمودید، نه من.»

سرانجام مسلم(علیه‎السلام) در برابر تهدیدهاى شدید ابن زیاد گفت: «إرجو إن یرزقنى الله الشهاده على یدى شر بریته؛ امیدوارم خداوند مقام شهادت را به دست بدترین خلقش (كه تو باشى) نصیب من گرداند.» و سرانجام به این آرزو رسید.



[=Microsoft Sans Serif]

[=Microsoft Sans Serif]
زهیر بن قین؛ سردار دوراندیش و خوشبخت

[=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif]



[=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif]

او از سرداران كوفه بود و در مراسم حج شركت نموده بود.

در آغاز مى‎خواست از كاروان حسین (علیه‎السلام) جدا باشد و خود را
بى‎طرف معرفى كند، ولى پیام دعوت به یارى از جانب حسین (علیه‎السلام) او
را دگرگون كرد، اما هنوز دل به جانان نبسته بود.

همسرش "دلهم" با سخنان داغ و آتشین خود، او را حسینى كرد،
نام او "زهیر بن قین" بود.

او در شب عاشورا به امام حسین(علیه‎السلام) عرض كرد:
«اگر هزار بار در راه تو كشته شوم و زنده شوم، دست از تو برنمى‎دارم.»

روز عاشورا از سرداران سپاه امام بود، قهرمانانه با دشمن جنگید به طورى
كه صد و بیست نفر از دشمن را به هلاكت رسانید و سرانجام بر سكوى
پرافتخار شهادت ایستاد و مشمول این دعاى مستجاب امام حسین(علیه‎السلام)
كه عالى‎ترین مدال براى او بود شد، آنگاه كه امام حسین (علیه‎السلام) به بالین
پیكر به خون تپیده‎اش آمد، فرمود:
«اى زهیر! خداوند تو را از نزدیكان درگاهش قرار دهد... »(5)

به این ترتیب او كه بزرگ خاندانش بود، و در كوفه از شخصیت‎هاى ممتاز
به شمار مى‎آمد، از همه ملك و منال گذشت، و به پسر زهرا(علیهاالسلام) پیوست
و تا آخرین قطره خونش را در این راه بزرگ الهى نثار نمود و به مقام قرب
حق، نایل گشت.

[=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif] 1-

مقتل خوارزمى، ج2، ص20/ تاریخ طبرى، ج6، ص239 و

253.

[=Microsoft Sans Serif]
عابس؛
قهرمانى از تبار هابیلیان

[=Microsoft Sans Serif]


[=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif][=Microsoft Sans Serif]

او از شیعیان استوار از قبیله همدان بود، و به عنوان عابس فرزند شبیب شاكرى خوانده مى‎شد، از افرادى بود كه در كوفه نامه براى امام حسین(علیه‎السلام)
نوشتند و آن حضرت را به كوفه دعوت نمودند، هنگامى كه حضرت مسلم(علیه‎السلام) نماینده امام حسین(علیه‎السلام) به كوفه آمد و نامه امام را قرائت كرد و مردم را به بیعت فرا خواند، عابس در میان جمعیت برخاست و پس از حمد و ثنا خطاب به حضرت مسلم (علیه‎السلام) گفت:

«من از جانب مردم، چیزى به تو نمى‎گویم، و تو را به رفت و آمد آنها مغرور نمى‎سازم، زیرا از نیت‎هاى آنها بى خبرم، سوگند به خدا آنچه را خودم هستم و تصمیم دارم، همان را بازگو مى‎كنم، سوگند به خدا هرگاه مرا بخوانید، دعوت شما را اجابت مى‎كنم، و قطعا با دشمنان شما مى‎جنگم، و در یارى شما، با شمشیر به نبرد با دشمنان مى‎پردازم، تا خدا را (با شهادتم) ملاقات كنم، و هدفم جز خشنودى خدا، هیچ چیز دیگر نیست.»

او از افراد برجسته‎اى بود كه در كوفه در كنار شخصیت‎هایى مانند: هانى، حبیب بن مظاهر، و مسلم بن عوسجه، با تلاشى خستگى ناپذیر، از مردم براى حضرت مسلم(علیه‎السلام) بیعت مى‎گرفتند.1

عابس تا آخر به عهد خود وفا كرد، خود را به كربلا رسانید، در روز عاشورا به محضر امام حسین (علیه‎السلام) آمد و گفت:
"من در روى زمین، شخصى را عزیزتر و بهتر از تو نمى‎شناسم، اگر مى‎دانستم متاعى بهتر از جانم دارم، آن را در راهت نثار مى‎كردم، سلام بر تو، اینك گواهى مى‎دهم كه در راستاى مكتب تو و پدرت گام برمى‎دارم."

عابس پس از اجازه امام، به میدان نبرد شتافت، و با شور و نشاطى دل انگیز همچون دریادلان بلند همت به جنگ ادامه داد، با این كه ضربت سختى بر پیشانى‎اش وارد شده بود، با فریادهاى خود، مبارز مى‎طلبید، دشمنان از ترس او، نزدیكش نمى‎آمدند، عمر سعد چون چنین دید، فریاد زد:

عابس را سنگباران كنید. دشمنان، عابس را سنگباران كردند، وقتى عابس خود را در این وضع دید، كلاهخود و زره خود را از بدن خارج ساخت و چون شیر بى بدیل بر دشمن حمله كرد، و در این حمله دویست نفر از دشمن را، از خود دور ساخت، سرانجام از هر سو او را احاطه كردند، و به طور گروهى او را به شهادت رساندند، در مورد جدا كردن سر او از بدن، چند نفر به نزاع پرداختند، عمر سعد اعلام كرد كه عابس را یك نفر نكشته، بلكه گروهى او را كشته‎اند.2

به این ترتیب، عابس تا آخرین توان و قطره خونش، وفادار ماند و با
چهره‎اى پرفروغ از سرداران راست قامت تاریخ گردید.


1- بحارالانوار، ج44، ص336/ مثیر الاحزان ابن نما، ص11.

2- تاریخ طبرى، ج6، ص254/ مقتل الحسین مقرم، ص303و304.


[=Microsoft Sans Serif]